۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

با عشق جاودان به تو



خب! تقریبا آخر شب هست. کلاس آلمانی را برای اولین بار نرفتم چون لحظه ی آخر متوجه شدم تکالیفش را کامل انجام ندادم. البته بدم هم نمی آمد حالا که نرسیده ام متن لویناس را تمام کنم کمی درباره اش بخوانم تا فردا کاملا پرت نباشم.


تو هم با خستگی و بی حالی تمام از دانشگاه آمدی خانه و کمی استراحت کردی و حالا هم داری کارهایت را می کنی که برای خواب آماده بشیم. البته قبلش باید تلفنی به مادر بزنیم و حالش را بپرسیم. خدا را شکر بهتره اما به هر حال عادت داره یک یک شب در میان بهش زنگ بزنیم.


خب! ماه اکتبر 2011 تا ساعتی دیگر تمام میشه و برای همیشه به تاریخ می پیونده. ماهی که از تحولات سیاسی گرفته تا اجتماعی ماه مهمی بود. ماهی که من علیرغم اینکه انگیزه و برنامه برای درس خواندن و جبران عقب افتادگی های درسیم داشتم ناموفق بودم. ماهی که تو برای آزمایشهای دستگاه گوارش و شرایط داخلی بدنت خیلی سختی کشیدی. ماه مهمانداری و البته کمی هم استراحت کردن.


اما هر چه بود به تاریخ خواهد پیوست و از آنها که کاری نکردند و نشانی از خود بجا نگذاشته اند چیزی باقی نخواهد ماند. وای بر غافلان- که همسازند.


با امید و هزارن آرزو ماه نوامبر را آغاز می کنیم. با امید به خبرهای خوش سلامتی و موفقیت. با امید برای کم شدن شر ستمگران: چه در ایران و چه در سوریه و چه در غرب. با هزاران امید برای آغاز تازه و نو. با امید آغاز می کنیم آغازی تازه را.


و البته با عشق جاودان به تو.

بانک و اختلاس و لبه ی پرتگاه



دیشب موقع خواب معلوم شد که تو هم حسابی سرماخورده ای و گلویت هم عفونت داشت. خلاصه آب نمک و قرص سرماخوردگی و کمی سوپ که برای بانا و ریک که سرماخوده اند درست کرده بودی شد داستان قبل از خواب. با اینکه فیلمی دیدیم که خیلی هم بد نبود به اسم Edge اما از بی حالی خیلی نتوانستیم کاری کنیم. 


نصف شب هم تو از شدت ضعف و بی حالی بیدار شدی. از آنجایی که نمی توانی خیلی غذا بخوری و انرژی داشته باشی خیلی ضعیف شده ای و این داستان هم از نظر روحی و هم جسمی داره اذیت کننده میشه.


صبح که از خواب بیدار شدم یادم افتاد که وقت برای کار کردیت بانکی مون داریم اما تو حال آمدن نداشتی و من رفتم. اشتباهی بهم گفتی که قرارمون ساعت ۹ هست درحالی که کلا بانک ساعت ۹ و نیم باز میشد. خلاصه من هم با بی حالی نیم ساعتی را دم در بانک صبر کردم تا باز شد. بعد از اینکه رفتم و خواستم که صبحت را شروع کنم مدیر بخش بهم گفت باید کارتهای شناسایی معتبری جز کارت دانشگاه داشته باشم. خلاصه بدو بدو آمدم خانه و دیدم تو هم داری کارهایت را می کنی که بری سر قرار کاریت در دانشگاه که توی این اوضاع و احوالی که پیدا کرده ای شده قوز بالاقوز. خلاصه دوباره برگشتم بانک و یک ساعتی وقتم تلف شد و معلوم شد که به دلیل بدهی OSAP فعلا نمی توانیم کاری کنیم. اما نکته ی احمقانه تر داستان این بود که درست مثل دو سه ماه پیش که رفته بودیم گفتند که ۶۰۰ دلاری که برای افتتاح کردیت ویزا باز کرده بودید دیگه اینجا در حسابتون نیست و حتما آزاد شده و خرجش کرده اید.


خلاصه که بی آنکه بخواهم و توان مجادله داشته باشم گفتم باشه یک بار دیگه برای این داستان بر می گردم.


از بانک که آمدم بیرون به تو که در راه دانشگاه بودی زنگ زدم و به تو هم که خیلی حال و توان نداشتی گفتم باشه برای یک زمان دیگه که حالمون برای پیگیری بهتر باشه. 


البته یکی از مشکلات اینه که بدهی دانشگاهی را سیستم اشتباهی بجای بدهی تا پایان سال معرفی می کنه. طرف که خودش هم تازه فارغ التحصیل شده بود گفت کاملا متوجه ی این خطای سیستمی هست اما تنها راهی که برایش باقی ماند این بود که نامه ای دستی-رسمی برای بخش بالاتر بنویسه و ببینه که چی میشه. یکجای حرفهایش هم گفت که خیلی تحت تاثیر شرایط ما در طول یکسال گذشته قرار گرفته و گفت که تازه مهاجران خیلی بهش مراجعه می کنند و بطور استثنایی کسانی مثل ما را در سال می بینه. به هر حال که جالب بود که درست در شرایطی این حرفها را میزد که وقتی دم در منتظر باز شدن بانک بودم داشتم روزنامه ی امروز را می خواندم و خبری که درباره ی یکی دیگر از آدمهای پرونده ی اختلاس ۳ میلیارد دلاری ایران داشت که ظرف سه ماه گذشته - قبل از رو شدن داستان- به مونترال آمده و برای دخترش که در یکی از کالجهای آنجا درس می خواند یک خانه ی یک میلیون دلاری خریده.


ما که خدا را شکر خیلی اوضاع و احوالمون خوبه. اما درست در حالی این اخبار را میشنوی که در کنارش در صفحه ی حوادث روزنامه ها قتلها و بدبختی خای اجتماعی را می بینی که بخاطر چند هزار تومان در ایران داره اتفاق میفته. شاید به این لحاظ فیلم دیشب که در پی رنگش داستان ایمان و بی ایمانی به خدا بود جالبتر بشه.


امروز کلاس آلمانی دارم که از چهارشنبه شب تا حالا کلمه ای برایش نخوانده ام. تو هم که توتوریال داری و این قرار کاری را با این حال خراب و گلوی چرک کرده. من می خواهم کمی لویناس بخوانم که از هفته ی پیش کتاب Totality and Infinity را آغاز کرده ایم. لکچر دیوید را هم نمیرم.


فردا هم به سلامتی دکتر متخصص تو را خواهیم دید و امیدوارم که نگرانی ما و من را کاملارفع کنه و علاوه بر تشخیص دقیق کمک کنه که سلامتیت را دوباره به دست بیاری. به امید خدا.

۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

هالویین پارتی


پنج شنبه و جمعه به کلاس و درس گذشت. پنج شنبه تو برای سخنرانی جیم ورنون درباره ی فلسفه حقوق هگل بعد از ظهر آمدی دانشگاه یورک با هم برگشتیم و شب من نشستم برگه های میان ترم دانشجوها را صحیح کردم و تو هم به کار RA خودت رسیدی.


جمعه بعد از دانشگاه آمدم خانه و کارهایم را کردم و دو تایی آماده ی رفتن به مهمانی گروه در بار رینو شدیم. توی راه با بابک که برایش چندباری پیغام گذاشته بودم تا درباره ی مامان حرف بزنیم حرف زدم و تا رسیدیم به بار ساعت نزدیک ۹ شده بود. تو لباس بلند مشکی و کلاه قرمز با توری سیاه با کمی آرایش تند کردی تا شبیه جادوگر شب هالویین بشی. من هم پرچم دزد دریایی و تابلوی مست را به گردنم انداختم و چشمهایم را کمی سیاه کردم. تا دیر وقت در بار بودیم و خوش گذشت. لباس تو در کنار کسی که خودش را شبیه ملکه ی ویکتوریا کرده بود و مایانا و کریس که دو تا شخصیت کارتونی شده بودند تنها کاستومهای آن شب در جمع ما بود اما کلا شب خوبی شد.


دیشب هم مهمانی کریس و مایانا برای هالویین دعوت بودیم. من از ظهر رفته بودم کتابخانه که کمی درس بخوانم تو هم در خانه کار کردی و البته غذا درست کرده بودی. تا آمدم خانه و نهار خوردیم ساعت ۶ عصر بود. کمی سرماخوردگی و البته خستگی شب قبل که تا رسیدیم خانه و خوابیدیم از ۲ هم گذشته بود باعث شد تصمیم بگیریم مهمانی هالویین کریس را نرویم. از آنجایی که آن هم تازه از ساعت ۹ شب شروع میشد و گفته بود که قراره چندتا بازی و رقص و ... باشه خیلی دوست داشتم که تو را به چنین جمعی برای اولین بار در زندگیمون می بردم اما واقعا هیچ کدام حالش را نداشتیم. این شد که ماندیم خانه. با آمریکا حرف زدیم. مادر حالش بهتر بود و مامان هم رفته بود ایکیا و وسیله خریده بود و حالا منتظر بود تا کسی را پیدا کنه که برایش وسایل را سرهم کنه.


خلاصه تا خوابیدیم ساعت از ۱۱ گذشته بود و من با توجه به سرماخوردگیم تصمیم گرفتم امروز را کمی بیشتر استراحت کنم- بگذریم که کاری جز استراحت کردن هم نکرده ام. تا بیدار شدیم و خانه را تمیز کردیم و تو برای اولین بار برانچ خانگی اگ بندیکت برایم درست کردی که خیلی خوب شده بود و الان هم یک ساعتی را با تهران حرف زدیم ساعت شده نزدیک ۲. من باید بشینم پای لویناس خوانی که ضمن بی ربط بودن به پروژه ام ازش دارم لذت می برم و تو هم پای کار دانشگاهیت. 


با تهران حرف زدیم البته نه با مامانت که باید حتما امروز باهاش حرف بزنم و بابت کتاب پدیدارشناسی که برایم فرستاده تشکر درست و حسابی کنم. کلاس دانشگاه امیرکبیر بود و تنها با مادر بزرگ و بابات حرف زدیم.


امروز را باید درس بخوانیم- بقیه ی روز را- اگر رسیدم کمی آلمانی. شب هم اگر حالش را داشتیم فیلمی خواهیم دید. خلاصه که ماه اکتبر رو به اتمام است و کارهای ناتمام من بسیار تلنبار شده. ببینیم برنامه هامون در نوامبر چطور پیش میروند.

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

طرف را ایمپرس کردی



چهارشنبه صبح سحر است. هوا هنوز تاریکه و حالا حالاها هم تارک می مونه. من برای خواندن آلمانی بیدار شده ام و دارم سعی می کنم طبق برنامه آرام آرام برم جلو. دوشنبه زودتر رفتم دانشگاه تا با دیوید اسکینر درباره ی امکان چاپ در رسانه های کانادایی مشورت کنم و یکی دوتا پیشنهاد خوب داد. بعدش هم که لکچر خودش بود و همدیگر را دم در سالن دیدیم. من از آنجا به کلاس آلمانی میروم و تو می آیی در همان سالن که نوبت لکچر درس توست. شب هم با مادر و مامانم حرف زدم. مامان سرماخورده و حسابی خسته بود از اینکه دست تنها مجبوره علاوه بر تنها و با چند اتوبوس رفتن از این سر شهر به آن سر شهر برای دیدن وسایل خانه به مادر هم برسه. خلاصه که خودش طبق معمول هیچ حرفی نمیزنه اما از مادر شنیدم که خیلی حال نداره.


سه شنبه - دیروز- صبح زود بیدار شدیم و من رفتم سر کلاس لویناس که دو به شک برای حذف کردن یا نگه داشتنش هستم. همیشه اینطوریه، وقتی که می خواهی حذفش کنی تبدیل به دانای کل کلاس و تنها مخاطب جدی استاد و تنها کسی که نطر استاد را با سئوالات دقیق خیلی به خودش جلب می کنه و ... میشی. خلاصه که کلاس خوبی داشتم. تو هم برای کار RA باید به دانشگاه می آمدی و این زنی که برایش کار می کنی همانطور که گمل هم بهت گفته بود خیلی زن عصبی و استاد خشک و بیش از حد مقرارتی و در یک کلام عوضی هست. اما تو که بیش از هر چیز برای مامانم این کار را به هر قیمتی می خواهی حفظ کنی تمام ویکند را روی پروژه اش کار کردی و با نگرانی تمام رفتی به ملاقات طرف. همانطور که میشد حدس زد با توجه به کاری که تو کرده بودی طرف به شدت "ایمپرس" شده بود و خیلی تحت تاثیر بخصوص نحوه ی ارائه و ساختار بندی پروژه قرار گرفته بود. خلاصه که روز سخت اما خوبی داشتی. البته از همان پیش از ملاقات تا آخر شب معده درد و سوزش شدید در معده ات داشتی و تازه سعی میکردی که جلوی من به روی خودت نیاوری.


خلاصه که آخر شب فیلم آلمانی July را دیدیم که برخلاف تعاریفی که ازش شنیده بودم و انتظاری که از کارگردانش فاتح آکین داشتم خیلی فیلم مزخرف و بچه گانه ای بود. 


امروز تو کلاس دموکراسی داری و من هم باید هگل بخوانم و کلاس آلمانی برم.


البته طبق معمول هر روز و همیشه هم می خواهم فدایت بشم و فریاد بزنم که خیلی خیلی عاشقتم.

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

قرار و مدار

تقریبا ساعت نزدیک 10 شب هست. من و تو دیروز و امروز آرام و خوبی را داشتیم. دیروز که رفتیم ایتون سنتر و لباس خواب برای زمستون گرفتیم و البته تا برگشتیم عصر شده بود و حسابی خسته بودیم. شب سالادی خوردیم و بعد از اینکه با مادر و مامان حرف زدیم فیلمی را نصفه کاره دیدیم و ترجیح دادیم بریم بخوابیم.


امروز هم بعد از اینکه خانه را تمیز کردیم حدود ظهر بود که رفتیم کرما و یک ساعتی نشستیم و با هم درباره ی اصول و قوانینی که می خواستیم برای زندگی مون بگذاریم حرف زدیم چندتایی قرار و مدار گذاشتیم. قرار شد که حداقل هفته ای یک تجربه ی تازه کنیم. از رفتن به جایی گرفته تا هر کاری که نو و جدید باشه. قرار شد که لپ تابهامون از ساعت 10 شب و تلفنها از نیم ساعت قبلش خاموش بشه. قرار شد برای خودمان یک سرگرمی فارغ از هر گونه دلیل و علت پیگیری و ادامه ی الزامی پیدا کنیم. این یعنی اینکه مثلا زبان آلمانی در چنین مقوله ای نمی گنجه. قرار شد سالم بخوریم و درسمون را سر وقت بخوانیم و نرمش صبحگاهی کنیم. خلاصه که چندتایی از این دست قرار و اصل گذاشتیم تا ببینیم چی میشه.


این دو روز گذشت و من آدورنو را نخواندم. شنبه که به تمام کردن مقاله ام گذشت و رفتن بیرون. امروز هم بعد از تمیزکاری و رفتن به کرما و گپ زدن من رفتم کتابخانه ی ربارتس و تو هم برای خرید رفتی بلور مارکت و تا برگشتیم عصر شده بود. تو نشستی پای تهیه ی "پرسشنامه" برای کار RA دانشگاهی ات و من هم کمی آلمانی خواندم و بعدش هم که دیدم به آدورنو نمی رسم کمی لویناس را شروع کردم. این ترم Totality & Infinity را خواهیم خواند و مقدمه اش را خواندم تا اینجا- از همین حالا معلومه که کار سختی پیش رو دارم. نمی دانم به نظرم حرف تو درسته و شاید بهتر باشه حالا که اساسا به این درس و واحدهایش احتیاج ندارم حذفش کنم و از وقتم برای کارهای عقب افتاده ام استفاده کنم. به هر حال باید زودتر تصمیم بگیرم.


منتظر پس فرستادن مقاله ام توسط مگان هم هستم و اگر تا یک ساعت دیگه فرستادش برای چاپ ایمیلش می کنم. فردا هر دو دانشگاه داریم. تو که توتوریال و لکچر درس را داری و من هم لکچر دیوید را باید برم. با خودش هم یک ساعت قبل از لکچر قرار دارم تا درباره ی جمعه یازده نوامبر که روز جشن فارغ التحصیلی ات از دانشگاه تورنتو هست و اینکه نمی توانم آن روز را بروم سر کلاسم حرف بزنم و البته راهنمایی برای ورود بهتر به رسانه های کانادایی. بعدش هم که گوته باید برم.


خلاصه که این هفته ی آخر اکتبر را اگر استارت نوشتن اولین مقاله ی آدورنو را زدم که زدم اگر نه می دانم که ماه بعد پوستم حسابی کنده میشه.



۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

گلتراش



شنبه صبح زود هست و هوا هنوز تاریکه. دو روزی هست که کتفم درد می کنه. در واقع عضله ی پشت کتفم از پنج شنبه صبح گرفته و هنوز بهتر نشده. 


از پنج شنبه شروع کنم که در کرما بودم تا ظهر و برای نهار آمدم خانه. درس خواندنم اما بعد از اینکه نهار خوردیم و من برگشتم کتابخانه تعطیل شد. فکری به سرم زد و بجای درس خواندن نشستم پای نوشتن یک مقاله ی دیگر. واقعا که دیوانه ام من. بجای اینکه کارم را بکنم و شر مقالات عقب افتاده ام را بکنم برای خودم کارهای جدید شروع می کنم. به ره حال تا ساعت ۷ در کتابخانه بودم و تو در خانه کمی به کارهای RA خودت می رسیدی.


ساعت ۷ آمدم و دوتایی رفتیم کنسرت در تامس رویال هال. قطعاتی از آهنگسازان معاصر و البته یکی هم با پیانو از موزارت بود و نیمه ی دوم هم رخمانیف که خیلی خوب و عالی بود. هر دو بعد از مدتها حسابی محضوظ شده بودیم. تا رسیدیم خانه دیرو شده بود و به همین علت کاری جز اینکه بخوابیم نداشتیم.

دیروز جمعه ۲۱ ام بود. و ۲۱ هم روز خاص من و ماست. اتفاقا در سایت کانادایی اولین مطلبم ورود پیدا کرد و همین را هم به فال نیک گرفتم. تو تقریبا اکثر روز را با تهران و سوئد حرف زدی و به کارهای دانشگاهت رسیدی. من هم بعد از اینکه کمی مقاله ی جدیدم را ادامه دادم نهار خوردم و رفتم سر کلاسی که باید درس بدهم. اتفاقا کلاسم هم بد نبود. با اینکه این بار هم کمی درس دادم- قصد نداشتم این کار را بکنم تا کمی به خودشون بیان و درس بخوانند- اما در مجموع خوب بود.

تا از دانشگاه رسیدم کرما ساعت نزدیک ۶ بود. قرار بود برم کرما چون تو با خانم گلتراش قرار داشتی که همین ساعت بیاد در خانه و با هم بروید یورک ویل رستوارن نروسا و من هم به شما ملحق بشم. تا گلتراش آمد و تو از قرار خواستی که بهش یکی از مغازه هایی که دنبالش بود تا ازش سوغاتی برای برادرانش بگیره را در راه نشانش بدهی ساعت شده بود هفت و نیم که همدیگر را در نروسا دیدیم.

من البته در کرما چندتایی از برگه های بچه ها را تصحیح کردم و وقتی تو بهم زنگ زدی قرار شد زودتر از شما برم انجا و میز بگیرم. شما که رسیدید با اینکه خیلی شلوغ بود اما من جا پیدا کرده بودم. نه من و نه تو شامی نخوردیم. تو که خیلی نمی توانی چیزی بخوری- و این موضوع خیلی اذیتم می کنه بخصوص وقتی هر از گاهی از دهانت در میره که گرسنه مانده ای- و من هم از پیتزایی که گرفتم خوشم نیامد. اما به هر حال تنها بخاطر بابات گلتراش رادعوت کردیم.

دو ساعتی حرف زدیم و نشستیم. واقعا هر کسی که از ایران آمده را می بینی مستاصل و حیران است. گلتراش هم نمونه ی دیگری از این دست بود. مردم نمی دانند چه باید بکنند و در عین حال هم نه توان ریسک کردن دارند و نه خیلی اهلش هستند و نه البته خیلی با بیرون زدن موقعیتی برای خودشان در خارج متصورند. به هر حال کمی از شرکت و خانواده اش و دوستانش در اینجا و انگلیس گفت. امروز بر میگرده انگلیس دوباره. دو سه هفته ای را آنجاست و بعد راهی ایران میشه.

من و تو هم که از دو روز پیش قرار بوده بشینیم و چندتا پیشنهاد برای روش زندگی مون تصویب! کنیم. که نرسیدیم و نشده. امروز بعد از اینکه من این مقاله را تمام کنم و کمی به آدورنو برسم و تو هم کمی به کارهای درسی و البته دانشگاهی خودت قراره شب دوتایی با هم جایی برویم و کمی گپ بزنیم و از همه مهمتر راجع به این تصمیمات صحبت کنیم. اما جدا از شوخی باید امشب را خوش بگذرانیم بعد از مدتها مهمانداری و نگرانی برای سلامتی تو- هر چند هنوز پیش متخصص نرفته ایم اما حرفهای دکتر خانوادگی مون خوشحال کننده بود و برای همین باید جشن بگیریم.
 



۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

لیبی و یوگا



صبح پنج شنبه هست. من در کرما نشسته ام و می خواهم بلاخره شروع به درس خواندن کنم. با اینکه دیشب سر وقت خوابیدیم اما صبح دیر بیدار شدم و زمان خواندن آلمانی را از دست دادم. صبحانه که خوردیم هر دو از خانه زدیم بیرون در یک هوای بارانی که البته مدتی است تنها نشانه هایش مانده یعنی هوای ابری و زمین خیس.تو رفتی کلاس یوگا- جلسه ی اول- و من هم آمدم اینجا تا قهوه ای بنوشم و بعدش برم کتابخانه برای درس.


خبر خوب امروز را صبح شنیدیم که احتمالا قذافی کارش تمام شده. نمی دانم بنویسم به درک واصل شده یا باید خشمم را فرو نشانم و بنویسم از مرگ هیچ انسانی نباید شادی کرد. نمی دانم! اما نمی توانم خوش بودن این خبر را پنهان کنم و نمی خواهم بکنم. این سرنوشت محتوم تمام دیکتاتورها باید باشد و اتفاقا تلاش برای رها کردن انسان از چنگال این دست هیولاها- چه درونی و چه بیرونی- اخلاقی ترین کار ممکن هست.


بگذریم. من باید درس بخوانم. تو هم. قراره امروز هر کدام یکی یک متن پیشنهادی برای کمی نظم و انضباط دادن به روند زندگی و کارمون بنویسیم و توافق اولیه را برای انجامش بکنیم. خیلی قراردادی و رسمی اش کرده ام اما گفتم بگذار این مدل را هم امتحان کنیم.


شب هم که کنسرت هست و آغازی برای یک توافق اخلاقی و دورنی با خودم برای گذاشتن نقطه ی پایانی بر روند خیانت به خود. برای شروع شکوفایی توانایی های شناخته و ناشناخته مون.

خلاصه که به فال نیک گرفتم این شروعهای خوب را: یوگا و آرزو برای لیبی بهتر. برای آزادی مردم از چنگال دیکتاتورها.