۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه

خبر استثنایی در آخرین روز ماه

آخرین روز ماه مارس سال را در حالی به پایان رساندیم که روز آفتابی و نسبتا بهاری را داشتیم و صبح بعد از اینکه تو را به تلاس رساندم و خودم به کرما رفتم و هیچ کار مفیدی نکردم و برگشتم خانه و دیدن یک فیلم و کمی اخبار و ... و دیگر هیچ و نه حتی آماده شدن برای درس و شروع کار از فردا که به سلامتی روز اول ماه آوریل و البته آوریل فولز هست.

اما امروز مثل خیلی از ۳۱ مارس هایی که در زندگی ما سرنوشت ساز شده اند روز خیلی مهمی بود. مثل آن سالی که پایان نامه ی دانشگاه سیدنی را در ۶ هفته نوشتی و گند کاری کترین را جبران کردی. مثل آن یکی سالی که خبر گرفتن پذیرش دانشگاه از استرالیا را در حالی که داشتیم صبحانه می خوردیم در تهران و شب قبلش تا نزدیک سحر بابت نذری بابات در حسینه ارشاد بودیم و یا آن یکی سالی که ویزای کانادامون را در استرالیا گرفتیم همه و همه ماههای مارس را بی نظیر کرده بود.

امروز هم سندی در جلسه ای که باهات داشته آنقدر از تو و رفتار و تسلط و آرامش و منش و پوشش و وقار و کار و اخلاقت تعریف کرده بوده که گفتی از شدت خجالت گرمت شده بود. خلاصه که بهت گفته تمام تلاشم را می کنم تا تو را راضی نگه دارم برای ادامه ی کار و ماندت در تلاس. چیزی که خودت هم خیلی دوست داشتی و اتفاقی که با آنکه قابل تصور بود اما خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می کردیم افتاد. به سلامتی میخ کار و شغل درست و حسابی خودت را در اینجا کوبیدی و حالا نوبت من هست که با کمک تو بعد از اینکه هر دو دکتراهمون را به سلامتی گرفتیم کاری دست و پا کنم.

به همین دلیل شب با هم شرابی نوشیدیم- با اینکه هر دو حسابی اضافه وزن پیدا کرده ایم و نباید چنین کنیم اما به مناسبت این ماه خوب و خبر عالی باید جشنی دو نفری بر پا می کردیم- و بعد هم فیلمی دیدیم که با اینکه فیلم عاشقانه و خوبی بود اما خیلی غم انگیز بود و حالمون را گرفت. فیلمی از سینمای بلژیک که کاندید اسکار هم بوده امسال به اسم The Broken Circle Breakdown

ساعت از یازده شب گذشته و تو خوابت برده که فردا کلی کار داری و من با اینکه قصد داشتم از فردا دیگه داستان کتابخانه و درس را شروع کنم اما به دلیل تنبلی یک روز به تعویق انداختم. ولی شروع می کنم. باید شروع کنم.

۱۳۹۳ فروردین ۱۰, یکشنبه

چهل دقیقه پشت در ایستادن!

یکشنبه صبح هست و قراره که پیش از ظهر برویم کیارش و باباش را برداریم و ببریم اطراف را نشان آقا مجتبی بدهیم. دیروز هم بعد از صبحانه که دوتایی در اینسومنیا خوردیم تو رفتی دنبال آنها و تقریبا ساعت نزدیک ۸ شب بود که از خرید کاستکو و نشان دادن منطقه ایرانی ها به آقا مجتبی برگشتی خانه و من هم که بعدا چند ساعت نشستن در ربارتس و مجله خواندن و برگشتم خانه و شب با هم فیلم Inside Llewyn Davis را دیدیم.

جمعه هم روز کار در تلاس و درس در دانشگاه بود و به سلامتی تنها یک هفته مانده تا پایان ترم و درس دادن- باور کردنی نیست که چقدر زود می گذرد! بعد از کلاس تا ایستگاه لارنس رفتم و در یک استارباکس نشستم تا تو بیایی دنبالم و با هم برویم خانه ی مرجان. با تمام کار و بدو وادویی که داشتی لطف کرده بودی مقاله ام را باز خوانی کرده بودی و پیشنهادهای خیلی خوبی داده بودی. دیدم که فرصت مناسبی است و نشستم مقاله را درست کردم و فرستادم برای چاپ که البته هنوز خبری ازشون نشده و احتمالا کار به بعد از ویکند افتاده. تو آمدی دنبالم و با هم رفتیم خانه ی مرجان که قرارمون ساعت ۷ بود. از ۷ حدود چهل دقیقه ای جلوی خانه مرجان توی ماشین منتظر نشستیم و هر چه زنگ زدیم و در زدیم جوابی نیامد. در این مدت با مامان و مادر حرف زدیم و قبلش هم که داشتیم با مامانت حرف میزدیم. وقتی بابت مجلات ازش تشکر کردم. گفتم که وقتی آمدید یکی دو تا کتاب می خواهم که برایم زحمت آوردن و خریدشان را بکشید که گفت دوست صمیمی لیلا داره میاد و بگو برایت بگیرم و ... وقتی دیدم که کتابها نزدیک ۵۰ هزار تومن میشه مردد شدم چون می دانیم که اوضاع مالیشان خوب نیست و همین مقدار خودش فشاری به آنهاست. حالا فکر کردم که به بهانه ی دیگه ای حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ دلاری برایشان بفرستیم و که در همین شب های عید خودش کمی است. ضمن اینکه باید تمام تلاشمون را بکنیم که بلیطشان را برای تابستان بخریم.

خلاصه بیش از نیم ساعت نشستیم تا مرجان تازه متوجه شد که ما پشت در مانده ایم و تلفنش روی *سایلنت* بوده. یک ساعتی با هم راجع به دکتری که مرجان در استنفورد بابت بیماری MS خودش دیده و خدا را شکر پیشرفت در درمانش داشته حرف زدیم و اینکه داروهایش در ماه ۹ هزار دلار است اما مهمترین خبر همین خبر خوش درمان است. حدود ۹ بود که علی و دنیا هم آمدند و شب خوبی بود و کمی از همه چیز گفتیم و شب تا رسیدیم خانه ساعت یک شده بود.

امروز را که به سرویس دادن می گذرانیم و احتمالا به بیچز و دیستلری و ... میرویم و نهار جایی مهمانشان می کنیم تا شب. فردا هم که آخرین روز ماه هست و در نهایت تنبلی تصمیم گرفتم جای شروع کار و درس از دوشنبه از اول ماه که میشه سه شنبه شروع کنم و خود همین یک روز نشان اشتیاق است! نه؟
 

۱۳۹۳ فروردین ۷, پنجشنبه

آقا مجتبی

چهارشنبه نزدیک غروب هست و من هنوز از صبح که آمده ام کرما اینجا هستم. بعد از این پست باید بیام لابلاس که تو هم قراره تا ساعت ۷ از سر کار برسی آنجا و با هم برای فردا شب که عمو مجتبی با کیارش شام مهمانمان هستند خرید کنیم. مامانت کمی چیز برای تو و البته مجلات این شماره را لطف کرده و برای من فرستاده و فردا شب دستم میرسه در حالیکه هنوز شماره ی قبلی را درست نگاه نکرده ام چه برسد به اینکه خوانده باشم.

امروز از صبح زود که آمدم اینجا اول ترجمه ی مارکوزه را فرستادم ایران برای چاپ و بعد هم تمام روز نشستم و یک مقاله نسبتا بلند درباره تاثیر بحران اوکراین در جهان و خصوصا خاورمیانه نوشتم که یکی دو روز کار بابت بازخوانی و تصحیح خواهد داشت. کمر دردم دوباره بابت این همه نشستن بهم چشمک می زنه.

تو هم یک روز سنگین کاری داشتی و وسط این همه کار باید دایم پیگیری کارهای کنفرانس HM و داستان هتل را برای من و از طرف من می کردی. اینقدر کارت زیاده که وقت نکردی وقت دندانپزشک بگیری که کمی هم دندانت درد می کنه. با اینکه بهت گفته ام مهمترین نگرانیم از بابت کار تو اینه که به سلامتی ات نرسیدی و پیگیری کارهای اساسی ات را نکنی اما فعلا که داره اینطوری پیش میره.

خب! باید راهی شوم که تو هم از آن طرف می آیی و بعد از خرید با هم میرویم خانه به سلامتی.
 

کمی کار و خستگی

پنج شنبه بعد از ظهر هست و من دو ساعت پیش از کرما آمدم خانه که چون داشتند در داخلی پارکینگ را که دو ماه پیش یک بابایی زده بود و داغونش کرده بود تعویض می کردند امکان پارک نداشتم و دوباره زدم بیرون و الان در استارباکس ایندیگو هستم تا کمی بگذره و بعد راهی خانه شوم.

تمام این چند روز صبح ها تو را به شرکت می رساندم و تمام این چند روز تو به شدت کار داری و کلی سرت شلوغه. تنها کار مفیدی که این دو روز گذشته کرده ام نوشتن یک مقاله ی تحلیلی نسبتا بلند برای چاپ بوده راجع به تاثیر بحران اوکراین بر سرنوشت بسیاری از کشورهای پیرامونی از جمله ایران. البته باید زحمت بازخوانی اش را تو بکشی و بعد بفرستمش جایی برای چاپ. امروز که امکان این کار را نداری چون هم دیشب هر دو خیلی بد خوابیدیم و در واقع تا صبح نخوابیدیم و هم امشب عمو مجتبی و کیارش برای شام مهمانمان هستند و تو هم قراره تا کمتر از دو ساعت دیگه خانه باشی تا برای شام و پذیرایی آماده شویم. ویکند هم قراره که تو روز شنبه با آنها به کاستکو و یکی دو جای شهر بروید تا آقا مجتبی یک تصویری از اینجا داشته باشه برای زندگی در این شهر و یکشنبه هم قراره ببریمش نایاگرا. فردا شب البته من بعد از دانشگاه و تو بعد از کار قراره برای شام برویم خانه ی مرجان که علی و دنیا هم میایند برای عید دیدنی.

اما جدا از کار سنگین تو که تا دیر وقت این هفته هر شب تلاس نگهت داشته و نوشتن این مقاله و تصحیح نهایی ترجمه ی مارکوزه که فرستادم برای چاپ کار دیگه ای نکرده ایم. دیروز عصر هم که تا ساعت ۷ کرما بودم با هم قرار گذاشتیم در لابلاس تا برای امشب خرید کنیم و تا رسیدیم خانه ساعت نزدیک ۹ شب بود. با اینکه شب قبلش تو از من پرسیده بودی که جواب کامنت بابات را که پایین یکی از عکسهای من در فیس بوک تو گذاشته خواهم داد و بهت گفته بودم که با توجه به کلی تعریف که نوشته و اینکه خیلی های دیگر هم پای آن چیزکی نوشته اند درست نیست بعد از دو سال چیزی بنویسم و یک جورهایی انگار که دارم این تعریف و تمجیدها را تایید می کنم اما باز دیشب تو اشاره ای به این موضوع کردی و گفتم جز یکی دو لایکی که داده ام نمی توانم و نباید چیز اضافه ای بنویسم چون نزدیک به ۳۰ نفر دیگر هم در جریان این تعارفات قرار می گیرند و دوست ندارم چنین کاری کنم. اما همین نکته را بجای دقیق و آرام گفتن با شاکی شدن گفتم و خلاصه کل خستگی روز را به تن هر دو گذاشتم ضمن اینکه اصرار تو را هم بی جا و نا مناسب می دانستم و امروز هم خودت گفتی که متوجه ی نکته ام شده ای- هر چند بعد از دو روز و دو بار گفتن. اما به هر حال شب را من خراب کردم و این شد که دیشب عصبی خوابیدیم سر هیچی.

به هر حال این چند روز را بر خلاف تصمیمی که داشتم نه به درس و نه به ورزش و نه به خواندن گذراندم و اگر همین یکی دو نوشته هم نبود که دیگر هیچ کامل و یا کاملا هیچ شده بود.

خب! بروم که برای امشب کلی کار داریم و هر دو هم کلی خسته ایم و من هم بابت این چند روز یکضرب نشستن کمر دردم بیشتر شده. باید پول مامانم را بفرستم و بعد از پریشب که با مادر بابت تولدش حرف زدیم و بابک و مهدیس قرار بود بعد از نزدیک به دو سال بروند دیدنش با مادر حرف بزنم.

خلاصه که کارهایم زیاد شده و این وسط اگر کمک و در واقع انجام تمام کار رزرو کردن هتل برای کنفرانس HM نبود که این یکی را دیگر نمی دانستم چه باید بکنم.

۱۳۹۳ فروردین ۴, دوشنبه

هیچ!

خیلی از دست خودم ناراضی و شاکی هستم. نه فقط بخاسر امروز که مثل خیلی از روزهای زندگی ام که یا کلا مفت از دست رفته و یا کار مفید چندانی را در خود جای نداده. خلاصه که این یک خط احتمالا دقیق ترین چکیده ی عمر چهل ساله ام تا اینجاست. با اینکه دایم با خودم می گویم که باید تغییر کنم و تغییرش دهم اما در اساس در بر همان پاشنه می چرخد و کار همان بیکاری است.

تو را صبح به شرکت رساندم که روز شلوغ و سختی داشتی خصوصا که سندی بعد از دو هفته مسافرت تفریحی و کاری برگشته بود و کارها خیلی فشرده شده بودند. بعد از اینکه تو از ماشین پیاده شدی طبق معمول این ایام تا دانفورد رفتم و نشستم در کرما به هوای اینکه ترجمه ام را نهایی کنم. اما تنها یک صفحه را تمام کردم و راهی خانه شدم و از آن به بعد تا الان که ساعت از ۱۰ شب گذشته هیچ کار مفید و درست و حسابی نکردم. هیچ! این دقیقا وصف تمام روز من بوده و اگر تکانی به خودم ندهم وصف عمرم هم خواهد شد.

۱۳۹۳ فروردین ۳, یکشنبه

آرام در خانه

غروب زیبای یکشنبه ۲۳ مارس و سوم فروردین روز تولد مادر هست. همین الان بهش زنگ زدم که رفته بود پایین با خاله آذر تا کمی راه برود. امروز هم مثل دیروز برنامه ی خاصی نداشتیم جز صبحانه که با جی و کایلا قرار داشتیم و بعد از سه سال فرصتی شد تا همدیگر را دوباره ببینیم. بعد از صبحانه آنها راهی اتاوا شدند و من و تو هم زنگی زدیم به ایران تا تولد مامانت را که دیروز بود و موفق نشدیم بهش زنگ بزنیم تبریک بگیم و رفتیم لابلاس تا کمی میوه بخریم. بعد از آن به خانه برگشتیم و از آنجایی که تمام دیروز را خانه ماندیم و با اینکه قصد داشتیم سینما برویم، من خیلی حال بیرون رفتن نداشتم و از شب قبلش که خانه مازیار و نسیم صندلی شکسته شان یک دفعه زیر پایم را خالی کرد و کمرم دوباره درد گرفته تصمیم گرفتیم خانه بمانیم و خلاصه دیروز تقریبا جز دیدن یک فیلم مستند کوتاه درباره ی یک دانشگاه خاص در کره شمالی هیچ کار مفیدی نکردم، امروز با پیشنهاد تو همتی کردیم و رفتیم پایین کمی سونا و جکوزی که برای کمرم خیلی خوب بود و بعد از گپی که با کایلا و جی زده بودیم خلاصه روی فرم آمدم.

البته یکی دو نکته ی ناراحت کننده هم بود. یکی اینکه خاله سوری برخلاف اینکه قرار بود برای تو کمی گردو بخرد و پولش را اینجا از تو بگیرد به مامانت گفته که فلانی اینها را می خواهد و بعد هم که انها در آن وضعیت به شدت سخت مالی رفته اند تا برای تو خرید کنند- ضمن اینکه خیلی هم ناراحت شده بودند که چرا تو به آنها نگفته بودی و اینقدر رعایت کرده ای- خاله ات به مامانت زنگ زده که حالا که داری خرید می کنی برای کیارش هم این چیزها را بگیر بعدا باهات حساب می کنم. خلاصه که ناراحت شدیم چون می دانیم که چقدر آنها در گیر و دار فشارهای مالی دارند روزگار را غیر از شرایط همیشگی می گذرانند. به هر حال قراره که آقا مجتبی چهارشنبه برسه اینجا و پسرش حتی یک هفته هم برایش بلیط ماندن در تورنتو را نگرفته چون می خواهد با دوستانش فوتبال ببینه و وید بزنه و باباش مشکل داستانش شده. بابایی که تمام خرج و مخارجش را داره میده. ما پنج شنبه برای شام مهمانشان می کنیم و شنبه و یکشنبه هم می بریمش بیرون شهر و اطرف تا هفته ی بعدش که راهی شارلوت تاون میشه و خانه ی خودش. دومی هم تلفنی است که همین الان باهاش مشغولی و داری با جهانگیر که دوباره با مامان و بابات دعوایش شده حرف میزنی و آرامش می کنی.

دیروز با داریوش هم حرف زدیم و سال نو را بهش تبریک گفتیم. با امیرحسین هم چند باری پیغام پسغام حرف زده ایم و تکست بهم زدیم و هنوز فرصت نشده که حرف بزنیم. با عمو اعلاء هم امروز حرف زدیم و گفت که احتمالا برای ماه بعد میاد یکسر اینجا. این تابستان از آن تابستان ها خواهد شد به احتمال زیاد. ناصر و بیتا قراره اواخر بهار بیایند و مامان و بابات تابستان و خودمان هم که به محض گرفتن پاسپورت باید برویم و به مادر و مامانم چند روزی سر بزنیم و تو هم یک برنامه ی *سیکرت* برای تولد چهل سالگی من داری که هنوز چیزی درباره اش نگفتی و می دانم که قرار هم نیست بگویی اما احتمالا یکی دو روزی از شهر خارج خواهیم شد.

این سونا و جکوزی که رفتیم خیلی روحیه مون را تغییر داد و البته کمر دردم را هم کم کرد. به این نتیجه رسیدیم که حتما ماهی یکی دوبار سعی کنیم از این امکانات استفاده  کنیم چون خصوصا تابستان که وضع مالی خرابتر از همیشه هست خودش برنامه ی مناسبی خواهد بود.

خب! ساعت نزدیک ۸ شب هست و می خواهیم نهار و شام یکی شده را بخوریم و فیلمی ببینیم به اسم The Secret Life of Words و به سلامتی از فردا کار و درس و زبان و ورزش آرام آرام شروع خواهد شد. با اینکه شاید یکی دو روز اول را مجبور شوم به کارهای عقب افتاده در ویکند که باز خوانی ترجمه ام بود و یکسر به دانشگاه رفتن برسم اما به هر حال سال تحصیلی آخرین روزهایش را پشت سر می گذارد و من هنوز کارم را شروع نکرده ام. فرصتی نیست و باید جنبید!

۱۳۹۳ فروردین ۲, شنبه

نمونه ناب توهم توطئه

شنبه بعد از ظهر هست و داری با ریتا اسکایپ می کنی که بعد از مدتها موفق شدید همدیگر را ببینید و با هم گپ بزنید. از صبح خواستم بروم بیرون و متن ترجمه ام را بلاخره نهایی کنم و بفرستمش برای چاپ اما نشستم پای اینترنت و کمی هم با ریتا احوالپرسی کردم و البته قبلش هم با شیراز و تبریک عید و خلاصه تا الان که ساعت نزدیک ۴ عصر هست نشسته ایم بی عار و معطل و باید بعد از این پست کاری کنم که کمی روزم مفید شود. البته دیروز بعد از اینکه صبح تو رفتی دکتر و بعد با هم رفتیم دانشگاه تا تو با جودیت برای TA تابستان خودت مشورت کنی و من هم رفتم کلاسهایم و کمی توجه بچه ها را به موضوع Discrimination of Silence که بخشی از درس بود و اینکه همه ی ما گرفتار تعصبات و موثر در شکل دادن به اوضاع امروز جهان هستیم. خلاصه گذشت تا تو که برگشتی بودی خانه، آمدی دنبال من که بعد از دانشگاه رفته بودم ایستگاه شپرد و منتظر تو بودم تا بیایی و با هم برویم خانه ی مازیار و نسیم برای دیدن پدر نسیم. تا ساعت ۱۲ آنجا بودیم و شب خوبی بود. علی و یکی از اقوامشان سالار که یکی دو بار دیگر دیده بودیمش هم بودند و البته اگر پدر نسیم که نمونه ی ناب توهم توطئه و البته چکیده ی خصوصیت کلی ما که اظهار نظر در تمام امور بود اجازه میداد کمی درباره ی موضوعات متفاوت هم حرف زدیم و شب بدی نبود.

تا برگشتیم و خوابیدیم ساعت نزدیک ۲ بود و همین باعث شد که صبح هم دیرتر بیدار شویم و خلاصه روز آرام و بدون اتفاق خاصی را داشتیم تا اینجا. قرار هست که برای دیدن یک فیلم از سینمای ژاپن به اسم مانند پدر و مثل پسر به سینمای تیف برویم اما شاید قیدش را بزنیم و خانه بمانیم و در کنار هم خوش باشیم.

یکی دو تلفن دیگر هم باید بزنیم به ایران تا دیر نشده و احتمالا شب اگر سینما نرفتیم فیلمی ببینیم و خودمان کمی از دور و اطراف بگوییم. فردا صبح هم برای برانچ با جی و کایلا قرار داریم که بعدش راهی شهرشان اتاوا می شوند و بیش از یکسالی هست که ندیدیمشان. برنامه ی دیگری نداریم اما هفته ی پیش رو شروع رسمی کار و درس و شلوغی خواهد بود به سلامتی.