۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

خرافات در قرن 21


خب تو پست قبلیه نوشتم که امروز چه اتفاق مهمی افتاد و چقدر داستان ما را برای آینده تغییر خواهد داد. به قول تو بلاخره نوبت ما هم رسید. و خدا را شکر که رسید. چون می دونیم که نوبت بسیاری بس شایسته تر از ما و دیگران نرسیده و چه بسا که برای خیلی ها هرگز هم نرسد.

به همین دلیل امروز که برای نهار بطور اتفاقی و برای انجام یک کار غیرمعمول و جشن گرفتن تصمیم گرفتیم از دانشگاه بیرون بریم و رفتیم ایتالین بول و پاستا خوردیم و دوباره برگشتیم دانشگاه با هم خیلی حرفها زدیم. گفتیم که یادمون باشه که این پروسه 8 سال طول کشید تا به اینجا رسید. و تازه اینجا آغاز راه برای ماست. تازه باید دوباره شروع کنیم و بکوبیم و بسازیم. بله! درسته که به قول مهدی خان مهاجرت سخته و تاوان داره اما ما باید دوباره بعد از چند سال این مسیر را البته با فراق بال و خودخواسته و با اتیاق شروعی مجدد کنیم. و چقدر خوشحالیم و چه اندازه باید شاکر باشیم.

تنها راه اثبات این ادعا با تلاش مضاعف و همت بیشتر به خرج دادن میسر خواهد شد. امیدوارم که بتونیم همین امسال که میریم پذیرش هم بگیریم - هر چند برای گرفتن پذیرش با توجه به اینکه هنوز دانشجوی اینترنشنال محسوب میشیم کار سختی پیش رو داریم - که زمان کمتر را از دست بدهیم. خلاصه که داشتیم با هم جشن می گرفتیم و خوشحالی می کردیم که تازه رسیده ایم به سربالایی اصلی. هر چند می دونیم که برای بسیاری در شرایط ما خود اینجا رسیدن پروژه ی عمرشونه. اما نگاه ما به رکاب زدن بیشتر و پیمودن مسیر اصلی خواهد بود.

اما از دیشب بگم که واقعا شب خاصی بود - البته به معنی منفی کلمه. خوب و خوش رفتیم و برگشتیم اما از فرط تعجب دهن مون در کل مسیر برگشت باز مانده بود. مراسم خیلی ویژه ای برای یهودیان محسوب میشد. داستانش این بود که گویا آنها این تاریخ را هر ساله به مناسبت تمام شدن مسیر فرار از مصر و رسیدن به ارض موعود جشن می گیرند. دیشب هم سالگرد چنین شبی بود.

خب در نفس خودش می تونه مراسم جالبی باشه. هر چند غرق در خرافه های پوچ و بعضا بی معناست. اما بیشترین چیزی که باعث حیرت من و تو شد این بود که این افراد که تماما آکادمیک بودند چقدر خرافاتی و در عین حال بی اعتقاد به وجود خدا هستند و پایبند به این مراسم البته.

خب! برای من و تو هم که داستان اعتقاد به خدا - جدا از وجود گفتار پر ارجاع از این الفاظ در زبانمان- جای شک و شبهه های زیادی داره قابل فهمه که این مراسم - شاید مثل هر فستیوال و مراسم دینی- بیشتر ارجاعی به نفس اجتماعی و سیاسی داستان باشه اما نکته این بود که برای آدمهایی که دیشب دور میز بودند این قضیه چندان صادق نبود.

اصرار به انجام کارهایی مثل انگشت در جام شراب زدن و ریختن چند قطره از آن بر میز بعد از گفتن یک بلای آسمانی و زمینی، خوردن تکه ای نان بعد از دعا خواندن های بی وقفه و زدن سبزی در آب نمگ و خوردن تخم مرغ و بعد از آن خواندن ده باره ی متن و سرودهای مذهبی شاید در جای خود جالب باشه اما اینکه یک دفعه وسط این داستان کلا گیر بدی به اینکه آقا اصلا خدا چرا اینقدر حال موسی را گرفت یا این کارها را با قوم ما کرد و ... خلاصه که بابا یا این روی یا اون وری.

بلاخره بعد از چند ساعت نشستن دورمیزو در نهایت شام خوردن و البته کمی حرفهای جالب هم شنیدن و زدن شب به اتمام رسید و با تاکسی برگشتیم. از خاطرات پدران و مادران ادمهای دورمیز راجع به هولوکاست شنیدن و تاثیرش روی اینها که کودکی را با کابوس سر کرده بودند تا نکته ی جالبی که اندی - استاد حقوق دانشگاه- در پاسخ به سوزان که از نیویورک با همسرش آمده اند اینجا درباره ی اینکه به چه معنی یهودیان باید امشب از اینکه دیگر مثل دیروز و همیشه برده نیستند تشکر کنند. اندی گفت به نظرم ما به یک معنی چنان در بند حفظ این سرزمین هستیم که همچنان بنده ایم و نه آزاد. گفت در آخرین سفرش به مرز اسرائیل و فلسطین وقتی سربازان جوان و نوجوان ارتش اسرائیل را دیده پیش خودش فکر کرده که ما همچنان دربند این ایده و اسیر این خواستیم. خب این نکته ی جالبی بود، اما احتمالا تنها نکته ی جالب شب. چون از بوی لونا و کثیفی دور و بر بعضی ظرفها گرفته تا سوپ افتضاح یکی از دوستان دنی که تو اصلا نتونستی بخوری و داشت حالت بهم می خورد، جالب اینکه اولش که سوپ را دیدی فکر کردی ترشی شوره نمیشد انتظار بیشتری داشت.

به هر حال این از دیشب و اینکه تا رسیدیم و خوابیدیم ساعت از یک گذشته بود و واسه ی همین هر دو امروز خیلی خسته بودیم. تا اینکه تو سر ظهر خبر ویزامون را گرفتی و ایمیلش را بلافاصله - بدون اینکه بهم زنگ بزنی- فوروارد کردی و بعدش هم که رفتیم نهار دوتایی نیوتاون و پاستا خوردیم و جشن گرفتیم.

بعد از نهار تو با اتوبوس برگشتی دانشگاه و من رفتم خانه تا کارت دانشگاهم را که خانه جا گذاشته بودم بردارم و بیام. بعد از اینکه برگشتم با ناصر نشستم تا نهارش را بخوره - از اون کارهای احمقانه ی من وقتی که خودم یک عالمه کار دارم و وقت ندارم - و بعد از اون هم رفتم لکچر کرین تا ساعت 6 الان هم که دارم این را می نویسم ساعت از 8 گذشته و باید برم خونه بدون اینکه درس چندانی خونده باشم.

هنوز متن کلاس فردا را نخونده ام و متن طولانی و سختی هم هست. باید صبح تا رسیدم شروع کنم به خواندن و با اینکه بعیده تمامش کنم به یه جایی برسونمش تا بتونم کلاس را درست برگزار کنم. نوشتن همین پست هم خودش کلی وقت ازم گرفت. دیگه بسه!

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

اتفاق ویژه


تاریخ: 31 مارچ 2010 چهارشنبه
ساعت: 12 ظهر
هوا: ابری/آفتابی 23 درجه
وضعیت: هر دو خواب آلود.
محل: دانشگاه. من در PGARC تو در Research Office

اتفاق ویژه: این ایمیل الان رسید و تو برام فوراردش کردی.

Dear N

We are pleased to advise that the Immigrant documents have now been issued and the passports will be dispatched to you this week.

Sincerely,

Immigration Section/bureau d'immigration

Consulate General of Canada/Consulat général du Canada


۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

شب مخصوص یهودیان


سه شنبه سی ام مارس دو هزار و ده، ساعت چهار و بیست و سه دقیقه هست. من در PGARC هستم و تو سر کار. الان با هم چت کردیم و تو داشتی اماده میشدی که کم کم بری خونه و آماده بشی برای شب که خانه ی دنی دعوتیم. هیچ کدوم حال و حوصله ی رفتن به انجا و مهمانی را نداریم و هر دو حسابی خسته ایم. اما باید بریم.

تازه با اداره ی مهاجرت اینجا تلفنی حرف زدی و درباره ی اینکه پاسپورتهامون را عوض کردیم و حالا در سفارت کانادا هست و ویزاهامون روی پاسپورت قدیمی هاست سئوال کردی و بهت گفته اند که تا تاریخ اعتبار پاسپورتهاتون مشکلی نیست. اما بعدش با دوتا پاس ها بیایید اینجا تا ویزاهاتون را منتقل کنیم. خب! خیالم از این بابت هم راحت شد.

دیروز بعد از استخر که خیلی شلوغ بود و زود بیرون آمدیم تو رفتی خانه و حوله و مایوها را پهن کردی و بعدش آمدی پیش من که بابت بی حوصلگی تصمیم داشتم بشینم تو کافه چینکوئه و کمی درس بخوانم تا تو بیایی. وقتی آمدی کمی با هم گپ زدیم و من قهوه ای گرفتم - که پشیمان شدم چون مدتیه که دندی قهوه هاش خراب شده و مشتریهاش هم کمتر- و تو هم یک فراپه ی مانگو و پشن فروت. کمی رمان خواندی و من هم کمی مقاله ی Russell Berman را که از جمله مقالات کلاسیک درباره ی آدورنو هست ادامه دادم. اسم مقاله اش هست: Adorno's Politics و مقاله ی خوبی بود. امروز تمامش کردم.

اما دوباره دیشب تا صبح بد خوابیدم و بخصوص که از دست همسایه های بی فکرمون - طبقه ی اولی ها و نه آن خانه ی دانشجویان که همیشه پر از سرو صداست- که ساعت 2 تا 4 بیرون نشسته بودند و احتمالا مست کرده بودند بیدار شدیم.

از صبح باران می آمد و هنوز هم ادامه داره. امروز تو دو تا کلاس های میشل را هم برای تدریس رفتی که خیلی راضی بودی و میگفتی بچه ها عالی بودند و علاوه بر تسلط روی متن کلی هم بحث کردند. وقتی از کلاس بر میگشتی از PGARC بیرون آمدم تا ببینمت و ببوسم تو را که اینها را با شوق و ذوق برام گفتی.

حالا هم که داری آماده میشی بری خانه و من هم باید تا قبل از 6 بیام تا کارهام را بکنم و بعدش با هم بریم. امیدوارم با اینکه توی هفته هست و شب خاص و عید مخصوصی برای یهودیان هست که دنی ما را هم دعوت کرده خوش بگذره و خستگی باعث بی حوصلگی بیشتر نشه.

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

تلفن و در جستجوی زمان از دست رفته


دیروز عصر زود پاشدم که بیام خونه پیش تو اما با تلفنهای طولانی به تهران تمام شب و وقتمون رفت. خلاصه که با حال گرفته و خسته خوابیدیم.

صبح هم با دست درد بیدار شدم و کلا امروز اصلا رو فرم نبودم. الان هم با اینکه درسهام خیلی عقبه اما دارم با تو میام استخر. تصمیم دارم از فردا برنامه ام را کمی تنظیم کنم. شبها بخاطر اینکه تو خوابت ببره با اینکه اکثر اوقات خوابم نمیاد میام تو تخت و صبحها هم داستان همینه. ساعت خوابم خیلی زیاد شده و برخلاف قبل که من با 6 ساعت خواب راحت بودم الان بخاطر اینکه تو را بیدار نکنم دارم بیشتر از 8 ساعت می خوابم و خلاصه که از خودم و برنامه هام عقبم.

تو امروز دو تا کلاس بعد از لکچر را باید توتوری می کردی. توتور دیگه درس میشل که دانشجوی دکتراش هم هست - میشل - رفته مسافرت و امروز و فردا تو بجای اون میری سر کلاسهاش. البته پولش خوبه و با اینکه خسته ات می کنه اما گفتی باید این کار را بکنم.

الان هم منتظر من هستی و ساعت نزدیک 5 عصره. شاید بعد از استخر برگردم اینجا شاید هم برم خونه و درس بخونم. درضمن ریدینگ گروپ فردا هم که فصل اول کتاب بدیو بود برای ما به دلیل اینکه باید بریم خانه ی دنی منتفی شده و خیلی حالم گرفته شد.

امروز هریت آمد و در میز بغلی من اسبابش را پهن کرد و قرار شد در همسایگی من بشینه. تا ببینیم بعدا چی میشه و چقدر می تونیم درباره ی فلسفه با هم گپ بزنیم.


۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

So what's the point


آخرین یکشنبه ی مارس 2010 و ساعت 5 عصر. در ساعت 5 عصر نشسته ام در PGARC در حالی که تقریبا خالی از دانشجویان هست - البته به غیر از یکی دو نفری که تقریبا همیشه اینجا هستند- و تو در خانه منتظر من هستی. با اینکه تازه ساعت 2 رسیدم اینجا و ان موقع از هم جدا شدیم اما دایما واستم از فرصت استفاده کنم و بیام تو دلت و کنارت باشم. صبح هم با حالت نق گفتی که یادت باشه که هر روز حتی روز یکشنبه هم داری من را تنها می گذاری ها.

دیشب مایکل و استلا همسرش مهمان مان بودند و شب خیلی آرام و پر حرفی بود. خیلی نکات خوبی درباره ی دانشگاه و آینده ی کاری از طرف هر دوی آنها بهمون گفته شد. بخصوص مایکل که خیلی اصرار کرد که تا می توانید سعی کنید مقاله و در مجلات سطح اول چاپ کنید این تنها راه گارانتی کردن آینده ی کاری تون خواهد بود. ضمن اینکه گفت هنوز جای شکرش باقیه که پروسه ی چاپ مقاله تا حدود زیادی دموکراتیک مونده و باید از این فرصت استفاده کنید.

تو شام زرشک پلو درست کرده بودی که خیلی دوست داشتند. قبلش شرابی و تاپاسی خوردیم و بعد از شام هم تو بستنی با بلو بری و توت فرنگی آوردی. تا رفتند ساعت از 12 گذشته بود. من ظرفها را شستم و تو خانه را تمیز کردی. صبح هم من جارو زدم و بعد از اینکه با آمریکا تلفنی حرف زدیم برای صبحانه/نهار "برانچ" رفتیم گلیب. بعد از یک ساعتی نشستن و حرف زدن در "بدمنرز" کمی قدم زنان در گلیب رفتیم به سمت کتابفروشی دست دوم گلیبوکس و تو برای من رمان مایکل اودانجی که دیگران خیلی تعریفش را کرده بودند خریدی تا بعدا و سر فرصت بخونمش. In The Skin Of Lion

تا ایستگاه اتوبوس با هم آمدیم و تو رفتی خانه تا درس و متن کلاس فردایت را بخوانی و من هم آمدم اینجا اما بیشتر بازیگوشی کردم تا درس خواندن. طبق برنامه ام باید از امروز شروع به خواندن Being and Event آلن بدیو می کردم اما از انجایی که احتمالا جلسه ی اول گروه را به دلیل دعوت به خانه ی دنی در سه شنبه شب - که گویا یک مهمانی رسمی با استادان دانشگاه سیدنی و نیوساوت ویلز هست و دنی ما را هم وسط انها دعوت کرده - باید آنجا بریم.

بنا براین نشستم به خواندن مقاله ای درباره ی آدورنو از کتاب Adorno: A critical reader که در باب اختلاف نظر آدورنو با بنیامین درباره ی هنر هست. اسم مقاله هست Adorno and the Dialectics of Mass Culture و نویسنده اش Douglas Kellner هست اما با اینکه مقاله ی خوش خوانیه تمام مدت حواسم به تو در خانه بود که موقع جدا شدن گفتی از دیشب سر درد خیلی بدی داری و تا اون موقع از من مخفیش کرده بودی. تازه این را به خاطر کم شدن درد بابت روز بسیار زیبایی که با هم داشتیم و حرفهای قشنگی که درباره ی کانادا و زندگی مون در انجا زدیم گفتی.

آره! من گفتم که خیلی خوشحالم که بی منت کمک هیچ کس - البته به غیر از بابات- داریم میریم. تمام کسانی که می تونستند از سالها پیش به ما بخصوص خانواده ی من کمک کنند و نکردند. البته گله ای نیست. به هر حال من از 17 سالگی این بازی را از آنها خورده بودم از همان موقعی که تا آلمان رفتم و وسط راه گذاشتنم به امان خدا. بخصوص عموهایم. هر بار تا مرز شدن پیش می رفت و در نهایت داستان رها میشد. هیچ کدام از دوستان و بچه های دبیرستان و دانشگاه باور نمی کردند که تمام اعضای خانواده ام آمریکا هستند و به غیر از کسانی که کاری - به دلیل مالی - از دستشون بر نمیامد مثل مامانم بقیه تنها با آمدن هر ساله شان به ایران برنامه ی زندگی من را مختل می کردند. هر چند که نباید از این نکته بگذرم که به قول مادر بزرگم در باغ شیراز اگر رفته بودم با تو آشنا نمی شدم و هرگز مزه ی سعادت و خوشی زندگی که در حال تجربه کردن با توام را تجربه نمی کردم. به همین دلیل هست که گله ای ندارم. چون همه چیز آنطوری شد که بهترین حس و روحیه را به من داد. داریم میریم بر اساس شایستگی های خودمان. با تلاش و همت و صبر ضبر و صبر خودمان. بعد از هشت سال زمینه چیدن. از فرانسه خواندن تو بگیر تا مهاجرت به اینجا و حالا بعد از چهار سال دوباره مهاجرت کردن با شرایطی کاملا متفاوت.

دلیل این حرفها که امروز زدیم تلفنهای دیروز و امروز بود. دیروز که مهدی دایما سعی داشت کمک مان کند و البته چون فضای ما را نمی شناسه و نمی دونه که چقدر با جمع دور و برش فرق داریم توصیه هایی دوستانه می کرد که تقریبا بی وجه با اوضاع ما بود. و امروز هم تلفن با مهدی خان در آمریکا که گفت مهاجرت سخت و زیباست و جرات و جسارت می خواهد و تاوان دادن دارد. و حالا شما دوباره این پرواز را قصد انجام دارید.

آره! و وقتی حرف از این به میان آمد که شاید من بد نباشد که تمام تلاشم را برای سال آینده بکنم تا بتونم برای پروژه ی کاری و تز درسیم با لامبرت زودرورت و درباره ی آدورنو کار کنم و تو بهم گفتی که ما سالهای جوانی را در حال تمام کردنیم. پس عجله ای نیست و باید آنچنان عمل کرد که اصل لذت از درس و تلاش را فدا و فراموش نکنیم. وگرنه که دوباره از اول شروع کردن و با یک سیستم جدید آشنا شدن و وفق یافتن و فرانسه خواندن و ... و مهاجرت کردن و دوباره زندگی در جایی دیگر ساختن و ... بدون این اصل که به قول اینها So what's the point

به همین دلیل و با هیمن حرفهای درست و زیبا احساس و روز خوبی برای خودمان ساختیم. و چقدر من خوشبخت و با سعادتم که تو نور و معنای زندگی من هستی. و چقدر حرفهایت دلم را آرام کرد و دیدگانم را پر امیدتر.

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

گیتار و شراب


دیشب خانه ی ناصر و بیتا با اینکه خیلی خسته بودیم اما خیلی خوش گذشت. با آمدن سپهر و کمی از فضای همیشگی جمع چهار نفره که من تقریبا متکلم وحده بودم به فضای دیگه ای رسیدیم که خوب بود و متنوع. سپهر گیتارش را آورده بود و با صدای بلند و آموخته ای که داره شب خوبی را برای همه رقم زد. البته نوازندگیش چنگی به دل نمی زد و خودش هم فکر نکنم خیلی ادعایی درش داشته باشه. بخصوص برای من و تو که دوستان گیتاریست خوبی داریم و خودت که حسابی با نت و پیانو آشنایی.

اما به عنوان خواننده ی اپرا بسیار صدای قوی و دلنشینی داره. به هر حال شب خیلی خوشی شد. ناصر و بیتا هم خیلی پذیرایی کردند و کباب کوبیده با نان بعد از چهار سال برای اولین بار در استرالیا خوردیم و خیلی چسبید. آخر شب که البته ساعت نزدیک یک بامداد بود سپهر ما را رساند و تا خوابیدیم 2 شده بود.

صبح نمی دانم چرا اینقدر زود بیدار شدم و قبل از 8 از تخت آمدم پایین و باعث شدم تو هم بیدار شوی. بعد از اینکه دو ساعتی با مهدی در تورنتو حرف زدیم و چند نکته ی جالب بهمون درباره ی رفتن به آنجا گفت برای پست کردن پاسپورت هامون از خانه رفتیم بیرون. اول رفتیم پست و بعدش هم دندی و با تمام خستگی که در صورت و شمایل مون بود با حرفهای دلنشینی که درباره ی کانادا زدیم روز را خوب شروع کردیم.

بعدش هم تو برای خرید مواد لازم برای مهمانان امشب رفتی برداوی و من هم آمدم دانشگاه و الان دارم آماده میشم که برگردم خانه و به تو کمک کنم. داستان این چند هفته ی ما اینطوری بوده در روزهای شنبه. تو رفتی خرید و آمدی به پخت و پز و من هم کمی درس خواندم و برگشتم کمک تو برای مهمانان و شام شب.

امشب مایکل و همسرش خواهند آمد. مایکل که مدیر گروه جامعه شناسی دانشگاه خودمونه و تو توتور درس اونی و همسرش هم استاد دانشگاه مک کواری هست و آرژانتینی. امیدوارم شب خوبی بشه و از دلش حرفهای به درد بخوری برامون در بیاد. مایکل که استاد خودم هم بوده و من خیلی از کلاسش استفاده کردم.

خب! پاشم و اول برم خرید شراب سفید و بعدش هم بیام خونه که تو داری زرشک پلو درست می کنی و من هم باید بیام به آماده کردن خانه برسم.

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

حالا دیگه حکایت ماست


تا فاصله ای که با ناصر رفتم و چایی درست کردیم و آمادیم دوباره بشینیم سر کارهامون تو بهم زنگ زدی و گفتی پاسپورتها رسیده!

خب خدا را شکر به نظر میرسه همه چیز داره درست پیش میره و به زودی زود ویزاهای کانادامون را خواهیم گرفت. دوشنبه پاسپورتها را خواهیم فرستاد - البته اگه تو فردا از ذوقت نفرستی- و بعد از دو هفته به امید خدا با ویزا باز خواهند گشت.

به قول مرحوم عمران صلاحی: حالا دیگه حکایت ماست.