۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

رفتن به اعماق


پنج شنبه ای به شدت بارانی داریم و من در کافه کرما هستم. تو را صبح رساندم سر کار و بعد خودم آمدم اینجا. هنوز هم نمی دانم که چقدر اینجا بمانم. دیروز که خیلی بعد از مدتها آمدن اینجا و قهوه ی صبحگاهی چسبید اما مشکل اساسی جای پارک ماشین و البته هزینه اش هست. نمی دانم شاید همینجا ماندم و لویناس خواندم و شاید هم رفتم کتابخانه. البته اول باید برم ماشین را خانه بگذارم. خلاصه اش اینکه این آخرین روزها و در واقع آخرین هفته ای است که تصمیم گرفته ام به سان سابق در جهالت و اتلاف وقت و زندگی ادامه ی حیات دهم. ببینیم بعد از صد بار شکستن قول و قرار با خود- که بدترین خیانت و گناه هست- اینبار چه کار خواهم کرد.

آخرین روز اکتبر که مثل تمام ایام این سال با بطالت اما با خبرهای خوب همراه بود چنان خواهد گذشت که باور کردنش برای کسی در آستانه ی ۴۰ سالگی باور کردنی نیست. کلی کارهای نکرده و عقب افتاده دارم. کلی برنامه های مهم از سلامتی جسم و روح تا تقویت بنیان های فکری و کاری و در یک کلام به راه انداختن و درست حرکت کردن چرخ زندگی درسی و کاری خودم و تو. با کمک هم باید که میزان خطاها را کم و کمتر کنیم و به امید آینده راهمان را بسازیم.

کتابها، رمانها، شعرهای ناخوانده. بحثهای نکرده، حرفهای نشنیده و نزده، تجربه های تازه و رنگهای ندیده،‌ آثار هنری منتظر که باید برای درونی کردنشان بکوشیم. باید از میزان این تنبلی و اتلاف کاست و به عمق رفت- البته اگر به قول نیچه اساسا چنان عمقی وجود داشته باشد. رفتن به اعماق! در یک کلام این خواهد بود تمرین این ماه پیش رو برای ماهها و سالهای بهتر آتی.

دیدن مصاحبه ی Hardtalk بی بی سی دیروز با راجرز واتر از آن دست لذتهایی بود که مدتی است گم کرده بودم. تکرار بی بدیل این یادگیری. این است آنچه که باید در مسیرش حرکت کنیم.

به امید لبخند زدن به این ایام به خوش و با اطمینان از راهی که طی کرده ایم در آینده ای دور و با هم وقتی که این سطور را دوباره و دوباره خواهیم خواند.

بدرود گذشته با تمام ناتمامی هایت و سلام به آینده!


۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

رضایت از محیط جدید


چهارشنبه صبح زود هست و تو داری نهار من را درست می کنی و تازه صبحانه خورده ای تا بعدش مثل این دو روز گذشته ببرمت تلاس. هنوز تکلیف پارکینگ آنجا معلوم نشده اما قرار شد که امروز نهاییش کنی و از فردا دیگه به سلامتی خودت با ماشین بروی. با ماشین بردن تو و بعدش کمی به کتابخانه و کافه رفتن برای من شد بهانه ای که درسهایم را هنوز شروع نکرده باشم. دایم برنامه ریزی و عمل البته هیچ. دوشنبه شب بعد از اینکه کار روز اول که البته کلی هم دیرتر از موعد تمام شد بهم زنگ زدی در آروما بودم و تو هم آمدی آنجا و برایم از محیط کار و امکانات و جای خوبی که میزت داره و کل تشکیلات گفتی و اینکه کیمبرلی یکی از کسانی که روز اول با تو مصاحبه کرده بود و تو دو نفری هستید که به سندی گزارش میدهید و گفتی که چقدر به نظرت کیمبرلی و سندی از حضور تو و از اینکه اینقدر زود همه چیز را در دست گرفته ای خوشحال شده اند. گویا نیکول- زنی که فعلا تو بجایش برای یکسال رفته ای- این آخری خیلی خرابکار می کرده. گفتی که بهت گفته اند که کسی که وارد تلاس میشه دیگه جایی نمیره و اگر کارش درست باشه دایم همینجا ارتقاء پیدا میکنه. نوشته بودم و می نویسم که چقدر بهت افتخار می کنم. از آن سر دنیا بعد از پشت سر گذاشتن تاثیرگذارترین سالهای آموزش با یک زبان دیگه بیایی و اینطور پیشرفت کنی. واقعا که افتخار من هستی.

دیشب با اینکه کلاس گوته داشتم اما دوباره نرفتم و هنوز خیلی انرژتیک نیستم و البته بیش از آن سر در گم و بی حوصله هستم و همین باعث شده که بی خیالی مفرطی دامنم را بگیره. تنها خبر خیلی خوب رضایت تو از محیط کاری و شرایط جدیدت هست که خدا را شکر خیلی خبر عالی و دلچسبی هست. خصوصا بعد از آن تقریبا یک سال برزخی در کپریت.

بعد از اینکه تو را رساندم به کرما خواهم رفت و قهوه ای و احتمالا درسهایم را با کم اهمیت ترین بخش در حال حاضر با توجه به زمانبندی که دارم آغاز خواهم کرد که خودش نشان دهنده ی گیجی من هست. با Totality and Infnity بجای مارکس!

۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

تلاس با تلاش


نمی خواهم با شکایت هزارباره از اینکه روز و وقتم رفت و بجای درس خواندن به بطالت می گذرانم این روز قشنگ و آفتابی را ثبت کنم. وقتی که بهترین خبر روز و اتفاق حال حاضر زندگیمون به سلامتی و زحمت و تلاش تو کلید خورده و روز اول کار در تلاس شروع شده. تقریبا تازه رسیده ام خانه و تازه ساعت از ۱۲ ظهر گذشته. صبح تو را رساندم و بعد از اینکه به موقع رفتی سر کار تا روز اول کاریت را شروع کنی به امید خدا به آزمایشگاه رفتم و بخش تمام نشده ی و نمونه های آزمایشهامون را تحویل دادم و بعد از کمی در کرمای دانفورت نشستن و کمی در بی ام وی چرخیدن به خانه آمدم. به محض اینکه رسیدم تو بهم زنگ زدی و تلفن دفترت را دادی و گفتی که منتظری تا لپ تاب و بعد هم گوشی جدید و شماره ی تازه ات را تحویل بگیری. همه چیز خیلی مرتبه و گفتی که از شدت برنامه ریزی دقیق و اینکه تمام برنامه ی کاری و ملاقاتهای پیش رو در ماه نوامبر را برایت تعیین کرده اند خیلی خوشحال بودی. درست برخلاف کپریت که هرگز تمیرن داده نشدی و اصطلاحا *ترین* نشدی اینجا همه چیز روی روالی هست که باید.

صدایت خوشحال بود و امیدوارم همه چیز همینطور عالی پیش برود که انتظارش را داری.

دوستت دارم و بهت افتخار می کنم.

۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه

برامس


یکشنبه شب، موسیقی تک نوازی گیتار، عصر کیک خانگی، لیوانی سرشار از آبمیوه، تازه از ورزش برگشته ایم و تو داری کارهای آشپزخانه را می کنی و قراره بعد از یک تلفن به آمریکا فیلمی ببینیم و شب زود بخوابیم تا به سلامتی از فردا که روز اول کار تو در تلاس هست سر حال و به موقع از خانه بیرون برویم. قراره که من تو را اول برسانم و بعد نمونه های آزمایشها را ببرم آزمایشگاه و بعد هم از فردا به سلامتی بشینم سر درس.

اما از این آخر هفته که کلا با آرامش و کلا در خانه پیش هم گذراندیم بگویم که دیروز بعد از اینکه تو مرا اول به کافه ی سم جمیز بردی و بعد از اینکه قهوه گرفتم در باران تا ربارتس رساندی مرا و خودت رفتی لابلاز برای خرید تا امروز صبحانه برایم حلیم درست کنی. شب هم مازیار و نسیم آمدند دنبالمون و چهارتایی رفتیم کنسرت سمفونیک دانشگاه تورنتو و برامس و وردی گوش کردیم که خیلی خوب بود. در آخر هم رفتیم با دیوید که سوپروایزر مازیار هست صحبت کردیم و کمی به مازیار حال دادیم. قرار بود برای شام جایی نزدیک برویم که سر از خیابان کینگ و گاستو در آوردیم و بطور اتفاقی جا داشت و خلاصه دو ساعتی آنجا نشستیم و شب خوبی شد.

امروز هم بعد از حلیم صبح دوتایی رفتیم آروما برای چایی و کمی با هم گپ زدیم و من به کتابخانه رفتم و تو خانه امدی تا به ترجمه ای که باید از فرانسه به انگلیسی برای تری انجام دهی برسی.

دو روز خوب و آرامی را داشتیم که امیدوارم مقدمه ای مناسب برای شروع کار و زندگی جدید تو و ما شود و به قول بانا که کارتی پشت در گذاشته بود با اسنکی که فردا همراهت داشته باشی همانطوری باشد که دوست داری و انتظارش را می کشی.

به سلامتی این آخرین هفته ی ماه اکتبر را با هزاران امید برای همه و  دوستان و خانواده ها و البته خودمان شروع می کنیم با آروزهای بزرگ.

۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

آبکش ها


بعد از ده روز دیروز اولین روزی بود که کار جدی کردم و رفتم دانشگاه و دوتا کلاسی که باید جمعه ها تدریس کنم را برگزار کردم. خیلی ضعیف شده ام و با اینکه نزدیک به نیمی از وقت را به دیدن یک فیلم مستند گذراندیم اما توان برگشتن به خانه را نداشتم. تو که صبح من را رسانده بودی و از آن طرف رفته بودی دنبال یکی دوتا کار دیگه عصر باید می رفتی کپریت تا تلفن و فاب شرکت را تحویل دهی و با دوستانت خداحافظی کنی تقریبا با هم برگشتیم خانه. قرار بود ریک و بانا را شام ببریم بیرون بابت کار جدید تو و اسکالرشیپ من. متاسفانه جایی که در نظر داشتیم نیاز به رزرویشن از قبل داشت و این شد که سر از رستوارن میلز در همان مجموعه ی دیستلری در آوردیم. شب بدی نبود و کلی حرفهای جالب راجع به سینما و ادبیات زدیم اما از شدت سر و صدا سر درد گرفتیم.

الان هم که باران قشنگی در حال باریدن هست و ساعت ۱۰ صبح شنبه با اینکه من جلسه ی HM و تو هم کلاس مازیار را داری اما آنطور که از شواهد بر میاد هیچ کدام راهی این دو مسیر نیستیم و احتمالا من بعد از اینکه یک قهوه گرفتم به ربارتس خواهم رفت و تو هم خریدی از لابلاز خواهی کرد و به خانه بر می گردی.

شب با مازیار و نسیم قرار و بلیط برای سمفونی شماره ی یک برامس داریم و شاید که بعدش دور هم جایی بشینیم و حالا که نسیم هم پایش بهتر شده و بخیه ها را کشیده و تو هم که به سلامتی از دوشنبه کار جدیدت را شروع می کنی کمی به این مناسبت ها با هم گپ بزنیم.

دیشب که با آمریکا بعد از دو روز حرف میزدیم متوجه شدم که مامانم بابت فشاری که تمام این چند ماه تنهایی برای رفتن به بیمارستان هر شب و بعد از آن خانه ی مادر برای پرستاری از اون کشیده خودش دو شب بستری شده و دکتر گفته که فشار بیش از حد خسته ات کرده. این در حالی است که باید ساعتها با چند خط اتوبوس- در شهری که چندان اتوبوس و حمل و نقل عمومی مفهومی نداره- به بیمارستان میرفت و یک ماشین زیر پای امیرحسین و دو ماشین هم خانه ی خواهر متدینش و شوهر جانماز آبکشش بود (همون آبکش خیلی رساست). کاشکی پولی داشتم و می توانستم دو روز جایی بفرستمش تا استراحت کنه.

۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

بی توان


پنج شنبه شب هست و تو رفته ای تا کریستینا دختر ماریا که قرار بود هفته ی پیش شام بیاد خانه و من حالم بد شد و به تعویق افتاد را به خانه اش برسانی. من کلاس گوته داشتم اما مثل هفته ی پیش نرفتم. خیلی انرژی و حال ندارم و خیلی ضعیف و خسته شده ام. این ورزش هر روز و وزن کم کردن مدام در طی تابستان حسابی عوارضش را داره نشان میده.

سه شنبه بعد از اینکه من از کلاس آشر به خانه آمدم و تو هم بعد از قرار نهار که با میریام در  *یورک دیل مال* آمدی و رفتیم سینما فیلم کاپیتان فلیپس با بازی تام هنکس که فیلم خوش ساختی بود و احتمالا نامزد چند اسکار میشود. چهارشنبه هم تمام روز را خانه کنار هم بودیم و تو خصوصا خیلی داری سعی می کنی که من را رو به راه کنی. عوض اینکه من به تو برسم که به سلامتی دوره ی مرخصی ات بود و از هفته ی آینده میروی سر کار اوضاع برعکس شده. به هر حال دیروز خیلی حالم بهتر بود و با کمی مشورت و فکری که با هم کردیم به این نتیجه رسیدیم که اگر مامانت بجای تابستان بهار بیاید برای همگی بهتره. البته امروز که باهاش حرف زدیم گفت نه و ترجیح میدهد تابستان بیاید. گفت که اظهارنامه ی مالیاتی را دو سه ماه جلوتر میده و درسهایش را تمام می کنه و کلی کار دیگه که هر دو مطمئنیم که هیچ کدامش را نمی تواند عملی کند. به هر حال اگر سر آن وقت که گفته میاید نیاید من آلمان نخواهم رفت چون نمی خواهم تو را تنها بگذارم که وقتی از سر کار بر می گردی خودت چراغ را روشن کنی و تنها بشینی، تنها بمانی.

امروز صبح هم تو که می خواستی به من حال بدهی گفتی صبحانه برویم بیرون که بعد از مدتها رفتیم اینسومنیا که اصلا خوب نبود. اول اینکه جزو اولین نفرات بودیم و خیلی خالی بود و بعد هم کیفیتش مثل سابق نبود. بعد هم رفتیم یکی از این باشگاههای بدن سازی نزدیک خانه که دو ساعتی وقتمون رفت تا بلاخره طرف یک پکیجی قالبمون کرد و برگشتیم خانه. ساعت ۴ بود که کریستینا آمد و من هم اول به هوای کلاس آلمانی ولی بعد رفتم در یکی از این کافه های نزدیک خانه نشستم و کمی مقاله ی آشر  را که سه شنبه در جواب سئوالم بهش ارجاع داد را خواندم. جالب بود ازش راجع به جامعه ی از خود بیگانه ی مارکس پرسیدم که چگونه می توان در چنین جامعه ای ظهور قاعده ی اخلاقی لویناس را انتظار داشت که گفت جواب به این سئوال پروژه ی اخیر من هست و دارم کتابم را درباره اش می نویسم. وسط بحث بودیم که آیدین آمد و ادامه ی بحث را به اسم خودش هایجک کرد. به هر حال مقاله ی جالبی به نظر میرسه و احتمالا فردا بجای درسهای خودم و زبان آلمانی و هزارتا کار دیگه که دارم بعد از دو کلاسی که باید تدریس کنم ادامه اش خواهم داد.

فردا شب قراره که ریک و بانا را شام مهمان کنیم به مناسبت کار جدید تو و البته بمباردیر من که قبلا قرار بود با اعلاء که آمده بود اینجا همگی به شهرزاد برویم اما ریک مریض شد و حالا یک خرج اضافه افتاد گردنمون. شنبه شب هم با مازیار و نسیم به توصیه ی مازیار به شنیدن سمفونی شماره ی یک برامس خواهیم رفت که توسط کنسرت دانشگاه تورنتو اجرا خواهد شد. البته ظهرش که تو به مازیار کلاس پیانو داری و من هم جلسه ی این هفته ی HM را خواهم رفت. یکشنبه را داریم با کلی کار. تو که باید ترجمه ی فرانسه ی متنی که تری بهت داده را تمام کنی و البته به سلامتی آماده ی شروع کار و زندگی جدید در تلاس شوی و شویم و من هم باید تصحیح برگه های دانشجویان را آغاز کنم.

اما فردا برای تو روز خداحافظی از کپریت هم هست. قراره که پیش از ظهر بروی آنجا و علاوه به اینکه تلفنت را تحویل میدهی با دوستانت هم خداحافظی کنی. دوره ی در مجموع سخت و بعضا غیر قابل تحملی بود اما به قول جودی رئیس کارگزینی کپریت چنان رزومه ای برای خودت ساخته ای که نه تنها رفتن تو برای کپریت از دست دادن بزرگی است که برای تلاس به دست آوردن گنج است. برای همینه که بهت میگم تو افتخار منی عشق من. تو گنج منی. 

۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

یک طرح جامع


خدا را شکر روز خوبی بود بیست و یکم اکتبر. کار خیلی بخصوصی نکردیم اما تصمیمات خوبی گرفتیم. صبح وقت دکتر دندانپزشک داشتیم. اول من و بعد تو و تقریبا تا ظهر طول کشید. تو برگشتی خانه تا کارهای بیمه را بکنی و ویزت دکتر را روی بیمه بگذاری. من هم پیاده با اینکه خیلی حال و انرژی نداشتم رفتم تا بی ام وی که چیز دندانگیری نداشت. خیلی ضعیف شده ام. از داستان پنج شنبه و بیهوشی مجدد تا امروز هنوز روی فرم نیامده ام و کلا اینبار خیلی طول کشید هم لحظه ی بازگشتم و هم توانم برای بلند شدن و هم ریکاروی از آن روز. به هر حال هشدار جدی بود و باید جدی بگیرم وضعیتم را.

رفتن به بی ام وی در واقع بهانه ای بود برای برنامه ریزی کلی بابت درس و تز نوشتن خودم و تو. دایم فکر می کردم که چطور می توانم به وضعیت تو کمک کنم خصوصا حالا که به سلامتی کار جدید را پیش رو داری. بلاخره طرح نسبتا معقولی به ذهنم رسید و بعد از اینکه کمی روی کاغذ بالا و پایینش کردم به نتیجه ی اولیه ای رسیدم که عصر وقتی با هم حرف زدیم و نگاهی بهش انداختیم تو را هم راضی کرد.

در واقع طرحش از چندی پیش که داشتم به تشکیل یک گروه مطالعاتی فکر می کردم به ذهنم خطور کرد. در یک سطر داستان از این قراره که می خواهم برنامه ای برای مطالعه ی همزمان متون و متفکران معینی برای خودم و تو تعریف کنم که با وقت بیشتری که من دارم کمک می کنه تا تو از یادداشتهای من هم استفاده کنی و طرح خودت را پیش ببری. البته پروژه های ما همپوشانی کامل ندارند اما بطور تقریبی می توانیم از روی دست هم جلو بریم. به نظر که شدنی است و باید دید که در عمل چه خواهد شد. داستان گروه مطالعاتی را هم دارم با دقت در انتخاب خیلی محدود از چند نفر و بعد هم تهیه ی یک لیست جامع و بنیادین برای سال آتی جلو می برم- تا ببینیم چه میشه.

عصر تو رفتی ورزش و من که هنوز خیلی حال ندارم ماندم پشت میز و کمی لویناس خواندم برای فردا. البته بعیده که بتوانم متن را تمام کنم اما خواندن دوباره ی این بخشها برایم جالب بود و فهمش کمی عمیقتر.

فردا تو نهار با میریام قرار داری که اولین رئیس و مدیری بود که در کپریت داشتی و اتفاقا خیلی هم ازت حمایت کرد. حالا در مرخصی دوره ی زیمان هست و بعد از مدتها قراره که همدیگر را ببینید و البته می داند که تو در تلاس به سلامتی کار گرفته ای. من هم که کلاس آشر را دارم و البته گوته که نخواهم رفت. دوست داشتیم که به موزه ی ROM برویم برای دیدن نمایشگاهی که از مصر باستان آورده اما بعیده که برسیم. شاید اما شب سینما برویم تا فیلم کاپیتان فیلیپ را ببنیم.

فیلم دیشب یعنی ۱۲ سال برده خیلی خوب بود. تو و عده ی زیادی دور و برمون خیلی جاها گریه تون گرفت اما با توجه به واقعی بودن داستان تاثیری که داشت خیلی خوب بود. احتمالا شانس اسکارهای زیادی را خواهد داشت. فیلم خوبی بود.

با مادر حرف زدم که گفت مامانم کمی بی حال بوده اما هر چی زنگ بهش زدم تلفنش جواب نداد. به امیرحسین تکست زدم که گفت بهتره و خوابه. مامان و بابای تو که یکی در تهران و دیگری در مشهد هست هم سرماخورده اند و خلاصه همگی در چهار گوشه ی عالم فعلا افتاده اند. زمستان داره میرسه و هوا حسابی سرد شده ما هم باید مراقب باشیم و گرنه خودمان هم با این بی حالی و داستانهایی که داشتیم مستعد همین داستانیم.