۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

بدرود و سلام می کنیم


آخرین ساعتهای ماه نوامبر هست. ساعت از ۷ گذشته و برف آرامی در حال بارش هست. تو هنوز سر کار هستی و علاوه بر اینکه خودت و من می دانیم که به این شیوه و روشی که داری کار می کنی درست نیست لیز هم می داند اما مسلما ترجیح میدهد که تا آخرین دقایقی که خودش آنجاست تو را هم نگه دارد. البته با این تفاوت که او اساسا هدف دیگری در سر دارد و البته در برای سهام خودش کار می کند. به هر حال هفته ی پیش بود که بابت آمدن فرانک بعد از اینکه نیم ساعت هم بیشتر ماندی سر کار وقتی رسیدی خانه طرف برایت تکست زده بود که تعهدی و قول و قراری داشتی که خیلی زود رفتی- بعد از نیم ساعت اضافه ماندن. و همین موضوع تمام ویکند ما را تحت تاثیر خودش قرار داد.

به هر حال این خواسته ی توست که سه ماه مهلت بدیم و ببینیم که چه می شود. البته داستان این سه ماه از یک سال پیش شروع شد که تو بابت تغییر چهار کار و تعویض دایمی مسئولیتهایت دقیقا همیشه در این سه ماه داری به سر می بری. به هر حال با اینکه واقعا راضی نیستم و می دانم که خودت هم به شدت خسته می شوی اما باید سکوت کنم چون خصوصا این کار زمینه ی مهاجرت خانواده ات را فراهم می کند. نکته ای که امروز صبح قبل از اینکه از خانه برویم موضوع ناراحتی و یادآوری موقعیت آنها برای ما شد.

رفتی سر کار و من هم کتابخانه. با اینکه تا ساعت ۵ نشستم و تقریبا هم یک نفس کار کردم و حتی یکی دوباری که وسايلم را هم جمع کردم که زودتر بلند شوم دوباره ادامه دادم اما کلا بیش از یک صفحه ننوشتم و اندکی جلو نرفتم. راستش حالا دستگیرم شده که چقدر رها کردن نظم در درس موجب آسیب می شود. دیشب که به مناسبت خرید دستگاه اسپرسویی که تو از آمازون گرفته بودی و رسید با هم قهوه ای در خانه می خوردیم بهت گفتم که اگر دوباره قرار باشه اینطوری پشت پا به نظم در درس خواندن و نوشتن بزنم بهتره که کلا بی خیال شوم و کار دیگری کنم. خلاصه که خیلی کند و طاقت فرسا جلو میره و جالب اینکه کاملا می دانم که اگر مقاله ی لویناس را که بعد از چند بار تعویق قرار بوده دو هفته ی پیش بدهم تا آخر سال تحویل اشر دهم کارستان کرده ام.

ویکند را قرار است هم درس بخوانیم و هم تو کمی به کارهای جانبی ات برسی. احتمالا دوباره پیش پگاه بروی تا رنگ موهایت را که خراب کرده درست کنه و یکشنبه هم قراره با مهناز دیدن خاله عفت بروی. البته درس هم داری و باید مقاله ی جامعه شناسی سیاسی ات را درست کنی و تحویل دهی. من هم که فعلا مثال خری شده ام که در *کلیت و نامتناهی* لویناس گیر کرده.

با امیرحسین پیغام پسغام کردم و حال داریوش را پرسیدم و گفتم که تلفنش را بر نمی داره که گفت مریضه و دوباره بی کار. با داود هم بعد از مدتها ایمیل زدیم و احوال پرسی کردیم که گفت اوضاع خیلی خرابه اما خودش و شانای خوبن. آیدا هم رسیده و قراره که دوشنبه با هم بروید دادگاه برای کار اون که امیدواریم درست بشه و بتونه بلاخره پاسپورتش را بگیره.

خب! در حال نوشتن بودم که تو آمدی و کمی با هم درباره ی مسئله ی خانوادههامون حرف زدیم و اینکه در تمام لحظات در تمام نفسها در آن انتهای وجود در آن لحظه ی سکوت یک غمی در دلمون هست که به آنها بر میگرده و به بی تفاوتی هایشان و به لجاجتشان که آرام آرام در مرداب سرد فرو رفته خواهند شد.

خب! بگذار با بهترین آرزوها برای همه و خصوصا تو این ماه را بدرود گوییم و سلام به آخرین ماه سال ۲۰۱۲ کنیم. بگذار تا امشب را جشن و پایکوبی برگذار کنیم و می و نوا و شیرینی و شمع در کنار آوریم و به سپیدی برفی که می بارد آرزوهای روشن و پاک کنیم.

سلام و بدرود می کنیم. و انتظار بهترین ها را برای همه می کشیم.  

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

کار و ورزش و تفریح


شبها هیچ کدام خوب و با کیفیت نمی خوابیم. خیلی بیدار میشیم و خیلی نگرانیم. بخشی از داستان به درسهامون بر می گرده و بخش دیگه هم به حرفهایی که این چند روز با هم راجع به شکل کار و زندگی داشتیم و داریم. ساعت هنوز ۷ نشده و هر دو بیدار شده ایم. من دارم صبحانه را آماده می کنم و تو هم ساندویچهای نهار را درست خواهی کرد. دیروز تقریبا تمام روز را در کتابخانه بودم جز یک ساعتی که برای نهار آمادم خانه. با اینکه تمام مدت را متمرکز تلاش داشتم که کار کنم کلا بیش از چند صفحه نخواندم و بیش از چند پاراگراف نتوانستم بنویسم.

تو هم که تا ظهر سر کار بودی و از آنجا رفتی دانشگاه آخرین جلسه ی کلاس تری در این ترم که اتفاقا پرزنتیشن دوم خودت هم بود. گفتی که خیلی خوب رفت جلو و همگی از متنی که داشتی و خواندی خیلی راضی بودند. احتمالا روی بنیامین هم مقاله ی میان ترم را برایت آماده می کنم. بعد از کلاس با هم قرار گذاشته بودیم کرما. تو از دانشگاه و من هم از کتابخانه- کارم هم تمام نشده بود- آمدیم و نیم ساعتی را حرف زدیم و گفتی که یاسر کامتنی داده که آخر کامنت بود. *اگر طرف حرفی برای زدن داشت کتاب می نوشت نه اینکه چند پاراگراف بی ربط سر هم کنه و ... باید یکی بینامین را روانکاوی کنه و ببینه که چرا از این همه آمدم اینقدر به مسیح گیر داده* (که منظورش مفهوم مسیانیزم بوده که به قول تو متوجه ی کانسپت نشده- مثل همیشه). خلاصه که به قول آیدین معلومه که بیچاره کلی بابت خواندن این متون زجر میکشه. پسر خوبیه اما نمونه ی کامل توهم شرقی است. نمونه ی ناب.

خلاصه که بعد از کرما از بلور مارکت خرید کردیم و آمدیم خانه. بانا در ظرفهایمان غذا گذاشته بود و برامون آورد که با دیدن یکی از برنامه های پرگار شب را گذراندیم. چندتایی کتاب هم که احتیاج داشتم با راهنمایی تو از آمازون خریدم و خلاصه هنوز یازده نشده بود که خوابیدیم.

امروز هم مثل دیروز و فردا از جمله روزهای آغازین و تمرینی برای شکل دادن به روزها و برنامه های روتین و تعریف شده ی هر روزه ام خواهد بود. کتابخانه و درس در طول روز، کار برای تو و شب هم باید ورزش کردن را آغاز کنیم. از یکی دو روز دیگه هم باید صبحها زودتر بیدار شوم- مثل قبل- برای خواندن آلمانی که بیش از دو ماه هست که کاملا ول شده.

خلاصه که قرارمون کار و ورزش و تفریح شده- ببینیم که چه میشه.
 

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

بازی برد برد


از بعد از اینکه آمدی خانه بجای اینکه خودت را برای پرزنتیشن فردای بنیامین آماده کنی یا با من حرف زدی و یا با تلفن از تهران گرفته تا حالا که داری با مرجان حرف میزنی.

دیروز بعد از اینکه رفتی سر کار من ماندم خانه تا متن پرزنتیشن فردایت را آماده کنم و خلاصه ای نسبتا خوب- که البته برای آن کلاس عالی است- از تزهای بنیامین درباره ی تاریخ نوشتم. شب هم خانه ی آیدین و سحر قرار داشتیم که بخاطر اینکه تو از سر کار می آمدی دیرتر رسیدیم. فیاض و آندریا هم بودند و شب بدی نبود. البته کمی متمرکز شدن روی کار تو و کمی حرفهای بی ربط زدن توسط فیاض باعث دلخوری تو شد اما بد نبود. تنها چیزی که دیشب اما برای من موضوع فکر و دغدغه ی امروزم شد جایی بود که من و فیاض و در ابتدا هم کمی آیدین درباره ی آگامبن حرف زدیم و با اینکه این حوزه موضوع کار تو نیست و با اینکه تو خیلی هم اهل حرف زدن در این زمینه ها در جمع نیستی اما احساس کردم که فشار کار آرام آرام ممکنه باعث دوری تو از فضای آکادمیک به شکل جدی بشه. به همین دلیل امروز با اینکه کمی به کتابخانه رفتم که کار کنم اما دایم به این موضوع فکر کردم و اینکه من چه کمکی می توانم به زندگی مون در این زمینه بکنم.

در واقع بعد از اینکه برگشتی خانه با هم راجع به این موضوع حرف زدیم و اول از همه متوجه شدم که چقدر از این کاری که داری می کنی و بابت چیزهایی که داری یاد می گیری راضی و خوشحالی. بعد هم راجع به این حرف زدیم که من باید کمی در فشار و کار نوشتن مقالات درسی کمکت کنم تا تو از این وقت کمی که داری بیشتر برای مطالعه و متمرکز شدن روی متون درس دموکراسی و بعد هم امتحان جامع سال آینده ات بشی. خلاصه که حرفهای خوبی زدیم و به نظرم مسیر درستی را داریم انتخاب می کنیم. من باید کار و درسم را به شکل کار رسمی و قراردادی ببینم و از فردا هم همینطور رفتار می کنم. مثل تو در هر حالتی باید از خانه برم کتابخانه و تا عصر بشینم و کار کنم. در کنار کارهای خودم هم باید مقالات درس مکتب فرانکفورت تو را بنویسم و در نوشتن و خوانش برخی دیگر از متون هم کمکت کنم تا تو با بهره وری بهتری درس بخوانی و متمرکزتر و مفیدتر متون بنیادین مورد نیازت را بخوانی.

خلاصه که تنها با هم و درکنار هم می توانیم در سه حالت کوتاه و میان و بلند مدت چرخ این زندگی را به بهترین نحوه بچرخانیم. چون به هر حال ما به خانواده هامون تعهد اخلاقی برای کمک مالی داریم و از طرف دیگر هم خودمان بدهی و وام بانکی و دانشجویی داریم و در عین حال هم هزینه های روزمره و به مرور هزینه های اضافه را باید متحمل شویم. اینها شدنی نیست اگر تو این کار خارج از دانشگاه را نداشته باشی. و اگر این کار را ادامه دهی نمی توانی کیفیت مناسبی برای درسهایت پیدا کنی و بابت این مقصود من باید بخشی از کار را که بیشتر همان نوشتن مقالات و کمی هم کمک در گزینش متون هست را بعهده بگیرم و با این کار هم به خودم و هم به تو و در واقع مثل تو به زندگی زیبامون برای بهتر و زیباتر شدن کمک می کنم و بخصوص از نظر روحی هم اوضاعم بهتر میشه.

خلاصه که باید بازی برد-برد را شروع کنیم.
  

۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

از فرانک تا محمد رضا و زهرا


جمعه من خیلی زود بیدار شدم تا متن دوم فروید را برای کلاسم بخوانم و تو هم زودتر از هر روز دیگر بیدار شدی تا ۷ و نیم بجای هشت و نیم سر کار باشی چون شب قبل لیز بهت تکست زده بود که چرا بی خبر رفتی و کلی کار مونده- البته منظورش این بوده که یکی دو ساعت بیشتر می ماندی- و از طرف دیگه هم یادت رفته بود ۴ هزار دلاری که برایش گرفته بودی را در کشو بگذاری و نگران بودی که کسی بهش نزنه. خلاصه رفتی و من هم رفتم دانشگاه و تا ساعت ۶ که هر دو برگشتیم خانه کلی خسته بودیم. جالب اینکه قرار بود فرانک هم شام بیاد. وقتی رسیدی دوباره لیز بهت تکست زده بود که باید می ماندی و هنوز کار باقی بود و ... علاوه بر اینکه صبح یک ساعت زودتر رفته بودی عصر هم نیم ساعت بیشتر مانده بودی و این تکست خلاصه باعث شد نه تنها جمعه شب که علیرغم آمدن فرانک و با اینکه خیلی خسته بودی حسابی یاد قدیمها را با هم بکنید و به هر دو خیلی خوش بگذره عصبی و خستگی توی تنت بمانه که کار به شنبه هم کشید. فرانک کلی با تو از دوستان مشترک و خاطرات دبیرستان گفت و کمی هم من از دوستان و آشنایان در بی بی سی پرسیدم که معلوم شد خلاصه روابط بیمارگونه ی قدرت چه در تهران و چه در لندن یکسان و چندش آور کار می کنه. بلاخره مشکل فرهنگی خیلی به مکان و لوکیشن کاراکترها بسته نیست و همراه و در نهاد همه ی ماست.

بعد از اینکه شب حدود یک بامداد که فرانک رفت خوابیدیم صبح شنبه با بحثهای بی مورد و البته نه بی دلیل راجع به کار و تکست لیز خیلی اعصابمون بهم ریخت. تمام روز علیرغم اینکه رفتیم بیرون و کافه بالزاک تحت تاثیر اینکه من از ناراحتی تو عصبی شده بودم و همین باعث ناراحتی بیشتر تو شده بود گذشت تا شب که محمدرضا و همسرش زهرا می آمدند شام منزل ما و ما بعد از بیش از ۸ سال محمد رضا را میدیدیم.

شب بدی نبود. البته اینکه خانمش با توجه به اینکه در آمریکا متولد شده و چنان حجاب سلفی سر داره در نوع خودش جالب بود و از آن البته اینکه چقدر محمد رضا در درس و کار موفق هست و اینکه خود دانشگاه استنفورد بهش پیشنهاد پست داک داده و البته ترجیح داده که فعلا برای ناسا کار کنه و... و صد البته اینکه به نظرش آدم نباید خودش را درگیر مسایل کنه. هم جمهوری اسلامی خوبه- چون من خاطرات خوبی از بچگی و نوجوانیم دارم- و هم آمریکا چون به هر حال کارش درسته و به من هم امکان پیشرفت داده و من هم که نمازم را می خوانم و رعایت مسایل شرعی ام را می کنم. همان منی که در بحبوحه ی خرداد و تیر ۸۸ اشکتباهی ایمیلی به من فرستاده بود بجای دوستش که جواب یک استفثاء در مورد نیمه ی حلال گوشت خرگوش بود و همان منی که در جواب ایمیل من گفت که آره داستان های ایران که خوب نیست. همان منی که نمونه ی کامل و بسیار موفق عقل ابزاری و تکنوکرات سرمایه داری است.

خلاصه که شب بدی نبود اما به هر حال صبح بعد از اینکه در تخت دوباره شروع کردم به نق زدن و دوباره تو را عصبی کردم حرفهای خوبی بهم زدی. گفتی که آنها در اکثریتند. گفتی که من با این وضعیتی که پیش میروم نه تنها هیچ کار نخواهم کرد که نخواهم توانست حتی نمونه ای از آنچه که بهش نقد وارد می کنم را دیگر نقد کنم. گفتی که باید به هر حال از افسردگی و نق و غرو لند کردن دست بکشم و کار کنم اگر که می خواهم و فکر می کنم که باید تغییری ایجاد کنم. و البته برای خود تو هم کاملا مشخص نبود و نیست که من دقیقا منظورم چیست وقتی که در جواب این جور آدمها و استدلال ها که گور پدر حکومت ها بلاخره باید مملکت را ساخت و من می گویم اگر به قول خودتان فکر می کنید پل ورسک را خواهید ساخت که از رضا شاه تا امروز بماند و آنها می پوسند و اینها می ماند چنین نیست که با حکومت کار کنید و بتوانید سرش را کلاه بگذارید. چنین نیست که بتوانید مرزهای خودتان را برای آنها تعریف کنید و پروژه ها را هم در دست بگیرید. چنین نیست که وارد قواعد بازی شوید و بازی نخورید. این حکومتها- همانطور که دیشب هم به هر دوی این دو مدرس دانشگاه گفتم- نه تنها تاریخ و سابقه و تجارب تمام شیوه ها و حکومتهای استبدادی را پشت سر دارند و به کار می گیرند که منابع سرشار مالی مثل نفت و ... را هم دارند و صدها برابر قوی تر و پیچیده تر از ما کودکان بازی می کنند. به همین دلیل هست که به قول بنیامین وضعیت اضطراری امروز قاعده هست نه استثناء.

خلاصه که روز را دوباره با شاکی بودن شروع کردم اما بلافاصله تو و حرفهای مناسبت و نقد درستی که از من و این وضعیتم کردی به خودم آورد. زدیم بیرون و اولین دانه های برف امسال را دشت کرده و برای صبحانه رفتیم کرپ اگوگو. بعد کندین تایر یک چهار پایه گرفتیم برای این ماشین تایپ که ریک و بانا برایمون آورده اند و خلاصه من رفتم بی ام وی و تو هم بی رفتی تا جوراب گرم بگیری و تا رسیدم خانه با رسول دو ساعتی اسکایپ کردم که خیلی خوب بود و خیلی با هم گپ زدیم و تو هم با مامانت حرف زدی و بعد از تمیز کردن خانه الان ساعت ۹ ونیم هست و می خواهیم کمی ریلکس کنیم و احتمالا با اینکه دیر وقت هست فیلمی ببینیم قبل از خواب.

فردا با اینکه قرار بود کار لویناس را ادامه دهم اما از آنجایی که دیدم واقعا تو بابت کار و بعد هم بابت این قرارداد کتاب که باید از طرف هر دو بنویسی وقت نخواهی داشت گفتم هم متن پرزنتیشن این هفته ی بنیامین تو را برایت درست می کنم و هم در آخر ماه بعد مقاله ی اول درس تری را برایت می نویسم و خلاصه با اینکه خیلی هم خوشحال بودی اما گفتی درست نیست و خلاصه راضیت کردم و قرار شد من این کمک را به تو بکنم و کلا تمام کارهای این درس دو ترمی را من برایت انجام دهم و تو تنها متون را بخوانی. شب هم که خانه ی آیدین و سحر دعوتیم.

خلاصه که ویکند عجیبی بود و پر فشار اما نکته های درستی داشت که باید حسابی خودم را بابتشون دریابم و البته تو هم باید چنین کنی و قرار شد بیشتر از همیشه متوجه ی سلامت زندگی و روح آن باشیم.
 

۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

ضبط در استودیو


دیروز بلاخره شاخ غول شکست و من بعد از اینکه تو رفتی سر کار رفتم کتابخانه و تا عصر نشستم و درس خواندم. اما بعد از ماهها درس خواندن نشانم داد که خیلی خیلی کار دارم تا بتوانم برگردم روی فرم و کلا بعد از چند ساعت تنها نزدیک به ۱۰ صفحه خواندم و کمتر از ۳ صفحه نوشتم.

تو هم که حوصله ی رفتن دانشگاه نداشتی بعد از اینکه بنا به رسم چهارشنبه ها کار را تا ظهر ادامه دادی رفتی اپیلاسیون این نوبت را کردی و خلاصه بعد از برگشتن بهم زنگ زدی و من هم از کتابخانه آمدم و دوتایی رفتیم کرما و کمی نشستیم و قهوه و چایی خوردیم و برگشتیم خانه.

امروز اما از آنجایی که برای ضبط بخشهایی از برنامه ی آیکات و کارهای مازیار و بقیه ی آهنگسازهای گروه از بی بی سی آمده بودند قرار بود مازیار همراه با نجلا بیایند دنبال من که برای ضبط برویم استودیو. خلاصه با اینکه اصلا راضی نبودم و صبح هم بهت گفتم اشتباه کردم که قبول کردم چون این کار حوزه و فضای من نیست و تا همانجایی که کرده بودم هم کافی بود اما بعد از رسیدن به استودیو و دیدن موقعیت کار و آمدن کوارتت زهی با لباسهای کاملا نامناسب و معمولی مازیار را قانع کردم که آنچه که در نهایت در قاب تلویزون نقش خواهد بست بیش از هر چیز به یک جوک بی مزه شبیه خواهد شد و مخاطب فکر می کنه که این چهار کانادایی با آن لباسها و این دو ایرانی با لباسهای رسمی در یک فضای کاملا کوچک و بسته که اجازه ی حرکت هم نداریم تنها قصدی که دارند مزحک و مسخره کردن شعر شاملوست که در واقع مزحکه کردن خودمان خواهد شد. خلاصه که قرار شد بخشی را که ضبط شد تنها دکلمه بدون تصویر کنم.

تو هم بعد از اینکه روز بدو بدوی کاری- که از این بانک به آن بانک رفتن بوده- را تمام کردی سریع آمدی خانه که به مهمانی عصرانه ی ریک و بانا برویم. من که اصلا حال و حوصله نداشتم و تمایلی به رفتن با پیشنهاد تو- که تنها بخاطر حال خودم بود- ماندم خانه و کمی فروید برای کلاسهای فردا خواندم که هنوز کلی مانده. تو هم دو ساعتی رفتی و تازه برگشتی. گویا جمع جالبی بوده البته چند مشنگ مثل خود بانا هم بودند اما در مجموع آدمهای جالب هم کم نبودند.

باید قبل از خواب به آمریکا زنگ بزنیم که تنکس گوینگ هست و مامان و مادر احتمالا پیش هم هستند. فردا شب هم فرانک که از لندن آمده و امروز درگیر کار ضبط برای برنامه اش بود مهمان ماست و شنبه هم محمدرضا و همسرش که از لس آنجلس برای کنفرانس آمده اند مهمان شام ما در خانه خواهند بود و دوشنبه شب هم با اینکه روز کاری و در هفته هست خانه ی آیدین و سحر دعوتیم چون آندریا فردایش تعطیله و تنها آن شب می تواند بیاید.

آیدا هم چند دقیقه ی پیش بهت زنگ زد که نامه ی دادگاهش آمده و هفته ی آینده برای چند روز کانادا میاد و از تو خواسته که هرطور شده روز دادگاهش برای ترجمه و کمک همراهش بری. حالا فردا باید با لیز صحبت کنی و ببینه که امکانش هست یا نه.

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

نتظیم تقویمها


جز اینکه تو دوشنبه و امروز از ۸ صبح رفتی سر کار و بعد از ۶ برگشتی خانه. جز اینکه کارت خیلی سنگین و فشرده شده، جز اینکه من تمام مدت در این دو روز وقت تلف کردم و کارهایی کردم که حتی در شرایط خواب روی تخت بیمارستان هم کار بیهوده و تنها به غایت اتلاف وقت قابل دفاع هست. جز همین روزمرگی که بدجوری مثل خوره به جونم افتاده و خودم از هر خوره ای بدتر شدم هیچ چیز دیگه ندارم برای نوشتن به عنوان *کارها* در این روزها.

بعد از ظهر امروز مقل دیروز از خانه زدم بیرون. تا بی ام وی رفتن و بعد کرما و کمی مجله و روزنامه دیدن و وقت تلف کردن و هیچ.

امروز بعد از کار قرار داشتیم با هم بشینیم جایی و کمی حرف بزنیم. تو آمدی از ایستگاه بلور بیرون و با هم رفتیم کافه بالزاک و یک ساعتی بیشتر نشستیم و تو گفتی از اینکه باید به فکر آینده ات باشی به معنی اینکه این کار تمام برنامه ها و امیدها و خواسته هایت از خودت را به باد نسیان نسپارد. خیلی خوب و روشن حرف زدی و خیلی امیدوارمان کردی. کارت سخت و پرفشار است اما بهت ایده می دهد و گفتی که امروز داشتی تقویم تام را تا پایان سال ۲۰۱۴ تنظیم می کردی. مسافرت ها و ملاقات ها و ... و همین داستان زنگی را در گوش و جانت به صدا در آورده که ما کجای کاریم.

اتفاقا دیشب هم یک ساعتی را راجع به آینده و اینکه می توانیم و یا می خواهیم بچه دار شویم حرف زدیم و بیشتر به این نتیجه می رسیم که بنا به شرایط خود و خانواده هامون خیلی شدنی نیست. شاید بعدها پشیمان شویم اما نمی دانیم که چگونه می توانیم در این لحظه امکانات لازم را فراهم کنیم و شرایط را تا حد اولیه مهیا. جز این دو مورد حرف زدن های مهم هیچ کار دیگری نکردم. چند برگی از فصلی که بدیو درباره ی دیالکتیک منفی آدورنو را نوشته خواندم و هیچ.

فردا هم ۲۱ هست. همین. ۲۱ نوامبر ۱۲.

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه


یکشنبه شبه، خونه مون را تمیز کرده ایم، شمع ها را روشن کرده ایم و داریم موزیک گوش می کنیم و تو رمان نام من سرخ از پاموک را به انگلیسی می خوانی و من هم مجلاتی را که مامان و بابات لطف کرده و از طریق مهناز به دستم رساندند و امروز بعد از اینکه برگشتیم خانه از عصر نشستم پای آنها تا حالا را می خوانم. بخارا، نگاه نو، مهرنامه و اندیشه پویا که خصوصا آخری برایم خیلی جذاب بود خبر از سرگرم شدنم تا مدتها می دهند.

دیشب اولین مهمانهای خانه ی جدیدمون را داشتیم. ریک و بانا که برایمان خانه مبارکی دستگاه تایپ آنتیک و قدیمی شون را آورده بودند. حالا باید یک میز مناسب برایش بگیریم و بگذاریمش زیر آباژور کنار کتابخانه. خانه مون خیلی زیبا شده و هم دیشب آنها و هم امروز صبح که مهناز یک دقیقه آمد داخل تا مجلات و یکی دو چیزی که مامانت داده بود را بیاورد دید و گفت.

اما از جمعه شروع کنم که با کلاسهایم و کار تو گذشت و روز خوبی بود. کلی برگه برای تصحیح تحویل گرفتم و آمدم خانه. جا انداختن متن فروید هم برای بچه ها خیلی انرژی گرفت. تو هم خسته از سر کار رسیدی خانه در حالی که داشتی از ساعتی قبل با مامانت حرف می زدی که کلی شاکی و داغون بود از دست بابات. شب را با شراب و پنیر و کمی فیلم دیدن و زود خوابیدن به شنبه رساندیم که تو صبحش قرار آرایشگاه با پگاه داشتی و من هم بعد از اینکه با تو در ایستگاه خداحافظی کردم رفتم کرما و کمی روزنامه ها را ورق زدم و کمی راه رفتم تا بی ام وی و کتابها را نگاهی کردم و تا برگشتم خانه تو هم رسیده بودی. شام و کیک تولدی برای ریک درست کردی و آنها هم سر ساعت ۷ آمدند و تا ۱۱ دور هم نشستیم و از آرنت و فروید تا فیلم مستر و لینکلن حرف زدیم و انتخابات آمریکا و شب خیلی خوبی شد. بابت خورش فسنجونی که درست کرده بودی که داشتند خودشان را میزدند. کیک تولد ریک هم آنقدر خوب شده بود که بانا ازت خواست برای تولدش آن را درست کنی.

امروز هم کارت تشکری که گذاشته بود پشت در حکایت از این داشت که چقدر آنها هم بهشون خوش گذشته و بانا نوشته بود که ریک بعد از مدتها صبح که از خواب بیدار شد خیلی سر حال بود و بانا خیلی از این بابت خوشحاله. روی دستگاه تایپی که برامون آورده اند نوشته ی بسیار زیبایی را گذاشته اند که در آخر می آورم.

امروز صبح هم با مهناز و نادر و آریا قرار داشتیم که برای صبحانه- و در واقع بابت تشکر از زحماتی که بهشون داده ایم- ببریمشون هات هاوس. قبل از ده آمدند دنبالمان و بعد از اینکه من رفتم پایین و مهناز آمد بالا تا خانه را ببینه و بسته ی از ایران آمده را تحویل بده مجسمه ی مادر و دختری که همدیگر را بغل کرده اند و مامانت با اشک و گریه برای تو خریده بود را بهت داد و گویا تو هم حسابی اشکت در آمده بود.

خلاصه خیلی از صبحانه خوششان آمده بود و آریا هم با گروه موزیک آنجا حسابی سرگرم شده بود و ما هم بلاخره موفق شدیم این کار را که از مدتها قبل می خواستیم بکنیم عملی کنیم و تشکری کرده باشیم.

بعد از اینکه آنها رفتند سمت ماشین و خانه شان من و تو کمی پیاده راه رفتیم در هوای عالی و شگفت انگیز نوامبر که باور کردنی نیست از بس که معتدل و خوب شده و رنگ و بوی زمستان را نداره و برگشتیم خانه. ساعت نزدیک ۳ بود که دیگه نشستم پای مجلات و تو هم به کارهای خودت رسیدی و باز هم با مامانت که هم دیروز مفصل با بابا و مامانت تلفنی حرف زده بودیم امروز حرف زدیم که تشکر کنیم و خوشحالش کنیم از خوشحالیمون بابت مجلات و مجسمه. جز یک ساعتی که بابت تمیز کردن خانه گذاشتیم تا الان که نزدیک ۸ شب هست من با مجلاتم و تو هم داری کتاب می خوانی.

خلاصه که همه چیز عالی و خوبه و به قول تو زیبای و آرامش خانه ی جدید خیلی بهمون روحیه داده و باید که شروع کنیم. و اینبار واقعا شروع کنیم.

کلی درس و کار عقب افتاده داریم. تو که کار هم می کنی و من هم که باید برگه ها را تصحیح کنم و پنج شنبه هم قراره برای یک ضبط تلویزونی از کار مازیار که از برنامه ای از انگلیس آمده اند بروم و خبری از درس نیست و چهارشنبه هم بخاطر تری باید برم سر کلاسش و جمعه هم کلاس خودم هست و خلاصه کمتر از دو هفته با پایان نوامبر مانده و هیچ کاری نکرده ام. اما باید این زیبایی و انرژی و آرامش را به کار مفید تبدیل کنم و کنیم و نمی خواهم به خودم و خودمان بدهکار بمانم.
 
وقتشه این را خوب می دانم.

اما نوشته ی ریک و بانا برای ما روی دستگاه تایپی که برامون آورده اند:
May your words be heard, understood & followed
and the sweetest of your spirit be multipled