۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

آغاز دهه جدید مبارک


دیروز با هم رفتیم کلاس فرانسه. من از کلاسم اصلا خوشم نیامد. هم خیلی شلوغ بود و هم با اینکه معلمش جوان بود اما انرژی و انگیزه معلم ترم پیش "موریل بازان" را نداشت. اسمش کارولینه. کلاس هم از دو دسته تشکیل شده عده ای که به نسبت خوب و بیشتر از سطح لازم این ترم می دانند و عده ای که باید برن ترم اول بشینن. من هم یه جورایی اون وسط قرار دارم. به هر حال از این ترمهایی نیست که بهم انگیزه بده. اما تو کلاست را دوست داری و جای شکرش باقیه. بهترین چیزش اینه که با هم میریم و میایم.

دیروز که رفتم از جان نامه برای مدالم بگیرم چون در جریان نوشتن نامه نبود و من هم درست بهش توضیح نداده بودم که تنها امضا نیست بلکه باید یک نامه ی رسمی هم باشه، کارم نشد و قرار شد شب برام از خانه نامه ای ایمیل کنه و روی یک کاغذ سفید که دیروز امضا کرد نامه را پرینت بگیرم. این از سوپروایزر من، کترین هم نمونه ی مقابلش که به تو افتاده بود.

دیشب خیلی دیر خوابیدیم. تا خواستیم بخوابیم اولش که با مامانت یک ساعت و خورده ای حرف زدیم و خداحافظی کردیم و برایش آروزی سفر خوش - داره با خواهر و برادرها و مامان و باباش یعنی تمام فامیل درجه یک میرن مکه - کردیم و گفتیم سلام ما را به خاله ها و دایی ها و حاج آقا و عزیز برسونه. بعدش هم تا آمدیم بخوابیم بیتا گفت که ناصر آمده تو چت و تا ساعت یک هم او حرف زد و کمی هم همدیگر را دیدیم. واسه همین صبح هر دو خسته بودیم بخصوص تو. دیشب هیچ کدوممون هم خوب نخوابیدیم. من که نگران کار درسی خودم اما مهمتر از هر چی سلامتی تو هستم. بخصوص وقتی دیروز بهم گفتی که احساس می کنی چشمهات دیگه خیلی ضعیف شده اند. خیلی خیلی من را بهم میریزه ناراحتی و نگرانی برای سلامتیت.

اما از چیز های خوب بگم. امشب دوتایی با هم میریم رستوران "سیدنی تاور" که تو از قبل برای این شب مهم رزرو کردی. امشب سالگرد دهمین سال آشنایی و دوستی من و تو هست. بهترین دهه زندگی جفتمون همین دهه بوده تا به اینجا و امیدوارم بهتر از اون این دهه و دهه های بعدترش باشه. مطمئنم که هست.

حالا فردا می نویسم که چه کردیم و چه شد. اما من می خوام بعد از نهار و کارهای مدالم؛ نامه ها و مدارک که باید به آموزش دانشگاه بدم، برم برای تو یک چیز کوچک برای امشب بخرم یادگاری. نمی دونم شاید از Q.V.B یا شاید جای دیگه. هنوز دقیقا نمی دانم که چی می خوام بخرم.

البته هیچ از نظر من برای تشکر از تو هدیه ای هدیه نمیشه اما برای یادگاری باید یک کاری بکنم. در واقع هدیه ی ما بهم همین زندگیمونه که بالاترین و با ارزشترین چیزه. در کنار اینکه امیدوارم برای سی سال دیگه این وبلاگ را که تا ان موقع نباید لو بره بهت هدیه بدم. به امید آن روزها در خوشی و سلامتی که با هم بشینیم و این روزها را زنده کنیم.

آغاز دهه جدید مبارک.

۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

وای به این حافظه


پنج شنبه هست و یک روز نسبتا خنک و فعلا آفتابی و دلچسب. تو سر کاری و من بعد از خریدن یک قهوه از "آزوری" و دو تا کتاب ارزان قیمت از "کوآپ" دانشگاه، آمده ام PGARC. یکی از کتابها درباره بکت است و دیگری درباره داستانهای پشت صحنه کتابهای پرفروش. فصل مربوط به ماریو پوزو و کتاب پدرخوانده را در راه که می آمدم خواندم. جالب بود شاید بعدا قسمتهایی را ترجمه کنم و جایی چاپشان کنم.

امروز کلاس فرانسه داریم و دیگه باید رفت. من که دیشب تازه از درس اول شروع به دوره کردم و همانها هم یادم رفته است. باید وقت بیشتری بذارم. بخصوص اگر کانادا رفتنی شدیم. دیشب با بیتا نشستیم و چند قسمت از Britain's Got Talent را دیدیم. بیتا سوپ درست کرده بود و از خانه شان آورده بود. تو هم که نان خریدی و برای امروز هم مثل دو روز گذشته برای هر سه نفر نهار درست کردی. سرویس به من کم بود حالا باید به دو نفر سرویس بدهی. البته تو که اصلا شکایتی نداری اما همین نقش تاریخی شده زنان هست که تبدیل به تکلیف مسلم و مبرهن شان شده.

دیروز نامه مدالم را از جی گرفتم که خیلی برایم خوب نوشته بود. امروز هم باید از جان بگیرم و فردا تحویل "آرتس فکالتی" بدم. اول قصد داشتم که فردا را هم نصف روز برم سر کار اما واقعا از درسهام عقبم. بیا یک ترم تمام شده و من هنوز شروع نکرده ام. تا بهش فکر می کنم دلشوره می گیرم.

اما درستش می کنم چون تو را دارم و تو برای من پناه و ریشه ای. تو برای من گرمای وجود و نور دیده ای. تویی که برای من جان و حیاتی. پس جای نگرانی نیست.

دیشب برای تو و بیتا شاملو خواندم. بیشتر قصد داشتم بیتا را با شعر آشنا کنم اما از طرف دیگه می خواستم شعر ... وای اسمش یادم رفته! واقعا که دارم پیر میشم. من با آن حافظه که همه می گفتن نقطه قوتته! به قول انگلیسی ها نقطه قوتت نقطه ضعفت میشه. خلاصه همان شعری که شاملو برای هوشنگ کشاورز گفته با دو بیت شاهکارش: چهار سوار از تک در اومد چار تفنگ بر دوششون....چارتا مادیون پشت مسجد چار جنازه پشتشون.
خلاصه می خواستم این شعر را که برای تو تا حالا نخوانده بودمش بخوانم.

وای وای به قول اسپانیایی ها حافظه بدترین دوسته درست وقتی می خوایش نیست.

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

شاه بیت غزل زندگیم


پنج شنبه شب سینما نرفتیم آمدیم خانه و با هم فیلم دیدم. از جمعه تا دیروز یعنی سه شنبه رفتم آپن سر کار. فعلا برای پول دانشگاه خوردیم به مشکل و بابا هم مدتیه که نمی تونه برامون کمک مالی بفرسته. البته یک شنبه را کار نکردم اما جمعه، دوشنبه و سه شنبه را دوتایی با هم رفتیم سر کار ضمن اینکه شنبه را هم من کار کردم.

اما از این چند روز بگم. جمعه شب بعد از اینکه داشتم با قطار از آپن بر می گشتم بهت زنگ زدم که "نیوتاون" خیلی شلوغ و سر زنده است بیا بیرون تا با هم شامی و شرابی بخوریم. من یک بطری شراب سفید "اوستر بی" گرفتم تا تو آمدی و رفتیم "ایتالین بول" دوتایی پاستا خوردیم و خیلی خوش گذروندیم. تو عینک هامون را گرفته بودی که هم قشنگ هستند و هم خیلی گرون. تو این اوضاع و احوال 930 دلار پول دوتا عینک و سه جفت شیشه دادیم.

شنبه با ناصر در ایستگاه سنترال قرار گذاشتم و با هم رفتیم آپن. من بخاطر عینک جدید تا قبل از ظهر سر درد بدی داشتم اما بعد از نهار حالم بهتر شد و کم کم چشمهام عادت کرد. شب که برگشتم خانه خیلی خسته بودم و چون تو داشتی روی مقاله ات کار می کردی تا برای چاپ بفرستیش سر و صدایی نکردم و چون خسته بودم زود خوابیدم. تو هم بلافاصله بعد از تمام کردن کارت آمدی و خوابیدی.

یک شنبه بعد از تمیز کردن خانه بعد از چند هفته دو تایی با هم رفتیم دندی صبحانه خوردیم. از آنجایی که قرار بود ناصر دوشنبه صبح بره کانادا و بیتا برای سه هفته بیاد خانه ی ما برای خداحافظی با هم روبروی کتابخانه دانشگاه "فیشر" قرار گذاشتیم تا عصری بریم یه کافه در "گلیب" و کمی گپ بزنیم. ناصر که آمدم گفت محمد هم همراهشون آمده و اگه اشمالی نداره اون هم بیاد چون تصمیم گرفته کلا برگرده ایران و بی خیال درس خوندن بشه.

در واقع تحلیل دو سال پیش تو و چند ماه پیش ناصر درست درآمد که می گفتین محمد نمی تونه درسش را تمام کنه چون اصلا نمی دونه که جی کار می خواد بکنه و هیچ طرح و انگیزه ای هم برای درسش نداره. همان طور که خودم هم چندبار بهش گفتم بیش از هر کس دیگر از انتظار غلطش درباره ی نقش "سوپروایزر" و نحوه کمک کردن استاد راهنمایش ضربه خورد. به هر حال درسته که کترین کلا سوپروایزر خوب و منظمی نیست اما تو و خیلی های دیگه دارین با همین ادم کار می کنین. بیشتر از هر چیز در علوم انسانی موضوع به خود دانشجو بر می گرده. امیدوارم در هر جایی که هست و هر کاری که می کنه زندگیش دلخواه خودش پیش بره.

بعد از خوردن قهوه و شیرینی که من به مناسبت کاندید شدنم برای کسب مدال دانشگاه سیدنی دادم. مدالی که گویا سالی یکبار و فقط به یک نفر می دهند و قرار گرفتن در لیست هم امتیازی محسوب میشه، آمدیم خانه و تو نشستی مقاله ات را تمام کردی. آخر شب که می فرستادیش بهم گفتی که چون برای قوام گرفتن بحث و خصوصا درآمدن ربط تئوری با موضوع مثال که ایران بوده خیلی بهت کمک کرده ام اسم من را هم در مقاله آورده ای. می دانم که برای کمک به جمع آوری بیشتر امتیاز برای اسکالرشیپ بهم این کمک را کردی و می کنی اما می دانم که این نکته تنها بهانه ای بود برای کمک به من.

قبل از خواب بهم گفتی که با اینکه یک هفته به شب سالگرد دهمین سال آشنایی مون مونده اما چون بیتا از فردا شب میاد پیش ما و تو دوست نداری جلوی کسی این کار را بکنی بیا تا هدیه ات را بهت بدم. گفتم که هدیه ای در کار نیست چون چند روز پیش لباس برام به همین مناسبت خریده ای. اما هدیه ات مثل شروع آشنایی مون ده سال پیش یک نقاشی-خطاطی بی نظیر بود. واقعا بی نظیر. اصلا فکرش را نمی کردم که داری دور از چشمهای من دوباره نقاشی می کشی. جمله اش شعر حمید مصدق بود: من ندانم که کیم من فقط می دانم که تویی شاه بیت غزل زندگیم. روی تابلو با رنگ آبی فیروزه ای که از بالا روی خطاطی شره کرده بود و پایین تابلو رده های رنگ آبی در بستر سفید تابلو آنقدر چشم نواز شده بود که نمی توانستم چشم از آن بردارم.

باور کردنی نیست که چقدر این اثر روی من تاثیر گذاشت. به جرات بگویم تاثیر گذارترین هدیه زندگیم بوده. امیدوارم دهه بعد من تو را غافلگیر کنم. و دهه بعدی تو مرا و باز من تو را و ... .

یاد تمام خاطرات زیبا و قشنگمون به خیر. خاطراتی که بیش از نود درصد زندگی من و تو را شکل داده اند. دوستت دارم شاه بیت غزل زندگیم.

دوشنبه رفتیم سر کار، موقع برگشتن با بیتا رسیدم خانه. تو هم منتظر هر دو بودی. تو بعد از کارت رفته بودی خانه "پرو" از دوستان دانشگاهیت که عروس هم داره و شوهرش استاد دانشگاه UNSW هست. گویا چون نجاری هم می کنه ابزار آلات کاملی داره و تو از قبل هماهنگ کرده بودی بری آنجا برای بریدن حاشیه ی تابلو. شب سالادی خوردیم و کمی راجع به انتخابات حرف زدیم و خوابیدیم.

سه شنبه من برای اینکه بچه های گروه فارسی را در آپن آماده پروژه جدید کنم استثنا رفتم سر کار. از قبل هماهنگ کرده بودیم که شب به نفری بریم سینما فیلم "سایمون و دلیله" نسخه استرالیایی-بومی فیلم. تمام منتقدان پنج ستاره به فیلم داده بودند. تو و بیتا زودتر رسیده بودین و من از قطار که پیاده شدم سریع آمدم از کافه چینکوئه برای خودم قهوه گرفتم و آمدم داخل دندی پیش شما. فیلمش قشنگ بود، البته برای من چهار ستاره ای بود اما فیلم دردناک و تلخ همراه با زیبایی عشق بین دو جوان "اب اوریژینال" بود.

امروز صبح هم که بیدار شدیم با ناصر که رسیده بود کانادا حرف زدیم و اون هم از فردا کنفرانسش شروع میشه و جمعه هم نوبت مقاله اش هست. خیلی استرس داشت اما مطمئنم که خوب پیش میره. تو هم سر کارت امروز برنامه ی "مورنینگ تی" دارین که قراره هر کسی برای کمک به درمان سرطان پولی بده. به من هم گفتی که برای "چای صبحاگاهی" این هفته بیا دفتر کارم را ببین اما گفتم که واقعا نمی رسم. خیلی از درسهام عقب افتاده ام. بعضی از کتابهای دانشگاه را که از کتابخانه های دیگر برایم گرفته شده اند را باید پس بدهم و هنوز نرسیده ام ورقشون بزنم.

قبل از آمدن به PGARC هم رفتم نامه ای را که جی برای ارائه به هیات ژوری دانشگاه برای مدال من نوشته است را از روی در دفترش برداشتم. نامه ای بسیار پر محبت و بسیار زیبا برایم نوشته است. خیلی حمایتم کرده و نوشته که معتقده من بهترین گزینه برای دریافت این مدالم. البته شانسم خیلی نیست. بخاطر اینکه رقبایم در گروههای دیگه کارهای آزمایشگاهی و ثبت نمونه کرده اند اما همانطور که دیگران و تو تاکید دارید بودن در این لیست خودش در رزومه ام خیلی چشمگیر خواهد بود. خدا را شکر.

حالا فردا هم باید برم از جان نامه و امضا بگیرم. کلاس فرانسه هم دارم و طبق معمول هیچی نخونده ام. از امشب استارت دوباره فرانسه را خواهم زد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

باز هم با هم در یک کنفرانس


وقتی میگم 21 عدد خوبیه شک نکن. بهم زنگ زدی که ایمیلت را ببین از انجمن علوم سیاسی دانشگاههای استرالیا بهم ایمیل زده اند که مقاله ام برای کنفرانس ماه سپتامبر در کنار مقاله ی تو پذیرفته شده است.

خوب این دومین کنفرانسی که با هم در آن مقاله خواهیم داشت. هر چند که تو تا قبل از ان کنفرانس بریزبین را داری و احتمالا بعدش هم مادرید را. در ضمن امکان داره مقالات مون برای کنفرانس امسال "آنتی تیسس" دانشگاه ملبورن پذیرفته بشه.

به همین مناسبت با تنبلی من و اصرار به تو کلاس این هفته ی فرانسه هم به نفع سینمارفتن امشب ملغی شد.
هیب هیب هورا! هیب هیب هورا!

همه چیز روی 21


امروز 21 ماه می هست و هوا ابری و بارانی. جالب اینکه درجه هم 21 است. برای من که این شماره عدد دوست داشتنی و دلپذیری است خصوصا در چنین وقتی از سال بهترین زمان است برای شروعی دوباره و بهتر.

تو سر کار هستی و من در PGARC ساعت 10:21 - واقعا اتفاقی اینجوری شد - به هر حال روزهای زیبا و خوبی را پشت سر گذاشته ایم و بهتر و زیباتر را پیش رو خواهیم داشت.

تو امروز میروی تا جواب آزمایشت را بگیری و شیشه عینک هایت را عوض کنی. من هم باید شیشه ی عینکم را تغییر دهم. دیشب بعد از اینکه فهمیدیم نمی توانیم به خاطر گرانی عینک بخریم قرار شد فعلا با همین ها که داریم سر کنیم. من عینکم را 8 سال پیش از خیابان فلسطین/کاخ خریدم 21 هزار تومن! مانی و تو هم بودید. همان موقغ هم عینک ارزانی محسوب میشد. اما واقعا که راضی بودم.

جواب دعوت به شام جی و ایین را هم به خاطر درس و کار آخر هفته دادیم. متاسفانه علیرغم اینکه یک زوج آکادمیک آمریکایی هم مهمانشان هستند برای رفتن هم خسته بودیم و هم کار داشتیم. قرار شد بعد از اینکه انها از اروپا برگشتند برویم خانه شان.

از جمعه تا سه شنبه احتمالا نمی نویسم. چون باید برم سر کار. امیدوارم سه شنبه ادامه ی این روزهای قشنگ را بنویسم.

عزیزم دوستت دارم. نمره ی بخت و شانس من وجود تو بوده و هست.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

با مدال به اسپانیا میرویم


تازه نهار خوردیدم و من آمده ام اینجا. نهار را قبل از 12 ظهر خوردیم نه به خاطر اینکه گرسنه بودیم. دلیلش این بود که صبح قبل از این که تو بری سر کار به پیشنهاد دکتر رفتیم برای چک آپ چشمهای تو و برای 9 صبح وقت داشتیم. هر دو چک آپ کردیم و هر دو یکی یک نیم درجه ای از هر کدام از چشمهایمان کم شده است. تو مسئله آستیکماتیک چشمت نیز اضافه شده. حالا قرار شد امروز عصر با هم بریم برای دیدن و انتخاب فریم.

دیروز دکتر را با هم رفتیم. من طاقت نشستن اینجا را نداشتم که تو بری و بعد بهم بگی. دکتر همان تشخیص خستگی را داد و البته یک آزمایش خون هم برایت نوشت. در نوبت آزمایش بودیم که مامانت از تهران زنگ زد و گفت حتما حامله ای، باور کردنش که نه اینطور نیست کمی برایش سخت بود. بخصوص با توجه به تجربه مشابه قبل ما در ایران.

عصر زیر باران رسیدم به "گریت هال" دانشگاه جایی که مراسم "گلدن کی" برگزار میشد. تو زودتر از من و خوشحالتر از من آنجا ایستاده بودی. بعد از ثبت نام به ناصر و بیتا هم زنگ زدیم که بیایید جا برای شما هم هست. اولش نمی خواستم به غیر از تو کسی باشه اما بعد فکر کردم که تو درست میگی. ناصر در این مدت حتی از ما هم خوشحال تر بود و به هر کس که رسید گفت. به هر حال کراسم برگزار شد و مدرک و مدالش را به من و دیگرانی که بودند دادند.

بعدش طبق برنامه ای که تو با بچه ها گذاشته بودی چهارتایی رفتیم برای لازانیا و شراب خانه. در خانه هم گپ زدیم و باز تو و ناصر خیلی خوشحال بودید و چندبار عکس گرفتید. بیتا و ناصر هم برایم یک خودکار قشنگ بیک گرفته بودند که بهم کادو دادند. واقعا کار اضافه ای بود و به خودشون گفتم.

تا آنها رفتند و ما خوابیدیم ساعت نزدیک 1 شده بود. قرار هم شد که بیتا در این سه هفته ای که پیش روست برای خواب شبها بیاد خانه ی ما تا هم خودش تنها نباشه و هم ناصر خیالش راحت باشه. ناصر داره برای کنفرانش به کانادا میره و در ضمن باید برای تزش با بعضی از زنان مسلمان آنجا هم مصاحبه کنه.

اما امروز بعد از چشم پزشکی من به کتابفروشی "کوآپ" دانشگاه رفتم و دیدم حراج یکی از میزهاش جالبه. یک سبد بزرگ کتاب از رو میز بردار برای 5 دلار. دو سه تا کتاب به سلیقه و حوزه ی ما نزدیک بیشتر نداشت. مثلا یک نمایشنامه از بکت برداشتم و مجموعه اشعار ییتس، البته برای تنوع. یک رمان فرانسوی هم برای تو برداشتم و برای بیتا و ناصر هم چندتایی کتاب بود که ریختم تو سبد. اما تا از اون سر دانشگاه به این سرش رسیدم از کت و کول افتادم.

اما خبر مهم امروز را گذاشتم تا در آخر بنویسم. تو سه روز پیش برای یک کنفرانس در زمینه ی "سیاست و اینترنت" خلاصه فرستاده بودی. بهت ایمیل زده اند که ما این موضوع را خیلی دوست داریم و خوشحال می شویم اگر شما بتوانید بیایید. البته از انجایی که این کنفرانس سالانه در یکی از کشورهای: اسپانیا، پرتغال، برزیل و مکزیک برگزار میشه. مقالات باید به یکی از زبانهای فرانسه، اسپانیش و یا پرتغالی باشه. آیا می توانید به یکی از این زبانها مقاله ی خود را ارائه کنید.
این یعنی مقاله ات پذیرفته شده و تو هم برایشان جواب زده ای که بله به فرانسه.

خب اگر همه چیز جور بشه و از نظر مالی هم تواناییش را داشته باشیم برای اکتبر قبل یا بعد از کار کانادا یک سر هم اونجا میریم، خدا را چه دیدی.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

نگران سر دردهای دوباره


سه شنبه 19 می. حوصله نوشتن ندارم. ساعت 10:12 دقیقه هست و تازه رسیدم بعد از چند روز کار به PGARC. پنج شنبه که کلاس فرانسه را نرفتم چون کتاب را که باز کردم دیدم انگار به زبان اسپانیولی نوشته شده. حسابی از فرانسه پرت افتاده ام. البته تو رفتی به کلاس فرانسه ات و خیلی هم دوست داشتی. سطحت از کلاس بالاتر هست اما برای شروع دوباره بعد از سه چهار سال خوبه که با یک کلاس بحث و گفتگوی آزاد شروع کنی.

جمعه، شنبه، یکشنبه و دیروز دوشنبه را رفتم APPEN برای کار. ناصر هم آمد اما کارش به مراتب خسته کننده تر از اونی هست که مثلا با وجود دوست و آشنایی قابل تحمل بشه. جمعه ی تو هم به کار کردن گذشت. شنبه را رفتی بعد از مدتها استخر و رفته بودی بعدش "پدیز" برای خرید میوه و سبزی و شب هم که قرار بود بریم خونه دنی به مناسبت تولد تو.

سر کار که بودم گفتی خیلی سر درد داری و تقریبا غیر قابل تحمله. شب با کمی تاخیر رسیدیم خونه ی دنی. لنرد ماهی درست کرده بود و خود دنی هم کیک تولد. سر میز شام چندباری آریل که برای دیدن تلویزیون پایین رفته بود داد میزد که مامان اینو بیار و لوس بازیهای دائمی که موجب نق زدن لنرد هم میشد. خلاصه داشتم درباره ی آرنت و هایدگر حرف می زدم که لنرد چیزی گفت و دنی گفت این برداشت تو اشتباهه و ... خلاصه نمی دونیم چی شده که جدیدا دنی دائم با لنرد یک به دو می کنه. به هر حال چون کمی نگران سر درد تو بودم خیلی راحت نگذشت.

یکشنبه به کار من و سر درد تو در خانه گذشت و تو هم خیلی به من نمیگی که دقیقا حالت چطوره و این موضوع که به نظرم اصلا درست نیست و حتی احمقانه هم میشه من را نگران نگه میداره. نمی تونم به گزارش حال و احوالت اعتماد کامل کنم. هر چی هم می خوام که این کار را نکنی و دقیق و واقعی بهم بگی نمی فهمی که چقدر فشار بیشتری با این کارت روی من می گذاری. به هر حال گذشت.

دکتر رضا از دبی برایم یک DVD فرستاده بود شامل چندتا فیلم و آلبوم و اصرار داشت خصوصا یکی از فیلمهایش به اسم two lovers را ببینیم تا بعدا درباره اش با هم حرف بزنیم. دیشب که از سر کار برگشتم با هم دیدیمش. فیلم خوبی بود و کلا به ذائقه من فیلمهای بدون اتفاق خاص و کاملا انسانی به معنی غیر قهرمانانه می چسبه. تو هم دوست داشتی. با بابات موقع خواب حرف زدیم و از اینکه نتونسته بود برای مراسم مدال من بیاد خیلی ناراحت بود.

دیشب که آمدم خونه تو کیک درست کرده بودی، شمع ها را روشن کرده بودی، میگو باربکیو کرده بودی و شراب سفیدی روی میز گذاشته بودی با هدیه ای که شنبه از "پدیز مارکت" برایم خریده بودی. سریع گفتی که این به مناسبت مدالت، فارغ التحصیلی و دهمین سال آشنایی مونه. می دونستی که من ناراحت میشم از اینکه برایم خرید کنی. اصلا اهل مصرف گرایی نیستم و احساس می کنم با داشتن اولویت های زیاد دیگه و داشتن لباس کافی دیگه نباید برای خودم ریخت و پاش کنم. اما برای اینکه اون خوشحالی تو چشمهایت را کم رنگ نکنم قبول کردم و بازش کردم. یک پیراهن سفید پلو، یک پیراهن زیپی نوتیکا و یک کارت قشنگ که بیشتر از دو تا لباسها بهم چسبید. بخصوص کتابگیر وسط کارت خیلی بهم حس خوبی داد و گفتم باید بشینم کتابهای نخونده و درسهای عقب افتاده ام را شروع کنم.

بهم گفتی وقتی در صندوق پست را باز کردی و دیدی که من برایت کارت تولد سی سالگی شخصی فرستاده ام و نوشته اش را خوانده ای خیلی گریه کرده ای و به خودت گفتی ما یک زندگی معمولی نداریم که معمولی گذرانش کنیم. آره عمیقا باهات موافقم به شرط اینکه به سلامتی مون بیشتر از قبل برسیم. الان چند شبه بخاطر درسهای عقب افتاده ام و ساعت ها نشستن پشت صندلی سر کار و در دانشگاه نصف شب از کمر درد بیدار میشم و بعضی اوقات دیگه خوابم نمی بره. مثل پریشب که از ساعت 3 بیدار شدم و با کمر درد روی مبل تا صبح نشسته بودم. اما بیشترین جیزی که داغونم می کنه ناراحتی تو هست.

صبح که دیدم برایم چند جفت جوراب هم خریده ای که نه تنها دوستشان ندارم و هرگز چنین چیزی را نپوشیده ام و دیدم که چقدر هم گران به نسبت جورابهای خودم خریده ای ناراحت شدم و بهت گفتم که تو داری زیر قرارمون مبنی بر صرف جویی کردن و پس انداز برای کار کانادا می زنی. تو راه که داشتیم به سمت دانشگاه می آمدیم در کاریلون بودیم که متوجه شدم خیلی حالت رو به راه نیست. بهم گفتی که دوباره حالت مثل دو سال پیش شده که وسط درس و دانشگاه سه هفته سر گیجه داشتی و هر چی دکتر و دوا کردیم افاقه نکرد تا کار به بیمارستان رفتن کشید و بعدش خوب شدی البته با یک میگرن خفیف هر از گاهی.

ریختم بهم. می دونی که نباید حالت را از من مخفی کنی. چند روزه این حال را داری و به من نمیگی. درسته که میگی به شدت قبل نیست اما به هر حال نگران کننده است. خیلی هم نگران کننده. بهت گفتم که ما باید بعد از تمام کردن تز تو چند روزی به مسافرت می رفتیم تا کمی استراحت کنی. بدون استراحت داری کار می کنی و نتیجه اش هم همین میشود.

بهت گفتم از 7 جولای 2006 که اینجا آمدیم تا امروز به غیر از سه روز استراحتی که رفتیم ملبورن بعد از چهار ماه کار تمام وقت من در تابستان فقط و فقط آن سه روز را استراحت کرده ایم. آمدن خاله و مامان و بابات و مامان من هم هر چند دلچسبه اما معنی استراحت برای ما نداره چون باید هم کار کنی و هم درس بخوانی و هم مهمان داری کنی. رفتن یک ماهه ایران هم که با داستان شوک قلبی من در هواپیما و بعدش هم داستان دندانهای من و خانه و زندگی بهم ریخته ی مامانت اینا فقط فشار مضاعف بود و نتیجه اش هم نیمه تمام ماندن آنرز من شد با آنهمه هزینه ی از دست رفته.

خلاصه داریم بکوب به خودمون فشار می آوریم و این داستان چشم آنداز خوبی را نوید نمیده. امسال هم که داستان کانادا را داریم و احتمالا آمدن مامان و بابات و جهانگیر و خاله فریبا به اینجا و تز من و ... خلاصه نمی دونم داریم چی کار می کنیم. به اصرار من قبل از اینکه بری سر کار رفتیم از طبقه پایین وقت برای دکتر گرفتیم، هر چند که مثل دفعه قبل دکتر عمومی کاری نمی تونه بکنه و احتمالا مشکل همین خستگیه.

تو هم خیلی ناراحت شدی که چرا من را نارحت و نگران کرده ای و دائما میگی اونهم امروز که برای من خیلی روز مهمیه، چون تو داری مدال میگیری.
می خوام هیچی نباشه اگر تو سالم و خندان نباشی، مدال و دانشگاه که سهله هیچی به تمام معنا.