۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

۳۲۸۷ روز دیگه!

روزی که قیامت نشد و سفینه ای از آسمان پایین نیامد تا باور کنندگان و ایمان آورندگان را با خود به آسمانها ببرد و ما دوزخیان را همینجا با عقلهای ناقص برای همیشه دفن کند.

اما من می خواهم تا ۳۲۸۷ روز دیگه که ۲۱ دسامبر ۲۱ هست قیامتی به پا کنم.

زبانها، دکتراها، ورزشها و هنرها، دیدن جاها، چشیدن طعمها، آشنایی با رنگها، خواندن شعرها، نیوشیدن نواها، درونی کردن سطرها، عبور از بحرانها و رقم زدن فرداها و دمیدن روح امید و باورها و ساختن انسانها و... همه و همه اینهاست کارهایی که باید افق انجام گرفتن و آغاز شدن هایش را از همین امروز و همین لحظه و از اکنون آغاز کنیم و به طرحهایش تجسم بخشیم.

۳۲۸۷ روز دیگه،‌ نه امروز قیامت بر پا خواهد شد و صدای پای خدای مایاها که امروز به زمین میاد آنگاه شنیده خواهد شد.
۳۲۸۷ روز دیگه!‌ درست در ۲۱ دسامبر ۹ سال دیگه یعنی ۳۲۸۷ روز دیگه!

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

آغاز چرخه ی هزار ساله


شب یلداست و ساعت نزدیک ۱۲. تو دو ساعتی هست که خوابیده ای و من هم از بس خوردم و نوشیدم که خوابم نبرده. البته می خواستم هر طور شده پست اینجا را هم قبل از خواب بنویسم و به همین دلایل تا حالا ماندنی شدم.

امروز با اینکه از صبح زود رفتم کتابخانه اما جز خواندن یک مقاله تا ظهر کار مفید دیگه ای نکردم. کار مفیدی نکردم جز برنامه ریزی. یک برنامه ریزی خیلی خیلی رویاپردازنه و خیلی دور و دراز. فکر کردم حالا که فردا که قراره دوره ی چند هزارساله ی چرخه ی مایاها تمام بشه و قراره که خدایانشان به زمین برگردند و قراره که زمین و زمان وارد مرحله ی تازه ای بشه و خلاصه همه چیز بهم بریزه و دوره و عصر نویی آغاز بشه بهتره که من هم برای آینده ی خودمان برنامه ریزی بهتر و دقیقتری کنم.

خلاصه که این شد که تصمیم گرفتم از همان حسابهای کاسه ی ماست و دریای دوغ اما با امیدواری و پیگیری انجام بدم. این شد که به تو تکست زدم که بلاخره تصمیم نهایی ام را گرفتم و می خواهم متفکر و فیلسوف شوم(!). اما جدا از هر شوخی و جدی گفتم که از فردا- یعنی دقایق دیگه که ۲۱ دسامبر ۲۰۱۲ شروع میشه تا تاریخی که کاملا شبیه و در واقع همزاد این یکی هست برنامه ی بلند مدت بریزم و بهش پایبند باشم و آینده را تضمین کنم- به امید خدا.

خلاصه که از ۲۱.۱۲.۱۲ تا ۲۱ دسامبر ۲۰۲۱ یعنی ۲۱.۱۲.۲۱ می خواهم حسابی درس بخوانم،‌ فکر کنم، کمتر بگم و بیشتر بشنوم و بیش از هر چیز کمتر به بطالت بگذرانم. باید به خودم سخت بگیرم. کمی شلاق به نفس راحت طلب و آسوده خواه و کوته بین بزنم و کمی خودم را برای کار آماده کنم. برای زیباتر کردن زندگی مون- حالا که تو اینچنین کار می کنی و زحمت می کشی- علاوه بر کمک به تو برنامه ریزی بهتری کنم. ورزش و مطالعه و موسیقی و موزه و گالری و سخنرانی های متنوع و تفریح و سوپرایز و آشپزی و فیلم مستند و صدا البته مسافرت و... باید مرتب در حد امکان به راه باشه. روزانه باید بنویسم و بخوانم. از درس و مشق گرفته تا ترجمه و مقاله و گزارش. زبان و زبانها را باید پروژه کنم و پیش ببرم. روزانه باید به یک چیزهایی نه بگم تا عادت کنم. نه به دایم کامنت دادن و حرف زدن و تنبلی کردن و به فردا موکول کردن. کمتر معاشرت کنیم و بیشتر معاشرت کنیم. خلاصه که پروژه ی امسال که MRP بود پروژه سال آینده جلو بردن و تمام کردن واحدهای درسی خودم و تا حد امکان توست. سال بعدش پروژه مون COMP خواهد بود و بعد هم تا دوسال تز نوشتن. از ۲۰۱۷ بابت فوق دکتری یا دکتری مجدد در جایی مثل آمریکا اقدام کردن و همین ها تا ۲۰۲۱ ما را خواهد برد. در حین همین دوره ی دکتری باید بتوانیم چندتا مقاله چاپ کنیم تا حداقل شانسی برای ادامه داشته باشیم. خلاصه که خیلی دل انگیز خواهد بود- علیرغم تمام اتفاقات خوش و ناراحت کننده ای که پیش رو خواهیم داشت- که به همه ی سختی ها با اتکا بهم و توکل عبور کنیم و آسودگی و لذت را برای خودمان و اطرافیان به بار آوریم.

بعد از کمی وصف العیش نصف العیش کردن بلند شدم و رفتم بانک و پول این ماه مامانم را فرستادم. بعد هم از بلور مارکت خریدهای لازم امشب را کردم و تا پیش از اینکه تو از کار برگردی انار دان کرده و بطر شراب و جعبه ی شکلات و ظرف شیرینی و کاسه ی پسته و بشقاب زیتون را آماده روی میز گذاشتم و با موزیکی زیبا و شمعهایی روشن منتظر تو شدم که آمادی و خیلی سوپرایز شدی چون فکر می کردی هنوز کتابخانه باشم. دسته گلی را که برایت گرفته بودم در کنار سایر چیزها روی میز گذاشتم و قبل از اینکه برنامه ی شب را شروع کنیم کوتاه با آمریکا حرف زدیم و بعد هم با لبی که تر کرده بودیم فال حافظ گرفتیم که مثل همیشه شگفت انگیز بود. اما فالی که من به نیت فکرهای امروزم برای خودم و خودت گرفتم این بود که در ادامه خواهم آورد. خلاصه که کمی گفتیم و خندیدیم و فیلمی که گرفته بودم نصفه و نیمه دیدیم و تو از خستگی خواب و بیدار بودی که گفتم باید بری بخوابی. حالا من هم پس از اتمام این پست میایم کنارت و در آغوش می گیرم تن زیبا و مهربانت را و بلندترین شب سال را با هم با آرامش به صبح می رسانیم. صبحی که صبح دیگری است. صبح یک چرخه ی ده هزار ساله ی دیگر.

به سر جام جم آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
...
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه طریقت گذر توانی کرد

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

کمک به تو


دیشب تا رسیدی خانه ساعت از ۸ شب هم گذشته بود. آنقدر خسته و شاکی بودی بابت استرسی که لیز که از امروز رفته تعطیلات بهت داده بود که دیدم بهتره بیشتر شنونده ی حرفهایت باشم تا خودم هم شکایت کنم. خلاصه با تمام خستگی که داشتی و زود هم رفتیم که بخوابیم ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که آژیر خطر ساختمان به صدا در آمد و نزدیک به یک ساعت طول کشید تا دوباره همه چیز به حالت اول برگشت.

امروز هم قرار بود در غیاب لیز کارهای تام را اداره کنی و آنقدر لیز بهت دستورالعمل داده بود که از صبح کلافه بودی. بعد از اینکه تو رفتی شرکت و من هم کتابخانه ازت خبر گرفتم و گفتی خیلی اوضاع راحتتر از آنچیزی است که لیز استرسی تصویر کرده بود و خلاصه که همه چیز خوبه البته حسابی شلوغ. دیشب هم خیلی بابت اینکه تمام وقت باید بدو بدو کنی و اصلا وقت نفس کشیدن نداری و ساعت کارت هم از ۸  و نیم تا ۷ شب شده- که طبیعتا بعدش هم جون هیچ کاری را نداری- شاکی بودی.

امروز در کتابخانه درحال درس خواندن بودم که به کار و درس تو فکر کردم و دیدم اینطوری نمیرسی که مقاله بنویسی و کارهایت را سر وقت و حتی بعد از وقت جلو ببری. تصمیم گرفتم بدون انکه تو را کلا در جریان بگذارم به شکل مرحله ای آرام آرام کمی از بار کارهای درسی ات را به عهده ی خودم بگیرم. نمی دانم چقدر امکان پذیر باشه و نمی دانم چقدر با اینکار بتوانم به تو کمک مقطعی کنم. مسلما برای خودم هم خالی از لطف و یادگیری نیست به شرط اینکه برنامه ریزی درستی بکنم.

به همین علت از آنجایی که آخر ماه مارس زمان اقدام کردن برای OGS هست و می دانم تو نمی رسی که مقاله ی اول درس دموکراسی را به تری تحویل بدی تصمیم گرفته ام اگر امکان دسترسی به منابعی که خواندی را پیدا کنم خودم چیزی برایت بنویسم تا بتوانی نمره ای بگیری و امکان اسکالرشیپ را از دست ندهی. البته هنوز خیلی ابتدایی و خام هست فکری که کرده ام اما اگر بشه خیلی کمک خواهد بود.

فردا شب شب یلداست و البته شب ۲۱ که گفته اند آخر دنیاست. به قول حمیدرضا برادر امیر و افشین اما: ما را از ۲۱ دسامبر می ترسونین ما ۲۲ بهمن را دیدیم برین از خدا بترسین.

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

خبر خوب رسول


کمی سرماخورده ام اما با تمام تنبلی که به هر حال هنوز دارم دیروز کمی مقاومت کردم و تا ساعت سه ماندم کتابخانه و بعدش هم یک ساعتی خانه بعد از نهار درس خواندم و بلاخره مقاله ی اشر را درباره ی آدورنو و لویناس که طرحواره کلی کتابش را دربر داره خواندم.


با رسول چت کردم که بهم خبر خوب سلامتی و بهبود بیماریش را داد و گفت در بیوبسی که ازش گرفته بودند نمونه ای از سرطان تشخیص داده نشده و آمپولهایش را از سه عدد به دوتا کم کرده اند. خیلی خوشحال شدیم در همان احوال بود که تو رسیدی خانه. اینبار ساعت ۷ گذشته بود و روز به روز بیشتر نگه می دارند و تو هم که باید بیشتر کار کنی. خلاصه که فعلا چیزی نمیگم و تو هم می دانی اما اینطور درست نیست که دارند بهت فشار می آوردند.

شب با هم سوپی که تو برایم درست کرده بودی را خوردیم و برنامه ی تماشا را برای تو گذاشتم که ببینی. برنامه ی جمعه های فرهاد بود که برنامه ی خوبی بود.

الان هم ساعت ۷ صبح هست. من کارهایم را کرده ام و تو برایم آب پرتغال گرفته ای و داری کارهای خودت را می کنی. شرکت و کار و کتابخانه و درس برنامه ی امروز هست. قرار شد که این شنبه آیدین و سحر برای حلیم بیایند اینجا و من باید مقاله ی هگل-آدورنوی آیدین را بخوانم و بهش کامنت بدم.

مگان هم بعد از یکی دو روزی که برایش لویناس را فرستاده بودم ایمیل زد که تا آخر دسامبر سعی می کنه مقاله را بهم پس بده یعنی بجای یک هفته ۱۸ روز. نمی دانستم چه کنم به اشر ایمیل زدم و گفتم این مقاله ی پروفرید نشده را به عنوان نمونه داشته باش چون نمی خواهم فکر کنی من توافقمون را بابت تاریخ تحویل پشت گوش انداختم و داستان از این قراره. بهم جواب داد که ممنون و نگران نباش و هر زمان که آماده شد برایم بیاورش. به تو هم سلام رسانده بود و گفته بود که تعطیلات خوبی داشته باشیم. حالا وقتی ببینمش بهش میگم که از تعطیلات امسال خبری نیست.

دیروز تو بسته ی کادوی مامانم- کرمهای شب و روز کلینیک- همراه پیراهنی که برای مادر گرفته بودی و کارت ۵۰ دلار کردیت و ۱۵ دلار آیتون را برای امیرحسین موقع نهار فرستادی و گفته اند تا آخر هفته یعنی پیش از تولد مامانم و کریستمس به دستشون میرسه. امیدوارم خوشحالشون کنه که می دانم اوضاعشون خیلی خوب نیست. جهانگیر هم قراره امروز بره و ۳۰۰ دلاری را که به عنوان کادو- اما واقعا ضروریات زندگی- برایش فرستاده ایم از سمیه بگیره.
  

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

کنسل شدن خانه لیز





امروز قرار بود که به مهمانی خانه ی لیز بروی و من هم کتابخانه که مهمانی تو بخاطر مریضی صاحبخانه بهم خورد و من هم مثل دیروز تعطیل کامل کردم و ماندم خانه.

در واقع از جمعه بعد از ظهر که از سر درس به هوای رفتن به سلمانی بلند شدم و تو هم که قرار بود به مهمانی و پارتی شرکت با همکارانت بروی و دیر وقت برگردی از کتابخانه زدم بیرون و جز نیم ساعتی که دیروز رفتم درس بخوانم برگشتم خانه پیش تو دیگه درس تعطیل شد که شد.

درس و ورزش و آلمانی همگی رفتند به تعطیلات بعد از اینکه دو هفته درس خواندم و انرژی تخلیه کردم. اما از فردا دوباره باید برگردم سر برنامه.

جمعه شب که از پارتی برگشتی خیلی بهت خوش گذشته بود و با تعداد زیادی از همکارانت آشنا شده بودی و شب خوبی داشتی. من هم که از سلمانی آمدم خانه و فیلمی دیدم و کمی هم اینترنت چرخی و دیگر هیچ.

شنبه با اینکه خیلی سرد شده بود به نسبت قبل برای صبحانه رفتیم اینسومنیا و تا در راه برگشت با بابا حرف زدیم و من رفتم کتابخانه و تو رفتی بی که برای مادر یک کادویی بگیری و با کرمهای مامانم بفرستی شده بود ۲ بعد از ظهر. در کتابخانه هم خستگی و هم تنبلی و هم گرما دست به دست هم دادند و بنده را راهی منزل کردند. از آنجایی هم که شب قرار بود بریم پیش مرجان دیدم بهتره بیام خانه پیش تو. خانه ی مرجان هم بد نبود. تا ما را برگرداند خانه شده بود یک و خورده ای و خلاصه دیر خوابیدم و صبح هم تا بیدار شدیم و تو نهار درست کردی ومن خانه را جارو کردم و تو کارهایت را کردی که ساعت ۲ بروی مهمانی لیز و من هم قبلش کتابخانه خبر منتفی شدن مهمانی رسید و با اینکه دوتایی خانه ماندیم و کمی هم رفتیم زیر باران قدم زدیم و آرام گذراندیم اما چون درس نخواندم کمی عصبی شده بودم.

حالا قراره تو که به سلامتی از حمام برگشتی فیلمی ببینیم و شرابی بنوشیم و به سلامتی برای یک هفته ی مهم خودمان را آ»اده کنیم.

۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

ترس از خواب


اصلا اسم خواب که میاد وحشت می کنم. الان نزدیک به یک ماهی هست که نمی تونم بخوابم. خواب به معنی دقیق و دایم بیدار میشم و تو را هم بیدار می کنم. همین الان که دیگه تصمصیم گرفتم از تخت بلند بشم بهت گفتم که اسم خواب که میاد رعشه بهم میفته. بگذریم! ساعت ۵ و نیم هست و با اینکه دیشب از یازده گذشته بود که خوابیدیم اما از همان حدود ۱۲ و خورده ای تا الان شاید نزدیک به بیست مرتبه بیدار شدم و یکی دو مرتبه هم تا دوباره بخوابم نیم ساعتی طول کشید.

نمی دانم چه شده که این طوری واکنش میدم. به قول تو خوبه که مقاله ی لویناسم را هم دیشب قبل از خواب برای مگان فرستادم و عملا از امروز باید استارت MRP را بزنم. درسته که دیر شده اما به هر حال از چند هفته و چند ماه گذشته وضعم بهتره.

دیروز مطابق معمول این چند روزه از ۸ و نیم رفتم کلی تا حدود ۸ شب. تو هم که بعد از کار یک سر رفته بودی مارکت و از آنجایی که قطارها هم دچار مشکل شده بودند تا با اتوبوس آمده بودی خانه از ۷ گذشته بود داشتی با مامانت حرف میزدی که کلی بابت داشتن این خط مستقیمی که براشون گرفته ای خوشحال بود. من هم با فریده خانم کمی حرف زدم و قرار شد که برایم مجلاتی که میخوام را هر از چند گاهی بفرسته. هر چه هم بابت پول و هزینه اش اصرار کردم گفت نه! دوستم دارم بجای هدیه ی تولد و از این جور چیزها چنین کاری کنم. گفتی که اتفاقا عزیز جون هم بهت زنگ زده و کلی خوشحالی کرده که از حالا دیگه راحت می تونم بهت زنگ بزنم. خلاصه که روز خانواده ها بود. چون آخر شب هم به مادر زنگ زدیم و مامانم هم آنجا بود و با آنها هم حرف زدیم.

از امروز اما باید کارهای MRP را شروع کنم. کلی خواندنی دارم و ۸۰ صفحه مقاله لویناس و آدورنو و تازه باید مقدمه و موخره و از اینها مهمتر نتیجه گیری خودم را از پروژه ی آنها و خودم بنویسم. البته سختی کار اینجاست که گویا کلا باید ۵۰ تا ۶۰ صفحه باشه. از یک طرف خوبه که خیلی کار ندارم از طرف دیگه اینکه نمی دانم این همه مطلب را چطور به انجام برسانم. تو هم که به سلامتی بعد از کار باید به مهمانی کریستمس شرکت که همان نزدیکی است بروی و تا شب درگیر آنجایی. بهت گفتم حتما برو و حتما هم سعی کن لذت ببری و با دیگران در بخشهای دیگه آشنا بشی که فرصت مغتنمی است.

فردا شب هم احتمالا خانه ی مرجان دعوتیم. یکشنبه بعد از ظهر هم تو به مهمانی لیز میری و من با اینکه دعوتم اما باید در کتابخانه کار کنم. شبش هم که قرار بود بریم با بانا و ریک شام بیرون به مناسبت تولد بانا که هم بابت مهمانی تو هم مریضی ریک موکولش کردیم به یک زمان دیگه. خلاصه که این از این. و داستان بی خوابی بنده.

کار دیگه ای که مانده تنظیم دقیق برنامه های باقی مانده برای انجام شدن هست. یعنی آلمانی خواندن و ورزش کردن. بعد از MRP مقاله ی بینامین تو را می نویسم و بعد هم سرمایه ی مارکس جلد اول را و بعد هم درسهای ترم تازه و البته برگه های دانشجوهایم و می خواهم بی آنکه به تو بگویم اگر بشه حداقل پایه ی مقاله ی اول دموکراسی تو را هم بریزم شاید که برسیم و هر دو برای OGS اقدام کنیم. بقیه چیزها هم خدا را شکر خوبه.


۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

برزخ لیمبو


دیشب وقتی ساعت از ۸ گذشته بود دیگه بلند شدم تا از کتابخانه بیام خانه که هم تو منتظر بودی و هم خودم حسابی خسته. وقتی راه افتادم متوجه شدم که تقریبا ۱۲ ساعت یکضرب پشت میز نشسته بودم و به همین دلیل موقع راه رفتن برای اولین بار بود که حس کردم پاهایم متعلق به خودم نیستند. با تمام این حرفها حتی نتوانستم که یک مقدمه ی مناسب بنویسم. یک روز تمام نزدیک به ۱۲ ساعت کار و نتیجه اش کمتر از یک مقدمه! حالا می فهمم گفته ی کسانی که می گویند اگر بتوانند در طول هفته دو صفحه ی مناسب بنویسند هفته ی خوبی داشته اند.

تو هم که یک روز تمام کاری را با ورزشی که بعد از آمدن به خانه کردی و البته کمی شرابی که با هم نوشیدیم و یکی دو برنامه از بی بی سی دیدیم ادامه دادی. دیروز قرار شد که سرویسی را که از اینجا ماهانه نزدیک به ۱۶ دلار میگیرد و یک خط تماس مستقیم از تهران به کانادا مجانی برای طرف ایرانی میدهد بگیری و به مامانت بدی. گویا وضع مالی آنقدر خراب شده که خرید کارت تلفن هم خیلی راحت نیست براشون. به هر حال گفتی که مامانت خیلی خوشحال شد و البته از طرف دیگه هر چه من اصرار کرده بودم که بابت مجلاتی که می خواهم ماهانه برایم بگیرند و دو ماه یکبار بفرستند به آیدا پولی بدهم که بیاورد قبول نکرده بود و گفته بوده که این یکی از انگیزه های من هست که برای شماها بتوانم کاری کنم.

داود هم که از من خواسته بود اطلاعاتی درباره ی برزخ لیمبو برایش ترجمه کنم و بفرستم بعد از اینکه یکی دو صفحه ترجمه کردم و فرستادم و ازش پرسیدم که از چه زاویه ای این نکته را دنبال می کنه- الهیاتی یا ادبی و...- جواب داد که فقط اسمش را در یکی از نوشته های آگامبن دیده و دوست داشته ببینه این اصلا چی هست. خواستم بنویسم که داداش پی اینطوری بگو نه اینکه به اطلاعاتی در باره ی برزخ لیمبو احتیاج دارم. به هر حال بد هم نبود خودم هم چیزی یاد گرفتم و با خواندن تفسیر سن توماس یاد تفسیر جاحظ متکلم اسلامی درباره ی تبدیل شدن گناهکاران پس از پایان دوره ی عذاب به آتش افتادم که سعی کرده بود مسئله ی عدل و تفسیر بهشت و جهنم را از موضع کلامی حل کنه.

بابک هم به اسم کاریکاتور ایمیلی برایم زده بود که جواب مفصلی برایش دادم و بهش کینو را معرفی کردم. بیشتر به نظر میرسید که می خواهد ارتباطی برقرار کند. من هم البته با هزاران احتیاط از گزیده نشدن دوباره باید آرام آرام راه بدهم. البته بعد از تجربه ی دفعه ی قبل که مهدیس به دروغ همه چیز را بهم زد و به من خیلی ناروا کردند هر دو، باید حواسم به ریسمان سیاه و سفید باشه.

برای جهانگیر هم آنقدر اصرار کردم که تا قبل از آمدن سمیه و از طریق اون ۳۰۰ دلار برایش به عنوان کادو بفرستی و البته تو به درست می گویی که پول نداریم در حال حاضر اما به هرحال حقوق می گیریم و خدا بزرگه هرگز در نمانده ایم. خلاصه که قرار شد بفرستی که می دانیم آن بچه هم آنجا با این وضع مالی خانواده کارش گیر هست. خلاصه که دیروز بعد از چند روز اصرار من به سمیه گفتی و اون هم گفته حتما.