۱۳۹۲ مرداد ۸, سه‌شنبه

تحویل ماشین


آخرین روز کاری در تابستان دانشگاه را با رفتن به دیستلری به همراه جن که از آریشگاه و پیش پگاه برگشته بود و من که از آن طرف شهر آمدم به محل کار تو سه نفری رفتیم و جشن گرفتیم. جن اصرار داشت که ما را مهمان کند و تشکر از این هفته.

موقع آمدن از دانشگاه کورتنی معلم پا به سن گذاشته ی مرکز ESL که من در انجا کار می کردم یک بسته چای مخصوص بابت تشکر از همکاریم برایم گرفته بود که کلا خیلی سوپرایزم کرد چون نه تنها چنین روحیه ای از سراغ نداشتم و کلا او با هیچکس آنجا خوب نبود و هیچ یک از همکارانش هم با او رابطه ای نداشتند- با اینکه من خیلی باهاش سعی کردم راحت برخورد کنم و کلی راجع به هنر و سینما و ادبیات با هم حرف زده بودیم- به هر حال لطف کرد و کار قشنگی بود.

موقع خداحافظی هم رفتم تا از مدیر اداری آنجا- جیم- خداحافظی کنم که کلا آدم نچسبی بود اما بی آزار بعد از اینکه خیلی از مدت همکاریمان تعریف کرد پرسید آیا برای ترم بعد هم می خواهم آنجا کار کنم که گفتم بمباردیر گرفتم و درگیر درس و پروژه ام خواهم بود- یا باید باشم هر چند که نیستم- که کلی جا خورد و گفت هنوز هیچ کس در دپارتمان زبان بمباردیر نگرفته و بعد از کلی تبریک گفت که یادت باشه به کسی تا حد امکان نگویی چون موضوع حسادت و زیر آب زدن خواهی شد.

در راه برگشت با مادر و مامان حرف زدم که خوب بودند و حال مادر بهتر بود.

اما فردا عصر جن به سلامتی راهی ادامه ی سفرش خواهد شد که بعد از سه ماه هنوز یک ماه دیگر پیش رو داره. تو هم قراره که بعد از کلی کار که امروز کردی فردا مرخصی بگیری و به سلامتی برویم ایستگاه فینچ و ماشینمون را تحویل بگیریم. بیش از هر چیز برای تو خوشحالم که دیگه راحت میشی خصوصا در زمستان. خودم هنوز خیلی حس خاصی ندارم اما مطمئنم که به سلامتی خوب خواهد بود و خوش خواهد گذشت.

چند دقیقه قبل هم تو بهم یک بسته دادی به عنوان کادو که باز کردم و دیدم که یک سی دی برایم سفارش دادی از جو دسان- خواننده ای که مدتی است کلی بهش گوش میدم- و گفتی این را برای گوش کردن در ماشین برایم گرفته ای. خیلی خوب بود.

خب! تا فردا که آخرین روز ماه هست و به سلامتی و به امید خدا قراره ماشین را تحویل بگیریم و احتمالا آخرین پست ماه را خواهم نوشت. اما آخرین چیزی که بهم دقایقی قبل گفتی این بود که چون این ماشین گرانتر از آن مدلی بود که می خواستیم و نبود مجبور شدیم که ۱۳۰۰ دلار دیگر هم بپردازیم که پرسیدم از کجا آوردی و گفتی از عمو مجتبی قرض کردی. خلاصه اوسپ این دفعه کلا بابت بدهی به الا و دیگران خواهد رفت. اما خوشحالم که تو که خیلی دوست داشتی در تابستان و تا فرصت هست کمی ویکندها را بریم و بگردیم بلاخره موفق شدی که ماشین را تهیه کنی.

مبارکمون باشه.

۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

آخرین روز کاری تابستان در دانشگاه


دوشنبه شب هست و داریم آماده ی خواب میشیم. امروز تو که سر کار بودی و من هم کمی در کتابخانه مجله و یکی دوتا مصاحبه خواندم و وقتی تلف کردم و خلاصه روزم رفت. دیروز هم صبح سه نفری رفتیم کرمای دانفورد و از آنجا شما دو نفر به خانه برگشتید و من هم رفتم کتابخانه. از آنجایی که تو خسته بودی با جن به محله ی بیچز نرفتی و جن با قرار قبلی که با مارک داشتیم رفت و دو سه ساعتی چرخید و برگشت.

من و تو هم کمی خانه را تمیز کردیم و غذایی خوردیم و استراحتی کردیم و البته اسکایپی که با مادر و بعد هم خاله فریبا کردیم کمی حالمون را خوب کرد.

فردا شب بعد از اینکه اخرین روز کاری تابستانی در دانشگاه را به سلامتی به پایان ببرم قرار هست که بابت این موضوع و البته شب آخری که جن اینجاست به دیستلری دیستریکت برویم و شامی بخوریم و خلاصه این هفته ی مهمانداری را تمام کنیم تا چهارشنبه غروب که جن راهی آمریکا می شود.


۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

تجربه ای کردیم!


آمدن جن تا اینجای کار درس بزرگی خصوصا به تو داد که کلا خیلی راحت در خانه ات را روی هر کسی باز می کنی. دختر بدی نیست به هیچ وجه اما به هر حال از سنخ ما نیست و رندی هایی دارد که آزار دهنده است. نه اینکه بحث یک جعبه شکلات یا یک دسته گل باشد اما کسی که یک هفته قراره بره خانه ی کسی و دایم هم نشسته باشه تا ازش پذیرایی کنند و هیچ برنامه ای هم برای خودش نداشته باشه و جایی نرود مگر اینکه ببرندش و یک سنت خرج هم نکند و از اینجا به جایی برود که هتل شبی ۱۲۰ دلار رزور کرده باشد و در ادامه ی سفر ۵ ماهه  که از آمریکا شروع شده و به کانادا و دوباره آمریکا و بعد هم آمریکای لاتین می انجامد، کسی که آنقدر وضع و وسع مالیش اجازه بدهد که چنین سفر کند و نیمه ی راه را هم با دوست پسر جدیدش همراه شود که خرجشان را بهتر تنظیم کنند، کسی که در کل این سفر چند ماهه دایم در هتل ها هست جز یکی دو شهر که خانه ی آشنا و دوست می رود برای یک یا دوشب- به استثنای اینجا که برای یک هفته آمده- و ... و... حداقل موقع ورود مثل تمام دیگرانی که از استرالیا آمده اند و چند شبی را با ما گذرانده اند از جمله نیک، الا و تئو - که تنها یک شب آمد- یک هل پوک دستش میگیره و میاد و یا بعد از اینکه دو سه مرتبه پول شام و یا میزش را پرداخت کردی یک بار هم آن این کار را می کند. تازه ما در مورد کسی حرف میزنیم که من کلا دو یا سه بار خیلی گذری در استرالیا دیده بودمش البته به جز چند باری که برای شام آمده بود خانه ی مان.

خلاصه که تجربه ای شد خصوصا برای تو البته امیدوارم که شده باشد.

به هر حال امروز که یکشنبه هست و من مثل دیروز به کتابخانه خواهم رفت و بیشتر وقت تلف خواهم کرد بجای درس خواندن و تو و جن هم قراره با مارک ساعت ۳ بروید مجله ی بیچز تا شاهد آخرین روز فستیوال جاز باشید. جالب اینکه جمعه شب که تو از سر کار و من بعد از اینکه برگشتم خانه با جن از اینجا به وورست آمدیم و مارک که تازه از چین و مالزی برگشته بود و کیارش و آننا هم آمدند تا شام دور هم باشیم و گپ بزنیم آخر وقت به جن گفت چقدر زود میروی فکر کردم مدتی اینجا خواهی بود تا شهر و اطرافش را درست ببینی و تو هم گفتی آره خیلی زود داری میری در جوابتان گفت خب می توانم چند روز بیشتر اینجا بمانم!

به هر حال برنامه ی این چند روز چنین بوده که گفتم. تو تمام دیروز و امروز را با جن هستی که البته بد نیست و کمی روحیه ات را از روتین هر ویکند با آن حجم کار تغییر میده. دیروز دو تایی رفتید سن لورنس مارکت و شب هم دور هم شرابی نوشیدیم و شما فیلمی دیدید و امروز هم که عصر با مارک قرار داریم که من بعید می دانم همراهیتان کنم.

از فردا هم هفته ی جدید با کلی کار شروع میشه و البته قراره که به سلامتی ماشین مون را تحویل بگیریم. جن چهارشنبه شب میرود و از پنج شنبه که آخرین ماه تابستان شروع میشه شمارش معکوس من و تو هم برای نوشتن مقالات حسابی عقب افتاده مون خواهد خورد.

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

جن


پنج شنبه شب هست و تازه با جن از رستوران برگشته ایم. امروز صبح بعد از اینکه تو رفتی سر کار و من تمام روز را در کافه های کرما گذراندم- تا ظهر در کرمای نزدیک خانه بودم و بعد از ظهر رفتم به شعبه ی دانفورد- جن رسیده بود تورنتو و تو کلید را برایش پایین پیش کارل گذاشتی. جن کمی استراحت کرده بود و کمی قدم زده بود و وقتی من و تو رسیدیم خانه آماده بود که بریم بیرون.

فردا تولد جن هست و قراره با کیارش و آننا و مارک که تازه از چین برگشته بریم وورست. برای ویکند هم احتمالا شما دو نفر هم با هم جایی خواهید رفت. اما ماشین که قرار بود تا امروز آماده بشه و آخر هفته با مازیار و نسیم و علی به همراه جن و کیارش و آننا که ما قرار بود بریم دنبالشون راهی بیرون شهر شویم که نشد. بعد از اینکه طرف دیروز با تو تماس گرفت و اول گفت که رنگ مورد علاقه مون دیگر در بازار نیست و بعد از یک ساعت زنگ زد که کلا آکورد در آن مدل در تمام تورنتو تمام شده و چون مدل جدید سال داره میاد تنها انتخاب ما ماشین گرانتر اسپورتش هست خلاصه قرار شد که ان را بگیریم. اما همین جابجایی تا اخر ماه تحویل ماشین را به تاخیر خواهد انداخت.

جن تا اینجا غرب آمریکا و غرب کانادا را حسابی گشته را و یک هفته ای اینجا خواهد بود و بعد برای چند هفته به شیکاگو و نیویورک خواهد رفت که دوست پسرش هم بهش ملحق میشه و بعد هم به مکزیک و یکی دو کشور در آن منطقه خواهند رفت. جن برامون تعریف کرد که چقدر محلاتی که در سیدنی دوست داشتیم و زندگی می کردیم مثل نیوتاون تغییر کرده و بخصوص دندی که گفت کلا بازسازی شده و کافه اش مدرن شده و تغییر کرده- جوری که به نظر جن جالب هم نشده. دلمون برای سیدنی تنگ شد.

 

۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

زندگی در حد فاصل


چهارشنبه صبح هست و تو رفته ای سر کار و من هم می خواهم به کافه بروم و کمی مجله بخوانم- نه درس و نه آلمانی هیچکدام فعلا در رادار نیستند. دیروز که به کار در دانشگاه گذشت و تو هم که طبق معمول شرکت رفتی و شب کمی ورزش کردیم و کمی تلفن حرف زدیم و به نسبت زود خوابیدیم.

فردا جن برای یک هفته میاد پیش ما. کمی خسته برای مهمانداری هستیم اما به هر حال از قبل برنامه اش بوده و چاره ای نیست. اما از دوشنبه بگم که قرار بود برای جلسه ی اول اعضای کنفرانس ماتریالیسم تاریخی که سال آینده در دانشگاه ما برگزار میشه در دانشگاه رایرسون جلسه ای بگذاریم. بیش از دو ساعتی طول کشید و بعد از معارفه و کمی مقدمه چینی قرار شد که ماهی دو مرتبه همدیگر را تا پایان امسال ببینیم و از سال آینده هم که احتمالا حجم کارها بسیار بیشتر میشه باید منظمتر و فشرده تر جلسات را برگزار کنیم. به هر حال انتخاب من توسط دیوید برای این جمع نشانه ی خوبی بود و نمایانگر اینکه طرف روی من و پروژه ام حساب باز کرده- کاری که خودم نکرده ام.

بعد از آن جلسه رفتم کرما تا کمی وقت را بگذرانم که عصر با تکتم و اردلان در یورک ویل قرار داشتیم و بعد از یکسال این دفعه آنها به تورنتو آمده اند تا شرایط مهاجرت به اینجا را بررسی کنند. تو که از مصاحبه ی کاری که تا حدود ۴ طول کشیده بود و اتفاقا هم از محیط و شرایطش تا اینجا راضی بودی آمدی کرما و یک ساعتی نشستیم و تو برایم از شرایط شرکتی که احتمال داره به آنجا بروی گفتی و از مصاحبه ات. از آنجا قدم زنان رفتیم یورک ویل رستوران نروسا و نشستیم و بعد از مدتی آن دو هم آمدند و دو ساعتی را با هم گپ زدیم. از آنجایی که شب برای شام با یکی از فامیلهایشان قرار داشتند خیلی از همه چیز نگفتیم و نشنیدیم اما خب همین کافی بود که متوجه ی توی ذوق خوردن اولیه ی آنها از شهر بشویم و البته اصراری که گویا همه ی اطرافیانشان بهشون کرده بودند که اینجا آخرشه و مرکز شهر بهترین جای دنیاست و ... بعد از اینکه ما از تجربه ی خودمان بهشون گفتیم اردلان گفت از اول هم به تکتم گفته که روی حرف ما میشه حساب کرد چون ما هم از استرالیا آمده ایم و اروپا را دیده ایم و ... و ذوق زدگی خواهیم داشت متناسب با موضوع. به هر حال تعریف و تکذیب ها را کردیم و البته کمی هم به اصرار اردلان از انتخابات ایران گفتیم که خیلی دوست داشت نظر من را بداند و اتفاقا جا هم خورد. آنچنان که من جا خوردم از اینکه گفت اساسا مردم ایران نیازی به دموکراسی و ... ندارند و اتفاقا باید روش رضاخانی همچنان کشور را به پیش ببرد و بد هم نیست که حکومت در برابر دنیا کوتاه نمیاد و ...

تمام این داستانها یک طرف ویدیویی که دیروز از زندگی مردم شهر حلب دیدم یک طرف. با دیدن چنین صحنه هایی آدم باید یادش باشه که دهانش را به اندازه و درست و دقیق باز کنه و آرزوهای بزرگش را با واقعیات روی زمین اندازه بگیره. اینکه مردم برای خرید و کار و زندگی باید از محلاتی هر روز بگذرند که میان دو گروه متخاصم ارتش و شورشیان تقسیم شده و خیابانهایی که حد فاصل این مناطق هست و هر آن و هر روز بارها احتمال داره برای کار و خرید و زندگی و ... به سادگی شکار گلوله های تک تیراندازان دو طرف شوی. زندگی در حد فاصل کاملا متبلور مرگ و زیستن تا لختی دیگر. زندگی؟ نمی دانم اسمش چیست.

دیروز در را برگشت از دانشگاه با رسول حرف میزدم که داستانی از حقدار گفت که باور کردنی نبود. طرف رفته و رقیبش را با چاقو زده- فیلسوف بدن باز داستان ما در نهایت نظر و عمل را بهم پیوند زد. واقعا که انسان موجود به غایت عجیبی است.

۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

تصمیم برای امروز و نتیجه برای فردا


یکشنبه ای هست آفتابی و هوا بی نظیر و ساعت هنوز ۷ عصر نشده و قراره تا با هم بنشینیم و شرابی و فیلمی و آخر هفته ای عالی بسازیم که از فردا دوباره کار و کار و کار.

بیست و یکم هست و تصمیمات مهمی گرفته ام. چیزی نمی گویم تا آرام آرام انجام شوند و اگر شدند حتما خودشان را در میان این سطور نشان خواهند داد. درس خواندن و ترجمه کردن و آلمانی خواندن و ورزش کردن و رمان خواندن و کار کردن و متفرقه خواندن و تفریح کردن و فکر کردن و زندگی کردن و کار کردن و ... و صد البته داستانهای دیگر مثل حفظ آرامش و کمتر حرف زدن و کمتر جدی گرفتن مسائل و آدمها و حواشی غیر جدی.

جمعه شب با آیدین و سحر که جداگانه آمدند و تو هم از سر کار رسیدی رفتیم رستوارن-بار بدفورد آکادمیک که خوش گذشت. من از داستانهای علی از ایران برای شما سه نفر گفتم و تقریبا تمام شب را من حرف زدم. شب خوبی بود و بخاطر بمباردیر با اینکه واقعا از نظر مالی بابت پول جلوی ماشین کاملا دستمان خالی شده اما آنها را مهمان کردیم. شب از شدت خستگی تا رسیدیم خوابت برد و البته ساعت هم یازده بود. من با مامان و مادر حرف زدم و روز را با کلی حرف زدن تمام کردم. از علی و رسول و آیدین و سحر و تو گرفته تا آمریکا. تا حدود ۲ بیدار بودم و با مجلاتی که مامانت لطف کرده بود و فرستاده بود سرگرم.

شنبه بعد از اینکه تصمیم گرفتیم با هم به کافه ی کرما در دنفورد برویم تا من خانه را جارو کردم و تو بابت هماهنگی زمان و برنامه ی رفتن به تیرگان با بانا و ریک نیم ساعتی رفتی خانه شان و برگشتی شده بود پیش از ظهر که رفتیم. دو ساعتی نشستیم آنجا و با هم از حساب و کتابهای مالی حرف زدیم و با ایران حرف زدیم و بابت مجلات تشکر و احوال پرسی و راهی ایستگاه قطار شدیم تا تو به خانه بیایی و با بانا و ریک به دیدن برنامه ی شاهرخ مشکین قلم بروید و من هم رفتم کتابخانه ی ربارتس و کمی مجله خواندم و کمی هم کتابهای متفرقه را ورق زدم.

برگشته بودم خانه و داشتم ورزش می کردم که تو هم حدود ساعت ۷ آمدی و خیلی از برنامه و رقصی که دیده بودید راضی بودی. گفتی ریک و بانا که گفته اند هر طور شده می خواهیم ایران را ببینیم- البته بعد از اینکه به چای خانه ی سنتی آنجا رفته بودید که برای جشنواره برپا شده و آنها فالوده خورده بودند- و حسابی از رقص مشکین قلم محسور شده بودید.

شب نشستیم که دو نفری فیلمی ببینیم و شرابی بخوریم- کاری که الان خواهیم کرد- که اسکایپ با ناصر و بیتا در سیدنی تقریبا دو ساعتی طول کشید و تنها رسیدیم که قبل از خواب احوال مادر را بپرسیم. تو خوابیدی و من هم مصاحبه ی براهنی درباره ی شاملو و سایه و ... را خواندم که مطابق مصاحبه ی قبلی که درباره ی گلسرخی- البته کلی ازش تعریف کرده بود اما به شکل کاملا از بالا- حالم بهم خورد.

امروز قرار بود از آنجایی که هوا خوب بود به پارکی برویم برای پیک نیک که نسیم تلفن زد که من و مازیار و علی می خواهیم به هات هاوس برای صبحانه برویم که اگر می توانید همراه ما بیایید. رفتیم و دو ساعتی نشستیم و انها از سهیل پارسا و سیاوش گفتند و مسايل و درگیری های معمول میان کوتوله ها در عرصه ی هنر که در آینه خود را به سان غولها تجسم می کنند. از آنجا هم علی با دوستانش که آنجا بودند رفت و من و تو هم سمت خانه آمدیم و آن دو هم رفتند تیرگان.

این تا به اینجا کل داستان ویکند آرام و خوش ما بود. امشب هم امیدوارم این آرامش ادامه ی خود را به تمام هفته ی پیش رو دهد. با اینکه کلی از درسهایم عقبم اما فردا باید به اولین جلسه ی هیات برگزار کنندگان کنفرانس جهانی ماتریالیسم تاریخی که عضو مرکزی کمیته ی دانشجویی اش با دعوت دیوید شده ام بروم تا مقدمات کنفرانس سال آینده که در کانادا هست را بریزیم. باید تجربه ی خوبی باشد. همراهی با غولهایی مثل هاروی، ژیژک، نگری،‌ کالینیکوس، لاکلائو و کلی آدم بزرگ دیگه. شب هم که با اردلان و تکتم که از پاریس آمده اند برای شام قرار داریم و می خواهیم به یورک ویل دعوتشان کنیم. جالبه من برای سومین سال و سومین بار در سومین قاره می بینمشان. چهار ایرانی که با اینکه فامیل تو هستند و سالها هم در ایران همزمان با هم بوده ایم هرگز پیش نیامد که ببینمشان تا اولین بار در استرالیا و سال پیش در پاریس امسال هم اینجا.

تو هم که به سلامتی فردا یک مصاحبه ی کاری دیگه داری و سه شنبه هم که من دانشگاه سر کار باید بروم و از پنج شنبه هم که قراره به سلامتی برای یک هفته مهمانداری کنیم. جن از استرالیا در حال رسیدن به این سمت کاناداست.

۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

Wining every battle, but losing the war


خیلی از دست خودم عصبانی هستم. درس و کار و حتی مطالعه و هیچگونه کار مفیدی نمی کنم و تنها و تنها روزها را به شب می رسانم و برعکس.

جمعه عصر هست و تازه برگشته ام خانه. رفته بودم خانه مازیار و نسیم تا از علی که چند روزی هست برگشته مجلاتی که مامانت زحمت کشیده و فرستاده را بگیرم. این چند روز هوا خیلی گرم بود و داستان ما هم راجع به خرید ماشین بود که به سلامتی همه چیز برای گرفتن یک آکورد مشکی خوب پیش رفته. البته تا امروز که طرف تماس گرفته و بهت گفته چون بدهی بانکی زیاد داریم باید حدود ۳ هزارتا پیش بدهیم. تو نمی دانستی که من درست به اندازه ی همین مبلغ پس انداز کرده ام و بی آنکه بخواهم موضوع را خیلی بالا و پایین کنم بهت گفتم که داریم برای اینکه به طرف بگوییم ماشین را برایمان بگیرد. البته با توجه به خرجهای حاشیه ای از جمله پارکینگ و البته بیمه دستمان حسابی خالی شده. طوری که کلا نمی دانم چگونه پول اجاره ی مامانم را برسانم. از آن طرف هفته ی بعد هم جن از استرالیا برای یک هفته قراره بیاد خانه ی ما و کلی خرج هم آن جا خواهیم داشت.

اما از بیکاری و بی عاری خودم داشتم می گفتم. چه گفتنی! هیچ. عاطل

دیروز غروب هم افتتاحیه ی تیرگان بود و برنامه ی مازیار و یک گروه نمایشی که کار به شدت ضعیفی بود. البته موسیقی هم خیلی چنگی به دل نمیزد اما کار مازیار و اینکه چنین رهبری ارکستری در آن شرایط و مدت کم انجام و تمرین و اجرا شود بی نظیر بود و هر دو خیلی برایش خوشحال شدیم. امروز هم به خودش گفتم که برنده ی واقعی کار تو بودی و البته همه چیز هم به واسطه ی تو شکل گرفته بود. مطمئنم آینده ی درخشانی پیش رویش هست و باید هم همینطور باشد.

امروز هم با آیدین و سحر قرار داریم برای شام جایی بیرون که کمی بشینیم و گپ بزنیم. اتفاقا فردا شب هم فرزاد مهمانی کوچکی به مناسبت عقدش گرفته که من بهت گفتم حال و حوصله ی رفتنش را ندارم. یکشنبه هم تو با بانا و ریک به برنامه ی مشکین قلم خواهید رفت.

اما من که مثل حمار در چال و مغاک بلاهت گیر کرده ام اینجایم و بی آنکه کاری کنم.

مجلات بهانه ی خوبی برای چند روز پیش روست که درسی نخوانم و البته زمان مفید را بکشم. شاید تنها کار مفیدی که کردم دیدن یک فیلم مستند بود که از جمله فیلمهای کاندید در اکثر فستیوالها از جمله اسکار بود به اسم The Gatekeepers. خوشم آمد. گفتگو با ۶ فرمانده ی کل شین بت بود که به شکل بسیار اعجاب آوری منتقد کارهای خود و دولت اسرائیل بودند و خصوصا آخرین جمله ی یکی از فرمانده های سابق عالی بود که گفت ما تمام نبردها را برده ایم اما جنگ را باختیم. در واقع تعریضی بود که به اینکه چگونه تمام جامعه به گونه ای بیمار تبدیل به شین بت شده و آپارتاید همه جا را گرفته. فیلم خوبی بود.

از حرفهای علی درباره ی ایران هم جا خوردم. نه تنها از امپراتوری ماهواره ها و نه فقط بابت گرانی و فحشا و تفاوت های طبقاتی که به هر حال علی خیلی توی باغ این آخری نیست از کلیت شکاف و اضمحلال اخلاقی و فرهنگی. از آنچه که منجلابی به اسم زیستن به هر قیمت انسان را شکل می دهد و به تعقن می کشاند.

اما خودم چطور؟
خودم هم همینگونه در این سوی عالم زندگی نمی کنم. در لحظه و تنها در لحظه.

مادر هم بد نیست. دیشب قبل از خواب از تیرگان که بر می گشتیم زنگ زدم که حالش را بپرسم که مامانم شروع کرد از رفتارهای احمقانه و بچگانه ی خاله ام گفتن و بعد از چند لحظه گفتم اینجا ساعت از ۱۱ شب گذشته و به من چه که تهمورث چه می کند و فلانی چه می گوید و... به فکر زندگی و روزهای خودتان باشید... اما زهی خیال باطل. عصبی خوابیدم و به تو هم بابت اینکه تلفنهای تهران و آمریکا اینگونه زندگی و آرامش ما را بهم میریزند نق زدم.

و اما حالا! کمی ورزش و کمی ورق زدن مجلات و بعد حرفهای بی سر و ته با آیدین و کمی گپ زدن و بعد دوباره تلفن به آمریکا و بعد فردا و درس نخواندن و بعد و بعد و بعد.

خسته شده ام از وضعیت سنگ شده ی خودم که خودم معمار و سازنده اش بوده ام و بس.

شاید در پایان حتی به فرض بردن تمام نبردها این من باشم که جنگ را خواهم باخت.