۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

قطع خوش همکاری


تق بیداری سحرگاهی هنوز هیچی نشده در اومد! امروز پنج شنبه هست و ساعت از ۳ بعد از ظهر گذشته و من از صبح از شدت خستگی هیچ کاری نکرده ام. دیروز کلاس دیوید را نرفتم تا متن هورکهایمر را برای کلاس تری تمام کنم که تا آخر هم نرسید. اما مهم نبود چون کلاس طرف به لعنت شیطان هم نمی ارزه. نیست خودش هم تو باغ نیست و تنها خواسته که کلاس اشر را ارائه کنه بیشتر مواقع راجع به انتخابات آمریکا و هیتلر و ... حرف زد و دایم هم با اشاره به پرزنتیشن یکی از بچه ها که به جای ارائه ی مطالب هورکهایمر حرفهای دلبخواه خودش را زد و می گفت لحن هورکهایمر عین لنین هست و فکر کنم اینجا منظورش گرامشی بوده و ... و خلاصه دو دقیقه هم از خود متن حرف نزد و جالبتر اینکه تقریبا جز یکی دو نفر هیچ کسی هم اعتراضی نداشت چون متن را نخوانده بود. شب هم برای شام منزل بانا و ریک دعوت بودیم تا راجع به هانا آرنت و فیلمی که در جشنواره تورنتو به اسمش بود حرف بزنیم.

اما تو. سه شنبه شب که از کلاس آلمانی برگشتم متوجه شدم خیلی عصبانی و بهم ریخته ای. گفتی که با جیمی تلفنی حرفت شده و گفته ای که دیگه کار نمی کنی. البته در واقع طرف با برنامه از مدتی قبل قصد قطع کار را داشت و من هم چند روز قبلش بهت گفتم که هم کار کمتر داره بهت میده و هم وقتی قبل از اینکه برم کلاس گفتی اسکنرش را می خواد برای آخر هفته بهت گفتم داره پسش می گیره. خلاصه که گویا یک بهانه ی خیلی مزخرفی پیدا کرده بود و بعد هم که متوجه ی اشتباهش شده بود کوتاه نیامده بود. البته ایراد کار اینه که طرف صاحب کار هست و می تونه به راحتی- اما با ادب و نزاکت- اعلام انصراف کنه اما از آنجایی که اولین کارش هست و اول کارش هست آداب کار را بلد نیست و همین تو را خیلی آزار داده بود. راستش را بخواهی من از تو خوشحال تر شدم چون خیلی نگران بحث درس و دانشگاهت هستم. سال دومی دکتری هستی و هنوز یک مقاله هم تمام نکردی و کلی کار عقب افتاده داری- البته وضع من از تو به مراتب بدتره اما به هر حال وقتم آزادتر از تو هست و باید تکلیف ماتحت گشادم را معلوم کنم. اما تو بابت کار تمام وقت واقعا هم وقت بازیگوشی نداری و تازه وقتی که داشتی دو جا کار می کردی فصت استراحت و خواب راحت هم نداشتی.

البته من اعتراضی نمی کردم چون می دانستم برایت فعلا اولویت کار هست بخصوص بابت کار مامان و بابات. اما حالا که اینطور شد باید همان عصرها را برای درس و ورزش متمرکز شوی و کار کنی. خلاصه که هر دو خوشحالیم و خدا را شکر هم از نظر مالی هر چند داریم اوسپ می گیریم و تمامش را تقریبا برای خانواده هامون هزینه می کنیم اما حقوقمون با رعایت و احتیاط کامل کافی است.

اما همین داستان و عصبی شدن شب قبل کافی بود که هنوز چند دقیقه ای از کلاس تری نگذشته باشه که بعد از مدتها میگرن سراغت بیاد و بد هم اذیتت کنه. این شد که وسط کلاس مجبور شدی برگردی خانه و من هم آخرش با خرید شراب و بستنی برای شام شب برگشتم خانه و کمی با هم نشستیم و تو که هنوز کاملا خوب نشده بودی گفتی بهتره زودتر بریم خانه ریک و بانا. شب بدی نبود و با اینکه از هر دری علاوه بر هانا آرنت حرف شد اما مهمترین تکه ی داستان خوشحالی ریک- که خودش دکتر هست و به همین دلیل به خوبی جیمی را میشناسه- بود از قطع همکاریت با جیمی. گفت که خیلی آدم عوضی و فلان فلان شده ای هست و اتفاقا خیلی هم سعی کرده بوده که نظر ریک را درمورد خودش و کارش عوض کنه.

اما امروز بعد از کار باید بری لیزر. پولی که به مهناز بابت خرید بلیط هواپیما قرض داده بودی برگشته و داری میری نوبت لیزرت را انجام دهی. من هم که کلاس آلمانی دارم و ده درصد هم انرژی ندارم و کلی هم متن برای کلاس فردایم دارم که باید صبح زود بلند شوم و بخوانم.

پول مامان و امیر هم به دستشون رسیده و امیر برایم تکست زده که میز و صندلی خریده. امیدوارم موفق بشه و کارش بگیره. تولد بابک هم بود و صبح برایش پیغام تبریک دادم. البته جوابی نداده اما امیدوارم که حالشان خوب باشه. جز اینها اینکه یک ساعتی هم با رسول اسکایپ کردم که خیلی روحیه اش بهتر و سر حال بود اما از نظر فکری به نظرم کارش خرابتر شده.
 

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

بیداری دوباره


بعد از ماهها دوباره سحر بیدار شده ام و الان که دارم این نوشته را به عنوان آغازی تازه بر روند کار و درس اینجا به یادگار می گذارم ساعت چند دقیقه ای به ۵ مانده است. امیدوارم که بتوانم آنچه که باید شوم و آنچه که استعداد و توان و امکاناتش را دارم به منصه ظهور بگذارم که همین هم بسیار کافی است اگر نه حتی بیشتر از آن.

از تو ممنونم و به تو مدیون. مثل همیشه و همواره.

به نام خالق زیبایی ها. به نام حقیقت.

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

تغییر نگاه


دوشنبه شب هست و تو داری محتوایات لپ تاپت را در اکسترنال هاردی که امروز عصر از آپل خریده ایم می ریزی تا کمی بار لپی سبکتر بشه. من هم در ضمن نوشتن این پست دارم مزخرفات احمدی نژاد را در گفتگو با پیرس مورگان در سی ان ان می بینم. این احتمالا ششمین یا هفتمین بار هست که مشتی بابت آمدن به نیویورک داره با این شبکه صحبت می کنه و تقریبا ۹۰ درصد مزخرفات طرف برای همین تعداد مرتبه هست که داره از این شبکه پخش میشه. عجب دنیای رسانه ای کثیف و عجب سیاست احمقانه ای به اسم جریان آزاد اطلاعات دارند به خلق می تپانند.

بگذریم. امروز هم درسی نخواندم و بعد از اینکه صبح تو رفتی سر کار و من هم یک سر رفتم کرما و کمی آلمانی خواندم با هم برای عصر در ایتون سنتر قرار داشتیم تا از آپل اکسترنال هارد بخریم و از بست بای یک گوشی برای تو تا بتوانی راحت پیانو تمرین کنی.

برخلاف من که روز آرام و البته بی فایده ای داشتم تو روز شلوغی سر کار داشتی و خیلی خسته آمدی سر قرار. بعد از خریدهامون دوتایی برای یک چای رفتیم کرما و کمی با هم حرف زدیم درباره ی آینده و اینکه مجبوریم برای کمک به خانواده هامون حالا حالا ها بریم زیر بار قرض از اوسپ و چاره ای نیست و از این داستانها که در راه برگشت تو بهم گفتی که به آینده ی کاری من خیلی امیدواری- چیزی که خودم نه تنها امیدی بهش ندارم که اتفاقا فکر می کنم اگر تو درست وقت کنی که درس بخوانی این تویی که شانس کار آکادمیک داری- به هر حال حرفهای تو خیلی تکان دهنده بود. راست می گویی نباید به امروز و این روزها نگاه کنم و تنها این افق را داشته باشم فردا که آید نه تنها خسران که تمام این امکانات را از دست رفته می بینم.

راست می گویی. شاید باید این روزها را طور دیگه ای ببینم شاید باید کار را به عنوان کار برای خودم تعریف کنم بجای درس.
 

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

تسلیت به مهناز


یکشنبه شب هست و تو داری حساب و کتابهای مالی می کنی و من هم کنارت نشسته ام و یواشکی دارم این پست را می نویسم. صدای برنامه ی بی بی سی را دارم و تصویر ماه تو را.

دیشب گفتی که بیا برویم منزل مهناز و نادر و بهشون تسلیت بگوییم. با اینکه رفتن به خانه شان بدون وسیله خیلی سخت هست اما علیرغم هوای نسبتا سرد رفتیم و اتفاقا هم خیلی خوب شد. تنها بودند و بخصوص مهناز امروز تلفنی به تو گفت که چقدر رفتن ما به آرامشش کمک کرده. خلاصه تا رفتیم و برگشتیم شده بود نزدیک یک صبح. امروز هم روز آرام و خوبی را در خانه با هم داشتیم. البته برای صبحانه رفتیم کرما و چای و قهوه خوردیم و از آنجا من رفتم ربارتس تا برای تو کتاب بگیرم و برگردم خانه.

هوا آفتابی اما خنک بود و خلاصه امروز روز آرامش بود. البته به هیچ کاری نرسیدیم. نه درس و نه آلمانی و نه پیانو و نه هیچ کار دیگه ای. البته عصر یک ساعتی رفتم خانه ی ریک و بانا و برایشان درباره ی وبر و ویتگنشتاین حرف زدم که می خواستند از آنها بدانند. بعد هم نیم ساعتی ورزش و تو هم کارهای جیمی را کردی و حالا هم شام خورده ایم و باید با آمریکا حرف بزنیم و بخوابیم. درس و زبان هم از فردا. ای امان از این فردا.
 

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

از کلاس پیانو تا اسم روی پنل فلزی


در چند روز گذشته آنقدر سرم شلوغ بود که فرصت نکردم که چند خطی در اینجا یادگار به روز بگذارم. به هر حال امروز هم که شنبه هست و ساعت نزدیک ۴ عصر در یک روز نسبتا خنک آفتابی و ابری که باد شدیدی هم میاد تقریبا تازه از بیرون برگشته ایم خانه و قرار بود که برای شام بریم خانه ی مهناز و نادر که مدتها بود عقب می افتاد و وقت نمی شد که بریم. اما تو در راه برگشت به خانه بودی که مهناز بهت زنگ زد و خبر داد که خدابیامرز پدرش فوت کرده و حالش خیلی بد بود و داره دنبال بلیط برای رفتن به ایران می گرده. حالا شاید تو یک سر برای دلداری و تنها نبودنش بروی خانه شان که البته به حال مهناز بستگی داره.

اما جز این خبر متاثر کننده اگر بخواهم از هفته ای که گذشت بگم باید گفت هفته ی خیلی شلوغی بود. اوی اینکه کلاس و دوره جدید آلمانی ام شروع شد و خیلی سه شنبه و پنج شنبه ی سختی داشتم. چون به شکل عجیبی کلا تمام گرامر و لغات و خلاصه همه چیز را فراموش کرده بودم و کرده ام و در کلاس ۹ نفره ای که هستیم شده ام آرولین! ضعیفترین و خنگ ترین. یک دختر ایرانی هم در جمع این کلاس هست که بابت دو ماه کلاس آلمانی گوته در برلین رفتن نزدیک به ۶ ماه با زمان بندی این طرف جلو افتاده و خلاصه اوضاعش خوبه. همه خوبند جز من و این را بدون اغراق می گویم. خلاصه که باید اگر می خواهم ادامه دهم حسابی کار کنم. متاسفانه معلم خوبی هم نداریم و وقتی بطور اتفاقی امروز که بعد از صبحانه داشتیم با هم بر می گشتیم سمت خانه- من چون خیلی انرژی نداشتم می آمدم خانه و تو هم می رفتی یک سر فروشگاه بی تا برای من زیر پیراهن بگیری و برای خودت هم کرم شب- اوکسانا را دیدم که از ترم اول گوته تا ترم سه با هم بودیم و گفت که اتفاقا همین معلم- یعنی سوزان- ترم پایین تر را هم درس میده و خلاصه حتی اگر می خواستم بار دیگه ترم چهار را تکرار کنم باز هم گریزی از این معلم بی انگیزه نبود. به هر حال در این اوضاع فشرده ی درسی- نوشتن دو مقاله برای درسهای لویناس و سرمایه جلد یک و پایان نامه ی دوره ی فوق در سه ماه پیش رو و دو کلاس برای تدریس- فشار آلمانی هم اضافه شده.

چهارشنبه که رفتم دانشگاه قبل از کلاس رفتم دفتر دیوید و فرم دو ترم Direct reading  را که بیشتر قصد دارم روی ریشه های مارکسی- دیالکتیکی خصوصا آدورنو کار کنم امضا کرد و بعد هم پرسیدم که آیا نمره ام را برای مقاله ی ننوشته ی سرمایه داده یا نه که گفت دوباره چک می کنه. خلاصه بعد از کلاس دیوید وقتی که تو هم آمدی رفتیم سر کلاس تری یعنی نظریه ی انتقادی که کلا کلاس مزخرفی هست اما چون لکچر کامرون بعد از آن هست و به هر حال باز خوانی از برخی مقالات مورد علاقه ام را شامل میشه می روم. با هم رفتیم کلاس و چشم تو که عفونت کرده و روز قبلش رفته بودی دکتر علیرغم قطره ی آنتی بیوتیک در کلاس دوباره ملتهب شد. بعد از کلاس و لکچر تا رسیدیم خانه شده بود نزدیک ۱۰ شب. پنج شنبه تو رفتی سر کار و من هم اول رفتم دانشگاه تا در جلسه ی اسکالرشیپها که اطلاعاتی به دانشجوها می دادند بروم و بعدش هم برگشتم سمت خانه. از آنجایی که صبحش پول اوسپ تو رسیده بود با اصرار و تشویق تو رفتم اول بانک و برای مامانم ۲۵۰۰ دلار فرستادم که ۵۰۰ تا به امیرحسین بده و از مابقی پول بعد از اجاره ی ماهانه اش برود و دندانش را درست کند. خلاصه که این داستان ۱۵۰۰ تای اضافه دوباره ما را دچار فشار بی پولی خواهد کرد. من که تمام ۱۲ هزارتای اوسپ را برای مامانم باید بفرستم. ضمن اینکه تو هم ۵ هزارتای مرجان را باید از پولت بدهی و می خواهی نزدیک ۳ هزارتا هم ایران بفرستی و می ماند ۴ هزارتا که همین الان ۲ هزارتایش را اضافه فرستادیم آمریکا. به قول تو خدا را شکر که هست- هر چند به شکل وام- و می دانم از یکی دو سال دیگه حسابی به غلط کردم میفتم هر چند که چاره ای هم ندارم چون تنها امید مامانم همین کمکی است که ما داریم برایش می فرستیم. بعد از بانک هم رفتم گوته و تا برگشتم حسابی دیر شده بود.

جمعه هم بعد از اینکه با هم تا ایستگاه قطار رفتیم تو سمت کار رفتی و من هم دانشگاه برای کلاسهای تدریسم. اما اتفاق مهم جمعه کلاس غروب تو بود. از مدتها قبل قرار بود که اگر پول داشتیم تو این دوره کلاس پیانو که برای افرادی مثل تو هست که سالهای قبل پیانو زده اند اما الان سالهاست که کار نکرده اند را ثبت نام کنی. خدا را شکر پول اوسپ از این نظر به موقع رسید و با اینکه خیلی هم کلاس گرانی نبود اما به هرحال با توجه به اینکه کلا کمتر از ۱۰۰ دلار پول داشتیم تو گفتی فعلا نمی تونم ثبت نام کنم. بهت گفتم برو یک چک برای هفته ی بعد بده و تا آن موقع حقوق اول دانشگاه آمده. به هر حال اوسپ رسید و خیالمان را راحت کرد با اینکه تو به اصرار من پیشاپیش ثبت نام کرده بودی اما خیالت راحت شد.

خلاصه که دیروز کلاست را رفتی و خیلی با روحیه برگشتی خانه و خیلی از کلاس راضی بودی. این کمبود بزرگی در زندگی ما بود که به همت تو حالا خلاء و کاستی اش پر میشه. نواختن ساز در هر خانه ای آن محیط را نه تنها دلپذیرتر که انسانی تر می کنه. ضمن اینکه دیروز وقتی رفته بودی سر کار متوجه شدی که اسمت را به شکل رسمی روی پنل فلزی ثبت کرده اند و جلوی میز کارت قرار داده اند که معنی اش اینه که کار را به شکل دایمی گرفته ای.

خلاصه که هفته ای بود پر کار شلوغ و پر افت و خیز.

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

مهمان صاحب مغازه


دوشنبه صبح هست و تو سر کار رفته ای و من تازه از کرما برگشته ام. امروز باید طرح اول پروپوزال OGS را بنویسم. نمی دانم چه مرگم شده که کلا دستم به هیچ کاری نمیره و تنبلی شده اصل زندگی.

صبح قبل از اینکه از خانه بریم بیرون چند دقیقه ای را با جهانگیر اسکایپ کردی که داشت می گفت که به بابا بگو و راضیش کن که برایم ۳۰ هزار درهم بفرسته تا از یکی از این دکانهای اینترنتی که به اسم یک دانشگاه مدرک صادر می کنه یک لیسانس بگیرم و بعد برگردم ایران چون بعد از ۸ سال رویم نمی شود که با دست خالی برگردم. ضمن اینکه گفت همان دانشگاه زپرتی در دبی هم بابت نمرات ضعیفش اخراجش کرده و خلاصه اوضاع حسابی قمر در عقربه. تو هم بهش گفتی که بهتره همانطور که خود بابا هم گفته برگردی ایران چون اصلا آه در بساط نداره که بتواند حتی یک سوم این مبلغ را برایت جور کنه.

اما دیروز. روز بالا و پایینی بود. صبح با بی حالی و سرماخوردگی من به پیشنهاد تو برای کمی از آخرین روزهای نسبتا آفتابی و گرم گفتیم استفاده کنیم و بریم کمی بیرون قدم بزنیم. تو گفتی بریم کرپ اگوگو. رفتیم و آنقدر معطل شدیم که خنده مان گرفته بود. گویا صبح زود برایشان دردسر پیش آمده بوده و تا آمده اند شیشه های شکسته شده ی لیمونادها را تمیز کنند از کارهایشان عقب افتاده بودند و خلاصه صاحب مغازه که آخرین بار روزی که می رفتیم پاریس در فرودگاه تورنتو دیدیمش که داشت دخترش را می فرستاد و باهاش کمی گپ زدیم برخلاف همیشه خیلی عصبی و به قول خودش حسابی از کارهایشان عقب بود. چند نفری که میزهای کناری را نشسته بودند بلند شدند و رفتند اما ما نشستیم و گفتیم بهتره طرف دیگه از جانب ما احساس فشار نکنه. موقع حساب کردن گفت اجازه نمیده و مهمان او بوده ایم. گفتیم باشه برای دفعه ی بعد که گفت با این کار حالش را بهتر می کنیم. خلاصه که مهمان صاحب مغازه شدیم و بعد از آنجا کمی در یورک ویل قدم زدیم تا یک فروشگاه سی دی موسیقی که نزدیک به یک ساعتی هم آنجا بودیم و خلاصه بعد از اینکه کلی گشتیم تا ۵ سی دی کلاسیک و جاز انتخاب کردیم- به هوای اطلاعات اشتباهی که خانم فروشنده بهمون داد مبنی بر خرید ۵ سی دی و پرداخت ۸ دلار برای هر یک به عنوان دیل سال- صاحب مغازه آمد و گفت این دیل و معامله شامل تنها آن چند ردیف سی دی میشه که کلا در حالت عادی هم ۱۰ دلار بیشتر نبودند. خلاصه که خیلی وقتمان رفت. اما شوپن و راخمانیف گرفتیم و آمدیم سمت خانه. در راه اتفاقا میریام را دیدیم و تو ما را بهم معرفی کردی.

در خانه که بودیم خیلی احمقانه بابت عکسهایی که نجلا گذاشته بود برای اولین بار در چنین زمینه هایی حرفمان شد و در واقع دچار سوءتفاهم شدیم و از دست هم دلخور. تمام روز تحت تاثیر این داستان گذشت تا عصر که هر دو تلاش کردیم و علاوه برای اینکه از دل هم در آوردیم کمی هم سعی کردیم شب را آرامتر و خوشتر بگذرانیم که هفته ای سخت پیش رو داریم.

با مادر حرف زدیم و گفت که بابت اینکه خاله آذر و شوهرش دایم امیرحسین را برای ضمانت دادن خرید کامپیوتر سر می دونند ناراحت هست. قرار شد دوباره بجای اینکه ۳ هزارتا ایران بفرستیم و ۲ تا آمریکا این ۵ هزارتای اولیه ی اوسپ تو را نصف نصف کنیم. خلاصه که داستانی شده. باز هم به قول تو خدا را شکر که الان امکانش هست که قرض بگیریم و زیر بار تعهد برویم برای خانواده هامون اما به هر حال هر دو بی آنکه اشاره ای کنیم حسابی نگران آینده هستیم. خدا بزرگه و امیدواریم که همانطور که تا امروز در نمانده ایم در آینده هم همه چیز خوب پیش برود.

۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

باز هم کمکم کردی


داری با خاله فریبا اسکایپ می کنی و بعدش هم قراره که با هم نهار بخوریم. بعد از مدتها بلاخره نوبت غذای مورد علاقه ی من پاستا شد. دیروز بعد از اینکه از دو تا کلاسی که درس دادم برگشتم خانه با تو هم که از سر کار برگشته بودی کمی استراحت کردیم و بعد از اینکه تو کمی به کارهای جیمی رسیدی و من هم ورزش کردم رفتیم کنسرت سالار عقیلی که نسیم گفت ساعت ۳ بعد از ظهر از تهران رسیده بوده تورنتو و شب هم ساعت ۸ قرار بود اجرا داشته باشه. کنسرت ضعیفی بود اما دست مازیار و نسیم درد نکنه که به هرحال برای ما هم بلیط گذاشته بودند. اتفاقا مازیار و اجرای پیانویی که داشت بهترین تکه ی کنسرت دیشب بود.

امروز صبح بعد از اینکه یک ساعتی با هم در تخت حرف زدیم و تو در پاسخ حرفهای من بهم کلی روحیه دادی برای صبحانه-نهار رفتیم کرما. از آنجا من پیاده رفتم بی ام وی و چندتایی کتاب خریدم که حسابی کردیتم را اصطلاحا اور کرد و زد بالاتر و بعد هم برای مریام به سفارش تو بسته ای چای مخصوص از مغازه ی دیویدز تی گرفتم و آمدم خانه. تو هم در حال درست کردن نهار بودی که کمی اسکن از جیمی رسید و من انجامشان دادم تا الان.

اما حرفهایی که با هم زدیم مهمترین اتفاق این مدت بود. من بهت گفتم که مدتی است که البته با پیش بینی که خودم از قبل می کردم- و نه به این شدت- متوجه شده ام که کلا نه تنها حوزه ی تاثیرگذاریم را از دست داده ام که حتی توان و انگیزه ام هم در حال از دست رفتن کامل هست. به قول تو در شاهد سوختن کامل استعدادهایم هستم- اگر البته از اول به وجود استعدادی قایل باشیم.

شاید یکی از دلایلش همین فعالیت هنری هفته ی پیش بود و دلیل دیگرش خبر بسیار خوشحال کننده ی پاس کردن تز دکتری ناصر با نتیجه ی درخشان طوری که احتمال چاپ کردنش با یک انتشاراتی معتبر خدا را شکر تضمین شده هست. داشتم فکر می کردم که کارها و راههای هنری بخصوص در زمینه ی تائتر و سینما را به قصد و عمد کنار گذاشتم و بستم با اینکه خدا بیامرز سمندریان خیلی مخالفت کرد. بعد هم روزنامه نگاری را بخاطر کوچک دیدن فضای کار و مثل آن یکی کارآمد نبودن و نا سالم بودن افکار خیلی از *اسم* ها ترک کردم با اینکه دوباره بودند آدمهای و اساتیدی که بهم گفتند نکن. تغییر دوباره دانشگاه و رشته دادم با اینکه می دانستم کار بسیار سختی پیش رو دارم. بد پیش نمی رفتم. تو شاهدی. نه تنها از لحاظ نمره و درس و استاد که از نظر درونی هم راضی بودم اما می دانستم باید رفت. تو مثل همیشه همه کار کردی و فداکاری و خلاصه رفتیم. زبان خواندم و دوباره درس و باز هم بد نبود. البته دیگر آن افق را پیش چشم نداشتم اما می دانستم به قول دنی داریم درست می رویم جلو.

نه اینکه حالا پشیمان شده باشم. اما احساس می کنم بیش از آنچه که فکر می کرده ام خطای محاسباتی داشته ام. کار علاوه بر سختتر بودن از آنچه که می نمود نکته ای در دل خود داشت که من را از خودم ناامید کرده. من برخلاف آن حوزههای قبلی که یا به واسطه ی استعدادی دورنی و یا به واسطه ی کار در زبان و فرهنگ خودم نیاز کمتری به تلاش داشتم تا دیده شوم اما اینجا اساسا من تلاش نمی کنم و این تمام داستان را مغلوبه می کنه. نه اینکه خسته شده ام بلکه این راه با این تلاش و کوشش به انجام و فرجام نمیرسد.

خیلی با من حرف زدی و نکات خیلی خوبی- مثل همیشه- گفتی. راست می گویی قرار شد که کمی بیشتر و دقیقتر تلاش کنم. قرار شد کاری در جانب اما در جانب و مهم مثل نوشتن و ترجمه را دوباره آغاز کنم. قرار شد رنگ خودم را به جهان پیرامونم دوباره ببخشم و یاد بگیرم که صبور باشم و تلاش کنم. شاید یک وب سایت شاید یک مجموعه مقاله و هزار چیز دیگر که لازمه اش کار در زبان و فرهنگ انگلیسی و البته وقت مناسب در حوزه ی تمدنی و فرهنگی خودمان هست. خیلی حرفهای خوبی بهم زدی و مثل همیشه خیلی درست. بهم گفتی که حتی اگر نمی خواهم پیوندی بین کار دانشگاهیم با ایران برقرار کنم- که از اول هم نخواستم و نمی خواهم- حداقل درست در این طرف کار کنم.

باید دوباره فکر کنم. شاید هنوز راهی باشد. شاید هنوز فرصتی و شاید هنوز مخاطبی. شاید ...