۱۳۹۵ خرداد ۱۵, شنبه

رفتن تمی و مشاوره به سندی

با اینکه این چند روز گذشته هیچکدام از کارهایم را انجام ندادم و در واقع مثل تمام این مدت طولانی گذشته هیچ در هیچ بوده ام، اما از آنجایی که تصمیم گرفته ام طور دیگری به زندگیم نگاه کنم، سعی می کنم تا بیشتر از این روزها و خصوصا از اینکه اینگونه عاشقانه در کنار هم هستیم بیش از پیش لذت ببرم.

پنج شنبه و جمعه بیش از هر چیز بر محور سفارش ۴۵ نفری گلدن بری چرخید. با اینکه تعداد خیلی نبود اما چون تقریبا از هر دری سخنی بود و کلی سفارش های خاص داده بودند هم خریدهایش خیلی وقت برد و هم درست کردن و ... پنج شنبه بعد از اینکه تو را رساندم تلاس رفتم کاستکو و جدا از خریدهای سفارش جمعه، یک لیست بلند بالا هم برای تیم سندی در تلاس داشتی چون جمعه آخرین روز کاری تمی بود و قرار بود که بعد از کار پارتی خداحافظی برگزار کنید. بعد از خرید از آنجایی که نه برای گلها جا داشتیم و نه برای خوراکی های پارتی، تصمیم گرفتیم که از کاستکو دوباره برگردم تلاس و این بخش از خریدها را تحویل بدهم و برگردم خانه.

این هفته، و البته واقعیتش این هست که باید گفت هر هفته و همیشه مگر اینکه خلافش ثابت بشه، تو بعد نزدیک ساعت ۸ شب آمدی خانه. بعد از اینکه آمدی تازه داستان سفارش ها را داشتی و من هم دوباره برای خرید باید می رفتم لابلاز. تا کارها تمام شد و تو سفارش ها را درست کردی و من ظرفها را شستم و خوابیدیم ساعت از یک صبح گذشته بود.

صبح هم اول رفتیم سن لورنس برای تحویل گرفتن شیرینی هایی که سفارش داده بودی و از آنجا به تلاس. بعد از اینکه تو را رساندم، برگشتم خانه و یک سر رفتم ویکتوریا و کمی کتاب و روزنامه خواندم و عصر بود که برگشتم خانه. بابت مهمانی خداحافظی تمی تا آمدی ساعت از ۸ گذشته بود اما گفتی که مهمانی خوبی شد هر چند در انتها وقتی که همگی رفتند، پائولا با سندی راجع به این مدت اخیر و اشکالات مدیریتی و فشار روی تیم گفت و سندی که آمادگی این داستان ها را درست در روزی که تمی رفت نداشت حسابی زده بود زیر گریه و خلاصه همین شد که از دیشب تا همین الان که ساعت ۸ و نیم شنبه هست و دو ساعتی هست که داری باهاش تلفنی حرف میزنی در حال راهنمایی و نصیحت کردنش هستی و داری بهش یادآوری می کنی که کیفیت زندگی مهمتر از کمیتش هست و با این روش کار نه تنها زندگی خودش که همه چیز را داره از بین می بره.

اما از امروز بگم که قرار بود من برم کتابخانه و تو به کارهای خودت و خرید هفته برسی و شب با هم فیلمی ببینم و از این یک روز ویکندی که در این هفته داریم استفاده کنیم - چون فردا صبا خانم که داره برای چند ماه میره ایران، میاد در تمیزکاری خانه کمکت کنه و فردا عملا پیش هم نخواهیم بود تا آخر شب. اما همه ی برنامه هامون بهم خورد و خیلی روز زیبا و خوبی را داشتیم. اول اینکه قرارم با کریس را به سه شنبه موکول کردم تا هم متن آدورنو درباره ی هگل را بهتر بخوانم و کامل و هم شنبه را مثل یکشنبه کامل دور از تو و در کتابخانه نباشم.

بعد از ماهها با هم رفتیم برانچ در درک هتل که خیلی بهمون خوش گذشت. بعد از آن برای خرید کفش تابستانی که نداشتی کمی در خیابان کویین قدم زدیم و از کفشی که پسندیدی تنها یک جفت در شعبه ی اگلینتون داشتند. این شد که راهی اگلینتون شدیم و بعد از گرفتن کفش کمی در خیابانهای Old York Mills چرخیدیم و از آنجا راهی نهار شام زود هنگام در ترونی شدیم. اساسا قرار نبود که اینطوری زیر همه ی رعایت های غذایی بزنیم اما از آنجایی که از فردا religiously تصمیم گرفته ایم برگردیم به برنامه ی حساسیت های غذایی مون و دیگه هم نمی خواهیم مگر occasionally رعایت غذایی را کنار بزنیم، مثل سفر آخر ماه به نیویورک!

بعله بلاخره تصمیم گرفتیم که به بهانه ی تولد من و اینکه تو مدتها بود دوست داشتی در چنین فصلی یک سفر به نیویورک برویم - خصوصا دفعه ی قبل اولین بار هم بود در سیاه زمستان رفتیم و تنها یک روز اضافه بر کنفرانس تیلوس آنجا بودیم. حالا چهار روز به سلامتی میرویم با لیست بلند بالایی که کریس برامون از تئاترهای خوبی که در برادوی فرستاده و دو شب اجرا از کارهای متفاوتی خواهیم رفت (بلیط هایش را امروز صبح گرفتی) و یک شب قراره به سلامتی به یکی از اصلی ترین کافه های موسیقی جاز برویم و روزها هم در سنترال پارک و موزه ها بچرخیم و خلاصه سعی کنیم که چهار روز به یاد ماندی رقم بزنیم که بعدش حسابی درگیر کار و کار و کار خواهیم بود.

ماه ژوئن البته ماهی است که من باید مقاله ی طلسم شده ی آدورنو و فلسفه ی تاریخ را تمام کنم و از آن مهمتر Kit reader درسم را طراحی کنم و تازه فهمیدم که خیلی خیلی بیش از آنچه که تصورش را می کردم درگیر این درس خواهم شد و به یک معنای دیگر خیلی خیلی بیش از آنچه که فکر می کردم وقتم بابت تحویل نهایی تزم کم شده.

۱۳۹۵ خرداد ۱۲, چهارشنبه

Truth Shall Set You Free

امروز چهارشنبه اول ماه ژوئن در آفتاب تمام و زیر آسمان آبی آن اتفاق که سالها در انتظارش بودم حادث شد و از راه رسید. امروز چهارشنبه اول ماه ژوئن بی هیچگونه مقدمه و شاید پس از سالها مقدمه، در نهایت رسید آن حادثه ی نیک.

درست امروز چهارشنبه زیر آفتاب درخشان و آسمان صاف بود که من به ناگاه متحول شدم. درست مثل آن روز در بیست و یک سالگی که از روی پل بالای رودخانه می گذشتم و در درونم حس کردم آدم دیگری به آن سوی پل رسید و آن دیگری در آنسو برای همیشه ماند تا من دوباره متولد شوم.

امروز بی هیچ مقدمه و بی آنکه انتظارش را در چنین لحظه و آنی داشته باشم، نگاهم به زندگی متحول شد و منظرم متفاوت.

من، همانگونه که به تو گفتم، انسان دیگری شدم، امروز چهارشنبه اول ماه ژوئن. و چقدر عجیب.

دیشب بد و سخت خوابیدم و صبح خسته بیدار شدم. باید زود سر کار میرفتی و من علیرغم کلی کار باید برای خرید سفارش بزرگی که برای روز جمعه داری و دیشب آخر وقت خبردار شدیم، برنامه هایم را بهم میزدم و به کاستکو می رفتم. همه چیز برای یک روز عاطل مثل تمام روزهای گذشته آماده بود. و نه اینکه امروز کار بخصوصی کرده باشم اما ناگهان همه چیز به شکل شهودی تغییر کرد. در درونم چیزی جابجا شد و گویی پرده ی غفلت از روی دیدگانم کنار رفت.

چقدر ابلهی که از لحظه ها و روزها و ایام عمرت لذت نمی بری. از آنچه که داری و از تمام خواسته هایی که بدانها دست یافته ای و تمام آرزوها و آمالی که در دلت برایشان رویاپردازی می کنی. تو را چه شده که اینگونه،‌ هر روز و هر آن، با بار سنگین گناه از تمام کارهای نکرده و زمانهای هدر رفته، از استعدادی که هر روز تباه تر میشود و از قدی که هر روز کوتاه تر، به راحتی کنار آمده ای.

نه، نه!‌ این بار داستان متفاوت است. دیگر نمی خواهم روزها و لحظاتم را با حس گناه بابت تمام کارهای نکرده و رویاهای دنبال نشده تباه کنم.

این بار داستان چیز دیگری است. خواستی و دوست داشتی و توانستی، تلاش کن و بکوب و بساز. نخواستی و نتوانستی و نشد، صد افسوس، اما عمر و عشق و روز و آن ات را بابت نکرده ها از دست نده که خسران واقعی یعنی همین.

زین پس آنچه که دوست داشتم و توانستم، انجام خواهم داد و اگر نتوانستم و نشد، شماتتی نخواهم کرد، زیرا که مهمترین اتفاق پیشاپیش رخ داده است. مگر چیزی عظیم تر و پرشکوه تر از حادثه ی عشق ماست در زندگیم.

خدا را صد هزار مرتبه شکر از بخت خوش. لذت زندگی ات را با تمام کاستی های خودت و اطرفیان و جهان پیرامونت ببر. کوشش کن برای بهتر کردن روزگار و خوش کام کردن اطرافیان و انسانی تر کردن جهان پیرامون، اما بار گناه نکرده هایت را از دوش بزدای که همین باعث ماندت در این مغاک افسوس و گناه شده است.

خدا را شکر که چنین بخت یاری همراهی ام کرده و می کند و با این نگاه تازه باید عالم خود را از نو بنا سازم و آدمی دیگر بسازم از خود.

به تو زنگ زدم و گفتم که چگونه به ناگاه همه چیز در زیر این آفتاب زیبا و آسمان پر تلالو نگاهم را به عالم و آدم و زندگیمان تغییر داد. صدایت از خوشی می لرزید و باور نمی کردی که به گفته ی خودت آنچه که همیشه آرزویش را داشتی گویی که اتفاق افتاده است. می دانم و می دانیم که این لحظه و این آن هم گذراست اما تمام تلاشم از امروز بر این محور خواهد بود که چنین آنی را توسیع سازم و لحظه را لحظات کنم و دقیقه را دقایق زندگی.

کلامم قاصر و سخنم کوتاه و نوشته ام کم می آورد. اما می دانم چیزی از امروز چهارشنبه اول ماه ژوئن در من تغییر کرده است. دیگر نمی خواهم غم فرصت های از دست رفته و نکرده ها را بخورم. من به روشنایی خواهم رسید به وسع و در حد لیاقت خود. این حقیقتی است که دریافتم و باشد که حقیقت آزادم سازد. آنچنان که یوحنا گفت:
The Truth Shall Set You Free   

از امروز صفحه ای در زندگی ام و زندگیمان ورق خواهد خورد به نیکی و خوشی. این تعهد من به توست و به خودم.

در نگاه تمام اطرافیان می دانم که چه جایگاهی دارم. از دوستان و اساتید و اطرافیان گرفته،‌ از سیدنی و تهران و تورنتو تا خانواد ها و دوستان دیده و ندیده. اما هرگز از آنچه به دست آورده ام راضی نبوده ام و نه فقط به دلیل رویای بزرگتر بلکه به دلیل کم کاری. اما از امروز می خواهم از هر آنچه می کنم لذت ببرم و بدانم که اگر رویای بزرگتری دارم باید برایش تلاش بیشتری کنم و اگر نکردم بدانم که همین جایگاه را چقدر با کوشش و تلاش و صبر در کنار هم رسیده ایم و ساخته ایم.

من از امروز - درست اول ماه ژوئن - چهارشنبه ای آفتابی زیر لاجوردی آسمان دوباره عاشق شدم. عاشق تو، عاشق زندگیمان و عاشق هر آنچه که هستیم و با هم به دست آورده ایم.

هزار مرتبه شکر که بیدار شدم و به روشنایی رسیدم!
 

۱۳۹۵ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

برای ما هیچ چیز given نیست

چند روزی بود که می خواستم یادداشتی اینجا بگذارم به یادگار اما هم به دلیل بی حالی و کم رمق بودن که بیشتر بابت حساسیت بهاری و عطسه های مداوم بهش دچار شده ام و هم از آن مهمتر داستان همیشگی این مدتها یعنی بی انگیزگی و ناتوانی از دیدن تمام زیبایی ها و امکاناتی که دارم و به هیچ می گذارنم روزگار را، ننوشتم و تکانی به خود ندادم.

اما باید بسیار شکرگزار و سرمست این ماه زیبا و یگانه باشم که ماه تولد توست و در واقع تولد من. ماهی که با هم آشنا شدیم و پیوند دوستی بستیم و بر سر قرارمان تا به ابد باقی خواهیم ماند. ماهی که تو در آن دوباره با لبخند پاسخ دلم را به مهر و محبت دادی و ماهی که در آن زمین و زمان زیبا می شود همواره و همیشه. ماه می ناب ماه تو و من. ماهی که به بسیاری از خواسته هایمان رسیدیم و در افقش بسیاری دیگر را پیش چشم داریم و می دانیم که بخواهیم می توانیم و می رسیم.

ماهی با خبرهای بسیار خوش، با سفرهای زیبا و مهم. از سال پیش به ایتالیا گرفته تا امسال که به ایران رفتی. از بورسیه ی بمباردیر سه سال پیش گرفته تا حکم تدریس و بورسیه ی امسال. این ماه من و توست و این ماهی است که باید در آن همواره شاد و سربلند باشیم.

هفته ی پیش دوباره برای گرفتن کتابی که از دانشگاه دیگری درخواست داده بودم و رسید به دانشگاه رفتم. یک بسته شکلات برای خانمی که مدیر بخش بورسیه ها و جوایز هست گرفتم چون هفته ی قبلش وقتی با هم به دانشگاه رفتیم و بهم گفت که من برنده ی اسکالرشیپ شده ام گفتم که حتما شیرینی این خبر را جبران می کنم. دو بچه ی کوچک دارد و یک بسته شکلات فررو برایش گرفتم و رفتم FGS. تشکر کرد و گفت این هفته جواب ها را ایمیل خواهد کرد که هنوز بعد از ده روز این کار را نکرده اما نکته ی مهمتر این بود که بهم گفت اسکالرشیپی که گرفته ام Provost هست و نه سوزان مان. هر چند مبلغ مالی جایزه تفاوتی نمی کند - جدا از اینکه من اساسا بابت تدریس تصمیم گرفته ام دریافتش نکنم - اما Provost از طرف ریاست دانشگاه هست و به گفته ی او معتبرتر و مهمتر. البته درست می گوید چون پیگیری که کردم دیدم تعداد جوایز سوزان مان تقریبا دو برابر Provost هست.

جمعه اما روز عطسه و بی حالی من بود و پر کار تو که هفته ی گذشته بابت حضور پلاستیکی خیلی سرتون اینجا شلوغ بود. شب انقدر خسته بودیم که هر دو زود خوابیدیم. خصوصا که تو شنبه صبح بابت کار خیریه ای که با تیم سندی انجام میدهی باید ساعت ۸ میرفتی مرکز آموزشی در خیابان اسپداینا که کلاس بچه ها را رنگ کنید. بعدش هم با پگاه قرار داشتی و تا برگشتی خانه ساعت ۳ بود و از آنجا هم برای کار من رفتیم پیش لیلا خانم و از آنجا هم خانه ی مرجان که علاوه بر ما، علی و دنیا را با خواهر دنیا یعنی آوا و همسرش امیر را که یک ماهی بود به کانادا آمده است را دعوت کرده بود. شب خوبی بود و خصوصا از امیر که تازه آمده است و هفته ی دیگه هم بر میگرده راجع به ایران پرسیدم و چون علاوه بر تهران در شهرستان هم کارخانه و زندگی دارد حرفهای متفاوت تری از دور و بری ها که به نظرشان همه چیز گل و بلبل هست میزد.

یکشنبه اما روز خاص و عجیبی شد. تو از شدت خستگی در طول هفته و چه بسا ماه که هنوز فرصت تنظیم خواب از سفر ایران را نکرده ای و در کنارش به قول خودت با خبرهای خوبی که از دانشگاه گرفتیم Overwhelm هم شده ایم و بابت نا آمادگی جسمی که داریم و عدم تحرک درست و ورزش و ... یک روز کامل به رنگ کردن و فعالیت گذراندن باعث شد که یکشنبه خیلی بی حال و بی رمق باشی، بطوری که من واقعا نگران شدم. نه فقط بابت یک روز بی حالی که بابت بی توجهی به وضعیت تو و خودم و زندگیمان که هر دو گویی به شکل given با بی خبری در حال گذران بهترین ایام هستیم و غافل از اینکه چه فشارهایی به خود آوردیم و چه کارها که نکردیم و کردیم تا این زندگی زیبا را اینگونه که می خواهیم و آنطور که می پسندیم با هم بسازیم. از جواب های ردی که به بسیاری از موقعیت ها دادیم و از نظر همه اشتباه بود و بعد به همه ثابت شد که دقیق دیده بودیم و درست انتخاب کرده بودیم تا اشتباهاتی که کردیم و یادگرفتیم که اجازه ندهیم هزینه های زندگی بنیاد عشقمان را هدف قرار دهد. خیلی نگران و ناراحت شدم و در یک کلام از حال تو و اوضاعمان Deeply affected شده ام. دیروز- دوشنبه - با اینکه قصد داشتی ساعت ۶ به خانه بیایی و نزدیک ۸ بود که آمدی و من که تمام روز با بی حالی و حساسیت از یک طرف و نگرانی و فشار روحی که از طرف دیگر داشتم و تمام روز را در خانه بی حال افتاده بودم،‌ بهت گفتم که باید فکر اساسی کنیم و چاره ای دقیق.

امروز صبح هم با اینکه تا ظهر خانه ماندی و ساعت یک بود که با هم تا تلاس رفتیم و تازه به خانه برگشته ام، باز هم صبح نامیزانی را داشتیم. کلی کار و درخواست های بیجا و به جا از سندی که اتاواست تمام برنامه ها را بهم ریخت. اولش خیلی ناراحت شدم و با اعتراضی که کردم حتی تو را هم ناراحت کردم. هنوز هم معده و سرم درد می کنه اما بعد از اینکه با هم حرف زدیم و کمی چاره اندیشیدیم، قرار شد آخر ماه آینده - که به سلامتی از فردا آغاز خواهد شد - با سندی بطور جدی حرف بزنی و بگویی که تا آخر سال به Office و در واقع او وقت می دهی تا کار را به روال منطقی برگرداند. هر دو می دانیم که حجم کار کم نخواهد شد که هر روز هم زیادتر می شود اما حداقل از این همه بی نظمی و استرس بیجا و بی فایده که بابت عدم مدیریت درست سندی پیش آمده و همه را فراری داده باید کاست. همین بس که تمی که بهترین و منظم ترین و در واقع دست راست سندی بود از جمعه دیگر سر کار نخواهد آمد و به تو هم گفته که بهتر است به فکر تغییر کارت باشی - اتفاقا یکی دو پیشنهاد هم بهت داد که بعد از اینکه با هم صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که عملی و درست نیست، اینکه مثلا بجای سندی با مایکل که خودش تازه از هفته ی بعد جای تمی میاد کار کنی و ...

شنبه به اوکسانا که همیشه حسرت کار در جایی مثل تلاس را داره و دوست داره که با تو کار کنه پیشنهاد کار برای مایکل را دادی که به هر حال قرار شده کسی برایش کار کند تا از این طریق کمی هم از فشار روی تو کاسته شود. جالب اینکه تو باید خودت کسی را مصاحبه و استخدام کنی و آموزش دهی. اوکسانا اما بعد از یکی دو روز فکر کردن بهت خبر داد که تصمیم داره زودتر بچه دار بشه و نمی خواد با آمدن در این موقعیت آنجا بعد از مدتی کوتاه دست تو را هم در پوست گردو بگذاره. ضمن اینکه این هم بخشی از روحیه ی اوکساناست که علیرغم نق زدن، موقع عمل جا بزنه اما نکته ی مثبت داستان این بود که برخلاف بسیاری دیگر تنها فکر موقعیت خودش نبود و به تو گفت که نمی خواهد باعث فشار بیشتر در ادامه روی تو شود.

خلاصه که داستان کار تو داره یواش یواش به اعصاب خوردکنی کار کپریت و تام عوضی شبیه میشه و باید از حالا به فکرش باشی و قرار شد که تا پیش از خراب شدن همه چیز درستش کنی چون همانطور که خود سندی بارها و تمی همیشه می گویند، بدون تو آن Office عملکرد به شدت معیوبی خواهد داشت. اما هنر تو باید در این باشه که نگذاری عادت اعتیاد به کار سندی، نق و غرولند کردنش از همه چیز با ربط و بی ربط، گیجی و بی نظمی اش، و صد البته از همه مهتر شکل زندگیش خارج از تلاس که عملا زندگی نیست را به روح و جان و زندگی تو تسری دهد. این یک ساعتی که با هم حرف زدیم، یک ساعت خوب و مفیدی خواهد بود اگر که درست ازش استفاده کنیم. یادمان باشد که برای من و تو اینجا بودن یک امر طبیعی به واسطه ی تولد و یا امکانات والدین و پاسپورتشان و ... نبوده. برای من و تو در این زندگی هیچ چیز given نبوده و بابت تک تک روزها و یک یک خشت هایش تلاش کرده ایم و نباید بگذاریم به راحتی خدشه ای به آن وارد شود و هرگز چیزی آن را تحت تاثیر خودش قرار دهد.

من نمی خواهم دیگر تو را آنگونه که روز یکشنبه بودی - بی حال و بی رمق - ببینیم و نمی خواهم خودم را اینگونه که هستم تحمل کنم و نمی کنم.

فردا نه تنها روز دیگری است که عشق من، فردا دوره ی دیگری است.

تو ۶ ماه به آنها فرصت بده و من یک ماه به خودم و در پایان سال باید دستاوردمان را غربال کنیم و تصمیم بگیریم که چگونه و چطور پیش برویم. تنها و تنها یک اصل پیش رو خواهیم داشت و آن چیزی نیست جز تقدس زندگی عاشقانه و زیبایمان که هیچ چیز و هیچ کسی اجازه ی دست اندازی به آن را ندارد.

این سوگند من است به زندگی مان و به تو یگانه عشق جاوادن دل و جانم.
  

۱۳۹۵ خرداد ۵, چهارشنبه

آشر، ژیژک و سوزان مان

چند روز پیش یک تصویر کارتونی دیدم از یک سگ خونگی که کل روزهاش را در یک دایره ی مکرر تکرار می کرد: بی حوصلگی، گرسنگی، عصبانیت از وضعیت موجود و در نهایت هم خستگی و دوباره فردا و همین چرخه! بعد از گرفتن سوزان مان، teaching ticket آن هم درس مورد علاقه و آن هم یک ساله با سه چهارتا TA تکرار مکرر این چرخه تنها نشان از یک چیز دارد: اینکه هیچی نیستم و نخواهم شد اگر تکان نخورم.

چهارشنبه هست و قرار بوده از دیروز استارت نوشتن را بزنم و تو گویی که تمام زمان عالم را در اختیار دارم و انگار نه انگار.

تو سر کار هستی و به شدت مشغول و من هم فکر به شدت مشغولی دارم بابت طراحی course اما بیشتر در حال اتلاف وقتم تا کار واقعی. از دوشنبه بگویم که با آشر ساعت ۵ قرار داشتم. پیاده رفتم و کمی زودتر رسیدم اما مشتی قرار را یادش رفته بود و تا برگشت ساعت نزدیک ۵ و نیم بود. کمتر از ۲۰ دقیقه با هم گپ زدیم و وقتی ازش پرسیدم که آیا من آخرین دانشجوی دوره ی دکترایش هستم گفت بستگی داره رابرت - که با هم اتفاقا همکلاس بودیم - احیانا دیرتر تمام نکنه. گفتم اما رابرت یک سال بالاتر از من هست و گفت آره اما چون teaching ticket گرفته حداقل ۵ ماهی کارش عقب میفته چون یک ترم کلاس خودش را باید تدریس کنه. بعد پرسید حالا چرا اصلا این سئوال را پرسیدی که با خنده گفتم چون من هم teaching ticket گرفتم و آن هم یکساله. البته همان زمان هم متوجه ی حرفش بودم که داشت از فشار کار یک ترمی روی رابرت و تاثیرش بر تز نوشتن می گفت که بهش داستان خودم را گفتم و تازه من که کارم دو ترم طول خواهد کشید هر چند یک سال بیشتر از رابرت زمان دارم. اما قبل از رفتن ازش بابت نامه ی معرفی که برای سوزان مان نوشته بود هم تشکر کردم و خیلی بدون هیجان گفتم که این اسکالرشیپ را گرفتم. واکنشی که نشان داد نه تا حالا ازش دیده بودم - حتی زمانی که نامه ی بمباردیر را برایش بردم و اتفاقا همان جا روی تراس ورودی خانه نشسته بودیم چون ماه می بود و هوا مناسب - نه چنین واکنشی را ازش انتظار داشتم. خیلی خوشحال از جاش پرید و بهم دست داد و گفت عالی عالی! پس امروز Double Congrats  داری و چه قدم خوشحال شدم. تا داشتم آماده میشدم که بگویم چقدر تعجب کرده ام از واکنشش خودش جواب داد که تو نه تنها اولین دانشجوی من در این نزدیک به ۴۰ سال تدریسم هستی که این اسکالرشیپ را گرفتی که اساسا اولین کسی هستی که دیده ام سوزان مان گرفته. تازه اینجا بود که متوجه شدم چرا اینقدر برای دیوید هم مهم بود که من این جایزه را گرفتم. البته بهش توضیح دادم که اعتبار مالی اش را بابت تدریس نمی توان بگیرم مگر اینکه قید teaching ticket را بزنم که با کوتاهترین توضیحی بهم گفت کاملا تصمیم درستی است و به هر حال مهم اینه که من این جایزه و اسکالرشیپ را گرفته ام و مسئله ی مالی داستان به خودم و تصمیم بستگی داره.

در راه برگشت به سمت خانه هم با مامانم حرف زدم و هم با اعلاء. مامانم هم بعد از اینکه کمی از خودش گفت و از عکسهای عروسی که برایش فرستاده بودیم کمی نصیحت های همیشگی را کرد و کمی هم از مادر و آذر و ... گله و در نهایت هم گفت که چقدر بابت من و زندگی ما خیالش راحته.

تا رسیدم خانه تو نهار و شام را آماده کرده بودی و به پیشنهاد تو برای اولین بار نشستیم و بازی Raptors را دیدیم که اتفاقا هم بازی خوب و به شدت حساسی بود. دیروز سه شنبه هم بعد از اینکه تو را رساندم سر کار و یک سر ربارتس رفتم برگشتم خانه و کمی دنبال منابع برای کلاسم گشتم و عصر پیاده راهی ایتون شدم تا پیراهنی که گرفته بودیم و به کارم نیامد را پس بدهم و از آنجا رفتم TIFF که با کریس قرار داشتیم تا پیش از جلسه ی سخنرانی ژیژک چیزکی بخوریم و کمی گپ بزنیم و سه نفری برویم در سالن سخنرانی. تو هم بعد از یک روز کاری به شدت فرساینده که بیشتر زمانش را به Consult  دادن به سندی بابت زندگی مشترکش و مشکلاتی که بیل را به حق شاکی کرده گذشته بود پیاده از تلاس آمدی تیف و شامی خوردیم و رفتیم جلسه ی سخنرانی ژیژک. تو و کریس خیلی بدتان نیامد اما برای من یک اتلاف وقت تام بود. مردک نخ نما و مکرر تنها به تکرار مکررات و بیربط گویی های اخیرش پرداخت و واقعا هیچ چیز نداشت جز گفتن کمی پرت و پلا و خنده ی عاشقان سینه چاکش که بعید می دانم حتی یکی از کارهای اصلی مشتی را تورق کرده باشند. چهارتا جوک و چند موضع ضد و نقیض و در نهایت هم دو سئوال خیلی سطحی با شروعی یکسان که I adore you و دیگر هیچ! هر چند کارهای جدی و نکات دقیقی که سالها پیش گفت و نوشته را نباید و نمی توان انکار کرد اما حداقل این روزها و دیشب که نمونه ی یک شومن بد با جوکهای تکراری و حرفهای بی بنیاد بود و صورت اعلای Cultural Industry. و البته این ما مخاطبان و سمتمعین هستیم که چنین می طلبیم و مدعی هم اگر سویه و شمه ای از منطق بازار را داشته باشد می شود همین که بود. جالب اینکه شاید به جرات بتوانم بگویم دیشب پس از کانادایی های سفید شاید بیشترین اقلیت ما ایرانی ها بودیم. از قرائتی تحت ویندوز - الهی قمشه ای - که در رستوارن با جمعی نشسته بود تا بیایند بالا گرفته تا یکی از سئوال کنندگان و چندین ردیف پشت سر و پیش روی ما که تا پیش از شروع فارسی حرف میزدند و قابل تشخیص بودند و البته یکی از برگزار کنندگان این همایش.

خلاصه که از یک نظر به تجربه کردنش می ارزید و از ده نظر نه. اما به هر حال این هم شبی بود و برای منی که ساکن سر جای خود و در جای خود در جا میزنم حق اعتراضی موجود نیست.

۱۳۹۵ خرداد ۳, دوشنبه

ازدواج اوکسانا با ریجز

گفتم تا پیش از رفتن به خانه ی آشر و قرار ملاقاتی که باهاش ساعت ۵ عصر دارم، چیزکی اینجا بنویسم راجع به دیروز یکشنبه ۲۲ ماه می که روز عروسی اوکسانا و رجیز بود و من و تو به عنوان همراهان عروس و داماد کلی درگیر جزییات مراسم بودیم. امروز دوشنبه روز ویکتوریاست و تعطیل و همین باعث شد که فرصت در کردن خستگی دیروز را داشته باشیم. ساعت ۳ و نیم بعد از ظهر هست و هوا عالی و آفتابی. تازه بعد از کافه ای که در دانفورد رفتیم و بعد از قهوه ای که پس از ۶ ماه در کرما خوردیم به خانه برگشتیم و تو داری کمی استراحت می کنی و من هم باید به کارهایم برسم تا پیش از رفتن نزد آشر که نمی خواهم فرصت ها را از امرزو و این هفته دیگر به راحتی از دست بدهم.

دیروز حدود ظهر بود که اول همراه هم به لابلاز رفتیم و علاوه بر خرید هفتگی تو نهار برای اوکسانا و خانواده اش و البته رجیز که مانده بود خانه تا علاوه بر واگنر به کارهای خودش برسد گرفتی و من تو را رساندم خانه ی بچه ها و برگشتم خانه. قرار تو این بود که فقط برای اوکسانا و مامان و باباش و خودت نهار بگیری اما از آنجایی که می دانستیم رجیز هم هست و با اینکه اوکسانا گفته بود که اون خودش برای نهارش فکری خواهد کرد برای همگی نهار گرفتی و چقدر هم خوب شد چرا که بعدا بهم تکست زدی که رجیز بنده ی خدا تک و تنها در خانه مانده و شماها پایین در اتاق مهمانی و پارتی روم که اوکسانا گرفته بود تا به کارهای آرایش و لباس و ... برسه بودید. من هم تا ساعت ۴ خانه بودم و بعد از اینکه کارهایم را کردم و برای دومین بار کت و شلوار پوشیدم راهی باغی شدم که قرار بود همدیگر را آنجا ببینیم. وقتی رسیدم تو که خیلی دلبر شده بودی و موهایت را هم ساده اما شیک درست کرده بودی و لباسی که از ده دوازده سال پیش که خاله آذر برایت آورده بود را پوشیده بودی و اوکسانا هم عروس زیبایی شده بود و با مامان و بابای اوکسانا که یک کلمه جز Thank you بلد نبودند طبقه ی بالای ساختمان زیبایی که قرار بود مراسم آنجا و در باغش برگزار شود بودید و من هم به شما پیوستم. عکاس مشغول عکس گرفتن از اوکسانا و شما بود و من هم با کمک تو داشتم برای اولین بار پاپیون می بستم که اتفاقا خیلی هم خوب شد و تنها کسی بودم که پاپیون هم داشتم و چقدر هم کت و شلوار و کفشم خوب با هم جور شده بودند. برای اولین بار در زندگی ام بود بعد از ۴۲ سال که متوجه ی این نکته شده بودم و دقت در خوش لباسی کرده بودم. با اینکه همیشه لباس های نسبتا خوب و خوش آب و رنگی داشته ام اما اهل توجه به این نکته نبوده ام. تو هم که دلبری شده بودی یکه و ناز. آنقدر که آلا و یانوش - مامان و بابای اوکسانا - تو را دوست دارند که همه متوجه ی جایگاه ما و خصوصا تو در مراسم عروسی بودند.

مراسم همانطور که لورا تنظیم کرده بود پیش رفت و بعد از اینکه مامان ریجز همراه داماد از ساختمان به سمت باغ و مهمان ها که نشسته بودند رفتند، من و تو بعد از آنها پیش از یانوش و اوکسانا رفتیم و در ردیف اول کنار مامان و بابای اوکسانا نشستیم و بعد از اینکه مارتین - کشیش مراسم - آنها را به عقد هم در آورد رفتم جلو و حلقه ها را که از قبل در جعبه ای بهم داده بودند در آوردم و بهشون دادم. یادشون رفته بود که حلقه ی نامزدی اوکسانا را از حلقه ی عروسی جدا کنند و من و مارتین هم نمی دانستیم چرا سه تا حلقه در جعبه هست اما سریع بعد از اینکه رجیز حلقه ی اوکسانا را هم برداشت در جعبه را بستم و حلقه ی سوم که نمی دانستم حلقه ی نامزدی است تا آخر شب دستم ماند تا در فرصت مناسبی بدمش به اوکسانا. بعد هم هر دو رفتیم کنارشان تا دفتر عقد  و سند ازدواجشان را به عنوان شاهد امضاء کنیم.

بعد از اینکه ریجز و اوکسانا مسیر باغ را از وسط صندلی های مهمانان به سمت ساختمان رفتند، من و تو باید حرکت می کردیم تا نزدیکشان شویم و عکاسها عکس بگیرند و بعد هم نوبت خانواده ها و بعد از آنها دوستانشان شد که با عروس و داماد عکس بگیرند و موزیک و می و رقص عروس با پدرش و داماد با مادرش و شام. سر میز شام هم ما با یانوش و آلا به همراه رافائل - اون یکی قل ریجز - و همسرش و البته عروس و داماد نشستیم. البته به دلیل اینکه مادر و پدر ریجز هم نمی توانند انگلیسی حرف بزنند از قرار رافائل و همسرش اینجا در کنار ما بودند و جالب اینکه ما هم سر میز آنها بودیم. اما همانطور که اوکسانا قبلا می گفت و ما کمی به حساب حساسیت های اوکسانا و تازه عروس و ... می گذاشتیم اما متوجه شدیم که حق با اوست و دو طرف خیلی با هم حال نمی کنند. به هر حال خانواده ی ریجز بعد از شام و کمی رقصیدن با لیموزین سفید بزرگی که برای خودشان سفارش داده بودند رفتند و با کسی هم خداخافظی نکردند. آلا هم که آنقدر ما و خصوصا تو را دوست داره که بی آنکه متوجه باشه تمام مدت با تو روسی حرف میزد.

شب خوبی بود و فکر کنم که به همه خوش گذشت. تو حسابی سنگ تمام گذاشتی و بعد از شب عروسی خودمان ده سال پیش برای دومین مرتبه در این ۱۸ سال حسابی رقصیدی. تا مراسم تمام شد ساعت از یک گذشته بود و البته با اینکه مهمان ها خیلی هم نبودند اما عده ای زودتر رفتند و آخر سر تعداد کم بود. سخنرانی آلا با ترجمه ای که شد و سخنرانی خواهر ریجز خیلی معمولی و تقریبا یک طرفه بود اما تو واقعا سخنرانی زیبایی کردی که جدا از عروس و داماد، رافائل و بقیه هم کلی بهت کامنت دادند. هر دو نفر را در حرفهایت دیده بودی و عشقی که به هم و با هم دارند. و در انتها هم از جان لنون یک جمله ی بسیار زیبا آوردی که رویایی که یک نفر دارد تنها رویاست و رویایی که دو نفر دارند،‌ واقعیت.

شب خوش و یادگار نابی بود. تاکنون چنین تجربه ای نداشتیم و حتی مارک که به تازگی از مغولستان برگشته بود و سوزی هم گفتند که از جمله عروسی های خیلی خوب بوده. تا برگشتیم خانه و خوابیدیم ساعت از ۲ بامداد گذشته بود و صبح هم تا از خانه زدیم بیرون و رفتیم کافه نزدیک ظهر شده بود.

فردا احتمالا از ملاقاتم با آشر می نویسم و دوست دارم ببینم که واکنشش راجع به سوزان مان و تدریسم چه خواهد بود.
 

۱۳۹۵ خرداد ۱, شنبه

سوزان مان

بی نظمی و بی برنامگی مطلق این روزهای من که به سال داره میکشه از همین پست نوشتن های اینجا به خوبی معلومه. الان که شنبه شب، ۲۱ ماه می، هست و دارم جسته و گریخته بازی رپترز با کلیولند را در مرحله ی فینال کنفرانس شرق می بینم و تو هم رفتی که بخوابی،‌ پیش خودم گفتم تا فردا نشده و موضوع اصلی به عروسی اوکسانا و رجیز معطوف نشده اتفاقات و کارهای مهم این چند روز را،‌ ولو به صورت خیلی مختصر، بنویسم که حداقل کاری کرده باشم در این روز بیست و یکم.

از چهارشنبه شب شروع می کنم که نوشته ی پیش را تا اینجا رساندم. غروب با هم در ایتون قرار داشتیم تا به اسم تعویض کفش هایی که خریده ام برای تو لباس که دیده بودی را بگیرم. تا خسته و حسابی رمق رفته از سر کار رسیدی آنجا بهت گفتم که داستان از چه قراری است و در واقع برای کار تو اینجا هستیم. با اینکه خسته بودی اما با لبخند قبول کردی و با اینکه سایز لباسی که پسندیده بودیم به تو نمی خورد اما یک ساعتی چرخیدیم و یک شلوار و لباس رسمی برای سر کار گرفتیم و تا برگشتیم خانه هیچ حالی برایمان نمانده بود. من که روز شلوغی در دانشگاه داشتم و ملاقات با پگی و Eve و کمرون حسابی خسته ام کرده بود و تو هم که کلا این هفته با وجود پلاستیکی از ونکوور بیش از حد فشار کار و خستگی داشتی.

اما پنج شنبه که دوباره بعد از رساندن تو راهی دانشگاه شدم فقط بابت اصراری که جودیت کرده بود که برای مراسم Town Hall  گروه در دانشگاه باشم. و چقدر هم روز مفیدی از آب در آمد. بطور اتفاقی متوجه شدم اتاق Mat استاد قبلی درس ایدئولوژی شدم که در اتاقش نشسته بود و با نوای موسیقی جازی که داشت پخش میشد در حال کار بود. در زدم و بعد از معرفی خودم بلافاصله مرا شناخت و یک ساعتی با هم گپ زدیم. Outline درس سال قبل را بهم داد و چند راهنمایی مفید کرد و یکی دو نکته ی مفید هم درباره ی TA های سال قبل که احتمالا دو نفرشان امسال هم با من کار خواهند کرد گفت و خیلی روز خوبی شد و رفتن به دانشگاه با دستاورد مفید. البته متوجه شدم که مت خیلی پشتوانه ی تئوریک و نظری کافی برای این درس نداره و با توجه به چیزهایی که گفت و بک گراند خودش که ارتباطات هست معلوم شد که چرا درس را به شدت به شکل غیر نظری در سالهای قبل طراحی کرده. با اینکه بخشی از ایده هایی که داریم مشترک است و یکی دو نکته ی خوب هم ازش یاد گرفتم اما بیشتر متمایل به طراحی یک درس نظری تر و فلسفی تر هستم. بعد از ملاقات اتفاقی که با مت داشتم به دیدن گمل رفتم که از قبل با هم هماهنگ کرده بودیم و جدا از اینکه یک بسته پسته برایش بردم و کمی از خانواده اش گفت و من هم از حال و بال خودمان خیلی حرف بخصوصی نزدیم. البته نکته ای گفت که بد نبود و تاکید کرد که این اتفاق تدریس خیلی خوبه اما مهم انرژی و تمرکزی است که باید روی کار خودم بگذارم بجای اینکه فکر کنم چطور می توانم در آینده میخ شغلی خودم را بکوبم- حرفی که درست است هرچند خیلی هم نمی شود بدون توجه به رزومه پیش رفت. جلسه ی Town Hall گروه هم چیز بخصوصی نداشت جز دیدن اتفاقی دیوید و گفتن داستان تدریسم بهش. برخلاف انتظار و برخلاف حرفهایی که ماه قبل در جلسه ی گروه بابت فوق دکترا و کار در دانشگاه و تلاش برای گرفتن حداقل یک جلسه سخنران مهمان و تاثیر آن در رزومه و ... گفته بود، در ابتدا خیلی با احتیاط با موضوع برخورد کرد. البته در جریان اقدام کردن من بود و اتفاقا یک پیشنهاد خوب هم بعد از خواندن Teaching Statement که نوشته بودم داد، اما معتقد بود لازمه که کمی راجع به داستان اولویت تز نوشتن و تدریس در این مرحله با احتیاط بیشتر فکر کرد. البته بعد از اینکه متوجه شد از آشر گرفته تا Eve و سایرین همه موافق این داستان هستند گفت که خودش هم بیشتر هم نظر با سایرین هست اما جالب بود که موضع گمل و دیوید بابت الویت اتمام تزم کمی موضوع را برایم حساستر کرد چون در واقع من خیلی به این قصه در این شرایط توجه نکرده بودم.

عصر پنج شنبه بعد از اینکه من از دانشگاه رسیدم خانه و تو از سر کار یک چای خوردیم و راهی محل عروسی اوکسانا و رجیز شدیم که با لورا - کسی که اصطلاحا Weeding Planer هست - و مامان و بابای اوکسانا منتظر ما بودند برای تمرین کارهایی که به سلامتی فردا باید انجام بدهیم. بعد از اینکه به باغ زیبایی که مراسم در انجا برگزار می شود رفتیم و آشنایی با خانواده ی اوکسانا صورت گرفت لورا نکات را گفت و در باغ کمی تمرین کردیم که چه وقت باید چه کار بکنیم و از چه مسیری باید برویم و ... و تازه آنجا بود که متوجه شدیم چقدر برای این زوج جایگاه خاصی داریم. جدا از اینکه ما تنها شاهدان رسمی عقدشان هستیم و باید دفتر را امضاء کنیم، متوجه شدیم که ما باید جلوی عروس و دامان حرکت کنیم و کنارشان در زمان خوانده شدن خطبه بایستیم و حلقه ها را به کشیش بدهیم و ... سخنرانی سر شب هم که با توست و خلاصه همه کاره ماییم در حضور تمام دوستان و خانواده ها که از روسیه و برزیل آمده اند. یکی دو ساعتی آنجا بودیم و بعد همگی برای شام راهی ترونی شدیم. متاسفانه مامان و بابای اوکسانا حتی یک کلمه هم نمی توانند انگلیسی حرف بزنند و واقعا نمی دانم جدا از دیلماجی عروس بقیه ی داستان را فردا شب چطور پیش می برند. در رستوران هم بیشتر من و رجیز با هم حرف زدیم و تو و اوکسانا و کمی هم با کمک اوکسانا با مامانش. شب در راه برگشت بهت گفتم که باید کادویی که می خواهیم بهشان دهیم دوبرابر کنیم و تو هم قبول کردی و خلاصه تمام پولی که پس انداز کرده بودیم برای تابستان در همین دو هفته رفت. لباس و شام بیرون و هدیه ی عروسی آنها برایمان ۳ هزار دلار خرج برداشته و اصلا فکرش را هم نمی کردم. اما به هر حال دوستان خوب ما هستند و ما هم برایشان خیلی خوشحالیم.

جمعه صبح هم با هم راهی دانشگاه شدیم تا تو در غیاب سندی که به اتاوا رفته بود به کارهای دانشگاهی ات - به اصرار من - برسی. به سندی گفته بودی و برای همین با خیال راحت رفتیم. هدیه ی زیبایی که از ایران آورده بودی را به جودیت دادی و یک ساعتی در دفتر او بودی و من هم به کارهایم در کتابخانه رسیدم و بعد به FGS رفتی تا حساب و کتابهای نهایی مالی ات را بکنی و من که بطور اتفاقی تصمیم گرفته بودم همراهت بیایم دانشگاه باهات FGS هم امدم و در همین حال که تو داشتی به کارهای خودت میرسیدی پیش خودم گفتم بروم و از مسئول اسکالرشیپ ها بپرسم که جواب اسکالرشیپ سوزان مان کی خواهد آمد - با اینکه با توجه به تدریسی که خواهم کرد و OGS که گرفته ام اساسا سوزان مان از حیز انتفاع ساقط هست اما به هر روی برای روزمه ام خیلی مهم خواهد بود. خلاصه طرف گفت همین یک ساعت پیش آمده اما تا به دپارتمان ها بگویند و آنها به ما با توجه به لانگ ویکند ای هفته احتمالا چهارشنبه به بعد خبردار خواهم شد. اما طرف خودش دلش نیامد و خلاصه وسط حرفهایش گفت که از من نشنیده بگیر اما تو امسال برنده ی جایزه ی سوزان مان دانشگاه شده ای و از من خوشحالتر اون بود.

بدون اینکه بهت بگویم از FGS آمدیم بیرون که برویم یورک لین و نهاری بخوریم. در راه که قدم میزدیم بهت گفتم و آنقدر خوشحال شدی که گفتی باید همینجا بنشینی چون خیلی هیجان زده ای. مسلما خودم هم خیلی خوشحالم اما شاید به قول تو یک کمی از این خبرهای خوب در طی این هفته Overwhelm شده ام چون انگار نه انگار که چنین چیزی که آرزوی هر دانشجویی است برایم اتفاق افتاده. با این حال سالادی که برای نهار در دانشگاه خلوت و در هوای خوب بهاری با درختان پر از شکوفه گرفته بودیم را با نشستن کنار هم در روی یکی از نیمکت ها خوردیم و کلی حرفهای خوب زدیم و کمی با ایران تلفنی گپ زدیم و تو کارت دانشجویی ات را هم تمدید کردی و راهی خانه شدیم. سر راه یک سر رفتیم شیرینی فروشی فرانسوی در بی ویو و بعد هم برای خرید پیراهن سفید برای کت و شلوار من به فروشگاه هلت در بلور رفتیم و آمدیم خانه. البته این تمام داستان روز نبود چون تو کلی کار از طرف شرکت برایت پیش آمد و من هم با آیدین قرار داشتم. با آیدین از ربارتس تا نزدیک خانه قدم زدیم و بعد از چند ماه که همدیگر را می دیدیم کمی از آیدا و محمد گفت و گفت که چقدر خدا را شکر کارشان داره خوب پیش میره و بعد هم تا ساعت ۸ شب که در یکی از کافه های نزدیک خانه نشستیم از خودش گفت و پایان نامه اش و ... از ساعت ۵ و نیم تا ۸ شب که با هم بودیم تقریبا یکضرب حرف زد و من هم سعی کردم یکی دو جا که به نظرم می آمد مهمه هست بهش یکی دو راهنمایی بکنم. در مجموع بعد از چند ماه دیدن همدیگر، کمی از حال اون خبردار شدم بد نبود. البته نه فرصت شد از سحر بپرسم و نه از خودمان حرفی پیش آمد. شب که برگشتم تو شامی درست کرده بودی و من گل گرفته بودم و یک بطر شراب و با هم نشستیم و کمی گفتیم و خندیدیم و خیلی زود تو خوابت برد. از من پرسیدی که به آیدین راجع به کار تدریس و سوزان مان گفتم که گفتم نه چون هم فرصت نشد و هم خیلی مناسب ندیدم که با توجه به اوضاع روحی و خصوصیات اخلاقی که داره در این شرایط راجع به این داستان هم چیزی بگویم.

خلاصه  که روز خیلی شلوغ، هفته ی شلوغ اما به شدت مهم و تاثیر گذاری بود و به سلامتی فردا هم با عروسی دوستانمان یک هفته ی تاریخی را پشت سر می گذاریم. تو یک کارت بسیار زیبا برایم گرفته بودی با یک نوشته ی بی نظیر که آشکارا با تمام وجود و همه ی قلبت نوشته بودی و وقتی از پیش آیدین برگشتم با خواندنش واقعا اشک در چشمانم جمع شد. اتفاقا این من هستم که از تو و بابت عشقی که نثار این زندگی زیبا کرده ای و بخاطر تحقق رویاهایم متشکر و مدیونم. تو هدیه ی ماه می و بانوی اردیبهشتی من هستی و عجب ماهی است این ماه می برای ما.

امروز شنبه احتمالا بابت خستگی و فشارهای این هفته به شدت خسته از خواب بیدار شدیم و روز را خیلی سخت پیش بردیم. تو را که ساعت ۱۲ وقت کارهای آریشگاه و ... برای فردا داشتی رساندم و خودم هم رفتم کمی خرید مایحتاج خانه و بعد هم با هم برای ماساژ و فیزویو و سونا روبروی هتل چهارفصل قرار داشتیم که تو زودتر از موعد رسیدی و این شد که من که تازه برگشته بودم خانه و می خواستم یکی دو ایمیل کاری بزنم و این یادداشت را بنویسم دوباره از خانه زدم بیرون تا هم از بانک پولی که می خواهیم به عنوان هدیه به اوکسانا و رجیز بدهیم را بگیرم و هم با هم یک چای بخوریم و برویم سرقرارمان در هتل. این بار چهارمی بود که من ماساژ بابت کمردرد می گرفتم. اینبار با یک نفر دیگه که هم تو بهم گفته بودی خوبه و هم یکی از کارکنان انجا. و عجب ماساژی بود و چقدر باعث تخفیف درد کمرم شد. تو هم که به گفته ی خودت از صبح بدنت tense  بود با ماساژی که گرفتی خیلی آرام شدی و هر دو با آرامشی که حاصل شد با استراحتی که کردیم شب خوبی را داشتیم و الان که نزدیک ۱۲ شب هست تو خوابیده ای و من هم با اتمام این نوشته به تو می پیوندم که فردا روز شلوغ و پر کاری خواهیم داشت به سلامتی. تو که از ساعت یک باید خانه ی اوکسانا باشی و من بعد از رساندن تو به خانه برمی گردم و خودم ساعت ۵ به باغ محل عروسی خواهم آمد.

خلاصه که روزها و هفته ای بود به یاد ماندنی. هر چند شلوغ و بعضا Hectic اما بی نظیر با اتفاقاتی تکرار نشده. از Offer تدریس من گرفته تا خرید کت و شلوار و تمرین برای مراسم عروسی کاملا متفاوت تا گرفتن اسکالرشیپ سوزان مان - هر چند که نمی خواهم قبولش کنم بابت محدودیت هایی که برای تدریسم خواهد داشت - تا آرامشی که در آخرین ساعات این هفته ی شلوغ و به نوعی سرسام آور داشتیم. خدا را شکر و با تمام وجودم آرزو می کنم که بتوانم برای تو و اطرافیان و همه آدم بهتر و انسان موثرتری شوم. اگر این مهم رقم خورد تنها و تنها به جادو مهر تو و سحر عشقمان خواهد شد و بس.
       

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

Course Directorship

این هفته که درن - معروف به پلاستیکی - از ونکوور آمده اینجا تو حسابی سرت شلوغ شده و بدو وادو و حجم کارت بیش از حد زیاد شده. داستان به حدی داره اذیت می کنه که دیروز سندی بهت گفته بوده که اگر اوضاع همینطوری پیش بره استعفاء خواهد داد. توی این اوضاع و احوال دیشب با هم ایتون سنتر قرار داشتیم تا کت و شلوار بگیریم برای عروسی اوکسانا و رجیز. آخرین بار که کت و شلوار پوشیدم به بیش از ده سال قبل بر می گرده که شب عروسی خودمون بود و قبل از آن هم فقط یکبار در شب نامزدی پوشیده بودم.

من با کمردرد و تو با سردرد و خستگی همدیگر را در ایتون دیدیم و بعد از کمی بالا و پایین شدن یک دست کت و شلوار نه چندان کلاسیک و نه چندان کجوال گرفتیم. البته پیراهن خودش را می خواست و کفش هم نداشتم و خلاصه که ۱۳۰۰ دلار هزینه ی لباس مراسم عروسی اوکسانا و رجیز شد در این اوضاع بی پولی و در شرایطی که تابستان - که همیشه وضع ما خراب میشه - هنوز از راه نرسیده. سفر ایران تو و کمی هم ولخرجی بعد از آن باعث شده که دستمان خیلی خالی بشه و این پول که دیشب دادیم حسابی بهمون فشار بیاره. جالب اینکه بهت گفتم اگر حتی مشکل مالی هم نداشتیم خرید چنین لباسی برای من که اهلش نیستم هم خیلی بی ربط و گران هست اما چه کنیم که هر دو شاهد عقد و من Best Man هستم و چاره ای نبود.

 جدا از این داستانها، این چند روز حسابی خودم را بابت کلاسی که باید طراحی و تدریس کنم مشغول کرده ام. نکته ی طنز داستان اما اینجاست که هیچ کاری نکرده ام و همه چیز عملا به امروز موکول شد که با Peggy قرار ملاقات داشتم. تازه برگشته ام خانه و حسابی هم روز طولانی و خسته کننده ی بود و همین الان متوجه شدم که باز باید فردا راهی دانشگاه شوم چون یکی دو کارم ناتمام ماند. پگی گفت که بطور مطلق در طراحی و انتخاب متون و نوع امتحان و چگونگی run کردن course آزادم و تنها خواهشی که داشت این بود که تا حدی به چارچوبی که برای درس تعریف کرده ام پایبند بمانم. از یک طرف این داستان خوشحال کننده هست و از طرف دیگه متوجه شدم که کلی کار برای تعیین متون و کارهای جنبی در این تابستان پر کار پیش رو خواهم داشت و همانطور که پیش بینی می کردم حالا باید حسرت وقت های تلف شده ی گذشته را بخورم.

اما بی انصافی نکنم و بنویسم که چقدر مفتخر و خوشحالم از این اتفاق که برایم افتاده. به قول Eve  که قبل از پگی به دیدن اون رفته بودم، این داستان یک درصد هم احتمالش برای بچه های SPT نبوده و بعد از سالها چنین اتفاقی برای گروه افتاده. پگی هم گفت که این موقعیت در واقع یک امتیاز ویژه و یک نامتحمل هست و خلاصه که باید قدردان چنین فرصتی باشم. همانطور که به تو هم از جمعه ی پیش تا به امروز گفته ام من تمام این داستان را بخاطر تو و از تو دارم. از تویی که برای من کله ی سحر در سیدنی بیدار میشدی و assignment هایم را تایپ می کردی تا سرعت کارم بیشتر شود تا زمانی که متونم را ویرایش اولیه می کردی تا همین امروز که هنوز و هنوز به یادگیری و زبان آموزیم کمک می کنی و از همه مهمتر تشویق و باوری که به من داشتی و داری که در کنار کار و تلاشی که می کنی تا چرخ زندگی را بچرخانی، موجب چنین فرصتی شده است.

خلاصه امروز بعد از اینکه تو را رساندم رفتم دانشگاه و چند ساعتی گیر بودم تا Eve و Peggy را ببینم. بطور اتفاقی کمرون را دیدم و با اینکه برایش ایمیل زده بودم قرار شد دوباره ایمیل بزنم و بهش یادآوری کنم که برایم Outline و Kit Reader که برای درس مشابه ای چند سال پیش طراحی کرده بوده را بفرسته تا ایده ی بهتری برای طراحی درس خودم داشته باشم. ازش که تشکر کردم بابت حمایت و رای مثبتی که به اپلیکیشن من داشته گفت که پرونده ی من از اول هم برنده ی نهایی بود و به قول خودش کیلومترها با رقبا فاصله داشت. باید سعی کنم که بعد از راه افتادن این درس و روی غلتک افتادن کارها حسابی پشت تزم و چاپ مقاله را بگیرم تا بتوانم برای کار در آکادمیا خودم را تحمیل کنم.

اما دو تا نکته ی متفرقه هم در پایان بنویسم. اول اینکه دوشنبه صبح به آیدین تکست زدم و گفتم که هر زمانی که وقت داشتی همدیگر را ببینیم. در واقع قرار بود سه هفته ی پیش بهش تکست بزنم که هم کار داشتم و هم حوصله نداشتم. ضمن اینکه از رفتار مشتی که هر وقت که کار داشت در اسرع وقت تماس می گرفت و حالا که کاری نداره سال تا سال - واقعا سال تا سال - سراغی از آدم نمیگیره دلخوشی نداشتم. تو همیشه بهم می گفتی و من هم علیرغم اینکه می دانستم درست می گویی اما باهاش راه می آمدم. دقیقا ۳ دقیقه ی بعد بهم زنگ زد و احوالپرسی و در نهایت هم گفت می خواستم ببینم در این مورد چه منبعی سراغ داری و ... و البته داستان همانطور پیش رفت که قبلا پیش میرفت. بهش یکی دو تا متن معرفی کردم و گفت اینها را که دو سه سال پیش خوانده - در حالی که حداقل یکی از متون اخیرا به بازار آمده - به هر حال قرار شد آخر هفته همدیگر را ببینیم. نمی دانم بهش خبر تدریسم را بدهم یا نه. از یک طرف می دانم که خیلی ناراحت میشه و داره تز می نویسه و درست نیست از طرف دیگه اگر از کسی بشنود و ببینه که بهش نگفتم شکل بدی پیدا می کنه. به قولی بعضی ها با این خبر دق می کنند. از جمله یکی از دخترهای گروه - سارا رودریگز - که خیلی همیشه با تبختر برخورد می کرد و در جلسه ی پروپوزالم هم حاشیه ای نوشته بود که این پروپوزال عملی نیست و ... جالب اینکه مشتی اساسا هیچ آشنایی با فلسفه نداره و کارش چیز دیگری است. این بابا هم از قرار برای تدریس اپلای کرده بوده اما در همان دور اول رد میشه و امروز که مرا دید چونان خری که به نعلبندش نگاه می کنه رفتار کرد. اتفاقا از پگی پرسیدم که آیا سایرین از نتیجه ی نهایی خبردار شده اند که گفت باید طبق قانون به همه اطلاع بدهند و بله خبر داشت. حالا نمی دانم با این یکی و یکی دو نفر دیگه در گروه چه کنم. به قول تو البته مشکل از خودشان هست که احساس رقابت بدون توجیح و زمینه ی واقعی می کنند. نه از نظر سابقه ی تحصیل در این حوزه و نه به لحاظ نمرات و نه از نظر اسکالرشیپ و ... هیچ تشابه رقابتی بین مان نیست. تنها شاید به دلیل همزبان بودن دچار چنین خطایی می شوند. به هر حال داستانی است.

نکته ی دوم هم اینکه دوباره امروز با تو در ایتون سنتر قرار دارم - هر چند ساعت الان ۷ و نیم عصر هست و تو هنوز سر کاری- می خواهم لباسی که دیروز دیده بودی و بدون اینکه به روی خودت بیاوری فهمیدم که چقدر دوست داشتی را برایت بخرم. می دانم که کادوی تولدت - یا به قول خودت کادوهای تولدت - را دوست داشتی و خصوصا ساعتی که یواشکی خریدم را خیلی پسندیدی، اما نمی توانم آن روزی را ببینم که تو چیزی را دوست داشته باشی و من در توانم باشد و کاری نکنم. هر چند مهمترین کاری که باید بکنم، کار کردن درست است تا بتوانم میخ یک استخدام خوب را بکوبم و تو از این این وضعیت کاری نجات دهم. این آرزوی من است.