۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

جایی برای درس خواندن


آخرین دقایق ماه آوریل سال هست. مامانت که از سر شب خوابیده و ما سه نفر هم آمده ی خوابیم. کمی اخبار بی بی سی را برای بابات گذاشتم ببینه و کمی هم گوش به تحلیلهای به نظر من و تو اشتباهش دادیم و خلاصه شب و ماه در حال پایان هست. امروز بعد از دو روز تمام خوابیدن در خانه، چهار نفری رفتیم برای صبحانه "لیتل ایتالی" و با اینکه به مامانت گفتیم که کفشهای راحتی بپوشه اصرار کرد که نه و خلاصه بعد از صبحانه گفت که نمی تونه راه بیاد و مسیرها را جدا کردیم. من و بابات پیاده از مسیر کتابفروشی های دست دوم خیابان بلور در حالی که راجع به کار اقامت آنها حرف زدیم و در نهایت بابات گفت که قصد نداره از طریق کوبک بیاد و همان حرف همیشگی که باید بین من و فلانی فرقی باشه گفت و گفت. تو و مامانت هم با تراموا - استریت کار- از مسیر دیگه ای به خانه آمدید.

بعد از اینکه برگشتیم خانه من برای درس خواندن گفتم چند ساعتی را میرم کتابخانه و زدم بیرون. اما متوجه شدم که چون ترم تابستان شروع شده دسترسی به کتابخانه در روزهای ویکند خیلی محدود و تنها در "ربارتس" ممکنه. خلاصه تا رسیدم ربارتس کار کتابخانه تمام شد و درس و مشق را پهن نکرده برگشتم سمت خانه.

توی راه به تو زنگ زدم که اینطوریه و خلاصه رفتم کافه ای جایی را پیدا کنم که نشد و آخر سر در استارباکس "ایندیگو" جایی را گرفتم تا تو و بابات آمدید و سه تایی نشستیم و کمی حرف زدیم و برگشتیم خانه.

از وقتی هم آمده ایم خانه من برای بابات اخبار شبکه های مختلف را از روی اینترنت گرفته ام و از طریق تلویزیون گذاشتم ببینه تا الان که داره فیلم می بینه تا بخوابه. تو هم منتظر من هستی تا بخوابی و من هم که تا چند ساعت پیش نزدیک به دو درجه ضعف داشتم باید زودتر برم بخوابم و فکری به حال فردا و پیدا کردن جایی برای درس خواندن کنم.

دیشب با مامانم هم حرف زدم و متوجه شدم اوضاعشان از قبل هم خرابتر شده و نه داریوش و نه امیرحسین کاری پیدا نکرده اند. واقعا که از خودم حالم بهم می خوره و از آن دو بیشتر.



۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

والدین


چهارشنبه رفتم کتابخانه ی "ترینیتی" تو هم با مامان و بابات رفتی بیرون. خلاصه که از چهارشنبه عصر و وقتی برگشتم تا همین الان که جمعه بعد از ظهر هست بابت سرماخوردگی خوابیده ام خانه. مامانت و آیدا که سرماخورده بودند و من که با آنها از فرودگاه برگشتم کار دستم داد و تمام دیروز را که در تخت خوابیدم و امروز هم مانده ام خانه. سرماخورده و بیحال. تو با مامان و بابات همین الان رفتید نهار خانه ی خاله عفت. اتفاقا تو هم اصلا حال و حوصله ی رفتن نداشتی اما چاره ای نبود. هر دو کوهی از درس و کار پیش رومون هست و فعلا که گرفتار شده ایم.

رفتار بابات تا اینجا خیلی تو را شاکی کرده. تمام مدت تنها به فکر خودش هست و به همین دلیل هم تو خیلی ناراحت شده ای. به قول تو انگار نه انگار که برای دیدن ما و تو آمده است. روزها می خوابه و شبها بیداره و صبح زود میره پایین ورزش و وقتی بر میگرده با توجه به کوچکی خانه ما رفت و آمد و به حمام رفتن همه را بیدار می کنه. ضمن اینکه وقتی هم دور هم نشسته ایم داره در کامپیوتر ایمیل های "فورواردی" را نگاه می کنه.

به هر حال این هم بخشی از داستانه دیگه. البته به نظر من همیشه همین طور بوده اما تو الان بیشتر متوجه شده ای. چه در تهران و چه در استرالیا و اینجا به هر حال اولویت را به کارها و برنامه های خودش داده و شاید هم همین کار درست باشه.

دیروز "آندرس" هم بهم ایمیل زده بود که تاریخ آمدنش کمی تغییر کرده و مدت بیشتری را هم می خواهد در تورنتو بماند. فکر نکم بتونم برایش وقت بیشتری بگذارم. بخصوص با این مریضی بی وقت که کلا از کارهایم عقب افتاده ام خیلی دستم بسته شده.

دیشب با آمریکا حرف زدیم و به غیر از مامان با مادر و خاله آذر احوالپرسی کردیم. مامان هم که نبود و برایش پیغام گذاشتیم. نمی دانم اصلا در چه حال و روزگاری است. اصلا نمی دانم وضعش چه طور هست. خودش که همیشه میگه همه چیز عالیه و بهتر میشه. نمی دانم چگونه روزگار می گذارند. تنها می دانم خیلی سخت و می دانم من هیچ کمک حالی برایش نیستم و از همه مهمتر اینکه این حقش از روزگار نبود.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

روز اول


دیروز مامان و بابات تقریبا سر وقت رسیدند و ما که با آیدا رفته بودیم نزدیک به دو ساعت نشستیم تا مهناز و شوهر و بچه اش برسند. گویا هم خیلی دیر راه افتاده بودند و هم به ترافیک خورده بودند. مامانت سرماخورده بود و خیلی سر حال نبود آیدا هم که سرمای بدی خورده بود با آنالیا آمده بود و آندیا را خانه ی دوستشان گذاشته بود که مشکلی بابت جا پیش نیاد. بیچاره بالا هم نیامد و بلافاصله رفت که به کارهای دیگه اش برسه. خیلی لطف کرده بود.

مهناز و نادر و آریا هم آمدند بالا و بعد از نیم ساعتی بابات رفت توی تخت و چند ساعتی خوابید و مامانت هم که خسته و بی حال بود منتظر رفتن آنها شد تا کمی استراحت کنه. با اینکه بلاخره رفتند اما گویا انتظار داشتند شام بمانند. اضافه بر خستگی مامان و بابات، آریا خیلی شیطونی می کرد. به ره حال رفتند و مامانت کتابهای من را داد و کلی هم خوراکی برای تو آورده بود. از پسته و باقلوای سیب که تو منتظرش بودی بگیر تا کلی چیزهای دیگه. یک جعبه گز هم برای اشر که من خواسته بودم اضافه آورده بود. اما از همه مهمتر پته ی کرمان بود که برای ما آورده بود چون تو چند وقت پیش بهش گفته بودی خیلی دوست داری. خلاصه با اینکه دستشون بابت مسایل مالی خیلی باز نبوده اما واقعا خیلی زحمت کشیده بودند.

امروز هم ظهر با خانم امیرسلام وکیلشون قرار داشتند و چهارتایی رفتیم و چقدر هم خوب شد که من رفتم چون سئوالات مهمی را کردم. به هر حال گفت که حداقل 5 تا 6 سال دیگه کارشون طول میکشه مگر اینکه از طریق "کوبک" هم اقدام کنند و گفت که بیشتر از یک سال هست که دایم داره بهشون میگه. به هر حال قرار شد این کار را کنند. من هم که دیدم حال فریده خانم حسابی گرفته شده و اشک توی چشمهایش جمع شده گفتم اگر این پرونده طول هم بکشه اما اگر سالی چند ماه ویزا بگیرند و بیایند اینجا باز هم به هر حال خیلی تفاوت قضیه هست. که گفت میشه روی این داستان به اسم تحقیق برای سرمایه گذاری کار کرد و احتمالا عملی است. ضمن اینکه داستان کوبک هم همان دو سال را در این لحظه طول میکشه.

بعد از دفتر وکیل به پیشنهاد تو چون بابات رستوران "ماندرین" را دوست داره و اهل بوفه هست رفتیم ایستگاه اگلینتون و خلاصه در یک روز بارانی آنقدر خوردیم که به سختی دیگه راه می رفتیم. بد نبود اما جایی نیست که من بخواهم دوباره برم. از آنجا چون مامانت پایش درد می کرد آمدیم خانه و بعد با بابات برای اینکه سیم کارت تلفن بگیره رفتیم و یک ساعتی در "راجرز" پایین خانه معطل شدیم و بلاخره گرفتیم.

الان هم که ساعت ده و 32 دقیقه هست تو داری سعی میکنی با استرالیا تماس بگیری تا ببینی این پول مانده از حسابمون را کی خواهند داد و من هم دارم این پست را میگذارم و بابات هم جو گیر شده و بعد از دو ساعتی که خوابید و هر چی سعی کردیم بیدارش کنیم نشد رفته سالن ورزش ساختمان و بر نمیگرده. سه تایی با هم رفتیم و من و تو بعد از 40 دقیقه برگشتیم اما اون گفت نه من حداقل یک ساعت دیگه ای اینجام. مامانت هم که فعلا از بعد از ظهر تا حالا که آمده ایم خانه درازکش، نشسته و یا ایستاده در حال چرت زدنه. هم خسته هست و هم سرماخوردگی داره.

از فردا باید شروع به درس خواندن کنم و میرم کتابخانه تا عصر. تو هم علاوه بر کارها و درسهایت باید کار کتاب پرفسور پی یر را هم انجام بدی. خلاصه که باید به برنامه هامون هم برسیم.

اما نکته ی جالب امروز در رستوارن بود که بعد از غذا از این کاغذهای "فورچون" و فالگیری می آورند و به هر کسی می دهند. مال تو این بود: Stop trying to do it, just do it

و مال من که واقعا وصف حال بود: Success is a planned event

خلاصه که روز اول روز خوبی بود و به همه خوش گذشت.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

بریم استقبال


دوشنبه ظهر هست و به سلامتی مامان و بابات تا چند ساعت دیگه میرسند تورنتو. تو داری آخرین مراحل تمیزکاری آشپزخانه را انجام میدی و من هم تازه کار جا باز کردن در کمد لباس برای آنها را تمام کردم. خلاصه که با تمیزکاری های دیروز و امروز همه چیز آماده ی پذیرایی از مهمانهاست. دیروز با اینکه برخلاف برنامه ام اصلا درس نخواندم اما کلا بابت آمدن مهمانها خوشحال بودم و تو هم خیلی ذوق داشتی. امروز از صبح اما از بس دیشب هر دو بد خوابیده بودیم و خوابهای چرت و پرت دیده بودیم خیلی پر انرژی نیستیم. البته تا سه ساعت دیگه که به سلامتی به فرودگاه خواهیم رفت حال و بالمون میاد سرجاش.

قراره مهناز و نادر هم با بچه شون بیان فرودگاه و البته خانه. هر دو امیدواریم که برای شام نمانند چون هم مسافران خسته خواهند بود و هم آریا خیلی جیغ و فریاد میکنه. از طرف دیگه آیدا هم اصرار داره که بیاد و احتمالا ما تا در خانه ی آنها خواهیم رفت و از آنجا به فرودگاه میرویم با اینکه اگه خودمون با TTC بریم سریعتره. به هر حال آیدا با بچه هایش و مهناز و نادر با آریا خیلی فضای کوچک خانه ی ما را برای کسانی که 14 ساعت در هواپیما بوده اند آرام نگه نمی داره. البته لطف دارند اما امیدواریم که خیلی نشینند.

شنبه شب خانه ی آیدا هم با آریا و لیلا که از دوستان آیدا هستند و البته از ما بزرگترند و آمده اند تا پاسپورتهایشان را بگیرند آشنا شدیم. حرفهای آریا که مهندس هست از گرانی در ایران و البته با توجه به جمع دوستان خودش و اوضاع و احوال مالی خودشان که گویا خیلی هم خوب هست نشان دهنده ی وخیمتر شدن هر روزه ی زندگی مردم هست. هر چند که نه خیلی می توان "تاریخ خانوادگی" آدمها را ملاک قرار داد و نه بخصوص این جور روایتها را که کلا حتی در دادن "فکت" و داده ی اجتماعی خیلی عمق نداره. اما دیروز که با رسول چند ساعتی را اسکایپ کردیم و راجع به اوضاع از دید خودمان کمی حرف زدیم درجه ی امیدم به تغییر شرایط موجود با رعایت زمان لازم بیشتر از قبل شد. به نظرم رفتارهای به شدت عصبی و بی منطق حکومت روز به روز بیشتر شده و در واکنش به شرایط بحرانی و تزلزلی هست که حس می کنه. البته رسول جنبه ی مداخلات خارجی را پر رنگتر از من و از دوره های قبلی خودش گرفته اما به هر حال خیلی نظراتمان فاصله ای نداره. و البته امیدوار کننده هست.

یکشنبه هم با هم بعد از تمیزکاری حسابی خانه رفتیم "برانچ" در "هی لوسی" و بر گشتنی علیرغم چراغ خطر مالی داستان که کلا قرمز شده من 60 دلار کتاب از کتابفروشی دست دوم خیابان "بلور" گرفتم که همگی کتابهای لویناس هست. احتمالا سال بعد بابت درس اشر پروژه ام مطالعه ی جدیتر لویناس خواهد بود.

خب! خوشحالیم و امیدواریم که بخصوص به مامان و بابات در این مسافرت خوش بگذره و البته ما هم به درسهایمان برسیم. مشکل مالی کمی نگران کننده هست اما خدا بزرگه و مطمئنم که درست میشه. کتابهای من در راهه و بابتشون خیلی خوشحالم بخصوص "تاریخ و آگاهی طبقاتی" که بلاخره فرصت خواندنش رسیده. تو هم خیلی شوق داری که طبیعی هست و باید هم اینطور باشه. صبح رفتی و برای شنبه ی دو هفته ی دیگه یعنی 7 می سالن پایین را رزور کردی تا برای مامان و بابات یک مهمانی خوب بگیریم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

مدل جدید


داریم میریم خانه ی آیدا برای شام. امروز دوتایی با هم رفتیم "ایتون سنتر" برای اینکه ببینیم چطور میشه موبایل تو را که صفحه ی "تاچ پد" اش از کار افتاده را تعمیر کنیم که متوجه شدیم از این خبرها نیست و کسی موبایل را تعمیر نمی کنه. باید از کمپانی که خط تلفن را گرفته ای گوشی موبایل دیگه ای بگیری اما ما که این گوشی ها را پارسال در دبی خریده ایم تقریبا ول معطلیم. خلاصه که فعلا من گوشی خودم را به تو داده ام تا بخصوص وقتی مامان و بابات میان بدون تلفن نمانی و به فکرم رسید که تو از جهانگیر بپرسی شاید گوشی اضافه داشته باشه که گویا داره.

بعدش هم بلاخره من شلوار جین خریدم و ان شلواری را که تمام این یکشال گذشته هر روز پوشیده ام و دیگه سوراخ و پوسیده شده را باید دور بندازم. قرارمون این بود که تو بری سلمانی و موهایت را درست کنی و من هم شلوار بگیرم. تو که دیشب آمدی خانه خیلی قیافه و تیپ صورتت تغییر کرده بود. برای تنوع و چند روزی که موهایت صاف هستند خوبه. البته هم خودم و هم تو همان موهای همیشگی تو را که فرفری است بیشتر دوست داریم اما این ظاهر هم قشنگ شده. اتفاقا عکسی که امروز از تو گرفته ام را در صفحه ی فیس بوکت گذاشته ای و خیلی "لایک" گرفته.

خب! بریم منزل آیدا که اتفاقا دیشب اینجا بود و فیلم سیدنی ما را دید و خیلی دوست داشت و بسیار هم از موساکای تو لذت برد. باید این یکی دو روز مانده تا آمدن مهمان ها را با استارت درس شروع کنم تا از برنامه ام خیلی عقب نمانم. تو هم امروز از استاد درس روسو تا آخر جولای وقت گرفتی مثل درس توکویل که از بلت تا آن موقع وقت گرفته ای تا کمی با آرامش و راحتی کارهایت را پیش ببری و از آمدن مامان و بابات هم لذت ببری.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

کتابها به لطف مامانت


ساعت نزدیک 9 شب هست و تو از ظهر که رفته ای تا با آیدا به سلمانی بروی هنوز بر نگشته ای. البته در راهید. همرا با آیدا و بچه هایش به خانه خواهی آمد. پیش از رفتن شام را که موساکای یونانی است آماده کرده ای و الان هم بهم خبر دادی که بگذارمش در اجاق مطبخ. گفتی که انتظار آرایش و پیرایش جدیدی از تو داشته باشم. گفتم هر چه هست نیکوست که به چشم عاشق معشوق بهترین و زیباترین است. چونان تو در چشم من.

و اما امروز. تمام روز را در خانه جلوی این لپ تاب به دانلود کتاب و آهنگ و کمی اخبار گوش دادن و خواندن گذرانده ام و البته دو ساعتی با مامانت در تهران که در کمال نا باوری زحمت کشیده بود و رفته بود خانه ی تهرانپارس و چندتایی از کارتونهای کتاب را آورده بود حرف زدم تا علاوه بر تشکر کتابهایی را که احتیاج دارم انتخاب کنم. هر چند کارتونهای فلسفه ی سیاسی را به دلیل اینکه گفت بیشتر از یکی بود نیاورده بود اما کتابهای بسیار مهمی را در این کارتونها داشتم و انتخاب کردم. البته وقتی گفتم که یکی دو تا کارتون از این پنج تا را برایمان "فریت" کنید طبق برنامه گفت که داستان فریت کردن نه از طریق خودش بابت دیر شدن و نه از طریق آن شرکت آشنایی که این کار را می کند امکان پذیر نیست چون حداقل باید هزینه ی 100 کیلو را بدهند و اگر بیشتر بود به صرفه بود خلاصه شاید هم به دلیل مشکلات مالی شدنی نیست. خیلی حیف شد اما همینکه به هر حال سری به کتابها زدند و با توجه به اینکه من و تو را نگران کرده بودند که اساسا اوضاع چگونه هست و من که به کلی قید داستان را زده بودم خیلی عالی شد که خبر دادند که اوضاع کتابها خوب هست.

به هر حال من 21 کتاب- و واقعا بطور اتفاقی بیست ویکی- انتخاب کردم. البته خیلی بیشتر بود آنهایی که قصد داشتم انتخاب کنم اما به دلیل اینکه باید در چمدانهایشان بگذارند و در کیف دستی تعدادش را بسیار کمتر کردم تا لااقل کمی از این طریق کمکی کرده باشم. مهمتر از همه کتاب "تاریخ و آگاهی طبقاتی" بود که خیلی دنبال ترجمه ی مرحوم پوینده از متن فرانسویش بودم. خلاصه که خیلی از این جهت روز خوبی بود. امیدوارم که به سلامتی مامانت بره دبی پیش بابات که دیروز رفته و قرار بود کمی هم اون در آوردن بخشی از کتابها کمک کنه و حالا مامانت باید تمام بار را تا دبی ببره و هر دو به خوشی بیایند اینجا.

دیشب با مادر حرف زدیم که خوب بود و البته او هم از بابت داستان و وضعیت مامان خیلی ناراحت. خلاصه که بد اوضاعی است. امروز هم که تو بعد از رفتن به سلمانی از ظهر تا حالا من را منتظر گذاشته ای تا بیایی و ببینمت. گفتی که موهایت را بعد از ده سال دوباره صاف کرده ای. و البته گفتی که آندیا هم تا دیده گفته خاله چرا موهایت اینطوری شده. به هر حال کمی مرتب کردن و از آن مهمتر آرایش کردن احتیاج داشت که با آمدن مامان و بابات همه چیز رو به راه باشه.

امروز که قرار بود روز شروع درس خواندن من و سر و کله زدن با آدورنو باشه. و البته که فرار کردم. تا فردا که بلاخره باید استارت کار را بزنم. جالب اینکه فردا شب هم قراره بریم خانه ی آیدا و همراه نسیم و مازیار و علی دور هم باشیم.

ماه می در راهه و به غیر از مامان و بابات، آندرس از استرالیا میاد دیدنمون برای چهار روز و پونه به همراه همسرش برای دو هفته و من هم کلی کار و درس دارم و تو هم بدتر از من. اما همه چیز خوب پیش خواهد رفت.

راستی این را هم بنویسم که دیروز که رفته بودم کتابخانه ی "ربارتس" بطور اتفاقی کتاب آسمان می شوم پاکسیما و نسل سوم یوسف را در آنجا دیدم. دو تا از دوستان خوب من و تو و همکاران عزیزم که واقعا موجب افتخار هستند. برای هر دوشون ایمیل زدم و گفتم که چه حس خوبی بود دیدن کتابهای آنها اینجا و یاد کردن خاطرات.

خب! نباید بی انصافی کنم و باید علاوه بر تشکر کامل از مامانت بخصوص از تو عذرخواهی کنم که بابت این موضوع باعث ناراحتی و نگرانیت شده بودم و حالا باید بنویسم که چقدر چشم انتظار کتابها هستم و البته منتظر آمدن بخشی دیگر از آنهایی که خانه ی کاشانک هستند با پست در آینده.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

قصه ی غمگینی است


همیشه همینجوریه! دیشب که تصمیم گرفته بودم از امروز استارت تازه ای بزنم که 21 آوریل بود و خیلی از کارها را هم روی برنامه جلو می بردم آخر وقت تماسی با مامانم گرفتم که تا ساعت یک بامداد حرف زدنمان طول کشید. حرف زدن یک طرف غم و اندوهی که نه تنها من که تو را هم چنان در بر گرفته بود باعث شد نه تنها نتوانیم تا صبح درست و آسوده بخوابیم که تمام امروز را هم تا این لحظه که عصر هست کاملا تحت تاثیر قرار داده.

همان داستان همیشگی. دو مرد بی غیرت و تن پرور در خاننه بی کار نشسته اند تا ببیند کی خاله آذر اجاره ی خانه را میده و کی پول بسیار اندک حقوق بیکاری مامان میرسه تا کمی خرج شکمشان کنند و کمی هم بدهی های چند برابر بهره خورده را کم و زیاد کنند. کمتر از هزار دلار و سه تا آدم و یک عالمه بدهی. دیشب به تو گفتم که تا پیش از این ناراحت امیرحسین و آینده اش بودم اما از دیشب که برای بار چندم باهاش حرف زدم و کامل هم در مورد همه چیز گفت دیگه ناراحت نیستم بلکه کاملا ناامید شده ام. حقیقتش اینه که به تو هم گفتم ترسیده ام، از آینده و نگاهش به زندگی وحشت کرده ام. هیچ کس را که اینها قبول ندارند. همه که نفهم و خر و گاوند. هیچکس که آدم نیست تنها این پدر و پسر آدمند که این شده وضعشون.

میگه با تهمورث حرف زدم گفت شاید بد نباشه حالا که اینقدر به بسکتبال علاقه داری بری دوره ای ببینی برای مربیگری. آنقدر مزخرف پشت سر بدبخت به من گفت که خیلی ناراحت شدم. گفتم امیرحسین همه دارند سعی می کنند کمک و راهی برای تو پیدا کنند. در جواب همان چیزی را میگه که به من راجع به کالج و یا رفتن و دوره ای فنی-حرفه ای دیدن گفت: ما حالا پول نداریم چیزی بخوریم، برم دوره ببینم. مامان میگه که پدر و پسر هیچکدام حاضر نیستند که بروند سر کاری که کم درآمد باشه. از آن طرف به قول خودشون 7 دلار بیشتر پول در خانه ندارند از این طرف میگه برای اینکه برم دنبال کار باید پول داشته باشم. خلاصه که واقعا نمیفهمم این بچه دنیا را چطوری می بینه.

آن طرف دنیا جهانگیر- که صد رحمت به اون- این طرف هم امیرحسین. آخرش هم میگه که حالا قراره اول بابا کار پیدا کنه و بعد از اینکه پول در آورد و ماشینی گرفت بعدش من برم دنبال کار. بدبخت خاله آذر که توی این وضعیت داره با هزار گرفتاری و کار، این همه خرج می کنه که بره ایران ببینه می تونه آن زمین کرج را بفروشه یا نه برای اینکه اینها سهم مامان را نشسته روی تخمهایشان بخورند تا بچه بشه.

مامانم هم کم مقصر نیست بخصوص در تربیت کردن امیرحسین. اما چه می شود کرد. بیچاره بابک که گویا بابت ضامن شدن اینها گویا اعتبار کردیت کارتش داره داغون میشه. به مامان زنگ زده و گفته این چرت و پرتها که داریوش میگه که ولش کن لازم نیست پول کردیت را بدی کسی کاری نمی تونه بکنه باعث بدبختی شده. به قول بابک حتی توی ایران هم میان در خونه و می برن آنجایی که عرب نی انداخت.

مگر نبردند هم! با هزار گرفتاری و من شب را به روز می رساندم از در این دادگاه به آن طرف، از پول جمع کردن گرفته تا پیدا کردن چک تا بلاخره از گوشه ی زندان درش آوردم. خلاصه که این هم داستان غم انگیز خانواده و بخصوص مادر من. معلوم نیست چی دارند بخورند. اگر مریض شوند چه می کنند و هزارتا فکر و خیال دیگه. اما چیزی که فراموش نمیشه سیگار و الکل و احتمالا بقیه ی نئشجات آقاست. اما مهمتر برای من آن طرف داستان یعنی امیرحسین هست که انگار نه انگار و جا پای باباش داره میذاره. به قول خودش هفته ی پیش رفته "پلی استیشنش" را با تمام بازیهاش صد و چند دلار فروخته تا تلفنش قطع نشه. تلفن می خواد البته نه برای کار پیدا کردن برای حرف زدن با دوست دخترش!

قصه ی غمگینی ست.