۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

تولد هشت سالگی، هشتاد سالگی

بیش از یک هفته از آخرین پستم گذشته. امروز دوشنبه ۱۴ ماه جولای هست و جالب اینکه در طول هفته ی گذشته هیچ کاری نکردم و هیچ جای بخصوصی نبودم که نشود پست روزها و کارها را نوشت. اما دلیل این تاخیر به راحتی قابل توضیح است. یا کاری نکرده ام که روزهایم را به یادش مزین کنم و یا دچار بیماری تنبلی مفرط و بی حوصلگی فرساینده شده ام و یا هر دو که به نظرم گزینه ی آخر انتخاب دقیقتری است.

یک هفته تنها با دیدن فوتبال و از این کافه به آن کتابخانه و ... گذشت و دیگر هیچ. تنها کار مفیدم شاید اتمام رمان سلین بود بعد از ماهها نیمه کار ماندن که کاری در نهایت متوسط به نظرم رسید. شاید متوسط بودن کار هم به میان مایه بودن این روزهای خودم بر گردد و نه خود اثر. به هر حال تمام شد. جدا از آن نمی دانم چگونه سر از خواندن دیالوگ آپولوژی افلاطون در آوردم و آن را هم که در اندازه یک مقاله بود بعد از سه روز جان کندن تمام کردم. بگذریم هر چه بیشتر فکر می کنم بیشتر ناامید می شوم از وضعیتم. می دانم که اگر تنها پست های یک سال گذشته را در همینجا ببینم چقدر این مضمون تکرار شده که بطالت و باید شروع کنم و از فردا روز دیگری رقم می زنم و ... و از آن طرف تو که هر روز داری کار می کنی و زحمت می کشی و ...

آخر هفته با هم بعد از اینکه از صبحانه ی اینسومنیا بر می گشتیم با حرفهای تو که به حق و کاملا درست بود راجع به وضعیت خودم عصبی تر هم شدم. گفتی که جز رفتن به کتابخانه و خواندن پراکنده و ... نیاز به تفریح و دلمشغولی جانبی اما جدی دارم. چیزی مثل نواختن یک ساز یا عضویت در یک کلوپ و جمع ورزشی و ... که کاملا هم درست می گویی. جالب اینکه نه تنها درس نمی خوانم و در نتیجه کار نمی کنم حتی بطالت مفید هم ندارم و خلاصه هیچ در هیچ.

دیروز هم با آیدا و خانواده اش و نسیم و خانواده اش برای صبحانه قرار داشتیم که بعد از دو هفته مجلاتم را هم که مامانت زحمتش را کشیده و برایم فرستاده بود بگیرم. همین بس که هنوز بعد از ۲۴ ساعت از بسته شان هم بیرون نیامده اند. بعد از این پست می خواهم سراغشان بروم اما نمی دانم چرا اینگونه دلزده از هر چیز و همه چیز و خصوصا خودم شده ام.

عصر دیروز بعد از اینکه از آیدا و جمع جدا شدیم به خانه ی اوکسانا و رجیز رفتیم تا هم فینال جام جهانی را ببینیم و هم مارک که پیشنهاد این دور هم جمع شدن را داده بود و بعد از چند ماه از چین و ویتنام برگشته بود. یک زوج همکار اوکسانا هم آمده بودند و فوتبال را دور هم دیدیم و رجیز که با کمک تو حسابی باربکیو کرده بود نهار مفصلی تدارک دیده بود و خلاصه اتفاقا بعد از فوتبال و وقتی که همکاران اوکسانا رفتند دو ساعتی که دور هم نشستیم و مارک از سفرش گفت خوش گذشت. آخر شب هم با مادر و مامانم و مامانت حرف زدیم و خلاصه که تا خوابیدیم خیلی دیر وقت شده بود. قبل از خواب باید جواب آفر تدریس امسال دانشگاه را هم می دادیم که تو زحمت پرینت و اسکنش را کشیدی و خلاصه کار سال آینده ی تحصیلی مون معلوم شد. همان درس و من هم جای تو هم کلاس خودم را درس خواهم داد.

 صبح هم ایمیل رسول بدستم رسید که مقاله ام را خوانده بود و کلی تعریف و تمجید و در نهایت هم نوشته بود که چاپ اینترنتی آن ظلم به مقاله است و پیشنهاد داده بود همین مقاله را بسط دهم و کتابش کنم و ... با اینکه خوشحال کننده است چنین کامنت ها و پیشنهادهایی - داود هم دقیقا همین نظر را دارد و می گوید خودش دنبال کار چاپش می رود- اما از این جهت ناراحت کننده است که ببین وضعیت در ایران چه شده که یک مقاله ی تحقیقی نسبتا خوب و تازه می تواند خودش را به شکل کتاب به جامعه عرصه کند. نه اینکه کتاب بت واره است اما میزان کار و سقف آرزوها چقدر کوتاه شده.

اما جدا از تمام این داستان ها می خواهم این پست را با امید تمام کنم.

امروز دقیقا چهار سال تمام از ورود ما به این کشور به سلامتی و میمنت می گذرد. درست چهار سال پیش در چنین تاریخی بعد از یک سفر طاقت شکن از سیدنی به دبی و از دبی به اینجا رسیدیم. ظهر بود و گرم و دم کرده. طی دو هفته خانه گرفتیم و تازه افتادیم دنبال کارهای دانشگاه من که مدارکم را گم کرده بودند و ... و کمی بعدتر شروع شدن دانشگاه تو نزدیک خانه و من در آن سر شهر. بعد از یکسال آمدن تو به یورک و دنبال کار گشتن های تو و از دستیار تحقیق شدن تا کار برای آن مردک دزد چینی و بعد کپریت و حالا هم تلاس و ... اسکالرشیپ هایمان و درس نخواندن ها و خواندن هایمان. چهار سال تمام از رسیدن به اینجا و شهروند رسمی شدن اخیرمان تا هشت سالگی خروجمان از ایران. درست در همین ماه بود که از تهران پس از جشن خداحافظی و عروسی توامان پس از سالها عقد و زندگی مشترک راهی سیدنی شدیم و چهارسال پس از آن به اینجا و حالا هم چهارسال اینجا تمام شده. چه راه طولانی و بعضا مسیر فرساینده و طاقت سوزی. روزهای خوشمان بسیار بسیار بیش از ناخوشی ها بوده هر چند که روزهای دل نگرانی و تنگ دستی بسیار بیش از روزهای آسودگی. اما با هم جدا از تمام این فراز و فرودها ساخته ایم و مسیر را کوبیده و راه را هموار کرده ایم.

برای همین امشب می خواهم پس از اینکه دنبالت آمدم و آل کاترین رفتیم و برگشتیم خانه با تو و برای تو و در کنار تو بهترین آرزوها را بکنم. برای تو و ما. برای همه: آرامش و سلامت،‌ دل خوش و روح شادان، نور به چشم و گرما به جان. به امید افق های بلندتر و روزهای پرشکوه تر عشقمان. به آرزوی سلامت و سعادت و تداوم مان تا چهل سال دیگر در کنار هم و با هم، پیوسته به جان و تنیده در دل هم تا به ابد.

با امید خواهیم ساخت و برخواهیم خواست.

۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه

نیمه اصلی عمر!

این مدت بابت ننوشتن اینجا خیلی کم کاری کرده ام. تقریبا مثل تمام دیگر اموراتم که همگی دچار تعلیق و سردرگمی شده اند. به هر حال چه بخواهم و چه نه بهتره که دستی بالا بزنم و تجدید نظری در روند زندگیم کنم که اوضاع نه مناسب است و نه امید بخش. به همین دلیل از فردا که اول هفته است و هفتم ماه هفتم یک جابجایی تدریجی اما بزرگ پیش رو خواهیم داشت. اول اینکه تو زیر نظر متخصص رژیم غذایی خاصی را آغاز خواهی کرد که بابت مسائل و مشکلات دستگاه گوارش و کمبود انرژی روزانه ات خواهد بود. رژیمی که اساسا شیوه زندگی را عوض خواهد کرد. تقریبا هیچ یک از چیزهایی که این روزها و این سالها می خوردیم را نباید بخوری جز سبزیجات و پروتین. من هم تصمیم گرفته ام نیمی از راه را با تو همراهی کنم و طبیعی است که این شیوه جدید نیاز به تمرکز بیشتر بر روی فعالیت و خواب و خوراک و در نتیجه همه ی چیزهای دیگر خواهد داشت. چیزی که شاید باعث شود من هم کمی جدیتر به شروع کارهای عقب افتاده ام فکر کنم و در واقع کاری کنم. کاری که باید از مدتها قبل می کردم و همین الان هم خودش خیلی دیر است.

اما از چهارشنبه روز بعد از تولدم آغاز کنم که با هم بعد از کار تو رفتیم AGO برای دیدن نمایشگاه آثار فرانسیس بیکن و هنری مور که به عنوان دو تن از بزرگترین هنرمندان قرن ۲۰ شناخته می شوند. جدا از کارهای نقاشی بیکن من و تو خصوصا از مجسمه های مور خیلی خوشمان آمد. نمایشگاه خوبی بود و از اینکه بلاخره توانستیم زمانی برای رفتن به این نمایشگاه قبل از اتمامش پیدا کنیم خیلی خوشحال بودم. بعد از AGO به اصرار من رفتیم ال کاترین. در واقع هفته ی گذشته خیلی خرج غذای بیرون کردیم اما به هر حال بخشی از برنامه ی این هفته بود چون می دانستیم که قراره برای مدتی با توجه به رژیم تو دست از این داستان ها بکشیم. 

جمعه و شنبه هم خیلی خبر خاصی نبود جز فوتبال دیدن من و یکی دوباره با هم به جک استور رفتن و فوتبال دیدن با جماعتی هوادرا یکی از دو تیم در حال بازی. کلمبیا و برزیل و دیروز - شنبه - هم با هلندی ها. تجربه ی جالبی بود. تنها یک هفته مانده و ۴ بازی که سه شنبه و چهارشنبه و بعد شنبه رده بندی و یکشنبه این موقع همه چیز تمام شده. چقدر فوتبالی شده ام!‌ خودم هم متعجبم.

اما امروز برای صبحانه با اکسانا و رجیز در اینسومنیا قرار داشتیم که به اصرار آنها قرار بود دور هم جمع شویم. وقتی رسیدند تازه دلیلش را متوجه شدیم. برای تولد و سالگرد ازدواجمان یک دستگاه تمام اتومات اسپرسو درست کن نسپرسو که خود رجیز در آنجا کار می کند را برایمان آورده بودند. نه تنها گران و کاملا بیش از قاعده بود که اساسا قرار به چنین کاری نداشتیم. به هر حال خیلی تشکر کردیم و بعد از اینکه مرد جوانی که در اینسومنیا کار می کند و ما را می شناسد متوجه شد که تولد من است در آخر یک تکه کیک آورد برایمان با شمعی رویش و خلاصه خیلی حس و حال جالبی شد. چون رجیز به پرتغالی و اکسانا به روسی برایم تولد مبارک خواندند و تو هم به فارسی و خلاصه خندیدیم و به فال نیک گرفتیم. این داستان می تواند نشانه ای باشد از اینکه شاید نه دقیقا سر وقت اما به هر حال بهتره که از همین امسال کار و زندگیم را شروع کنم آنگونه که باید.

بعد از یکی دو ساعتی که با هم چهارنفری گپ زدیم آنها رفتند تا به گردش در پارک و غذای واگنر سگشان برسند و تو برای خرید مواد و قرص هایی که دکتر بهت توصیه کرده تهیه کنی به نووا رفتی و من هم با نسپرسو به خانه آمدم. بعد از برگشت تو به خانه و کمی تمیزکاری معمول یکشنبه ها تو را به کلاس یوگایی که دوباره به توصیه دکتر باید بروی با ماشین بردم و خودم دو ساعتی در کرمای دانفورد که یکی دو چهارراه با کلاس تو فاصله داشت نشستم و بعد با هم برگشتیم خانه. الان داری برای هفته غذاهایی که لازم هست همراه با سالاد بخوری و بخوریم درست می کنی و برای شب هم باربکیو خواهیم کرد و اگر رسیدیم می خواهم فیلمی از بلا تار ببینم.

اما از فردا نه به شکل انفجاری اما سریع و مطمئن با امید و اتکا شروع خواهم کرد: درس و فکر و مطالعه، ورزش و زبان و رمان، تفریح و کار و زندگی را با هم و در کنار هم به امید خدا.

پس بدرود نیمه ی نخست و سلام ای نیمه ی اصلی عمر!
 

۱۳۹۳ تیر ۱۰, سه‌شنبه

مهمترین دهه زندگی

با اینکه تمام روز را با درد پنهان و آزار دهنده کمر سر کردم اما از آنجایی که هر دو دلمان می خواست که در این روز تعطیل که چندین و چند مناسبت مهم برامون داره خوش باشیم و کارهای ویژه بکنیم همه چیز را تا جایی که میشد خوب پیش بردیم.

اول از همه که تولد ۴۰ سالگی من هست و البته سالگرد عروسی ما که درست چند شب پیش از مهاجرت به استرالیا بود و در نیمه تابستان گرم بارانی بارید دیدنی. درست مثل امروز صبح وقتی که رفتیم و در پارک پیش از گرم شدن هوا و خوردن صبحانه ی فرانسوی در خانه خودمان کمی قدم زدیم و در آخر یک باران کوتاه اما تند بارید. بعد هم که روز ملی کاناداست اما فرقش با هر سال دیگه اینه که من و تو هم کانادایی شده ایم. خلاصه که مناسبت کم نداشتیم. این بود که بعد از پیاده روی در پارک و برگشتن خانه و *فرنچ تست* بی نظیری که درست کرده بودی کیک تولدم را به سفارش من درست گذاشتی در فر تا مرحله ی اولش کار درست بشه و بعد از یک ساعت که این قسمت تمام شد با هم دو تایی رفتیم موزه ROM دیدن نمایشگاه شهر ممنوعه در چین باستان که خوب بود. چند نکته داشت که خصوصا خیلی جالب و خاص به نظر رسید. از جمله ممنوعیت عبور در شب ها و ممنوعیت حرف و عطسه و سرفه در یکی از ساختمان های اصلی در حضور امپراتور و ممنوعیت رنگ زرد جز برای خاندان سلطنتی و قوانین خاص درباره ی همسرها و سربازان و حیوانات و ... که به هر حال زندگی را از هر نظر سخت و ممنوع کرده بود برای قرن ها. اتفاقا یکی از امپراتورها که شاعر هم بوده در یکی از شعرهایش گفته بود که حاکم بودن و حکومت کردن خیلی سخته!

بعد از دیدن نمایشگاه - کاری که می خواستم در روز تولدم به عنوان یک کار خاص کرده باشم- رفتیم بار جک استور و کمی فوتبال در جمع بلژیکی ها دیدیم و بعد هم یک سر به بی ام وی زدیم و من دو تا کتاب خریدم - البته تو به عنوان یکی دیگر از کادوهای تولدم خریدی- و برگشتیم خانه تا الان که ساعت نزدیک ۸ و نیم هست و آفتاب حسابی در آسمان می درخشد و من منتظرم تا نیم ساعت دیگه کیک تولدم را دو تایی با هم با چای و خنده برش بدهیم و جشنمون را کامل کنیم.

اما اینکه خیلی به فال نیک گرفتم که تو کیکم را درست کنی به چندین دلیل بود. با اینکه بارها برایم کیک تولد درست کرده ای اما به یاد برخی روزهای سخت که داشتیم مثلا یکی از سالهای نه چندان دور در سیدنی که دیروز بهم یادآوری کردی که حتی پول خرید یک کیک کوچک را هم نداشتیم و در نهایت یک شیرینی دانمارکی خریدیم و دوتایی با هم با خنده و بوسه و عشق تولدم را جشن گرفتیم و همه و همه به کنار، به فال نیک می گیرم چنین اتفاقی را به این دلیل که آخرین بار ده سال پیش که تو برایم چنین کیکی را درست کردی و دهه ی ۳۰ سالگی را عالی و بی نظیر پشت سر گذاشتم. حالا دهه ی ۴۰ را دارم که بسیاری از کارهای نکرده را شروع و کارهای نیمه تمام را تکمیل و کارهای بی فایده را رها کنم. عادتهای بهتر را کسب کنم و خصلت های نیک را ادامه دهم و عادت های بیجا و خلقیات مضر را ترک. خلاصه که دهه ی بسیار بسیار مهمی است و چه بسا که مهمترین دهه ی زندگیم باشد و آرزو می کنم لحظه به لحظه اش در کنار تو بهترین ها را با هم تجربه کنیم.

اما از فردا مرحله ی اول تغییرات بصورت بطئی اما مانا آغاز خواهد شد. برای این مهم تنها و تنها با یاری و کمک تو قادر خواهم بود که درست، انسانی و دقیق حرکت کنم. پس به سلامتی تو و زندگی زیبا و روح مشترک و عشق جاودانمان آغاز خواهم و خواهیم کرد.

۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

یافتن دوباره خود

زندگی یعنی همین غافلگیری ها و بهم خوردن برنامه ریزی ها و البته توان جابجایی و دوباره برنامه ریزی کردن و سعی در ساختن بهترین های ممکن در شرایط غیر قابل پیش بینی.

بجای اینکه الان که دارم این سطور را می نویسم با هم در ماسکوکا باشیم و طبق برنامه ای که تو برای تولدم داشتی و البته یکی دو روز استراحت که شامل امروز بود که مرخصی گرفته بودی و فردا که روز ملی کانادا و تولد من هست و تعطیله! الان که آخرین ساعتهای ماه ژوئن هست خانه هستیم و در کمال خستگی تصمیم گرفته ایم شیرینی که امروز از بیرون گرفتی را با چای به مناسبت شب تولدم بخوریم و از شدت خستگی فکر نکنم کار دیگه ای بتوانیم بکنیم و خواهیم خوابید تا فردا که بنا به برنامه ی من قراره کمی با استراحت و احتمالا شب بیرون رفتن این تعطیلات که طبق برنامه پیش نرفت را به خوشی تمام کنیم.

داستان این شد که دیروز بعد از نوشتن پست قبلی زدیم به راه و پس از سه ساعت رانندگی رسیدیم که جایی که تو رزرو کرده بودی که بسیار خانه بسیار زیبا و اتاق بی نظیری بود درست همانطور که می خوای خواستی. اما مشکل این بود که بابت طوفانی که صبح آنجا آمده بود برق منطقه قطع شده بود و کسی نبود جواب دقیقی به این سئوال داشته باشه که مشکل چه زمانی حل خواهد شد تنها نکته اساسی را از کسی شنیدیم که برای خرید آب به سوپر آن منطقه آمده بود و گفت با توجه به اینکه قراره آخر شب هم دوباره یک طوفان دیگه بیاد بعیده که تا فردا مشکل رفع بشه و خب طبیعی است که بدون برق علاوه بر سختی داستان هزینه ای پرداخت می کنی که در واقع هیچ لذتی بابت حضور در آنجا نخواهی برد. این شد که تلفنی به صاحبخانه که خودش هم آن اطراف نبود خبر دادیم که بر می گردیم.

تو خیلی حالت گرفته شده بود و گفتی که تمام برنامه هایت بهم خورده. قبل از برگشت رفتیم آن دست خیابان به رستورانی که تو برای امشب رزرو کرده بودی تا اطلاع دهی که داستان منتفی است و از قضا با آشپز به اسم جولی هم راجع به کیک صحبت کرده بودی و خلاصه منتفی شد. بیش از سه ساعت در راه برگشت بودیم و جایی از راه از شدت باران نمی شد جلو را دید. البته آنجا آفتاب بود و بقیه راه هم بارندگی اذیت کننده نبود. به هر حال برگشتیم و تا رسیدیم به شهر ساعت نزدیک ۱۰ شب شده بود و برای اینکه کمی حال تو را بهتر کنم گفتم برویم یک رستوارنی که موزیک جاز داشته باشه و رفتیم همان رستوارنی که سه سال پیش یک شب اتفاقی بعد از جشنواره ی تیف رفته بودیم و با اینکه خلوت بود اما خوب بود و موزیک دلنشینی برای نیم ساعت داشت و بعد دیگه جمع کردند و رفتند و ما هم راهی خانه شدیم و از خستگی دیگه چشمهایمان باز نمی شد.

اما مشکل داستان در واقع امروز بود که علیرغم اینکه من پیشنهاد دادم بابت تولدم دوست دارم کار خاصی کنم مثلا برویم AGO نمایشگاه کارهای فرانسیس بیکن و یا ROM نمایشگاه شهر خاموش چین باستان و چیزی از این دست اما تو دوست داشتی برویم بیرون شهر. جایی مثلا نایاگراـ آندـ لیک و مزرعه ای آن اطراف برای چیدن میوه. با اینکه دیروز هم خیلی روز گرمی بود اما به هر حال خواستم تو آنچه که می خواهی را در این روز که مرخصی گرفته ای تجربه کنی. این شد که بعد از برانچی که در درک هتل خوردیم حدود ساعت ۱۲ بود که زدیم به راه و تا برگشتیم ساعت از ۹ شب گذشته بود. ضمن اینکه از شدت گرما و رطوبت یکی دو جایی که گفتم اگر می خواهی اینجا پیاده شویم اما گفتی نه و خلاصه دو روز تمام رانندگی حسابی کمردرد بهم داده و خلاصه خسته ام کرده. اما به هر حال اشکالی نداره و باید از فردا که تنها روز باقی مانده این چند روز تعطیلات هست استفاده مناسب کنیم و بهت گفتم می دانم که می خواهی به من خوش بگذره اما فکر می کنم بهتره که آرام بگذرانیم.

اما حالا هر دو دوشی گرفته ایم و لباس مناسبی به تن کرده ایم و یک شیرینی و چای به مناسبت شب تولد ۴۰ سالگی من و فردا که قراره برایم کیک تولدم را درست کنی که خیلی خیلی به فال نیک گرفته ام.

فردا خواهم گفت چرا برایم خیلی مهمه که تو کیکم را درست کنی و برنامه ها و مانیفستم را خواهم نوشت.
به سلامتی!
این پایان یک دوره زیبا و مهم اما آغاز یک دوره ی بی نظیر و وصف ناپذیر خواهد بود. آغاز دوره ای که بعثت من و ما و زندگی جاودانه و عشق تکرارنشدنی ماست.
به سلامتی!

۱۳۹۳ تیر ۸, یکشنبه

عجب خوابی و عجب فال نیکی!

چند روز گذشته مطابق معمول این ایام به کار کردن تو و چرخیدن من گذشت و به همین دلیل هم ننوشتن در اینجا بی مناسبت نبود چون کاری صورت نگرفت تا در این روزها از آن یادی شود.

صبح ها کمی در حد تفنن مقاله خواندن و کتابخانه چرخیدن، از ظهر تا عصر هم بازی فوتبال دیدن و کمی ورزش کردن و شب هم که تو می آمدی کمی گپ زدن و به امید یک شروع رویایی منتظر ماندن!

البته برای خالی نبودن عریضه بگویم که در این هفته با اوکسانا و سوزی به مناسبت آمدن تونی از سوئیس برای یک هفته دور هم در دیستلری در یک روز بارانی جمع شدیم. دنبال تو آمدم و دو سه ساعتی نشستیم و اول تونی از این گفت که قصد داره برای پاییز و زمستان حداقل به مدت چند ماه برگرده تورنتو چون این یکی دو سال آنجا خیلی حوصله اش سر رفته از بی کاری و بعد هم تمام شب اوکسانا از محل کار و رئیسش نق زد و خلاصه تشویقش کردیم که به فکر تغییر کار یا حل مشکلاتش باشه.

جمعه شب هم تو گفتی که نسیم و مازیار گفته اند از هفته ی بعد که آیدا می آید و یک ماه دیگه هم که به سلامتی نسیم فارغ خواهد شد وقت زیادی نداریم که دور هم جمع بشویم و خلاصه جمعه شب رفتیم رستوران نزدیک خانه یعنی بدفورد. دو سه ساعتی نشستیم و من و مازیار کمی از موسیقی حرف زدیم و تو و نسیم هم از اوضاع و شرایط بارداری نسیم. بد نبود اما به هر حال در مجموع اتلاف وقت بود. چیزی که البته من به تنهایی تمام روزم را با همین داستان سر می کنم.

دیروز شنبه هم بعد از اینکه پیاده تا اینسومینا رفتیم و بعد من به خانه برگشتم تا بازی برزیل با شیلی را ببینم و تو هم کمی قدم زدی و گفتی که می خواهی ببینی وینرز ملاحفه مناسب داره یا نه و پس از آن برگشتی خانه برای بازی دوم به پیشنهاد تو رفتیم بار نزدیک محل کار تو که از شدت شلوغی جا برای نشستن نبود. این شد که قدم زنان رفتیم تا فرانت و دوباره جک استور که خوب بود و در جمع کلمبیایی ها بردشان را دیدیم. شب در خانه هم فیلم تازه اکران شده ی مهاجر را با بازی ماریون کتیارد و فینیکس دیدیم و روز خوبی بود.

اما الان که نیمه دوم بازی مکزیک و هلند شروع شده تو داری کارهایت را می کنی و من هم بعد از جارو و تی زدن یکشنبه ها کارهایم را کرده ام و بعد از بازی به سلامتی راهی مسافرت به سمت ماسکوکا خواهیم شد که قراره دو شب به مناسبت تولد من آنجا بمانیم در یکی از خانه های روستایی و کمی استراحت کنیم. دیشب متوجه شدیم که احتمالا تلویزونی در کار نباشه و حتی شاید اینترنت با اینکه بازی های این دو روز پیش رو هم دیدنی است اما برای من مهم با تو بودن و در دل و جان هم بودن هست. ضمن اینکه می دانم چقدر تو به قول خودت روزشماری این مسافرت را کرده ای و چقدر احتیاج به این مسافرت و استراحتش داری.

از همین رو بود که بعد از اینکه دیدم کمی نگرانت کرده ام که نکنه به من خوش نگذره گفتم که چقدر دوست دارم و اشتیاق برای این مسافرت و واقعا هم دارم. درسته که بعد از سالها دوری از فوتبال و فضای جام جهانی این فرصت جالبی است اما چه چیز از این مهمتر که با هم دو روزی را در کنار هم در یک مسافرت ویژه و با یک خاطره بی نظیرسپری کنیم. به ویژه اینکه تولد ۴۰ سالگی من هست و قرارهایی دارم با خودم و کارهایی که باید انجام دهم. دیگر نخواهم گفت تا زمانی که آثارش در این نوشته ها و اینجا دیده شود. فقط سرخط داستان را برای ثبت در جان و دیده خودم تکرار می کنم که می خواهم انسان بهتر و دیگری شوم. سالم، متفکر و مفید به حال دیگران بسیار بیش از آنچه که خواسته ام باشم و بوده ام. مانیفست خودم را خواهم نوشت. به سلامتی برویم و روز تولدم برگردیم و در اولین فرصت اینجا با تو خواهم گفت که چه باید بکنم و چگونه.

خدا را شکر می کنم بابت تمام این زیبایی ها و از همه حیات بخش تر و دلنشین تر وجود و عشق بی همتای تو.

تنها یک نکته اینکه دیشب و در واقع سحر خواب بسیار زیبایی برایم دیده بودی که تا بیدار شدیم روایتش کردی برایم که گویی در خانه ای بزرگ و دلباز و قدیمی هستیم و میزبان فرهیخته و سالخورده ی ما که کسی مثل شازده و دایی ناگفته ام هست در حال تحویل کلیدهای اتاق های بزرگش که سراسر کتاب است و کتابخانه به من هست و می گوید این اتاق کتابهای فرانسه ام هست و این دیگری انگلیسی ها و و این یکی اما اتاق فارسی ها و ...

و عجب خوابی دیدی برایم و عجب زمانی و عجب فال نیکی باشد برایم. خدا را شکر می کنم بابت این زندگی و زندگی را بابت تو و از تو کمال تشکر را دارم بابت همه چیز که دارم که همه چیزم تویی.


۱۳۹۳ تیر ۳, سه‌شنبه

فوتبال خوب

تازه متوجه شدم که چند روزه که اینجا نیامدم و چیزی ننوشتم که هم می تواند نشانه ی شلوغی و گرفتاری و کمبود وقت باشه و هم تنبلی و بی کاری. در واقع ترکیبی از هر دو هم بود. برای همین خیلی سریع از این چند روز گذشته بگویم که هر چند از درس و بحث و مشق خبری نبود و از زبان و مجله و مقاله خوانی و رمان هیچ اما از فوتبال و حواشی آن اوضاع خوب بود.

شنبه بازی ایران و آرژانتین بود و با اینکه چند جا هم دعوت به رفتن شده بودیم اما من ترجیح می دادم در خانه خودمان دو نفری بشینیم و ببینیم. عجب بازی خوبی بود و با اینکه با برد آرژانتین و گل دقیقه ۹۱ مسی و اشتباه داوری تمام شد اما ایران نباخت. بازی شد که در روحیه مردم خیلی تاثیر مثبت گذاشته و هر چند من امیدوار نیستم اما مردم را به نتیجه گیری در بازی فردا با بوسنی و صعود ایران امیدوار کرده.

بعد از بازی راهی خانه اوکسانا و رجیز شدیم. سوزی هم آنجا بود و نهار دیروقت دور هم خوردیم و دسر هم کیکی که تو درست کرده بودی. من و رجیز بیشتر از جام جهانی گفتیم و خصوصا از او درباره ی فضا و اعتراضات اجتماعی و سیاسی در برزیل پرسیدم. اتفاقا امروز ساعت ۷ هم دوباره همگی با برنامه ای که اوکسانا و تو ریخته اید بابت آمدن تونی قراره که در دیستلری دور هم جمع شویم.

یکشنبه حدود ظهر بود که از خانه رفتیم منطقه ای پر درخت در دل شهر نزدیک خودمان که تو از همکارانت شنیده بودی و در حقیقت پارکی بود میان اتوبان ها. چیزی شبیه تپه های داودیه در تهران. کمی پیاده روی کردیم و یک ساعتی هم با ایران حرف زدیم و برای شام و نهار رفتیم محله ی ایتالیایی ها تا تجربه دیدن بازی در جمع طرفداران یک تیم را ببینیم. بازی پرتغال با آمریکا بود و خلاصه از بس عربده کشیدند و سیگار دود کردند که هر دو با سردرد برگشتیم خانه. اما در نهایت تجربه ی جالبی بود.

طبق معمول تو که سر کار هستی و دیروز بعد از اینکه تو را رساندم رفتم دکتر بابت جواب آزمایش خالی که برداشته بود و گفت که مشکلی نیست و همه چیز خوبه. به تو زنگ زدم و داستان را گفتم و از اینکه چیزی بهت نگفته بودم تعحب کردی اما گفتم که نمی خواستم نگرانت کنم بابت چیزی که هنوز معلوم نیست و تشخیصی که تنها بر اساس شواهد غیر آزمایشگاهی داده شوده بود. خلاصه که عصر آمدی خانه و کمی ورزش کردیم شب فیلمی دیدیم و کمی حرف زدیم و تا خوابیدیم ساعت از یازده گذشته بود. امروز هم من بعد از اینکه تا ایستگاه قطار همراهت آمدم و تو به سلامتی راهی تلاس شدی من در کرما بعد از قهوه نگاهی به یکی از متن های بدیو انداختم و برگشتم خانه برای ورزش و دیدن فوتبال و خلاصه انجام هر کار غیر مرتبطی جز کار اصلی خودم.

۱۳۹۳ خرداد ۳۰, جمعه

قمر در عقرب از هر طرف

آخرین روز ماه خرداد هست و تازه از خواب بیدار شده ایم. تو زیر دوش هستی و کارهایت را می کنی تا به سلامتی به شرکت بروی و من هم تا ظهر کمی بدیو خوانی می کنم- کاری که اساسا در این مقطع هیچ ربطی به درس و مقالات عقب افتاده ام نداره- و بعد هم فوتبال دیدن و خلاصه سریال هیچ در هیچ و فیلم شاید وقتی دیگر ادامه داره.

این یکی دو روز هم به همین منوال گذشته. بدون کار مفید. حالا دیگه شده ام فوتبال بین حرفه ای بجای کار و درس. این ویکند منزل اوکسانا و رجیز دعوتیم و جدا از آن کار و خرید خانه هم داریم. از ویکند بعد هم که به سلامتی برای تولد ۴۰ سالگی من قراره برویم یک شب ماسکوکا و از کلید خوردن پروژه Here I am بنده یک هفته فرصت مانده تا کمی خودم را با شرایطی که می خواهم در روند جدید زندگی ام داشته باشم وفق دهم. صد البته که نیاز به کمک و همراهی تو دارم مثل هر چیز و کار دیگه ای.

دیروز بهم گفتی که عروسی هادی بوده. چقدر جالب! وقتی به عقب بر می گردم و زمانی که به دنیا آمده بود و با بابک رفته بودیم شیراز تو گویی که همین چند سال پیش بود. به سلامتی.

پریشب هم با مامانم که حرف میزدم گفت که امیرحسین گفته که ۳۰۰ دلار نیاز داره برای انجام برخی کارهای اداری و گرفتن سوء سابقه و آزمایش خون برای کار جدیدش که رانندگی برای خانه سالمندان هست و به نظر کار خوبی میاد. گفته که قبض تلفن و اینترنت هم ۶۰۰ دلار آمده و نصفش را خودش میده و نصفش را هم هما بده. خلاصه که باج گیری و ... اما به هر حال چاره ای هم نیست. مقصر اصلی مامانم هست که بدون انجام کارهایش ول کرد و رفت شهر جدید. بهش گفتم قبض هایت را یا به نام اون بکن و یا قطع، که هیچ اندر هیچ!

خلاصه شب تا صبح درست نخوابیدم و فکر کردم با اینکه خیلی خیلی از دستش دلخورم اما شاید شرایط مناسبی نباشه برای نادیده گرفتن این نیازش. اگر ده درصد هم راست بگه نباید کاری که می تواند داشته باشد را از دست بدهد بابت این کاغذبازی ها. بهش تکست زدم و خلاصه قبل از این پست برایش ۳۰۰ دلاری که نیاز داشت را فرستادم که برای خودمان ۳۵۰ تا خرج برداشت. جالب اینکه خودمان هم در وضع مناسبی به سر نمی بریم و احتمالا طرف ماه آگست بد به مشکل بخوریم. ضمن اینکه شاید مامان و بابات هم آن موقع آمده باشند اینجا.

از آن طرف هم دیروز ۵۰۰ دلاری که برای مامانت به واسطه کیارش فرستاده بودی به دستش رسیده و بهت گفته بوده که چقدر به موقع و سر وقت رسیده که خیلی بهش احتیاج داشته. لباس هایی که برای بابات و جهانگیر هم داده بودی همگی کوچک بوده.

خلاصه که از نظر مالی اوضاع هر دو طرف خیلی خرابه و ما هم در شرایطی نیستیم که بتونیم اینگونه ادامه بدهیم. خلاصه که قمر در عقرب و من هم به امید وقتی دیگر نشسته ام و اتفاقا این آخری تراژدی داستان ماست.