۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

لذت از مسیر


تقریبا آخر شب هست. تو داری برنامه ی "ایران من" را که بی بی سی پخش می کند می بینی و منتظری که من بعد از گذاشتن این پست بیام پیشت و آماده ی خواب بشیم. امروز تمام روز را دانشگاه بودی و من هم که صبح با تو آمدم کتابخانه ی دانشگاه تا ظهر کمی درس خواندم و بعد از اینکه برگشتم خانه دیگه کار بخصوصی نکردم.

امروز قبل از کلاس ارسطو با استادت قرار داشتی و اون بهت برگه ی امتحانت را پس داده و گفته که مقاله ات خوب نیست و بهت فرصت دوباره ای داده که مقاله ات را بهتر کنی. البته دلیلش هم این بوده که به نوشته و گفته ی خودش می داند که توان تو به مراتب بیشتر از این مقاله است. حلاصه با اینکه اصلا حاضر نیست دیدگاهش نقد بشه و خودش را به عنوان کسی که سالهاست که ارسطو خوانده معرفی میکنه و معتقده که دانشجویان در حدی نیستند که پرفسور - که پرفسور هم نیست- را نقد کنند، اما قصدش کمک به تو هست.

بعد از حرفهای استادت برگشتی پیش من و فرصت کمی داشتی تا بری سر کلاس بعد اما متوجه شدم که خیلی سرحال نیستی و البته حق هم داشتی. جالب اینکه قبل از رفتنت پیش اون از کلاس صبح که با سیمون داشتی آمدی کتابخانه پیش من و گفتی که با دوستت "کدی" و سیمون صحبت کردی و آنها خیلی تشویق کرده اند که امتحان GRE را بدی و به دانشگاههای آمریکا برای گرفتن دکترا فکر کنی. سیمون بهت گفته که قانون نانوشته ای وجود داره که فارغ التحصیل از آمریکا هم بازار کانادا و هم آمریکا را داره در حالی که اگر از کانادا فارغ التحصیل شوی فقط احتمال بازار کانادا را داری.

این در حالی هست که ایمیل مفصل دیروز باب به تو که باورش نمیشد که تو پذیرش نگرفتی بیشتر بر این بود که خودت را درگیر GRE نکنی. به هر حال تو خیلی با انرژی و خوشحال به من راجع به این داستانها گفتی و رفتی پیش استاد ارسطو و بعد با حالی گرفته و شک کرده به توان خودت برگشتی.

عصر که از کلاس برگشتی خانه تقریبا دو ساعتی با هم حرف زدیم و من سعی کردم که قانعت کنم که نباید زود امیدوار و زود ناامید شویم. ضمن اینکه بابت ساختار فرهنگی و اجتماعی که در ایران در آن بزرگ شده ایم گویا یادمان رفته که باید از پیمودن مسیر بیشتر از هر چیز دیگر - حتی احتمال گرفتن مدرک و کار دانشگاهی- لذت ببریم. خلاصه که گفتم که باید از داستان بدو بدو و رقابت احمقانه در شرایطی که واقعا امکان رقابت وجود نداره فاصله بگیریم. به نظرم باید بیش از اینکه به این نگاه کنیم که دانشگاه و سیستم از ما چی می خواهد ما ببینیم که از آنها چه می خواهیم. من به تو گفتم که در "قطب و سویه ی "علاقه ی محض بیش از هر چیز به فلسفه هنوز علاقه دارم اما امکان موفقیت و کار در آن به مراتب بخاطر طبیعت گروه های فلسفه و توان من کمتره و در قطب دیگر مثلا روابط بین الملل هست که فکر می کنم که هم در آن امکان موفقیت دارم و هم مسیر راحتتری را. اما تصمیم دارم چیزی در میان این دو قطب را انتخاب کنم و اگر قرار باشد تنها بین این دو قطب باشد باز هم به سمت علاقه خواهم رفت تا امکان کار.

خلاصه که با هم کلی حرف زدیم و فکر کنم که تو هم تا حدودی قانع شدی. و از آن مهمتر اینکه تو به این نتیجه رسیده ای که شاید بهترین تصمیم بعد از این یکسال بسیار سخت درسی و مهاجرتی این باشه که کمی امسال را استراحت کنی و کار و جا افتادن در جامعه مثل روزهای آخر در سیدنی.

۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

امروز تمام شد


امروز:

تو صبح رفتی جلسه ی گروه اخلاق دانشگاه تون که قراره کنفرانسی را برگزار کنید و تو هم مسئولیت پنل خاورمیانه را به عهده گرفته ای. بعد از اینکه حدود ظهر برگشتی خانه و با هم نهاری خوردیم تا همین الان که ساعت نزدیک 12 شب هست داشتی سیاست ارسطو را می خواندی و یادداشت برداری می کردی برای فردا. چند تایی هم ایمیل برای دنی و باب و سیمون زدی و خلاصه تمام روز را روی مبل نشستی و درس خواندی.

من اما؛ هیچ. بطالت و بطالت و بطالت.

امروز تمام شد.

۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

مسافران


سه شنبه آخر شب هست. تو از خستگی خوابت برده و من هم بعد از نوشتن این پست میام توی تخت. امروز تو پرزنتیشن درس روسو را داشتی و راضی بودی و من هم بعد از کلاس با اشر به جلسه ی سه نفری مون - آنا و سنتی- برای کارهای کنفرانس رفتم که تا ساعت 3 طول کشید. بعد از آن هم سخنرانی "جرج کامینال" را در گروه شرکت کردم که درباره ی تز کتاب جدیدش بود و اینکه فرانسه اساسا هرگز وارد فاز کاپیتالیستی در تاریخ پیش از قرن 19 و حتی بیست خودش برخلاف ادعاها و مانند انگلیس نشده. سخنرانی جالبی بود. البته از بس که لغات تخصصی در زمینه ی تاریخ قرون وسطی و شهر و روستاها در آن زمان داشت که خیلی از نکاتش را متوجه نشدم. بعد از سخنرانی آنا هم گفت بسیاری از این واژه ها را نمی شناسد. خلاصه بعد از سخنرانی دوباره با آنا کمی به کارهای کنفرانس و داستان پوستر و هماهنگی های کلی رسیدیم تا من برگشتم خانه که ساعت تقریبا 7 شده بود.

تو داشتی ارسطو می خواندی و البته خیلی خسته بودی. جالب اینکه امروز بازوی چپ هر دومون بخصوص تو بابت واکسنی که دیروز بهمون زدند خیلی درد گرفته بود. تو که آخر شب نمی تونستی حتی دستت را بالا بیاری.

امروز تو هم با عزیز حرف زده بودی و هم با پسرهای دایی حسین که خیلی سر شوق و ذوق آورده بودن تو را. با مامان و بابات هم صحبت کردی و بهت خبر خوش آمدنشان را داده اند. به سلامتی قرار هست که 25 آوریل بیایند. بابات تا بعد از تولد تو می ماند و 16 می بر میگرده و مامانت یک ماه بعدش. وقتی بهت گفتم من کمی درس خواهم داشت اما حتما سعی می کنم برای آمدن آنها و اگر مسافرتی رفتیم وقتم را آزاد کنم خیلی خوشحال شدی.

باید سعی کنیم که خیلی بهشون خوش بگذره. و البته علاوه بر استراحت جسمی و روحی برای تحمل شرایط ایران دوباره آماده بشوند تا به امید خدا زودتر کارهایشان درست بشه و بیایند همینجا.

با مادر هم در آمریکا حرف زدیم که خوشبختانه حالش خوب بود و فعلا با همسایه هایش مشغول و سرگرم عید دیدنی و اینجور رسم و رسوم هاست.

فردا هر دو کلی باید درس بخوانیم. من که وضعم افتضاحه بخصوص بعد از اینکه معلوم شد چقدر بابت هفته ی بعد و سه روز کنفرانس کار داریم از همین آخر هفته تا آخر هفته ی بعد.

۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

No matter. Try again. Fail better


خب بعد از چند روز اینجا آمدن باید دلیل حاصی داشته باشه و البته داره. اول اینکه علیرغم با دوستان بیرون رفتن و دکتر برای چک آپ و کمر درد من و یک روز تمام سرماخوردگی و سردرد تو که مشخصتر درباره شون خواهم نوشت مهمترین و البته ناراحت کننده ترین خبر را تو روز جمعه وقتی من از دانشگاه برگشتم و هنوز چند ساعتی وقت داشتیم تا برای رفتن به رستورانی که جیو برای تولدش همه را دعوت کرده بود آماده بشیم به من دادی. دانشگاه یورک و دپارتمان ما به تو برای امسال پذیرش نداده است. واقعا هنوز هم که چند روز از این داستان میگذره باورم نمیشه. البته می دانم که بد شانسی هم در کنار رقبای قوی داشتی و آن اینکه تو نمرات دانشگاه تورنتو را تازه امسال می گیری که هم نمرات به مراتب بهتری از جامعه شناسی سیدنی هست و هم رشته ات مربوط و مرتبط تر هست. با این حال واقعا باورم نمیشه.

به هر حال بگذار که به ترتیب روزها و کارها بریم جلو. از پنج شنبه بگم که روز برفی و سردی بود و تو فقط کلاس صبح سیمون را رفتی و برگشتی خانه مقاله ات را که "مگان" دوست آنا که پروف رید است برایت پس فرستاده بود درست کردی و رفتی به استاد عوضی و احمق درس ارسطو دادی و آمدی پیش من که در نوبت دکتر برای کمر دردم نشسته بودم. وقتی آمدی گفتی که چقدر بچه ها از تجربه ی آمدن دانشگاه تورنتو ناراضی و ناراحت هستند. اینکه هیچ یک از بچه های خودتون پذیرش نگرفته و اینکه استادهایی مثل این درس ارسطو با لجاجت نمرات پایینی به همه داده است و به قول سیمون به هر حال این در کارنامه تون خواهد ماند و ... گفتی. دکتر هم چیز خاصی نگفت جز دادن مسکن و نوشتن چند جلسه فیزیوتراپ که من نرفتم.

شب برای عید دیدنی رفتیم منزل خاله عفت و طبق معمول خیلی زحمت کشیده بود و دو سه مدل غذا - که باز هم طبق معمول از ترشی نمیشد خورد- درست کرده بود. موقع برگشتن هم به تو دو تا دیس که برایت خریده بود با دوتا گلدن کوچک اما بسیار زیبای شمعدانی داد که آوردیم خانه.

جمعه من رفتم دانشگاه و وقتی رسیدم و به تو زنگ زدم گفتی داری با تهران اسکایپ می کنی که علاوه بر مامان و بابا و مادربزرگت عمه مهنازت با بچه هایش آمده بوند تهران برای دیدن مادرشون. خیلی باعث تعجب بود که شوهرش بعد از سالها بهش اجازه داده از خانه بیاد بیرون! به قول خودش انقلاب کرده بود.

قبل از شروع کلاس با آنا قرار داشتم که پوسترهای کنفرانس را که چهارشنبه چاپ کرده بودم بهش بدم تا با سنتی روز یکشنبه بخشی از آنها را نصب کنند و من هم بقیه شون را در طول هفته. کلاسم که تمام شد و آمدم خانه تو خبر پذیرش نگرفتن را بهم دادی که واقعا شوکه شدم. مطابق معمول تو با روحیه ای مثال زدنی خیلی راحتتر از من با موضوع برخورد کرده بودی و گفتی که این یکسال پیش رو را کار می کنی و تلاش می کنی که بیشتر جا بیفتیم و امتحان GRE را خواهی داد تا برای سال آینده برای دانشگاه مک گیل هم اقدام کنی. من که خیلی خیلی حالم گرفته بود و هست توسط تو کمی آرامتر شده ام. به قول تو باید ایمان داشته باشیم که همیشه بهترین برامون پیش آمده بدون اینکه در آن لحظه دلیلش را درست فهمیده باشیم. نمونه اش هم قبولی من در یورک با تمام مزایایی که هم برای خودم به لحاظ دوسال درس داشت و داره و مزایایی که بایت بیمه و کار و حقوق بهمون داده.

شب کارهامون را کردیم و رفتیم رستورانی که جیو برای تودلش همه را دعوت کرده بود در محله ی ایتالیای کوچک یا "لیتل ایتالی" که رستوران خوب اما بی دلیل گران بود. نزدیک به پول دو سه تا شام دو نفری را دادیم برای غذایی که خوب بود اما نه آنقدر که بابتش پول دادیم. البته با عده ای از بچه ها بودیم و خوش گذشت. موقع برگشتن تو با اینکه من بهت گفته بودم که خیلی هوا سرد شده کلاه مناسبی نداشتی و همین باعث شد که با سردرد خوابیدی و تمام روز شنبه را با سردرد وحشتناک و بی حالی در تخت خوابیدی. من رفتم از "منولایف" نهار گرفتم که چیزی مقوی و گرم بخوری. به علی هم زنگ زدم که متاسفانه تو مریض شده ای و با اینکه دایم میگفتی حالا شاید تا شب خوب بشی اما نمی تونیم بیاییم و همین هم شد. تقریبا تا یکشنبه پیش از ظهر خیلی حالی نداشتی و سردردت هم با اینکه کمتر شده بود اما هنوز سرجاش بود.

یکشنبه اما روز بهتر و متفاوتی شد. بعد از اینکه خانه را صبح با سردرد تو و کمر درد اذیت کننده ی من تمیز کردیم نهاری خوردیم و آماده ی رفتن به رسیتال گیتار جان ویلیامز در رویال کنسرواتوار شدیم و عجب گیتاری گوش کردیم. واقعا که لقبش که "سفیر گیتار" هست برازنده اش هست. هم از محیط و سالن خوشمان آمده بود و هم بخصوص از بخش دوم برنامه اش که بیشتر ساخته های خودش بود و واقعا گوش و روح نواز. جان ویلیمز را من از طریق یوتویب شناخته بودمش سالهای اول در سیدنی و بعد که اینجا پوسترش را دیدم و به تو گفتم تو گفتی بیا به مناسبت عید بهم کادو بدیم و این کنسرت را بریم. رفتیم و یا اینکه گران بود - نزدیک 170 دلار- اما لذتی وصف ناپذیر بردیم.

برگشنتی در مسیر به پیشنهاد تو رفتیم "یورک ویل" و قهوه ای نوشیدیم و ساعتی گپ زدیم و من بهت گفتم که در طول مدت رسیتال به این فکر می کردم که این آدم برای کسانی می سازد و می نوازد که آنها خودشان به عنوان نخباگان این حوزه در لایه ی دوم روی لایه ی پایینتر تاثیر می گذارند و آنها روی لایه ی مثلا نوازندگان پاپ. نکته ی داستان اینه که ما باید تکلیف خودمان را با خودمان مشخص کنیم اینکه برای چه لایه و چه سطحی باید کار کنیم. مخاطبان فرضی ما چه کسانی خواهند بود و از همه مهتر توان و تلاش ما در این مسیر چه حد است. تو هم با توجه به همین نکات گفتی که باید علاوه بر نظم کارهای مهم دیگری هم بکنیم از جمله محدود کردن خودمان به مسیر و لوازمی که این تصمیم با خودش به همراه داره در یک کلام باید با خودمان صادق باشیم.

خلاصه قرارمون را گذاشتیم که درستش کنیم. من اولین مشکل بخصوص خودم را گفتم که کل نگری است. یک دفعه همه چیز را با هم شروع کردن و کل را درست کردن در حالی که هر کلی را باید از طریق جزییاتش "فیکس" کرد. وزن و تغذیه، ورزش و تفریح، درس و زبان های دیگر، نوشتن و خواندن و خلاصه هر چیز دیگری را که این کل را تشکیل میدهند باید یک به یک دریافت. از بس بزرگ شده که شروع کردنش برایم غیر ممکن شده.

یکی دو روزی هست که کمی حجم غذامون - بخصوص من باید این کار را جدیتر بگیرم- داریم کنترل می کنیم. کمر درد من هشدار بسیار مهمی هست به هر دوی ما. ورزش و درس خواندن، کتاب و رمان خواندن، آهنگ ها و فیلمهای خوب دیدن و شنیدن خلاصه در یک کلام بهداشت تغذیه ی بدن و روان.

امروز - دوشنبه- هم رفتیم دکتر برای چک آپ. برای من کار بخصوصی نکرد اما برای تو تستهای زنانه را گرفتن لازم بود. حالا قرار شد که یک روز بریم برای آزمایش خون. بعدش هم رفتیم دکتر چشم پزشک. البته چون تو فردا برای درس روسو - که اتفاقا استادت خانم کینگستون را دیروز در سالن ورودی کنسرواتوار دیدیم- پرزنتیشن داری و الان هم داری حسابی می خوانی نتونستی که چک آپ کامل کنی. دو تا قطره در چشمهای من انداخت که تا ساعتها نمی تونستم درست ببینم. همین الان هم بعد از 6 ساعت چشمهای از فرط خستگی توان کار ندارند- بهترین توجیه برای درس نخواندن امروز من البته هیمن بود.

اما قبل از اینکه نوشته ی بلند این چند روز را تمام کنم دوست دارم تاکید کنم که چقدر تو با روحیه ی قوی و مناسبی که داری و من را هم روحیه داده ای رو به جلو گام برداشته ای و برای سال آینده با امیدواری حتی من را هم ناخودآگاه به تلاس برای رفتن به یک دانشگاه سطح بالاتر تشویق کرده ای. من هم قصد دارم برای GRE اقدام کنم و شاید هر دو رفتیم مونترال. همانطور که هر دو اعتقاد داریم مهم در راه بودن هست. و تو به هر دومون یادآوری کردی که باید بریم جلو و به اینجا و الان و کم قانع نشیم.
یاد بکت افتادم که گفت:
Ever tried. Ever failed. No matter. Try again. Fail again. Fail better

برای همین هست که بی تو هیچم و اینگونه عاشقتم.

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

روزهای شلوغ


ساعت شش و 21 دقیقه ی چهارشنبه ی بسیار برفی و البته سرد است. تو در حال نوشتن مقاله ی پایان ترم ارسطو هستی و من روبرروی تو روی مبل نشسته ام و با کمر دردی که گویا قصد رفتن ندارد اینجا پست می گذارم. دیروز بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم که روزی طولانی و مفصل بود نهاری خوردیم سر شب در واقع. بعد که لپ تابم را روشن کردم و کمی در سایتها چرخ زدم، لپی - به قول استرالیایی ها- ویروسی شد و کاملا خوابید.

امروز صبح زود بیدار شدم و با زحمتی که به ناصر آن سر دنیا دادم دوتایی از طریق هدایت از راه دور ویندوز ریختم و حالا لپی نو شده اما برنامه های بسیاری را باید کم کم روش بریزم و از همه مهمتر اینکه به اینترنت وصل نمیشه که شاید هم به قول تو توفیقی اجباری باشد برای اینکه کمی در این مدت درس بخوانم. قصد ندارم که حالا مشکلش را رفع کنم و به قول تو بهتره کمی تنظیم درس و کار کنم.

دیشب که تولد مادر بود باهاش حرف زدیم و کمی سرماخورده بود اما در مجموع خوب وسر حال بود. امروز هم کارت سال نو مامانم رسید و کارتی اختصاصی برای تو که به قول جالبترین و خنده دارترین کارتی بوده که تا حالا گرفته ای. بچه ای در سینک ظرفشویی قاطی ظرفهای شسته و نشسته مستقیم با حیرت به دوربین و مخاطب نگاه می کنه. متن اصلی کارت اینکه که بهتره بابا هم کمی بچه داری کنه. اما مامانم تنها یک سطر کوتاه نوشته: نازنین جون کجای کاری؟
صدای خنده ی تو توی گوشم پیچید. به قول تو دیگه درخواست رسمی شده.

فردا تو کلاس داری و من احتمالا با کمر درد در خانه می مانم تا سر شب که قراره برای عید دیدنی بریم خانه ی "خاله عفت". جمعه هم من دانشگاه دارم و شب هم تولد جیو دعوتیم. شنبه شب خانه ی دنیا همسر علی مهمانیم و یکشنبه هم کنسرت "جان ویلیامز" و دوشنبه باید برای چک آپ دکتر بریم. سه شنبه تو پرزنتیشن درس روسو را داری و من کلاس و مثل دیروز جلسه ی هماهنگی برای کنفرانس هفته ی اول آوریل گروه خودمان. البته که روزهای پرکار و لذت بخش و خوشی پیش روست. اما برای من - با اینکه تو دایم تاکید داری خیریت هر تصمیم را درمورد دانشگاه و پذیرشت را در نظر داری و درست هم می گویی - انتظار شنیدن خبر پذیرش قبولیت به دقیقه شماری افتاده. هر چند واقعا امید و آرزویم خیریت و صلاح توست.

به هر حال روزهای شلوغی و شادی را - به امید خدا- پیش رو داریم.

۱۳۹۰ فروردین ۱, دوشنبه

ره به مشرب مقصود


سلام. سال نو مبارک. سال و دهه ی نو مبارک و فرخنده.
سلام

امروز دوشنبه اول فرودردین 1390 و 21 مارچ 2011 یک روز بارانی و بسیار زیباست. دیشب بعد از تحویل سال نو در کنار قشنگترین سفره ی هفت سینی که تو چیدی روی صندوقی که در واقع چمدانهای ماست و تنها رویش را با تخته ای بزرگ پوشانده ایم و پارچه ای مناسب روی آن قرار داده ایم و همه فکر می کنند که صندوقی بزرگ است، و گرفتن چند عکس زیبا با ایارن و آمریکا حرف زدیم و به خانواده هایمان سال نو را تبریک گفتیم. مادر که خانه ی خاله آذر بود و برای اولین بار موفق شدیم که اسکایپ کنیم بسیار خوشحال از دیدن ما با لباس و آرایشی بسیار دلنشین در حال حرف زدن با ما از این طرف و از طریق لپ تاب ما با ایران که داشتیم با مامان و بابات حرف میزدیم بود و خلاصه تبریکات سال نو. عمو علا هم از خانه ی عمو مجدی زنگ زد و با همه از جمله مادربزرگم و عمه ام نیز حرف زدیم و خلاصه گفت که احتمالا برای تابستان یک سر به ما خواهد زد.

بابات اما از اینکه سال نو را تنها و در غیاب ما بچه ها البته در کنار مامانت و مامانش تحویل کرده بود کمی دلخور بود و دلتنگ بیشتر. بعد از موج اول تلفنها دوباره با آنها در ایران و بعد هم آخر شب تو به اصرار که می خواهی مادر را درست و حسابی ببینی با آمریکا تماس گرفتیم. من که موفق نشده بودم با مامانم حرف بزنم - با توجه به وضعیت اقتصادی و روحی که دارند خیلی هم عجیب نبود که تلفن نداشته باشند- بعد از اینکه با مادر برای بار دوم نزدیکهای ساعت یک بامداد حرف زدیم گفت که مامانم خواب بوده و حالا بیدار است. خلاصه با آنها هم حرف زدیم تا با همه ی اصل کاری ها حرف زده باشیم.

سبزی پلو و ماهی که دیشب درست کرده بودی بی نظیر شده بود. به نظر من امسال زیباترین و بهترین سفره هفت سین و شام دو نفره ی خودمان را داشتیم. البته کمر درد من کمی موجب ناراحتی هر دو شده بود بخصوص اینکه تمام شب را با درد صبح کردم و چند مرتبه ای هم از خواب با بی قراری و بی تابی بیدار شدم. امروز البته بهترم و روحیه ی عالی هر دو با این هوای زیبا و زنگ زدن به عزیز و حاج آقا در تهران بهتر هم شده.

خلاصه که دیشب شب خاص و خوب سال تحویل بود. بابک برایم اس ام اس زده بود و من پیشتر در فیس بوک به انها تبریک گفته بودم. کارتهای تبریکمان هم هم به ایران و هم به آمریکا و هم به استرالیا رسیده و خلاصه همه چیز سر وقت انجام شده. به تو گفتم که این کمر درد هشداری به موقع است برای جدی گرفتن سلامتی مون. و واقعا هم که چنین است.

اما کارتی را که گرفته بودیم تا چیزهایی که برای این دهه قصد داریم با تلاش و خوشی و دقت و آرامش بهشون برسیم بعد از سال تحویل بهم دادیم و هر کدام آن بخش خود را برای دیگری خواندیم. تقریبا مشترک بود البته با یکی دوتا فرق و یک سوپرایز از طرف من. آنهایی که تو نوشته ای همان اولویت هایی است که من هم برای زندگی مان نوشته ام. سلامتی و ورزش، آرامش و لذت و مسافرت- به قول تو مسافرتهای نزدیک و دور کوچک و بزرگ، درس و ساختن زندگی و البته تو نوشته ای که باید به خانواده هامون کمک کنیم. من هم که ساز و زبان و البته در صورت امکان بچه دار شدن را اضافه کرده بودم و تو باور نمی کردی که من چنین موردی را نوشته باشم.

امروز پیش از ظهر تو به سلامتی رفتی با قرار قبلی پیش سیمون چمبرز تا هم در مورد مقاله ی پایان ترمت با اون صحبت کنی و هم درباره ای اینکه چطور شده که هیچ یک از بچه ها موفق به گرفتن پذیرش نشده اند. به تو گفته که حتما برای سالهای بعد هم اقدام کن و امسال با توجه به کاهش سهمیه و از آن طرف قبول کردن تمام بچه هایی که "آفر" گرفته اند - برخلاف سال قبل که کار را به راند دوم کشانده بود- و البته آن نمره ی درس کینگستون تو که +B شده و تاثیر گذاشته چنین داستانی اتفاق افتاده. واقعا این کینگستون خیلی مخرب بود. هم کلاسش از تو خیلی وقت بی جا و مورد گرفت و هم آن "رفرنس لترش" هم نحوه ر دروغ گفتنش به تو و هم از همه مهمتر نمره اش به مقاله ای که به عنوان "بوک چپتر" تا دو ماه دیگر چاپ خواهد شد. سیمون هم وقتی فهمید که این نمره چقدر دور از انصاف است به تو پیشنهاد کرد که سال آینده که اقدام کردی بنویسی که از همان نمره تو فصلی برای یکی از کتابهای مرتبط با انتشار دانشگاه نوشته ای.

اما تو بهم گفتی که در راه برگشت از کویینز پارک در این هوا خیلی بابت حرفی که به سیمون زده ای خوشحالی و ان اینکه به او گفته ای که برای زندگی و یاد گرفتن اینجا آمده ای و هیچ چیز مانع این هدف و مسیرت نخواهد شد چون می دانی جطور به اینجا رسیده ای و از کجا و با چه شرایطی آمده ای و از همه مهمتر چقدر بین دغدغه های تو و آمال و آروزهایت با دوستان "کانادایی ات" تفاوت است. تو به چه نگاه می کنی و چه می اندیشی و چگونه و در آرزوی رهایی انسانهایی هستی که بطور انضمامی در بند بودنشان را زیسته ای و اکثر دوستان و همکلاسی هایت بنا به شرایط دیگرو مختصاتی دیگر، گونه ای دیگرندو البته که به هیچ کدام ایرادی نیست.

و من می دانم و ایمان دارم که تو راهت را پیش خواهی برد. که ما مسیر را خواهیم پیمود که ما - من و تو، تو و من- به اوج خواهیم رسید. چرا که نیک از تفاوتها می دانیم و از سر و رمز راه که؛ اوجی در کار نیست مگر پیمودن. تنها راه است که باید پیموده شود. تنها ایستادن بر مرزهای زندگی و انسانیت. پس مبارک است این سال و دهه. این آغاز و دورود.

فال حافظ امسال مان هم موید همین نکته بود. فالی که با حلول سال نو بر ما چنین آمد:
صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش
وین زهد خشک را به می خوشگوار بخش
...
ای آنکه ره به مشرب مقصود برده ای
زین بحر قطره ای به من خاکسار بخش

با شاهد بی نظیرش:
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

نور و ساز و سعادت و امید را آرزو می کنم: شاعرانه و انسانی زیستن را


به سلامتی تا یک ساعت دیگه یعنی هفت و بیست دقیقه عصر سال تحویل خواهد شد و سال و دهه ی جدید از راه خواهد رسید. جالب اینکه اولین دقیقه ی سال و دهه ی نو که حتما از جمله ی بهترین ها و مهمترین دهه های زندگی ما و آغازی بر بسیاری از پدیدههای نو و یگانه است دقیقه ی 21 است.

دیشب دو تایی با هم رفتیم خانه ی عدنان که یوگسلاو الاصل و البته بزرگ شده ی آمریکاست و پارتی گرفته بود و با آنا و سنتی که آمدند شدیم کلا 9 نفر. شب بدی نبود البته اکثرا از استادهای بی خود و بعضا بی سواد دانشگاه می نالیدند. یکی از مهمترین چیزها البته تجربه ی "شان" بود که برام با جزییات گفت که دیوید استاد با سواد و البته بسیار گرفتار و در واقع بد قولی هست و توصیه اش این بود که برای سوپروایزری روی اون هیچ حسابی نکنم. به هر حال با توجه به اینکه دوست داشتیم بریم و کمی با دیگران و تجربه هاشون آشنا بشیم شب خوبی بود. از دیشب قبل از خواب کمی کمر درد داشتم که امروز دیگه به اوج خودش رسیده و واقعا ب سختی راه میرم و جابجا میشم. البته جارو و طی را زدم اما تمام کارهای دیگه را تو کرده ای. از تمیز کردن حمام و دستشویی تا شست و شو و تمیزکاری های آشپزخانه و حالا هم که به سلامتی قراره سفره ی هفت سین را پهن کنی و کنیم.

بعدش هم که باید کلی تلفن بزنیم و البته قراره با مادر در خانه ی خاله آذر اسکایپ کنیم که امیدوارم بشه و خلاصه به فال نیک بگیریم. برای خرید شراب سفید و البته نشان دادن چشمم که کمی ملتهب شده رفتم بیرون و برای عید - با اینکه قرار نبوده چیزی برای هم بگیریم اما نمیشه که بلاخره من از تو بزرگترم- برای تو کتاب سال کانادا را گرفتم که می دانم منتظر اولین فرصت خواهی بود تا بخریش. The Birth House

خب! به قول این آهنگی که الان داره پخش میشه "وقتشه وقتشه وقت رفتن وقتشه" و وقت رفتن دهه ی زیبای هشتاد و آمدن دهه ی زیباتر نود هست. مهمترین آرزوی من در این دهه بخصوص سلامتی و خوشی و سعادت و آرامش و عمر با عزت و طولانی و پرثمر برای زندگی مون هست. برای زندگی عزیزان مون و برای زندگی همه. بخصوص رنج دیدگان.

با امید و هزاران آرزوی زیبا این دهه و روزهای طلایی را آغاز خواهیم کرد. برای ساختن و لذت بردن و لذت بخشیدن. از خدا می خواهم دوست بداریم و دوست داشته شویم. بهترین ها را بگوییم و بشنویم. امید را در دل داشته باشیم و امید به دل ها بنشانیم. آرزو می کنم موجب افتخار و سعادت برای خودمان اطرافیان و عزیزانمان و همه باشیم.

آرزو می کنم که شاعرانه زندگی کنیم و نور و شعله و نغمه ی ساز را همراه روح و روان مان داشته باشیم. آروز می کنم که شاهد بلندترین پرشها و به راه زدن های پر ثمر باشیم.
آرزو می کنم که دهه ها در کنار هم شاد و خوش و انسانی زندگی کنیم.

آرزو می کنم که انسان باشیم و انسان را رعایت کنیم.