۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

آخرین تیرهای کمان


آخرین دقایق از ماه می هست. ساعت یازده و نیم شب هست و من خانه ام و تو با مامانت رفته ای مهمانی خانه ی لیلا و آریا که از دوستان آیدا هستند. این هفته از آنجایی که آریو شوهر آیدا آمده است اول نسیم و مازیار و بعدش آنها و پنج شنبه هم ما قراره میزبان این جمع باشیم. جالب اینکه اصلا هم نه روحیه مون به آنها می خوره و نه خیلی نقاط اشتراک داریم. به هر حال دلیل اصلی ما حضور مامانت هست که خواستیم حوصله اش سر نره.

امروز صبح رفتیم آزمایشات خون و قلب و ... را که از مدتها پیش باید میدادیم دادیم و تا کارمون تمام شد ظهر شده بود. برای اینکه چیزی بخوریم و از حالت ناشتا در بیایم رفتیم "فوت کورت" نزدیک آزمایشگاه که از مدتها قبل تصمیم داشتیم یک روز بریم. دو ساعتی با هم حرف زدیم و قرار گذاشتیم خیلی جدی راجع به آینده مون فکر کنیم و تصمیم بگیریم. من گفتم که چند روزی هست که دایم دارم به این موضوع فکر می کنم که باید از این فرصت آخر استفاده کنم و راجع به اینکه در آینده چکار می خواهم بکنم فکر کنم و مناسب آن تصویر روش زندگی را اصلاح کنم. تو هم موافق بودی و خلاصه خوب و مفصل با هم حرف زدیم. یکی از دلایلش هم دلخوری دوباره ی دیشب تو از مامانت و برعکسش بود که به نظرم مطابق معمول حق با تو بود و البته قابل کنترل اما از آنجایی که ما نظم زندگی مون را بهم زده ایم و در واقع نظم درست و حسابی نداریم نمیشه خیلی هم از دیگران انتظار داشت. مامانت به هر حال در مجموع آدم منظمی نیست و وقتی ببینه که ما هم نظم نداریم مسلما انتظار این را داره که با قواعد خودش روزهایش را سپری کنه. حالا اینکه تو نگران سلامتی و احیانا وزنش و ... باشی در این شرایط برای اون خیلی قابل درک نیست و انصافا تا وقتی که ما هم این گونه باشیم هر کسی بیش از خودمان حق داره که قواعدش را به ما تحمیل کنه.

به هر حال بعد از اینکه کلی حرهای خوب زدیم و قرار شد که واقعا فکر کنیم و صادقانه تصمیم بگیریم برگشتیم خانه. من از آنجا رفتم کتابخانه و تو هم تا نزدیک غروب که من شما را در لابی ساختمان دیدم با سر درد و بی حالی روز را سپری کرده بودی. اما الان که با هم حرف میزدیم گفتی که حالت خیلی بهتر شده.

خلاصه که روزها در حال گذر سریع هست و به قول سعدی اگر جام را با شتاب پر نکنیم دور فلک درنگ ندارد. بخصوص برای کسانی مثل ما و مخصوصا من که دیگه فرصت از دست دادن هایم ته کشیده. به همین دلیل می خواستم دوباره روی این ماه و انتظار آغاز نو تاکید کنم. باید که اگر می خواهم آنچه را که فکر می کنم لیاقت رسیدن بهش را دارم و داریم، برسیم بکوبیم و نظم و خواست و اراده مان را تقویت و تحمیل کنیم.

فردا روز اول ماه ژوئن هست. فردا چهارشنبه هست و فردا قراره به اجرای بسیار یکه و معروفی از یکی از آهنگسازان مورد علاقه ام دوتایی برویم که اتفاقا امروز بلیطش را با کمال پر رویی در شرایطی که کاملا حسابهامون خالی شده از کردیت خریدیم. فردا آغاز است و به فال نیک می گیرم و نشانه اش نیز شنیدن و سیراب کردن روح و روان و گوشمان با "رخمانیف" خواهد بود.

فردا خواهد رسید و من و ما نیز آخرین تیرهای ترکش مان را برای شکار بزرگ در کمان خواهیم گذارد اگر که می خواهیم که صیاد صید بزرگ شویم.

۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

می ناب


چند روز بود که می خواستم اینجا پست روزانه بگذارم که نشد. اما تا ماه می تمام نشده باید این نکته را به عنوان یکی از ویژگی های زیبای این ماه علیرغم تمام فشارها و خستگی ها می نوشتم که واقعا این ماه چون ماه توست و ماه اصیل بهار در نیم کره ی شمالی ماه نابی است. پنج شنبه بعد از اینکه تو با مامانت تا عصر رفته بودی بیرون و من هم تا آخر وقت در کتابخانه بودم و جواب ایمیل اشر هم آمد که دوباره بهم یک ماه فرجه داده برای مقاله ی آدورنو، با این بهانه که به هر حال مقاله ی دوم هم که راجع به تفاوت نگاه آدورنو به دیالکتیک با هگل هست هم در زمینه ی مشابه ای است و من از برنامه هایم عقبم، روز خوبی بود.

بعد از اینکه آمدم خانه و دیدم که شما هنوز نرسیده اید در یک عمل انقلابی لباس ورزشهایم را پوشیدم و با گوش کردن به رادیوی کلاسیک در پارک کویین زیر نم باران و در یک غروب رویایی کمی دویدم و با آهنگ ها و هوا و درختان مست شده بودم. همان موقع قطعه ای از "راخمانیف" شنیدم که مجری شبکه در توصیفش گفت که این قطعه به بهشت معروفه و من هم کمی قبل از آن داشتم فکر می کردم که گویی در بهشت هستم. این روز، این پنج شنبه باعث شد که فکر کنم این ماه، ماه تو، ماه می عجب ماه نابی است.

جمعه هم با تجربه ی دوباره ای از باربکیو در ساختمان خودمان گذشت و خوش گذشت. از درس خیلی خبری نبود مثل شنبه و تمام یکشنبه و تمام امروز. به هر حال جمعه ی آرامی بود تا شنبه شب که مهمان داشتیم. با اینکه شب قبلش البته با مامانت کلی بحث و جدل داشتی - البته نه به شکل ناراحت کننده ای، کلا تو اهل بحث و جدل نیستی و اتفاقا مامانت هم با اینکه خیلی بیشتر از تو این روحیه را داره اما در کل آدم اهل جدل نیست. راجع به اصرار مامانت که باید سه نفری برویم خانه ی دوستش. مهری خانمی که هفتاد و چند ساله هست و مامانت کلا متوجه ی استدلال تو نمیشد و نمیشه که ما اهل رفت و آمد نیستیم و به غیر از آن برای ما - به قول تو- معنی "کانسپت ها" از رفت و آمد گرفته تا خود زندگی با آنها و احتمالا اکثر دور و بری هایمان فرق داره. خلاصه که من به مامانت گفتم که چقدر وقتمان برایمان مهم هست و با اینکه خودمان خیلی قدرش را نمی دانیم اما در این حد وقت برای تلف کردن نداریم.

بگذریم. عصر شنبه از کتابخانه زودتر برگشتم خانه تا بازی فینال جام باشگاههای اروپا را بنا به ایمیلی که بین من و بابک رد و بدل شده بود ببینم. بارسلون و منچستر و تقریبا قابل پیش بینی بود که بارسلون خواستش را به حریف تحمیل خواهد کرد. بابک اما برخلاف من که دیگه از سالهایی نوجوانی و اوایل جوانی فوتبال نویس بودم و اتفاقا همان هم باعث دور شدنم از مقوله ی طرفداری از تیمی و کم کم دور شدن از فوتبال شد و الان اگر فوتبالی ببینم بیشتر ترجیح می دهم که بازی خوبی ببینم تا بازی خاصی، طرفدار "من یو" بود و خوب احتمالا در آخر حالش هم گرفته شده بود.

بعد از بازی مهمانها آمدند. نادر که در غیاب زن و بچه اش آمده بود با عفت خانم و مهری خانم دوستان مامانت و تو شام و دسر و همه چیز تدارک دیده بودی. تا حدود 11 بودند و رفتند. یکشنبه هم با پونه و علی و اورنگ که الان باید آن دوتا در هواپیما باشند به مقصد اروپا رفتیم خیابان کویین و یکی دو تا موزه دیدیم که البته به غیر از اورنگ آن دو خواهر و برادر حوصله ی موزه دیدن نداشتند و گپ زدیم و نهار خیلی مزخرفی خوردیم و بعد از اینکه کمی راجع به کار آمدن آنها و اینکه واقعا چقدر اورنگ برای پونه حاضر همه چیز را ریسک کرده به خطر بندازه و پونه کلا توی باغ نیست و کمی من بطور عیر مستقیم نصیحتش کردم، خداحافظی کردیم و تو یادگاری که از صنایع دستی اینجا برایشان خریده بودی - که یک رویا گیر "دریم کچر" سرخپوستی بود- را بهشون دادی و از هم جدا شدیم.

سر راه من مامانت را کافه ی "دارک هورس" بردم تا قهوه ای آنجا بنوشه و تا رسیدیم خانه دوباره کارهامون را کردیم و رفتیم مهمانی خانه ی نسیم و مازیار که علی هم با آنهاست. البته هنوز هیچ چیزی جز یک میز نهار خوری و صندلی هایش ندارند و همگی که شامل آیدا و خانواده اش، آریا و خانواده اش و ما با خودشان میشد دور میز در خانه شان نشستیم و تنها نکته ی خوب شب کمی نواختن پیانو بود توسط مازیار. البته کلا مازیار ایرانی نواز هست اما یکی دو قطعه ی کلاسیک هم برای من و تو نواخت. اما جز این از حرفهای "عمو مردکی" و کلا احمقانه ی بین آریو، علی و آریا حالم بد شده بود. یا شوخی های در بهترین حالت متعلق به سن علی درباره ی کلاب رفتن و تازه جوانی کردن توسط آریو و یا مزخرفاتی راجع به ماشین ها و مارکها در تهران و ...- که البته انصافا باعث تعجب من و تو هم از اوضاع تهران شده بود. اتفاقا شب که توی ایستگاه مترو بودیم به مامانت گفتم که من به همین دلیل خیلی اهل معاشرت در این گونه جمعها نیستم. هم من با آنها حرفی ندارم و هم آنها با من.

مهمترین مشکل البته اینه که در بهترین حالت اخبار سیاسی دو روز پیش بی بی سی را به عنوان خبر روز و احتمالا قاطی کیلوها مزخرف تحت عنوان "تحلیل روز" می خواهند بهت عرضه کنند. جالب اینکه حتی درصدی احتمال نمی دهند که شاید این یکی مخاطب خودش اهل خواندن اخبار حداقل رسمی روز باشه. کافی است اما بخواهی کمی موضوع را گسترده کنی و یا جالب تر از ان مثلا از اخبار گوشه ای دیگر از دنیا هم بگی و بشنویی. مثلا هیچ یک هرگز هیچ ایده ای درباره ی آنچه که در اینجا به عنوان کشور محل اقامتشان می گذره ندارند.

و البته آن حرفها که اگر واژه ی "خاله زنک" با تمام بار تحقیر آمیزش مجاز به استفاده باشه برای سطح حرفهای اینها کم هست.

امروز صبح اما در حالی که آماده ی رفتن به کتابخانه میشدم چون قرار شد که تو لپ تابت را برای تعمیر ببری حوالی منطقه ی ایرانی ها در فینچ همراهت آمدم و خلاصه معلوم شد که حداقل 200 دلار خرج بر می داره. به هر حال چاره ای نیست. اتفاقا صبح تو بهم گفتی که تقریبا هیچ پولی در بساط نداریم و بعد از پرداخت اجاره و قبوض این ماه کمتر از 100 دلار داریم. خیلی جا خوردم چون هفته ی قبل آن دو هزار دلار دانشگاه را با 400 دلار اضافه ریختم به حسابت اما همه اش رفته.

حالا قبل از اینکه این پست را بگذارم برای این ترم "برزری" دانشگاه اقدام کردم و امیدوارم که جواب مناسبی بهمون بدند. این ماه می در حال رفتنه و من از این ماه ناب انتظار دارم چون در این ماه کار دانشگاه یورک تو را ییگیری کردیم جواب قبولی تو را - اگر که خیر و صلاح هست- در نیمه ی اول ژوئن به خیر و خوشی بدهند.

نگران نیستیم و با تمام خوشی و با درس گرفتن از آنچه پشت سر گذاشته ایم رو به آینده داریم. فردا آخرین روز ماه خواهد بود و امیدوارم خبرهای خیلی خوشحال کننده ای در ماه آتی بگیریم.

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

پریدن عقاب از شهر کلاغ ها


چهارشنبه بعد از ظهر هست و من تازه از پیش تو و پونه و اورنگ دوباره برگشته ام کتابخانه ی بسیار زیبای "ترینتی". امروز از صبح بچه ها را برده بودی دانشگاه تورنتو تا اورنگ سئوالاتش را بکنه و بعد هم برای نهار رفتید کافه ی "اسپرسو" که من هم آمدم پیشتون و البته نهار نخوردم تنها در آخر با شما چای خوردم. حالا هم احتمالا انها رفته باشند سمت خانه ی خودشان و تو هم رفته ای خانه تا به کارهای کتاب "پی یر" برسی.

فکر کنم سنگین تر باشم که اصلا ننویسم که درسی نخوانده ام. اما از بس با پونه و اورنگ درباره ی تصمیمشون بابت آمدن به اینجا و مشکلات پونه در اتریش حرف زدم که حسابی خسته شده ام. به نظرم پونه با اینکه پخته تر و با تجربه تر شده اما هنوز در رفتارها و تصمیم هایش مشکلات عدیده ای نسبت به طرف مقابلش در زندگی مشترکشون داره. با این تفاوت که برخلاف تجربه ی مزدک، اورنگ بسیار پسر معقول و آرام و علاقه مند به زندگی و آینده شون میاد.

اما از دیروز بگم که بعد از چند روز به زور کمی درس خواندم و عصر از همین کتابخانه با تو قرار گذاشتم که مامانت را از خانه بلند کنی و در این هوای بی نظیر بیاری بیرون تا کمی از بهار و هوا لذت ببره. خلاصه همدیگر را در مسیر تازه یافته ای که در دل دانشگاه تو هست و بسیار زیبا به اسم Philosopher's Walk بردم به سمت همین کافه ی "اسپرسو" و با همدیگر یکی دو ساعتی را نشستیم و فکر کنم بخصوص به مامانت خیلی خوش گذشت. در حال گپ زدن بودیم که حرف از باربیکو کردن در ساختمان خودمان شد که من گفتم بیا همین امشب امتحان کنیم. می دانستم که تو خیلی مشتاق این کار و تجربه کردن فضای عمومی باربیکو ساختمان خودمان هستی که اگر خوب بود بعدها بیشتر استفاده کنیم و حتی با دوستانمان دور هم جمع بشیم. خلاصه که وقتی من از کتابخانه برگشتم خانه تو همه ی کارها را آماده کرده بودی و سه تایی رفتیم با بطری شراب مون پایین و باربیکو را راه انداختیم و خوش گذراندیم.

شب هم با آمریکا حرف زدیم و عموها و مادر بزرگم هم به ما از فلوریدا زنگ زدند و خلاصه عمه ام بهم گفت که خیلی بخصوص مادربزرگ دلش برای من تنگ شده و نگرانه که نکنه خدای ناکرده بره ایران و دیگه فرصت دیدار پیش نیاد. نمی دانم حالا تصمیم گرفته اند که سری اینجا بزنند یا نه به هر حال که گویا خواب بابام را دیده و خیلی دلتنگ شده.

و اما از آدورنو بگم که سخت و دلنشینه اگر اجازه ی فهم و ورود به جهانش را به آدم بده. امروز که درسی نخواندم. تصمیم گرفته ام که باز هم از اشر فرصت بیشتری بگیرم و با اینکه می دانم برای مقالات دیگه ام دچار مشکل میشم اما فعلا کمی با آرامش- در واقع تنبلی- و سر فرصت کار را جلو ببرم. تو هم که داری تمام وقتت را صرف دیگران می کنی. این چند وقت که مامان و بابات حالا هم که این بچه ها و اتفاقا الان هم بهم زنگ زدی که داری با مامانت و بچه ها از سمت خانه میری فروشگاه "هوم سنس" که آنها خریدهایشان را برای برگشت به اتریش بکنند.

دیشب با مامانم حرف زدم و چون تمام این چند وقت ناراحت و نگران اوضاعشان هستم نمی تونم خیلی با خیال راحت فکرهایم را متمرکز کنم. خیلی ناراحت بخصوص مامانم هستم و در یک کلام از اینکه زندگی باهاش نساخت خیلی دلم گرفته. البته به قول خودش باز هم خیلی جای شکرش باقیه که به هر حال اوضاعش از خیلی ها بهتره اما نه از دور و بری های خودش و آدمهایی که می شناسیم. امیدوارم بتوانم برایش تا خیلی دیر نشده کاری کنم. اما هم نمی توانم و هم راه پیش رویم خیلی سخته. دیشب که جواب ایمیل بابک را که بعد از سالها برایم ایمیلی زده بود می دادم و در جواب سئوالات او می نوشتم که دیگر فوتبال را خیلی دنبال نمی کنم چون نه می رسم و نه شبکه ی کابلی این کار را دارم، اهل بازی های کامپیوتری نبوده و نیستم و اصلا پلی استیشن به غیر از یکی دوباری که با خودش و امیرحسین بازی کرده ام بازی نکرده ام و پاسخ های منفی دیگری که به سئوالاتش دادم برایش نوشتم که می دانم از دید هم سن و سالهایم شاید زندگی ما کسل کننده به نظر برسه اما ما بی آنکه تعمدی در "به شکل دیگر بودن" داشته باشیم در مسیر دیگری پیش می رویم و از آن لذت می بریم. اما جدا از آن حرف کسی مثل عباس معروفی هم باعث این تفاوتها شده است که گفت من خیلی از کارها و تقریبا همه کار را از وقتی رسیدم آلمان باید دوباره انجام می دادم. باید دوباره تصدیق رانندگی می گرفتم کاری که آدمها یکبار باید بکنند و... . با اینکه قبلا هم گفته ام و نمی خواهم تکرار کنم که از طنین "قربانی بودن" و ... در این تیپ جملات حذر می کنم اما واقعیت آنها را هم نمی توان انکار کرد. به هر حال بین من و برادرانم تنها بابت زمان وارد شدن در جامعه و فرهنگ دیگر تفاوتهایی پر نشدنی وجود دارد که متاسفانه بخصوص برای آنها - برای بهتر کردن شرایط خودشون- این مسایل قابل دیدن و درک نیست.

راستی گفتم فوتبال؛ خدایش بیامرزد ناصر حجازی را. یا آن همه خاطره ای که من از خانه آنها و خودش و آتیلا در دانشگاه داشتم. فوت کرد اما سربلند و به قول یکی از روزنامه ها که بعد از مدتها ما را به دیدن یک تیتر یک عالی مفتخر کرده بود: عقاب از شهر کلاغ ها پرید.

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

مهمان از اروپا و به اروپا


با اینکه دوشنبه بود اما به دلیل روز "ویکتوریا" همه جا و از همه مهمتر کتابخانه بسته بود و همین باعث شد بعد از تمیز کاری خانه از پیش از ظهر تصمیم بگیرم که امروز کلا قید عذاب وجدان بابت درس نخواندن را بزنم و همراه تو و مامانت بریم بیرون و در "یورک ویل" چند ساعتی را پیاده روی کنیم و نهاری در همان پیتزایی ایتالیایی که برای شب تولد تو رفته بودیم میل کنیم و برگریدم خانه.

الان هم ساعت هفت و نیم هست و باد و باران شدیدی گرفته بطوری که باعث شد تا تو که برای کمی ورزش کردن- برای اولین بار- رفتی پارک کویین بلافاصله برگردی خانه تا سرما نخوری.

اما شنبه و یکشنبه شب را مهمان داشتیم. شنبه پونه با اورنگ و علی با دنیا امدند و تا رفتند ساعت 3 صبح بود. شب خوبی بود و ما از اورنگ خوشمون آمد. پسر خوبی بود و مشخصه که هم خانواده ی حسابی داره و هم خودش آدم موفق و آرامی هست. یکشنبه هم با اینکه تصمیم داشتم تا بعد از ظهر که با آندرس قرار داشتیم درس بخوانم مثل شنبه و امروز کاملا از دست رفت. هم خسته بودیم و هم بد و دیر خوابیده بودیم و به همین دلیل خیلی انرژی نداشتیم. به هر حال ساعت چهار و نیم با آندرس دم موزه ی ROM قرار داشتیم و بعد از اینکه سه تایی کمی در کافه ای نشستیم تو برگشتی خانه و من و آندرس یکی دو ساعتی درباره ی فلسفه و سیاست و ... گپ زدیم تا برای شام که آمدیم خانه.

کلا من از آندرس خوشم میاد. هم آدم پر مطالعه و دنیا دیده ای هست و هم مشتاق بحث و گفتگوی درست و حسابی. خیلی راجع به خاورمیانه و البته اروپا حرف زدیم. شب هم در خانه چندین بار تاکید کرد که چقدر از تورنتو خوشش امده. گفت بیشترین چیزی که در این چند هفته ی گذشته در آمریکا گردی اش اذیتش کرده بی خانمان ها بوده اند و در اینجا چنین مشکلی را با چنان شدتی ندیده. از تمیزی و زنده بودن اینجا هم خیلی خوشش آمده بود. به هر حال خودش سویسی الاصل هست و بزرگ شده ی اوکلند و درس خوانده در دانشگاه سیدنی و فعلا هم چندسالی هست که داره اونجا زندگی می کنه و قضاوتش برامون جالب بود.

او هم امروز راهی نیویورک شد و بعد هم میره اورپا و بلاخره هم اسپانیا که دیشب خیلی موضوع بحث ما بود بابت نرخ بی سابقه ی بی کاری و ناراضایتی عمومی و پیش بینی آندرس درباره ی احتمال شکل گیری دوباره ی آلمان بزرگ. ساعت یک بود که آندرس هم با بسته ی پسته ای که تو بهش دادی خداحافظی کرد که بره هتل و امروز صبح هم راهی راه آهن بشه.

این سه روز درس نخواندن باعث شده که حسابی از درسهایم عقب بیفتم. تو هم کلی کار داری اما مهمترین چیزی که تصمیم دارم انجامش بدم آرامش و زندگی و لذت در کنار هم بودنه. چیزی که تا حدودی این روزها با مهمانها و بیرون رفتنی که داشتیم باعث شد در بخصوص روحیه ی تو تاثیر خیلی خوبی بگذاره.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

ماه تو و روز من


بعد از تقریبا یک هفته دارم اینجا پست میگذارم به یک دلیل ساده. دوباره لپ تابهامون دچار مشکل شده. لپی تو که کاملا مرخض شده و رفته و امشب که علی به همراه پونه و همسرانشان قراره بیان اینجا باید بدم یک نگاهی بهشون بندازه و ببنیم که میشه کاریشون کرد یا نه. اما اگر بخواهم خیلی تلگرافی از هفته ای که گذشته بنویسم باید از سه شنبه و چهارشنبه و پنج شنبه به عنوان روزهایی بگم که من دوباره با تنبلی و درس نخواندن منظم روزهایم را تقریبا از دست دادم. روز سه شنبه البته با مامانت و تو رفتیم دفتر دامیتس و خلاصه با تلفن طولانیی که بعدش با بابات داشتیم متقاعد شد که برای کار کانادا منظم و دقیق و طبق برنامه ای که دامیتس برای ونکوور پیشنهاد داده بره جلو.

پنج شنبه و جمعه شب را دوتایی تنها بودیم چون مامانت رفت خانه ی دوستش خاله عفت. من و تو هم هر دو روز را کمی درس خواندیم و کمی کافه نشستیم و شبهایش فیلم دیدیم و روزهایش را کمی ریلکس کردیم. با اینکه تو باید کار "پیر" را تا این هفته که میاد تحویل دهی و من هم انگار نه انگار که باید تا هفته ی آینده مقاله ی آدورنو را تمام کنم و هنوز درست و حسابی شروع به خواندن هم نکرده ام. اما پنج شنبه در کافه ی "گرین بینز" در چهارراه بترس و بلور و جمعه دیروز در کافه ی ایتالیایی حوالی روزدیل که چندبار تا حالا رفته ایم از جمله با توکا و این دفعه مامانت اینها نشستیم و راجع به آینده و زندگی حرفهای خوبی زدیم.

خب باید الان را بیام و به تو کمک کنم. امروز که 21 می هست و من از چند وقت پیش تصمیم داشتم که روز خوب و شروعی تازه باشه خوب پیش رفت البته بدون درس خواندن که اصل کار بوده. اما به هر حال در هوایی که داره کم کم گرم میشه داریم خودمان را برای شروع تازه ای در کانادا آماده می کنیم. به هر حال ماه ماه توئه و روز روز من. پس به امید پایان دوره ی جاهلیت من و آغاز زندگی تازه مون.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

چکی دیگر


خب الان که در خدمتتون هستم آخرین دندان عقلم را هم کشیده ام و در یک کلام این ته مانده ی عقلمون هم از دست رفت تا به قول مولانا بگم: آزمودم عقل دور اندیش را بعد از این دیوانه سازم خویش را

اما این تنها خبر مهم امروز نبود. مهمتر از آن پاسخی بود که در جواب نگرانی های هر دو و بخصوص تو امروز رسید در خانه. امروز در کتابخانه در حال زور زدن برای فهمیدن نسبت آدورنو با هگل بودم و بسیار بی حوصله که تو زنگ زدی که داری میری یک سر پست برای تهیه ی فتوکپی برابر اصل برای استرالیا. همراهت آمدم تا با هم کمی زیر باران پودری و قشنگی که می بارید بریم و یک قهوه هم بخوریم. بعد از اینکه رسیدیم به کافه ی زیر ساختمان "منولایف" تو بهم گفتی علیرضا رفیعی هم آنجا نشسته و کمی هول شدی اما به هر حال به عنوان دوست قدیمی و خانوادگی قرار شد بری داخل. رفتی و گویا او هم به روی خودش نیاورد و بعد از مدتی رفت. شاید هم متوجه نشد و شاید هم فکر کرد بهتره در حضور من خودش را معرفی نکنه. به هر حال موضوع این بود که تو گفتی دعا کنم تا کاری پیدا کنی و نگرانی بابت اجاره خانه ی ماه بعد را رفع کنیم.

وقتی برگشتیم خانه دیدیم که از دانشگاه من یک چک فرستاده اند به مبلغ دو هزار دلار! نمی دانم این پول بابت چیست چون یکبار به عنوان "برزری" ترم گذشته بهم بابت نمرات خوب این کمک هزینه را داده بودند و باز هم یکبار دیگه این مبلغ را داده اند. این سریعترین و جالبترین پاسخی بود که بی درنگ به نگرانی ما داده شد. به قول تو واقعا خداوند برامون چیده و تنها باید علاوه بر شکرگزاری سعی کنیم در مسیری که باید حرکت کنیم. این یعنی به حاشیه ها فکر نکن و کار اصلی را پیش ببر. کاری که من کاملا فراموش کرده ام گویا.

اما دیروز را بنویسم که روزی بود آرام. صبح بعد از اینکه دوتایی خانه را تمیز کردیم تو با مامانت بنا به قراری که با آیدا داشتی رفتید بیرون تا مامانت برای فامیل در ایران سوغاتی بخره از جایی که به هر حال مناسب باشه و من هم رفتم تا کافه ی "گرین بینز" و بعد از یکی دو ساعتی درس خواندن برگشتم خانه. سر راه آبجو گرفتم و بعد از اینکه رسیدم خانه عوض درس خواندن نشستم پای تلویزیون و بطور اتفاقی مصاحبه ی مارینا نعمت نویسنده ی کتاب زندانی تهران را دیدم در کانال tvo و تا آمدن شما و بعد از آن هم دیگه سراغ درس را نگرفتم. انگار نه انگار که باید تا دو هفته ی دیگه مقاله ی درس آدورنو را بدم.

به هر حال مهمترین اتفاق امروز همان چکی بود که کلا حساب و کتابهای ما را برای اجاره خانه خیلی راحتتر کرد. کاشکی پول داشتیم و کمی برای مامانم می تونستم بفرستم. شاید برای تابستان کمی بتوانیم پس انداز کنیم. امیدوارم خاله آذر که رفته ایران بتونه آن زمین کذایی را بفروشه که بیشتر از همه کمک حال مامان میشه.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

اولین تولد در کانادا


شنبه ای بارانی و پر از مه را داریم پشت سر می گذاریم. ساعت 7 عصره و تو با مامانت از ظهر رفته ای بیرون اول با مهناز قرار داشتی و حالا هم با آیدا و دوستانش هستید و به من هم گفتی که آیا برای شام میام پیشتون که قراره چند نفری بروید بیرون که خیلی حال و حوصله ندارم و بخصوص حرفی هم با این جمع ندارم.

اما بعد از چند روز که لپ تابم اذیت کرده از فرصت استفاده کنم و خیلی سریع از پنج شنبه تا امروز را بنویسم. پنج شنبه که در واقع شب تولد تو بود و بعد از اینکه از کتابخانه پا شدم و تو بهم خبر دادی که رستوران شهرزاد گفته که برای شب جا نداره رفتم سمت "یورک ویل" تا یک جای مناسب و البته نسبتا ارزان را پیدا کنم. یک رستوران ایتالیایی پیدا کردم که به نظر خوب می رسید و واقعا هم شب همگی ازش راضی بودیم. بعد هم یک کیک خریدم و گفتم روش برایت بنویسه و قبل از اینکه برسم خانه سر از ایندیگو در آوردم و بلاخره یک کادوی کوچک اما غافلگیر کننده برایت خریدم. یک جفت کفش اسپورت و بندی نوزاد. خلاصه وقتی سر میز شام کادویت را باز کردی خیلی خندیدی و گفتی که این بهترین کادویی بوده که تا حالا گرفته ای. البته بیشتر از بهترین غافلگیر کننده ترین بوده. خلاصه مامانت که اشک توی چشمهایش جمع شد و آیدا هم که با بچه هاش آمده بود کلی خندید. بابات هم برایش جالب بود.

با اینکه تو گفته بودی که خیلی حال و حوصله ی تولد را نداری و اشتیاقش آنقدر نیست اما به گفته ی خودت شب خوبی شد و اولین تولدت در کانادا با حضور مامان و بابات بعد از چند سال خیلی تولد دلچسبی شد. آیدا هم با آمدنش حال و هوای مهمانی به این دور هم جمع شدن داده بود.

آخر شب گفتی که انتظار اینکه تولد خاطره انگیزی بشه را نداشتی اما خدا را شکر شد. ضمن اینکه با این کادوی عجیب و غریب من خیلی خنده ات گرفته بود و گفتی: خب حالا منظورت چی هست؟

خلاصه که شب خیلی خوبی شد علیرغم نق و غر و لندی که من در راه که داشتیم پیاده جلوتر از مامانت و بابات می رفتیم به تو زدم و دایم از اینکه داریم و وقت و مسیرمون را هدر میدیم و از اینکه دایم بابت دیگران که خانواده ی خودم و تو هستند باید به خودمون فشار بی وجه و معنا بیاریم و نه آنها انتظارش را دارند و نه اساسا خیلی درکی از وضع ما و ... . خلاصه که از همه طرف نق زدم از دور و بر و کارهای خودمون گرفته تا کارهای اینها. از اینکه با بابات باید یک جور حرف زد و طور دیگه ای رعایت کرد با مامانت کلا یک جورد دیگه. از اینکه باید از مادر نق و غر بی جا شنید که یادش رفته که مثلا دو روز پیش بهش زنگ زدیم تا مامانم. از رعایت اینکه این را نگیم که به امیرحسین که 14 سال از من کوچکتره بر نخوره که نگران آینده و زندگیش هستی تا جهانگیر و ... . خلاصه که احمقانه است، در یک کلام.

برای کسی مثل من که دیگه آرام آرام در آستانه ی 40 سالگی است اینکه این نکته را نگو و این نکته را این طوری بگو به کوچتر و بزرگتر نه تنها جذابیتی نداره که وقتی مطمئنی که دارند اشتباه هم می کنند خیلی آزار دهنده میشه. نمونه اش کار پرونده ی بابا و مامانت برای کانادا. مثلا بابات کاملا بدون اینکه اطلاعی از شرایط داشته باشه قضاوت می کنه و حکم میده که مثلا آن روش ارزانتره. بعد که برایش حساب می کنی که هزینه های مهمی را از قلم انداخته که گریز ناپذیره - مثل پول وکیل یا اجاره ی دفتر کار و ...- اصرار می کنه که نه اصلا کی گفته این قدر باید به وکیل داد. بجای مثلا 40 هزار دلار یکی را پیدا می کنیم 800 تا هزار دلار بهش میدیم از خداش هم هست. و خلاصه بحثهای فرسایش و آخرش هم مثل تمام کارهایی که به قول شما یک عمر ازش دیده اید دولا سه لا پول میده و کارش هم نیمه تمام می مونه.

اما بدتر از همه اینه که اشتباهاتش را بهش در حالتی خیلی مناسب و با رعایت تمام احتیاط ها هم نمیگید و همین باعث شده که دایم در تصمیم گیری هایش اشتباه کنه و علیرغم اشتباهاتش عوامل بیرونی را تنها فاکتور به نتیجه نرسیدن کارهایش قلمداد کنه. خلاصه که به نظر من همانطور که به تو گفتم با این کارتان نه تنها کمکی به حال خانواده نکرده اید که ریشه های نقد ناپذیری و یاد نگرفتن را هم در بابات تقویت کرده اید.

به هر حال دیشب که داشت به سلامتی راهی دبی میشد از من خواست که همراه تو به دفتر دامیتس برم و چند نکته ای که برایش هنوز روشن نشده و البته چند سئوال جدیدی که پیش آمده را ازش بپرسیم. اما در نهایت دوباره کفت که به دامیتس بگید که 10 هراز دلار تخفیف بده تا باهاش قرار داد ببندم. به هر حال این کار را باید بکنیم تا به قول تو زودتر از دل آن مشکلات بیرون بیان و خیال تو برای آنها راحت بشه.

خلاصه که دیروز که روز تولد تو بود بعد از اینکه من صبح رفتم دانشگاه و گمل را دیدم و از کار تو گفت که تا دو هفته ی دیگه به امید خدا - و امیدوارم با خبرهای خوب- نتیجه مشخص میشه آمدم خانه و مهناز با آریا آمده بودند اینجا برای دیدن بابات و آریا هم پدر همه را در آورد تا لحظه ی آخر، روز مهمی بود. به قول تو در روز تولد تو من کار سال آینده ی تدریسم را گرفتم که قرار شد برای درس مقدمه ای به نظریه های ارتباطی روزهای چهارشنبه از هشت و نیم تا یازده در طول سال تدریس کنم. دیوید که خودش رئیس گروه "کامیونیکیشن" دانشگاه است روز قبل برام پیغام گذاشته بود و دیروز دوباره تماس گرفت و قرار کار را با هم گذاشتیم.

شب هم که همراه بابات رفتیم فرودگاه و بعد از اینکه به سلامتی رفت- و حالا چند ساعتی هست که رسیده- برگشتیم خانه و از انجایی که من یک روز بسیار سخت بابت شروع عطسه های حساسیت بهاری را دیروز داشتم خیلی زود با ریه دردی که داشتم خوابیدم. امروز هم عوض اینکه با لطفی که تو کردی که با مامانت بری بیرون تا من درس بخوانم درسی نخواندم و بیشتر به حاشیه گذراندم تا حالا و بعید می دانم که در این باران حال و حوصله ی آمدن شب بیرون را داشته باشم.

این لپ تاب هر آن ممکنه از کار بیفته. خیلی داغ میکنه و هر کاری که کرده ام درست نشده. امیدوارم تا نوشتن مقالات درسیم بکشه تا ببینیم برای سال جدید تحصیلی می تونیم لپی تازه ای بگیریم یا نه.