۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

آخرین روز کلاس


دوباره دوره ی نخوابیدنم انگار که شروع شده. دیشب از ساعت ۳ بود که بیدار شدم در حالی که حدود ۱۲ بود که خوابیده بودیم. روز طولانی و شلوغی بود. از صبح با هم از در رفتیم بیرون تو رفتی سر کار و من هم باید می رفتم دانشگاه تا برگه های امتحانی بچه ها را بین ساعت ۱۰ تا ده و نیم تحویل می گرفتم. بعدش هم که جلسه ای بود که بعضی از اعضای گروه شامل دانشجوها و اساتید با دین جدید داشتند و ادامه ی صحبتهایی که از قبل بود و کاملا جدی شده بابت رفتن و حل شدن گروه ما در ساختار یکی از دپارتمان های کلاسیک. مثل همیشه مقاومتهایی وجود داره که قابل فهمه. اما از آن واضحتر اینه که باید بریم و چاره ای نیست. خلاصه که صحبتهای دیوید خیلی راه گشا بود و کلا برای من که اولین بار بود بطور فعال در این بحث شرکت می کردم نکاتی داشت.

بعدش هم که با دیوید آخرین جلسه ی کلاسش را داشتیم که بد نبود و خلاصه یک دوره ی ۹ ماهه ی سرمایه خوانی (نخوانی) تمام شد. تا سال بعد که باید دوباره از اول خوانش جدیدی ازش داشته باشم. بعد از دانشگاه آمدم خانه و وسایل مورد نیاز تو را برداشتم که در مطب دکتر دندانپزشک همدیگر را ببنیم. بعد از چک آپ بهت گفته که فردا باید بری و دو تا دندانهای عقل را بکشی. من هم که هنوز درد دندان زیر یکی از روکشهایم دارم را دید و گفت دو سه هفته ی دیگر باید بهش زمان بدیم.

سه شنبه هم مثل امروز کلاس آلمانی داشتم که بد نبود اما سطح کلاس خیلی پایین تر از آنچیزی است که سال قبل با بچه های همدوره ی خودم داشتم. ضمن اینکه معلممان هم با اینکه آدم با سواد و مطلعی است اما برای تدریس در این شکل کلاسها (غیر دانشگاهی و مسلما مفیدتر) آمادگی و تجربه نداره.

امروز و فردا برنامه ام اینه که برگه های بچه های دو تا کلاسها را (هم کلاس خودم و هم تو را) تصحیح کنم و ویکند بفرستم برای کامرون. از یکشنبه هم باید شروع کنم به درس و مشق خودم و نوشتن MPP که نه تنها حسابی دیر شده بلکه نگرانم کرده که اگر شرک را نگیرم (که گمل دیروز می گفت خیلی شانس کمی وجود داره) حتی با گرفتن OGS هم مشکل ترم بعد حل نمیشه و همه چیز روی سر هم تلنبار خواهد شد و نمیرسم که برای شرک سال بعدی اقدامی کنم. خدا کنه که همین شانس کم بهم رو بیاره و کمی باعث تسهیل اوضاع و البته روحیه و امکان کمک به خانواده با دست بازتر و راحتی خیالمون بشه.
 

۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

خشک شدن


گفتن نداره که طبق معمول امروز هم درس خواندن به فردا و از فردا شروع خواهم کرد موکول شد. بهانه اش هم این بود که دیشب تا از تئاتر برگشتیم خانه- با مازیار و نسیم که ما را رساندند اول شامی خوردیم و بعد آمدیم- ساعت از ۱۲ گذشته بود و صبح دیر بیدار شدم. البته تو به هر حال با تمام خستگی که داشتی برای شروع یک روز و هفته ی سنگین رفتی سر کار اما بنده به بطالت و تنبلی گذراندم. کمی مجله خواندن و کمی آلمانی و بعد هم هیچ. قسمتی از مصاحبه با دکتر نصر را می خواندم که بطور اتفاقی از تولدش گفته بود که ۱۹ فروردین هست که در فرشته شناسی زرتشتی روزی است که فرشتگان برای روشن کردن زمین از آسمان به خاک می آیند و اینکه پدرش پیش از اینکه با مادرش ازدواج کند فالگیر و مثنوی دانی بهش گفته بوده که از نور پسرت عالم روشن میشه. با اینکه با تعارف گفته بود که البته فالگیر اشتباه کرده اما اشاره کرده بود که تولدش در این روز و آن تقارن جالبه. جالبتر برای من این بود که اتفاقا امروز هم ۱۹ فرودین بود. خلاصه که روشن شدیم رفت.

با رسول یک ساعتی حرف زدم که خدا را شکر بد نبود و مدتها بود نرسیده بودم ازش حالی بپرسم. از کتابخانه به سمت خانه اش بر می گشت و تمام مدت راه با هم حرف زدیم. من هم که خانه بودم و ول معطل.

از تئاتر تنها چیزی که دارم برای گفتن تقریبا تاسفی بود که ماند. کار بسیار متوسط و حتی ضعیف یک طرف اما جماعت تئاتر نشناس و آداب نمایش دیدن ندان یک طرف دیگه. ولی آنچه که دریغ فروان برایم گذاشت دیدن بازی بهروز وثوقی بود- هر چند که در زمره ی تئاتری ها هرگز نبوده اما- که در مجموع نشان از یک چیز داشت: اگر کار نکنی خشک می شوی و می میری آنچنان که نرودا گفته بود. همان نرودایی که اتفاقا امروز تصمیم به نبش قبرش گرفته شده تا ببینند آیا در اثر همان سرطانی که درست یک هفته بعد از کودتای پینوشه باعث مرگش شد فوت کرده یا آنچنان که اطرافیانش باور دارند به علت یک تزریق مهلک.

خلاصه که ناراحت کننده بود بیش از آنکه باعث تفرج خاطر شود. اما به هر حال از اینکه رفتیم و هر چند گران اما بلیط هایش را تهیه کردیم تا تکانی به وجود یخ زده ی فرهنگیمان این طرف آب بدهیم خوشحالم.

دیروز تصمیم گرفتم که بلاخره بعد از دو سال این کارت ۱۰۰ دلاری اپل را برای خرید اپ استفاده کنم. اما از آنجا که هیچ در این زمینه سرم نمی شود بعد از کلی گشتن و البته بعد از بارها تردید کردن طی چند ماه گذشته بلاخره یک دیکشنری آلمانی-انگلیسی انتخاب کردم که بسیار هم گران بود. تا شروع به دانلود کرد متوجه شدم که یادم رفته که با شماره ی کارت جدید خرید کنم و از کردیتم داره میره. خواستم جلویش را بگیرم زدم و پاکش کردم. با اینکه دوباره قابل دانلود هست اما جالب اینجاست که اولا نه تنها ۱۰۰ کارت هدیه را دست نزده گذاشتم و ۱۰۰ دلار از حسابم دادم انچه که اتفاق افتاد عملا این بود که بجای اپ از آی تون برای تلفن و آی پد خرید کردم. خلاصه که یعنی شد همان داستانی که فروید برای مخاطبانش در درسگفتارهای مفهوم ساده ی روانکاوی تعریف کرد. پدر روحانی برای ارشاد مدیر شرکت بیمه و اینکه در عالم دینی و باور به مسیح بجای بیمه نیکوکاری تامین کننده ی نیاز نیازمندان هست به دفتر طرف میره. بعد از نصف روز وقت گذاشتن البته که مدیر بیمه کارش را به قوت قبل ادامه میده اما پدر با خرید بیمه برای خودش از شرکت خارج میشه.
حالا این هم داستان من شد که برای استفاده از یک کارت همانقدر پول دادم بابت چیزی که احتیاج نداشتم و جالب اینکه اشتباهی برای دستگاهی خریدمش که ندارمش و جالب اینکه همان هم که خریده بودم پاک کردم.

۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

پشت تپه ها


گفتم قبل از اینکه از خانه برای دیدن تئاتر تماشای یک رویای خصوصی بریم پست دیروز و امروز را بنویسم. تمام این دو روز را بیشتر از هر ویکند قبلی ماندیم خانه تا کنار هم باشیم. البته بیرون هم رفتیم و کارهای خوبی هم کردیم- جز درس خواندن!

دیروز برای صبحانه بعد از اینکه تو با دبی اسکایپ کردی رفتیم کرما. از آنجا تو بابت خرید یک لباس مناسب برای مهمانی خداحافظی لیز که هفته ی بعد هست رفتی فروشگاه بی و یکی دوجای اطراف را نگاه کنی و من هم رفتم یک سری به کتابفروشی های دست دوم زدم. بعد از اینکه برگشتم تا به تو بابت تصمیم گیری نهایی بین دوتا لباس کمک کنم و خریدت را کردی برگشتیم خانه و تا عصر خانه بودیم.

پیش از غروب رفتیم سینمای تیف تا فیلم رومانیایی پشت تپه ها را ببینیم که بسیار فیلم خوبی بود. قبلش هم در همان رستوران مجموعه ی تیف ساندویچی خوردیم بجای نهار و شام. فیلم خوبی بود هر چند که هم صندلی های سالن کمی نامناسب بودند و هم پشت سری هایمان احتمالا اولین مرتبه ای بود که به تماشای یک فیلم غیر انگلیسی آمده بودند. اما کلا از فیلم خیلی لذت بردیم. شب که برگشتیم خانه کمی با آمریکا که به مناسبت تولد امیرحسین مادر و خاله به خانه ی مامانم آمده بودند اسکایپ کردیم و کمی بی بی سی دیدیم و خوابیدیم.

امروز هم تمام روز را خانه بودیم. بعد از ماهها هوا به ۱۵ درجه رسید و البته آفتاب و ابر و باد زیادی می آمد. خانه را تمیز کردیم و تو کمی با مامانت و جهانگیر که دیروز کلی با بحث و دعواهای بی خود بین خودشان اعصابت را بهم ریخته بودند اسکایپ کردی و کمی هم با خاله فریبا که تهران هست تلفنی حرف زدیم و من هم کمی آلمانی خواندم تا الان که ساعت نزدیک ۷ عصر هست و داریم برای دیدن تئاتر گلشیفته و بهروز وثوقی و دیدن یک برنامه ی ایرانی میریم بیرون.

هفته ی جدید پر کار خواهد بود. تو که حسابی درگیر کار و شرکت خواهی بود و من هم از فردا به سلامتی قراره که شروع به کار کنم درست و حسابی و بی بهانه.

امیدوارم که ماه و ماههای خوبی پیش رو داشته باشیم و بخصوص خبرهای خوب از گوشه و کنار بشنویم خصوصا از ایران و اوضاع مردم و البته اسکالرشیپ من.

۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

آخرین روز تدریس


جمعه شب هست و تو منزل لیز مهمان هستی و در واقع با هم از سر کار رفته اید آنجا و قراره که آخر شب بیاره تو را تا خانه. من هم که امروز آخرین جلسه ی تدریس دو تا کلاسهایم را داشتم که خوب بود. خصوصا آخر هر کدام از کلاسها که اکثر بچه ها و خصوصا چندتایی که جزو دانشجوهای خوب کلاس بودند جداگانه آمدند و علاوه بر گفتن جملات محبت آمیز مثل تشکر از چیزهایی که یاد گرفتند و یا تلاشی که من کردم تا نگاهی انتقادی به برخی مسایل داشته باشند از اینکه چقدر این کلاس برایشان متفاوت بود گفتند که به هر حال خوشحال کننده هست.

قبل از کلاسها البته رفتم دفتر جودیت تا ریز نمرات دانشگاه سیدنی را برای OGS بهش بدم که گفته بود اشتباهی ریز نمرات تو را قبلا در فایلم تحویلشان داده ام. ۵ پاکتی که نیک از طرف ناصر برایمان آورده بود و همگی ریز نمراتمان بود در بسته و امضاء شده بردم تا خود جودیت یکی از آنها را انتخاب و باز کنه. یکی بعد از دیگری به گفته ی جودیت متعلق به تو بود. به شک افتادم که من از ناصر خواسته بودم تا برای هر کدام سه پاکت جداگانه سفارش بده وقتی نشانم داد تا ببینم که حق با اوست متوجه شدم به احتمال زیاد یا ناصر آنها را به اشتباه انداخته یا آنها اشتباه کرده اند و خلاصه تمامی پاکتها به اسم ناصر و متعلق به درسهای او بود. این شد که اگر با محبت جودیت همراه نمی شدم کلا فایل OGS و قید اسکالرشیپ آن را باید می زدم. جویت ریز نمراتم را از پرونده ی اصلی دانشکده برداشت و گذاشت در فایل و گفت تا سفارش جدید دستم برسه و بخواهم تحویلشان دهم کار این پرونده ام منتفی نشه. خلاصه که خیلی شانس آوردم و خیلی لطف کرد و خیلی خطای احمقانه ای بود که آنها کرده اند.

بعد از کلاسها به خانه که رسیدم نیم ساعتی با مادر و بعد هم یک ساعتی با مامانم تلفنی حرف زدم که می خواستند احوال ما را بپرسند و مادر می خواست ببینه که سردرد و میگرن دیشب تو که از کلاس آلمانی که برگشتم حسابی اذیتت کرده بود و باعث شد زودتر بخوابی چطوره. حالشان خوب بود و مادر از تلفن رسول بهش برایم تعریف کرد و مامانم هم از کارهای روزمره و داستانهایش با امیرحسین.

از فردا باید بکوب بشینم پای داستان تزم که خیلی عقب افتاده و دقیقا دو هفته ای هست که هیچ کاری نکرده ام جز فکر به اینکه باید کاری کنم. خیلی فرصتی ندارم و علاوه بر کلی برگه که باید تصحیح کنم و آلمانی خواندن این ماه را باید فقط و فقط به داستان MRP سر گرم شوم. ضمن اینکه امیدوارم آوریل ماه خوبی بابت اسکالرشیپ شرک باشه که کلی بار از دوشم بر خواهد داشت هم درسی و حالی و هم مالی برای خصوصا اطرافیان و خانوادههامون.

نکته ی آخر اینکه داشتم مصاحبه ای از نجف دریابندری می خواندم که جایی از آن گفته بود متولد محله ای در آبادان هست به اسم ظلم آباد! عجب اسم با مسمایی برای امروز ایران که تماما به همان محله نامش مزین شده.

خلاصه که روز خوبی بود خصوصا که امسال تجربه ی تدریسم را چه از نظر محتوا و چه فرم در طول تمام این چند سال گذشته و کلاسهای گذشته بیشتر دوست داشتم.

۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

انگار نه انگار


دیروز کلاس نسبتا خوبی با دیوید داشتیم. یکی دو نکته که به ذهنم رسیده بود را در کلاس پرسیدم و متوجه شدم که نگاه مارکس درباره ی دو منبع تولید ارزش در سرمایه داری یعنی کار انسانی و طبیعت و سرنوشت مشترک هر دو در این فاز تاریخی قابلیت کار بیشتر داره. قبل از کلاس اتفاقا رفتم دفتر دیوید و علاوه بر تشکر از لطفی که بهم کرده و نامه ی خوبی که برای اسکالرشیپ برایم نوشته یک جعبه گز به مناسبت سال نو برایش ببرم.

 تو هم روز سنگینی را سر کار داشتی مثل تمام این چند وقت گذشته. تا برگشتیم خانه و تو کمی با مامانت و جهانگیر اسکایپ کردی و قرار شد فیلمی ببینیم و کمی با هم به آرامش بگذرانیم. اما هنوز یک ساعتی از اسکایپ نگذشته بود که دوباره از دبی تلفن شد و دعوای آن دو آنجا با هم، خلاصه تمام شبمون رفت پای تلفن تو و حرفهای صد من یک غاز. جالب اینکه به اصرار من دوباره دیروز برای جهانگیر پول حواله کرده بودی تا این چند وقت کمی دستش باز باشه و مامانت هم که آنجاست خیلی در فشار قرار نگیره اما اوضاع خرابتر از این حرفهاست.

آخر شب هم قبل از خواب به امیرحسین زنگ زدیم تا تولدش را تبریک بگیم. امروز هم بجای درس خواندن کمی آلمانی خوانده ام تا قبل از اینکه برم گوته چون هنوز به لخاظ ذهنی آماده کلاسهای جدید نشده ام. البته که کلی از درسها و برنامه هایم عقبم اما فعلا وقتم را روی آلمانی گذاشتم. تو هم که سر کار هستی و غروب که برگردی دوباره قراره اسکایپ داری تا از این چند وقتی که مامانت دبی هست بتوانید استفاده ی بهتری کنید.

فردا شب مهمان خانه ی لیز هستی و من هم فردا به سلامتی آخرین روز تدریسم هست. ترم سنگین و سختی بود اما به خوبی گذشت. شاید بهترین تجربه ی درس دادنم تا اینجا همین امسال بود. 

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

شاید وقتی دیگر


تمام دیروز عصر و شب با دندان و فک دردی که بعد از کار سنگین دندانپزشکی روی صورتم مانده بود گذراندم تا آخر شب که بهتر شده بود و خوابیدیم. پیش از اینکه بیایی خانه اصرار داشتی که بریم و فیلم NO را ببینیم اما از آنجایی که باد شدیدی می وزید و نمی خواستم خصوصا تو دوباره سرمابخوری گفتم باشه برای ویکند. خلاصه که مجوزی شد برای تو که یک ساعت دیرتر بیایی خانه. این مدت فشار کاری زیادی را داری تحمل می کنی چون هم خودت داری جا میفتی و هم باید بزودی کسی را استخدام کنی و آموزش دهی به عنوان منشی خودت.

امروز صبح که اینجا سیزده بدر هست قبل از اینکه بری سرکار رفتیم و سبزه مون را در محوطه ی سبز کلیسای روبرو انداختیم و برای همگی آرزوی سلامتی و آرامش کردیم.  من هم که باید از امروز می رفتم کتابخانه برای نوشتن تزم با حجم زیاد درسهای کلاس آلمانی مواجه شدم و تا الان مانده ام خانه و دارم کمی آلمانی می خوانم. بعدش کرما خواهم رفت و بعد از اینکه برگشتم خانه کمی روی MRP کار می کنم و عصر هم که باید برم گوته.

دیشب با مامانت و جهانگیر که در دبی بودند اسکایپ کردیم و خدا را شکر حالشون خوب بود اما اوضاع مالیشون نه. باز خوبه که به اصرار من به عنوان هدیه ی تولد برای جهانگیر ۵۰۰ دلار فرستادی تا قبل از برگشتش به ایران کمی برای خودش لباس بخرد که مدتهاست بی پول شده. اما آنقدر وضعیت نا به سامان هست که تقریبا تمام پول رفته بابت بدهی ها و قبوض و به تو گفته بود که اگر این پول نرسیده بود الان با مامان در بی برقی به سر می بردیم. جالبه که بابات هنوز هم اصرار داره که جهانگیر بماند در دبی و بلاخره برایش پول جور خواهد کرد. با این اوضاع و اخباری که از ایران می رسد و می شنویم نمی دانم داره روی چی حساب می کنه. وقتی بانک مرکزی که پایین ترین رقم ممکنه را گزارش می کنه و همیشه بخش عمده ای از وقایع را مسکوت می گذاره دیروز اعلام کرده نرخ رسمی تورم به حدود ۴۰ درصد رسیده دیگه نمی دونم کی و به چه افق کاری و مالی می توان امید داشت.

دیروز تنها کار مفیدی که کردم این بود: خوانش بخش هایی کوتاه از کتاب سایه. نکات جالبی خواندم اما الان وقتش نیست و به همین دلیل رفت در نوبت خوانش که معلوم نیست کی زمانش برسه.

۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

کتاب سایه


دوشنبه اول ماه آوریل آفتابی اما دوباره سرد و پر باد. تازه از تحویل ماشین برگشته ام خانه. با اینکه دیروز به کارهامون رسیدیم و برنامه ها انجام شد اما از آنجایی که گلگیر و در عقب ماشین را سابیدم و خط افتاد تمام روز را دلخور و ناراحت از خودم بودم. در واقع پیش از خروج از پارکینگ و به علت جای بسیار بدی که ماشین داشت و بزرگی خود ماشین به شکل ناگزیری ماشین به پایه ی دستگاه ورود و خروج سابیده شد و خلاصه خط نه چندان کوچکی بهش افتاد. با اینکه بیمه هم گرفته بودم- اتفاقا خودم هم مصمم بودم که حتما بیمه بگیریم- و مشکلی نبود اما از نظر اخلاقی به هر حال ناراحت بودم. خلاصه بعد از این داستان راهی محل کار تو شدیم تا گلدانها و قابهایی که برای دفتر کارت خریده بودی را بگذاریم و بریم خانه ی مرجان. تا رسیدیم آنجا حدود ساعت ۲ بود. پلو و خورش قورمه شبزی که درست کرده بودی را بردیم تا او هم که مسافر تازه از راه رسیده بود غذای خوبی داشته باشه. با اینکه می خواستم زودتر برگردیم اما تا ۶ نشستیم و اون از ایران گفت و داستانهایش و البته بادمجانهایی که مامانت به همراه کمی نقل و برگ آلو فرستاده بود را گرفتیم و صد البته کتاب پیرپرنیان اندیش سایه و شماره ی آخر مجله ی اندیشه ی پویا که می دانستم خیلی مطالب جذابی برایم نخواهد داشت بر خلاف کتاب.

از آنجایی که می خواستم برای دیوید و اشر گز ایرانی بگیرم بعد از خانه ی مرجان راهی شیرینی فروشی بی بی شدیم. از قبل قرار بود دم خانه ی نسیم و مازیار لحظه ای توقف کنیم و تو چمدانی که آیدا از وسایلش برای بردن به ایران پیش تو گذاشته بود که برایش ببری را تحویل نسیم دهی که احتمال زیاد با دوستان و مسافران زیادی که دور و برش هست به ایران بفرسته. نسیم گفت مازیار اصرار داره که برای یک چای بیایید بالا. با اینکه من خسته بودم و تمام روز بعد از داستان ماشین کمی سردرد داشتم و می دانستم که مازیار هم امتحان داره اما رفتیم بالا چون علی هم قرار بود یک مقاله ی درسی را که استادش مچ گیری کرده بود و فهمیده بود که شخص دیگری برایش نوشته دوباره نویسی کنه و من نگاهی بهش بیندازم.

رفتیم و یک ساعتی هم آنجا بودیم. مقاله ی علی که چیزی در حد فاجعه بود. کلی ایرادات گرامری و ساختاری و از همه مهمتر بی ربط بودن به موضوع داشت. تا جایی که شد کمی رفع و رجوعش کردیم و بعد از کمی گپ و گفت با بچه ها برگشتیم خانه که تا رسیدیم شده بود ۹ شب.

دیروز بعد از مدتها با عموعلاء حرف زدیم که اصرار داشت یک سر برویم پیشش و یا او به دیدنمون بیاد. شب هم با مادر و امیرحسین کمی حرف زدیم و تا خوابیدیم نزدیک ۱۲ بود. بعد از یک خواب نه چندان راحت صبح از شدت سرما و بادی که می آمد بهت اصرار کردم که بگذار قبل از تحویل ماشین اول تو را برسانم. رفتیم و اتفاقا خیلی هم زودتر به مقصد رسیدیم و از آنجایی هم که باید روزنامه های وال استریت ژورنال و نیویورک تایمز را برای تام سر راه می گرفتی خیلی بهتر شد که با ماشین رفتیم. تو را که رساندم متوجه شدم که واقعا باید برای زمستان بعد به فکر تهیه ی یک ماشین باشیم. امیدوارم به لحاظ مالی تمکن و توانش را داشته باشیم. شاید اگر اسکالرشیپ را بگیرم کارمون خیلی راحتتر بشه. با اینکه درآمد تو خدا را شکر به قول مرجان و بقیه خیلی عالی است- در این حدی که الان هستیم- اما چون داستان کمک به آمریکا و ایران را داریم احتمالا خرید قسطی ماشین خیلی عملی نباشه. تا ببینیم چه می شود و چه بر سر خواهد آمد- که امیدواریم نیک و خیر باشد و نه جز این.

گفتی سر کار هم همگی یک داستانی را به عنوان دروغ اول آوریل- April Fools' Day- برای بن ساخته و پرداخته کرده بودند به این مضمون که قراره امروز اخراج بشه و همه ی مدارک و مراحل اخراجش را روی میز گذاشته بودند و خلاصه طرف شوکه شده بوده.