۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

آن تصویر که مرا ساخت

یک روز آفتابی، ابری، باران و باد و حالا هم تگرگ در آنهم درست نیمه ی ماه می. تو با اوکسانا قرار داشتی تا بهش کمک کنی که لباس عروسی اش را - که درست هفت روز دیگه یعنی یکشنبه ۲۲ می هست - به سلامتی انتخاب کنه. صبح روز برای ماساژ و سونا در هتل چهارفصل قرار داشتیم و بعد از یک ساعت درد شدید که کشیدم حالا کمرم بهتر شده. البته هنوز هم حسابی درد دارم اما بهتر از چند روز گذشته هستم.

از دیروز شروع می کنم و به عقب میرم تا روزها و کارها را مرور کنیم. دیروز تا ظهر خانه بودیم. خسته از شام و موسیقی و برنامه برای تولد تو در شب قبل که تا آمدیم و خوابیدیم با تمام خستگی های در تن مانده از یک هفته ی سخت که داشتیم،‌ فکر کردیم بهتر است شنبه را آسان بگیریم و در خانه بمانیم. اما درست برخلاف انتظار بعد از کمی حرف زدن به این نتیجه رسیدیم که چون هفته ی بعد به سلامتی عروسی اوکسانا و رجیز هست و ما به عنوان شاهد عقد و کمک های اصلی مراسم همراهشان هستیم باید کارهای خانه را در همین ویکند انجام دهیم. چون پرده می خواستیم و تا نور تند غروب آفتاب در خانه را باید مدیریت می کردیم، راهی Bed, Bath& Beyond شدیم و علیرغم باد شدیدی که می وزید پیاده رفتیم و پرده و یکی دو چیز دیگر گرفتیم و برگشتیم خانه. بعد از نصب پرده ها - که خیلی هم زیبا کرده اند خانه را - متوجه شدیم باید دوباره برگردیم و سه تکه ی دیگر هم بخریم چون نمی خواستیم بینشان خالی بماند. دوباره رفتیم اما این بار با ماشین چون بعد از آن می خواستیم برویم نهار و بعد هم IKEA. برای نهار بعد از مدتها دو نفری رفتیم رستوران به اصرار من چون می خواستم حس و حال تولدت را نگه داریم. رفتیم ترونی و خیلی بهمون خوش گذشت. ساعت ۴ بود که راهی آی کیا شدیم و چند چیزکه اتفاقا به کارمان هم آمد خریدیم و با اینکه برای خرید یکی دو چیز دیگر رفته بودیم و نداشت با رضایت از وقتی که گذاشتیم رفتیم یک سر منزل کیارش و آنا تا وسايلی که از ایران برایش آورده بودی را تحویلشان دهیم. یک کیک گرفتیم و نیم ساعتی آنجا نشستیم و قبل از رسیدن به خانه برای خرید به هولفودز رفتیم و تا رسیدیم خانه ساعت از ۸ شب گذشته بود. تازه کار اصلی من شروع شد که بستن میز کوچکی بود که برای آشپزخانه گرفته بودم و با توجه به کمردردم نشستن روی زمین برای چند ساعت بدترین کار ممکن بود. تا با مادر که خودش جداگانه زنگ زده بود تا هم تولد تو را و هم موفقیت کاری مرا تبریک بگوید حرف زدیم و خوابیدیم ساعت نزدیک یک بامداد بود. اما یک روز عالی و پر کار را پشت سر گذاشتیم و به کلی از کارهای مهم از جمله حل مسئله ی پرده ها رسیدیم که خیلی خوب بود و به هر دومون خیلی خوش گذشت.

اما از جمعه بگم. پنج شنبه شب، با توجه به کمردرد من و غذای نامناسبی که شب به هوای شب تولد تو خوردیم - تو از سر کار آمدی تا برویم فروشگاه بی تا من ساعتی که می خواستم را برایت بگیرم اما بعد از اینکه آمدی و گفتی که ترجیح میدهی به جای ساعت از Pure & Simple چند تا چیز که احتیاج داری را بخری رفتیم یورک ویل و سر راه برگشت بطور اتفاقی یک پیتزافروشی که تازه باز شده بود را دیدیم و تو گفتی که پیتزا بگیریم و برویم خانه. من موافق نبودم اما بخاطر تو قبول کردم و بعد از وارد شدن تازه متوجه دلیل شلوغی آنجا شدیم چون شب افتتاحش بود و آن هم نه برای عموم اما صاحب آنجا گفت مهمان من هستید و دو تا پیتزای کوچکی که سفارش دادیم را گرفتیم و آمدیم خانه. نه غذای خوبی خورده بودیم و نه کمردرد من قصد تخفیف داشت و نه جوابی از پگی و دانشگاه دستم رسیده بود و خلاصه حسابی کلافه بودم. شب هر دو بد خوابیدیم. جمعه صبح هم تصمیم داشتم بعد از رساندن تو راهی دانشگاه شوم چون آخرین روز کاری هفته ای بود که باید بعد از یک ماه جواب نهایی Offer دانشگاه را میدادند. می دانستم که در بین درست ۲۱ نفر گزینه ی نهایی شانسم با توجه به سابقه ی برخی خیلی زیاد نیست. اما از طرف دیگه نا امید هم نبودم چون مزیت های پرونده ی خودم را هم در نظر داشتم. خلاصه قبل از اینکه تو را به تلاس برسانم بهم گفتی که شب قبل با همه ی بد خوابی و کم خوابی، نزدیک صبح خواب دیده ای که من به تو گفته ام که من انتخاب شده ام. روز جمعه بود ۱۳ ماه می و روز تولد تو. رقم خوردن این اتفاق ناب و بی نظیر باعث شد که به قول سندی هرگز این خاطره را که با تولد تو عجین شد فراموش نکنیم.

رفتم دانشگاه و بعد از اینکه مسئول آموزش گفت که پگی امروز نمی آید و به زودی به همه متقاضیان ایمیل خواهد زد بهش گفتم که بابت جوابی که باید بخاطر اسکالرشیپ به FGS بدهم حتی به شکل شفاهی هم که شده اگر بهم خبری بدهند عالی میشه. گفت برای پگی ایمیل و تکست میزنه تا ببینه چه کار می تونه بکنه. رفتم و نیم ساعت بعد برگشتم و چون خبری از پگی نشده بود قرار شد بروم و بعد از ظهر برگردم که همان لحظه اتفاقی پگی با منشی گروه تماس گرفت و وقتی بهش گفتند من آنجا هستم و منتظر جوابم برای کار خودم با FGS به طرف اجازه داد که نتیجه را بهم بگویند و طرف هم تلفنی با پگی تایید می کرد که فلانی گزینه ی نهایی و انتخاب دانشکده برای تدریس سال آینده هست. با توجه به اینکه پیش از تمام این داستانها وقتی مدیر آموزش اسمم را پرسید و گفت آها پس فلانی تو هستی برایم تا حد زیادی مشخص شده بود که من انتخاب شده ام، وقتی منشی گروه بهم تبریک گفت هیچ حس و هیجان خاصی نداشتم. این اتفاق هنوز هم برایم تا حد زیادی گنگ و بدون هیجان هست. شاید هنوز گرم هستم و شاید هم واقعا خیلی هیجان ندارم. به هر حال برای هر دوی ما اتفاق بی نظیری است خصوصا وقتی که می دانی طی ده سال بدون تسلط به زبان و بدون داشتن مدرک مکفی برای ارايه به دانشگاه از صفر شروع کردی و درست در سال دهم در دانشگاه مهمی چون یورک  course director و استاد شده ای.

بعد از اینکه از مدیر آموزش خداحافظی کردم دوباره به دفتر منشی گروه رفتم و بهش گفتم که اگر امکانش بود تو را در کنار سه TA دیگری که به من بابت این درس میدهند می خواهم. اگر این اتفاق بیفتد خیلی خوب میشود چون دیگر نگران مدیریت کردن درس کمرون هم برای سال آینده نخواهیم بود و خودم وظیفه ی کلاس تو را به عهده می گیرم. از آنجا به دفتر جودیت رفتم تا هم کمی زمینه را برای تابستان تو آماده کنم و بگویم که گرفتاری احتمالا نمی توانی TA و یا GA  کنی و هم بهش خبر کار خودم را بدهم. خیلی خوشحال شد و گفت که حتما به دیدن Eve هم بروم و بهش خبر بدهم چون خیلی بابت این اتفاق و ارتقاء یکی از اعضای گروه خوشحال خواهد شد. حالا چهارشنبه باید دوباره به دانشگاه بروم و می دانم که این درس با توجه به ۲۰ درسگفتار و lecture notes و کلی کارهای اداری و جلسه با TA ها و طراحی کل Kit خیلی این تابستان گرفتار رفت و آمد به دانشگاه خواهم شد. کمی نگران فشار این کار که پیش رو دارم با توجه به نوشتن تز و چاپ مقاله و ... هستم و با توجه به اینکه تقریبا هیچ تفاوت درآمدی نخواهم داشت اما این اتفاق نه شاید که قطعا مهمترین اتفاق سال و چه بسا این چند سال اخیر در کنار بمباردیر و شاید به نوعی سرآغاز مهمترین اتفاق کاری در زندگیم در آینده باشد به امید خدا.

هر چه از خوشحالی تو و مامانم و بابات و ... بگویم هم کم گفته ام. اما خوشحالی تو برایم جایگاه دیگری دارد چون همانطور که به خودت گفتم هرگز آن تصویر را فراموش نمی کنم که در چه شرایط حالی و مالی بودیم و در حال رانندگی با پرایدمون در اتوبان مدرس زیر پل عباس آباد که بهت گفتم قصد شرکت در امتحانات پایان ترم و در واقع ادامه تحصیل ندارم و مطمئن بودم با اینکه شاگرد ممتاز دانشکده هستم و به قول بچه ها چشم و چراغ گروه فلسفه و ... شوکه خواهی شد و موافق نخواهی بود اما درست برعکس کاملا از خواسته ام حمایت کردی و گفتی می دانی که من چه توانایی و نگاهی دارم و گفتی که هر چه تصمیم من باشد صد در صد موافقی چون به من باور داری و ایمان. امروز - با اینکه هنوز هیچ کاری نکرده ام و با اینکه روزها و استعدادهایم را به آسانی هدر داده و می دهم - اما هر چه امروز هست و هستم در همان تصویر برایم معنا می شود و اگر به قول جودیت و Eve من دانشجوی exceptional گروه هستم بخاطر توست و بخاطر تمام باورها و ایمان تو. بخاطر پشتوانه ای که تو برایم ساخته ای و بخاطر باوری که تو در من کاشته ای. که هر آنچه هستم از توست و بخاطر تو. بدون کمترین تلاشی برای ساختن یک کلیشه ی تکراری و کمترین اغراقی: تو مرا ساخته ای.  
   

 

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۴, جمعه

هدیه فراموش نشدنی تولد تو

فعلا فرصت نیست که مفصل از این چند روز گذشته بگم. داریم با هم از در میریم بیرون تا با اوکسانا و رجیز و سوزی برای تولد تو در یک رستوارن جاز جمع بشیم. جمعه هست و ساعت ۷ عصر و هم تو تازه از سر کار آمده ای خانه و هم من از دانشگاه. فقط این رو قبل از رفتن بگم و خوشحالی اش را ثبت کنم که Offer کار را گرفتم و شدم استاد در دانشگاه یورک!

این اتفاق مهم درست در روز تولد تو و بعنوان کادوی تو به من افتاد که این هفته را با سردرد و خصوصا این دو روز گذشته با کمردرد تبدیل به هفته ای کرد که هیچ کاری در آن نکردم و هیچ اتفاق خاصی را تجربه نکرده بودم. این تولد،‌ اما تولد دیگری است و تولد ما.

خدا را صد هزار مرتبه شکر که بعد از یک دهه،‌ از صفر شروع کردن به اینجا رسیدیم و رسیدم.

 حالا مفصلترش را فردا می نویسم.

تولدت مبارک ای نور دیدگان من، ریشه ی وجود من و معنای حیات من.

تولدت مبارک جهان من. عالم رویا و هستی من.
  

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

امیدوارم به هدیه ای قابل

الان که متوجه شدم از شنبه عصر که به سلامتی از سفر برگشتی تا الان که سه شنبه هست، هنوز چیزی اینجا به یادگار ننوشته ام متوجه شدم که چقدر این دو سه روز بابت حساسیت فصلی از همه چیز افتاده ام و چقدر کم توان و بی رمق شده ام.

سه شنبه ای آفتابی اما هنوز نه چندان گرم را داریم و تو از دیروز که به سلامتی رفتی سر کار و حدود ساعت ۸ شب آمدی، هفته ی سنگین و پر کار بعد از سفر را شروع کرده ای و من هم همانطور که اشاره کردم بابت حساسیت و عطسه های مداوم خصوصا دیروز که خیلی اذیت شدم و امروز با اینکه در مجموع حالم بهتر هست اما به شدت بی حالم.

شنبه تا با هم از فرودگاه رسیدیم خانه ساعت نزدیک ۸ شب شده بود. کلی سوغاتی آورده بودی و چقدر بابت مجلات و کتابها و سی دی هایی که مامان و بابات زحمت تهیه شان را کشیده بودند، خوشحال شدم. خصوصا کتابها که عالی بودند و آنقدر شوق خواندنشان را دارم که نه به خواندن آنها در این دو سه روز رسیده ام و نه به انجام کارهایی که باید طبق برنامه ام انجام می دادم. البته شاید اصلی ترین دلیلش انتظار ناخودآگاهی است که برای خبر از تصمیم دپارتمان بابت تدریس سال آینده می کشم و هر روزم را حسابی به خود اختصاص داده بی آنکه کار مفیدی کنم. تازه ترسی در دل دارم که نکند خبر آنچیزی نشود که نخواهم و آنگاه چه کنم که برگشتن و ساختن روحیه بعد از دومین بار به مراتب اذیت کننده تر است.

یکشنبه را در خانه ماندیم و جز نیم ساعتی که برای خرید رفتم بیرون تمام روز را با هم بودیم و بعد از کمی تلفنی حرف زدن با ایران و آمریکا کمی از فیلم Joy را دیدیم و چون تو هنوز ساعت خواب و خستگی سفر نتظیم و بدر نشده بود خیلی زود خوابیدی و من کمی با کتابها سرگرم شدم.

دیروز دوشنبه هم بعد از اینکه تو را به تلاس رساندم و سر راه به ربارتس رفتم و یکی دو جای برای خرید مایحتاج خانه، برگشتم و روز پر عطسه و اذیت کننده از بابت حساسیت را تا نیمه شب با کلنجار به پایان رساندم. امروز سه شنبه هم با اینکه به مراتب حالم بهتر است اما فشار دیروز تازه امروز تاثیرش را نشان داده و به همین بابت خسته و بی توان خانه نشین شده ام.

تو هم روز پر کار و شلوغی را داری و تازه قرار است زحمت خرده فرمایشات مرا هم بکشی که می خواهم برای آخر هفته و به مناسبت تولد تو به یک جاز بار برویم و زنگ بزنی و جا رزور کنی. اوکسانا و رجیز هم خودشان گفته اند که می خواهند بیایند و شاید هم بد نباشد. خیلی دوست داشتم برای تولدت به جایی در این اطراف میرفتیم حالا که امکان رفتن به یک سفر دو نفره را نداریم. اما بابت بارندگی و هزینه ی مالی تصمیم گرفتیم که این کار را نکنیم و به جایش بی آنکه تو بدانی - چون مخالفت می کنی - می خواهم برایت هدیه ای بگیرم. شاید یک ساعت! البته برنامه ی دو سه روز سفر را به ماه آینده موکول می کنیم که مامانم هم پیش ماست و شاید رفتیم مونتریال. برایش بلیط گرفتم و تجربه ای شد که تفاوت قیمت از دیروز تا امروز می تواند تا ۵۰ درصد بیشتر باشد. درست همان درسی که باید بابت برنامه ریزی برای سفرمان بابت تولد تو به موقع و دقیق انجام می دادم و ندادم.

امیدوارم که لااقل خبر خوش دپارتمان را تا پیش از روز تولد تو بگیرم تا بتوانم یک هدیه ی حقیقی پیشکش ات کنم. امیدوارم.
 

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۸, شنبه

بهار من

به سلامتی تا دو ساعت دیگه میرسی و من هم در فرودگاه خواهم بود با شاخه ای از گلهای رز قرمز که خریدم و در خانه ی تمیز و قشنگمان گذاشته ام.

دیشب خیلی بد خوابیدم. دلیلش هم آمدن بهار و آغاز حساسیت فصلی من بود. عطسه هایی که کردم باعث شد تا نفسم بالا نیاد و خلاصه تا خوابیدم ساعت نزدیک ۳ صبح شده بود. تو در راه استانبول بودی و برایت پیغام گذاشته بودم که بهم زنگ بزنی وقتی که سوار هواپیمای تورنتو میشوی. اما خودم ساعت ۵ بیدار شدم و بهت زنگ زدم و گفتی که چقدر پرواز خوبی بود از تهران و پر از مسافران اروپایی. اتفاقی که البته از ترکیه به کانادا نیفتاد از قرار و برایم تکست زدی که مطابق معمول پرواز پر از هندی و بنگلادشی است و گویا خانواده ی کنار دستی از آن نمونه های تیپیکال با سه بچه ی کوچک که اهمیتی به کنترلشان نمی دهند هستند. با اینکه حسابی خواب بودم اما کمی با هم حرف زدیم و از این فرصت چهار ساعت بین پروازها استفاده کردیم. برایم گفتی که این چند روز آخر که عزیز در بیمارستان بود، پدربزرگت را آورده بودی خانه ی خودتان همین باعث شد تا کمی بابت دیدنش در این سفر اوضاع بهتر باشه. گفتی که چقدر مامانت و جهان خصوصا در فرودگاه کمک کردند تا به کارهایت برسی چون یادتان رفته بود عوارض خروج بدهید و از قرار صف Check in هم خیلی شلوغ بوده و از اینکه نتوانسته بودی این ساعات آخر را عوض صف ایستادن جداگانه بیشتر با هم باشید ناراحت بودی. گفتی که خیلی برای جهانگیر این دفعه سخت بود خداحافظی و موقع گفتن صدای بغض فروخورده ی خودت را هم می شنیدم. با اینکه بعید می دانم امکان پذیر باشد اما شاید بتوانیم سال آینده دوباره طوری برنامه ریزی کنیم که تو دوباره بتوانی یک سفر کوتاه به ایران بروی. خصوصا اگر واقعا مامان و بابات قصد فروش خانه شان را داشته باشند و بخواهند راهی اینطرف شوند. آنوقت اساسا برای وسائل و کتابهایمان باید فکری کنیم.

اما من، بعد از تلفن با هم دو ساعت دیگر هم کج دار و مریز خوابیدم و از ساعت ۸ بلند شدم به تمیز و مرتب کردن خانه. جارو و گردگیری و تمیزکاری های معمول و بعد هم برای خرید مایحتاج رفتم هول فودز و بلورمارکت. یخچال تقریبا خالی بود و باید برای این یکی دو روز کمی خرید می کردم چون می دانم که فردا هم روزی نیست که بتوان کار بخصوصی کرد. ماشین را کارواش بردم و خلاصه همه جوره و با آغوش کاملا باز آماده ی برگشت تو هستم که در این ده روز - هر چند بابت کمی کار در کتابخانه و کمی ورزش کردن روحیه ام را تا حدی مثبت نگه داشته بودم - خیلی سخت و بی شعف گذشت. تو تمام وجود و هستی منی و تو ریشه ی حیاتمی. همین بس که بی صدا و عشق و حضور تو نه دنیا و نه زندگی برایم معنا و ارزش خواهد داشت. اما حالا وقت قدردانی از عاشق بودن و داشتن چنین حس و امکانی است که می توان تجربه کرد.

با تمام وجود منتظرت هستم. بیا در جانم جا بگیر یگانه بهانه ی زیستنم. بیا که بسیار خوش و نیک آمدی که تنها آمدن توست که بهار واقعی مرا رقم میزند.

  

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه

دعای پدر

در ویکتوریا و رو به روی این درخت قدیمی زیبا نشسته ام و هم در حال درس خواندنم و هم کارهای متفرقه. یکی از کارهای متفرقه اما ضروری که کردم خرید بلیط مامانم بود برای یک ماه دیگر و برای یک ماه. پس از چهار سال فکر کردم باید تشویقش کنم که هر طور شده یک سر بیاد اینجا و کمی بهش برسم چون معلوم نیست چقدر فرصت و وقت و توان برایمان باقی بماند تا باز به آینده موکول کنیم. اتفاقا دیشب هم که تلفنی بعد از حرف زدن با بابک، بهش گفتم که باید یکسر به ما بزنید خوشحال هم شد. جالب اینکه دیروز همین بلیطی که امروز گرفتم نزدیک به صد دلار ارزانتر بود و همین یک روز تاخیر باعث شد که برخلاف برنامه ی قبلی که منتظر بودم تو برگردی و با هم برنامه ریزی کنیم را منتفی کنم و امروز بلیط ها را بگیرم. می خواهم که حتما دکتر نچروپت ببریمش و کمی هم تو لطف می کنی و بهش خواهی رسید و احتمالا یک سفر دو سه روزه هم برویم همین اطرف. دیروز قبل از اینکه با مامانم حرف بزنم، اتفاقا برایم تکست زد و پرسید که از نتیجه ی جلسه ی دانشگاه خبری شده و آیا پیشنهاد کار را گرفته ام یا نه که گفتم نه هنوز و خیلی هم نباید خوشبین بود - هر چند خودم خوشبین تر از آنی هستم که به او گفتم. گفت که هر روز برایم دعا می کنه و دلش روشن است و باید positive باشم و ... و در نهایت هم گفت که بدان پدرت برایت دعا می کند. جمله ی عجیبی بود،‌ شاید برای اولین بار بود که چنین چیزی را از مامانم می شنیدم. به هر حال امیدوارم که این اتفاق بیفتد و آن تکانی که منتظرش هستم را بهم بدهد که واقعا نیازمند چنین انگیزه و تکانی هستم.

همین الان هم تو از ایران بهم زنگی کوتاه زدی و به سلامتی آماده ی کمی خواب میشدی تا چند ساعت دیگه راهی فرودگاه شوی. از قرار و تا اینجای کار سفر خوب و پر از خاطره ای داشتی. امروز هم که جمعه و روز اخر سفر بود از پیش از ظهر رفته بودی بیمارستان و تا عصر پیش عزیز مانده بودی و گفتی که حالش در مجموع بهتره اما خیلی هم شرایط روحی اش خوب نیست. البته که حق هم داره با وضعیت دایی رضا و مشکلات جسمی خودش خیلی هم برایش رمقی باقی نمانده. اما قرار شده که هر کسی به سهم خودش بیشتر رسیدگی کند تا اوضاع بهتر شود. این چند روز دایم مهمان داشتید و فکر کنم که مامان و بابات هم از این فشردگی خسته شده باشند. خوبه که خاله فریبا یک هفته ی دیگر هست و با بازگشت تو یک دفعه همه چیز سوت و کور نمیشه. کتابها و مجلات من به همراه سوغاتی هایی که برای همکارانت و استادانمان گرفته ای تقریبا تمام بار راه برگشتت هست. کمی بیش از ۲۴ ساعت دیگه به سلامتی میرسی و این ده روز سخت و تنها برایم تمام خواهد شد.

دیروز هم از آن روزهای تلفنی بازار بود. در واقع بعد از ایمیلی که روز قبلش کریس بهم زد و گفت که بابت کارهای دانشگاهی و درسی اش نمی تواند خودش را به جلسه ی آدورنوی این هفته برساند - چیزی که از اول بهش گفته بودم که رویاپردازانه برنامه ریزی کرده ای و قبول نمی کرد - برنامه های درسی و کاری من هم بهم ریخت. به همین علت با جابجایی برنامه ام دیروز وقتم پر شد از تلفن. از مادر و خاله که آنجا بود بگیر تا مامانم و بابک و چند نوبت کوتاه هم با تو و بیشتر با بابا و خاله فریبا و کمی هم با مامانت. آخر شب هم فیلم مستندی دیدم راجع به زندگی هیملر که بد نبود اما با توجه به مدارک جدیدی که پایه ی فیلم بود می توانست احتمالا جذابتر باشد The Decent One.

اما فردا برنامه ام شلوغ خواهد بود تا به سلامتی به فرودگاه بیایم به استقبال نور دیده ام و ریشه ی وجودم. باید خانه را تمیز کنم و ماشین را به کارواش ببرم و البته خرید کنم چون تقریبا چیزی در خانه نداریم. البته از پیش از رفتن تو هم بابت برنامه ریزی تو برای healthy خوردن هم چیزی بخصوصی نداشتیم اما به هر حال می دانم که یکشنبه باید آنقدر خسته و کم خواب باشی که ترجیح دهیم از پخت و پز آنچنانی صرف نظر کنیم.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

از لستر تا آشوویتس

درست مثل سال پیش که برای چند روزی بابت ایران رفتن تو تنها بودم، این روزها هم دوباره همان تجربه ی  سنگین الکن و بی ربط شدن را در حال تکرار کردن هستم. سایه ی سنگین تنهایی ام در نبودن تو چنان هولناک بر وجودم آوار می شود که اساسا ترجیح میدهم هیچ نگویم و هیچ نکنم. اما می دانم که این روزها به زودی تمام میشود و دوباره با برگشتن تو نفسم جا می آید. خیال و حس غریبی است تنها بودن. با این حال نباید گله کنم چه بسا که به قول فرنگی ها That's a waking call باشد و زمانی مناسب برای دقت در درون و باز نگری از حال و کرده ی خود.

کوتاه و کم با هم در تماس هستیم بابت اختلاف ساعت و پر و پیمان بودن برنامه های روزانه ی تو. بعد از این نوشته راهی کتابخانه خواهم شد تا کار نکرده را شروع کنم و کمی درس بخوانم. تازه با هم حرف زدیم و تو از راه بیمارستان با جهان و حاج آقا در حال برگشت بودی. گفتی ریه های عزیز عفونت کرده و امکان بردنش به خانه نیست. شب خانه ی آیدا همگی دعوتید و به سلامتی این روزهای آخر را باید به کلی کار برسی. سفارش های من که با لطف مامانت تقریبا همگی تهیه شده و تنها خرید کمی سوغاتی برای همکاران، سندی و استادان مانده که این یکی دو روز انجام خواهی داد.

دیروز یکی دو ساعتی به کتابخانه ی ویکتوریا رفتم و کمی کانت خواندم تا برای شروع درسگفتارهای آدورنو از نقد اول آماده شوم. آخر هفته با کریس برای شروع این کتاب قرار داریم و گفتم علیرغم کلی کار عقب افتاده و بازخوانی مقاله ی آدورنو که قرار شد برای انجمن بفرستم و شکستن طلسم کار نکردن روی تز این هفته را کمی با خواندن کانت سرگرم شوم. کلا مدتی است که تنها به دنبال سرگرمی هستم و نه کار واقعی. اتفاقا دیروز که تا ۱۰ صبح به دلیل بی حوصلگی و کم و بد خوابی قصد بلند شدن از تخت را نداشتم به این نتیجه رسیدم که تنها کار است که گوهر انسان را متبلور می کند - انچنان که بسیاری گفته اند. حقیقتا چه جمله ای نوشته بودند سر در آنجا که: "کار نجاتت میدهد." فعلا که من اما در دوزخ بیکاری خود خواسته گرفتار شده ام.

دیشب بعد از چند روز تکست و پیغام و پسغام بلاخره موفق شدم با مامانم حرف بزنم که خوب بود. کمی نگرانم کرده بود چون تلفنش را جواب نمیداد و کسی خبری ازش نداشت. البته نه بابک و نه امیر هم تماس آنچنانی ندارند و پیگیری از طریق آنها تف سربالاست. به هر حال متوجه اش کردم که حداقل جواب یک کلمه ای به تکست آدم بدهد تا نگران نشوم و بعد از عذرخواهی گفت که گویا دوباره دستش به چیزی خورده و تلفنش از صدا افتاده و ... به هر حال خدا را شکر حالش خوب بود. تو هم که از ایران جدا از حال عزیز از بقیه خوب و خوش می گویی و جای شکرش باقی است. دیشب مهمان داشتید و قبل از رسیدن مهمان ها که با آمدن خاله فریبا از سوئد به خانه تان حسابی شلوغ شده مبل هایی که یکی دو روز قبل خریده بودید رسیده بودند و عکس همگی دور میز شام را برایم فرستادی.

دیشب قبل از خواب که بعد از ۲ صبح بود فیلم اسکار برده ی پسر شائول را دیدم که انتظار بیشتری داشتم اما در مجموع  بد نبود. تجربه ای بود دیدن این نوع فیلمبرداری و پردازش داستان و البته خود داستان که بعد از اتمام فیلم بیشتر ذهن مخاطب را درگیر می کند.

اما مهمترین نکته ی دیروز که به گفته ی بسیاری شاید مهمترین اتفاق ورزشی در قرن حاضر باشد قهرمانی تیم لستر بود که به واسطه ی تساوی چلسی و تاتنهام به دست آمد. لحظه ی تاریخی که احتمالا خیلی های دیگر مثل من دوست داشتند در آن ساعات در شهر لستر شاهد یک اتفاق ناممکن باشند. تیمی که طبق پیش بینی های اول فصل شانس قهرمانیش از زنده بودن الویس پریسلی، رئیس جمهور شدن کیم کارداشیان در ۲۰۲۰ و بسیاری از ناممکن های دیگر هم کمتر بود و احتمال قهرمانی اش یک به پنج هزار برآورد میشد. نه به خاطر فوتبال و ورزش و ... که دیگر مدتهاست برایم جذابیتی ندارد و از اول هم خیلی نداشت هر چند مدتها حوزه ی کارم بود،‌ بلکه دقیقا بخاطر حرفی که یکی از مفسران یکی دو روز پیش گفت به شدت این اتفاق را دوست داشتم. قهرمانی لستر محقق شدن رویاهای ناممکن، لمس یوتوپیا ولو برای آنی کوتاه، دیده شدن نادیده ها،‌ شمرده شدن ناشمرده ها و شنیدن صدای رویاهای دور دست و ناممکن برای همه ی ماست. اینکه زندگی در عین بی رحمی زیبا هم هست و می تواند زیباتر باشد. به احترام این اتفاق کلاه از سر برمی دارم و به همه ی رویا پردازان سلام می کنم.

یادم باشد که یادم نرود، انسان به امید زنده است.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

مونتریال،‌ آدورنو و می

دیشب دیر وقت از مونتریال به خانه برگشتم. کنفرانس آدورنو که بصورت فشرده از صبح جمعه تا غروب شنبه تجربه کردم خیلی بهم کمک کرد تا تصویر بهتری هم از آینده ی کاری و مسیر درسی و هم از خودم به دست بیاورم. با اینکه بخاطر فشردگی کنفرانس از یک طرف و عدم دسترسی تو به تلفن در ایران از طرف دیگه خیلی فرصت نکردیم با هم حرف بزنیم و بیشتر به شکل تلفن های کوتاه و از طریق تکست در ارتباط بودیم اما دیروز که کنفرانس تمام شد و قبل از اینکه راهی فرودگاه شوم در یک کافه نشستم و نیم ساعتی با هم حرف زدیم. بهت گفتم که چقدر بابت کاهلی و کار نکردنم حس بدی دارم و چقدر نیاز به پیگیری زبان آلمانی، از طرف دیگه هم ایده و انگیزه ی خوبی پیدا کردم تا با جدیت بیشتری کارم را دنبال کنم اما نکته ی اساسی همان چیزی است که به هر حال برای بسیاری از ما ساکنان سرزمین گمشدگان و مهاجران غربت و خصوصا من صادق است و آن اینکه می دانی که پشت خالی و سنت نداشته و افق متفاوت فرهنگی و زبانی هرگز اجازه ی عرض اندام در آن حدی که فکر می کنی لایقش هستی و توان درونی اش را داری بهت نخواهد داد. منظورم تنها دیدن استخوان خرد کرده هایی مثل ماکس پنسکی، اسفن هامر، المبرت زودروات و ایان مک دونالد نیست، بلکه حتی جوانترهایی که به پشتوانه ی تولد و رشد و نمو فرهنگی و زبانی و آموزشی در غرب نه سالها که دهه ها و شاید قرن ها از تو جلو هستند و تو تنها می توانی در حوض کوچک خود، خودساختگی ات را بیازمایی که توان تن آزمودن در دل دریا را نداری. با این حال تجربه ای بود مغتنم و زبیا به قیمت تلخی واقعیت موجود.
 
صبح زود جمعه از خانه بیرون رفتم و با تاکسی به فرودگاه جزیره کمی بیش از یک ساعت طول کشید که به مونتریال رسیدم و منتظر کریس شدم که با پرواز دیگری می آمد و پنج شنبه قرار شد که با هم و با یک تاکسی به دانشگاه برویم. از صبح ساعت ۱۰ که کنفرانس شروع شد تا ۶ عصر کلی نکته و مقاله ی جذاب شنیدیم و بعد از عصرانه و شرابی که در پایان روز اول سرو شد کریس به اتاقی که برای این دو روز کنار دانشگاه گرفته بود رفت و من هم تصمیم داشتم پیاده راهی هتل شوم که دو ساعتی راه بود. اما گپ زدن تلفنی با تو و خصوصا جهانگیر باعث شد وسط راه باتری تلفنم تمام شود و بدون نقشه در کوچه پس کوچه های شمال مونتریال گیر کردم. بطور اتفاقی سر و کله ی یک تاکسی پیدا شد و بلاخره به هتل رسیدم. بعد از کمی استراحت حدود ساعت ۸ شب بود که پیاده راهی منطقه ی Old Montreal شدم که دفعه ی قبل خیلی خوشمان آمده بود. اما کنده کاری برخی از کوچه ها و سوت و کوری دیر وقت شب خیلی اجازه ی لذت بردن از پیاده روی را نداد. به هر حال تا برگشتم و آماده ی خواب شدم ساعت از ۱۲ گذشته بود. صبح شنبه صبحانه که خوردم اتاق را تحویل دادم و رفتم محل کنفرانس. روز دوم سخنرانی ها و مقالات به مراتب جذابتری را شامل شد. کریس تا ظهر بود و بعد بابت برنامه ای که کریستی آخر شب در تورنتو داشت راهی فرودگاه شد و من تا آخر که نزدیک ۶ عصر بود ماندم. با چند نفری آشنا شدم و در این میان با شاگرد قبلی آشر که در حال حاضر سردبیر مجله ی مطالعات آدورنوست و قرار شد مقاله ی فلسفه ی تاریخم را بعد از اپلای کردن نظرات آشر به آنجا submit کنم.

تا رسیدم تورنتو ساعت نزدیک ۱۰ بود و با قطار تازه ای که از فرودگاه به داخل شهر گذاشته اند آمدم که خیلی مناسب و راحت بود. در راه با مادر حرف زدم که چند روزی است بابت مسافرت خاله و تهمورث هم کلامی نداشته و کلی با هم گپ زدیم اما وقتی گفت که یک سر بهش بزنم که بعدا بابت نرفتنم پشیمان خواهم شد و افسوس خواهم خورد - که می دانم درست می گوید فارغ از اینکه هر بار هم که بتوانم، بروم و این هم از جمله ی همان ویژگی مهاجران هست - آنجایی که گفت که چند سالی هست من را ندیده و متوجه شدم واقعا یادش نمی آید که چند ماه پیش دور هم بودیم، خیلی ناراحت شدم. سعی کردم قانعش کنم که هر سال در این چند سال اخیر من و تو ایام کریستمس رفته ایم به دیدنش اما خیلی یادش نمی آمد. عجب روزگاری است و عجب قصه ای است قصه ی آدمیزاد.

برخلاف انتظارم دیشب هم مثل یکی دو هفته ی گذشته کم و کوتاه خوابیدم و خستگی همچنان همراهم هست. به همین علت امروز که حسابی خنک و به شدت بارانی است روز بی حاصلی بوده تا به اینجا که نزدیک ۵ عصر هست و جز کمی مجله خواندن و کمی از زندگی بیژن الهی دانستن کار بخصوصی نکردم با اینکه اولین روز ماه تو و من است. ماه می که ماه عاشقان هست و می ما که در راه است اگر که قسمت باشد.

تو هم آن طرف دنیا حسابی درگیر دید و بازدیدها و سر زدن به عزیز هستی که دوباره بستری در بیمارستان شده بابت تنگی نفس. خاله فریبا دیشب به جمعتان پیوسته و همگی آنجا دور هم هستید که امیدوارم حسابی بهت خوش بگذره هر چند که می دانم دوری از یک سو و هوای آلوده از سوی دیگر کلافه ات کرده. اما این ها همه هیچ است وقتی که می دانیم به سلامتی کمتر از یک هفته ی دیگر در دل هم خواهیم بود و کمتر از دو هفته ی دیگر تولدت را به سلامت و با امید جشن می گیریم.

جشن باید گرفت این ماه میمون و مبارک را که ماه بانوی اردیبهشتی من است و ماه می ناب.