۱۳۹۳ فروردین ۱۹, سه‌شنبه

نوار کاست

دیشب تا صبح مثل شب قبلش هیچکدام نتونستیم درست بخوابیم. حسابی از خانواده هامون و فشاری که به ما آورده اند بریده ایم. البته آخر شب با مادر حرف زدیم که خیلی حالی نداشت اما سر حالش آوردیم وقتی که گفتیم برای تولدم میریم آنجا به دیدنش. تمام روز را به بطالت گذارنده بودم و شب هم دنباله ی داستان را داشتم و اتفاقا یکی از فکرهایی که در خواب و بیداری به سرم زده بود همین عذاب وجدان کار نکردن و درس نخواندن بود.

صبح تو را در باران آرامی که می بارید سر کار رساندم و خودم رفتم کرما و وقت تلف کردم و کمی مقالات بی ربط فارسی خواندم و حالا هم خانه ام و تا یک ساعت دیگه باید بروم یورک که از ساعت ۷ تا ۱۰ شب وقت امتحان بچه های کلاسم است. عجب ساعت مزخرفی گذاشته اند اما به هر حال چاره ای نیست خصوصا که تو هم برای پتی ایمیل زدی که من بجایت میروم و البته بد هم نشد چون دانشجویانت را من درس داده ام و در واقع شاید سر جلسه کمی باعث گیجی سایرین میشد.

دیشب جایی درباره ی وضعیتم نوشتم که:

گیر کرده در وضعیتی تراژیک: مثل کسی که نوار کاستی دارد پر از نغمه های دلنشین و پاسخ هایی گره گشا، اما در غرب دیگر عصر دستگاه های ضبط و پخش به سر رسیده و در شرق با اینکه هنوز شاید چنین دستگاههایی در گوشه و کنار باشند، برقی برای راه انداختن و گوش دادن به نوار نیست.

دیشب مصادف بود با شب خودکشی صداق هدایت در پاریس و امروز ۴۵۰ سالگی شکسپیر.

۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

مسمومیت

طبیعی بود که با آن اعصاب و روانی که برای ما دیروز خانواده هامون ساختند دیشب تا صبح بجای خواب چنان بی خوابی و بد خوابی کشیدیم که تا صبح نتوانستیم چشم برهم بگذاریم. صبح تو را به تلاس رساندم و خودم هم برخلاف اینکه بروم کتابخانه و خیر سرم بعد از ماهها آرام آرام شروع به کار کنم سر از کرما در آورده ام و ...

فردا شب از ساعت ۷ تا ۱۰ شب باید سر جلسه امتحان دانشجویانم باشم که خیلی بد ساعتی است و تا به خانه برسم نزدیک بامداد خواهد بود. آخر هفته هم که قراره فرانک و دخترش کیمیا از آلمان برای یکی دوشب به خانه ی ما بیایند پیش از رفتن به سفر مسافرتیشون به آمریکای مرکزی. هیچی پول نداریم. هیچی و نمی دانیم که با مهمانداری چه باید بکنیم. کاشی فقط مشکلمون این بود که برای خانواده ها باید خرجی می فرستادیم. اعصاب و روانی که از ما میزنند داره نابودمون می کنه.

برایت این مسیج را وقتی رسیدم اینجا فرستادم و می دانم که امروز کلی کار داری و سرت حسابی شلوغه. این مسیج نشان دهنده ی روحیه و اعصابمون در این روزهاست هر چند که باید بسیار خوش و پرانرژی باشیم از تمام اتفاقات شخصی و روزهای زیبای خودمان که البته نمی گذارند:

"ما عاشقيم.
هيچكس از آشنايان و اطرافيان نه مثل ما عاشق بوده نه اينقدر براي ساختن اين زندگي زيبا تلاش كرده و نه حتي درك و شعور اين چيزها را در حد من و تو داشته و داره.
بخدا همين كارها و رفتار ها عمر ما و زندگي مون را كوتاه مي كنه.
بيا خيلي مواظب روح و جان زندگي مون باشيم.
بيا خيلي خيلي دقت بيشتر كنيم. بخدا هيچكس حتي مادر ها و پدرمون هم آخر سر قبول مسئوليت اين گنده كاري هايي كه به سرمون آوردند را قبول نمي كنند.
مگر قبول اشتباهات خوشون را در زندگي خودشون كرده اند.
همه فقط در حرف خوبن.
بخدا اين چيزها داره سلامت روح و جسم مون را تهديد مي كنه. داره مسموم و مريض مون مي كنه.
بيا يك فكر اساسي كنيم.
من به سهم خودم از همين امروز براي درست كردن اوضاع خودمون تلاش بي بهانه مي كنم.
دوستت دارم
و يادت باشه
اين جواني ماست كه داره از دست ميره.
چون اونها تو جواني خودشون يك دهم ما آينده نگري و تلاش برا از نو سازي نكردند.
من فقط تو رو دارم. نمي خوام و نميذارم زندگي زيبامون را كه با مشقت ساخته ايم ديگران نابود كنند.
عاشقتم عزيزترينم"


خلاصه که بد وضعیتی برامون ساخته اند و خودمان هم اگر درستش نکنیم بیش از آنها در این مسمومیت نقش داشته ایم.

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

نگرانم، نگران از دست رفتن زندگیمان!

کثافت کشیده اند به زندگی مان خانواده ها و اطرافیان. عوض نوشتن از روزها و کارهای خوش و سخت و لذت بخش و کوشش و ... از خودمان آنچه که برایمان مانده شده تنها وتنها تحمل و استهلاک و فرسایش روزمره ی ما در برابر خودخواهی ها و حقارت ها و کوته بینی های خانواده ها و اطرافیانمان.

دستهایم و پلکم از شدت عصبی بودن می لرزد. تمام امروزمان به مزخرفات و حرفهای صد من یک غاز و رفتارهای ابلهانه ی خانواده هایمان رفته. یک روز قشنگ و آفتابی که با هم شروع کردیم و در خانه صبحانه ی کوچک و مطبوعی خوردیم و قرار شد برویم و کمی قدم بزنیم با تماس خاله ات از تهران که بلیطم را عوض کن خاله جون چون پسرم جواب تلفنم را نمیدهد شروع شد و چند ساعت پای خط تلفن با چیپوایر بگذار و بعد از تمام مصایب و بلاخره تعویض بلیط بعد نق و غر که نه اصلا این خوب نیست و حالا عمو مجتبی بهم نق میزنه که چرا یک ماه عقب انداختی و ... تازه در شرایطی که دایم داری بهشون تکست میزنی و یک کلام جواب نمی دهند و این طرف هم یارو پای خط میگه خانم من تمام روزم را نمی توانم پای این خط بگذرانم و ... و منی که دلم برایت فشرده شده چون مجبوری هر رفتار و حرفی را تحمل کنی چون بابات حاضر نیست یکی از ماشین هایش را بفروشد و قرضش را به خاله ات بدهد و... و تو مجبوری که از هر طرف بکشی.

بعد از اینکه حسابی حال و روز و صورتت مچاله شد رفتیم بیرون تا کمی قدم بزنیم و ماشین را که از شدت خاک و جای باران به شدت نیاز به شست و شو داره ببریم جایی. ۲۵ دلار؟ نه نداریم. به همین راحتی. من و تو در حال حاضر پول تمیز کردن ماشینمان را هم نداریم. تا چند هفته ی دیگه هم وضعمان همین است. چطور؟ تو با درآمدی خوب و من با اسکالرشیپ و تدریس دو کلاس چطور؟ اگر کسی به خودمان هم بگوید باورمان نمی شود. اما نداریم. چرا؟ چون بابا جون و مامان جون شما و مامان جون بنده توان و حال و مالی برایمان نگذاشته اند. امروز یک حساب سر انگشتی کردیم و دیدیم از مارچ ۲۰۱۱ تا مارچ امسال نزدیک به ۶۰ هزار دلار پول به آمریکا و ایران فرستاده ایم. ۴۰ تا آمریکا و ۲۰ تا ایران! بدهی ما به اوسپ نزدیک به ۸۰ بدهی بانکی نزدیک به ۱۵ تا پس انداز صفر مطلق، دارایی در این لحظه تقریبا صفر. اینها تماما یک طرف اگر اعصاب و روحمان را با بی فکری ها و انتظارات و حماقت ها و به قول تو خودخواهی هایشان نابود نمی کردند. حاضر بودیم و هستیم که پولمان را بدهیم و خدا را هم شکر کنیم که کاری از دستمان بر می آید اما اینکه هم پول میدهی و هم جون داستانی دیگر است.

نشستیم و با هم حرف زدیم و قرار شد که فکری به حال خودمان و زندگی مان کنیم که اینگونه از دست خواهد رفت. تلفن های بی وقت و حرفهای مزخرف و کارهای پوچ و غرولند کردن های فرسایشی و ... و اینکه هیچ کار و حرکتی در جهت تغییر اوضاع داده نمی شود و همگی با همین اوضاع روزگار می گذرانند و ... انتظارات بی جای اطرافیان از طرف دیگر بنیه ی و اعصابمان را سوراخ کرده است. ده بار شاید بیشتر از سال قبل که خاله و شوهر خاله ات با پسر رشید و تحصیل کرده و زبان دانشان به اینجا آمده اند فقط در یک نمونه در خواست تغییر و جابجایی بلیط هایشان را داشته اند. وقتی به کیارش می گویی که چرا توجهی به خواستشان نمی کنی- و البته جز ماهی ۳ هزار دلار که خرجی می گیری نمی خواهد حتی یک تلفن هم بهت بزنند- می گوید آدم را دیوانه می کنند چون یک تصمیم نمی توانند بگیرند. حال آن هیچ بعد از ده ها ساعت در طول این کمتر از یک سال که فقط برای بلیط هایشان پای تلفن گذرانده ای- در روزهای تعطیلی که باید استراحت کنیم و به خودمان برسیم- نق و غر و لند هم در انتهایش می ماند و باید سکوت کرد چون بابا جان حاضر نیستند برای پرداخت بدهی خود به آنها کاری کند.

قرار شد که فکری کنیم برای زندگی مان. به قول تو دیگر نمی شود همه را مثل بچه *بیبی سیت* کرد. حرفمان تمام نشده بود و قرار شد که برویم و کمی ورزش کنیم و روحیه مان را عوض کنیم که مامان بنده زنگ زدند و حرفهای هزار من یک غاز از فرح اینو گفته و نیلوفر این را و رضا را دیدم و گفت می خوام بیام نهار پیشت و مادر به همه راجع به امیرحسین و بچه های من گفته و ... و... و... که دیگه طاقتم طاق شد. تلفن قطع شد اما قلب درد من شروع.

ساعت نزدیک ۸ شب هست و من تو یک ویکند را مثل ویکند قبل و ویکندهای قبل با فشار خانواده ها و حرفهای مفت و خودخواهی و بی فکری و انتظارات بیجایشان گذرانیدیم. من و تویی که ده برابر همه شان کار می کنیم. من و تویی که ده برابر همه شان درآمد روی کاغذ داریم و هیچ در جیب نداریم. من و تویی که دیروز که برای کارهای سالیانه ی تکس هایمان دفتر بیژن رفته بودیم حتی پول پرداخت قبض طرف را نداشتیم و وقتی که گفت ۴۰۰ دلار *تکس ریترن* می گیرم از خوشحالی روی پا بند نبودم چون هیچی پول ندارم و نداریم. من و تویی که هنوز بهار نرسیده می دانیم که چه تابستان سختی پیش رو خواهیم داشت. من و تویی که امروز که ایمیل دانشگاه نیویورک آمد که بوک چپترمان در کتابشان در پایان سال چاپ خواهد شد حتی حال و نای خوشحالی و لبخند را نداشتیم. من و تویی که احساس می کنم در حال له شدن هستیم و حس می کنم زندگی زیبایمان از دست خواهد رفت بسیار آسانتر از از دست رفتن یک لحظه ی ناپایدار. من و تویی که روزهایمان را به کثافت کشیده اند و ما برای نجاتشان اگر قدمی بر نداریم در مرثیه ی این ایام چیزی برای گفتن نخواهیم داشت مگر شکل آنها شدن. شکل آنهایی که یک عمر غلط زندگی کرده اند و نمی دانند و نمی خواهند که بدانند.

وااااای!
خسته ام کرده اند.
خسته  مان کرده اند.
دست و دهان بسته، فرسوده و ناتوان مان کرده اند.
نکند این زندگی زیبا که اینقدر برایش کوشیدیم و تلاش کردیم به همین راحتی از دست برود ما نفهمیم که چه با خود کرده ایم و چه با ما کرده اند.
نازنینم نگرانم، نگران!
 

۱۳۹۳ فروردین ۱۶, شنبه

دو اتفاق خوب و یک اتفاق عالی

دیروز جمعه چند اتفاق خوب افتاد و یک اتفاق خیلی خوب افتاد. صبح پیش از رفتن تو به سر کار لینک مطلب چاپ شده ام از انگلیس آمد که تا همین حالا خیلی بازتاب داشته و خودم هم فکر می کنم چیز بدی نشد. دومین اتفاق خوب هم تمام شدن کلاسهای درس در این سال تحصیلی بود هر چند که هنوز امتحان و برگه تصحیح کردن و پروسه نمره دادن مانده اما به هر حال تمام شدنش از این جهت خوب بود که دستم را برای برنامه ریزی کامل در این چند ماه باز می گذارد. در راه برگشت به خانه که بودم- بعد از اینکه چند تایی از دانشجویان بعد از اتمام کلاس ها آمدند و تشکر کردند و در همان فضا بودم تا رسیدم نزدیک خانه در یک هوای بارانی و نسبتا خنک- به تو زنگ زدم که سر راه چه چیزی بخرم و گفتی که نان و تخم مرغ. یک فیلم هم گرفتم که شب با هم ببینیم که بد نبود و خیلی بیشتر از آنچه که هست مورد توجه برخی از جشنواره ها قرار گرفته. فیلمی از کانادا به اسم گابریل که در لیست نهایی بهترین فیلم خارجی اسکار بود- و نشان داد که چقدر جای گذشته فرهادی و آبی گرمترین رنگ کشیش در این لیست خالی بود- که شب با جام شرابی که نوشیدیم به سلامتی خبر مهم این سال جدید همراه کردیم و دیدیم.

و اما خبر خوب روز و به قول تو نشان اینکه به سلامتی امسال چه سالی شود: درست دیروز بود که گفتی شاید بابت نقدی که به سیاست خارجی هارپر کرده ام کار پرونده ی اقامتمون اینقدر طول کشیده و این بار دومی بود که این را گفتی. در راه برگشت زیر چتر و با صدای باران به سمت خانه بودم که گفتم امروز نامه های تاریخ امتحان اقامتمون آمده و آمده بود.

وقتی رسیدم بالا تو چند دقیقه ای بود که رسیده بودی خانه. در را که برایم باز کردی و از حالم پرسیدی گفتم که خیلی خوشحالم و گفتی که حق دارم و خسته نباشم و یک سال تدریس و ... گفتم نه فقط برای این و پاکت ها را که بهت دادم از خوشحالی روی پا بند نبودی. سریع پاکتها را باز کردی و دیدیم که تاریخ امتحانمون ۲۲ ساعت ۸ صبح هست. خب! به سلامتی پس از سالهای آزگار بلاخره نوبت ما هم رسید و خدا را هزار مرتبه شکر می کنیم. خصوصا که می دانم چقدر این داستان باعث تسهیل در رفت و آمدمان پیش خانواده هامون خواهد شد. اینکه چقدر خوشحالیم که حالا حق تعیین و تاثیر در آنچه که فکر می کنیم مهم هست را به اندازه ی خودمان داریم. اینکه خیالمون بابت آینده راحتتر شده و اینکه می توانیم جهان را بیش از پیش درونی کنیم و رنگ ها و صداها و مزه ها و خطوط و افق های بیشتری را تجربه کنیم به امید خدا.

امسال سالی خواهد بود و این هم نشانه هایش. پر از امید و نور و آینده. مبارکمان باشد.
 

۱۳۹۳ فروردین ۱۴, پنجشنبه

۱۰ هزار ساعت

مقاله ای می خواندم که با آنچه که در بخش شگفتی های مغز در موزه ی ملبورن چند سال پیش دیدیم شباهتهایی داشت. برای اینکه متخصص در حوزه ای شوید به حداقل ۱۰ هزار ساعت کار -که شامل کار فکری هم هست- در آن حوزه نیازمندید. یادمه وقتی داشتیم یکی از آن بخش ها را در موزه می دیدیم نوشته بود که ۱۰ سال کار فکری در هر حوزه ای شما را به آن حوزه با نسبت بالایی مسلط می کند.

اگر درست و روی برنامه کار کنیم یعنی تقریبا ۸ تا ۱۰ سال تقریبا هر روز و هر روز حداقل چند ساعت خواندن و فکر کردن و ...

یعنی حالا که امسال ۳۵ و ۴۰ ساله خواهیم شد اگر درست و روی برنامه روزانه و با پشتکار برویم جلو یعنی قبل از میان سالی تو و اول میان سالی من.

یعنی اگر و اگر و اگر *کار کنیم* می شود *کاری* کرد.


بدر کردن سیزدهمین روز

خب به سلامتی تا کمتر از سه ماه دیگه تو ۳۵ ساله و من ۴۰ ساله خواهم شد. یعنی برای من به اولین قدمهای سراشیبی خواهیم رسید. اما عدد و کمیت هرگز تعیین کننده ی مسیر زندگی ما و من نبوده. متاسفانه کیفیت هم با توجه به پیوند وثیقی که با کمیت دارد اینگونه در حال آسیب خوردن شده و باید فکری به حالش کنم. به همین دلیل و با اینکه می دانم تا پیش از این بارها و بارها پیمان بسته ام که دیگر اینگونه نباشم و غافل و اینجا اینگونه ننویسم و تکرار مکرر نکنم و می دانم که پیمانه شکستم اما تصمیم دارم که اینبار روش دیگری به کار برم. هیچ روزی را به پایان نباید برد مگر با خواندن چیزی تازه، دیدن و شنیدن قطعه ای بدیع و تجربه ای ناب چه در عرصه هنر و چه در عرصه ی اندیشه و سیاست و ... خلاصه که حداقل یک کار تازه هر چند کوچک.

و اما از دیروز می گویم در حالی که اکنون اینجا در کرمای دانفورد بعد از رساندن تو به تلاس نشسته ام و ساعت هنوز از ۹ و نیم نگذشته است. دیروز بعد از دیدن دو تا فیلم و یک مسابقه فوتبال و کمی تمیزکاری خانه و ... با اینکه روزی کاری و وسط هفته بود اما هیچ کار بخصوصی نکردم و حتی مصاحبه ی نیمه تمام با مجهتد شبستری را به سر انجام نرساندم اما تو که از سر کار سر وقت به خانه رسیده بودی برای رفتن به پارک و سبزه ی سیزده را در پای درخت تو گذاشتن و دعاهای خوب در روز سیزده بدر کردن، روزم را زیبا کرد. کلی دعا کردیم و کلی چیزهای خوب برای همه و خودمان آرزو کردیم و امیدوارم که سلامت و طول عمر و کیفیت زندگی شامل حالمان شود. نمی خواهم از حس عجیب سبزه پای درخت تو گذاشتن بگویم که حالم را دگرگون و احوالم را خراب می کند هر چیز اینگونه ای امسال. می خواهم بگویم که امسال سال سرنوشت ماست و باید پلی برای بهتر کردن آینده مان باشد به امید خدا.

اتفاقا دیروز تو تصمیم گرفتی که دو سهم از سهام تلاس برای خودمان بگیری که تنها ماهانه ۶۰ دلار از حقوقت را شامل می شود و شاید در آینده معلوممان کند که هر چند کوچک اما چه تصمیم بجایی بوده. این هم از کاری تازه هر چند کاملا متفاوت.

فردا اما آخرین روز کلاس و آخرین جلسه ی تدریسم در این سال تحصیلی خواهد بود به سلامتی. البته هنوز امتحان و تصحیح برگه ها و ... مانده اما دیگر داستان جمعه های امسال تمام میشود. سال بدی نبود. هر چند کلاس هایم می توانست بهتر جلو رود و هر چند بچه ها بیشتر می توانستند بیاموزند و من هم از آنها. تجربه ای شد برای سالهای آینده و البته نشانی از سختی های بیشتر پیش رو دارد با این نسل کم علاقه و متوجه به چیزهای دیگر و احتمالا روشهای نو که در غیاب آنها امروز کار به مشکل بیشتر می خورد.

خب! کمتر از سه ماه مانده و من می خواهم تا آن زمان مقالات نا تمام و شروع نشده را بجایی برسانم. ورزش و زبان و ... را شروع کنم و در کنار تو و با تو از زندگی لذت بردن را برای این نیمه ی دوم آغاز.

۱۳۹۳ فروردین ۱۲, سه‌شنبه

ورشکستگی کامل

تازه تلفنم با مامانم و مادر تمام شد و تو هم داری با مامانت که ساعت ۵ صبح تهران بیداره و زنگ زده حرف میزنی. امروز به اصرار من از طرف سارا یک میلیون براشون فرستادیم و قرار شد که از چک بمباردیر که پیشاپیش ۷۰۰ تا براشون فرستاده بودیم از طریق آیدا این ۴۰۰ تا را هم بگذاریم رویش و به هر حال یکجوری تابستان خودمان را سر کنیم.

مامانم هم که قرار بوده بعد از یک ماه بلاخره امروز برود تلویزیون بخرد که گفت چک بیمه ی بیکاریش نیامده و گفته اند چون آدرسش تغییر کرده ممکنه یک ماهی طول بکشه و به همین دلیل تصمیم گرفته پولی را که برایش فرستادم نگه داره تا وقتی بیمه اش رسید برود و تلویزون بگیرد.

صبح تو را رساندم و رفتم دانفورد و کمی مقاله ی اینترنتی خواندم درباب ایران و بعد هم برگشتم خانه. جز ورزشی که عصر رفتم تقریبا هیچ کار مفیدی نکردم. تو تمام روز را کار کردی و بعدش هم با رفتیم ورزش.  با رسول هم حرف زدم که یکی دو نکته ی خوب در حرفهایمان در آمد خصوصا راجع به ورشکستگی کامل چپ در انتخابات ترکیه بعد از این همه درگیری و تظاهرات در شهرهای بزرگ. و صد البته شکست تاریخی مدعیان از صندوق رای و این یعنی دولت پدیده ای است به شدت پیچیده و به مراتب قوی تر از آنچیزی که به نظر میرسد.

با اینکه امروز درس نخواندم و فردا هم نخواهم خواند اما هنوز چونان یک ابله امیدوارم که روزی از خواب غفلت بیدار شوم. شاید این سیزده بدر که فردا خواهد بود واقعا کمک به بدر کردن چیزهایی شود و دست ما را هم بگیرد. تا ببینیم چه میشود.