۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

La bohème: 1021





تازه از اپرای La bohème که در سالن اپرای چهار فصل تورنتو برگزار میشد برگشته ایم. خیلی خوب بود و در واقع فوق العاده. به هر حال کار Puccini هست و به قول معروف آخرشه! این اپرا را به مناسبت گرفتن کار تلاس رفتیم و به خودمان حال دادیم. امروز پکیج را برایت فرستادند و خدا را شکر همه چیز خوب و عالی است.

صبح به دانشگاه رفتم تا دیوید را ببینم برای سئوالاتی که برای کنفرانس داریم بعد از دانشگاه برگشتم سمت خانه و قبلش به بی ام وی رفتم. در راه با رسول حرف زدم که بد نبود و به تو زنگ زدم که بیایی و کمی در پارک کنار خانه در این آخرین روز سال که گفتند هوا بالای ۲۰ درجه خواهد بود قدمی بزنیم. البته خیلی زود باران گرفت و تو هم که داشتی برای کیارش که سرماخورده غذا درست می کردی زود برگشتی خانه. من هم با مازیار در کافه ی آروما قرار داشتم و نزدیک به دو ساعتی نشستیم و کمی از بحث های در گرفته در کاتج و شگفتی من از بد گویی و سیاه نمایی که آیدین و سحر می کردند گفتیم و مازیار بهم گفت که چون با جمع زیادی از ایرانی ها در تماس هست این ژست مخالف خوانی تو خالی متاسفانه پدیده ای اپیدمی در میان همه شده. بعد از اینکه چای و شیرینی با هم خوردیم و باز هم بابت زحمتی که آن شب در ویلا بهش دادیم بابت دو بار آمدن به بیمارستان ازش تشکر کردم که گفت من و تو برایش مثل برادر و خواهرش هستیم. البته که می داند که احساسمان به او و نسیم هم متقابلا همین گونه هست.

خلاصه بعد از اینکه برگشتم خانه و تو هم از خانه ی کیارش برگشتی نهار سبکی خوردیم و رفتیم اپرا و کلی لذت لابوهم را بردیم. فردا صبح هم به سلامتی باید برای آزمایش هایی که دکتر برای من و تو نوشته برویم آزمایشگاه صبح سحر و عصر هم که من کلاس آلمانی دارم و تو هم از کریستینا دختر همکارت که هفته ی پیش پدرش را بعد از مدتها درگیری با سرطان از دست داده دعوت کردی که بیاید خانه و کمی با هم باشید.

خلاصه همانطور که امشب هم در سالن بهت گفتم واقعا باعث افتخاری. کاری را گرفتی که کمتر کسی شانس و احتمال گرفتنش را داشت چون چنان رزومه ای برای خودت با تلاش و همتی که به خرج دادی ساخته ای که تو باید آن تک نفری باشی که انتخاب می شوی. آن تک نفری که زبان مادریش این نیست و اینجا خاک پدریش نیست. اما با افتادگی و صبر و تلاش آنی شدی که باید و می خواستی.

نه تنها به تو افتخار می کنم که تو را الگوی بسیاری و از همه مهمتر الگوی خودم می دانم.
تو نور چشم و خنده ی لب و گرمای وجود و ریشه ی درخت زندگی منی.

مبارکمان باد افتخار من!

ضمن اینکه این پست هزار و بیست و یک ماست.

۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

کاتج و کایاک و پکیج


بجای اینکه الان که سه شنبه ظهر هست سر کلاس آشر باشم و بعد از ظهر هم به کلاس آلمانی بروم خانه هستم و تازه بعد از جارو و تمیز کاری هفتگی که به واسطه ی رفتن به کاتج آخر هفته عملی نشده بود ماندم خانه و امروز با هم هستیم. خدا را شکر تجربه ی خوبی بود. شنبه پیش از ظهر آیدین و سحر با محمد و همسرش آیدا که برای چهار ماه آمده اند کانادا و خانه ی برادرش آیدین خواهند ماند آمدند جلوی خانه ی ما و دو ماشینه زدیم به راه و تا رسیدیم به ویلایی که کرایه کرده بودیم با توقفی که در راه کردیم برای چای سه ساعتی شده بود. کمی بعد از ما هم دو ماشین دیگر رسیدند، اول مازیار و نسیم و بعد هم پویان و هستی با دوستشان مریم که او هم تازه از ایران آمده بود. همه چیز عالی بود و نهار که ساندویچ هایی بود که تو درست کرده بودی دیر هنگام خوردیم و بجز نسیم که پایش عمل شده بود و این چند روز کامل خانه نشین بود مازیار، من و محمد بقیه رفتید در آب گرم هات تاپ. اما تنها اتفاق ناراحت کننده و خصوصا برای من و تو اذیت کننده اتفاق شب اول بود که تو بخاطر کمی مهیتو که خوردی و گرمای آب بعد از اینکه اول کمی خوش شده بودی همراه بقیه که در آب شلوغ بازی در می آوردید کم کم حالت بد شد و بعد از اینکه به اصرار من از آب بیرون آمدی دیگه توان راه رفتن نداشتی و خلاصه حالت بد شد برای مدت طولانی. هر کسی هم سعی می کرد دکتر شود از آب قند تا آب نمک از این توصیه تا آن و خلاصه با اینکه کاملا بی حال شده بودی و بارها حالت بهم خورد تنها کسی که واقعا در کنار من کمک اساسی کرد سحر بود که خیلی زحمت کشید و با کمک او لباس هایت را عوض کردیم و با چند بار اصرار مازیار و پیگیری من بلاخره بعد از دو ساعت که حالت بهتر نشد به اورژانس زنگ زدیم و با اینکه خیلی جای پرتی بود در کمتر از ۱۰ دقیقه آمدند. بعد از اینکه کارهای مقدماتی را کردند گفتند که بهتر است به بیمارستان برویم و این شد که مازیار و من همراه با سحر و هستی دنبال آمبولانس راه افتادیم و بعد از اینکه دکتر آمد و گفت چیز خاصی نیست بچه ها به اصرار من برگشتند خانه و دوباره بعد از دو ساعت مازیار در حالی که ساعت یک صبح بود آمد دنبال ما و برگشتیم خانه. همه جز سحر خواب بودند و بعد از اینکه تو را در تخت گذاشتیم و من با مازیار کمی نشستم رفتیم برای خواب که واضح بود تا صبح بیدار بودم و نگران. جز یکی دوباری که بیدار شدی مشکلی پیش نیامد تا صبح که بیدار شدی و جز کمی از بیمارستان و آمپولی که زده بودی هیچ چیز یادت نمی آمد نه آمبولانس و نه هیچ چیز دیگه ای.

اما از یکشنبه صبح که همگی بیدار شدیم تا در کنار هم صبحانه بخوریم و همه چیز عالی و زیبا بود. کمی باران و کمی قایق سواری. شام و نهار و کلی گپ و گفت و خنده. تار نوازی آیدین و بازی جمعی در ساعات آخر و البته یکی دو بحث داغ که خصوصا یکیش خیلی عجیب بود و بیشتر تحلیل ما درباره ی قضاوتهای آیدین و سحر از اینجا و زندگی در خارج که البته بیشتر مثل اکثر کسانی که از این دست حرفهای توهمی میزنند برخاسته از یک ژست مخالف خوانی بود و بقول آیدا خواهر آیدین بابت تجربه نکردن عریانی وقاحت در ایران اسلامی و البته تنها تجربه ای که دارند تجربه ی بچه بازی های دوستان و آخر هفته های شمال و ... و بعد هم به قول محمد نفهمیدن اینکه اتفاقا ملت متاسفانه بیش از همیشه تشنه ی همین چیزهای *بد لیبرال* هستند و شعارزدگی آیدین درباره ی کار و تاثیر گذاشتن در آن شرایط تیراژ و مجوز و حق حیات و ... خلاصه بحثی بود که در آخر جز اعتراف به اینکه شاید هم کمی رمانتیک و شاید هم به دلیل عدم تجربه ی محیط واقعی کار- که اعتراف البته بزرگی است- و خلاصه تمام این داستانها و کارهای خوب و خوشی که کردیم در یک کلام باید گفت که تجربه ی بسیار دلپذیر و خوبی بود. جمع خوب و یکدست در کنار آب و هوای خوب، غذای مناسب و حرفها و کارهای جالب. خلاصه که جدا از شب اول خیلی خوش گذشت.

دیشب هم تا رسیدیم خانه ساعت از یازده گذشته بود و بعد از تلفن به مادر خسته بودیم و سریع خوابیدیم. از همان دیشب به آیدین گفتم که امروز برای هفته ی دوم باز هم کلاس آشر را نخواهم آمد و قصد داشتم که کمی با ماندن در خانه پیش تو باشم و هم استراحت کرده باشم تا فشار روحی آن شب را کم کنم.

اما جدا از این داستان امرزو روز مهمی خواهد بود. اول از همه که قراره به سلامتی از تلاس بهت پکیج کاری را بدهند و به امید خدا دوره ی جدید کاری و زندگی را شروع و تجربه کنیم. ضمن اینکه من هم قراره که یک پکیج به خودم پیشنهاد بدهم که با شروع کردنش اتفاقی در آینده خواهد افتاد و دوره ی جدیدی در زندگی مون شروع خواهد شد. با اینکه کلاس آلمانی و دانشگاه نرفتم و فردا هم باید بروم دنبال کارهای HM و دنبال دیوید بیفتم و تا دانشگاه برم و برگردم اما احساس می کنم که واقعا دیگه فرصتی برای از دست دادن ندارم.

خلاصه که منتظر پکیج ها هستیم به سلامتی. تجربه های نو مثل کاتج و کایاک سواری و به سلامتی نو کردن زندگی.

   

۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

Telus & Telos


این چند روز گذشته با اینکه روزهای خیلی خوب و مهمی بودند اما تنبلی من و به تعویق انداختن آمدن به اینجا باعث شد که چند روز گذشته را الان که شنبه صبح هست و داریم کارهامون را می کنیم تا به سلامتی برای اولین بار با جمعی از بچه ها برای دو روز به کاتج برویم یکجا و حالا بنویسم تا دوشنبه شب که برگشتیم و از آنجا داستان را ادامه دهم.

مهمترین خبر و اتفاق بعد از دیداری که با سندی برای شام چهارشنبه شب داشتی بود که معلوم شد به سلامتی کار در تلاس را از بین دهها متقاضی واجد شرایط گرفته ای. شب که برگشتی خانه بهم از جزییات ملاقات و حرفهایتان گفتی و معلوم بود هم تو و هم اون از این انتخاب راضی و خوشحال هستید. خدا را شکر می کنم که بعد از یک دوره ی بسیار سخت و طاقت فرسا در کپریت که تنها باید با تام کار می کردی- داستانی که الان جنیفر داره و هر روز دهها تکست برای تو میزنه تا علاوه بر اینکه ببینه باید چه کار کنه غرولند هم از رفتار عصبی مشتی بکنه- رزومه ای برای خودت ساختی که نتیجه اش این شده. البته هنوز پکیج پیشنهادی را بطور رسمی بهت نداده اند اما صبح پنج شنبه که برای برانچ دوتایی رفتیم بیرون از کارگزینی تلاس بهت زنگ زدند تا همه چیز را نهایی کنند. پنج شنبه شب هم گفتم بیا و با هم به همین مناسبت کار تازه ای کنیم. نرفتن به کلاس گوته با رفتن به سینما و دیدن فیلم جاذبه به شکل سه بعدی تجربه ای بود تازه. با اینکه ما جزء معدود کسانی بودیم که بطور اتفاقی بلیط اولین اکرانهای سه بعدی فیلم آواتار را در سیدنی داشتیم و نرفتیم، از آن سال تا امروز هرگز پیش نیامد که فیلم سه بعدی را تجربه کنیم. این اتفاق البته با دیدن فیلم جاذبه که می گویند از جمله فیلمهای خوب امسال هست افتاد.

جمعه هم خبر نسبتا خوب دیگری داشتیم و آن قبول شدن مقاله مون برای کنفرانس معتبر تیلوس بود. مجله و موسسه ای که الهام بخش ارغنون در ایران بود و همیشه دنبالش می کردم. درست نیمه ی فوریه در نیویورک. نوشته اند که از بین دهها مقاله ی ارايه شده ما جزء بهترینها بودیم برای پذیرش گرفتن و خلاصه که Telus & Telos هر دو در این هفته خط اصلی داستان را شکل دادند.

دیروز تمام روز دانشگاه بودم و کلاس داشتم و تو هم با سحر و آیدا- خواهر آیدین- و همسرش محمد رفته بودید خرید برای این ویکند که به سلامتی از ساعتی دیگر راهی کاتجی می شویم که برای دو شب و سه روز رزور شده.

امیدوارم به سلامتی به همگی خوش بگذره و از آن مهمتر بعد از برگشت من هم کمی مسیر و شکل زندگیم را اصلاح کرده باشم و برای رسیدن به رویاهایم تلاش کردن را هم تجربه کنم.

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

رنگ آمیزی روح


سه شنبه بعد از ظهر هست. تمام این چند روز را در خانه با هم بوده ایم و سعی کردیم بعد از مدتها کمی مثل قدیم روزها در کنار هم باشیم. تو که مرخصی گرفته ای و منتظر جواب تلاس هستی که قراره فردا با سندی به کافه ای بروید و با هم تصمیم نهایی را بگیرید. من هم که امروز کلاس لویناس را نرفتم و ماندم خانه پیش تو تا پیش از ظهر که تو رفتی آرایشگاه پیش پگاه و من هم رفتم پیاده روی و شیرینی برای بچه های کلاس آلمانی گرفتم که هفته ی پیش کلا نرفتم تا بابت خبر بمباردیر به آنها هم سوری داده باشم. امروز عصر من به گوته خواهم رفت و تو هم با بعضی از همکارهای کپریت قرار شام داری.

دیروز صبح با کیان در آروما- کافه ی تازه باز شده در نزدیکی ما که جای کرما را برایم داره میگیره و البته برتری اش نه در قهوه اش که در محیط و فضای مناسبش هست- قرار داشتم تا کمی برای شرک و OGS بهش کمک کنم و اطلاعات لازم را بهش بدم. به امسال که نخواهد رسید اما امیدوارم که سال آتی را موفق جلو برود. البته نمی دانم شانس بچه های آهنگسازی چقدر هست و چقدر کلا سهمیه ی اینطور اسکالرشیپ ها را دارند اما بهش گفتم که باید امیدوارانه تمام تلاشت را بکنی.

بعد از قرارم با اون تو آمدی دنبالم و با ماشین در یک روز نیمه بارانی رفتیم و کمی در محلات زیبا و پر درخت چرخیدیم تا رنگهای بی نظیر پاییزی را بر برگ و تنه ی درختان ببینیم و کمی روحمان رنگ آمیزی شود و هوایی بخورد. بعد از کمی گردش در اطراف به خانه آمدیم و تا عصر که به ورزش رفتیم و شب که مستند جهان به روایت دیک چنی را دیدیم آرام و خوش این مدت مرخصی تو را به سلامتی شروع کردیم.

خدا را شکر. همه چیز خوب است و تنها مانده آب هندوانه ی مناسب برای بنده که کمی کار کنم.
 

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

آخرین روز کاری در کپریت


دوباره دوره ی گیجی و سردر گمی من شروع شده و بابت عقب افتادن کارهایم دایم به دنبال کوتاه کردن راههای پیش رو و خلاصه برنامه ریزی های مجدد می گردم. یکی از اصلی ترین دلایل غیبت این چند روز در این صحفه هم همین بوده با اینکه اتفاقا خبرها و وقایع و کارها کمی هم نداشتیم و اتفاقات جالب هم کم پشت سر نگذاشتیم.

از چهارشنبه شب شروع می کنم که بعد از اینکه رفتیم دنبال عمویم در هتلی که بود و بعد از اینکه اولش کمی نق زد که چرا اینقدر زود برنامه ی شام گذاشته اید- ساعت ۸ شب در هفته صد البته برای ایشان که به مسافرت تفریحی آمده اند زود بود- و بعد از اینکه بانا و ریک به دلیل سرماخوردگی ریک مجبور به خانه نشینی شدند و همراه ما نیامدند رفتیم رستوران شهرزاد که خیلی هم مورد توجه اعلا قرار گرفت. البته مشتی اصلا حال و حوصله نداشت چون گویا چند تلفن پشت سر هم از آمریکا داشت و همگی از دست پسر خواهرش- محمد علی- که روی سرش خراب شده شکایت داشتند و البته خواهر و برادر محمد علی هم که در لس آنجلس هستند بار مسئولیت طرف را قبول نمی کنند. جالب بود دیدن عمویم در این وضعیت که تا سالها حاضر به برداشتن هیچ گام عملی برای کسی از بچه های فامیل نشده بود و داستان تا جایی جلو رفت که افشین هم خدا بیامرز شد و اینها انگار نه انگار اما حالا گرفتار محمد علی شده اند که بچه ی بدی نیست اما بابت مشکلاتی که داره همه را به ستوه آورده. شب بعد از اینکه تو را به خانه رساندم و اعلا را به هتلش بردم چون فردایش باید به دانشگاه می رفتم و دیگر نمی رسیدم که همراهش به فرودگاه بروم رفتم و نیم ساعتی در اتاقش نشستم و به درد دلش گوش کردم که خیلی باعث تامل و البته تاسفم شد. این همه سال تلاش کنی و کار و زحمت و کلاهبرداری و تلاش درست و نادرست به قول خودت چنین دم و دستگاهی برای خودت بسازی و با کمک برادرت یکی را ده تا کنی حالا به خون هم تشنه باشید و با هم حرف نزنید و با تیشه به جان زندگی و هستی همدیگر بیفتید و از آن جالبتر اینکه عمیقا منزوی و تنها در لاک خود باشی. چقدر درد آور و تاسف آور است زیستن در چنین موقعیتی. در راه که بر می گشتم خدا را شکر کردم که هرگز کارم درست نشد تا زندگیم با اینها گره بخورد و یکی از اینها شوم که حتما مستعدتر از اینها بودم برای نابود کردن و نابود شدن. اتفاقی که در محدوده ای کوچکتر برای بابک هم افتاده.

پنج شنبه رفتم دانشگاه در جلسه ای که قرار بود با مسئولان رده ی اول دانشکده برگزار شود بابت آینده ی گروه و اینکه بلاخره SPT باید سر از کجا و کدام دپارتمان در آورد. جلسه ی خوبی نبود و برداشت همگی ما دانشجویان این بود که تصمیمی از بالا به شکل دستوری برایمان گرفته شده و عملا چاره ای نیست جز قبول وضعیت. اما تاسفبارتر حضور اندک دانشجویان بود و داستان را به سخنرانی روز قبل من درباره ی اسکالرشیپ گره زد که به درخواست جودیت و JJ رفتم دانشگاه و جز یکی دو دانشجو از گروه خودمان و در مجموع چند نفری از سایر گروهها کسی نیامده بود.

جمعه اما آخرین روز کاری تو در کپریت بود که تصمیم گرفته ای و گرفته ایم بی آنکه به کسی بطور مشخص بگویی این دو هفته مرخصی سالانه ات را که از فردا شروع میشه بگیری و بعد هم به امید خدا قراره تا یکی دو روز آینده- که البته همینطوری هم خیلی دیرتر از حد معمول شده و حسابی من و تو را این انتظار کلافه کرده- پیشنهاد تلاس را بگیری. قراره که فردا دوباره با مدیر بخش و کسی که قراره برایش کار کنی ملاقات داشته باشی- قرار بود امروز یکشنبه با هم بروید کافه ای بنشینید و گپی بزنید که طرف مریض شد و به فردا موکول شد- و اگر قسمت بود آنها بعد از جمع بندی نهایی به تو خبر را بدهند و بعد تو بهشان جواب دهی. اما مهمترین نکته پایان کارت در دفتر تام در کپریت بود که بعد از بیش از یک سال کار در چند بخش کپریت و از آخر ماه مارس به عنوان مسئول در دفتر تام که دایم قرار بود نفر دوم را سریع استخدام کنند و چهار ماه طول کشید و حابی فرسوده و خسته ات کرد و مردک استرسی و بی شعور هم دایم فضای کار را متشنج می کرد- طوری که الان جنیفر به تو میگه چطور تونستی این مدت را تحمل کنی و من که به همسرم می گویم این چه تیپ آدمی است بهم گفته بهتر حالیش کنی که رفتارش را درست کنه و گرنه خودم میام و باهاش حرف میزنم، شوهر طرف البته بدن ساز حرفه ای است. خلاصه که به سلامتی دفتر این دوره هم بسته شد و امیدواریم که پیشنهاد جدید را هر چه زودتر بگیری و این دو هفته را با خیالی راحتتر به کار و درس و استراحتت برسی.

دیروز شنبه هم صبح به جلسه ی HM گذشت که جلسه پر از بحث و کاری بود و عصر هم برای نقد مقاله ی توماش در بار بدفورد آکادمیک دور هم جمع شدیم. بعد از اینکه جلسه تمام شد و اکثر بچه ها رفتند گاری که تازه آمده بود تا بعد از مدتها همدیگر را ببینید با کلی و من و تو رفتیم طبقه ی بالا که رستوارن بود و شامی خوردیم تا حدود ساعت ۸ نشستیم. خلاصه روز بدی نبود اما خیلی خسته شدیم. من که تقریبا تمام روز را به حرف و بحث گذرانده بودم و تو هم که صبح رفته بودی خانه ی نسیم و مازیار تا برای نسیم که رباط پایش را که در اسکی پاره شد و عمل کرده بود نهار درست کنی و بعد هم که جلسه ی ماهانه ی گروه را داشتیم.

امروز هم روز بارانی و آرامی است. تو داری با تهران تلفنی حرف میزنی و من هم بعد از اتمام این پست کارهایم را می کنم تا برای یک قهوه در این روز بارانی با هم برویم بیرون. درس و آلمانی و برنامه ریزی کار اصلی امروز من هست و تو هم باید برای این دو هفته برنامه ریزی کنی تا روزهایت را به سرعت و بی هیچ دستاوردی از دست ندهی. اول از همه استراحت و و شروع ورزش روزانه و کمی هم پیانو بعد هم ترجمه ی متنی که تری برایت فرستاده از فرانسه به انگلیسی و بعد هم نوشتن یکی از دو مقاله ی دموکراسی رادیکال کار اصلی تو در این دو هفته است.

دیشب هم تکستی از کیان گرفتم که گویا از مازیار راجع به بمباردیر من شنیده بود که علاوه بر تبریک خواسته بود که فردا جایی با هم قرار بگذاریم و کمی راهنماییش کنم. خلاصه که برای من هم این ایام باید توام با درس و کار روی کارهای عقب افتاده و آلمانی خواندن و ادامه ی ورزش روزانه ام باشه- تنها کار مفیدی که در طول این چند ماه گذشته انجام دادم.

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

سخنرانی برای انجمن شاعران مرده


از صبح خیلی زود بیدار شدم و روی متنی که باید برای جلسه ی اسکالرشیپ ارائه می کردم کار کردم. متن بدی نشد و سعی کردم هم آنچه را که اکثریت می گویند و شنیده ام روایت کنم و هم مورد خیلی خاص خودم که دقیقا نقطه ی عکس تمام گفته ها بود و نتیجه اش برای گروه و خودم بهتر از همیشه شد.

وقتی رسیدم دانشگاه با دیدن تنها ۹ تا ۱۰ دانشجو در جلسه خیلی جا خوردم. آینده ی SPT خیلی روشن نخواهد بود اگر اوضاع و مشارکت بچه ها برای کارهای خودشان اینگونه پیش رود. وقتی برای کار خودت انرژی نمی گذاری و وقت صرف نمی کنی و تحقیق نکنی مسلما نتیجه اش هم چیزی غیر از آمال و آرزوهایت خواهد بود. جودیت هم که بعد از تشکر من ازش خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود بهم گفت که خیلی از حضور اندک بچه ها جا خورده. به هر حال داستان آن طور که برگزار کنندگان انتظار داشتند پیش نرفت اما خیلی هم بد نبود.

بعد از برگشت به خانه متن کنفرانس هفته ی بعد مامانت را که از من خواسته بود درباره ی رئالیسم فلسفی برایش حدود سه سه صفحه ای بنویسم آماده کردم و برایش ایمیل کردم و رفتم ورزش و وقتی برگشتم تو رسیده بودی خانه و خیلی خسته دراز کشیده ای. این چند شب دایم بیرون رفتن و دایم غذای بیرون خوردن و درست نخوابیدن باعث خستگی هر دوی ما شده اما به سلامتی فردا با اینکه جلسه ی مهمی در دانشگاه داریم عمویم را به فرودگاه خواهم برد و بلاخره دوره ی مهمانداری تا مدتی به تعطیلی کشیده خواهد شد.

امروز تو هم روز شلوغ و سختی داشتی. اول اینکه همسر بیمار ماریا- از همکاران و مدیران بخش حسابداری- که مدتها مریض بود فوت کرده و تو را خیلی ناراحت هستی. دوم هم اینکه لیز از آمریکا آمده و کمی فشار کار و شلوغی بیشتر از قبل شده خصوصا که با جانشین خودش یعنی جنیفر خیلی مسئله داره و تو این وسط گیر کرده ای. بعد هم از تلاس بیش از ۴۵ دقیقه با لیس که یکی از رفرنسهایت بوده حرف زده اند و خیلی هم منتظر نتیجه ی این داستان هستی و هر دو کلی امیدواریم که به امید خدا اگر خیر هست این اتفاق زودتر بیفته.

خلاصه که شب آخری است که عمویم اینجاست و به سلامتی از فردا که به فرودگاه ببرمش کمی زندگی مون شکل روتین خودش را خواهد گرفت و باید کمی در کنار استراحت به کارهای عقب افتاده با فشار و حوصله ی دقیقتری رسیدگی کنیم.

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

Hit & Run


آخر وقت سه شنبه شب اول اکتبر هست و تازه عمو اعلا با ماشینی که امروز کرایه کرده بود تا به محلی که تو دیشب برایش رزورو کرده بودی برای ماساژ گرفتن و ریلکس کردن در خارج از شهر برود ما را به خانه رساند و خودش رفت تا کمی در شهر بگردد.

دیشب که رفتیم دنبالش تا برای شام برویم دیستلری از شدت کمر درد نمی توانست راحت راه برود و این شد که تو این پیشنهاد را دادی و امروز رفت همانجایی که تو ماه پیش با لی لی رفته بودی و تمام شب داشت از آنجا تعریف می کرد. با این همه دارایی زورش میاد که کمی درست و حسابی حتی برای خودش خرج کنه اما این یکی را خیلی راضی بود. امشب هم رفتیم شام بیرون و خلاصه از جمعه شب که آمده داستان ما شده هر شب شام مفصل چه در خانه و چه بیرون و کلی وزن و اشتهامون بالا رفته.

امروز صبح از آنجایی که باید اول میرفتی تلاس تا مدارکی که خواسته بودند را تحویل دهی و جای پارک در آنجا درد سری هست که نگو تو را تا آنجا رساندم و در ماشین منتظر ماندم تا تو آمدی و از آنجا تو راهی شرکت شدی و من با قطار رفتم دانشگاه کلاس آشر. بعد از ظهر هم به خانه برگشتم تا کمی خودم را برای سخنرانی فردا صبح که باید برای بچه های دانشکده بابت اسکالرشیپ بکنم و از تجربیات خودم بگویم آماده کنم که عملا وقت نشد و افتاد به فردا صبح پیش از رفتن. بعد از سخنرانی فردا هم باید زود برگردم خانه تا مقاله ای که مامانت می خواهد سر کلاسش ارايه دهد- درباره ی رئالیسم در فلسفه- را بنویسم و برایش ایمیل کنم.

تو هم از سر کار که برگشتی خانه خیلی دمغ بودی و وقتی علتش را پرسیدم گفتی که در پارکینگ نزدیک شرکت وقتی که رفته ای تا ماشین را برداری متوجه شدی در و گلگیر عقب ماشین را خط انداخته اند و احتمالا ماشینی زده به ماشین ما و در رفته. البته خیلی بد نبود اما تو را بخصوص ناراحت کرده چون به هر حال انتظارش را نداشتی و ماشین هنوز خیلی نو و تازه هست.

از تلاس اما بگویم که امروز بهت گفته اند هنوز هیچ چیز صد در صد نشده و سندی داره با یکی دو نفر دیگه هم تا جمعه مصاحبه می کنه و نتیجه تا آخر هفته و یا اول هفته ی آینده مشخص میشه. البته با تو امشب قراره یک ملاقات در کافه روز یکشنبه گذاشته که خبر خیلی خوبی است. هر دو به شدت منتظر این تغییر هستیم و خیلی دوست داریم که علاوه بر انجام شدنش به خیر و خوشی صورت بگیره و خصوصا از این دوره ی شدید فشار و کار با تام - که حتی به گفته ی مارک معاونش که دیروز بهت گفته از جمله عوضی ترین آدمهایی است که میشه باهاش کار کرد- راحت بشی و یک تجربه ی تازه و دوست داشتنی و دلنشین را آغاز کنی.