۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

شام شهروندی


ساعت ۱۰ شب هست و هنوز از شام با آیدا و نسیم برنگشته ای. کار و دانشگاه و برنامه ی شام به مناسبت جشن شهروندی آیدا تمام روزت را گرفت. من هم بعد از اینکه از کلاس دیوید که نسبتم با درس و متن مثل نسبتم با زبان چینی بود برگشتم تا الان کار بخصوصی نکردم و جز خواندن چند مطلب کوتاه از مجله ای که آیدا برایم آورده. نمی دانم چرا دوباره قلبم مدتی است درد میگیرد و کمی هم بی موقع و طولانی اذیتم می کند.

دیشب با مامان و مادر اسکایپ کردیم و فیلم اول از ده فیلم ده فرمان را دیدیم که خیلی خوب بود. برای مامان پول ماهانه اش را حواله کردم که دوباره برای گرفتنش امروز مشکل داشتند و اینبار می گفتند جواب سئوال را درست نداده اید. سئوال نام فرزند اول بود و طبق معمول اشتباهی از آنها کار را به مشکل انداخته بود تا بلاخره درست شد.

فردا باید مقدمه ی مقاله ی بنیامین را بنویسم و کل متن را یکبار بخوانم و یکدست کنم تا شب برای مگان بفرستمش و هفته ی بعد تو تحویل تری دهی. جمعه هم که کلی برگه برای تصحیح از دانشجویانم خواهم گرفت و احتمالا ویکند مشغول آنها باشم و از هفته ی بعد هم کار تزم را شروع کنم که دو ماه کامل عقب افتاده.

۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

سه مجله ی۵۰ هزار تومانی

با اینکه هر دو خیلی خسته بودیم اما بعد از اینکه تو از سر کار و من از کتابخانه آمدیم خانه همتی کردیم و رفتیم کمی ورزش. الان تو داری دوش میگیری و من هم بعد از یک ساعت تلفن با رسول پول ماهیانه ی مامانم را فرستادم و بهش خبر دادم.

دیشب برای دیدن آیدا از آنجایی که هنوز نرفته بود خانه ی خودش رفتیم خانه ی نسیم و مازیار. من از کتابخانه آمدم و تو از شرکت. بعد از اینکه رسیدم با مازیار رفتیم پیتزا گرفتیم و دور هم بودیم و از آیدا و خانواده اش شنیدیم و از تجربه ی یک هفته ای مازیار در ایران که خیلی وضعیت را تاسف بار دیده بود. تا رسیدیم خانه ساعت نزدیک ۱۲ بود و از خستگی دیگه نای هیچ کاری نداشتیم. هم شب قبلش بابت دیدن مراسم اسکار- که طبق انتظار در اکثر انتخابها خیلی محافظه کارانه و سیاسی بود- تا دیر وقت بیدار بودیم و هم دیشب. امشب اما خانه ایم و کاری نداریم هر چند هر دو خیلی خسته ایم.

بلاخره مقاله ی بینامین را به جایی رساندم که تنها با نوشتن یک مقدمه آماده ی تحویل به مگان خواهد شد. فعلا که هنوز بطور کلی نخواندمش به نظرم بد نشده. فردا که باید بعد از یک ماه برم سر کلاس دیوید- که واقعا ازش خجالت می کشم هنوز نه مقاله ی درس قبلی را بهش داده ام و نه این یکی را درست خوانده ام- به هر حال به کار بنیامین نمیرسم اما پنج شنبه با اینکه کلی از برنامه ی اصلی ام عقبم اما باید تمامش کنم.

تو هم فردا بعد از کار نیمه وقت که میری دانشگاه و بعد هم برای شام با نسیم و آیدا قراره سه نفری بروید بیرون. من پیشنهاد دادم بروید بوکا و خلاصه با اینکه تو دوست نداشتی بدون من بری اما قرار شد برای جشن سوگند شهروندی آیدا که ظهر هست شام بروید آنجا. راستی زحمت کشیده و برایم ویژه نامه ی جنگ و صلح مهرنامه را با دو شماره ی آخرش را آورده که روی هم شده ۵۰ هزار تومان. امروز هم تو از شرکت آن شماره هایی که از مهرنامه و اندیشه پویا اضافه داشتم را برای رسول پست کردی که به زودی میرسه دستش و مطمئنم سرگرمش می کنه. برای داریوش هم دیروز کتاب ضرب المثل های بختیاری را ایمیل کرده بودم که کلی خوشحالش کرده بود.

خب! برنامه ی قبل از خواب اول تلفن به مادر هست و بعد هم دیدن بخشی از ده فرمان کیشلوفسکی اگر که حالش را داشته باشم چون نمی خواهم فیلم را تلف کنم.

۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

بیماری مرجان

برف قشنگی داره میباره و تو هم داری لوبیا پلو درست می کنی. ساعت از ۲ گذشته و قراره قبل از نهار همت کنیم و بریم ورزش و ورزش را شروع کنیم. امروز صبح اول رفتیم کافه ی سم جیمز و کاپوچینویی گرفتیم که خیلی تعریفش را شنیده بودیم. بار دوم بود که می رفتیم آنجا در این مدت و بی تردید از کرما بهتر بود. بعدش تو را خانه رساندم و بنزین زدم و ماشین را تحویل دادم که اولش طرف اشتباهی ۳۰ دلار بیشتر حساب کرد و بعد از اینکه از پارکینگ رفتم بالا و دلیلش را پرسیدم متوجه شدند که اشتباه کرده اند و درستش کردند- برای اولین بار پیگیری چنین کاری را کردم و البته هم نتیجه داد.

اما دیشب خانه ی مرجان خودمان چهار نفر بودیم و بد نبود تا اینکه مرجان در حین تعریف کردن از داستان سفرش برای شرکت در سخنرانی اکهارت - که واقعا دکان و بیزنسی شده پیدا کردن رگ خواب ملت در آمریکای شمالی بابت بحران معنویت- تز دهنش در رفت و گفت که سالهاست که MS داره و از سال پیش بعد از مدتها پیشرفت بیماریش آغاز شده. خیلی ناراحت شدیم و هم به خودش و هم امروز با هم که حرف میزدیم گفتیم که باید خصوصا خلاء کارهایی که فرشید باید به عنوان پدر برایش بکنه و نمیکنه را تا حدی با محبت کردن به کامران انجام دهیم و اینطوری مرجان هم کمی فشار و استرسش کم میشه و شاید برای حالش مفید فایده.

از آن طرف داشتم از پارکینگ بر می گشتم خانه بعد از تحویل ماشین که تو گفتی که نسیم بهت زنگ زده و گفته که اسکی که قرار بود با هم بریم هفته ی پیش و خودش با دوستانش رفته کار دستش دادی و منیسک زانوش پاره شده و از شدت درد داشت گریه می کرد و می گفت که شب و روز نداره. تازه داشت میرفت فرودگاه تا مازیار را که از تهران بر میگشت برداره. گفتی که علی هم آنجا بوده اما گفته که من کار دارم و با دوستام دارم نهار میرم بیرون و خلاصه انگار نه انگار که خواهرش چنین وضعی داره.

آیدا هم امشب میاد و ما احتمالا فردا شب میریم خانه اش. قراره کمتر از یک هفته بماند و بهت گفته که آنقدر وضع آریو خراب شده که حتی ماشین هم کرایه نخواهد کرد. راستی نیم ساعت پیش با عموجان اسکایپ کردیم و با اینکه خیلی متوجه نشد که ما داریم مستقیم می بینیمش اما جالب بود. جالبتر دیدن مردی که با بیش از صد و پنج سال عمر همچنان تنها زندگی می کنه و همه ی کارهای خودش را هم می کنه و البته ساعتها مطالعه در طول روز.

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

رانندگی


تازه از کاستکو برگشته ای خانه و من هم از کتابخانه. داریم کارهامون را می کنیم که بریم برای شام منزل مرجان. دیشب از شدت کمر درد که فکر کنم بابت این چند روز ممتد نشستن در کتابخانه و ورزش نکردن باشه خیلی از خواب بیدار شدم اما در مجموع فکر کنم مقاله ی بدی نشه. یعنی تا اینجا که خوب رفته جلو البته همانطور که بهت گفتم این را بیشتر برای اشر می نویسم که بعدا بهش بدم تا نگاهی بهش بندازه و نه برای تری که بعید می دانم اساسا اینقدر درک از بینامین داشته باشه.

امروز صبح قبل از اینکه از خانه بریم تا ماشین را تحویل بگیریم و تو باهاش بری دنبال کارهایت و خرید توی تختخواب که بودیم راجع به این حرف زدیم که باید سعی کنیم تا چند نفری را برای تشکیل دادن یک حلقه از دوستانمان بابت رفت و آمد پیدا کنیم. شاید از همسایه ها به پیشنهاد تو شروع کنیم. هفته ی بعد البته دعوت به رسیتال پیانوی شوپن هستیم که لیز بلیطهایش را برایمان گرفته و قراره که با اون و شوهرش بریم احتمالا بعدش هم رستورانی خواهیم رفت تا بیشتر با هم آشنا بشویم. هر چند که فعلا برای دو سالی لیز خواهد رفت اما آشناییش با تو و حمایتهایش خیلی بهت در شرکت کمک کرد. دیشب هم برایت مسیج زده بود که تام بهش گفته تو از سارا خیلی باهوش تر و مطمئن تری و اون هم خیلی پز تو را بهش داده.

خب! بریم تا تو تجربه ی یک روز کامل رانندگی با گواهینامه ی جدیدت را ادامه دهی.


۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

لذت متن، لذت نوشتن

یک برف شدید و تند بادی داره میاد که نگو. تازه از کتابخانه آمده ام و با اینکه تمام روز را سعی کردم کار کنم اما این مقاله ی بنیامین داره خیلی سخت جلو میره. البته به تو که کلی عذاب وجدان گرفتی گفتم که اگر تنها برای تری و کلاسش می خواستم بنویسم که تا حالا تمام شده بود اما چون نسبتا خوب خوانده بودم و یادداشتهای خوبی هم جمع کرده ام حیفم آمد که به عنوان یک کار کمی جدی تر دنبالش نکنم و یک مقاله ی بهتر ننویسم.

تو هم داری میای خانه و گفتی بانا برایت ایمیل زده و خواسته که از مارکت برایش خرید کنی و به همین علت تاکسی گرفته ای تا در این هوا خیلی اذیت نشی. امشب شاید یک قسمت از مجموعه ی ده فرمان کیشلوفسکی را ببینیم. دیشب که با تمام خستگی و به همت تو رفتیم ورزش اما امشب را نمی دانم. باید با مامانم حرف بزنم و کمی هم کارهای جانبی دارم. فردا هم قرار شد که تو ماشین کرایه کنی و بری برای اپیلاسیونت و از آن طرف هم کاستکو و شب هم خانه ی مرجان خواهیم رفت. برنامه ی یکشنبه هم ماندن در خانه هست- با اینکه آیدا میرسه و دعوتمان کرده بود بریم خانه اش- و شب هم مراسم آکادمی را خواهیم دید.

این آخر هفته باید کار مقاله را تمام کنم و از هفته ی آینده تزم را شروع کنم که کلی دیر شده. دیروز بهت گفتم که به محض اینکه روند درس خواندنم کمی شکل می گیرد هر چفدر هم که سخت بره جلو اما کم کم بهتر و روانتر میشه. اما از بس که انقطاع در درس خواندم دارم همیشه این روند را باید تکرار کنم بی آنکه از درس خواندن لذتی ببرم. اینبار اما باید آهسته و پیوسته کار را ادامه دهم تا تبدیل به عادت شود.  اینگونه هم از متن و درس خواندن لذت می برم و هم از نوشتن.


۱۳۹۱ اسفند ۳, پنجشنبه

آخر هفته با رانندگی تو

 با اینکه دیشب به موقع و خوب خوابیدیم اما تا صبح به قول مادر با عزرائیل کلنجار رفتم. تازه آب پرتقال گرفتم و برای تو که هنوز از تخت بلند نشدی آوردم و منتظرم که با هم صبحانه بخوریم تو بری سرکار و من هم کتابخانه. دیروز نسبتا به یک جمع بندی بهتری برای مقاله ی بنیامین رسیدم و تا حدی هم کار را جلو بردم. ساعت ۴ بود که بهم زنگ زدی که به سلامتی گواهینامه ات را گرفتی و قرار شد با هم جایی قرار بگذرایم و یک جشن کوچک به مناسبتش با هم بگیریم.

رفتیم جک استور و یک شام گرفتیم و لبی تر کردیم و کلی حرف از اینور و آنور زدیم و آمدیم خانه. هر دو خیلی خسته بودیم. تو که نصف روز کار کرده بودی و بعدش هم رفته بودی با آریا *رویو* نه ریویو کرده بودی و امتحان داده بودی، من هم بعد از مدتها کمی متمرکزتر در کتابخانه به کارم مشغول بودم و می نوشتم.

امروز بیست و یک فوریه هست و گفتن نداره که از تمام برنامه هایم عقبم. نه درسهای خودم را شروع کرده ام و نه نوشتن MRP و نه آلمانی خواندن. اما اوضاع خوبه. قراره آخر هفته یا رانندگی تو بریم کاستکو و تو بری جلسه ی دیگری از کار لیزت را انجام بدی و امروز و فردا هم کار و درس داریم. خلاصه که ۲۱ هست و باید یک کار جدید را در آن شروع کنم. شاید ورزش!
  

۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

امتحان گواهینامه


تمام روز را چنان درگیر کار بودی که وقتی آمدی خانه ساعت نزدیک ۸ شب شده بود. قرار بود که من لپ تاپی که از شرکت بهت داده اند را در خانه کار نمی کند برایت بیاورم کافه ای سر راه تا آنجا هم امتحانش کنی که بهت خبر دادی از بس دیر شده و خسته ای که باشه برای امروز چهارشنبه. اما روز مهمی را در شرکت داشتید. همان صبح اول وقت تام با تو و سارا جلسه ای گذاشته بود و به سارا تفهیم کرده بود که وظایف شما دو نفر جداست و تو مستقیما با تام کار خواهی کرد.

تازه همین الان به سلامتی از در رفتی بیرون و امروز نیمه روز کار می کنی و بعد از ظهر به سلامتی باید برای امتحان رانندگی بری که امیدوارم قبول بشی و از این به بعد هر زمان که خواستی و کار داشتی خودت ماشین کرایه کنی. این هم داستانی بود. گواهینامه ی ایرانت باطل شده بود و باید یک سال اینجا صبر می کردی که بلاخره این یک سال هم گذشت.

من هم دیروز کمی در کتابخانه کار کردم. هنوز خیلی مقاله ی بنیامین برایم خط و موضوعش روشن نشده. داستان از این قراره که دقیقا به اندازه ی دو متن و دو مطلب جداگانه یادداشت دارم و نمی دانم کلا یکی را حذف کنم و اگر نه چگونه این دو را بهم پیوند بزنم. به هر حال امروز و فردا آخرین مهلتی است که برای خودم گذاشته ام. تا نیم ساعت دیگه باید برم کتابخانه ی کلی و احتمالا تا زمانی که بهم خبر امتحانت را بدی کمی روی مقاله کار می کنم. بعدش قراره برایت لپی را بیاورم بالزاک کافه و کمی آنجا بشینیم.

دیشب آیدا هم ایمیل زده بود که ویژه نامه ی جنگ صلح جلد اول مهرنامه را برایم گرفته و با شماره ی جدید خود مجله برایم می آورد. نوشته بود برای محکم کاری شماره ی قبلی را هم گرفته که مثل دفعه ی پیش حالا دو شماره از دو مجله خواهم داشت. یکی اندیشه پویا شماره ی دی و یکی هم این. تو گفتی بفرستم برای رسول که پیشنهاد خوبی بود و این کار را می کنم. آخر شب هم فیلم Seven Psychopath  را دیدیم که خیلی پرت و پلا بود.