۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

۱۲/۱۲/۱۲ پایان سمبلیک و چند روز مانده به آغاز حقیقی


خب صبح روز ۱۲.۱۲.۱۲ هست. البته متوجه شدم که ملت میگن ۲۱ دسامبر روز آخر داستان حیات و زندگی است. چون جناب نوسترآداموس و جمعه ی ظهور و روز خاص یهود و ... همه با هم- به قول مشتی- تلاقی کرده و خلاصه جمعه ی بعدی است و هنوز چند روزی وقت مانده.

اما برای من که امروز در واقع پایان سمبلیک ۴۰۰ ضربه و تقریبا ۴۰۰ روز بود با نمره ی تجدیدی- اگر نه مردودی- به پایان رسید. تنها نکته ی امیدوار کننده استارت خوردن دوباره ی روحیه ی درس خواندن هست که امیدوارم بعد از نوشتن لویناس و ام آر پی دوباره به باد فنا ندمش بره.آلمانی و ورزش و رمان خوانی کارهایی بود که نصفه و نیمه ماند و باید استارت دوباره از همین روزها بخوره و البته استارتی برای ادامه. درس هم که جای خود. تا ببینیم که این آغاز جدید چگونه رقم می خورد و چگونه جلو برده میشود.

ساعت ۶- بعد از مدتها و البته اولین بار در این خانه ی جدید- بیدار شدم. البته از آنجایی که شبها دیر می خوابیم برای تو ناراحتم که امکان استراحت بهتر را با بیدار شدن زودترم می برم. اما اگر شبها زودتر بخوابیم کلا اوضاع بهتر میشه- این هم یکی دیگه از آن موارده که باید فکری به حالش کرد. خودم هم مدتی است که شبها بسیار بد و بی کیفیت می خوابم و در واقع کاملا ذهنم بیداره و بارها بلند میشم و ساعت را می بینم و یا به هوای آب خوردن کمی راه میرم. اما بیشتر بخاطر داستان مقاله ی لویناس و ام آر پی است.

دیروز عصر با اینکه قرار رفتن به سینما در سه شنبه شب را کنسل کرده بودیم بخاطر اینکه کار تو سر وقت تمام شد و قبل از ۶ بلند شده بودی رفتیم سینما. من از کتابخانه و تو از شرکت آمدی و رفتیم فیلم لینکلن. خیلی مایل نبودم که بابت فیلم اسپیلبرگ پول بلیط بدیم اما به هر حال بین این و آرگو به لینکلن رسیدیم. البته بازی دنیل دی-لوئیس هم دلیل اصلی بود. اما خوشم نیامد. خیلی نورپردازی و انتخاب لنز بدی داشت. برای فیلمی که تقریبا به تمامه کادرها داخلی و فضای بسته هست باید خیلی دقیقتر و بهتر عمل می کردند. تو که از شدت تائتری بودن فیلم خوشت نیامده بود. اما حتی بابت شخصیتی که تعریف شده بود دی-لوئیس هم خیلی بازی چشمگیری نداشت. به هر حال فیلمی بود که دیدیم و تا آمدیم خانه و خوابیدیم نزدیک ۱۲ شده بود.

الان هم ساعت تو زنگ زد که یعنی ۷ شده و دیگه وقت بیداری است. هوا البته به شدت تاریک و خنک هست. درسته که دیروز برای اولین بار بطور رسمی زیر صفر رفته بودیم اما برای این موقع سال خیلی هوای خوبی است.

آخرین نکته هم اینکه برای تعطیلات کریستمس سمیه و شوهرش از دبی به اینجا می آیند. به تو خبر داده که هر جا که برای شب سال نو برنامه داریم آنها را هم لحاظ کنیم. همین داستان را پگاه و فرشید هم گفته اند. از آنها جالبتر دوست دیگرت شری و پارتنرش هستند که نزدیک به ۲۰ سالی هست اینجایند. داشتم فکر می کردم بابت روحیه ی تو و بابت این ویژگی خاص تو مبنی بر داخل محیط شدن و اصطلاحا بر خوردن با جامعه هست که از کسانی که ۲۰ ساله اینجا هستند تا مسافر ده روزه همه به تو می گویند برنامه ریزی کن. خلاصه که قراره بریم درک هتل که هم موزیک داره و هم جای جالبی است. البته اگر همگی به سلامت از جمعه ی موعود عبور کنیم.

فعلا که اولین تشعشعات نور آفتاب ۱۲ دسامبر ۲۰۱۲ داره به ما میرسه تا این روز جالب را با آغاز نوینی که قراره با هم داشته باشیم جشن بگیریم.
آغاز دیگری برای ما. آغاز من و تو مبارک.

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

یک روز تا عجیب ترین تاریخ


پریشب که خیلی بد خوابیده بودم و از شدت و مدت تپشی که داشتم تمام روز را بیحال و خسته بودم. اما به این حال دیروز کارم در کتابخانه تا ۸ شب طول کشید و وقتی آمدم خانه تو که خودت هم دیر از سر کار برگشته بودی اما همت کرده بودی و ورزش رفته بودی خانه بودی (قافیه بده).

خلاصه که الان ساعت تازه ۷ شده و هر دو از یک ساعت پیش بیدار شده ایم. تو زمانی که رفته بودم حمام برایم آب پرتغال گرفتی و دوباره رفتی توی تخت تا کمی دراز بکشی و من هم باید متونی که امروز می خواهم بخوانم را آماده کنم و برم کتابخانه. بعید می دانم دیگه خیلی چیزی بخوانم برای این مقاله ی لویناس چون همین الان هم نزدیک به ۱۴ هزار لغت شده و خیلی طولانی تر از معموله. اما به هر حال امروز را هم وقت می گذارم برای خواندن و نگاهی به یادداشتهای طول سال کردن و از فردا که عجیبترین و تکرار نشدنی ترین تاریخ دهه هست- شاید هم هزاره- یعنی ۱۲.۱۲.۱۲ باید بشینم پای نوشتن و مرتب کردنش.

تو هم که به سلامتی میری سر کار و اتفاقا خیلی هم سرت شلوغه. جالب اینکه آخر این هفته چهارتا مهمانی دعوت شده ای و شده ایم که البته من تنها خانه ی مرجان و تولد بانا را که قراره چهارنفری برای شام بریم بیرون همراهت میام. جمعه شب کریستمس پارتی شرکت و یکشنبه ظهر هم مهمانی خانه ی لیز را قرار شد که خودت بروی.

راستی حسین برادر ستایش هم بعد از سالها و ماهها پیگیری رسید سیدنی. به رضا گفتم که امیدواریم که همه چیز به خیر و سلامتی پیش بره و هم در درسها و هم در ادامه ی مسیر موفق باشه.

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

آنالیا


با اینکه دیروز از همان زمانی که کلی باز می کرد رفتم کتابخانه و تا ۵ نشستم و بعدش آمدم خانه که به تو کمک کنم چون مهمان داشتیم و از درس خواندن دیروزم نسبتا راضی بودم امروز هیچ کار مفیدی نکردم.

داستان دیروز اینطوری بود که بعد از اینکه کمی صبح به واسطه ی اینکه شنبه بود بیشتر در تخت ماندیم و بعد از صبحانه قرار بود تو بری آرایشگاه پگاه تا بلاخره این رنگ موهایت را که درست در نیاورده درست کنه- که باز هم نشد-  و من هم برم کتابخانه بعد از کمی تاخیر رفتیم. تو اول رفتی فروشگاه بی تا برای تولد پگاه کادو بگیری که عطر گرفتی و اون هم دوست داشت و من هم رفتم و تا عصر که برگشتم واقعا درس خواندم و واقعا هم سر درد گرفتم از دست لویناس.

شب هم آیدا با آنالیا، مازیار و نسیم قرار بود بیایند که بجای ۷ ساعت ۸ و نیم آمدند و تا رفتند ساعت از یک گذشته بود و تا ما خوابیدیم نزدیک ۲ بود. شب بدی نبود و البته از آنجایی که مازیار خیلی حرف نمیزنه اگر من هم سکوت می کردم دایم باید به حرفها و داستانهای آیدا با خانواده ی شوهرش اینجا و یا نسیم با دوستش نسترن که برای زایمان آمده و خیلی با هم در ظاهر خوب و در باطن دچار مسئله هستند گوش می کردم.

آنالیا خیلی دلبری می کرد و با اینکه نمی تونه سخن بگه اما دایم با آمدم حرف میزنه و خیلی با تو راحت و آرام و خوش بود. مازیار هم گفت که برای اپرای آرش برای جشن تیرگان امسال- که یکی دو متن برایش فرستاده بودم- می خواد با محمد رحمانیان که در ونکور هست حرف بزنه اما نمی دونه که چقدر بودجه خواهند داشت. در بین حرفهایش هم این بود که چقدر من می تونم کمکش کنم که هر دو قرار شد بگذاریم برای بعد تا ببینیم رحمانیان قبول می کنه یا نه. نسیم هم با اینکه این بچه ی ۸ هفته ای که خیلی خوشحالشون کرده بود از دست رفته و بدنش نتونسته نگه داره باعث ناراحتی هر دوشون شده بود اما کاملا با روحیه و مثبت شده بود و خیلی خوشحال شدم که دیدم حالش خوبه.

اما همان دیر خوابیدن باعث شد که بجای ساعت ۱۰ رفتن به کتابخانه تا ظهر خانه باشم تا تمیز کاری کنیم و بعد از اینکه قرار برانچ مون را به کرما تبدیل کردیم و تو کلی سعی کردی که من را آرام کنی که مسئله ای نیست و به درسهایم میرسم از کرما که برگشتیم تو برای خرید کادو بابت مهمانی خانه ی لیز که هفته ی بعد دعوت شده ایم- و من نمی توانم بیایم چون ظهر هست- رفتی و من هم سمت کتابخانه راه افتادم که دیدم آنقدر تو در چشمانت غم هست و در صدایت که این ویکند همدیگر را ندیدیم که دیدم نمیشه. خلاصه بی آنکه به تو بگویم آمدم خانه تا تو هم وقتی برگردی با دیدن من جا بخوری و خوشحال شوی و با هم در خانه باشیم. اما همینکه تو آمدی و کلی ذوق کردی و من خواستم درس بخوانم تلفنت زنگ زد که مهناز آمده پایین و قراره بیاد اندازه ی پنجره ها را برای دوختن پرده بگیره.

خلاصه رفتم کتابخانه و نزدیک دو ساعتی کمی درس خواندم تا اون رفت و من برگشتم خانه و با آمریکا حرف زدیم و برف در حال بارش هست و تو داری برای مامانت تکلیف های دانشگاهش را انجام میدی تا ایمیل کنی و من هم باید برای داود که خواسته درباره ی یک شخصیت تاریخی کمی برایش از اینترنت اطلاعات ترجمه کنم کار کنم و خلاصه امروز رفت و بنده جز همان کمتر از دو ساعت درسی نخواندم. اما خب جالبه که حالا که استارت درس خواندم تقریبا خورده از اینکه بی کار باشم عصبی میشم. این را باید به فال نیک گرفت.

تو هم که بعد از کار مامانت باید حمام بری و تا قبل از خواب کمی با هم گپ خواهیم زد و شاید برنامه ای با هم ببینیم و خلاصه آخر هفته را تمام کنیم و به سلامتی هفته ی جدید را شروع.

۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

طرح واره


شبها خیلی بد می خوابم. بارها از خواب بیدار میشم طوری که وقتی ساعت ۶ میشه از شدت خستگی دیگه توان بلند شدن را ندارم. از طرف دیگه از آنجایی که این چند روز گذشته نزدیک به دوازده ساعت در کتابخانه نشسته ام و کار کرده ام شبها سردرد بدی دارم وقتی که میرسم خانه. خلاصه که تمام اینها دست به دست هم داده که خیلی روی فرم نباشم. تو از دو شب پیش همت کردی و نیم ساعتی میری پایین ورزش. من هم باید از امروز که قصد دارم زودتر کار را در کتابخانه تمام کنم و بیام خانه بروم ورزش.

تمام این داستانها را در کنار کار فشرده ی تو این روزها در شرکت گفتم اما نتیجه گیری اش اینه که خیلی راضی و خوشحالیم. قصد دارم درس خواندنم را همین طوری که استارت زده ام ادامه بدهم. مسلما کمتر فشار خواهم آورد و حتما از همین یکی دو روز آینده آلمانی و ورزش را هم بهش اضافه می کنم تا بهتر از قبل پیش بروم. بعد از اتمام لویناس باید مقاله ی تو را شروع کنم که احتمالا بینامین خواهد بود و بعد هم که کارهای MRP را دارم و با شروع ترم و سال جدید هم که باید با برگه های تصحیح شده برم سر کلاس و تازه نوبت استارت زدن مقاله ی سرمایه ی جلد اول هست که دیوید پیشاپیش بالاترین نمره را بهم داده و البته کلاس سرمایه جلد دوم و سوم را هم خواهم داشت و کلاسهای تدریس خودم در جمعه هم سر جاش هست و باید روی OGS هم کار کنم و مقاله ی نهایی درس تری هم برای تو را باید آماده کنم و ... خلاصه که هر دو کلی کار داریم. بلافاصله پس از پایان ترم هم علاوه بر کارهای کلاسها و مقالات خودمون کنفرانس MPRS در شیکاگو را داریم و البته احتمالا از ایران هم مهمان خواهیم داشت.

این داستان کلی و به قول معروف طرح واره ی اولیه ی چهار ماهه ی پیش رو. تا ببینیم بعدش چی میشه. هر چند که خود همین قبلش هم با کلی داستان می تونه همراه باشه و کلا قصه را عوض کنه.
 

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

We may or may not see each other again


با اینکه برخلاف برنامه ای که داشتیم نشد که قبل از کنسرت با هم بریم بار یا رستورانی بشینیم و چیزی بخوریم و در همان ایر کانادا بعد از ماهها فست فود گرفتیم، با اینکه تا رسیدیم خانه و خوابیدیم ساعت نزدیک یک بامداد بود، با اینکه الان که دارم می نویسم ساعت نزدیک ۷ صبحه و تو خیلی خسته در تخت خواب هنوز توان بلند شدن را نداری، با اینکه دیروز هر دو روز پرکار و شلوغی را داشتیم و امروز هم و...

اما عجب شبی بود و عجب کنسرتی. واقعا لذت بخش و واقعا دلپذیر. قبلش خبر شکستن اعتصاب غذای نسرین ستوده تو را حسابی به وجد آورده بود و در راه که بودیم ستایش برایت ایمیل زده بود که حسین- برادرش- تا دو روز دیگه میرسه سیدنی و می خواست با در جریان گذاشتن تو ما را هم سهیم و خوشحال در این خبر بکنه و کلی خبرهای خوب دیگه اما کنسرت لئونارد کوهن تمام این خبرهای خوب را تکمیل کرد و خیلی بهمون خوش گذشت.

اجرای زیبا، گروه بین المللی زبردست، سه خانمی که پشت صدا می خواندند، نور پردازی و بخصوص تواضع و اجرای خوب خودش شبی به یاد ماندنی ساخت. این مرد ۷۸ ساله چنان نزدیک به چهار ساعت اجرا کرد که من که نزدیک به نصف سن اون را دارم از خودم خجالت کشیدم. تقریبا تمام آهنگهای معروفش را در سه نوبت خواند. دو قسمت اصلی و یک قسمت هم بعد از تشویق ممتد تماشگران.

اما آنچه در همان ابتدا خیلی من را تحت تاثیر قرار داد- طوری که نه تنها تمام دیشب بلکه مدتها می تونه در سرم صدا کنه- حرف همان ابتدای کنسرت بود که گفت:
We may or may not see each other again
but I promise you that I give you whatever I have tonight

با خودم فکر کردم که این نگاه درس بزرگی به من می تونه بده که همیشه همه چیز را به تعویق می اندازم برای دفعه ی بعد. این نگاه می تونه نحوه ی زیست و فکرم را عوض کنه اگر واقعا بهش پایبند باشم. می تونه نه تنها از درون آرامتر و مصمم تر کنه من را، که حتی توان ساختن یک آینده ی کلا متفاوت را هم بهم بده اگر من هم اینگونه ببینم و اینگونه قدر زمانم را بدانم.

تو رو بهم کردی بعد چند دقیقه ای که از این حرفش گذشته بود و بهم گفتی حالت خوبه؟ گفتم نمی دانم. کلا یک طور دیگه ای بودم. تو هم با تمام خستگی روز کلا دیشب را طور دیگه ای لذت بردی.

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

لئونارد کوهن


همین الان از در رفتی بیرون تا بری سر کار. من هم بعد از نوشتن این پست میرم کتابخانه تا ادامه ی مقاله ی لویناس را که تا اینجا خیلی سخت و با جان کندن جلو رفته پیش ببرم. اصلا نمی دانم که این چیزهایی که دارم می نویسم و یادداشت برداری می کنم در طرح کلی کار به دردم می خوره یا نه. این کاری است که باید از ماهها پیش می کردم نه الان که باید همه چیز تمام میشد. جالب اینکه شب وقتی برگشتم خانه ایمیل مگان را دیدم که نوشته بود کی مقاله را تحویلش میدهم چون خودش هم کلی کار و برنامه داره و همین باعث شد دیشب تا صبح درست نتونم بخوابم و دایم خوابهای بی ربط راجع به درس و دانشگاه ببینم.

اما تو که دیروز کلی کار داشتی هم مثل من با فشار و خستگی و دیرتر از معمول آمدی خانه. دیروز صبح با آیدا قرار داشتی تا همراهش به دادگاه بروی برای کمک و ترجمه بهش. قاضی هم بهش گفته که تا دو هفته ی دیگه جوابش را میده و کلا خیلی احساس بدی نداشتید. بعد از اینکه بهم زنگ زدی که برنامه ی بعد از دادگاه که این بود که آیدا تو را تا شرکت برساند و بعد برای نهار با نسیم سه نفری نیم ساعتی را با هم باشید به واسطه ی اینکه پدر شوهرش هم آمده بود منتفی شد و بهت گفتم سر راه به شرکت توقف کن تا با هم قهوه و چایی در کرما بخوریم. من از کتابخانه آمدم و تو هم از دادگاه نیم ساعتی با هم بودیم و تو رفتی سر کار و من هم کتابخانه.

تا تو برگشته بودی خانه ساعت ۷ بود و من هم نزدیک ۹ شب آمدم. کارهایم خیلی سخت و با فشار جلو میره و تو هم این هفته را پر کار و با کلی مسئولیت باید ببری جلو چون تام و تیمش دارند در شیگاگو یک بیزنس بزرگ انجام می دهند.

اما امشب وسط این همه کار نوبت کنسرت لئونارد کوهن هست که از ماهها پیش بلیطش را برای امشب گرفته بودم. آن موقع فکر نمی کردم در این زمان اینقدر گرفتار کار باشی و من هم اینقدر کارهایم عقب افتاده باشه. به هر حال نمی خواهیم که این فکرها موجب بشه که از این کنسرت و امشب لذت نبریم. دیروز بهت گفتم یادته که چقدر با آهنگهای کوهن در ایران و حتی استرالیا لحظه هامون را لذت بخش تر می کردیم. گفتم یادته که آرزوی رفتن و دیدن چنین کنسرتهایی را داشتیم. خدا را شکر که امکانش فراهم شده و بیش از پیش هم خواهد شد. باید که در کنار قدر دانی از این امکانات در جهت زیباتر کردن زندگی و پیرامون مان بیشتر بکوشیم. بخصوص که باید من نظم و شکل درستتری به خودم بدم.

خلاصه که امشب شب I'm your man هست.

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

یکشنبه ی عزیز


بعد از مدتها در یک کلام: یک ویکند بی نظیر. هیچ کار بخصوصی نکردیم جز اینکه تو دل هم و با هم آرام و زیبا خوش باشیم و خوش بگذرانیم.

دیروز صبح قبل از اینکه من برم کتابخانه با هم رفتیم برانچ در کافه رستوارنی که اتفاقا بارها هم حرف رفتنش پیش آمده بود و نزدیک کتابفروشی بی ام وی هست اما نرفته بودیم. رفتیم اینسومنیا و یک برانچ خوب خوردیم و پیاده سمت خانه و کتابخانه راه رفتیم در هوایی سرد اما قابل تحمل. در راه در مغازه ی قابفروشی دو تا قاب کوچک گرفتیم برای خانه که یکیشون آینه ی بسیار کوچک اما در قاب زیبا و قدیمی است. دیگری هم عکس سیاه و سفیدی از تورنتو و استریت کارهایش هست متعلق به حدود صد سال پیش که استریت کار به رنگ قرمز در وسط عکس هست و چشمگیرش کرده. در راه اول با آیدین حرف زدم که داشت مقاله ی لویناسش را که تمام کرده آماده می کرد ببره برای اشر اما دچار یک تردید راجع به مفهوم دیگری شده بود که به من زنگ زد تا مطمئن شود. بعد هم با بابات در مشهد که رفته تا زمینش را بفروشه حرف زدیم که گفت خیلی وضع خرابه.

تا رسیدم کتابخانه ساعت یک شده بود و تو هم کمی کار داشتی و بعد می رفتی خانه. خلاصه تا ۶ نشستم اما کمتر یک صفحه نوشتم و جالب اینکه متوجه شدم اساسا این چیزهایی که تا حالا نوشته ام خیلی به کار مقاله ام نخواهد آمد. شاید برای تزم به درد بخوره اما نه برای الان.

از آنجایی که قرار بود با هم بریم سینما آمدم خانه و تا رفتیم سینما- که بالای بلور مارکت هست و ۱۰ دقیقه بیشتر پیاده راه نداریم از شدت شلوغی جا برای نشستن پیدا نکردیم. با اینکه دوست نداشتم برای دیدن فیلم اسپیلبرگ پول بلیط بدهم اما چون لینکلن بود دوست داشتم که ببینمش. اما جا نشد و این شد که سر از یک فیلم دیگه در آوردیم به اسم silver linings playbook که بد نبود اما جالبتر از آن این بود که بعد از دیدن این فیلم تصمیم گرفتیم برای اولین بار بلافاصله یک فیلم دیگه هم ببینیم و این شد که سر از فیلم زیبای دیگه ای در آوردیم به اسم  A Late Quartet که بازی های عالی- سیمور هافمن طبق معمول همیشه- و قصه ی خوبی داشت. خلاصه تا رسیدیم خانه و با مادر حرف زدیم و خوابیدیم ساعت نزدیک یک بامداد شده بود. اما از داخل سینما بهم قول داده بودیم که هر طور شده امروز- یکشنبه- را خیلی ریلکس کنیم.

این شد که صبح بعد از اینکه من خانه را جارو کردم و تو هم حلیمی که از شب قبل بار گذاشته بودی را آماده بعد از خوردن صبحانه دوباره رفتیم تو دل هم و من که تصمیم داشتم برم کتابخانه- چون حتی از دقیقه ی ۹۰ هم کارهایم عقب تر افتاده و خلاصه اصلا نمی خواهم راجع بهش حتی حرف بزنم- منصرف شدم و تصمیم گرفتم با اینکه تو عصر با مهناز قرار داشتی بری خانه ی خاله عفت بمانم پیش تو و از بودن کنار هم حض محض ببریم که تمام هفته را گرفتار کار و دور از هم هستیم.

خلاصه که موسیقی کلاسیک آرام با حرفهای قشنگ در یک هوای ابری و بارانی زیبا در دل هم بعد از ماهها یک ویکند رویایی را برایمان ساخت طوری که به قول تو نه تنها پر از انرژی شدیم که اصلا کوچکترین نگرانی هم در دلم بابت دیرکرد کارهایم ندارم و نداریم.

می خواهم زندگی را دریابم. درست و اساسی. در حالی که تو آرام سرت روی سینه ی من بود و نوای این موسیقی تازه کشف کرده ام از باخ Brandenburg Concerto No. 2 Andante پخش میشد یادم به لحظاتی افتاد در سالها و ماههای اول آشنایی مون که اینگونه در دل هم آرام می گرفتیم و موشیقی گوش می کردیم و خواب و بیدار با هم حرف میزدیم. یادم به این افتاد که هر چند زمانی که خاطراتت از امیدهایت بیشتر شود یعنی که پیر شده ای و هنوز بسیار بسیار راه تا آنجا داریم اما باید قدر این روزهای عمر را که لحظه می شوند دریابیم. پیش خودم فکر کردم که باید تجدید نظر کنم. باید و می کنم.

گفتم کمتر حرف میزنم. بیشتر فکر می کنم خیلی بیشتر می خوانم. گوش می کنم به موسیقی و می بینم هنر را و درونی می کنم زیبایی های پیرامون را و خودم را در معرض تابش هنر و فکر قرار می دهم. گفتم که به قول اینها  No Junk Food هم به معنی واقعی و هم به معنی روحی و ذهنی. گفتم که قدر تو را باید بسیار بیشتر بدانم و سعی می کنم که بدانم. گفتم که نمی خواهم به خودم و تو و زندگی مون بیش از این بدهکار بمانم و نخواهم ماند.

می خواهم انسان دیگری شوم. می خواهم درست زندگی کنم. می خواهم و آغاز می کنم چنان که هولدرین گفت چنان که آغاز کردی خواهی ماند. می خواهم این روز عزیز را و این لحظات بی نظیر را با ثبت در جاودانگیش تکرار کنم و می کنم. می خواهم عشقم را به تو نشان دهم. نمی ترسم و نباید که بترسم. تغییر خواهم داد که سرنوشت چنین است.
 
لحظه ای درنگ مي كنی
سكوت چشمانت را
قاب می گیرد
و دستانت
دستان و تنت سرد می شوند
نم اشكی شايد
كویر دلت را تر كند
و لختی تنها لختی شاید زمانت بياستد

به اندازه ی یک درنگ
یک خاطره محو شده در قاب سکوت
در امتداد عمیق یک بهت ناباور
و آنگاه شاید دریابی که خود لحظه شدی