۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

دوباره نویسی


جمعه صبح هست و تو داری کارهایت را می کنی که بری سر کار و من هم دارم آماده ی رفتن به دانشگاه میشم که دو تا کلاس دارم و برای اولین بار متنی که امروز باید درس بدهم را هنوز نخوانده ام. این چند روز گذشته بابت سرماخوردگی دایم خانه بودم و هیچ کاری نکردم و حتی گوته هم نرفتم.

دیشب تو چند ساعتی بعد از اینکه از کار برگشتی در آپارتمانی که آخر هفته به سلامتی بهش اسباب کشی می کنیم کار کردی و من هم در رنگ کردن دیوارها کمک کردم. امروز هم با اینکه کلی در دو روز آینده کار داریم اما قرار شد که عصر ماشین کرایه کنم تا با هم برویم ای کیا و خریدهایی که لازم داریم را بکنیم تا در طول هفته ی آتی نصبشان کنم.

خلاصه که علیرغم مریضی و بی حالی کلی کار داریم و کلی درس عقب افتاده اما به سلامتی داریم به خانه ای می رویم که خوش یمنی و خوش قدمی اش را از همان ابتدا نشان داده. از کار تو گرفته که دیروز همه ی همکارانت بهت تبریک می گفتند تا شکل گرفتن برنامه هامون. تمام دیروز را برای دوباره نویسی پروپزالم وقت گذاشتم و هنوز تمام نشده. با اینکه دیوید بهم گفت که عالیه و اشر یکی دوتا توصیه برای بهتر کردنش کرد اما نقدهای یوناس- پسری که در دانشگاه تورنتو هست و با هم در گوته همکلاس هستیم- نشانم داد که باید برای روشن کردن برخی از مفاهیم بیشتر کار کنم. هر چند در اساس نقدهای یوناس اغلب یک سویه و اشتباه بود و لحنش هم در جاهایی زننده اما در جواب ایمیلش که برایم نوشته بود احتمالا از من متنفر شدی نوشتم که چقدر ممنون زحمتی که کشیده هستم و چقدر این کار را در سایه ی دوستی و مهر می بینم که واقعا هم همینگونه هست.

۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

یکی از بزرگترین اتفاقات زندگی ساز


این پست را مثل تمامی پست های قبلی تنها و تنها به افتخار تو اینجا میگذارم و البته این یکی را با افتخار به تو و به خودم بابت همسر تو بودن. امروز با اینکه بخاطر سرماخوردگی و بی حالی از خانه تکان نخوردم و تمام روز را خانه بودم یکی از مهمترین روزهای زندگی خودمان نه تنها در کانادا که در تمام دوران مشترکمون می دانم.

تو با همت و تلاشی که همیشه داشتی و داری و به لطف خدا و کمک میریام و بخصوص خود الیزابت که بهش لیز میگن کار دایمی و اساسی- که میریام بهت گفته بود اگر حامله نبود خودش برای این کار آپلای می کرده و نزدیک به صد نفر هم آپلای کرده اند- در شرکت را گرفتی.

حالا میشوی دستیار لیز که خودش معاون کل تام شوارتز هست که از جمله مهمترین چهرههای اقتصادی این کشور محسوب میشه. داستان از این قرار شد که بعد از اینکه بطور اتفاقی- و هالیوودی همانطور که قبلا نوشته بودم- لیز تو را روز پنج شنبه می بینه و به قول خودش عین داستانهای عاشقانه از آن طرف سالن متوجه ی تو میشه و بعد از اینکه درباره ی تو از کلی و میریام که رده شون ده برابر پایین تر از اون هست می پرسه و آنها هم کلی از تو تعریف می کنند تصمیم می گیره که تو را به عنوان منشی و دستیار خودش معرفی کنه و به همین دلیل بعد از اینکه امروز با مدیر کل منابع انسانی شرکت مصاحبه کردی آخر وقت با خود تام حرف زدی که معمولا در ماه کمتر پیش میاد که در شهر باشه و اتفاقا از فردا هم به مدت یک ماه به اروپا و آمریکا میره. تام هم برخلاف انتظار خود لیز در کمتر از ده دقیقه به تو و لیز تبریک میگه و خلاصه کار را گرفتی. مبارکمون باشه.

به گفته ی میریام این کار به غیر از تاثیرش در رزومه و در آمد به مراتب بیشترش تو را با آدمهای در ارتباط قرار میده که از جمله ی مهمترین چهرههای افتصادی کانادا هستند. اتفاقا تام هم همین را بهت گفته و از تو خواسته که کاملا نسبت به این موضوع آگاه باشی. جالب اینکه لیز هم گفته در همین هفته ۸ هزار دلاری که شرکت کاریابی کوانتم بابت تو خواسته را خواهند داد. همین یک نمونه نشان دهنده ی تفاوت کار هست.

بعد از اینکه این خبر را بهم دادی گفتم از خوشحالی دیگه توی خونه بند نمیشم و قرار شد همدیگر را در کرما ببینیم. تا رسیدی شده بود ۶ و نیم و یک ساعتی نشستیم و تو با جزییات برایم شرح ماوقع را دادی. نکته ای که هر دو بهش اذعان داریم درستی حرفی است که میریام بهت زده که از دوستانش گفته که سالهاست با داشتن دکترا دنبال حداقل حقوق در دانشگاهها دارند TA می کنند و بهت گفته که این کار نه تنها رزمه ساز که زندگی ساز هست. بهت گفتم که اتفاقا اگر درست کار کنیم و بخصوص من درست و به قول تو مثل تعهد رسمی کار کنم و درس بخوانم با پشتوانه ای که چنین کاری بهمون میده می توان به آکادمیک شدن امیدوار بود.

خلاصه که هنوز جابجا نشده قدم های خیر داره بیش از پیش از راه میرسه. به امید روزهای روشن آینده و به امید درست زندگی کردن و از امکاناتمون برای بهتر شدن زندگی خودمان، خانوادههامون و اطرافیان و هر کسی که می توانیم کاری برایش کنیم استفاده کنیم.

عجب روز و قدم بزرگی! مبارک مون باشه عشق من.
   


۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

ویکند پر کار


تمام ویکند را به کارهای آپارتمان گذراندیم. البته شنبه بعد از ظهر تا غروب برای دیدن برگها و درختان پاییزی تا بری رفتیم و بد نبود اما از آنجا که جمعه شب ساعت از ۳ گذشته بود که تو دست از کار کشیدی و علیرغم اینکه من اصرار می کردم که این کارها را فردا و پس فردا هم میشه کرد اما تو و نسیم گرم حرف و کار شده بودید و خلاصه این دیرخوابیدن باعث شد تمام شنبه مون هم خسته و پرفشار جلو بره. اما دیدن بری و درختان هزاررنگ پاییزی حال و هوامون را عوض کرد. شب دوباره در ای کیا قرار داشتیم و اینبار با نادر که کارتون هایی را که برای جابجایی مون از کارخانه اش گرفته بهمون بده. خلاصه تا رسیدیم خانه و اسکایپی با آمریکا کردیم و خوابیدیم دیگه جون نداشتیم.

دیروز یکشنبه هم روز پر کاری بود اما اینکه به تمام داستانهایی که برنامه ریزی براشون کرده بودیم رسیدیم جالب شد. اول یک دست دیگه دیوار اتاق خواب را رنگ کردیم که رنگ هم کم آمد. بعد برای خرید ماه رفتیم کاستکو و از آنجا رفتیم دوباره کندین تایر تا هم رنگ بگیریم و هم دستگاه موکت شویی کرایه کنیم. خلاصه تا برگشتیم دوباره افتادیم به جان رنگ کردن دیوار که به دلیل کم آوردن رنگ کمی سایه روشن شده بود. بعد از اینکه رنگ کردیم تو آمدی این طرف تا خریدها را جابجا کنی و من هم موکت آپارتمان را حسابی شستم و تمیز کردم و کمد را جابجا کردم. تو که برگشتی کارها آماده شده بود و تنها مانده بود که چسبهای کنار دیوار را باز کنیم. البته هنوز دو تا دیوار دیگه برای رنگ داریم اما اصل داستان را انجام دادیم.

الان هم دوشنبه صبح هست و تو به سلامتی رفتی سر کار. امروز قراره تا به الیزابت که معاون کل شرکت هست ملاقات کنی که جمعه به کلی و میریام گفته که تو را می خواهد برای بخش خودش- که البته همانطور که میریام بهت گفته خیلی پرکارتر و ساعت کارش هم بیشتره- خلاصه که به سلامتی امیدواریم که هر چه خیر و صلاح هست پیش بیاد. من هم بعد از نوشتن این پست باید برم اول دستگاه موکت شویی را پس بدهم و بعد هم ماشین را و بعد هم برم دانشگاه دیوید را ببینم. آلمانی و درس هم که صفر مطلق. اصلا وقت نکردیم که کاری کنیم. همه چیز را به عقب انداختن و بعد هم گرفتار کارهای زندگی شدن همینه. اما باید شروع کنیم. هر دو.
 

۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

یک اتفاق هالیوودی


ساعت از یک بامداد گذشته. بعد از یک روز طولانی در دانشگاه و کرایه کردن ماشین و خرید از فروشگاههای ایرانی آمدم دنبال تو که در ایستگاه فینچ منتظرم بودی و قرار بود با هم بریم ای کیا و بعد با نسیم برویم رنگ و وسایل نقاشی خانه را بگیریم و بیایم خانه تا یکشنبه که قرار شده با هم رنگ کاری کنیم. اما از بس نسیم و خودت عجله داشتید که کار به الان کشیده و در این لحظه در حالی که حلیم در حال درست شدن هست و من اینطرف هستم شما دوتا آن طرف هستید و دارید دیوار را رنگ می کنید. البته یک خرکاری حسابی بابت جابجا کردن کمد داشتم که باعث شد کلا کمد را کاملا باز کنم و حالا هم تا حدی سرهم شده تا بعد از رنگ دیوار برگرده سرجاش.

اما مهمترین نکته این داستانها نبود. وقتی بهم زنگ زدی که زودتر بیا ایستگاه فینچ که می خوام یک چیزی بهت بگم متوجه شدم داستان جالبی اتفاق افتاده و کمی هم حدس زده بودم که چیست اما باورم نمیشد که تا این حد- که البته هنوز در حد حرف هست- باشه. دیروز گویا در گردهمایی که در شرکت داشته اید تو بطور اتفاقی و بی آنکه بدانی کنار خانمی می نشینی که معاون رئیس کل شرکت هست بعد اینکه کمی با هم حرف میزنید و طرف متوجه میشه که تو داری در کدام قسمت کار می کنی و با چه کسانی و روی چه پروژه هایی مشغول هستید بعد از اینکه درباره ی تو با کلی و میریام حرف میزنه و آنها هم کلی از تو تعریف می کنند امروز بهشون خبر داده که از دوشنبه می خواهد که تو به قسمت او بروی و در واقع برای او کار کنی. میریام که خیلی خوشحال این خبر را بهت داده گفته که این در رزومه ی کاریت یک انقلاب ایجاد می کنه و خلاصه که خیلی مهم و خوبه اما بهت هم هشدار داده که طرف هم خیلی آدم سختگیری هست و هم آنها با رفتن تو خیلی موافق نیستند چون از کارت خیلی راضی هستند. اما نکته ی مهم داستان اینه که اگر طرف بخواهد تو را استخدام دایم کنه یعنی حداقل ۸ هزارتا به کاپریت- کمپانی کاریابی که تو را به آنها معرفی کرده- باید بدهند تا قرار داد تو با آنها ملغی بشه و تو به استخدام این شرکت در بیایی. بهت گفتم که این داستان شده شبیه قصه های هالیوودی که طرف بطور اتفاقی در لحظه ی درست و در جایگاه درست قرار می گیرد. این اتفاق به قول تو آغاز جدی تر شدن ساختن زندگی مون در این کشور و در این مرحله از زندگی مون خواهد بود به سلامتی.

حالا ببینیم تا دوشنبه چه اتفاقی به سلامتی میفته.

تحویل گرفتن آپارتمان


جمعه سحر هست و ساعت تا دقایقی دیگه میشه ۵. برای کارهای کلاسهایم بیدار شده ام. خوشبختانه تصحیح برگه ها تمام شد و مثل همیشه خالی از سوپرایز هم نبود. از سه شنبه که شروع کنم باید بگم خبر خاصی نبود جز اینکه خانه ماندم تا هم خودم را برای پرزنتیشن چهارشنبه که مقالات اثر هنری بنیامین و پاسخ غیرمستقیم آدورنو یعنی ویژگی شی واره موسیقی را پیش رو داشتم آماده کنم و هم بازی ایران با کره جنوبی را ببینم. بازی که خیلی دراماتیک ده نفره و یک هیچ به نفع ایران در تهران تمام شد و جالب بود. اما عصر که تو قرار بود بروی دکتر بعد از کلی معطل شدن در مترو و باد یخ خوردن در خیابان بی نتیجه برگشتی خانه و همین شد که دوباره سرماخوردی و خلاصه چهارشنبه ماندی خانه تا هم دکتر بری و هم استراحت کنی.

کلاس چهارشنبه هم بد نبود و البته ارايه ی دوتا مقاله سخت و نفس گیر شد. با اینکه شب هم بلیط رسیتال پیانو داشتیم در تی اس او اما نه تو حال داشتی و نه من و ماندیم خانه. تنها نکته ی مثبت روز البته این بود که کلید آپارتمانی که قرار هست به سلامتی به آنجا برویم را گرفتی و شب با هم رفتیم و یک بار دیگه نگاهش کردیم.

دیروز پنج شنبه هم بعد از اینکه حال تو با تجویز آنتی بیوتیک بلاخره بهتر شد و سر کار رفتی و من هم برای تصحیح و تمام کردن برگه ها صبح تا ساعت یک بعد از ظهر در کرما بودم و بعد برگشتم خانه،‌ با آلمانی خواندن من و از سر کار برگشتن تو همراه شد و رفتن من به گوته. با اینکه واقعا خسته بودم و بی حوصله اما رفتم و اتفاقا هم خوب بود. البته از جمع که خیلی عقب هستم اما به هر حال رفتنش باعث شد که کمی بیشتر در باغ باشم. شب هم در باران شدیدی که می بارید رسیدم خانه و تو گفتی بیا برویم دیوار و فضاهایی که باید وسايلمون را در آنجاها قرار بدهیم اندازه بزنیم و البته آیینه و دیوان حافظ و شیرینی هم بردیم. خلاصه که به سلامتی خانه را تحویل گرفتیم. دعا کردیم که بهترین و زیباترین سالها را در آنجا داشته باشیم تا به سلامتی برای صاحبخانه شدن از آنجا برویم. سلامتی و آرامش، موفقیت و خوشی، اخبار خوب از خودمان به دیگران و از دیگران و خانواده به ما و گرفتن دکترها و گرفتن کار مناسب و خلاصه جهش و ساختن و از همه مهمتر زیباتر کردن زندگی عاشقانه مون مهمترین دعاهای ما برای این خانه ی جدید هست که کلا سومین خانه مان محسوب میشه و ویژگی اختیارات لازمه برای صاحب خانه شدن و بودن را بهمون میده.

اما امروز! بعد از اینکه تو به سلامتی بری سر کار و من هم دانشگاه قراره که برگشتنی بروم و ماشین بگیرم و با هم برویم خرید و یک سر هم آی کیا و با نسیم هم در کندین تایر قرار داریم و بعد از اینکه رنگ گرفتیم خانه بر می گردیم که دیگه شب شده و قراره که شما دوتا اتاق و دیوار ورودی را رنگ کنید به سلامتی.

فردا هم من و تو بعد از اینکه با نسیم صبحانه خوردیم و اون رفت کلاس نقاشی خودش می رویم اطراف شهر که پاییز زیبا و رنگهای یکه و بی نظیر برگ ها را ببینیم. از یکشنبه هم که به سلامتی میشه ۲۱ اکتبر قراره که بنده بلاخره استارت خیلی کارها و خیلی چیزها را بزنم از جمله درس خواندن.

خلاصه که روزها و کارهای جدید و مهمی پیش روست و باید بیش از پیش قدر زندگی و لحظاتمان را بدانیم تا به سلامتی به آنچه که استحقاقش را داریم برسیم.

۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

بحث بی مورد و درسی که باید بگیرم


سه شنبه سحر هست و هوا حسابی سرد و تاریک. من اول به هوای آلمانی خواندن بیدار شدم اما بعید می دانم امروز برسم آلمانی بخوانم. هنوز برگه های بچه ها مانده و فردا هم پرزنتیشن مقالات بنیامین و آدورنو با من هست و باید خمدم را برای آنها آماده کنم. حال تو هنوز خوب نشده و الان بیش از دو هفته شده که داری سرفه می کنی. دیشب مرجان بهت گفت که امروز حتما برو دکتر چون احتمال زیاد نیاز به آنتی بیوتیک داری. خلاصه که داستان دقیقا شد مثل سال اولی که ما رفته بودیم استرالیا و من یک ماه دایم سرفه می کردم و هیچ کس هم آنتی بیوتیک تجویز نمی کرد تا بلاخره یک شب که مامانت هم از شدت ناراحتی برای من گریه اش گرفته بود من و تو رفتیم بیمارستان نزدیک خانه و یک دکتر چینی بعد از اینکه بهش گفتیم در ایران مقل نقل و نبات ما را به آنتی بیوتیک می بستند برایم نسخه نوشت و خوب شدم.

هنوز استارت لویناس را نزده ام. تمام ویکند که به اتلاف وقت گذشت و مثل روزهای دیگه از دست رفت. شنبه شب که پگاه و فرشید آمدند و علیرغم اینکه بارها به خودم گفته بودم یادم باشه که بحث نکنم بالخره هم بابت مزخرفی که فرشید گفت وارد بحث شدیم و اتفاقا خودم بیش از همه از اینکه چقدر راحت آنهم با آدمی که به قول معروف اطلاعاتش یا در حد تاریخ فردی است و یا نهایتا برنامه های ماهواره ای لس آنجلسی بحث می کنم و سعی هم دارم بهش چیزی یاد بدم و اون هم به قول تو مثل ۹۰درصد ایرانی ها تنها بحث می کنه بخاطر بحث کردن و نه یاددادن و یادگرفتن و به نتیجه رسیدن و ... خلاصه خیلی از خودم شاکی هستم. داستان از این قرار شد که گفت محمد هم مثل خامنه ای، یک روز میرسه که خامنه ای هم مثل محمد بشه. البته در اینکه این امکان چقدر ممکنه و یا اینکه برای محمد تقدسی به معنای معمول قایل نیستم بحثی نداشتیم. اما اینکه اعراب بابت زن به ایران حمله کردند و اینکه شیعه از ۴۰۰ سال پیش کلا ساخته شده و اینکه فرقی بین جهانگشایی مغولها و مسلمانها نبوده و اینکه هیچکس در دنیا مسیحی نیست چون دینشان نقد شده و ... و وقتی تمام این پیش فرضها را در بحث نقد می کردم و دایم فرشید موضعش را عوض می کرد و چیز کاملا جدید و بی ربطی می گفت اعصاب خورد کن بود. اما تمام روز یکشنبه به کار خودم و این روحیه ام فکر می کردم و به خودم لعن. بابا طرف نه می داند و نه می خواهد بداند و نه اساسا چیزی که تو بگویی را قبول می کند و نه تو علامه هستی و نه اون دنبال علامه هست. هر چه می گویی چنین نیست که یک ایده ی بی پایه و به قول تو بیس لس بتواند به همین راحتی قرنها حکومت کند و اگر اینگونه فکر می کنی نمونه ی دیگری بده و هر چه سعی می کنی به طرف بفهمانی دلیل بزرگی و اهمیت کار محمد- بی آنکه اساسا به داستانهای دینی باور داشته باشم- این است که محمد حقیقتی را ساخت و در طول زمان ساخته شد که مردم با ان زندگی می کنند و اینکه محمد قصه ای گفت که هنوز شنونده دارد و قصه ی چنگیز و امثالهم نه و ... خلاصه نرود میخ آهنی در سنگ. بدتر از همه اینکه داری با کسی بحث می کنی که اطلاعات تاریخی و علمی ندارد و تو هم داری سعی می کنی بهش یاد بدی. خلاصه که خاک بر سرم.

این از ویکند. بد نبود به هیچ وجه اما این درس را در خود داشت- اگر که آدم شوم و یاد بگیرم- و باید خیلی بیشتر دقت کنم. اتفاقا برای صبحانه با اینکه هوا خنک و ابری بود اما رفتی رستوارن *پتی دوژنور* که خیلی هم خوب بود و برگشتنی اول رفتیم من تلفنم را که به اصرار امیرحسین آپدیت کرده بودم و کمی بهم ریخته بود درست کردیم و بعد هم در فروشگاه *هوم سنس* قدمی زدیم و صندلی هایش را دیدیم که احتمالا باید برای خانه ی جدید بجای میز که دیگر جایش را نداریم بگیریم و تا برگشتیم خانه بعد از ظهر شده بود. جز ورزش کردن در این دو روز کار دیگه ای نکرده ام. دیروز البته تقریبا تمام روز را به تصحیح برگه های دانشجویانم گذشت و هنوز ۱۵ برگه ی دیگه مانده که بعید می دانم امروز برسم تمامشان کنم.

تو هم که دیروز را رفتی سر کار و با جهانگیر و بعد هم تهران حرف زده بود و تمام روز را هم که سرفه  می کنی. امروز هم عصر دکتر خواهی رفت و من هم گوته نمی روم تا به کارهای فردا برسم. به اصرار مادر برای خاله آذر ایمیلی زدم و اتفاقا کتاب تاریخ بیهقی را برایش ایمیل کردم که جوابی نداد. واقعا که جای تاسف هست. به هرحال آدمها عقل و فهمشان را جایی به دیگران نشان می دهند که از حوزه ی تصنعی تعارفات گذشته و عریان شده.

دیشب قبل از خواب با مامان و امیرحسین اسکایپ کردیم و امیر کامپیوتر و تلویزیون و به قول خودش آفیسش را نشان ما داد. امیدواریم که این دو برادر کمی همت کنند و زندگی خودشان را جدی بگیرند و به فکر روزهای سخت آینده باشند.
    

۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه

خانه اشر


شنبه شب هست و ما منتظر آمدن فرشید و پگاه برای شام هستیم. تو حالت کمی بهتر شده اما همچنان سرفه های زیادی می کنی. خلاصه که این مریضی خیلی مستهلک کننده بوده. پنج شنبه و جمعه را رفتی سر کار علیرغم کار زیادی که داشتی و گرفتاری تمام وقت سر کار سعی کردیم که شبها زودتر بخوابیم تا هم استراحت بیشتری کنی که شاید زودتر بهبود پیدا کنی. به هر حال این ویروس در شهر اپیدمی شده و خیلی ها را گرفتار کرده. به همین دلیل هم جمعه شب مثل هفته ی گذشته نتوانستی بری کلاس پیانو چون هنوز سرفه هایت زیاد هست.

من هم پنج شنبه با اشر قرار داشتم و رفتم خانه اش. زودتر رسیدم و نیم ساعتی دم در و حوالی خانه ایستادم تا وقتی برای کشیدن سیگار همراه با سگش که از نژاد لونا بود و اسمش هم مالی آمدند بیرون و من را دید. بعد از کمی گپ زدن رفتیم داخل. خانه ی قدیمی و خلوتی بود با چند کتابخانه در مهمان خانه و میز نت و صندلی ویالن نوازی خودش در گوشه ای. گفته بود که بیشتر از نیم ساعت وقت نداره اما چون صحبت از کلاس تری و دانشگاه در این سالی که سبتیکال هست و نمی آید شد برایش جالب بود و خلاصه تقریبا یک ساعتی آنجا بودم و همین باعث شد که با نیم ساعت تاخیر برسم سر کلاس آلمانی. به هر حال آلمانی نمی خوانم و همین موضوع باعث شده فاصله ام با بقیه بیشتر هم بشه. اما از اشر بگویم که مثل همیشه کاملا حمایتی برخورد کرد و سعی کرد که کمی هم با راهنمایی بیشتر مرا از استرس ام آر پی در بیاره. برای مقاله ی لویناس هم بهم دو سه هفته بیشتر وقت داد. به تو خیلی سلام رسوند و با اینکه خیلی هم وقت نداشتیم یک نگاه کلی به پروپوزالم انداخت و گفت شاید بشه از توش چیزی در آورد و بد نیست. یکی دو تا راهنمایی کلی کرد اما جالبتر از آن وقتی بود که گفتم به نظرم این اشکالی که به اپیستمولوژی سیاست غرب وارد می کنم به شرق هم همانقدر وارده و گفت باید این را بنویسی. اتفاقا امروز به تو گفتم که این نگاه یک نگاه دقیق با بنیاد نظریه ی انتقادی هست. دیوید هم برایم با چند پیشنهاد پروپوزالم را فرستاده و نوشته که خیلی عالیه و امیدوار هست اما نباید خیلی خوشبین باشم به هر حال این اولین تلاش من و اولین تجربه ام هست.

جمعه کلاسهایم را داشتم که بد نبود و کمی متن را که فصل دوم ثروت ملل از آدم اسمیت بود برای بچه ها با کمک خودشان شکافتم. باید برگه هایشان را هم هر چه زودتر تصحیح کنم که منتظر نمراتشان هستند.

امروز به اصرار تو برای صبحانه با اینکه هوا سرد بود اما چون آفتابی بود رفتیم کرما و یک ساعتی نشستیم و راجع به جهانگیر و امیرحسین حرف زدیم که به هیچ کدامشان خیلی هم امیدی نداریم- متاسفانه. به هر حال باید امیدوار بود اما نشانی از تغییر در رفتار و کردار و افکارشان نمی بینیم.

فردا هم قراره که تمام روز بارانی باشه. ما هم که علاوه بر تمیزکاری خانه باید کمی درس خواندن را شروع کنیم و کمی هم ورزش.