۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

شروع بد و پایان نیک


خب به سلامتی ماه ژانویه هم رو به اتمام است. اولین ماه سال ۲۰ ۱۴ که قراره سال مهمی باشه! ماه با کمر درد من شروع شد و اضافه وزن و نرفتن به کلاس این ترم آلمانی اما در روزهای آخر با رفتن منظم به کتابخانه و آغاز نیم بند درس خواندن و نوشتن همراه شد که بعد از یک سال نوید خوبی است و اگر ادامه یابد عالی خواهد بود.

برای تو هم کار و جلو بردن پروژه ی آف سایت که امشب آخرین روزش بود و وقتی آمدی خانه گفتی که چقدر همه راضی و خوشحال بودند از دستاورد کار و گفتی که به احتمال زیاد میخ کار دایم را در تلاس کوبیده ای به سلامتی.

از طرف دیگه ماهی بود که هر دو خلاء مادر بزرگهای پدریمون را احساس کردیم و برایشان طلب مغفرت و آمرزش که هر دو بانوانی قانع و صبور و خصوصا محترم بودند.

از فردا که ماه جدید آغاز میشود کلی کار خواهیم داشت. درس و ورزش و کار و کار و البته تفریح موثر و مفرح.

امروز کلاسهایم خوب بودند. متن پایان کار اثر جرمی ریفکین را خواندیم که خیلی خوب بود. با اینکه دقیقا ۲۰ سال از زمان نگارش متن می گذرد اما گویی که حرف امروز ماست و کتابی در حوزه ی اقتصاد سیاسی کمتر چنین ویژگی دوران سازی را دارد. جالبتر اما برایم این بود که کتاب حدود ۱۴ سال پیش در ایران با ترجمه ی حسن مرتضوی به بازار آمده اما در کوران سیاست های نو لیبرالی دولتهای خاتمی و احمدی نژاد نباید فضا و برد رسانه ای می گرفته- و نگرفته. انتشاراتی ناشناخته و به قول رسول توزیعی بد! این است عاقبت تمام رستگاران برادر. علیرغم اشتباهات و اختلاف سلیقه هایی که با متن و رساله ی بلند اباذری در مهرنامه داشتم هنوز که هنوزه به احترام ایستادگی و فریادش در برابر جریان مسلط در رسانه های ایران که تنها بر طبل سیاست های تند اقتصادی راستگرا می کوبند بلند خواهم شد و نمونه ی انتخاب و کار ارزنده ی مرتضوی که ناشناخته مانده و باید هم می ماند تذکری است به من و ما برای آینده ای که باید برای خود و آیندگانمان در خفا و خفت باقی بگذاریم.

هر چند ماه به خوبی آغاز نشد و ادامه نیافت اما نسبتا امیدوار کننده و نیک به پایان رسید و امید است که در بر همین پاشنه بچرخد در تمام طول سال.

فردا ظهر جلسه ی HM دارم و تو هم وقت برای تمیزکاری پوست و عصر هم یوگا و شب هم با سمیه و جمیز و آنا و کیارش به وورست خواهیم رفت. اما اگر بتوانم و برسم می خواهم بخش هابرماس مقاله ی دموکراسی رادیکال را بعد از جلسه ی HM تمام کنم که کار کمی جلو برود.
 

۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

اضافه کاری


ساعت ۸ شب هست و تازه از کتابخانه برگشته ام خانه و تو هم کمی پیش از من رسیده ای. بعد از کار رفته بودی خرید و دومین روز پر کار و پر فشار آف سایت را خیلی خوب پشت سر گذاشته ای. امروز عکس میز نهاری که چیده بودی را برایم فرستادی و خیلی عالی بود. با اینکه خیلی بابت این اضافه کاری دستگیرت نمی شود اما تجربه اش و خصوصا اعتماد به نفسی که به خودت و سندی داده خیلی ارزش داره. گفتی که امروز سندی بهت گفته که تقریبا تمام مدیران و کسانی که بابت این نشست آمده اند بهش راجع به تو و توانایی هایت گفته اند و خلاصه اینطور که جنیفر بهت گفته سندی بابت داشتن مدیر دفتری مثل تو بارها اظهار خوش شانسی کرده و گفته باید هر طور شده شرایط کار دایمی را در تلاس برای تو مهیا کند.

من هم بعد از اینکه صبح به کرما رفتم و نیم ساعتی نشستم سریع به کتابخانه رفتم و از پیش از ۱۰ تا الان آنجا بودم. با اینکه کار نوشتن خیلی کند پیش میره اما راضیم. درست خواهد شد اگر ممارست کنم. تنها مشکل اینه که شبها دوباره نمی توانم درست بخوابم.

امرزو تو با بچه های عمو مهدی از طریق وایبر تماس گرفتی و کمی از آنها گفتی و گفتی که کلی سلام به من رسانده اند. بچه های با محبتی هست و امیدوارم بتوانم خصوصا مجتبی و اگر شد راضیه را کمک کنم برای دکترا خارج از ایران.

دیشب تو شام شرکت دعوت بودی و دیر آمدی. من هم که کمی ورزش کرده بودم مستندی از بی بی سی راجع به هایک دیدم که خیلی چنگی به دل نمیزد. امشب هم می خواهیم در کنار شام یک فیلم هالیوودی ببینیم و خلاصه مغزمون را باد بدیم. فردا آخرین روز آف سایت برای تو و روز کامل تدریس برای من است.


۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

آف سایت


باید صبح زود میرفتی سر کار چون از امروز به سلامتی نشست آف سایت برگزار میشه و این چند روز حسابی درگیر مقدمات کار بودی مثل دیروز که با جنیفر رفته بودی کاستکو و دیشب که سالاد درست کردی و گفتی اینطوری هم صرفه جویی میشه و هم تو کمی هزینه زایی می کنی.

خلاصه که صبح زود من را به کرمای نزدیک خانه رساندی و رفتی. الان هم که ساعت ۸ و چند دقیقه هست گفتم پست امروز و دیروز را بنویسم و بعد بروم ربارتس سر کار و درس.

دیروز هم صبح من را همینجا رساندی و رفتی سر کار و من هم بعد از یک ساعت رفتم دانشگاه تورنتو تا سر قرار با بچه های HM بروم. ملاقات کوتاهی بود و اصل داستان از شنبه شروع میشود که چکیده مقالات را باید بخوانیم و انتخاب کنیم. بعد از ملاقات هم رفتم ربارتس و تا حدود ساعت ۴ آنجا بودم و نسبت به یکی دو روز قبل بهتر درس خواندم و کمی در نوشتن مقاله جلو رفتم. اما هنوز سرعت و دقت کافی برای اینکه کار را اساسی جلو ببرم خیلی ناچیزه و تا موتور فکری و جریان ذهنی ام راه بیفته زمان خواهد برد خصوصا اینکه دارم بعد از یکسال کمی درس می خوانم و خیلی از فضای خوانش و نوشتن منظم دور شده ام.

امروز صبح هم از بابک ایمیلی گرفتم که نوشته بود تازه از فوت مادربزرگ خبردار شده. نوشته بود که چقدر بهم علاقه داشتند و چقدر ناراحت شده اما بیش از آن من از این نکته ناراحت شدم که با وجود کلی خاطره مشترک بین خودش و همسرش و مادربزرگ طی چند سالی که با هم در یک شهر زندگی می کردند چنان از همه چیز و همه کس خودش را دور کرده- با برنامه ریزی و خواست همسرش- که حالا برای جبران خیلی چیزها دیگه زیادی دیره! به هر حال برایش کمی از اوضاع و احوال شیراز نوشتم و گفتم که چندتایی هم عکس خواهم فرستاد.

امروز و فردا باید کمر این مقاله را بشکنم تا بتوانم در هفته ی آینده تمامش کنم. البته بعدش به ویرایش تو و احتمالا کسی مثل مگان نیازه و بابت این کار هم وقتی نداریم. به هر حال تلاشم را می کنم و امیدوارم که بابت اقدام برای OGS تو همه چیز سر وقت برسه. هر چند که اصلا به نظم و قول های تری مالی اعتقادی ندارم.

خب! بهتره بلند شوم و برم کتابخانه. البته همین دو ایستگاه را باید با قطار بروم از آنجایی که هوا نزدیک به منفی ۲۰ درجه هست و گفته اند که آنچه که احساس میشه نزدیک به منفی ۳۵ درجه خواهد بود! زمستانی شد دیدنی. هر چند جای شکرش باقی است که آفتاب داریم.

تو هم که به سلامتی تازه رسیدی سر کار و کلی سرت شلوغه. امشب هم با اعضای گروه که از سراسر کشور آمده اند باید شام بروی بیرون و من هم که درست ۷ کیلو اضافه وزن نسبت به دو ماه پیش و دوره ی ورزش کردن منظمم پیدا کرده ام باید شروع کنم از امشب به ورزش. اگر درس همینطور که آرام اما منظم داره جلو میره همراه با ورزش بشه و کمی بعدتر هم بتوانم آلمانی را مجددا شروع کنم سال خوبی پیش رو خواهد بود. تو هم که علاوه بر کار باید ورزش و بعد پیانو و صد البته مطالعات درسی و متفرقه ات را دوباره آغاز کنی. خلاصه که ببینیم میشه این موتورها را در هوای منفی ۳۰ درجه بعد از ماهها خاموشی روشن و گرم کرد.

۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

در جستجوی فضای از دست رفته


صبح بعد از اینکه تو را رساندم رفتم کرما در دانفورد و برخلاف تمام روزهای گذشته لپ تاپم به اینترنت وصل شد اما بیشتر سعی کردم که درس بخوانم و کمی نوشتن مقاله ی دموکراسی رادیکال را جلو ببرم که به نسبت بد نبود. تا ساعت ۴ آنجا بودم و از بعدش که آمدم خانه تا الان که ۹ شب هست کار بخصوص دیگه ای نکردم.

تو هم که روز خیلی خیلی سنگین و هفته ی حسابی شلوغی پیش رو داری. جلسه ی مدیران زیر دست سندی از تمام شهرها به اسم آف سایت از چهارشنبه تا جمعه در تورنتو هست و کلی کار و هماهنگی و بدو وا دو پیش رو داری.

امروز عکسهایی که راضیه از مراسم مادربزرگ فرستاده بود را دیدم و متاثر شدم. البته مراسم خیلی خوب و مناسبی بوده اما به هر حال از دست دادن بزرگترها همیشه از دست دادن بخشی از هویت و هستی ماست که هرگز جبران پذیر نخواهد بود. با مامانت در تهران حرف زدم که برای تسلیت بهم زنگ زده بود و بعدش هم با مامانم در آمریکا. امیرحسین رفته سکرومنتو و مامانم هم پیش مادر بود و هر دو خیلی حال نداشتند. مامانم خسته و کلافه و مادر هم مریض.

فردا صبح زود تو باید شرکت باشی و من هم ساعت ۹ جلسه ی HM با سونیا و ربکا در دانشگاه تورنتو دارم. با اینکه حوصله ی ادامه ی کار در HM را ندارم و خیلی هم برایم جذابیتی نداره اما فکر می کنم برای کمک به گروه لازم هست که ادامه دهم.

در میان مطالب مجلاتی که از ایران برایم رسیده چندتایی درباره ی فیلم گذشته هست که قصد دارم در اولین فرصت بخوانم اما فکر نمی کنم حالا حالاها چنین فرصتی پیدا بشه از بس کار عقب افتاده دارم. اما مصاحبه با بهرام بیضایی با اینکه هنوز تمام نشده فرصت مغتنمی بود برای زنده کردن خاطراتم از دوره ای که تقریبا اکثر کارهایش را می خواندم و لذت می بردم. باید چنین فضایی را دوباره برای خودم احیاء کنم.
 

۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

ترسیم فاصله ها به شکل واقعی


با اینکه دوست ندارم یکشنبه عصر سینما بروم چون تا بیایم خانه دیر شده و احساس می کنم وقت اصلی که باید با تو میگذراندم از دست رفته و ویکند از این نظر برایم کافی نبوده اما چون این هفته تو جلسه ی سالانه ی تیم سندی را پیش رو داری و حسابی گرفتاری و امکان دیدن آخرین اثر فرهادی که تازه روی پرده آمده یعنی گذشته را نداری رفتیم سینما. فیلم که خصوصا با تو خیلی ارتباط برقرار کرد. من هم دوستش داشتم اما می توانم درک کنم که چرا از نظر بازار سینمای آمریکای شمالی واکنش در سطح جدایی را نداشت. از فیلم که بگذریم باید بگویم که ویکند سنگینی بود. خصوصا بابت دیشب که من بعد از اتمام کنسرت پروکوفیف که خیلی خوب بود- خصوصا از قطعه ی گابریل نوه ی پروکوفیف خوشمان آمد- به اصرار مازیار و نسیم با تمامی اعضاء گروه موسیقی و دیوید رهبر ارکستر و استاد مازیار برای شام به رستوارن دوک یورک رفتیم و من خیلی شب بدی را گذراندم. البته بیش از هر چیز از اینکه علیرغم دانستن اینکه نباید بروم و رفتم ناراحت شدم. در واقع شب خودمان را خراب کردیم چون به اصرار آنها- و خصوصا نسیم که نمی خواست در جمع آنها تنها باشد- رفتیم و سر یک میز که باید ۵ نفر بنشینند ۱۰ نفری نشستیم و من کمر درد گرفتم و جا برای تکان خوردن نداشتم و حتی نتوانستم غذایی سفراش دهم و از همه بدتر اینکه عین یک وصله ی تماما ناجور در جمع موسیقی دان هایی بودیم که با خودشان مشغول بودند و حرفی برای زدن نداشتیم و نسیم که سرش را کرده بود توی بشقابش- و البته وقتی پروکوفیف نوه پرسید که آیا شما هم موسیقی دان هستید گفت بله و وقتی طرف ادامه داد که چه کار می کنید به سمت مازیار اشاره کرد که البته همسرم کار اصلی را می کند اما من هم می توانم نت بخوانم و طرف فکر کرد با جمع تعطیل ها سر یک میز نشسته. مازیار هم که یک کلمه حرف نمیزد و تازه نسیم دایم می گفت ما اینجا بشینیم- علیرغم اینکه من و تو زودتر از بقیه رسیده بودیم و یک میز کوچک برای خودمان گرفته بودیم در کنار سایر میزها که در طبقه ی دوم برای کل اعضاء کنسرت بود و به اصرار مازیار رفتیم پایین تا سر میز دیوید و پروکوفیف بشینیم و هر دو طرف فکر می دانستیم که جای ما اینجا نیست. خلاصه از اینکه شان و منزلت خودمان و خودم را بابت حماقت دیگری تنزل داده بودم خیلی ناراحت و عصبانی بود. قبل از اینکه به آنجا برویم هم به تو گفتم که دوست ندارم برویم و چنین شود که گفتی نه ما جدا می نشینیم با نسیم و نهایتا مازیار کمی با ماست و کمی هم با استاد و همکارانش غافل از اینکه ما به زور خودمان را به خواست مازیار به آنها تحمیل کردیم و بعد از مدتی آنها هم رفتند طبقه ی بالا و ما ماندیم بدون میز و صندلی.

آنقدر ناراحت شدم که تمام شب را بد خوابیدم و از قبل از خواب هم کلی خودم را لعن کردم و دایم به تو گفتم که گفته بودم نباید چنین کنیم و خلاصه حال خودم که حسابی گرفته شده بود و حال تو را هم گرفتم. البته هنوز هم که فکر میکنم از اینکه چنین خودم را مضحکه ی خود کردم ناراحتم. و البته این درست نمی شود مگر با تجدید نظر در نحوه ی رفتار و زندگی و کارم و صد البته مهمتر با کمی جدیت. نباید آن کاری را که دوست نداریم انجام دهیم و این نکته ای بود که امروز صبح که برای صبحانه بعد از یک شب بد خوابیدن داشتیم به تو گفتم. و البته اینکه باید حرفمان را هم درست به هم و به دیگران بزنیم. بی تعارف و ملاحظه ی بیجا و بی مورد.

خلاصه که بگذریم! درست نمی شود اگر درستش نکنیم و نکنم. درست نمی شود اگر با کار کردن و جدیت و نظم سلوک جدیدی را طرح نیندازم.

اما این هفته هفته ی درس است برای من و کار است برای تو. باید کلی کار کنیم. من که می خواهم مقاله ی اول دموکراسی تو را هر طور که شده تمام کنم و تو هم که کلی کار داری. و البته باید با تلفن جدیدی که بهت داده اند درست مثل این دو روز گذشته سر و کله بزنی و برای پیدا کردن امکاناتش وقت بگذاری اما نکته ی مثبتش این است که خیلی ازش راضی هستی. مدل جدیدی از گلکسی است که کارهای شرکت را هم برای خیلی راحت تر کرده.

نمی توانم این پست را تمام کنم مگر با تاکید بر اینکه هنوز ناراحت و از دست خودم عصبانیم. واقعیتش این هست که ترجیح می دهم حتی به قیمت کمی سردی و یا سنگینی در روابطم با سایرین خودم و اولویت های خودمان را در صدر قرار دهم و مرزهایم را با اطرافیان باز تعریف کنم. نه بی ادبی و نه از تکبر اما ترسیم فاصله ها به شکل واقعی.
   

۱۳۹۲ بهمن ۵, شنبه

تذکار تکان دهنده ات!


شنبه شب هست و داریم آماده ی رفتن به کنسرت موسیقی کلاسیک که در دانشگاه تورنتو برگزار خواهد شد و مازیار هم پیانویش را خواهد نواخت می شویم. بلیط هایش را دیروز در باد و سرمای شدیدی که امسال زمستان را بی نظیر کرده دیروز پیاده تا کرنر هال رفتم و گرفتم. امروز صبح بعد از اینکه با هم رفتیم یک جای جدید برای صبحانه تو مرا به کتابخانه رساندی و خودت هم بعد از کمی خرید رفتی محله ی ایرانی ها برای آخرین جلسه ی لیزر. بعد از آنجا آمدی دنبال من که چند ساعتی را در کتابخانه بعد از مدتها و برای اولین بار با کمی همت متمرکز نشستم و درس خوانده بودم و حالا هم کم کم باید برویم.

دیروز کلاس ها بد نبود و بچه ها کمی سعی کردند تا موضوع اصلی متن اخلاق پروتستان و روح سرمایه داری را بفهمند. قبل از رفتن به دانشگاه در کرما بودم که آیدین برایم پیغام داد که شب بیایید خانه ی ما. به تو که گفتم استقبال کردی و با اینکه خودم کمی بی حوصله و البته با توجه به داستان قلبم کمی بی انرژی هستم اما از آنجایی که پیشاپیش دعوت به مهمانی کلی و گاری را رد کرده بودم گفتم برویم. رفتیم و شب خوبی هم بود. خودمان بودیم و یکی از دوستان آیدین و سحر که قبلا هم تو یکبار دیده بودیش و البته من چندین بار در کلاسهای گوته، سحرناز که آخر شب هم تا خانه اش رساندیمش. کمی از لویناس و هایدگر و ایران و اوضاع و احوال خودمان گفتیم اما از آنجایی که هم تو و هم سحر خیلی خسته بودید خیلی تا دیر وقت نشستیم.

امروز در مسیر کتابخانه بودیم که تو ناگهان بغضت ترکید و اشکهایت جاری شد بابت نگرانی هایت برای من. و البته نه فقط بابت نگرانی های جسمی که بیش از آن روحی و خصوصا اینکه من آنچنان از نظر تو در اتلاف و به کار نابودی خود نشسته ام که گفتی تنها و تنها غصه می خوری و من متوجه نمی شوم که چقدر با تمام توانایی ها و استعدادها و امکانات و تفاوتهایم از همه چیز و هر اتفاق فکری مناسب و مسیر درستی در حال عقب نشینی و از آن بدتر اضمحلال و سکون و رکودم. جا خوردم چون تماما درست می گویی و خیلی ناراحت شدم چون تو را اینقدر آزار داده و می دهم. از اینکه به گفته ی سابق خودم و امروز تو افق و بلندای پرواز و آرزوهایم را گم کرده ام و در واقع تن به روزمرگی محض و بطالت صرف داده ام در حالیکه که به قول تو بسیار بلقوه ها و عملی نشده ها را هنوز هم می توان بلفعل و محقق کرد- هر چند که شاید بسا بیش را نتوان اما هنوز بسیاری را توان و توشه هست. خیلی تکان خوردم. خیلی!

درست می گویی و سپاسگزار و مدیون توام که هربار به درست تذکری می دهی و افسوس که فراموشی بیماری انسان میان مایه ی قرن حاضر است و من هم یکی در این میان.

۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

خالی شدن زندگی: مادربزرگ


صبح قبل از اینکه خانه را ترک کنیم تا من تو را به شرکت برسانم و خودم هم بروم کرما و نوشتن مقاله را شروع کنم- و از آنجایی که لپ تاپ من به اینترنت کافه وصل نمیشه در حالی که همگی وصل هستند- تصمیم گرفتم نگاهی به اخبار روز بکنم و بعد برویم. خلاصه که همان صبح متوجه شدم مادربزرگم در شیراز به رحمت خدا رفته و بعد از یک دوره ی کوتاه مریضی و بستری شدن پس از عمل بدنش تحمل نکرده و از کما خارج نشده و عمرش به پایان آمده. با اینکه خیلی خاطرات مشترک و زیادی با هم نداشتیم- به نسبت مادر که سلامت و زنده باشه- اما از احترام و علاقه ی دو طرفه ای رابطمون برخوردار بود خصوصا بعد از ازدواج من با تو که خیلی تاثیر مناسبتری در روابط من با خانواده ی پدریم داشت.

تو خیلی ناراحت شدی چون از علاقه اش به خودت خبر داشتی و با کمی دلداری راهی سر کار شدی. بعد از اینکه در سرمای وحشتناک این روزهای تورنتو تو را به تلاس رساندم به کرما رفتم و وقتی که خواستم پول پارکینگ را بدهم متوجه شدم که کیف پولم را بابت همین خبر صبح از خاطر برده ام و دوباره برگشتم خانه. دوباره برگشتن به خانه و رفتن به کرما نیم ساعتی وقت گرفت اما در کرما کمی کار کردم- خیلی کم اما برای شروع شاید بد نبود- و از آن مهمتر زنگ زدم شیراز و با همگی حرف زدم. می دانستیم که برای مریم خانم احتمالا از همه سختتره و با اینکه عروس بود اما از هر دختری نزدیکتر محسوب میشد. خلاصه که عمه ها و عموها از آمریکا به شیراز آمده بودند و در کنار بقیه کارهای روز اول انجام داده بودند و گفتند که فردا مراسم خواهد بود.

خدا بیامرزد همه ی رفتگان و صد البته مادر بزرگم را که زن محترم و سرد و گرم چشیده ای بود و البته حسابی هم بابت دوری و تبعیدهای همسرش سختی کشیده. به قول عمه ام حالا نزد پسرش که همیشه داغدارش بود هست. خدا همه ی رفتگان را بیامرزد و صد البته پدرم را.

بعد از چند ساعتی که در کرما بودم راهی خانه شدم. پیش از آن به بانک رفتم و چک اسکالرشیپ را به حساب گذاشتم تا پولش را سریعتر به آقا مجتبی بدهیم که زحمت کشیده بود و در ایران ماه پیش این پول را به مامان و بابات داده بود.

تازه آمده ام خانه و ساعت نزدیک ۴ عصر هست. فردا شب با اینکه خانه ی گاری و کلی بابت خانه مبارکی به همراه عده ای دیگر دعوت بودیم اما دیشب بهت گفتم که مدتی است حال و حوصله ندارم و فعلا کمی کم انرژی شده ام و البته حس انزوا دارم. بیش از هر چیز با تو بودن را ترجیح میدهم و با اینکه می دانم که تو دوست داشتی برویم اما قبول کردی و تشویقم کردی که کمی به خودمان و روحیه مان برسیم.

دیروز بابات هم از ایران یک پیغام برایم گذاشته بود که حس کردم نگران است. امروز فهمیدم که بهشون داستان قلبم را گفته ای و نگرانشان کرده ای. با اینکه مسئله ی کوچکی نیست اما نباید نگرانشان می کردی. البته شاید خودم هم درست حرف دکتر را متوجه نشدم چون اینطور که تو می گویی گفته که حجم بزرگ شدگی در یکی از رگهای اصلی نزدیک به ۴۰ میلیمتر است- که بعید می دانم دقیق باشد و احتمالا تو از شدت نگرانی و استرس اشتباه متوجه شده ای. به هر حال که مسئله ی کوچکی نیست اما باید با آرامش با مسئله برخورد کرد.

فردا  جمعه هست و روز کلاس و درس و البته آخرین روز هفته که خصوصا برای تو معنای خاصی داره بعد از یک هفته کار سنگین. امیدوارم همه چیز برای خانواده های داغدار پدری هر دومون به خوبی پیش برود و کمی هم ما در ویکند استراحت کنیم و خودمان را احیاء. هر چند که من باید حسابی درس بخوانم که زمان نوشتن و اتمام مقاله ی تو به سرعت رو به پایان است.