۱۳۹۴ آذر ۳۰, دوشنبه

۵۰ سال پیش در منهتن

با اینکه هنوز سرماخوردگی دست از سرم برنداشته اما دیروز خصوصا روز خوبی را با مامان و خانواده داشتیم.

 دوشنبه ۲۱ دسامبر و ساعت هنوز به ۹ صبح نرسیده. همگی هنوز خواب هستند و من که هم بابت حالم و هم بخاطر کوچکی تخت کمتر از پنج، شش ساعت می خوابم مدتی است بیدار شده ام و منتظر امیر هستم که قراره پیش از ۱۰ بیاد دنبالم تا بلاخره امروز یک تلفن مناسب برای مامان بخرم. این چند روز خیلی دنبال پیدا کردن یک خط و گوشی تلفن خوب برای مامان بودیم. پریروز که بیش از دو ساعت در دو نوبت معطل شدیم و آخر سر هم به نتیجه نرسیدیم چون هزینه اش برای من با توجه به ماهانه ای که می فرستم و پولی که باید برای دکتر روانپزشک از ماه آینده بدهم زیادی سنگینی خواهد کرد اما به هر حال باید تلفن مناسبی هم برایش بگیرم چون به شدت نیاز به یک گوشی داره و تو معتقدی که باید smart phone بگیریم و درست هم می گویی.

امروز برنامه ی خاصی نداریم و این روز آخر را در خانه می مانیم. تو مثل پریشب قراره که برای همگی شام مخصوصا درست کنی که مایحتایجش را روز قبل خریده ایم و خاله بعد از ظهر مادر و مامان را به اینجا خواهد آورد. من و امیر هم کمی با هم هستیم و از بعد از ظهر همگی دور هم خانه ی خاله جمع خواهیم شد تادر  شب آخر را که شب یلداست یک شب خانوادگی داشته باشیم.

اما از دیروز بگویم که روز خیلی خوبی بود. حدود ظهر رفتیم با خاله دنبال مامان و چهارنفری قرار بود طبق پیشنهاد خاله به موزه ی هنرهای معاصر شهر برویم اما در راه وقتی یکی دو تا از خیابانهای بورلی هیلز مثل رودس و ... را خاله نشانمان داد مامان پیشنهاد کرد که اول برویم نهار و درینکی بخوریم و بعد به موزه برویم. بطور اتفاقی کنار پارکینگی که پارک کردیم یک رستوران شلوغ ایتالیایی بود و بعد از چند دقیقه معطلی بهمون یک میز پنج نفره داد چون امیر هم کارش تمام شده بود و نزدیک ما در همان منطقه بود و آمد پیشمون. نزدیک ۳ ساعتی نشستیم. یک شراب خیلی خوب با پاستای دست ساز مختلف سفارش دادیم و گفتیم و خندیدیم و از شلوغی زیاد آنجا لذت بردیم. ما کمی از خاطراتمان گفتیم و کمی از خاله و مامان شنیدیم و از اینکه چه زندگی متفاوتی می توانستند داشته باشند - خصوصا مامان به گفته ی خاله که بیشتر از هما یادش بود - مثلا اینکه مامان بیست سالگیش در منهتن در یک شرکت بسیار خوب چه کار عالی داشته و یک کار خیلی خوب هم بهش در دنیای مد و تبلیغات پیشنهاد میشه و کمی هم دنبالش می کنه و ... خلاصه اینکه در کنار چیزهای دیگری که می دانستم، فهمیدم که چه امکاناتی را با چه زندگی اشتباهی تاخت زده بیشتر ناراحت کننده بود تا جالب برای شنیدن. خود خاله هم همینطور اما به هر حال روز و ساعات خوبی را با هم داشتیم و خصوصا به مامان و امیر خیلی خوش گذشت. بعد از غذا کمی در خیابان های اطراف قدم زدیم و از نور پردازی و چراغانی های کریستمس لذت بردیم و از میزان ایرانی های موجود در خیابان و رستوران و اطراف شگفت زده شدیم و ساعت از ۷ عصر گذشته بود که من همراه امیر و تو با مامان و خاله راهی خانه ی مادر شدیم که منتظرمون بود.

قرار شد که من و امیر برای مادر شام بگیریم و بریم پیش مادر. خاله شما را رسانده بود و خودش برگشته بود خانه پیش تهورث تا پنپرزش کنه و ما هم تا ۱۱ پیش مادر و مامان بودیم و آخر شب امیر ما را رساند اینجا.

روز و خصوصا عصر و شب خوبی را داشتیم. بعد از مدتها به قول اینها کمی quality time با خانواده داشتیم. هم با امیر و هم با بابک راجع به مامان حرف زدم و قرار شد که کمی هم آنها موضوع را جدی بگیرند.  از جزییات کار و در آمد امیر که شنیدم بهش گفتم که چقدر خیالم برایش راحت شده و تنها تشویقش کردم که موضوع کار و سلامتیش را جدی تر بگیره و همانطور که می خواهد اول روی آوردن داریوش به اینجا متمرکز بشه. قرار شد بابک هم کمی موضوع مامان را جدی تر بگیره و پیشنهاد دادم حسابی به اسم احتمالا بابک باز کنیم و کارتش را به مامان بدیم تا هم از فرستادن ماهانه ی پول به اسمش هم حذر کنم و هم بابک هر از گاهی کمکی کنه و درنهایت مامان کمک بیشتری بشه. البته تصمیم گرفتم که نیمه ی فوریه یک سر به مامان بزنم تا هم کمی کارهایش را از نزدیک پیگیری کنم و هم همراهش دکتر بروم و اوضاعش را رسیدگی کنم.

فردا ظهر هم به سلامتی راهی فلوریدا هستیم و ۸ روزی را پیش عمو خواهیم بود. راستش اینکه اینجا ۶ روز ماندیم و آنجا ۸ روز خواهیم بود تصمیم اشتباه من بود. کاشکی کمی وقت بیشتری اینجا می گذاشتیم و اساسا همانطور که از اول پیشنهاد دادم زودتر بر می گشتیم خانه. رفتن به فلوریدا بیش از هر چیز بخاطر تو بود و کمتر ماندن در اینجا بخاطر کم حوصلگی من. ترجیح می دادم - و از قرار تو هم الان موافقی - که کاشکی یک هفته ای با هم خانه بودیم و آخر سال را توی دل هم می چلیکیدیم. ضمن اینکه من هم کلی کار دارم و نرسیدم که هنوز هیچیک از برگه های دانشجویانم را تصحیح کنم. اما به هر روی امیدوارم این سفر که خدا را شکر برخلاف انتظارم خیلی هم آرام و خوب گذشت در ادامه هم خوب و بی دردسر از داستانهای میان عموهایم بگذرد و با اعصاب راحت راهی خانه و آماده ی شروع سال جدید شویم که سال سرنوشت سازی خواهد بود به سلامتی.
 

۱۳۹۴ آذر ۲۸, شنبه

دیدن الا

در این چند روزی که اینجا هستیم بخاطر سرماخوردگی و سرفه ای که بیش از دو هفته هست گریبان گیرم شده خیلی کم توان و بی انرژی شده ام. شبها کم و بی کیفیت می خوابم و صبح ها خیلی زود بخاطر تخت نامناسب و حال نابجا بیدار میشم. امروز مثلا از ساعت ۶ بیدارم و یک ساعتی با خودم کلنجار رفتم و بلاخره از تخت زدم بیرون در حالیکه دیشب ساعت از یک گذشته بود که خوابیدیم. اما با این حال تمام سعی و تلاشم این است که در بخصوص در کنار مادر و مامان خوش باشیم و تا همان آخر شب برایشان حرف بزنم و بهشان حال بدم. شبها یا خانه ی خاله که ما هستیم و یا پیش مادر دور هم جمع میشویم و بد نیست.

دیروز با الا که از سیدنی چند روزی را سانفرانسیسکو آمده بود تا ما را ببیند و از آنجا به لس آنجلس قرار نهار داشتیم تا بعد از چهار سال همدیگر را ببینیم. تو جایی را در سنتامونیکا پیدا کرده بودی - ترونی لس آنجلس که اصلا بخوبی ترونی تورنتو نبود - تا خصوصا برای الا که نمی تواند هر غذایی را بخورد منو و گزینه های انتخاب داشته باشد. امیر که پیش از ظهر از کارش مرخصی گرفته بود آمد دنبالمان و سه نفری رفتیم. اما آنقدر شلوغ بود و ترافیک زیاد کریستمس، که یک ساعت دیرتر سر قرار رسیدیم. تا ساعت ۵ با هم بودیم و کمی الا از خودش و کارهای و برنامه هایش گفت و کمی از ما شنید. گویا یک سال خیلی سختی را داشته و حالا تصمیم داره تا احتمالا به عنوان معلم زبان انگلیسی به چین یا کره برود و کمی پول پس انداز کنه. بعد از نهار کمی در محوطه ی آنجا قدم زدیم که تو وسط کار یکجا پایت پیچ خورد و یک زمین بد خوردی اما خدا را شکر بخیر گذشت.

جایی برای چای نشستیم و در همین لا به لا من هم کمی با امیرحسین راجع به خودش حرف زدم و کمی نصیحتش کردم که به فکر آینده و ساختن زندگی اش باشد. بعد از اینکه الا رفت طبق قرار ما شام گرفتیم و رفتیم خانه ی مادر که قرار بود خاله و آقا تهمورث هم آنجا باشند. تا حدود ۱۲ شب آنجا بودیم و شب خوبی بود. اما دوباره حال و دیدن اوضاع مامانم با شدت لرزش دستهایش خیلی حالم را گرفت. در این دو روز گذشته با هم کلی حرف زده ایم و بابت انجام یکی دو کار جدی برای مامانم تصمیم گرفته ایم. تصمیم گرفتیم که تو زحمت بکشی و در کنار کار مامانت و بابات، مامانم را هم اسپانسر کنیم تا شاید روزی که نیاز به مواقبت بیشتر داشت بیاید پیش ما و ازش مراقبت کنیم. مهمترین مشکلی که نگرانم می کنه احتمال فراموشی هست که خیلی فکرم را بهم ریخته.

امروز با اینکه خاله خیلی اصرار کرد که ما را جایی ببرد و کمی اطراف را بگردیم اما در نهایت تصمیم گرفتیم بمانیم خانه و بعد از ظهر مامان و مادر را بیاوریم اینجا و شب دور هم باشیم. امیر هم با اینکه خیلی دوست نداره بیاد اینجا اما برای اینکه کنار هم این چند روز را بگذرانیم، حرفی نمیزنه و بعد از کار طبق برنامه ی همگی عمل می کنه.

روزهای آرامی است اما متوجه شده ام که به قول خاله اگر الان فکری و کاری برای مامانم نکنم، آینده می تواند خیلی نگران کننده باشد. اما با اتکا و کمک تو می دانم که اوضاعش را کنترل می کنیم و حالش را بهتر. امیدوارم!
 

۱۳۹۴ آذر ۲۶, پنجشنبه

دستهای مامان

بعد از دو ساعت تمام تاخیر در حالی که همگی در هواپیما نشسته بودیم و بلاخره پرواز سه شنبه عصر به سمت لس آنجلس اتفاق افتاد و بجای اینکه ساعت ۸ شب به وقت اینجا برسیم ساعت ۱۰ و نیم رسیدیم و حسابی خسته بودیم چون تا چمدانها را تحویل گرفتیم و با امیر که آمده بود فرودگاه سمت خانه ی مادر راهی شدیم ساعت از ۱۱ گذشته بود و به وقت تورنتو و برای ما ساعت ۲ صبح بود. اول یک سر به مادر و مامانم زدیم و نیم ساعتی آنجا بودیم و بعد هم امیر ما را آورد خانه ی خاله آذر که قرار هست این یک هفته مزاحمشان باشیم. خلاصه تا شام کمی به خودمان آمدیم و خوابیدیم ساعت از ۲ بامداد اینجا گذشته بود و در واقع برای ما ۵ صبح بود و حسابی خسته  بودیم.

دیروز چهارشنبه با اینکه پیش از ده بیدار شدیم اما تا راهی خانه ی مادر شویم و کمی خاله به کارهایش برسد و تو به کارهای سندی و شرکت و البته مادر از خواب بیدار شود و آماده، عصر شده بود که رفتیم پیش مامان و مادر. خاله ما را رساند و کمی نشست اما جلسه ی ماهانه ی اعضای ساختمانشان را داشت و رفت تا شب با آقا تهمورث برای شام برگردد.

در همان یکی دو ساعت اول متوجه ی تغییرات نگران کننده ای در مامانم شدم که از دیشب نتوانستم درست بخوابم و حسابی کلافه ام کرده. در کنار سرماخوردگی و سرفه ی زیادی که دست از سرم برنداشته و خودم و احتمالا همه را کلافه کرده، دیدن دستهای مامانم که بطور دایم میلرزه و تلاشی که برای نشان دادن مرتب بودن اوضاع و حالش داره - در حالیکه معلومه چنین نیست - خیلی ناراحتم کرده. وقتی برای خاله استکان چایی را در حالی که بطور مشهود میلرزید و چایش کمی بیرون میریخت روی میز گذاشت، برای اولین بار متوجه ی لرزش دستهایش شدم. گفت که مدتی است اینطوری شده و نسبت به اوائل شدتش هم بیشتر. ناراحتی بیشترم اما آخر شب بود که برگشتیم و با خاله کمی حرف زدم بابت نکته ای که سر شب گفت و دیدم دقیقا همان حرفی است که امیرحسین پیش از او بهم گفته بود. عصر با امیر رفتیم داروخانه تا من شربت سرفه بگیرم و در ماشین بهم گفت که می خواهد درباره ی مامان با من کمی حرف بزند. گفت که به نظرش مامان آنجا خیلی تنهاست و خیلی افت کرده و ... سال پیش هم که دو سه روزی رفتیم پیش مامان متوجه شدم در تقویمش تعداد روزهایی که نوشته حالش خوب نبوده زیاد هست و من هم نگران این تنهایی و دوریش از همه و اینکه اگر کاری داشته باشد کسی دور و برش نیست هستم. اما از آن طرف می دانم که نه خودش و نه احتمالا من به نتیجه ی پیشنهاد امیرحسین که برگرده لس آنجلس خوشبین نیستیم. آمدنش همان و دوباره داستانهای قبلی و مشکلاتش به همه همان. البته امیر می گوید که کمک می کنه که مامان یک جایی برای خودش بگیره اما نه خیلی میشه روی حقوق و کار امیر حساب کرد و نه کمک من کافی خواهد بود. بابک هم که اساسا خودش را از این داستان کشیده کنار و جواب سردی به پیشنهاد کمک ماهانه ی من و خودش به مامان داد.

شب با خاله که حرف زدم بهم گفت که فراموشی در چنین سنی سریع و دفعتا اتفاق میفته و نگرانی مامانم که دایم بهش میگه همین فراموشی وحشتی است که از این داستان برایش در تنهایی و بی ارتباطی با محیط برایش پیش آمده. خاله هم معتقده که اگر برگرده شاید بهتر باشه اما به توجه به وضعیت مالی مامان خیلی به نظر کار راحتی نیست.

نمی دانم چه باید بکنم و چطور می توانم موضوع را حل کنم. می دانم که نقش اصلی و محوری در این داستان را دارم و باید درست و دقیق مسایل را تحلیل کنم چون در نهایت مامانم کاملا به من متکی است.

به هر حال این نکته ای است هر چند ناراحت کننده، اما باید چاره ای برایش پیدا کنیم. تنهایی و مریضی و فراموشی که سراغ مامانم آمده خیلی نگرانم کرده اما تصمیم درست و دقیقتر می تواند خیلی به وضعیت کمک کنه.

با اینکه دیشب ساعت از یک گذشته بود تا برگشتیم و خوابیدیم اما از شدت سرفه پیش از ۸ بیدار شدم و الان که دارم این یادداشت را می نویسم تو و خاله هم بیدار شده اید و در آشپزخانه با هم حرف می زنید. برنامه ی امروز هم رفتن پیش مادر و مامانم هست که البته بعد از ظهر اتفاق میفته چون مادر تا ظهر خواب هست و هنوز آماده ی حضور مهمان نیست.

تو باید با لپتاب تلاس که آورده ای کمی به کارهای شرکت برسی و من هم احتمالا شروع به تصحیح برگه ها کنم. امیرحسین هم که از پیش از ۶ صبح میره سر کار و برای ما حدود بعد از ظهر بر میگرده.

خلاصه که دغدغه ی تازه ای به نگرانی هایم افزوده شده و باید ببینم که چه می توانم بکنم.

۱۳۹۴ آذر ۲۴, سه‌شنبه

دیدن خانواده

با اینکه یک ویکند آرام و لذت بخش در کنار هم داشتیم و هر چند این چند روز سعی کردم که استراحت کنم اما هنوز سرماخوردگی و بی حالی دست از سرم برنداشته و حسابی گرفتارم کرده.

سه شنبه هست و به سلامتی تا چند ساعت دیگه راهی فرودگاه میشویم برای دیدن خانواده در این سر و آن سر آمریکا. بیش از دو هفته در سفر خواهیم بود که امیدوارم علیرغم این همه هزینه ی حالی و مالی حداقل در کنار هم دوره و ایام خوبی داشته باشیم. مامانم که دو روزی هست رفته پیش مادر تا این ۶ روز را در کنار هم باشیم و سه شنبه ی بعد هم ما راهی فلوریدا خواهیم شد.

این چند روز مریضی باعث شد که همان هیچ کاری که نمی کردم به هیچ مطلق تبدیل شود و نه تنها از نظر درسی که اساسا از هر نظر دیگه ای حسابی از تمام برنامه هایم عقب بمانم. اما با تمام این اوطاف ویکندی که با هم و توی جان هم بودیم خیلی بهمون چسبید. اتفاقا بعد از مدتها دو فیلم هم در سینما دیدیم که احتمال شهره شدن در اسکار و گلدن گلوب هم دارند اولی Carol و دومی هم Spotlight. باز گلی به جمال دومی، کرول که خیلی معمولی بود - هر چند بازی های خوبی دیدیم اما در نهایت خیلی متوسط و حتی کمتر به چشم آمد. Spotlight البته از آنجایی که من را به ایام کار در ایران برد و یاد و خاطراتی را برایم زنده کرد، و البته داستان حساستر و جذابتری هم داشت بیشتر به دلمان نشست. اما در دوره ای که سیاست و ادبیات و هنر و همه چیز چنین پیش پا افتادگی را پیشه کرده اند چه انتظاری از سینما که اتفاقا از هر کدام از آن هنرهای دیگر شش گانه به این معنی دم دستی تر و توده ای تر است.

دیشب تا دیر وقت سر کار بودی و من هم سه ساعتی را با رسول بعد از مدتها کمی گپ درست و حسابی راجع به ادبیات و سینما و ... زدم و با اینکه بی حال بودم و به شدت سرفه و عطسه داشتم اما چون آخرین بار کمی بابت حرفهای سیاسی و اجتماعی از هم مکدر شده بودیم، گپ و گفت خوبی بود.

امروز صبح هم تو را با سفارش هایی که باید تحویل می دادی تا تلاس بردم و از آنجا تا یورک ویل بردمت و حالا هم ایتون سنتر هستی برای اینکه کمی به خودت برسی تا به سلامتی بیایی و راهی فرودگاه شویم. البته از آنجایی که یکشنبه در بادی بلیتز زیادی به کمرت فشار آورده ای مجبور شدی یک وقت اضطراری از مطب کریس بگیری و پیش از رفتن به فرودگاه یک کمی روی درد کمرت کار کنی. این دو روز چند بسته لباس و غذا و ... دونیت کردیم که زمان اصلی این کار خصوصا در طول سال است و ایام کریستمس. اما به قول معروف این مهم نیست که از Thanks giving تا Christmas چی می خوری مهم اینه که از Christmas تا Thanks giving چطور می گذرانی. فعلا اولویت اصلی دیدن مادر هست که خیلی افت کرده و امیدوارم خدا سایه اش را بالای سر همه ی ما حفظ کنه و بعد از آن مامان و امیر و سایرین. 

خلاصه که با به تعویق افتادن تمام کارها و برنامه ها، امیدوارم که سال جدید پیش رو سالی باشد از این نظر تماما و یکسره متفاوت با این ایام. تصمیم که چنین دارم تا عزم و اراده چقدر با این خوش خیالی ها همراه شود مهم است. که به قول کافکا:

You are the exercise, the task. No student far and wide.



 

۱۳۹۴ آذر ۱۹, پنجشنبه

زندگی در یک شوخی تلخ!

در این شرایط سنی و روحی، دارم به شکل آدمهایی که دو برابر سن امروزم را دارند زندگی می کنم. نه کاری و نه حوصله ای و نه انگیزه ای و خلاصه که خیلی وضعم خرابه و خصوصا از خودم روز به روز ناراضی تر. می دانم که احتمالا این داستان ادامه دار مدتهای اخیر من شده و می دانم که بارها قول داده ام که جبران کنم و می دانم که بارها هم نوشته ام که دیگر تمام شد و شروع می کنم و .. و می دانم که باز به اینجا رسیده کارم.

بیش از یک هفته از آخرین نوشته ام اینجا می گذرد و با اینکه تمام مدت تقریبا آزاد و خانه بوده ام چیزی ننوشته ام، نه اینکه الزما هیچ چیز نوشتنی نداشته ام، بلکه بابت اینکه انگیزه و حوصله ی حتی نوشتن این چند سطر را ندارم.

مثلا پنج شنبه شب به دیدن توکتم و اردلان در گالری آرتا رفتیم که از پاریس برای چند روزی آمده بودند تا در گوشه ای از این گالری کارهایی را که از ایران برایشان فرستاده اند به فروش بگذراند. اتفاقا با آریو که چند روزی به کانادا آمده بود هم همانجا قرار داشتیم چون آیدا بدون اینکه به من بگه برایم دو شماره از مجلات تازه منتشر شده در ایران را فرستاده بود و اتفاقا بد هم نبودند. خلاصه که زحمتی و لطفی بود که متقبل شده بودند برای خوشحال کردنم. دو ساعتی آنجا بودیم و سریع برگشتیم خانه تا تو به کار سفارش مفصل جمعه برسی. جمعه تا دیر وقت سر کار بودی و خیلی هم حال و احوالی بابت سرماخوردگی نداشتی. روحیه و حال خودم هم که مشخصه و خصوصا با خواندن یکی دو مقاله درباره ی آینده ی کاری در علوم انسانی در دانشگاههای کانادا حسابی منفعل شدم. اینکه تنها ۱۸.۶ درصد فارغ التحصیلان در بازار کار به شکل رسمی استخدام می شوند و ... تا ان اندازه بی حوصله بودم که حتی دعوتی که یادویگا به مهر و محبت بعد از چند سال برای رفتن به جشن کریستمس موسسه گوته کرده بود را بی جواب گذاشتم و نرفتیم.

شنبه و یکشنبه اما علیرغم کلی برنامه و درس که برای خودم داشتم هیچ کاری - حتی مثلا رفتن به سینما - هم نکردم اما در عوض خیلی در کنار هم و در دل هم بعد از چهار ماه مهمانداری در خانه خوش گذراندیم دو نفری. شنبه تو کمی خرید برای خانه داشتی و من هم یک سر ربارتس رفتم اما تقریبا کل روز را با هم  بودیم.

یکشنبه هم ساعت ۲ با اوکسانا و ریجز برای نهار قرار داشتیم و از آنجا رفتیم رسیتال پیانو در کرنر هال که تو چهار تا بلیط گرفته بودی بابت اجرای کم نظیر Jan Lisiecki  نابغه ی ۱۹ ساله ی کانادایی. جدا از اخلاق همیشگی اوکسانا و رجیز که وقتی می آیند - و همیشه دیرتر از قراری که داریم - معلومه حسابی پاچه ی همدیگر را گرفته اند و بعضی اوقات شدت دعوا و بگو مگویشان آنقدر زیاد بوده که کاملا فضا را تحت تاثیر قرار میده، برنامه ی خوبی بود. پیش از اینکه به سالن برویم از ما خواستند که به عنوان شاهد عقدشان پیش از مراسم عروسی در ماه می حضور داشته باشیم. جالبه که اوکسانا بیش از ۱۵ ساله که اینجاست و رجیز هم بیش از ده سال و کلی دوست مشترک و جداگانه دارند. کلا روس و برزیلی اینجا کم نیستند و اما گفتند علتی که می خواهیم شما باشید رابطه ی خاصی هست که با هم داریم. مسلما موجب خوشحالی ما هم هست و طبیعتا قبول کردیم.

بعد از رسیتال هم سریع خداحافظی کردیم و آمدیم خانه وسایلمون را برداشتیم و با اینکه تو باورت نمیشد اما برای اینکه بهت قول داده بودم و می خواستم خوشحالت کنم دو نفری رفتیم یوگا. من که کلا برای اولین بار بود می رفتم و تو هم این کلاس مخصوص را برای بار دوم بود تجربه می کردی.  Restoration yoga اما نه تو خیلی خوشت آمد و نه من اساسا ارتباطی با معلمش بر قرار کردم. البته از محیط خوشم آمد و قرار شد با معلم دیگری هم این کلاس را امتحان کنیم. چون دفعه ی قبل که تو با معلم دیگری این کلاس را تجربه کرده بودی خیلی خوشت آمده بود. جدا از این معلوم شد ثبت نامی که برای من کرده ای تا اول فوریه معتبره اما مال خودت منقضی شده. خلاصه که ویکند بسیار خوبی را داشتیم و همانطور که گفتم دلیل ننوشتنم اینجا بابت بی کاری و بی برنامه بودن نبود - بی انگیزه و حوصله بودن و از همه مهمتر گیج شدن. در میان کلی کار و در میان بسیاری امکان و تا حدی استعداد نمی توانم و نتوانسته ام منظم و با برنامه، متمرکز روی یک هدف شوم. نتوانسته ام اهداف کوتاه و میان مدت و افق کلی بلند مدت را ترسیم کنم و در جهت تحققشان روزهایم و لحظاتم را تنظیم.

از دوشنبه تا امروز که پنج شنبه صبح هست و تازه برگشته ام بالا بعد از پارک کردن ماشین و رساندن تو تمام روزها را خانه بودم به استراحت از سرماخوردگی، گلو درد و بی حالی که این چند روز داشتم و البته امروز که تقریبا خوب شده ام.

هیچ کاری نکرده ام. هیچ و نمی دانم با این وضع تکلیف باقی مانده ی عمرم چه خواهد بود. بار سنگین عذاب وجدان و دانستن اینکه می توانستم و نکردم و نمی کنم و... باعث شده حتی لذت لحظه را هم نبرم. چیزی که همواره به انجامش خرسند بودم و دیگران را به این نوع نگاه تشویق می کردم.

همه ی اینها یک طرف، بی حوصلگی برای رفتن پیش خانواده و داستانهای همیشگی و کم مایه ومیان مایه انجا یک طرف. خصوصا با قانونی که یکی دو روز پیش گذاشتند که احتمالا از سال جدید شهروندان کانادایی و ۳۷ کشور دیگر که نیاز به گرفتن ویزای آمریکا ندارند اگر متولد و یا تابع ایران و دو سه کشور دیگر که مفتخر به عنوان State sponsor از ترور و بهم زدن "نظم جهانی" هستند، باشند باید در پروسه ی جدیدی وارد شوند و از این به بعد ویزا بگیرند و ... من که دیشب به خاله آذر و امیر گفتم و در این سفر به بقیه از جمله مادر که تا زمانی که این قانون برقرار باشه قید آمدن به آمریکا را خواهم زد. به هر حال اگر کسی مثل دانلد ترامپ بین ۶۸ درصد رای دهندگان جمهوری خواه محبوبیت اول را داره و اگر به قول چامسکی تفاوت بنیادینی میان این کاندیداها نیست،‌ که نیست، به هر حال اگر ما به امثال احمدی نژاد مفتخریم آنها هم به همین افتخار منتصبند. دوره ای است و زمانه ای حقیقتا. تونی ابت، ناتانیاهو، احمدی نژاد و خامنه ای و صدام و قزافی و سارکوزی و کمرون و هارپر و بوش و ترامپ و ... یک شوخی بی مزه و تلخ با این تفاوت که هزینه اش به عهده ی ماست: مردم. (خلق قهرمان)

زندگی در یک شوخی تلخ! مثل همان داستان کوتاهی که در ایران خوانده بودم و دوستش می داشتم. افسوس از همه چیز و همه کس خصوصا خودم.

۱۳۹۴ آذر ۱۱, چهارشنبه

زنگ بیداری

بعد از چهار ماه امروز صبح که بیدار شدیم واقعا جای مامانت خالی بود. دیشب تا از فرودگاه راه افتادیم و رسیدیم خانه نزدیک به ۲ ساعتی را در ترافیک سنگین 401 بودیم و تازه بعد از رسیدن به خانه تو باید کار سفارش های امروز را انجام می دادی. من هم که فیلم Roger Water's the Wall را گرفته بودم باعث شد تا بخوابیم ساعت از ۱۲ گذشته باشه. این همون فیلمی بود که بابک بهم زنگ زد که حتما در سینما ببینمش و تنها برای یک روز و درست همان روز اکران داشت و نشد. البته می تونم تصور کنم در روی پرده سینما و سالن بزرگ چقدر داستان و نور و صدا تاثیر بیشتری می تونست داشته باشه اما از آنجا که ۵ سال پیش درست یک ماه و نیم بعد از اینکه از سیدنی رسیدیم و تو که از طریق برنامه ی رادیویی ژیان قمیشی خبر این کنسرت را شنیده بودی از Research Office  بلیط این کنسرت را خریدی و کلی اینجا حض کرده بودیم هر چند اجرایی محدودتر از انچه که در این فیلم دیدیم داشت اما به هر حال دیدن فیلمش لذت دوباره ی کنسرت را برایمان زنده کرد.

امروز صبح هم بعد از اینکه تو را رساندم و یک سر رفتم ربارتس آمدم خانه تا کیفم را بردارم و برم کتابخانه سر درس و نوشتن مقاله ی کوتاهی درباره مارکوزه و دیالکتیک که برای نوشتنش از طرف مجله و کنفراس سالانه ی مارکوزه دعوت شده ام که هنوز خانه هستم و ساعت از ۱۲ ظهر هم گذشته و نمی دانم برنامه ام دقیقا چیست. مثلا قرار بود که از امروز قدر عافیت بدانم و خیر سرم کارم را درست و با برنامه شروع کنم.

خبر ناراحت کننده را اما دیشب در راه برگشت از فرودگاه خاله ات زنگ زد و گفت. تازه از فرودگاه راه افتاده بودیم و بعد از دو ساعتی که با مهناز و نادر و پسرشان آریا که برای بدرقه مامانت آمده بودند فرودگاه و البته یکی دو تا چیز هم بدهند تا مامانت ببرد ایران، خلاصه در ترافیک اتوبان بودیم که خاله سوری زنگ زد تا خبر راهی شدن مامانت را بگیره و در انتهای تماس هم بهت گفت که کیارش گریه کنان بهش خبر داده که در خواست ویزای کار آنا را رد کرده اند و خیلی حالشون گرفته است. البته که حق هم دارند. هر چند کلی کار و امکان و فرصت برای تغییر در شرایطشون دارند. از داستان ازدواج گرفته تا انواع مختلف ویزا و شانس داشتن پاسپورت انگلیسی و ... اما گرفتاری اصلی در بی خیالی کیارش برای کار و شروع اساسی زندگی بود که حالا شرایط را کلی تغییر خواهد داد. شاید هم به قول تو یک زنگ بیداری خوبی برایش باشه اما می دانیم که خیلی ناراحت هستند. بهت گفتم که شاید بهتر باشه یک سری بهشون بزنیم و کمی همفکری و راهنمایی شان کنیم.

فردا شب هم با آریو که برای چند روز آمده اینجا قرار داریم که مجلاتی که آیدا لطف کرده و علیرغم اصرار من که نمی خواهم فرستاده را ازش بگیریم. از طرف دیگه توکتم و اردلان آمده اند اینجا و نمایشگاه توکتم هست و قرار شد با یک تیر دونشان بزنیم. هم همدیگر را آنجا ببینیم و هم آنها را.
 

۱۳۹۴ آذر ۱۰, سه‌شنبه

روش تازه

دیگه امروز اوج شلوغی و بدو وادو هست. به سلامتی مامانت را باید تا چند ساعت دیگه ببریم فرودگاه و به سلامتی راهی ایران خواهد شد.

اما بذار از یک جای دیگه شروع کنم. از اینکه اول ماه هست و درسته که آخرین ماه سال و درسته که شاید به یک معنا به لحاظ درسی و پروژه ای یکی از بی ثمرترین سال ها بود در این چند سال. اما دستاوردهایش خیلی هم بد نبودند. خصوصا تصمیمی که گرفته ایم راجع به سلامت و شادابتر زندگی کردن و رژیم سخت و شرایط ویژه ی غذایی اما لازم و سالم. ضمن اینکه دیروز متوجه شدم از بس که تمام روزها و فرصتهایم را به آسانی هدر داده ام، باید دوباره یک برنامه ریزی خیلی فشرده تر کنم و اینبار حتی به خودم رحم هم نکنم که به قول رسول - که البته راجع به خودش و مورد دیگری می گفت - این اگر اولویت زندگیم هست باید در همه چیز و همه جا اولویت باشد و طور دیگری زندگی کنم. خلاصه که این دو هفته تا راهی دیدار خانواده در کشور مجاور شویم باید روی مقاله ی دیگری از ابتدا به ساکن کار کنم که بابت نوشتنش دعوت به همکاری شده ام. اتفاقا امروز صبح خبر پذیرش مقاله هایی که برای کنفرانس جهانی آدورنو فرستاده بودم از طرف هر دومون آمد و خبر خوبی بود.

اما از امروز شلوغ بگم که صبح زود تو را که حسابی سرما خورده ای و مامانت را بیدار کردم تا کله سحر برویم آن سر شهر بابت خرید جوراب مخصوصی که برای خودش و بابات می خواست و برای گردش خون مناسب تر خصوصا در پروازهای طولانی هست. بعد از آن پیش از ساعت ۱۰ بود که رساندمتان به هتل چهار فصل که می خواستی مامانت را ببری ماساژ و آخرین روز و ساعت ها هم بهش حالی داده باشی. شما الان آنجا هستنید و بعد از این پست و گذاشتن چمدانهای مامانت در ماشین میام دنبالتون و بر می گردیم خانه و بعد از نهار راهی فرودگاه می شویم. برای عماد و عرفان هم یکی یک مجله گرفته ام که امیدوارم مامانت با توجه به اضافه باری که داره بتونه براشون ببره. مجله ی باشگاه بارسلون برای دومی و یک مجله ی تکنیک گیتار برای اولی.

فردا به سلامتی سفارش داری و برای همین لابلاز هم رفته ام و شب داستان سفارش های فردا را هم داریم. از فردا هم که به سلامتی باید درس و آلمانی و ورزش و هزارتا چیز دیگر را شروع کنم. اما اینبار روش و approach دیگری برخواهم گزید. آهسته، پیوسته و البته بی هیچ انتظار بزرگی تا مدتها.

خب!‌ به سلامتی این چهار ماه تمام شد و خصوصا آن کاری که می خواستی را انجام دادی. یک استراحت و تفریح و آرامش روحی برای مامانت. هم اون بنده ی خدا خیلی رعایت کرد و هم ما. به احتمال زیاد سال آینده به سلامتی مامانت باز خواهد گشت تا برای خودشان جایی را ابتیاع کنه. اما قرار شد که من بعد از این اولویت زندگی خودمان را واقعا رعایت کنیم چون خستگی و فشار کاری خودمان را حسابی مستهلک می کنه. اما ماه و سال نو در پیشه و قرارها و روشهای نو به سلامتی.