۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

فوریه گرم


دوشنبه اول فوریه
01/02/2010
ساعت نزدیک شش عصره و من دارم میام خونه پیش تو که تازه از سر کار رفتی خونه. قراره یا بریم پیاده روی و یا استخر. باید شروع به ورزش کنیم که خیلی موضع جسمی هردومون نسبت به سن و سال مون و بخاطر پشت میز نشستن دایمی خراب شده.

اما از ویکند بگم که بنا به دلایلی جالب نبود و البته خوبی و حسن خودش را هم داشت. اول از جمعه شب بنویسم که الا و فیلین آمدند و قورمه سبزی که می خواستند خوردند و تا دیر وقت هم نشستیم و گپ زدیم و شب خوبی بود. بچه های خوب و نسبت به هم سن و سال هاشون در همین جامعه بچه های متفاوتین. الا داره ژاپنی می خونه تا ترم بعد دانشجوی مهمان بره ژاپن. فلین هم قبلا این کار را درباره ی چین کرده و دوره ای هم آنجا روزنامه نگار بوده. محور حرفها بیشتر از تجارب فلین از نگاه چینی ها به غربی ها و کمی هم از درس و دانشگاه بود. البته نمی دانم چطور حرف به هم رشته ای تو "هونگویی" کشید که بچه ی با استعداد و پرخوان اما نا متعادل به معنای دقیق کلمه هست. گویا برای یک ترم توتور فلین بوده و فلین خیلی از خودش و دوستاهاش که صفحه پشت سر هونگویی می گذاشتند با خنده گفت. آره! جالب بوده که یک روز کلاس را تعطیل کرده و گفته که امروز نمی توانم درس بدم چون متوجه ی امر مهمی شده ام: من "گی" هستم. مسلما جالب و به معنای کاملا غیر تمسخرآمیز عجیبه. اما میزان غیبت در بین جوانان دانشگاهی در اینجا برام جالبتر بود. تو آخر شب گفتی که کلا از اینکه جامعه ی استرالیا دارای چنین خصوصیتی هست از خودشون و در محیط کار خیلی شندیه ای. به هر حال شب خوبی بود. البته الا یادش رفته بود که کتابهای من را بیاره و این هم جالب بود.
راستی این را هم اضافه کنم که فرداش که خواستیم نهار از باقی مانده ی خورش شب قبل بخوریم دیدیم که به غیر از سبزی و کمی لوبیا چیز دیگه ای توش نمونده. تو گفتی که چون می دانستی که برای اینها به هر حال گوشت غذای اصلی هست - با اینکه هر دوشون قبلا خیلی از این خورش خورده اند و به همین دلیل هم دوست دارن- خیلی گوشت در خورش ریخته بودی. اما به من و تو نه شب قبلش و نه فرداش چیزی به اون صورت نرسید.

اما از شنبه بگم که روز ناراحت کننده ای. بعد از یک هفته که از آن شنبه ی کذایی در استخر گذشته بود و آرام آرام حال ما بهتر شده بود. روز شنبه با هم رفتیم دندی و صبحانه ای خوردیم و تو رفتی خانه تا سر درس و مقاله ات بشینی و من هم پیاده رفتم گلیب تا به کتابفروشی ها سری بزنم و قدمی زده باشم.

طبق معمول بی فکری کردم و ولخرجی و باز هم مثل دوران ایران که تمام حقوقم میشد کتاب و هر چه داشتم بالای کتاب می رفت و بخصوص تمام پول مستمری در اردیبهشت میشد خرج نمایشگاه کتاب، اینجا هم دست از ان تجربه ی احمقانه بر نداشته ام و این جنون را ادامه می دهم- ناخودآگاه و نا خواسته. تو هم که اصلا نه آن موقع و نه حتی اینجا که خیلی خیلی وضعمون حساسه اعتراضی نمی کنه و همیشه با لبخند میگی خوب کردی بلاخره می خواهی فیلسوف بشی و این مسیر ماست و نیاز ما. بگذریم. بالای 100 دلار پول خرج کردم و با خوشحالی و البته حس گناه قدم زنان برگشتم سمت دانشگاه. اول رفتم برادوی و کمی خرید برای خانه کردم و رفتم دو سه تا فیلم گرفتم از بونوئل و برگمان که ندیده ایم و رسیدم دانشگاه.

اما نرسیده به PGARC از آنجایی که هم دستم سنگین بود و هم کمی تند راه رفته بودم و از همه مهمتر بدن ناآماده و دوره ی پرفشار عصبی داشتم، بعد از مدتها قلب درد بدی گرفتم. تمام قفسه ی سینه ام سنگین شده بود و درد داشتم. بعد از آن سفر دو سال گذشته به ایران که در هواپیما حالم بد شد و گویا سکته ی خفیفی کردم و بدتر از آن تو را از شدت وحشت داغون کرده بودم و از آن موقع دایما در نگرانی برای شرایط قلب من هستی، این بار خیلی اذیت شدم.

خلاصه به خانه که آمدم دیدم تو هم شرایط سخت و حال بدی را داشتی. گفتی که وقتی رسیدی خانه و لرز و تب و بهم ریختگی شدید داشتی و رفتی زیر لحاف و دو ساعتی را نیمه حال گذرانده ای.

هر دو نگران و خسته نشستیم و با هم حرف زدیم. همان حرفهای همیشه. همان چیزهایی که خوب می دانیم. اینکه خسته و عصبی بوده ایم و هستیم. اینکه باید بخصوص من آسانگیرتر شوم. اینکه تو کمی فضای خصوصی به من و خودت بدهی و ... . چیزهایی که می دانیم خواسته و ناخواسته در این مدت باعث شده اند ناراحتی های جسمی و خستگی روحی مون بیشتر به چشم بیان. اینکه باید به فکر سلامتی زندگی مون باشیم و این نمیشه مگر اینکه به سلامتی جسمی و روحی مون بیشتر توجه کنیم. موقع کار کار کنیم و درس بخوانیم و بنویسیم و فکر کنیم و موقع استراحت و نیاز به آرامش و تفریح و تمدد اعصاب این کار را انجام دهیم. نه مثل الان که بی نظم شده ایم و نه درست درس می خوانیم و نه درست استراحت می کنیم.

بخصوص من. باز تو که داری بار زندگی را به دوش می کشی و از نظر درسی هم بسیار بهتر و موفق تر از من عمل کرده ای. خلاصه اینکه بخصوص من هم دارم باعث ناراحتی خودم و تو میشم و هم دارم سد موفقیت هامون. باید یک فکر اساسی کنم.

یکشنبه هم تو نوشتن مقاله ات را ادامه دادی و من هم کمی درس خواندم. سر شب بود که تو مقاله ات را تمام کردی و فرستادیش برای ادیتور کتاب. من هم با کمی بی حوصلگی و طبق معمول بد خلقی خودم و تو را راهی بیرون کردم تا کمی هوا بخوریم. رفتیم "کوپر" و به مناسبت تمام شدن مقاله ی تو که من چند بار گفتم پدرمون را در آورد لبی تر کردیم و کمی از فینال تنیس اپن استرالیا را بین فدرر و موری دیدیم و برگشتیم خانه و آخر تنیس را خانه دیدیم.

با اینکه یکشنبه را به درس خواندن گذراندم - کاری که باید انجام می دادم و تو هم به مقاله ات - اما فکر کنم بخاطر خستگی از اینکه این چند وقت به لحاظ فکری درگیر کارهای خودم و البته مقاله ی تو بودم خیلی حوصله نداشتم. به همین دلیل هم هردومون وقتی می خواستیم بریم بیرون با بی حوصلگی و کمی اوقات تلخی از خانه بیرون رفتیم. البته فضا خیلی زود عوض شد چون به هر حال این اتفاق بسیار مبارک و مهمی بود که در زندگی ما افتاد. نوشتن اولین کار آکادمیک برای یک کتاب.

از این طرف هم امروز من آمدم و نشستم به هورکهایمر خوانی که ایمیلی از مجله ی Limina که یک مجله ی دانشگاهی برایم امد که؛ بله مقاله ی شما خوب و خواندی بود اما از آنجایی که چند نکته ی مبهم داشت و تعداد تغییراتش بعد از اینکه تمام پنج داور مجله آن را خواندند زیاد بود از چاپش معذوریم. خب! این دومین تلاش برای چاپ یک مقاله ی علمی/آکادمیک که ناکام شد. البته برخلاف دانشگاه ملبورن این دفعه کامنت ها را برایم بطور کلی فرستاده اند که اغلبشون به نظرم درست و دقیق آمدند. البته داره نکاتی که آنها اشتباه کرده اند و این هم شاید بیشتر به خودم بر میگرده که مقاله ام را برای مجله ای نیمه مرتبط فرستادم و نه یک مجله ی تماما فلسفی-سیاسی و یا با محوریت فلسفه سیاسی.

به هر حال دو درس داشت برایم که به تو هم گفتم. اول اینکه چاپ مقالاتم در سایر مجلات و سایتهای غیر دانشگاهی من را دچار این خطا کرده بود که تفاوت بنیادینی بین آن مقالاتم با این دست نوشته هایم نیست. دوم هم اینکه اگر تو دارای دایما دعوت به کار میشی و مقاله هایت با اعتبار بالا برای چاپ پذیرفته میشوند به دلیل اینکه خوب خواندی و تز خوبی نوشتی و در یک کلام؛ زحمت کشیدی چون این کار کاریست که باید برایش زحمت کشید و تلاش کرد.

با اینکه بهم گفتی حالا برای جای دیگه بفرستش. اما واقعیت اینه که به نظرم همانطور که قبلا هم بهت گفتم ایراداتش بیش از اینه که بشه با تغییر در فرم درستش کرد. به قول جان نوع نگاه بدیع و جالبه اما استدلالش خطاست. هر چند این ایمیل چندان با استدلال مقاله مشکلی نداشت و بیشتر به دنبال تثبیت و تایید مدعای من در ارجاع به تئوری های دیگران بود، اما این مقاله با چاپ نشدنش - اگر درست فکر کنم و دقیق تحلیلش کنم- احتمالا کمک بیشتری در دراز مدت بهم خواهد کرد.

باید ببینم که آیا واقعا این ترس هست که باعث تغییر شرایط در دو طرف جامعه میشه یا امید. شاید هم ترکیبی از هر دو در هر دوسوی حاکم و مردم. به هر حال مهمتر از این مقاله درک این موضوعه که خیلی راه پیش رو دارم و خیلی کار. و البته زمانم دایما کوتاه تر و کمتر خواهد شد. بهتره قبل از اینکه خودم و شرایطم و تو را به تحلیل کامل ببرم قدمی عملی بردارم در جهت آروزهامون.

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

رد توتوری


دیشب تا دیر وقت بعد از اینکه با هم دیگه از برادوی برگشتیم و خریدهای لازم هفته را سر جاهاشون چیدیم تو رو پا وایسادی و شام خورش امشب را برای مهمانها درست کردی. الان هم تو رسیده ای خانه و داری برنج را دم می کنی و من هم کم کم دارم جمع می کنم و میام خانه تا هم کمی به تو کمک کنم و هم میز را بکشیم سرجاش برای شام و کلا خانه را کمی آماده کنم.

امروز قبل از ظهر دیگه اینقدر دلم برات تنگ شده بود که آمدم پیشت و گفتم بیا بریم پارما چند دقیقه ای بشینیم و دل را خوش و چشمم را به نور وجودت روشن کنم. آمدی و نیم ساعتی با هم گفتیم و خندیدیم و بعد از مدتها خیلی بهمون چسبید. بهت گفتم و تو هم تایید کردی که داره حالمون کم کم بهتر میشه.

تو از طرف مایکل هم ایمیلی گرفتی که برای توتوری این ترم کارت قطعی است و از آنجایی که فیونا هم دیروز بهت پیشنهاد داده بود که برای این ترم دوتا کلاس برای او هم توتوری کنی و گفته بودی باشه داشتی روی کاغذ ساعتهای کاریت را حساب و کتاب می کردی. بهت گفتم علاوه بر اینکه کار خیلی سختیه و تمام وقتت را میگیره که هم دو تا لکچر را بشینی و هم سه چهار تا کلاس را توتوری کنی، باعق عقب افتادگی از خواندن و نوشتن خودت هم میشه که الان کار اصلیته. ضمن اینکه تا بخواهیم بریم کانادا با ان حجم برگه ها که باید تصحیح کنی و کاری که در دانشگاه داری می کنی دیگه هیچ انرژی و حالی برات نمی مونه تا ترم جدید را به سلامتی در کانادا شروع کنی.

قبول کردی و برای فیونا ایمیل زدی که متاسفانه نمی تونی برای اون هم توتوری کنی. من هم اتفاقی کلاسش را در سایت دانشگاه چک کردم و دیدم که کلاسی که ازت خواسته برایش توتور باشی علاوه بر اینکه به قول خودت کلی از حوزه ی کاری تو دوره کلاس مقدماتی بچه های سال دومه و خیلی از آدم انرژی و وقت می بره. خلاصه اینکه تصمیم درستی گرفتی. مایکل هم از مونته ویدئو برایت ایمیل زده بود که یک کلاس که قطعیه و باید ببینیم میشه دوتاش کرد یا نه.

امروز هم به لوکاچ خوانی گذشت. بد نبود اما باز هم وقتم بیشتر از اینکه مفید و درست هزینه بشه به بازیگوشی گذشت. باید آرام آرام این ساعات را درز بگیرم تا بشه کاری را که باید بکنم، شدنی بشه.

خب! فکر نمی کنم فردا و پس فردا بیام دانشگاه. فردا را که قراره با هم عصر بریم اپرا در فستیوال سیدنی و احتمالا صبحش هم میریم استخر. بلکه این شنبه تلافی آن شنبه را دربیارم. یکشنبه هم نمی دونم چی کار می کنیم. البته دیگه باید از هفته ی آینده متمرکز روی آدورنو و هورکهایمر کار کنم - بعد از چند ماه تاخیر. شاید از آنجایی که تو هم باید مقاله ات را آماده ی تحویل کنی من بیام دانشگاه و درس بخوانم شاید هم نه.

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

SAGE


پنج شنبه هست و ساعت نزدیک پنج. تو کم کم داری از سر کار بلند میشی و میای سمت PGARC تا از من پاکت های پستی را بگیری و ببری برای سفارت ایران در کانبرا پست کنی. بعدش هم قراره بری برادوی تا برای فردا شب که قراره الا با فلین بیان خونه مون و خورشت سبز - قورمه سبزی- بخورن گوشت بخری.

بلاخره بعد از چند ماه که قرار بود این بچه ها بیان فردا شب میان و علاوه بر اینکه بعد از مدتی می بینمشون کتابهای من را هم که الا سفارش داده بود میارن. دو تا کتاب فردیک جیمسون درباره ی آدورنو و مارکسیسم متاخر که Verso چاپ کرده.

باید اعتراف کنم که هر چه سعی می کنم اینجا درباره ی امور روزمره زندگی مون بنویسم، از آنجایی که بلاخره دانشگاه و درس اصل محوری این ایامه نمیشه بی توجه به این داستانها چیزی از زندگی مون نوشت. البته اعتراف می کنم که خیلی خوشحالم که اینطوره و الان سالهاست که من دانشگاه خانه ام شده، اما بدون برنامه و نظم کارم بجای پیشرفت و فکر شده حاشیه روی. بگذریم، قصدم از این مقدمه نوشتن خبر خوب امروز درباره ی تو بود.

امروز از انتشارات SAGE برات ایمیل آمد که برای نوشتن مدخل ایران در دایره المعارف شبکه ی اجتماعی با تو قصد همگاری و بستن قرارداد را دارند. باورت میشه! یادته وقتی با هم هر سال اردیبهشت می رفتیم نمایشگاه کتاب و سری به سالن ناشران خارجی میزدیم با چه حرارت و ذوقی کتابهای این قبیل ناشران را ورق میزدیم. حالا تو باهاشون قرارداد می بندی و نویسنده شون میشی. برای همینه که میگم تو افتخار منی. تو الگو و اعتماد به نفس منی. با اینکه حتی امروز هم مثل همیشه بارها بهم یاد آوری کردی که بدون راهنمایی و چه می دونم خط فکری دادن من تو نمی تونی پیش بری، اما بیا و از تعارف بگذریم. حالا نوبت توست. و در این مسیر نوبت من که به تو افتخار کنم. در واقع باید بگم حالا نوبت ماست.

داشتم فکر می کردم ببین چقدر آرام و بی حاشیه داری کارهایت را پیش می بری. واقعا آفرین. نگاه به رزومه ات بکن. برای مایی که با معیارهای جهانی از نا کجا و پرت آباد دانشگاهی آمده ایم. نگاهی به بخش مقالات چاپی رزومه و کارنامه ات بکن. این تازه آغازش هست. مقاله در مجله دانشگاهی، فصلی از کتاب دانشگاهی، مدخل برای دایره المعارف و... . آفرین افتخار من.

باید با نظم و تلاش بیشتر کار کنیم. من که تازه بعد از مدتها دارم دوباره شروع می کنم. و مطمئن باش فارغ از فکرهای باز دارنده باید بهتر و استوارتر جلو برم. باید تو را الگو کنم. باید امثال تو را الگو کنم.

امروز موقع نهار با پائولین همسر جان برای مقاله ات قرار داشتی. به قول تو خیلی لطف کرده بود و این همه راه را برای کار تو به دانشگاه آمده بود. و باز هم به قول تو باید یاد بگیریم. خیلی از مقاله ات راضی بود و خیلی تعریف کرده بود. تشویقت کرد که مقاله ی دیگری با زاویه ی استدلالی مشابه و البته متفاوت از نظر متمرکز شدن روی برخی زوایای فکری هابرماس و اضافه کردن دو توکویل بنویسی. درباره ی این مقاله هم بهت گفته بود که خیلی استدلال درست و دقیقی کرده ای و به عنوان یک هابرماس شناس بهت تاکید کرده که اعتماد به نفس خودت را در به چالش کشیدن نظر هابرماس حداقل در این کانتکس و زمینه بالا ببر و با صدای خودت و بلندتر استدلال کن که نظر هابرماس در باره ی Public Sphere در این مورد صائب نیست.

حالا با حرفهایی که امثال باب گودین، پائولین و دنی دارن بهت میزنن باید در مسیرت با ایمان بیشتری حرکت کنی و البته با خواندن و فکر کردن بیشتر.

من هم امروزم همچنان به وبر گذشت و وقت نکردم به لوکاچ خوانی برسم. با اینکه خیلی از برنامه ام عقبم و با اینکه به طرز غیر قابل جبرانی احتمالا از زندگی دانشگاهی و آینده سازی آکادمیک و مهمتر از همه شیوه ی تفکر و مسیر فکری، اما این تقدیری است که خودم و با علاقه انتخابش کرده ام و در آن و با آن روزگار می گذرانم. سعادتم همانطور که بابات از روز اول بهمون گفت اینه که ما هر دو در یک مسیر احساس خوشبختی و پیشروی می کنیم.

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

روز استرالیا


سلام عزیزم. امروز چهارشنبه هست و من الان از پیش تو که بعد از کار آمدی و با هم رفتیم پست تا پاسپورتهامون را برای تجدید به سفارت ایران بفرستیم و در آخر هم نشد - بخاطر اینکه باید آدرس سه ایرانی که در اینجا ما را میشناسند می نوشتیم - و برگشتیم و بعد از اینکه زیر نم نم باران با بابات تلفنی حرف زدیم و بعدش رفتیم قسمت رزرو کتابخانه ی فیشر تا من کتابی را که امروز مناسب کار تو دیدم بهت نشان بدهم و تو اگر خواستی مقالاتش را انتخاب کنی و آخر شب من از آن قسمت بگیرم و بیام PGARC و برایت کپی کنم، برگشته ام.

دیروز دوتایی با هم بعد از اینکه تو ساندویچ درست کردی برای گرفتن عکس پاسپورتی به برادوی رفتیم و طرف آخرش هم بعد از یک ساعت توضیح عکسها را به سیاق پاسپورت استرالیایی آماده کرد، از شدت گرما همانجا ماندیم و رفتیم سینما فیلم Invictus که بد نبود و البته خیلی هم چشمگیر نبود. هر چند برای فرار از گرما خیلی راه حل خوبی بود.

بعد از انجا هم با هم رفتیم بوتانیک گاردن تا کنار آب و نسیمی که می آمد از شدت گرما کم کنیم. خوب بود. هر چند رطوبت خیلی راحتمان نگذاشت. اما هر دو بعد از مدتها کمی روی چمنها دراز کشیدیم و کتابهامون را خواندیم و میوه خوردیم و استراحتی در روز ملی استرالیا کردیم. مثل تمام این سالهای گذشته که اینجا بودیم در چنین روزی زدیم بیرون از خانه و تا بخصوص با دیدن شادی مردمی که به کشور و ملیت شون افتخار می کنند بیشتر به وضعیت احوال و ایام خودمون و کشورمون فکر کنیم.

سه سال پیش با کریستین رفتیم دارلینگ هاربر و شاهد کنسرت و روی آب و آتش بازی دیر وقت بودیم. دو سال پیش رفتیم سینما فیلم No Country for Old Men را دیدیم که بر اساس رمانی از مکارتی بود که تو این روزها داری رمان جدیدش را می خوانی.

امسال هم سینما و پیک نیک بود که خیلی خوب و آرامش بخش بود. غروب که برگشتیم کمی به خانه رسیدیم و بعدش هم تنیس اپن استرالیا را دنبال کردیم که بین نادال و اندی موری بود و نادال در حال حذف شدن بود که مصدوم شد و کنار کشید. ما هم خوابیدیم و امروز را با انرژی بهتر نسبت به چند روز گذشته شروع کردیم.

تو الان از خانه بهم زنگ زدی و گفتی که رسیده ای. من هم باید بعد از کمی درس خواندن برم کتاب تو را "اور نایت" بگیرم و اینجا کپی کنم و بعد بیام پیش تو.

فردا با پائولین قرار داری تا نظرش را درباره ی مقاله ات بگه و برای بهتر شدنش راهنماییت کنه. من هم که کمی وبر خواندم و از فردا باید دوباره لوکاچ بخوانم تا برسیم به فرانکفورتی ها و ببینیم چه می شود.

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

من فرو رفته ام


یکشنبه- دیروز- با اینکه نه من و نه تو حال و هوای خوشی نداشتیم و به شدت فرسوده ی دیوانه بازی روز قلب من بودیم. تو اصلا چیزی به روی خودت نیاوردی و صبح که چشمای قشنگت که کاملا قرمز و متورم از اشکهای دیورز بود را باز کردی به خنده به من گفتی برنامه ی امروزمون چیه و از من پرسیدی که دوست داری چی کار کنیم. من که هنوز هم نمی تونیم باور کنم چقدر موجب آزارت شده ام، در درونم حرفی برای زدن نداشتم.

بلاخره دوتایی با هم رفتیم برای صبحانه به دندی. جایی که همواره از فضاش لذت برده ایم. صبحانه ای خوردیم و درباره ی برنامه های درسی و زندگی مون حرف زدیم. با اینکه حال و هوامون بهتر و خیلی آرام شده بود اما هر دو کاملا افسرده بودیم و هنوز هم هستیم. تو از من و ناراحتی بخاطر من و من از خودم و ناراحتی بخاطر تو.

بعدش با اینکه گفته بودند احتمال بارندگی هست اما به اصرار من رفتیم سمت "بوتانیک گاردن". جایی که تو همیشه دوست داشتی و داری و کمتر پیش آمده که بریم. در راه سوار بر اتوبوس بودیم که تو اتفاقی چشمت به "کمپر" در QVB افتاد و گفتی جالبه حراج 50 درصد گذاشته. به اصرار من از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم و باز هم به اصرار من کفش پاشنه بلند راحتی که تو به توصیه ی دکتر باید بپوشی را خریدیم و از آنطرف رفتیم سمت بوتانیک گاردن. در راه از جلوی "آرت گلری" که رد میشدیم گفتم بریم یک سری به نمایشگاه جدید موزه بزنیم. نمایشگاه های متفاوت و جدیدی در طبقات مختلف آمده بود و برگزار شده بود. ما از نمایشگاه طراحی سیاه قلم دیدن کردیم که یکی دو کار بی نظیر داشت. بعد هم گروه فرانسویی متشکل از گیتار و فلوت و خواننده ی زن برای بچه ها و والدینشان در طبقه ی همکف به زبان فرانسوی آمدند و موزیک نواختند و خواندند و بچه ها هم کمی رقصیدند و بعد از آن رفتیم به سمت بوتانیک گاردن.

البته قبل از آن به دو اتاقک چوبی که دو طرف در وردی و دور مجسمه های رومی-فلزی در ورودی نصب شده بود رفتیم که طرح خیلی جالب و ابتکار ایده ی خلاقانه ای درش به خرج رفته بود. مجسمه ی اسب با سوارش و نیزه ی بلند سوار در اتاق خواب و به روی تخت خواب آمده بود و مجسمه ی فرشته ی سوار آن طرف در ورودی با اتاقی که به دورش طراحی و نصب شده بود تبدیل به سر فرشته در روی میز جلوی تلویزیون و سر اسب در کمد ظروف شده بودند. جالب بود. اگر گادامر معتقد است که موزه ایده ی متناقض نمایی است و ما جیزها را از زمینه و ظرف زمانی-مکانی شان جدا می کنیم و در موزه در کنار هم بی توجه به نا متعارف بودن افق و جهان شان قرار می دهیم. در اینجا و با این طرح به نظرم رسید که حالا موزه در خانه و به خانه آمده و در واقع خانه ای غیر طبیعی- خارج از عرف خانه سازی در آسمان. اتاقی معلق در میان هوا و زمین و حالا همه چیز بی زمان و مکان شده است و شاید هیچ چیز دیگر زمان و مکان نخواهد.

از موزه به بوتانیک گاردن که رسیدیم اتفاقی دنی و لنرد و فرزندانشان - آریل و ساشا- را دیدیم. صبح قبل از اینکه از خانه بیرون بیاییم تو سری به ایمیلت زدی و دیدی که دنی مقاله ات را خوانده و با کلی کامنت برایت باز پس فرستاده. با اینکه ایرادات مهمی به بخش تئوریت گرفته اما در نهایت گفته که باید اعتراف کنم کارت عالی است و باید بعد از این مقاله روی ان برای کار مفصل تری وقت و انرژی بگذاری. ضمن آنکه اظهار ناراحتی کرده بود که برایت آن طور که شایسته ی خودت و کارت بوده توصیه نامه به دانشگاه های کانادا نداده و خیلی متاسف بود. اما تو روحیه ات عالی بود و میگفتی اگر کسی مثل دنی استاد راهنمایت بود حتما کار بسیار بهت و قابل توجه تری را به عنوان تز و پایان نامه ات ارایه داده بودی. و واقعا درست می گویی. چون کترین به شاهد همین بلاگ واقعا برای تو زحمتی نکشید و کاری نکرد. اتفاقا دلیل اصرار بیش از حد و بی موردش مبنی بر اینکه بیا و با من دوره ی دکتریت را هم همینجا بگذران همین آسودگیش بابت کار با توست. به هر حال تو با تلاش خودت تا اینجا آمده ای و تا کنون علاوه بر چاپ مقاله و پیشنهاد چاپ تزت به عنوان کتاب و حالا چاپ مقاله در کتاب دانشگاهی و جدیدا هم که پیشنهاد نوشتن یک مدخل در دایره المعارف سال آینده درباره ی اینترنت و جنبش مدنی را در کارنامه داری. واقعا که یگانه و بی توقع راهت را کوبیده و جلو آمده ای و بسیار جلوتر خواهی رفت اگر که من به فکر روح و جسمت باشم.

کمی دوتایی در بوتانیک گاردن نشستیم و بعد قدم زنان از جلوی اپراهاوس رد شدیم و رفتیم کافه ی فرانسوی در راکس و نهار سبکی خوردیم و ساعت نزدیک هفت بود که سوار بر اتوبوس به سمت خانه راه افتادیم.

خانه که رسیدیم من جاروی هفتگی را کردم و کتابخانه را مرتب و تو هم آشپزخانه را تمیز کردی. با مادر حرف زدیم و شب تو رمانت را خواندی و من کمی درباره ی زیمل.

امروز هم تا این لحظه که نزدیک ساعت 2 هست و من تازه از پیش تو بعد از نهار برگشته ام نمی توانم فکرم را از کاری که کرده ام و آزاری که داده ام آزاد کنم. صبح کمی درس خواندم و کتاب تئوری سوژه ی بادیو که درخواست داده بودم کتابخانه برایم بیاورد را کپی کردم و در اینجا داستان این دو روز را نوشته ام.

موقع نهار هر جند چندین بار گفتم که نمی دانم چگونه تو مرا بخشیده ای و تو بارها گفتی اصلا فراموش کرده ای و فقط نگران حال منی و نمی دانی چرا من اینگونه بی تاب و بی قرار و افسرده شده ام من گفتم باید این دوره را پشت سر بگذاریم و بگذارم. من از خودم بی گانه شده ام. همان شنبه شب به این نتیجه رسیده ام.

چند وقت است که شعر نخوانده ام. رمان. چند وقت است که درس نخوانده ام و کتاب. و از همه مهمتر چند وقت است که فکر نمی کنم و افسرده و روزمره شده ام. به گواه نوشته های همین جا. من فرو رفته ام.

باید برگردم. باید. می توانم و می خواهم و تنها با کمک و بخشایش تو، با مهر و نور وجودی تو می توانم آنی شوم که باید می شدم. یا حداقل به آن نزدیک شوم. تنها با مهر و عشق تو می توانم و می خواهم.
من فرو رفته ام. اما می توانم باز گردم، شاید هنوز. دستم را بگیر ای یگانه مهربان بی منت من.
دوستت دارم. بیش از همیشه. بسیار بیش از همیشه. من بار دیگر متولد خواهم شد اگر که تنها تو یاریم کنی.
من تو را بیش از آنچه که همیشه باور داشته ام می توان کسی را دوست داشت و پرستید دوست دارم و می پرستم.
جاودان باشی عزیزترین.

شنبه روز بدی بود


خواهم گفت که چرا من لیاقت بخشایش هم ندارم. خواهم نوشت که چرا من هرگز لایق تو نبوده و نیستم. خواهم گفت که من چقدر بی تحمل و بی تابم. چقدر خودخواه و نادان. چقدر... بسیار.

جمعه بعد از اینکه از دانشگاه به خانه آمدم تو داشتی با مامانم تلفنی حرف میزدی و من رسیدم و کمی هم من با او گپ زدم و گفتیم از شدت گرما داریم میزنیم بیرون. و دوتایی و تنهایی با هم رفتیم در ابتدا "فانکی" که موزیک زنده داشت اما از بس گرم بود ننشستیم و رفتیم بار "بنک هتل" که بار خوب و مناسبی است، شب که هنوز هوا گرم بود و دم دار و مرطوب با خنده و خوشی خوابیدیم و شنبه را از سحرگاه آغاز کردیم.

من گفتم زودتر به استخر برویم، چرا که می دانستم در شلوغی و تردد زیاد آدمها در استخر راحت و آرام نیستم. بعد از سالها با وضعیتی نه چندان مناسب، نه به لحاظ روحی و نه جسمی. به هر حال با کمی رفتیم. قبل از رفتن من گفتم که اگر شلوغ باشه در آب نمیام تو شروغ به شوخی و سر به سر گذاشتنم کردی و من که آرام هم نبودم عصبی تر شدم. رفتیم و حسابی هم شلوغ بود. هم تو از عصبی بودن من ناراحت شده بودی و هم خودم خیلی کنترلی بر اعصابم نداشتم.

با اینکه تو گفتی بگذاریم برای یک روز دیگه اما من گفتم نه. اما هم در رختکن و هم در حاشیه ی استخر خیلی خوش و راحت نبودم. به هر حال تو از یکی از کارکنان استخر خواستی تا عینک من را برایم درست کند و من منتظر نشستم و تو آمدی پریدیم در آب. البته قسمت عمیق و البته منی که سالهاست دیگر شنا نکرده ام و البته استخری که برای شنای حرفه ای تعبیه و خط کشی شده است و ... . شروع به کرال پشت رفتن کردم که تا نیمه های راه نرسیده بودم که احساس کردم اکنون قلبم از شدت طپش و ضربان از سینه ام بیورن میزنه.

واقعا احساس کردم که هر آن سکته خواهم کرد. طپش از قبل از رسیدن به استخر و در راه با شوخی تو شروع شده بود اما حالا بدن نا آماده در استخر خودش را حسابی در فشار می دید. تو سعی کردی کمکم کنی که من بعد از اینکه ازت خواستم دست از سرم برداری و تو بخاطر نگرانی دایم دور و برم بودی شروع به بد خلقی و چرت و پرت گفتن کردم. بلاخره تو رفتی کنار و منی که از شدت درد سینه احساس می کردم در حال سکته ام خودم را به زور دوباره به انتهای خط رساندم و با پای بریده شده که نمی دانم در کجای استخر زخم شده بود به پله ها رسیدم و بیرون آمدم. در رختکن هم معذب و ناراحت بدون اینکه احساس آرامشی از لخت بودن خودم و دیگران داشته باشم لباسم را عوض کردم و بیرون آمدم. یک ربع بعد هم تو آمدی و رفتیم. با اینکه من خیلی سعی کردم خودم را آرام کنم و به تو گیر ندهم اما طبق معمول نشد و شروع کردم به فرافکنی و تند روی. اما اینبار خیلی خیلی بی انصافی کردم و همه چیز را از چشم تو می دیدم. تو هم البته سعی کردی قانعم کنی که تو مقصر نیستی اما مگر من گوشم بدهکار بود.

خیلی بد خلقی کردم هر چند معتقد بودم که تو با شوخی بی جا و بی مورد و البته عدم کمک مناسب به من در بوجود آمدن این داستان بی تقصیر نبودی - و البته هنوز هم این ایراد را نابجا نمی دانم اما خیلی تند رفتم. تو چند باری از من خواستی که متوجه ی رفتارم باشم- به بهترین شیوه هم سعی می کردی این را به کن بفهمانی. اما قلب درد و بدن درد من از یک سو و براندن سیم از سوی دیگر باعث شد دایما داد و بی داد کنم.

به هر حال به دلیل قرار داشتن با نیکولو ساعت دو رفتیم به "کوپرز" و به قول تو وسط این داستان حالا با نیکولو که داشت از موضوعات بی مورد و به قول تو بعضی از افتخارات احمقانه اش می گفت. شنبه روز بدی بود. روز گرم و وحشتناک. هوا به بالای چهل و چند درجه رسیده بود و شب اخبار گفت گه بی سابقه بوده. بعد از خداحافظی با نیکولو به خانه برگشتیم و در حالی که اوضاع می رفت آرام بشه و من از تو خواستم که برای خوردن چایی بیایی و هم من و هم تو بابت درد خسته و فرسوده بودیم دوباره سر حرف باز شد و دوباره من شروع به داد و بی داد کردم و دایم چرت و پرت گفتم و گفتم و گفتم تا تو که سردرد و سرگیجه داشتی با چشمانی بسیار اشکبار گفتی اگر من این چنینم که تو می گویی و بعضی چیزها را هرگز نفهمیده و نمی فهمم چرا با من زندگیت را ادامه می دهی.

یک لحظه به خودم آمدم. نمی دانستم دارم چه می کنم و چه می گویم و چرا ادا و اطوار در می آورم. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. تا سر کوچه رفتم و دیدم حتی ذره ای هم نمی توانم بابت رفتار و گرفتارم به خودم حق بدهم. شاید برخی از ایراداتم درست باشد اما مجوزی بابت رفتار تند و عصبی به من نمی دهد. انهم در برابر تو که محترم ترین آدمی هستی که دیده ام. صبور و بردبار و قانع و محترم.

سریع برگشتم. سریع. به سرعت از تو که داغونت کرده بودم عذر خواهی کردم و کمی با هم حرف زدیم. اما هر دو می دانیم که خیلی چیزها شاید خدشه دار شده است. نمی دانم. امیدوارم که بتوانی مرا ببخشی. امیدوارم که واقعا بتوانی تا حد امکان به من فرصت بازگشت بدهی. با اینکه می گویی و می دانم تماما راست می گویی که تو برای من و اینگونه بی طاقت شدنم ناراحتی، برای ناآرام بودنم، برای کلافه بودنم و برای من.

اما من از خودم، از تو و از زندگی پرمهرمان، از زندگی زیبا و یگانه ی مان شرمنده ام. می دانم لایق تو نیستم. می دانم مستحق بخشایش نیستم. اما خواهش می کنم مرا ببخش. فراموش کن شنبه را. شنبه روز بدی بود. من از شنبه بدتر. و تو مثل همیشه بخشاینده و مهربان. خداوند مرا نخواهد بخشید؛ نیک می دانم.

شنبه غروب با بادهای ناگهانی و بارانی کوتاه اما سیل آسا. هوا عوض شد. مثل روحیه ی من. هوا 20 درجه ای خنک شد و باد مطبوعی شروع به وزیدن کرد. من و تو هم شب نسبتا آرامی را پشت سر گذاشتیم. شبی که روزش دیگر توانی برایمان باقی نگذاشته بود. تو در سکوت و با آرامش و البته با سردردی بی محبا به رختخواب رفتی و من با قلب دردی از کارنامه ی ننگین رفتارم.

تو در ظاهر مرا بخشیده ای اما منی که نیک می دانم همسر و یگانه وجود مقدس زندگیم، فرشته ای است با نغمه ی درون، با آرامش از قال و قیل روزگاران و همسالان. بخشاینده و بزرگوار است و محترم ترین وجود عالم برای من. نکند در نا خودآگاهش آرام آرام از من فاصله گرفتن را آغاز کند. که من خواهم مرد. بی تو. همین منی که دیوانه بودم و شرمنده ترینم امروز.

نکند که من با دستان خود، آتش زندگی مان را کم فروغ می کنم. نکند که این منم، من که خدای ناکرده، نغمه ی درونی همسرم را نالان و ناگوار می کنم. وای بر من. وای بر خسران کنندگان. خداوند مرا نخواهد آمرزید؛ من خود نیک می دانم.

هرگز آمرزیده نخواهم شد، هرگز


لعنت به من. لعنت به منی که تو را چنان آزردم که حتی امروز - دوشنبه- بعد از گذشت دو روز نمی توانم به رفتارم و کاری که با روح و روان تو کرده ام فکر کنم. چنان کرده ام که به واقع از خودم تصویری بدیع و نفرت بار در یاد خودم بر جا گذاشته ام. گفتم و می دانم که به حق گفته ام که رفتارم حتی شایسته ی بخشایش نیست. هر چند که بسیار غمگین و آزرده ام و تو بسیار مهربان و بخشاینده، هر چند که تو مرا بخشیده ای و به گفته ی خودت شنبه روزی را از ذهن زدوده ای اما از قلبم و قلبمان چیزی زدوده نخواهد شد. دریغ و هزاران بار افسوس که امروز و اکنون به این نتیجه ی ناگوار برسم که من هرگز لیاقت تو را نداشته و ندارم. خداوند نیز مرا نخواهد آمرزید؛ نیک می دانم.

لعنت به من.