۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

امید به روزی دگر


شب بدی نبود در کنار دوستان تو و من در پیتزایی تا اینکه رسیدیم خانه و قبل از خواب به مادر زنگ زدیم. ساعت 11 شب بود و من عجله داشتم که زودتر بخوابم که از فردا کار و زندگی را بطور جدی شروع کنم.

ساعت 2 بامداد هست و تا حالا داشتیم بعد از دو ساعتی که با مادر و بعد با مامانم حرف زدم با هم حرف میزدیم از اینکه چه کار می توانم در این لحظه برای مامانم بکنم که با خاله امروز جلوی چشم مادر با آن وضع جسمی حسابی از خجالت هم در آمده اند و البته خاله هم حسابی باعث ناراحتی مادر شده بود.

بعد از کلی حرف زدن با آنها و قول دادن به مامان که نگران نباشه و هر طور شده برایش پول تهیه می کنم و می فرستم که زودتر جایی را اجاره کنه با هم که حرف زدیم و تو پرسیدی از کجا می خواهی این دو سه هراز دلار را تا چند روز آینده تهیه کنی و گفتم احتمالا از گمل تو بهم گفتی باید برای مامانت پس فردا 500 دلار بفرستی چون هیچ پولی در حال حاضر نداره و با گم شدن چک این ماهش کاملا بی پول مانده.

خلاصه حساب کتاب کردیم دیدم که با اینکه تقریبا امکانش خیلی سخته اما این مبلغ را باید به قول تو هر چه زودتر بفرستم تا گمل که از مسافرت برگشت در نیمه ی آگست آن پول را بگیرم و برای اجاره بفرستم. خلاصه بعد از اینکه با مادر و مامان حرف زده بودم و بغض مامان و ناراحتی مادر از شرایط کلی حسابی چلانده ما را باز زنگ زدم که از مامانم شماره ی حسابش را بگیرم و بگم برای اینکه تاخیری - مثل چکی که ده روز پیش برای امیرحسین فرستاده ام و هنوز نرسیده- پیش نیاد از این طریق پول را بفرستم که دیدم دوباره خاله آذر گوشی را برداشت و سر و صدای مهمانی میاد. مادر خوش و خوب بود و مامانم هم صدایش به مراتب بهتر شده بود خلاصه علاوه بر خاله آذر که از خانفاه برگشته بود آنجا یکی دو نفر از همسایه های مادر هم آنجا بودند و داشتند می گفتند و می خندیدند.

چند روز پیش بهت گفتم که با اینکه مسایل خانواده هایمان کوچک نیست اما اکثرا احمقانه است و همین احمقانه و بی ربط بودنش ما را بسیار اذیت می کند. نه اینکه مهم نباشد اما اتفاقا من و تو خودمان را خیلی درگیر می کنیم و همین باعث می شود که به خودمان هم آسیب بخورد. برای آنها اما اینقدر بغرنج و پیچیده نیست که وانمود می کنند. چه داستانهای تهران و چه آمریکا. "چیپ" و بی مقدار بودنش خیلی آزار دهنده است.

امروز و فقط امروز 130 نفر در سوریه دوباره توسط ارتش کشته شده اند. 130 نفری که مانند هفته های گذشته چیز زیادی جز کرامت و انسانیت و حقشان نمی خواستند. اما به هر حال ما هم درگیر "بچه بازی" خانواده هایمان هستیم که کلا آدمهای خوب و محترمی هستند اما کمی بیش از حد درگیر مسایل غیر جدی اند.

ساعت 2 بامداد اول آگست هست. دوشنبه که بخاطر "سیویک هالیدی" تعطیل است. امیدوارم که فردا روز دگری باشد. امیدوارم که خون آنها هدر نرود. امیدوارم که قدر عافیت بدانند و بدانیم و بدانم. امیدوارم و عمیقا متاسف از آنچه که در سوریه و ایران و ... می گذرد و آنچه که در میان خانواده های ما می گذرد. متاسفم و البته امیدوار که فردا روز دگری باشد برای همه.


ماه یگانه


دیروز صبح بعد از اینکه کمی در تختخواب به مثال روزهای مشابه با هم گپ زدیم برای صبحانه رفتیم "هی لوسی" و البته من بابت اینکه هنوز سختگیری به خودم را شروع نکرده ام راضی نبودم. اما به هر حال بخاطر اینکه روحیه ی تو هم خوب باشد گفتم بریم. بعد از صبحانه من رفتم کتابفروشی های دست دوم اطراف و تو هم رفتی خرید برای خانه و خانه.

در راه بودم که مرجان زنگ زد و گفت که به مناسبت آمدن پدرش - دکتر امامی- امشب چند نفر از فامیل هایش را دعوت کرده و گفت که دنبال ما خواهد آمد عصر برای شام. خلاصه قرار شد بریم. تو رولت درست کردی و من بطری شراب سفید "اوستر بی" گرفتم و بعد از رفتن به کتابخانه آمدم خانه.

تو هم با سارا طباطبایی دوستت که از چند روز قبل برای خداحافظی قرار داشتی که به کافه ای بروید و یک ساعتی را بنشینید. سارا قراره حالا که پاسپورتش را گرفته برای کار بره آمریکا که مادر و پدرش هم هستند. خلاصه تا تو برگشتی و کارهامون را کردیم مرجان هم آمد دنبالمون و رفتیم خانه شان.

شب بدی نبود و من و تو از پدر مرجان خیلی خوشمان آمد و متوجه شدم که چقدر با ایران خانم فرق داشته و برای همین کارشون به جدایی کشیده. یک زوج دیگه ای هم آنجا بودند با پسر یکساله شان که شب ما را تا نزدیک خانه رساندند. منصور، الهام و پسرشان ایلیا با خانمی که متوجه نشدم فامیل مرجان بود یا دوستش. به هر حال شب خوبی بود و تا دیر وقت نشستیم و گپ زدیم.

امروز هم بعد از اینکه حسابی خوابیدیم- در سکوتی که تنها یکشنبه ها اینجا وجود داره- خانه را تمیز کردیم و بعدش با خاله فریبا یک ساعتی اسکایپ کردیم و من علاوه بر گرفتن چندتا نرمش بابت کمر دردم کمی هم درباره اوضاع و احوال سوئد بعد از کشتار وسیعی که در نروژ اتفاق افتاده حرف زدم.

امشب هم قراره با چند نفر از دوستان SPT به محله ی ایتالیایی ها برای شام برویم. عدنان با دوستش که از آمریکا آمده میاد. جیو و دوست تو از دانشگاه تورنتو، گرتا با دوستش. قرار بود آنا هم بیاد که تماس گرفت و گفت نمی تونه.

تازه از بیرون آمدیم. برای خرید کاهو و یکی دوتا چیز دیگه رفته بودیم و اینکه لثه ی تو چندتایی آفت زده و رفتیم داروخانه که دکترش گفت آب نمک کافیه. قهوه ای خوردیم و کمی راجع به آینده حرف زدیم. راجع به اینکه چقدر خوبه اگر تو چندتایی از درسهای "تاریخ هنر و پژوهش هنر" از دانشگاه یورک و یا تورنتو به عنوان مهمان برداری و کمی به این حوزه که همواره حوزه ی مورد علاقه ات بوده بپردازی.

خلاصه که آخرین روز جولای در حال تمام شدن است. این همان ماهی است که با رفتن ما به خارج از شهر در روز تولد من آغاز شد، روز کانادا. ماهی که بعد از چند صد سال دارای پنج جمعه و شنبه و یکشنبه بود. ماهی که قرار بود من دوتا از مقالاتم را تحویل بدم. ماهی که قرار بود نه تنها ماه تولد که ماه تحول من باشد.

اشکال دارد اما تمام نشده. باید شروع کرد. داستان گرفتن "جلوی ضرر" است. اما اگر اراده ای باشد و کاری شروع شود. خلاصه که ماه یگانه رفت و من در جا زده ام. اما می توان از ماههای یگانه ی پیش رو آغاز کرد. ماهی که از فردا آغاز می شود؛ آگوست.

۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

گوگل بوکس


تمام دیروز و امروز را به خواندن چند کتاب و مقاله ی اینترنتی درباره ی جنبش های چریکی دهه های گذشته گذراندم. قبلا هم در این مورد کم نخوانده بودم اما این بار شاید بیشتر از هر چیزی برایم مفری برای درس نخواندن بود. دیشب هم ساعت یک و شب قبل تا ساعت سه بیدار بودم و به کارهایی پرداختم که باعث شد صبح به موقع بیدار نشوم و طبق معمول درس خواندن را به فردایش موکول کنم.

امروز تا عصر از خانه بیرون نرفتیم. عصر رفتیم تا عینک من را با لنزهایش سفارش دهیم که باید علاوه بر پولی که بیمه پرداخت می کنه 50 دلار هم خودمان بدهیم. بعدش رفتیم استارباکس ایندیگو و تو کمی موزیک دانلود کردی و من هم پادکستی درباره ی هابز و لویاتان گوش کردم که قبلا هم گوش داده بودم و اتفاقا به همین دلیل تصمیم گرفتم که این سری از پادکستها که مربوط به درسگفتارهای دانشگاه ییل هست را یادداشت برداری کنم. خلاصه یادداشت برداشتم و بعد از تمام شدن کار با کمی خرید که کردیم آمدیم خانه.

برخلاف اکثر جمعه شبها که داستان فیلم و می داشتیم بهت گفتم که از دیشب بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفته ام که کمی خودم را بابت این "بی در کجایی" و تنبلی و از زیر کار در رفتن تنبیه کنم. باید کمی از "حال" دادن و بی واسطه بر آورده کردن خواسته هایم به خودم دست بردارم و کمی به خودم سخت بگیرم.

خلاصه که برای پیدا کردن نظم آکادمیک باید کمی جوانب را اصلاح کرد. دایم فیلم دیدن و خوش گذراندن ما را به جایی نمی رساند. دیشب فیلم ایرانی "لطفا مزاحم نشوید" را دیدیم که بعدش فکر کردم واقعا این بهترین انتخاب من برای تلف کردن وقتم بود. یعنی این همه کاری که پیش رویم هست و دایم به تعویق میفته را نباید جدی بگیرم و شروع کنم.

می دانم الان مدتهاست که دارم دایم از این جرفها می زنم و از این احوال مشابه می نویسم. اما باید کاری کنم. خسته شدم. از خودم.

امشب بعد از مدتها با مامانم مفصل حرف زدم و بهش گفتم که برای زندگی خودش بهترین تصمیم ممکنه را با اولویت دادن به خودش بگیره و روی من و کمک هر چند اندک ما هم حساب کنه. برای اولین بار مامانم اصراری نکرد که باشه برای بعد. دلیلش هم واضحه واقعا در شرایطی نیست که بتونه خودش را مستقل اداره کنه. امیدوارم زمینی که دارند به زودی فروش بره و بتونه کمی اوضاع و احوالش را بهتر کنه. حالا قرار شده که آپارتمانی نزدیک ساختمان مادر پیدا کنه و یا با کسی مشترک اجاره اش کنه و یا با کمکی که ما خواهیم کرد یک سوئیت برای خودش بگیره.

این آخرین ویکند ماه جولای هست که پیش روست. آخرین شنبه و آخرین یکشنبه از ماهی که بعد از 800 سال گویی تکرار شده که پنج شنبه و یکشنبه و جمعه داره. این آخرین برای خیلی ها می تونه اولین باشه. و بهتره من هم جزو این خیلی ها باشم.

راستی خبر بسیار خوب و افتخارآفرین این بود که تو بهم مژده دادی که هفته ی آینده کتابی که تو هم فصلی در آن نوشته ای به دستمون خواهد رسید. همین الان در گوگل بوکس چک کردم و طرح جلد زیبایش را دیدم. عزیزترین و بهترینم. افتخارآفرین من این خبر خوب را به فال نیک می گیرم و به هر دومون این شروع زیبا را تبریک میگم. به امید دهها و صدها کار علمی پیش رو. بهتر و دقیقتر و مهمتر. به امید گامی در راه انسانیت برداشتن.
به امید آینده ای بلند و خوش رنگ. به امید.

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

انتطار به حق


دیروز که با آن وضعیت بی خوابی و خستگی طبیعی بود درس نخوانم. پیش از ظهر رفتیم Alliance Francaise و برای ثبت نام تو سئوالاتی کردیم و برای نهار با سنتی بودیم و رفتیم "جک استور" و از آنجا دوتایی رفتیم دوباره به مغازه ی Solution و چندتا باکس و جعبه ی دیگه گرفتیم تا تو دستت در مرتب کردن کمد مزخرف این خانه بازتر بشه.

از الگینتون تا خانه پیاده برگشتیم که نزدیک به دو ساعتی شد. البته وسط راه در کافه ای نشستیم - همان کافه ای که اویلن بار در هفته ی اول و روزهای اولی که رسیده بودیم اینجا پیدایش کردیم و تا اندازه ای حس کافه های سیدنی را داشت و در محله ی زیبای روزدیل هست- چایی خوردیم و دوباره زدیم به راه.

خلاصه عصر و شب را با توجه به خستگی مفرط من هیچ کاری نکردیم جز کمی گوش کردن به موزیک های مختلف. با اینکه نسبتا زودتر خوابیدیم اما باز هم صبح به موقع بیدار نشده ایم. الان ساعت 10 و نیمه و تازه داریم میریم کتابخانه برای درس. اما قصد دارم که بی توجه به تمام این داستانها کارم را شروع کنم. و البته قرارمون را هم با هم گذاشته ایم. چند سال پیش رو سالهای درس، زندگی آکادمیک، زبان خواندن، ورزش و تفریح و مسافرت هست برای پایه ریزی یک زندگی آیده آل در آینده ی نزدیک.

صبح که بیدار شدم دیدم که میشل - سوپروایزر رضا- برایم ایمیلی زده که بهش برای فهم تئوری زیبایی شناسی آدورنو کمک کنم. می دانم که دلوز و بنیامین حوزه ی تخصصی اش هستند اما گویا در آدورنو به مشکل خورده. فکر کردم دیگران به حق از تو انتظار دارند که جدی کار کنی اما خودت!

خلاصه که باید کار کرد. جدی و بدون هیچ فوت وقت. تو هم امروز به سلامتی مقاله ی توکویل را تمام خواهی کرد و برای مگان خواهی فرستاد.

۱۳۹۰ مرداد ۴, سه‌شنبه

در ساعت 5 صبح


سه شنبه 26 جولای ساعت 5 صبح است و بعد از اینکه کمتر از چهار ساعت به زور خوابیده ام ضمن بد خواب و بیدار کردن چند باره ی تو از تخت بلند شدم و حالا کمی در حال اینترنت بازی و دیدن سایتهای کتاب و ناشران در ایران هستم. با اینکه بازار کتاب و اجازه ی نشر و البته اقبال عمومی به کتاب روز به روز در ایران وضعیت اسفبارتری به خود می گیرد اما هر از گاهی چاپ بعضی کتابها تکانی به حوزه ی اندیشه و کتابهای فلسفی می دهد. باید باز هم مزاحم مامانت بشم و بخواهم یکی دو تا از این کتابهای تازه را که مطمئنم ترجمه ای دقیق از زبان اصلی غیر انگلیسی دارد را برایم بفرستد.

خلاصه که با این بد خوابی تکلیف درس خواندن و "فعال" شدن امروز ما هم معلوم شد. خودم کم تنبلی می کنم و بهانه برای درس نخواندن برای خودم می تراشم حالا این داستان بهانه ای برای فرار از درست درس خواندن امروز خواهد شد: خستگی و بی خوابی.

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

روایت تو از این اثر هنری مشترک


تا پست قبلی را گذاشتم و آمدم بهت بگم بیا زودتر بریم بخوابیم که فردا صبح زود دوباره با صدای انفجار باید بیدار بشیم دیدم که داری در یک وبلاگ می نویسی و مثل من پست می گذاری. با آمدن من هول شدی و سریع صفحه را عوض کردی. البته بهت گفتم که داشتی پست می گذاشتی؟ و تو گفتی قرار نیست اینها را بخوانی تا 20 و یا 30 سال دیگه که دوتایی با هم بشینیم و بخوانیم! خیلی جالب شد. تو هم داری همان کاری را می کنی که من دارم می کنم. البته تا جایی که می دانم تو تازه شروع به این کار کرده ای اما فکر می کنم که تو هم حدس زده باشی که من هم دارم چنین کاری را می کنم.

به هر حال برای اینکه دست پیش را گرفته باشم گفتم که این ایده ی من بود و تو این ایده را سرقت کردی. تو هم گفتی که کار را آن کسی که به مرحله ی عمل می رسونه انجا داده و می خواستی تو این کار را زودتر بکنی. نمی دانم که تو هم داری به من یک دستی می زنی یا نه اما به هر حال نکته ی مهم اینه که هر دو داریم از زاویه ی خودمون این کار را می کنیم. امیدوارم که کار جالبی در آخر بشه و خلاصه بعد از چند دهه بتونیم زندگی یکسانی را با روایتهای متفاوتی بخوانیم. زندگی که مهمترین اتفاق و محورش عشق من و تو به هم و به این اثر مشترک هنری مان هست. زیستن با عشق در کنار هم تا دهه ها. زیستی با افتخار برای خودمان و البته دیگران. امیدوارم.

بی درس اما خوب


یکشنبه ها صبح تنها روزی در هفته است که می توانیم کمی بیشتر و در آرامش بخوابیم. بعد از سر و صدای وحشتناک ماشین های شهرداری که آشغالهای ساختمان ما و چند ساختمان اطراف از جمله هتل "ساتن پلیس" را میبرند و صدای کوبیدن کانتینرهای فلزی به دیواره ی ماشینهایشان صبحها مثل صدای صاعقه است حالا چند وقتی است که ماشین های غول پیکر ساختمان سازی در امتداد ساختمان ما در کوچه که از ساعت 5 و نیم صبح موتورهایشان را روشن می کنند و از ساعت 6 ساختمانهایی که قرار است فروریزد تا یک برج بزرگ در کنار ما ساخته شود را به شکل دیوانه کننده ای داریم که نمونه اش امروز بود که از ساعت 6 و نیم هر دو با وحشت صدای بمب از خواب بیدار شدیم. واقعا نمی دانم که کار در این ساعت قانونی است یا نه اما به هر حال یکشنبه را از دست دادیم چون قرار بود گمل با همسرش "انجو" و دختراشان سمیرا برای نهار ساعت 11 و نیم بیایند و آمدند.

شب قبل تو از مراسم شنبه زاده در جشن تیرگان تا برگشتی خانه ساعت 11 و نیم بود. خیلی به تو و آنا خوش گذشته بود با اینکه علاوه بر باران زمین خوردن آنا و زخم شدن آرنج دستش کمی باعث نگرانی تو شده بود. اما گفتی که آنا طوری بندری می رقصید که همه اطرافیان با اینکه خودشان شور و شوق موزیک داشتند به او نگاه می کردند و کیف کرده بودند.

خلاصه یکشنبه ساعت 8 بیدار شدیم و من خانه را تمیز کردم و تو نهار که عدس پلو و میراز قاسمی و آبدوخیار و دسر که رولت بود را درست کردی و مهمانها سر وقت آمدند. خیلی خیلی از نهار و دسر لذت بردند و ما هم از مصاحبت با آنها. ضمن اینکه می خواستیم از گمل تشکر درخوری کنیم که به نظرم کردیم می خواستیم که باب معاشرت با اساتیدمان را مثل سیدنی باز کنیم. زن گمل هندی الاصل بود مثل خودش که مصری الاصل هست اما هر دو بزرگ شده ی اینجا هستند و به همین دلیل با دختر سه ساله شان انگلیسی حرف میزدند. تا رفتند ساعت 3 بعد از ظهر بود و بعد از مرتب کردن خانه و کمی استراحت تصمیم گرفتیم بریم بیرون و کمی راه بریم و خودمان را برای شروع درس و کار از امروز دوشنبه آماده کنیم. به پیشنهاد من رفتیم خیابان "دان داس" را راه رفتیم تا گالری ها و موزه ی تورنتو را یاد بگیریم و آن اطراف را ببینیم. پیاده روی خوبی بود و در آخر با حرفهای خوبی که در راه میزدیم و عکسهای خوبی که گرفتیم سر از محله ی ایتالیایی ها در آوردیم و خلاصه برای شام رفتیم رستوارن و پیتزایی "ویولا". شامی با هم خوردیم و با حرفهای خوبی که درباره ی زندگیمون زدیم کیف کردیم. تا با "استریت کار" و مترو به خانه رسیدیم شده ساعت از 11 گذشته بود و تا خوابیدیم شد 12. ساعت 6 و نیم صبح باصدایی شبیه بمب های عراق بر تن تهران از خواب پریدیم. واقعا صدایی مهیب و وحشتناک بود و خلاصه هر دو علاوه بر تپش و سر درد با اضطراب خواب و بیدار روز را شروع کردیم.

همان موقع با اینکه واقعا به لحاظ درسی من از تمام سر رسیدها و "دد لاین" ها گذشته ام اما تصمیم گرفتم روز را هر طوری که هست بسیار متفاوت و خوب پیش ببرم. همین طور هم شد. طبق معمول درس نخوندم و تو هم نخواندی اما کارهای خوبی کردیم. صبحانه رفتیم "کرپ اگو گو" و بعدش چون تو وقت برای مک بوکت گرفته بودی رفتی اولین جلسه ی "وان تو وان". من کمی در ایتون سنتر و اپل وقت گذراندم و بعدش تو را بردم در مغازه ای که لباس بگیری و به زور من البته خودت هم می دانستی که حق دارم بلاخره سوتین بند رنگی گرفتی. بعد پیاده رفتیم تقاطع کینگ و یونیورسیتی، موسسه ی گوته و برای ثبت نام زبان آلمانی من سئوالاتی کردیم و موسسه را دیدم و خوشمان آمد.

از آنجا طبق قراری که از صبح با هم گذاشتیم رفتیم اگلینتون مغازه ی "سولوشن" تا چند تا باکس بگیریم بجای کیف های زیپی "ایکا" که اجازه نمی دادند در کشویی کمد را در طول یکسال گذشته درست باز کنیم و همیشه باعث خارج شدن از ریل درها می شدند. با گرفتن باکسها به خانه برگشتیم و من رفتم کتابخانه ربارتس تا کتابهایی که موعدشان رسیده بود را پس دهم و تو هم خانه ماندی تا علاوه بر استراحت به کارها برسی. از کتابخانه رفتم سلمانی و از آنجا به بلور مارکت برای خرید و قبلش هم سری به ایندیگو زدم که علاوه بر دیدن کتابهای آموزش آلمانی متابخای امتحان GRE را ببینم و با دیدنشان فهمیدم که بهتر از بی خیال وقت گذاشتن برای این امتحان بشم و بجایش آلمانی بخوانم.

تا رسیدم خانه ساعت از 8 شب گذشته بود و با اینکه هوا هنوز کمی روشن بود اما کلا تمام روزمان را بابت کارهای دیگری جز درس خواندن از دست داده بودیم. کارهایی که به هر حال لازم هم بودند اگر چه برای امروز و این روزها ضروری نبودند. خلاصه اینکه خدا را شکر این چند روز به خودمان خوش گذراندیم و این مهم اتفاق نمی افتاد جز در کنار هم بودن و حرفهای خوب زدن و بهم عشق ورزیدن. قرار است از فردا درست و حسابی درس خواندن را شروع کنیم و خواهیم کرد. البته فردا با سنتی قرار نهار داریم. احتمالا از کتابخانه به کافه ای خواهیم رفت، یکی دو ساعتی می نشینیم، گپی می زنیم و دوباره بر می گردیم سر درس. این روش زندگی درست و البته "اکتیو" و "آکادمیک" ما خواهد بود اگر با نظم و ترتیب به برنامه ها و آنچه که می گوییم عمل کنیم.

در یک کلام خیلی خیلی عقب هستم و درسهایم به هیچ عنوان تمام نمی شود اما بجای غبطه خوردن قرار است کار کنم و جبران مافات. امیدوارم که جبران هم بشوند.

راستی این روز نوشت شماره ی 521 بود. به سلامتی تو و عشق من به تو و زندگی مون.