۱۳۹۴ مهر ۲۹, چهارشنبه

سوگند به ۲۱

خسته
کلافه
سر درگم
بی حوصله
حال من در این بیست و یکمی است که از مدتها پیش منتظرش بودم. در آروما هستم و ساعت از ۸ شب گذشته. منتظرم تو از سر کار برسی خانه و من هم از اینطرف راه بیفتم و بیام.

دیروز با کیارش رفتم بار و فوتبال دیدیم. امروز تنهایی رفتم سینما! کاری که هفته ی پیش برای اولین بار کرده بودم و این هفته داره تکرار تجربه ای می شود که تنها خبر از انجام هر کاری جز کار میدهد.

اما این آخرین بیست و یکمی است که اینگونه خواهد بود. این را با اطمینان می گویم و به این سوگند وفادار خواهم ماند. خواهیم دید. زیرا اگر خسته و کلافه و سر درگم و بی حوصله ام، بخاطر آنچه که دارم و به من داده ای توان برگشت و ایستادن دوباره دارم و باز خواهم گشت. از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر!

۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

جاستین - ناصر

برخلاف قول و قرارم هنوز نشسته ام سر کار و درس. اما روحیه ام بد نیست. این دو سه روز را بیشتر به جوانب کار و درس و البته زندگی گذراندم. ظهر سه شنبه ۲۰ اکتبر یک روز ابری و خنک هست و من بعد از اینکه تو را رساندم و یک سر هم رفتم ربارتس آمده ام کرما و از اینجا هم به خانه ی کیارش میرم برای دیدن فوتبال! عجب رویی دارم، نه؟

البته دیشب نتونستم درست بخوابم و کلا امروز خیلی کند و خسته ام. دلیلش هم اینه که علاوه بر دیر آمدن به خانه حدود ساعت ۱۰ شب که تمام روز را در کتابخانه بودم بیش از یک ساعت هم با ناصر از ساعت ۸ تا ۹ و نیم اسکایپ کردم که همانطور که فکرش را می کردیم بیتا یک مشت مزخرف و حرفهای بیربط به مشتی تحویل داده بود و گفته بود که فلانی بهم اصرار کرده که با این اوضاع جدا شو اما چون من تصمیم دیگری گرفته ام حالا با من قطع رابطه کرده. به ناصر گفتم که تو از جمله بسیاری از پیشنهادهای دیگه حتی این نکته را هم بهش گفته ای، اما گفتم که کانتکست داستان اساسا چیز دیگری بود و بهش گفته ای که هر تصمیمی می گیری از سر استیصال نباشه. ضمن اینکه بهش گفته ای که بیا یک مدت پیش ما و ... و بعد از مدتی بی خبری داستان سفر آلمانشون و بلاک کردن ما و ... پیش آمده که ناصر خودش خوب می دانست و می داند روحیه و اخلاق بیتا را و سعی داشت که کمی توجیه و کمی هم توضیح به داستان اضافه کنه. بهش گفتم نگران نباش تو هم از دست بیتا دلخور نشده ای چون اساسا موضوع حاصل بد فهمی و سوء تفاهم نیست. موضوع اینه که ما امیدواریم شما در کنار هم خوب و خوش روزگار سپری کنید و بهترین شرایط را برای خودتون فراهم کنید. جدا از این داستان که ناصر خیلی اصرار داشت که ارزش رابطه و دوستی ما آنقدر برای خودش و بیتا بالاست که دوست نداره به هیچ وجه خدشه دار بشه و البته گفت که مطمئنه که بیتا هم با بی انصافی یکطرفه به قاضی رفته و... اما گفت که می فهه اگر تو حداقل فعلا نخواهی با ناصر حرف بزنی. یک سوی داستان به نظرم این بود که بیتا می خواد ناصر برایش ماله کشی کنه. اما جدا از این مسائل جزیی، حرفها و اصرار ناصر به روش زندگی و درستی انتخابش و مقایسه ی این ایده و عمل با چیزی مثل فمینیسم و ایده ی آزادی در قرون پیش کمی بیش از حد غیر قابل قیاس بود و هست. بهم میگه که حاضرم که به چالش کشیده بشم و قانع بشم و خیلی دوست دارم تو این کار را بکنی و .. بهش گفتم که نه اساسا باور به این نوع بحثها دارم و نه مطلقا فکر می کنم که تو و من در یک فضا و چارچوب با ایده هایی مشابه از این موضوع حرف خواهیم زد. گفتم مثل این هست که من از نقطه ی الف به ب و میم و ... بروم اما تو اساسا از چارت الفبا خارج شوی. و چون نمی خواهم ارزش داور کنم و خودش هم گفت که می داند من اساسا آدمها را قضاوت اخلاقی بر اساس درستی ارزش های خودم نمی کنم (و به همین دلیل هم به بحث با من علاقه مند و مثبت هست) تن زدم و گفتم نه. حاضرم گپ و گفت داشته باشیم و اما به شکل بنیادینی از بحث درباره ی مسایلی که افراد - از جمله خودم - در جاهایی هویتشان را بر اساس تفاوت تعریف می کنند و سویه ی ارزش داوری کارشان ایدئولوژیک به معنای غیر انتقادی میشه بحث کردن بی نتیجه هست. ما در دو کهکشان متفاوت زیست می کنیم و هنوز بشر قابلیت ساخت ایده های کهکشان پیما را نداشته.

خلاصه این داستانها باعث شد شب نتوانم راحت بخوابم جدا از خستگی روز، فکرم مشغول این قصه و البته دوستی با ناصر هم بود - که دوست خوب و دوست داشتنی هست. اما به هر حال برای من احترام و رعایت اصول شخصی - فارغ از اینکه در درجه اول چه اوصولی هستند - خط تعیین کننده ی داستان هست. به تو هم صبح گفتم که برای مثال رسول را در نظر بگیر. احتمالا اصول و سلایق سیاسی ما ۱۸۰ درجه متفاوت هست اما با هم دوستی بنیادنی داریم چون هر دو اهل حفظ پرنسیب های شخصی خودمان هستیم و با اینکه کاملا متفاوتیم اما در فضایی دوستانه بحث می کنیم و از هم یاد می گیریم و همدیگر را نقد می کنیم و البته همیشه هم همه چیز گل و بلبل نیست. اما اینکه کسی مثل همین ناصر و یا آیدین و ... یک دفعه می توانند سر از همکاری با نهاد سرکوب هر چند غیر مستقیم در آورند، به هر حال نشان می دهد که در لحظه ی پایانی مسیر ما جدا از هم است.

اما همه ی این داستان ها یک طرف، آخرین داستان دیشب که باعث شد بعد از نیمه شب بخوابیم یک طرف: انتخابات و رای دادن ما در آخرین لحظات و افتادن ابله خودرایی چون هارپر. با اینکه به لیبرال ها رای ندادم و با اینکه تو رای استراتژیک به آنها دادی برای شکسته نشدن آرا به نفع محافظه کاران اما امروز روز جدیدی برای ما و کاناداست. شاید دوره ی تازه ای آغاز شود و امیدوارم که این آغاز، شروعی خوش برای همه و خصوصا طبقه متوسط و به ویژه قشر ضعیفتر جامعه باشد و صد البته تاثیر مثبتی برای منطقه ی پر از آب چشم ما داشته باشد.
 

۱۳۹۴ مهر ۲۶, یکشنبه

Takács Quartet, Meryl Streep & Philip Roth

یکشنبه ظهر هست و تو با مامانت رفته ای طرف وان که کمی سوغاتی بخره و بعد هم به کاستکو میروید. من هم که قصد داشتم از صبح برم کتابخانه بابت سر درد و کمی بی حالی و بی حوصلگی مانده ام خانه. البته بعد از این پست برای کمی قدم زدن و کمی کتاب در کافه ای خواندن حتما بیرون میروم.

این چند روز خصوصا تو خیلی از دست مامانت شاکی شده ای و البته بهت حق هم میدهم. تقریبا هر شب تا ۳ و ۴ صبح بیداره و نه تنها از آن طرف صبحها برایش بیدار شدن سخته که باعث شده برنامه های تو هم خیلی جا به جا بشن. البته بنده ی خدا خیلی سعی می کنه که مطابق خواست و برنامه پیش بره اما عملی در جهت تحقق این خواست انجام نمیده.

از چهارشنبه عصر که دوتایی رفتیم پیش دکتر نچروپت تو و آزمایش هایی که روی من کرد خیلی جالب نبودند و قرار شد یک کیت کامل آزمایش بدم و بعد از آن برنامه ریزی دقیقی کنیم، روزنوشت این چند وقت را شروع می کنم. به نظرم درست میگفتی که لیزا دکتر بدی نیست. آزمایش میزان آب بدن و ... که کرد نتایج خیلی خوبی به همراه نداشت و خلاصه باید یک تجدید نظر کامل در روش تغذیه و ... بکنم. جمعه هم روز تحویل اولین مقاله ی سال تحصیلی دانشجوهایم بود و با کلی برگه آمدم خانه و ظرف این هفته باید تصحیح شان کنم. تو هم که کلی گرفتار شده ای سر کار با این شیوه و شکل جدید کار و ریاست راه دور درن ملقب به پلاستیکی و سندی که حسابی گیج میزنه این روزها. صبحها که تو را به تلاس میرسانم و بر می گردم خانه ماشین را پارک می کنم و به کتابخانه می روم و درس نمی خوانم. جدا از جمعه که رفتم دانشگاه و از جودیت بابت "پت لیو" پرسیدم که گفت یک ترم بهم میدن و این نکته می تونه به حرفهایی که لیزا بهمون زد راجع به تصمیم گیری دقیق تر و سریعتر برای آقا یدی جهت بهتری بده.

جمعه شب رفتیم خانه ی کیارش و آنا که خاله شان را مهمان کرده بودند. بهم گفتی از ایندیگو از طرف مامانت برایشان تخته و ست کارد و ... پنیر بگیرم و از طرف خودمان یک شیشه شراب. شب خوبی بود. کمی گفتیم و خندیدیم و قرار شد از این هفته داستان ورزش را با کیارش - و البته برای آخرین بار ـ نهایی کنیم. خصوصا که لیزا هم بهم هشدار داده.

دیروز صبح هم بعد از اینکه صبحانه رفتیم پورتلند و از آنجا من به ربارتس رفتم و شما هم کمی با هم وقت گذراندید و کمی هم خرید مایحتاج خانه ار کردید، برای شام زود هنگام ساعت ۶ خانه آمدم و بعد از شام سه نفری رفتیم کرنر هال برنامه ی ویژه ای از کوراتت زهی Takács و کتابخوانی مریل استریپ از کتاب Everyman اثر فلیپ راث. بلیط های این برنامه از مدتها قبل تمام شده بود و تو به طور بشدت غیر منتظره ای از طریق تلاس سه تا بلیط گرفتی و هر چه هم بعدا بهت گفتند که اگر میشه اینها را پس بده و بجاش چیز دیگری بگیر قبول نکردی. رفتیم و با اینکه یک بابایی جلومون بود که کمی عصبی میزد و با هر صدایی بر می گشت عقب و اطراف را نگاه می کرد اما به محض اینکه مریل استریپ نشست که خواندن فصل اول کتاب را شروع کنه مامانت گفت که عینکش را از ایران نیاورده و درست نمی بینه و ... خلاصه من عینکم را بهش دادم و گفت خوبه و برنامه را دید. البته برای من دیدن مریل استریپ مثل دیدن هابرماس و رورتی و هلر و آگامبن و ... در ایران و یا بسیاری دیگر در جاهای مختلفی که بوده ایم و پیش آمده خیلی محلی از اعراب نداره و می دونستم که برای مامانت خیلی مهمه که بتونه برنامه را درست ببینه. خصوصا اینکه به هر حال دنبال کردن داستان برایش خیلی راحت نیست و بهتره که حداقل لذت بصری از پنج نفر آدمی که دور هم آن بالا روی صحنه و سن نشسته اند ببره. اما به هر حال هزینه ی داستان برایم سر دردی شد که کمی اذیت کننده بود و ناراحتی تو از کار مامانت و البته کمی هم از من. اما شب خوبی بود و خصوصا به مامانت خیلی خوش گذشت.

اتفاقا بی آنکه تو بدانی برای دو هفته ی دیگر یک بلیط گران اما خیلی خوب برای بهترین اپرای سال گرفته ام که مامانت قبل از رفتن اپرا را هم تجربه کنه. کمی گران و کمی هم جایی که گرفتم دور هست اما بهتر از نشدنش بود. حالا برای آن شب باید یک عینک زاپاس هم همراهم بردارم. شاید هم از بانا دوربین اپرایش را امانت بگیرم برای مامانت.

اینها را گفتم و یادم افتاد که برای مامان خودم هم خیلی وقت هست که هیچ کار درست و حسابی نکرده ام. درسته که اون انتظاری نداره و درسته که برایش ماهانه ی اندکی می فرستم اما باید یکی دو کار مخصوص وقتی که رفتیم دیدنشان امسال برایش انجام دهم. در ضمن از طرف دفتر عیوضیان هم ایمیلی آمد که پرونده ی ما به مونتریال فرستاده شده و باید برای این داستان هم یک جشن دوتایی برای خودمان بر پا کنیم. راستی تازه یادم افتاد که پنج شنبه چه کردم! بجای درس خواندن برای اولین بار در اینجا تنهایی رفتم سینما و سر از سالن سینما در آوردم. حوصله ی درس نداشتم و یک دفعه زدم زیر همه چیز و خودم را بعد از ظهر در سالن سینما دیدم کاری که هرگز به این شکل نکرده بودم. The Martian و بعد از آن هم بلافاصله Black Mass.  دو فیلم متوسط و یک روز کامل به بیکاری محض. بخشی از داستان البته به فکر شلوغ و گیج شدنم بابت کارها و برنامه هایم بر می گرده اما مسلما این تنها بهانه ای بود و هست بابت از دست دادن روزها و کارها.

 ***
از فردا داستان اصلی قراره که به امید خدا شروع بشه. درست خوابیدن و درست خوردن و درست خواندن. ورزش و آلمانی هم که دو اصل تفکیک ناپذیر خواهند بود. ببینیم و تعریف کنیم. همینجا و برای آینده ی خودمان که چه کرده ام و کرده ایم. 

 

۱۳۹۴ مهر ۲۲, چهارشنبه

کامپلیمنت

میدونم ده که هیچ صد بار بیشتر گفته ام که باید کاری کنم و از امروز و فردا و پس فردا و از یک روزی که قراره بیاد و میخواد بیاد و ... می خواهم شروع کنم و ... اما این تو بیمیری از اون تو بیمیری ها نیست و نخواهد بود و امیدوارم که نباشه. درسته که از امروز قرار بود این داستان وارد مرحله ی واقعی و جدیدی بشه اما به هر حال بی هیچ دلیلی و بی هیچ اولویت و ترتیب خاصی از فردا آغاز خواهد شد و به قول هولدرلین چنان که آغاز کردم خواهم ماند.

چند روز خوب در کاتج داشتیم. هوا به طرز شگفت انگیزی خوب بود و اساسا برای من و تو که سال پیش درست در همین ایام با فرشید و پگاه به همانجا رفته بودیم باور کردنی نبود که چنین هوای مطبوع و همچنان به نسبت پاییز گرمی داشته باشیم. البته شبها خنک بود اما در مجموع به هر سه نفرمون خوش گذشت. خصوصا فکر کنم مامانت که شب دوم مرز گرم شدن با شراب را هم رد کرد و کارهایی کرد که باورم نمیشد از آدم موبادی آدابی چون اون سر بزنه. اما برای خنده و بین خودمون خاطره ای شد. هر چند وقتی که به شما بازی ۲۱ را یاد دادم و دور هم نشستیم تا کنار شومینه شب را با گپ و گفت به سر کنیم از اینکه مثل اول کار دیگه نمی برد و دایم بد میاورد حسابی به قول خودش پکر شده بود.

شنبه بعد از ظهر رسیدیم و تا دوشنبه عصر ماندیم. این چند وقت و خصوصا در خود کاتج علیرغم اینکه سعی کردی کمی استراحت کنی اما بابت فشار کار و به هر حال مهمانداری حسابی خسته ای. تغذیه ی نامناسب و خارج از رژیم مقرر هم بی تاثیر نبوده. از امروز که قراره من هم به دکتر نچروپت تو و این داستان بپیوندم احتمالا این مورد آخر به روال بهتری و عادی خودش بر می گرده.

دیروز سه شنبه هم بعد از اینکه تو را رساندم و کمی خودم را آماده ی ملاقات با آشر کردم رفتم سرقرارم با مشتی و به شدت برخلاف انتظارم ملاقات خوب و پر نتیجه ای بود. جدای یکی دو نکته ی فنی خیلی خوبی که بهم متذکر شد و یک اشاره ی ظریف راجع به مقاله ام، یک جای کار برای اولین بار و شاید هم به عنوان اولین نفر که اینگونه درباره اش رو در رو حرف میزنه - چون اساسا چنین اخلاقی نداره که تعریف کنه - بهم گفت که یکی از دلایل سختگیریش به من اینه که معتقد هست من جزو معدود آدمهایی در بین آشنایان و شاگردانش هستم که فهم دقیق و درستی از پروژه ی نظریه ی انتقادی و خصوصا کار آدورنو دارم و دوست داره این نکته را با دقت و صراحت بیشتر و بهتر در کارهایم ببینه. نکته ی که گفت احتمالا بالاترین "کامپلینمت" و تعریفی بود که از من یا یکی از شاگرادنش کرده باشه. گفت که اکثرا در حاشیه ها می مانند و کلا متوجه ی خط اصلی و تم ساختاری کار نمیشوند. به هر حال جدا از این تعریف و تمجیدها آن یکی دو نکته که در لابه لای حرفهایمان راجع به آدورنو رد و بدل شد خیلی به کارم خواهد آمد. اتفافا بعد از اینکه از هم جدا شدیم رفتم ربارتس و تجدید نظری در برنامه های مطالعاتی و نوشتاری ام کردم و احتمالا کارم را دو چندان خواهم کرد با این بلندپروازی ها.

بعد از ربارتس آمدم به لابلاز تا با تو که از سر کار می آمدی تا خریدهای لازم را برای سفارش امروزانجام دهیم. سفارش را همان دیروز گرفته بودی و البته سفارش بزرگتری که در آخر این ماه داشتی بابت کنسل شدن جلسه مربوطه منتفی شده بود. امروز هم بعد از اینکه صبح تو را به تلاس رساندم و ماشین را در پارکینگ خانه پارک کردم آمده ام به کتابخانه مرجع و احتمالا درس آنچنانی نخوانم و بیشتر به کارهای عقب افتاده و برنامه ریزی های لازمه بپردازم.

دیشب که بعد از چند روز فرصتی شد تا با مامانم حرف بزنم متوجه شدم علاوه بر وخامت تدریجی حال خاله فرح، فشار رسیدگی روی مامانم خیلی زیاده و با اینکه سعی می کنه نیمه ی پر را ببینه اما بنده ی خدا داره کم میاره خصوصا اینکه بچه های خاله نه می خواهند خرجی کنند و پرستار دایم برایش بیاورند و نه می خواهند کسی سر از کارشان دربیاره و خاله را حسابی ایزوله کرده اند و به دوستانش خبر و اجازه نمیدهند که رفت و آمد کنند. از یک طرف نمی خواهند کسی متوجه شود که طرف را از خانه اش برده اند جای دیگر و از یک طرف نمی خواهند از سهم خودش خرجش کنند. خلاصه داستانی شده! و صد البته همانطور که چشمه های دیگری از این نمایش را میان عموهایم دیده ام و از دایی ام که بعد از ۴۰ سال آمد ایران برای فروش خانه و با خودم چه کرد و مطمئنا هر کسی با گوشه ای از این داستان آشناست، قصه قصه ی نمایان شدن نیمه ی پنهان هر کسی در مواجه با پول است و چه بسا نمایان شدنش حتی برای خود صاحب صورتک!

تا یادم نرفته بگویم که بعد از مدتها از ناصر یک ایمیل یک خطی داشتم که گفته دوست داره که با هم اسکایپ کنیم. نمی دانم بیتا چه به او گفته و چه از او پنهان کرده - درست همان کاری که با ما کرد - و اساسا هم برایم مهم نیست اما افسوس که این دوستی علیرغم و بالا و پایین های طبیعی خودش از هر دو طرف سرانجامی اینگونه یافت. به هر حال تصمیم دارم که چیزی نگویم اگر چیزی گفته نشد.
 
     

۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

به وقت صبح قیامت

با مامانت رفته ای نچروپت و من هم بعد از کلاس های روز جمعه و کمی خرید برای شام شب و کاتج که از فردا صبح به سلامتی خواهیم رفت تا این لانگ ویکند را آنجا سه نفری در کنار هم باشیم و مامانت هم پاییز ماسکوکا را ببینه. اتفاقا من و خصوصا تو هم به شدت نیاز به چنین استراحتی داریم که بعد از برگشت کلی کار برای ادامه و کلی کار بیشتر برای شروع کردن داریم.

دیشب مامانت برای شام دعوت بود خانه ی عفت خانم و آخر سر هم تصمیم گرفت که شب را آنجا بماند. صبح هم بعد از اینکه سفارش های امروز را درست کردی و من تو را به تلاس رساندم، رفتم دانشگاه تا هم کلاس هایم را برگزار کنم و هم قبلش از جودیت راجع به فرم OGS بپرسم که جودیت نیامده بود و نمیاد تا اواسط هفته ی بعد.

دیروز بابت پر کردن فرم OGS یاد سال قبل افتادم که آیدین برای چک کردن پروپوزالش نزدیک به ده بار در دو روز تماس گرفت و حالا که بیش از یک ماه هست که از ایران برگشته و علیرغم اینکه بهش قبلا ایمیل احولپرسی در ایران زده بودم و وقتی هم آمد بهش تکست دادم و قرار شد با هم قراری بگذاریم اما حالا که کاری با آدم نداره و احتمالا فکر می کنه که برخلاف  این چند سال که دایم نظر و کمک و منبع و ... می خواست دیگه کاری باهام نخواهد داشت، ازش خبری نیست. عجب! آدمها در آنچه که نمی گویند و نمی کنند و ... بیشتر خودشان را افشا می کنند تا آنچه که به زبان می آورند. هر چیزی می تواند و باید درس و تجربه و آموخته ای باشد و چقدر غم انگیز که آموخته هایت را و تجربیاتت را مکرر تکرار کنی.

اما دو شعر زیبا برای امروز ثبت می کنم. اول از حضرت سخن سعدی

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفتگوی تو خیزم به جستجوی تو باشم


و دومی از چه که سالگرد کشته شدنش هست:

می توانستم شاعری باشم
ولگردِ قمارخانه های بوینس آیرس
مَحفِل نشینِ خواب و زن و امضاء و اعتیاد.
نوحه سرایِ گذشته های مُرده
گذشته های دور
گذشته های گیج.

اما تا کی... ؟
از امروز گفتن وُ
برای مردم سرودن
دشوار است،
و ما می خواهیم
از امروز و از اندوهِ آدمی بگوییم
و غفلتی عظیم
که آزادی را از شما ربوده است.
می توانستم شاعری باشم
بی درد، پُرافاده، خودپسند،
پرده بردارِ پتیارگانی
که بر ستمدیدگانِ ترس خورده
حکومت می کنند.
می دانم!
گلوله را با کلمه می نویسند،
اما وقتی که از کلمات
شَقی ترین گلوله ها را می سازند،
چاره چریکی چون من چیست؟
کلمات
راهگشایِ آگاهیِ آدمی ست
و ما نیز
سرانجام
بر سر ِ معنایِ زندگی متحد خواهیم شد:
کلمه، کلمه نجات!
مردم
ترانه ای از این دست می طلبند.

۱۳۹۴ مهر ۱۵, چهارشنبه

برگیر و بخوان

از همین ترک عادت به نوشتن در اینجا میشه فهمید که چی شده ام. تنبل، کاهل و گیج. چهارشنبه صبح هست و آمده ام کرما. تو را رساندم تلاس و ماشین را گذاشتم خانه و آمدم اینجا. مامانت این چند روز که دوباره آمده پیش ما سرش در خانه با تلفنش و کمی هم استخر رفتن گرمه. برایش دیروز کتاب ثریا در اغماء و سمفونی مردگان را از دانشگاه گرفتم که کمی هم خارج از فیس بوک وقت بگذاره. البته شبها برایش فیلمهای خوبی انتخاب می کنم که دوست داره. اما به هر حال وقتش را خیلی بی تفاوت از دست میده. درست مثل خودم در سطح و لول دیگه ای.

یکشنبه بعد از برانچ شما با هم بودید و غروب هم رفتید یوگا برای پای مامانت. من که در کتابخانه بودم برگشتم خانه و ماشین را برداشتم و آمدم دنبال شما چون فکر کردم بعد از یک ساعت یوگا پای مامانت باید حسابی خسته شده باشه. خصوصا که این آتلی که می بنده برای بیرون رفتن هم حسابی سنگینه.

دوشنبه بعد از اینکه تو را رساندم رفتم کرمای دانفورد و کمی روی پروپوزال OGS کار کردم و ظهر هم رفتم دانشگاه تا در جلسه ی DAAD برای گرفتن اطلاعات لازم بابت تحصیل در آلمان شرکت کنم. کار پروپزالم علاوه بر دیروز به امروز هم کشیده. البته کارش را تمام کرده ام اما باید صورت نهایی بهش بدم و بفرستمش برای دیوید تا نامه ی معرفی بگیرم. آشر هم لطف کرد و بعد از یک هفته جواب ایمیلم را داد و برای هفته ی بعد نیم ساعت در کافه ی نزدیک خانه اش وقت داده تا دستخط ناخوانایش را برایم بخواند. خلاصه که خدا رحم کنه پروسه ی پیش رویم را با این استاد راهنما و استادان مشاور. یکی از یکی بی مسئولیت تر و پشت هم اندازتر.

اما بعد از چند روز گرفتگی و ناراحتی بابت رقابت در عرصه ای به شدت نابرابر و غیرمنصفانه دیروز تصمیم گرفتم که بی خیال همه چیز بشم و به قول معروف راه خودم را بروم و هزینه ی انتخابهای خودم را با همت بیشتر و دست روی زانو گذاشتن بپردازم. از کیارش و داستانهای هر هفته ی قرار ورزش گرفته تا مزخرفات دیگران تا اهمال کمیته ی رساله ام. همگی بی تاثیر و بی اهمیت هستند اگر درست و حساب شده عمل کنم. اگر خودم، قدر موقعیت و زحمات و وقتم را بدانم. باید به همان شنیده ی متحول کننده ی آگوستین قدیس رجوع کنم که در باغی از کودکی شنید که برگیر و بخوان. چرا که چه اهمیت دارند گاه اگر می رویند قارچ های غربت...

۱۳۹۴ مهر ۱۱, شنبه

سنت عاشقان

شنبه ای خنک و به شدت باد و بارانی است. مامانت در راه تورنتوست و به سلامتی هواپیمایش تا یک ساعت دیگر میرسد و ما هم کم کم در حال آماده شدن برای رفتن به فرودگاه هستیم. صبح خانه را تمیز کردیم و بعد از اینکه من کمی در کتابخانه چرخیدم و تو کمی خرید کردی برگشتیم خانه و حالا نوبت قسمت دوم مهمانداری ماست. گفتی که نمی خواهی به هیچ وجه از مامانت ایراد بگیری بابت خرید زیاد و عدم تحرک و ... تا این ۷ هفته را به خوشی بگذراند و به سلامتی برگردد سر خانه و زندگیش تا نوبت بعد.

دیروز کلاس داشتم و بطور اتفاقی آشر را در دانشگاه دیدم که هنوز جواب ایمیلم را بابت وقتی که ازش خواستم نداده. نوشته ام که یک ملاقات کوتاه بکنیم برای کامنتهایی که من و تو نتوانستیم بخوانیم اما نه جواب داد و نه دیروز به روی خودش آورد و البته من هم از دور بهش سلامی کردم و راهی کلاسم شدم. شب هم دوتایی نشستیم و کمی سریال و برنامه ی خبری دیدیم و تو که به سلامتی جلسه ی اول ترینینگ و تمرین با مربی را در تلاس داشتی خسته تر از آن بودی که بیدار بمانی و روی مبل خوابت برد. من برنامه ی این هفته ی گرم نورتون را دیدم و خاطره ای که مت دیمون از شبی که اسکار را برده بود و آخر شب تنها در خانه رو به روی مجسمه نشسته بود و خودش را در ۸۰ و ۹۰ سالگی تصور کرده بود که بعد از یک عمر تلاش به چنین خواسته ای رسیده و اسکار برده و متوجه می شود که واقعا این جایزه و عنوان نمی تواند جای عمر رفته را پر کند. خاطره ی عجیب و جالبی بود خصوصا وقتی که به مسیر عمر و انتخاب های خودت فکر کنی و ببینی که در بازی نابرابری وارد شده ای و علیرغم اینکه می دانستی چنین است اما واقعیت تو را بسیاری بیش از آنچه که تصور می کردی به ناکجا کشانده و در فضا معلق و نامیزان کرده است. حس می کنی انگیزه خیلی مهم است اما واقعیت به تو می آموزاند که یک ناتوان جسمی با هر انگیزه ای هرگز توان رقابت با مایکل فلپس ها را در رود و جریان زندگی ندارد و تنها رویاست که از دست میرود.

پنج شنبه بابک بهم زنگ زد تا تشویقم کنه که به دیدن یک فیلم مستند بروم که تنها یک روز روی اکران بود. دیوار راجر واترز علیرغم دیدن کنسرت زنده اش. چون متعقد بود فیلم چیز دیگری را نشانت میدهد که متاسفانه نشد که برویم. با بقیه هم در آمریکا حرف زدیم که همگی خوبند و بخشی را خواهیم دید به زودی. و البته تماسی که تو به خواست من با دفتر عیوضیان گرفتی و گفت که تا یک سال دیگر پرونده ی مان به نتیجه میرسد. خب! این امکانی است که اگر بخواهیم و درست تصمیم بگیریم شاید در سرنوشتمان تاثیر بگذارد. خصوصا بابت امکان ادامه ی تحصیل و کار در دانشگاه.

خلاصه اینکه هر چقدر بابت زندگی زیبا و عاشقانه مون از درون احساس سعادت و خوشی می کنم - در این مقطع و امیدوارم تنها در این مقطع باشد و بس - در حوزه ی کار و درس و آینده ی کار فکری و شغلی ام به شدت حس گیجی،‌ سردرگمی و تردید دارم. تردید در نفس خود چیز مبارک و نیکی است اما آنچه که در این روزها در سرم می گذرد و به سرم می آید بیش از تردید است و دلمشغولی جزیی. هر چند از آنجایی که تردید به ریشه ها و بنیان زندگی و عشق و این بزرگترین و باشکوهترین دستاورد زندگیمون ندارم، دل قوی خواهم داشت و امیدوار خواهم ماند که این سنت عاشقان است.