۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

فصل دوم

همین حالا که ساعت نزدیک به 3 بعد از ظهر هست رسیدم PGARC. البته از صبح آمده بودیم دانشگاه ولی نشستم تو یکی از کافه های دانشگاه و فصل دوم تز تو را خواندم تا نظرم را برایت بنویسم و با هم یک بخش هایی از آن را کوتاه کنیم. هنوز مقدمه و نتیجه گیری را ننوشتی دو هزار لغت زیاد داری.

شنبه و یکشنبه را در خانه ماندیم به غیر از صبحانه خوردن که برای هر دو روز زدیم بیرون. شنبه را که نوشته ام رفتیم "کوردیال" یکشنبه را بعد از جاروی خانه و گردگیری رفتیم با لپ تاب تو و کتاب من به "چینکوئه". من نان موز با قهوه خوردم و تو برای اولین بار یک سفارش جدید دادی که عالی بود: نان انجیر و گردو با خامه.

دو ساعتی نشستیم و کار کردیم. بعد هم که برگشتیم خانه باز درس خواندیم. من بلاخره تا ساعت 5 که قرار ریدینگ گروه را داشتم برای اولین بار متن هفته را تمام کردم. هر چند خیلی چیزی دستگیرم نشد. واقعا فلسفه خواندن به زبان خارجی سخته. از آن بدتر تمرکز روی متون ترجمه شده از زبان سوم. به هر حال این حوزه ی مورد علاقه و بابا درآرمه.

قبلش نیک زنگ زد که نمی تونه بیاد و وقتی هم که هریت آمد گفت شب قبلش نخوابیده و ترجیح می داده که نیاد چون متن را هم درست نخوانده. اما همانطور که بعدا بهش گفتم حداقل برای من که خیلی جلسه ی مفیدی شد و خیلی از مشکلات متن را فهمیدم و تازه دستگیرم شد که برای خود اینها هم که امکان خوندن متن را از زبان آلمانیش هم دارند، یک جاهاییش قابل درک نیست. خب! پس همه نمی فهمیم، البته با درصدهای مختلف.

سر شب با ایران و داود برای تبریک عید حرف زدیم و تو تا دیر وقت داشتی کار می کردی. آخر شب که خواستیم بخوابیم واقعا خسته بودی. اما به هفته ی دیگه این موقع که فکر می کنیم خیلی فضامون عوض میشه. امیدوارم که همه چیز همانطور که انتظارش را داریم پیش بره و بعد از تسلیم و تحویل تزت هم استراحت فکری مناسبی بکنی. البته قراره که کلاس فرانسه و احتمالا یک کلاس یوگا یا همچون چیزی هم بری.

تازه با هم نهار خوردیم. خوراک گوشت که تو دیشب درست کردی. بعدش هم برای اینکه بپرسی از کجا می تونی فرم دعوت نامه برای مامانت و جهانگیر بگیری رفتیم مرکز دانشجویی و قرار شد سر وقت بیای دنبال کارهای دعوتنامه ی آنها. صبح هم قبل از آمدن با مامانم حرف زدیم که گفت چند روز گذشته خیلی درگیر کارهای دندونش بوده و حتی کار به جراحی لثه و ... هم برای دندون کاشتن کشیده. جالبه که تو فامیل ما کسی به کسی خبر نمیده که مثلا اوضاع و احوال من چطوره تا اینکه خودت پیگیر بشی و بپرسی. درست برعکس فامیل شما.

۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

روزهای سخت و پایانی

امروز شنبه هست و من بعد از ماهها برای اولین بار در روز تعطیل آمده ام PGARC. دلیلش هم اینه که تو در هفته ی آخر کارت هستی و به سلامتی دوشنبه ی بعدی - نه پس فردا- یعنی 6 آوریل باید تزت را تحویل بدی. خیلی سرت شلوغه و فکر کردم شاید بد نباشه تا هم من اینطوری کمی درس بخوانم - فردا ریدینگ گروه را با هریت و نیک دارم- و هم تو با آرامش و سکوت بیشتر به کارهات برسی.

وقتی آمدم دیدم که بیتا هم اینجاست و گویا ناصر هم به عنوان "توتور" برای چند جلسه شاگرد گرفته. واقعا روحیه ی قوی و مثبتی داره و من مطمئنم که بسیار جای پیشرفت بیشتری را خواهد داشت.

دیروز که جمعه بود صبح بعد از اینکه تو به خاطر خستگی فکری دیرتر از معمول بیدار شدی و من هم دیرم شده بود، کمی با بی حوصلگی خداحافظی کردم و آمدم بیرون. البته دلیل دیگه ای هم داشت و اون اینکه گفتی برای خرید دستمال کاغذی و یکی دو چیز دیگه باید به فروشگاه هم برم. از آن جایی که شب قبلش بعد از کلاس فرانسه بهت زنگ زده بودم که چی برای خرید لازمه و چندتا چیز گرفتم و باز امروز باید برای خرید به برادوی می رفتم کمی هم دلخور شدم، چون کارهام کاملا عقب افتاده و بعضی از این عقب افتادگی ها اجتناب پذیره. به هر حال اول رفتم خرید و بعد آمدم دانشگاه و تا نشستم سر درسم و با تو حرف زدم که رسیده ام و تو هم به کارهات برس و... ، ساعت شد 12 ظهر.

عصر هم نشستم فصل اول تزت را که تئوری کار هست را خواندم و مطمئن شدم که کترین کتاب "دگرگونی ساختاری حوزه ی عمومی" را یا نخوانده یا اصلا نفهمیده. البته با توجه به اینکه رشته و نوع نگاه ما با هم در این موارد فرق می کنه همانطور که بهت هم گفتم برای تز فوق لیسانس و رشته ای غیر فلسفه در مجموع فصل خوب و قابل دفاعیه.

برای اینکه توصیحات دقیقتر و بهتری بهت بدم و چند تغییر لازم را بهت پیشنهاد کنم بعد از اینکه سر شب آمدم خانه با هم برای اینکه تو هم از پشت میزت بعد از چند ساعت بلند بشی رفتیم دندی و یک شام مختصر خوردیم. توضیحاتم چند ساعتی طول کشید و در حین کار متوجه شدم دارم نگرانت می کنم در حالی که فصل خوبی نوشته ای. اما گفتی که نه این طور نیست. هم کمی خسته ای و هم به هر حال استرس داری و هم البته دوست داشتی چیز دندان گیرتری آماده می کردی.
به هر حال به این نتیجه رسیدی که این توضیحات را در نتیجه و فصل آخر اشاره کنی که به نظرم راه حل خوبی آمد.

امروز صبح هم اول با مادر حرف زدیم بعد رفتیم پایین ساختمان کافه "کوردیال" تا صبحانه ای بخوریم هم مناسب به لحاظ اقتصادی و هم نزدیک خانه تا در وقت صرفه جویی کرده باشیم. حالا هم که من اینجام و تو در خانه داری به سلامتی هفته ی آخر تز فوق لیسانست را تمام می کنی. این دومین فوق لیسانس و بهترین مدرکیه که تا اینجا که البته وسطه کاره داری می گیری. با چاپ یک مقاله در یکی از معتبرترین مجلات و چند کنفرانس که رفته ای. مبارک هر دومون باشه.

۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

باز هم کترین

همین الان رسیدم PGARC که تو بهم زنگ زدی و خیلی از دست کترین ناراحت بودی. گویا الان برات فصل آخر تزت را فرستاده با یک عالمه تغییر که باید انجام بدی. موضوع هم چیزی نیست جز کمبود وقت. سعی کردم کمی آرومت کنم. خودت هم در نهایت گفتی که کاریش نمیشه کرد و باید انجامش بدی. تنها نگرانیت اینه که حالا باید بی وقفه این چند روز باقی مانده را بی توجه به هر چیز دیگه جز این کار پیش ببری. مسلما کاری که تو می کنی و در حال انجامش هستی کار هر کسی نیست. حداقل کار من و دوروبری ها نیست. با تمام وجودم پشتیبانت هستم، افتخارم، نگران نباش. به روزهایی فکر کن که با هم می شینیم و نه تنها به این ایام می خندیم که البته حسرتشون را هم می خوریم. این دقیقا قانون زندگیه. هر چند می دونم این حرفها الان تاثیری نداره. حداقل توی یک همچین شرایطی برای خود من که موثر نیست.

اما این یکی دو روز را بنویسم. سه شنبه عصر به مهمانی شهردار در اپراهاوس برای دانشجویان خارجی رفتم. خیلی آش دهن سوزی نبود. بیشتر زردپوست و اغلب از دیگر دانشگاهها بودند. ایرانی ندیدم بغیر از دو دختر که تازه حدس میزنم ایرانی بودند و کارت روز لباسشان نشان می داد از دانشگاهی دیگر هستند. تنها کمی بعد از سخنرانی ایستادم و منظره "هاربر" را در غروب نگاه کردم و البته تا می تونستم شامپاین خوردم که قسمت خوب داستان بود و آخر سر کمی گرمم کرد. یک کم هم از چیزهایی که در سینی های مختلف در حال چرخاندنشان بودم خوردم. پای، اسنک و دنده ی کبابی. خلاصه با خرید یک همبرگر از محل به خانه آمدم تا تو هم شام درست و حسابی خورده باشی. این چند شبه خیلی خورده ایم. دوشنبه شب هم تو از بس درس خوانده بودی گشنه ات شده بود و بهم زنگ زدی که از سر راه چیزی بگیرم. پیتزا گرفتم. همین روند دو سه کیلو ما را در این ماه چاق کرده، به هر حال موقعیتمون فعلا استثنایی هست. تا تو تزت را تمام کنی.

دیروز هم ناصر بدون بیتا آمد دانشگاه و از ظواهر معلوم بود که کمی زدن به تیپ و تاپ همدیگه. به هر حال شرایط بخصوص برای بیتا خیلی سخته. هم باید زبان را پیش ببره و هم تمایلی به این کار و ادامه تحصیل نداره. به هر حال موقعیتش در ایران را اینجا نداره و از اینکه اینجوری پیش بره راضی نیست. کمی با ناصر صحبت کردم و برای نهار آوردمش تا با هم سه نفری در دیونه خونه ی سلف غذا بخوریم.

از آنجایی که یادم رفته بود کلید کمد PGARC را بیاورم دیروز دسترسی به لپ تابم نداشتم. البته فعلا دارم یک کتاب از هابرماس به فارسی می خونم و خیلی کاری با لپ تاب ندارم.

امروز کلاس فرانسه دارم و چون هفته ی پیش نرفتم حسابی از درسها عقب افتادم. در طول هفته هم که اصلا چیزی نخواندم. حالا که احتمالا رفتنمون به کانادا قطعی شده باید خیلی پیگیر تر باشم. صبح که از پیاده روی برگشتم هنوز تو بیدار نشده بودی. به قول خودت مغزت خسته است، به همین دلیل هم گفتی بریم برای صبحانه کمپوس قهوه بخوریم. رفتیم و با اتوبوس هم امدیم دانشگاه تا در وقت و انرژی صرفه جویی کنیم. هر چند با این کامنتهایی که کترین برات فرستاده حسابی حالمون گرفته شد.

راستی دیشب بعد از چند روز که از عید گذشته بلاخره با شمال که همگی آنجا هستند صحبت کردیم. خاله ها، دایی ها، مامان بزرگ ها، حاج آقا،سارا و لیلا و مامان و بابات. همگی خوب و خوش بودند. آخر شب هم تو عکس دوست جدید جهانگیر را که می خواد باهاش دوست بشه نشانم دادی. و سعی کردی تا باز هم محاسن Facebook را بهم گوش زد کنی. خداییش سر این "فیس بوک" تا حالا خیلی سر به سرت گذاشته ام و خندیدیم.
دوستت دارم فیس بوک باز من. می دونم که تو یگانه ترین هستی و والاترین برای من.

دیروز وقتی داشتم توی کمپس زیر نور آفتاب که از لابلای برگ درختها روی کتابم افتاده بود، درس می خواندم و قهوه ام را می خوردم، یک لحظه سرم را بالا آوردم و با آسمان، بچه ها، رنگها و ابرها نگاه کردم، صداها، نور و نسیم، همه و همه و احساس کردم که چقدر خوشبختم و چقدر این حس را مدیون تو هستم. همان موقع بهت زنگ زدم تا هم به خودم و هم به تو این موضوع را یادآوری کنم. ممنون تو هستم و همه ی کسانی که در امروز من موثر بوده اند. اما مسلما سهم تو قابل قیاس با هیچ کس دیگری نیست.

۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه

2 از 5: حالا همه چی عوض میشه


خب! امروز اولین روز تحصیلی سال جدید 1388 هست و من بعد از چند روز آمدم اینجا تا برای تو بنویسم. پنج شنبه که کلاس فرانسه نرفتم اما با تو آمدم "گلیب بوکس" برای مراسم رونمایی از کتاب حجاب و دولت که نویسنده ی فرانسوی تبارش درباره اش حرف میزد. مراسم خیلی خاصی نبود اما برای تجربه کردنش بد نبود. ضمن اینکه متوجه شدم هنوز من درباره ی لیسینینگ انگلیسی کاملا قابل قبول نشده ام.

جمعه صبح را باهم به دندی برای صبجانه ی مختصری رفتیم . از انجا برای خرید پیراهن برای تو به برادوی رفتیم تا برای سال نو چیز تازه ای خریده باشیم. چون تو خیلی دوست داشتی تا من یک شلوار جین که اتفاقا هم لازم داشتم و قبلا دیده بودیم و از رنگش خوشمون اومده بود بگیرم به مایر رفتیم و چون تخفیف داشت با یک پیراهن نیمه رسمی خریدیمش. برای نهار به Q.V.B رفتیم و از آنجا من به خانه آمدم تا برای مهمانی شب که در اپراهاوس به میزبانی شهردار برگزار میشه برسم و تو هم به پدیز رفتی تا خریدهای لازمت را برای سفره ی هفت سین شب بکنی.

ساعت سال تحویل 10:43 دقیقه بود و من باید بعد از مهمانی که تا ساعت 7 طول می کشید به خانه می آمدم. از طرف دیگه به یک مهمانی رسمی در گروه فلسفه هم دعوت شده بودم که چون تداخل داشت قرار شد همنون اپراهاوس را برم.

رفتم و هر چی گشتم پیداش نکردم. قسمت اطلاعات هم گفت همچین چیزی را برای ان شب ندارن. خلاصه خسته و بعد از دو ساعت در ترافیک تو اتوبوس نشستن بی حال به خانه برگشتم. وقتی در ایمیلم دوباره چک کردم دیدم که تاریخ مهمانی 24 مارچ بوده نه 20 و اینجوری مهمانی گروه فلسفه را که به افتخار یکی از اعضاء باز نشسته برگذار کرده بودند از دست دادم.

بعد از کمی استراحت، آنقدر تحت تاثیر سفره ی هفت سین زیبایی که چیده بودی و شمع ها و ظرف میوه قرار گرفتم که با دوشی که گرفتم و خانه ای که صبحش جارو کرده بودم و تو داشتی گردگیریش می کردی دیدم بهانه ای برای تنبلی نیست. از صبح تو جوری کارهایت را تنظیم کرده بودی که به همه چی برسی، از پست کردن و نوشتن کارت تبریک عید برای همگی حتی بابک گرفته تا خرید و چیدن سفرهی بی نظیر هفت سین و ... که جایی برای اهمال من نمی گذاشت.

شام ماهی درست کرده بودی و من هم شراب سفید گرفتم. لحظه ی سال تحویل چون ساعت خانه دو دقیقه عقب افتاده بود و نمی دانستیم در حال روشن کردن شمع ها بودیم پای سفره که سال تحویل شد و خیلی به فال نیک گرفتیم. دعا کردیم و فال حافظ گرفتیم که شعر "رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید" با شاهد زیبای "جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید" آمد. عکس گرفتیم و کمی هم فیلم و خندیدیم و شبی کم نظیر را ساختیم. البته طبق معمول سهم تو بسیار بیشتر و اساسی تر بود. مثل همیشه که با حوصله و صبر همه چیز را پیش می بری.

من برای تو کارت خریده بودم و تو هم برای من و طبق رسم هر ساله از هم یک چیز را درخواست کرده بودیم. تو از من خواسته ای که ورزش کنم و من هم از تو خواسته ام که حواست را به دوروبرت بیشتر جمع کنی تا یک دفعه نپری و نترسی.

شب را زیبا ساختیم و من از تو ممنونم و خدا را شکر می کنم. سال خوبی پیش روی همه باشد امیدوارم.

شنبه صبح تو امتحان ایلتس داشتی. هر دو خسته بودیم چون سگ همسایه از نصف شب تا صبح پارس کردو نگذاشت تا بخوابیم. کلا محله خیلی سر و صداش زیاد شده. رفتی برای امتحان و من هم چون خسته بودم تنها کاری که می تونستم بکنم گذران وقت بود. نشستم فیلم "والکیری" را دیدم که خوشم امد. بعد از امتحان تو بهم زنگ زدی که ساعت بخش اسپیکینگ 2 ساعت دیگه است و من هم بهت گفتم بجایی که بیای خانه و برگردی من میام تا با هم چیزی بخوریم و تو هم زمانت را بگذرانی. از شرایط امتحان راضی نبودی گویا خیلی محیط دوروبر شلوغ بوده و چندتا هندی هم دایما رایحه ی خوش خدمت از خودشون متصاعد می کردند. بعد از اینکه تو رفتی برای امتحان من به کتابخانه ی دانشگاه رفتم. بعد از امتحان، تو زودتر به خانه رسیده بودی. ممتحنت بهت گفته بوده که چقدر خوب و با لهجه ی درست انگلیسی حرف می زنی. کلا از زمانی که آمده ایم اینجا خیلی ها بهت این را گفته اند که تو از بچگی اینجا بوده ای؟ بقیه ی روز را در خانه و با استراحت گذرانیدیم. البته غروب کتابهامون را برداشتیم و برای خوردن یک قهوه و کتابخوانی رفتیم دندی.

یکشنبه قرار بود بمانیم خانه تا هم درس بخوانیم و هم یک عالمه تلفن بزنیم. با خیلی ها خرف زدیم از شیراز و مشهد و تهران و تبریز گرفته تا نیویورک لس آنجلس و سکرمنتو و کانادا با مهدی دوست کلاس زبانم در تهران که مدتها بود قرار داشتم باهاش حرف بزنم و از شرایط آنجا بپرسم.

لابلای حرفهای مهمدی متوجه ی نکته ای شدم مبنی بر اینکه بعد از گرفتن کارت PR باید حداقل دو سال در طی پنج سال در خاک کانادا باشیم تا اقامتمون تایید بشه. این یعنی بهم خوردن برنامه ی اتمام درسمون در اینجا. بعد از تلفن قرار شد هم برای با صبحانه - نهار هم برای برنامه ریزی دقیق حرف زدن بریم کافه چینکوئه. رفتیم و زود برگشتیم تا تو در سایت کانادا هم چک کنی. هر چند به نظر حرف مهدی منطقی می آمد. و البته درست هم بود. خب! حالا برنامه هامون کاملا بهم ریخت.

حالا باید بعد از MA من بریم آنجا. اینجا بودن چند حسن داشت. دو سال زودتر دکترا گرفتن. عدم احتیاج به زبان فرانسه، هر چند تو بلدی اما حالا من باید پیگیرتر شوم و به هر حال دو سال واحد گذراندن و امتحان جامع دادن و ... . ضمن اینکه مثلا سطح دانشگاه ANU از هر دو دانشگاه تورنتو و مک گیل بالاتره. خلاصه برنامه هامون گویا کاملا تغییر خواهد کرد.

شب یک پاستا برای نهار امروز درست کردم و حالا هم صبح دوشنبه تو رفتی سر کار و من هم باید بشینم پای مقاله ام برای کنفرانس سه هفته ی دیگه.

روزهای خوبی در پیشن و هر دو این رو نیک می دونیم. مهمترین مسئله عشق ما بهم و زندگیمونه که هیچ چیز نمی تونه تحت تاثیرش قرار بده. دوستت دارم و می دونم که تو هم چقدر دوستم داری.
با بهترین آرزوها برای امسال و سالهای پیش رو. نه فقط برای خودمون و خانواده و دوستانمون. برای همه. واقعا برای همه. هر چند که عقلا به نظر درست نیست اما منطقا کاملا قابل تصور و خواسته.

سال و سالهای طلایی برای همگی و ما پیش روست. "فینگر کراس".

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

چند دقیقه تا بهشت

چون فعلا وقت ندارم فقط همین را بنویسم که تو الان داری حمام بعد از اپیلاسیونت را می کنی و باید زود بیایی بیرون چون الان ساعت 10:21 دقیقه ی جمعه شب 20 مارس هست و ساعت 10:43 دقیقه لحظه ی سال تحویل هست. سال 1388 از راه می رسه.

بهترین آرزوها را برای تو، خودم، ما و تمام عزیزان و همه ی انسانها دارم. همه.

ن عزیزم بی تو هیچ روزی برایم روز نیست و با تو هر روز نوروز است.

عاشقتم.
الف تو.

فردا این چند روز و بخصوص تمام امروز را می نویسم که بگویم و ثبت کنم چقدر تو سرشار از حس زندگی و زیبایی هستی.

سال و سالهای پیش رو مبارکت باد.

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

خانم و آقای ریسرچر

دیروز سه شنبه بود و شب قبلش را هر دو بد خوابیدیم. دلیلش هم این بود که آخر شب برای تولد جهانگیر زنگ زدیم دبی که گفت دست بابا شکسته. گویا شمال که رفته بوده برای تعمیر موتورخانه با یکی دو کارگر که داشتن کار می کردند لیز خورده و مچ دستش آسیب دیده. مامانت هم که پاش تو گچه و واقعا که عجب عیدی میشه امسال. به هر حال خسته بودیم و خوب نخوابیده بودیم.

من مثل روز قبل رفتم یک 20-10 دقیقه ای دویدم و باز هم دکتر "ون کریکن" را دیدم که اتفاقا همون روزش هم داشتم می رفتم برای درس نوربرت الیاس سر کلاسش. با سگش اومده بود به پارک و فکر کنم که خونه اش هم همون دور و برها باشه. خلاصه با اینکه شب قبل هم با امیرحسین حرف زدیم بعد از مدتها و هم با جهانگیر و بد خوابیده بودیم و خسته بودیم اما خیلی روز پر کاری پیش رو داشتیم.

من بعد از کلاس آمدم پیش تو که بهم گفتی مقاله ی هر دوتایمون برای کنفرانش سالانه فلسفه AAPC که توسط دانشگاه ANU و مک کواری برگزار میشه پذیرفته شده. من برای تو خوشحال بودم که طبق گفته ی کترین اگر یک کنفرانش دیگه هم بری برای اسکالرشیپ گرفتن مشکلی نداری و تو هم برای من. می گفتی نگاه کن که تازه ماه اول کارته و مقاله ات برای کنفرانش قبول شده. آره خیلی مهمه از اون بهتر هم اینه که با هم دعوت و پذیرفته شدیم. قرار شد که برای مهمانی بعدش هم اعلام کنیم که شام می مانیم با اینکه ورودی هر نفر 30 دلاره.

بعد از این خبر خوب سر قرارم با آنت فلاحی رفتم. نزدیک به دو ساعتی با هم حرف زدیم و قرار شد برای هفته ی آخر آوریل سر کلاسش به عنوان سخنران مهمان شرکت کنم. دعوت نامه ی خیلی رسمی و کاملی هم بهم داد که بتوانم به عنوان رزومه ام در اینده ازش استفاده کنم.

بلافاصله بعد از آنجا به مهمانی خوش آمد گویی گروه برای سال جدید رفتم و چون خبری نبود قبل از شروع خوردن آشامیدن و بعد از معارفه ی کلی خودمون زدم بیرون تا برم سر "توت" جان و بهش بگم کمتر از یک ماه دیگه باید برم کنفرانس و هنوز هیچ کاری نکرده ام. قرار شد چکیده ی مقاله ام را براش بفرستم و برای کار تزم هم سه شنبه ی بعد همدیگه رو ببینیم.

تو بعد از کارت رفتی برادوی تا برای کادوی تولد مادر قاب بخری. و البته یک جعبه شکلات برای شب که قرار بود به مناسبت چهارشنبه سوری بریم خونه ی ناصر و بیتا. با همدیگه بعد از اینکه تو کمی در خانه درس خوانده بودی قرار سر خیابان "سیمور سنتر" دانشگاه گذاشته بودیم و از انجا رفتیم خانه ی بچه ها. واقعا نمی دونم که تو از کجا این همه انرژی میاری. اما خدا حفظت کنه. تمام وقت کار، درس، کارهای زندگی و ... . دوستت دارم. دوستت دارم.

شب خوبی بود. آقا و خانم موسوی هم بودند و دور هم نشستیم و طبق معمول تو باربکیو را راه انداختی و پای آتیش نشستی. ساعت از 12 هم گذشته بود که آنها ما را با ماشین به در خانه رساندند و خزیدیم تو تخت. خلاصه ساعت 1 خوابیدیم. امروز چون دیر شده بود کمتر از روزهای قبل پیاده روی کردم. با این حال سر وقت خودمون را به دانشگاه و کار رساندیم.

حالا باید بکوب روی این مقاله کار کنم. تو هم که داری تزت را باز بینی می کنی. جمعه عیده. ساعت سال تحویل گویا ده و نیم شبه. من همان شب در اپراهاوس به مهمانی شهردار برای دانشجوهای تحصیلات تکمیلی که تو سال پیش در دارلینگ هاربر دعوت شده بودی دعوتم. فرداش هم تو امتحان ایلتس داری. باید به یک جماعتی هم برای تبریک عید زنگ بزنیم.

راستی دیروز کارت تبریک عید خاله آذر آمده بود که از طرف خودش و مادر 400 دلار عیدی برایمون فرستاده بود. مامان هم امروز برای چند روزی میره پیش مادر و خاله. امیدوارم بهشون خوش بگذره.

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

باید یک فکر اساسی کرد

جمعه شب همونطور که قرارش را گذاشته بودیم رفتیم بار. در واقع رفتیم طبقه ی بالای "کوپرز" که رستوران بود و بار. اولش خیلی موافق نشستن نبودیم چون هم سر و صداش زیاد بود و هم تازه از گلیب برگشته بودیم - رفتیم برای قراری که تو با استل داشتی تا فصل آخر کارت را بهش بدی - و اگر می خواستیم رستوران بریم، خب کجا بهتر از گلیب.

اما همینکه نشستیم و سعی کردیم با سفارش دادن یک لیوان شراب سفید برای تو و آبجو برای من به همراه یک ساندویچ که با هم نصفش کردیم و تصمیم بر اینکه خوش بگذرونیم، فضا عوض شد. شب آرام - البته از درون وگرنه بیرون که آشوب و سر و صدا شدید بود - و خاطره انگیزی شد. فکر کنم این دومین یا سومین مرتبه ای بود که به بار می رفتیم. خیلی اهلش نیستیم اما برای تنوع بد نبود.

شنبه صبح رفتیم صبحانه را دندی خوردیم که شامل نان موز و قهوه بود. بعدش هم چون تو از قبل در نظر داشتی برای کادوی تولد مادر و سال نو که به فاصله ی دو روز هستند یکی از عکسهای قدیمی مادر را دوباره چاپ کنی و با یک قاب قشنگ برایش پست کنی، رفتیم Q.V.B تا تو از مغازه ای که لوازم خانگی داره برای مادر قاب مورد نظرت را بگیری. مغازه ی بزرگ و بسیار جالبیه. تقریبا همه چیز داره اما آن مدل قاب را تمام کرده بود. بجایش با اصرار من یک قابلمه تفلون که احتیاج داشتیم و حراج شده بود گرفتیم و آمدیم خانه. از بعد از صبحانه و کلی تو اتوبوس نشستن هر دومون کمی سرگیجه گرفته بودیم که تا غروب هم بهتر نشدیم.

برای نهار تو عدس پلو درست کردی. گفتی که خیلی حال برای درس خواندن نداری و البته خسته هم بودی. تمام دیروز را بکوب کار کرده بودی. به هر حال فیلمی که من کرایه کرده بودم را دیدی و بعدش برای یک هوا خوری با کتابهامون زدیم بیرون. رفتیم کافه دندی نشستیم که بارونی گرفت وحشتناک. بعد از یک ساعت به هر زحمتی که بود برگشتیم خانه و البته خیلی هم خیس نشده بودیم. اما کلا روزمون را از نظر درسی از دست دادیم.

یکشنبه من صبح زود پاشدم به جارو کردن و بعدش هم با اینکه تصمیم نداشتیم تا باز برای صبحانه بریم بیرون، اما رفتیم به "اربن بایت". یک صبحانه ی بزرگ را با هم تقسیم کردیم و ترکیدیم. این مدت تا جون داشتیم پول خرج کردیم. البته در همین حدود و برای صبحانه و قهوه. من فعلا مخالفتی ندارم برای روحیه ی تو. چون می دونم که تو هم خیلی اهل غذای بیرون نیستی و این مدت فعلا اینجوریه.

بعد از اینکه برگشتیم خانه تو نشستی سر کارت که مرور کردن فصل تئوری تزت هست و من هم متن هابرماس را برای ملاقات عصر با هریت خوندم. عصر که رفتم به کافه هریت با نیک آمد. البته نیک قبلا گفته بود که می خواد به گروه کتابخوانی ما اضافه بشه اما من مطمئن نبودم که کی. به هر حال گفتگوی خوبی درگرفت و چیزهایی از "شیلر" دستگیرم شد.

برگشتنی نیک گفت که میاد تا به تو سلامی کنه و حالت را بپرسه. هریت هم آمد. یک ساعتی نشستند. تو برایشان چای و گز ایرانی آوردی که خیلی خوششون اومد. تا رفتن باز هم شروع کردم به جارو کردن خانه! آخه با کفش آمده بودند.

امروز هم صبح بیدار که شدم رفتم 20 دقیقه ای پیاده روی کردم. تو خیلی خسته بودی و ماندی تو تخت. صبحانه را که خوردیم با مادر حرف زدیم و آمدیم دانشگاه. تو رفتی سر کار و من آمدم PGARC تا یک عالمه از درسهای عقب افتاده ام را بخوانم. اما نشد. برای نهار که آمدم پیش تو با توجه به سر و صدای سالن غذا خوری و اینکه کارهام عقب افتاده اند و تازه داشتم درس می خواندم که تو زنگ زدی و من آمدم پیش تو، خلاصه عصبی نهار را خوردم و تو هم معذب شدی.

بعدش با هم حرف زدیم که باید قدر لحظاتمون را بدونیم. من باید تا سال آینده تزم را بنویسم و هنوز دارم بیخودی با فارسی خوندن و متفرقه خوندن وقتم را از دست میدم. از آن طرف تز نوشتن تو به هر دومون ثابت کرد که خیلی کارها را که به نظر محال یا خیلی سخت میاد، با کمی همت و برنامه و رعایت می توان انجام داد.

به قول تو باید با برنامه و نظم خودمون به دیگران هم نشون بدیم که مثلا: ناصر من نمی توانم الان برای نهار با شما بیام. چون یک نهار با آنها یعنی دو ساعت وقت از دست دادن. تازه ناز و اداهای بیتا را هم باید تحمل کرد.

البته مشکل خودمونیم که باید خودمون را، امکاناتمون را، خواسته و توانایی هایمون را باور کنیم و خیلی خیلی بیشتر از اینها قدر موقعیت استثنایی امروز را بدونیم. موفعیتی که احتمالا دیگه تکرار نمیشه.

الان هم که دارم اینها را می نویسم. تو کارت تمام شده و رفتی سر قرارت با استل تا فصل آخرت را ازش تحویل بگیری. بعدش هم قراره بری نیوتان و دندی تا بلاخره پس از مدتها شاید نایل به زیارت کترین خانم سوپروایزر بشی.

من هم بعد از یک عالمه وقت تلف کردن در فیشر و صف کپی فصل مورد نظر برای درس فردای Self and Society را کپی کردم اما بعید می دونم که برسم امشب بخونمش. تازه می خوام متن هگل را هم برای توتوریال فردای "جان" دوباره بخوانم و باید به مهمانی گروه برای ورودیهای جدید هم فردا عصر بروم و ساعت یک با آنت فلاحی برای سخنرانیم در کلاسش قرار دارم و شب هم به خواست تو برای شب "چهارشنبه سوری" خانه ی ناصر و بیتا میریم و تازه بلیط یک فیلم از جشنواره ی فیلم فرانسه را هم از قبل خریده ایم که حالا باید بدیمش به هر کسی که می تونه بره. خلاصه سه شنبه ی شلوغی خواهد بود.

راستی تا یادم نرفته اضافه کنم که در طول مدتی که این پست را می نوشتم، بچه ی این زن سیاه پوست در PGARC که واقعا به قول همگی خیلی خود خواه و بی ادبه، داره یکسره ونگ میزنه. واقعا که این محیط به لعنت شیطون هم نمی ارزه.