۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

یک روز تمام برای یک مقاله


دیروز چهارشنبه بعد از کلاس دیوید- که ۶ دانشجوی ایرانی هم سر کلاس بودند- وقتی که تو هم آمدی دانشگاه با هم رفتیم سر کلاس تری که مکتب فرانکفورت را درس میده. خیلی کلاس داری و اداره ی مباحثش ضعیفه و خلاصه نه از کیفیت دانشجوهای سر کلاس خوشم آمد و نه از کیفیت کلاس و استادش. خلاصه که بعد از کلاس تری بجای اینکه برم سر لکچر کامرون با تو آمدم خانه و یک ساعتی کارهای اسکن جیمی را کردم و بعد هم رفتم ورزش. تو هم قبلش رفته بودی و خلاصه شب آرامی را گذراندیم.

امروز هم بعد از اینکه با تو تا دم ایستگاه قطار آمدم به هوای اینکه برم کرما و متن درسی که فردا باید بدهم را بخوانم. اما تا همین الان که ساعت نزدیک ۸ شب هست خواندنش طول کشید. نه به دلیل سختی و طولانی بودنش که به دلیل قطع کلی ارتباطم با فضای درسی و خواندن متون کلاسیک.

خلاصه که نه به خواندن درس هفته ی بعد رسیدم نه به خواندن آلمانی و نه لویناس و نه هیچ کار دیگه ای. تمام روزم را از دست دادم از بس که به تن پروری عادت کرده ام. تو هم که با تهران حرف زده ای و خیلی روحیه ای نداری چون اوضاع خیلی خرابتر از آنچیزی است که فکر می کردیم. بابات از تو خواسته که با جهانگیر حرف بزنی و بهش بگی که زودتر جمع کنه و بره ایران که دیگه توان مالی و حالی نداره. بنده ی خدا از تو پرسیده که جهانگیر گفته تا پایان سال تحصیلی درسش تمام میشه، درسته یا نه. هنوز بعد از ۸ سال به اندازه ی یک سال واحد پاس نکرده. البته تو هم به بابات نگفتی اما پیشنهادش را قبول کردی و حالا قرار است با جهانگیر حرف بزنی.

فردا کلاسهای تدریسم را دارم و تو سر کار می روی و شب هم با دعوت و بلیطهایی که مازیار و نسیم بهمون داده اند قرار است به کنسرت سنتی که مازیار هم می نوازد برویم.

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

فیلم آرنت


تازه از دیدن فیلم هانا آرنت در جشنواره ی فیلم تورنتو- تیف- به خانه برگشته ایم و داریم آماده ی خواب میشویم. فیلم به شدت متوسط و حتی ضعیفی بود که بیش از هر چیز به دوره ی زندگی آرنت درباره ی گزارشش از دادگاه آیشمن بر می گشت. فردا تمام روز دانشگاه خواهم بود و تو هم از بعد از ظهر خواهی آمد برای کلاس درس فرانکفورت.

امروز را با اینکه خانه ماندم تا کمی درس بخوانم کاملا از دست دادم پای اینترنت. واقعا حالم از این وضعیتم بهم می خوره و هیچ کاری هم برای بهتر شدن روزهایم نمی کنم. تو هم که سر کار بودی و نهار را با نسیم خوردی و بعد از کار هم آمدی سر قرار تا با هم برویم سالن نمایش فیلم که بطور اتفاقی از آنجایی که کردیت کارت تو مدلش فرق داشت بجای اینکه برویم در صف- بعد از گرفتن بلیط البته- دعوت شدیم به سالن و پذیرایی شدیم و زودتر از سایرین هم با آن جمعی که بودیم رفتیم داخل سالن که البته یک خانم پیر نشست بغل دست من و در تمام طول دو ساعت خواهر و مادر بنده را بهم پیوند زد از بس با دست و پایش کوبید به من و تا آخر فیلم یا پاپ کورن خورد و یا آب نبات و خلاصه ملچ و ملوچ و آخر سر هم انگشت در دهان داشت البته با صدای فک و آرواره هایش دهن بنده را سرویس می کرد.

دیروز هم رفتم پیش از ظهر گوشی موبایل قبلی که داشتم را به آیدا رساندم تا تحویل مامانت بده که از تو خواسته بود اگر گوشی اضافه داریم برایشان بفرستیم که احتیاج دارند. بعد هم ماشین را پس دادم و توی این اوضاع نزدیک ۱۶۰ دلار شد. بعد هم رفتم گوته و با یادویگا درباره ی طرح شب حافظ و گوته حرف زدم که خیلی خوشش آمد و قرار شد سر فرصت پیگیری کنه و بهم خبرش را بده. از آنجا آمدم سمت خانه و بعد از اینکه تو آمدی و من از ورزش برگشتم سنتی آمد و شام با ما بود و بعد از چند ماه دیداری تازه کردیم. آخر شب هم با امیرحسین کلی حرف زدم که گفت خیلی به آینده ی کارش امیدواره و من هم امیدوارم باز هم داستان پوک و بی مایه از کار در نیاد.
 

۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

شب اجرا


دیشب تا رسیدیم خانه و خوابیدیم ساعت از ۳ گذشته بود. الان هم نزدیک یک بعد از ظهر هست و تازه کارهای تمیز کاری خانه را تمام کرده ایم و می خواهیم یک سر با ماشین بریم کمی اطراف را بگردیم.

اما از دیشب بگم که شب خوبی شد. سالن پر بود و تمام بلیطها که برای چنین مراسمی آنهم در اینجای دنیا عدد خوبی بود تمام شد. تقریبا از واکنش حضار و صحبتهای بعد از کار معلوم شد که قطعه ی ما بیش از بقیه به دل مردم نشسته بود. خود نوازندگان که دایم به من می گفتند که بخصوص بعد از نوشتن قطعه ی توضیحی انگلیسی حس و حال به مراتب بهتری با اثر برقرار کرده اند و خیلی دوستش داشتند.

تو هم که در کنار بانا و آیدا نشسته بودی در ردیف دوم می گفتی که خیلی کار خوب شده بود. البته ایرادات داستان هم به هر حال سر جایش بود اما شاید بدترین تکه قطعه کیان بود که آی آدمهای نیما بود و هم به زور یک سخنرانی بی ربط توسط یک بابایی اولش بود که به شدت بی سر و ته بود و بدتر از آن خیلی بی ربط. خود قطعه هم خیلی خوب نبود. بانا که اشک در چشمهایش جمع شده بود و می گفت تجربیات ۱۵ ساله ام در تائتر بهم میگه که تو باید هنرپیشه میشدی یا بشوی. بهش گفتم که در نوجوانی کار تلوزیونی و در جوانی هم کمی تائتر کار کرده ام اما مسیرم را با اینکه خدا بیامرز استاد سمندریان دایم بهم می گفت که بمان تا از تو هنرمند خوبی بسازم عوض کردم و شدم روزنامه نگار و بعد هم که فلسفه.

خلاصه که کار و تجربه ی بدی نبود. بعد از اجرا هم رفتیم همراه با جمعی از بچه ها بار روبرو و گپ زدیم و تا رفتیم خانه ی مازیار و نسیم که ماشین را برداریم و نجلا و دوستش علی را برسانیم شده بود ۲ صبح.

مشکل کار دیشب البته مشکل روحیه و فرهنگ ایرانی است. سامان و پویا که اینجا بزرگ شده اند و مازیار که تجربه ی کار حرفه ای به مراتب بیشتری از جمع داره کاملا گروهی و تیمی فکر می کنند اما کیان و آفرین می خواستند که همه چیز در خدمت قطعه ی آنها باشه و آنها بیشتر دیده شوند. اتفاقا عکس کار هم در آمد. به هر حال این روحیه گویا درونی ما شده.

پدر و مادر آفرین را هم دیدم که البته خیلی برخورد برخلاف انتظار سرد و فرمالی بود. بخصوص که شب قبل با مامانم که حرف زدم خیلی از خاطراتشان گفت و می دانستم که پدرم و آقای منصوری از جمله ی صمیمیترین رفقا بوده اند و کار به تاسیس شرکت کشید و بعدها هم اصغر صادقی به جمعشان اضافه شده و ... به هر حال زندگی و روحیه ی آقای منصوری همیشه برایم جالب بوده کسی که دکترای فیزیک از انگلیس داره و تصمیم می گیره شاه را ترور کنه و ترور نافرجامشان به حکم اعدام و بعد از سالها به عفو بعد از ندامت بر می گرده و خلاصه داستانها. البته مامانم از اینکه بعد از مرگ بابام هرگز سراغی از ما گرفته نشد- نه فقط توسط اینها که توسط خیلی دیگر از دوستانشان- دلخور بود اما بیش از سی و چند سال هست که گذشته و دیگه حرفی از آن به میان نمیاد. هر چند گویا مامان آفرین اشاره ی به تو کرده بود که بله ما از هما جان دیگه خبری نشنیدیم و تو هم بهش گفته بودی که به هر حال احتمالا ایشون در شرایطی بوده که دوستان باید کمی احوالپرس می بودند.

خلاصه که از جمع آشنایان ما تنها فرشید آمده بود که نمی دانم از کجا خبر دار شده بود. چون من و تو به هیچ کس نگفته بودیم. امشب هم قراره بریم خانه ی آیدا برای خداحافظی و مازیار و نسیم هم می آیند. فردا باید ماشین را پس بدهم و با یادویگا قرار دارم که به گوته بروم و باهاش در مورد طرحی که بابت دیوان شرقی-غربی گوته و دویستمین سالش دارم حرف بزنم و ببینم آنها ساپورت مالی می کنند یا نه. بعد طرحی برایش بنویسم و کار را جلو ببرم.

برای شام هم که سنتی گفته می خواهد بیاید و من و تو را بعد از مدتها ببیند.
درس هم که هیچ!

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

لباس مناسب


خیلی خیلی دیرمون شده و تو داری سریع موهایت را خشک و مرتب می کنی تا با هم بریم بیرون. اول تو را باید بگذارم خانه ی آیدا تا با او بروید آرایشگاه. در واقع آیدا وقت گرفته و تو قراره که بچه هایش را برایش نگه داری. بعد هم که به سلامتی می آیید کلیسا برای کنسرت امشب. من هم بعد از اینکه تو را رساندم می روم کلیسا تا آخرین تمرین را بکنم.

پنج شنبه رفتیم نوبت دوم تمرین با کوارتت زهی که اساسا خوب نبود چون نتوانسته بودند جای مناسبی بگیرند و رفتیم در یک اتاق در خانه ی یکی از دوستان سامان که البته اسما آموزشگاه موسیقی است. خلاصه که جالب نشد و من هم کمی ترتیب شعرها را اشتباه می کردم- امیدوارم امشب چنین دسته گلی به آب ندم.

دیروز هم که به سلامتی اولین روز تدریس در سال جدید بود که هم کلاس تو را رفتم و هم بلافاصله کلاس خودم را. بچه های کلاس تو به مراتب بهتر و بیشتر توی باغ هستند و کلاس من اکثرا سال اولی و ترم اولی هستند. خلاصه که چالش امسال با بعضی از آنها پیش روست اما قراره که از تجربیات دو سه سال گذشته بیشتر استفاده کنم. ضمن اینکه متون خیلی خیلی نزدیکتر به آنچیزی است که حوزه ی درسی خودم هست. بعد از کلاسها رفتم و ماشین گرفتم و تو را از ایستگاه دانزویو برداشتم و رفتیم کاستکو و بعد هم سوپر زمانی و تواضع و خلاصه در حالی که داشتیم از خستگی نابود می شدیم تازه کارهای در خانه شروع میشد. من اسکنهای جیمی را انجام دادم و تو هم مرتب کردن گوشت و... که خریده بودیم. در حقیقت با فروختن ۳۵۰ یورویی که از اروپا آورده بودیم تونستیم که  این کار را بکنیم.

امروز هم بعد از اینکه کمی در باران صبح با ماشین اطراف را چرخیدیم و برای انجام کارها و آماده شدن برگشتیم خانه تازه متوجه شدیم که برخلاف فکری که می کردیم من لباس مناسب برای اجرای امشب ندارم و در لباسهایی که دونیت کرده بودیم آن چند موردی که تو فکر می کردی مناسب هست را داده ایم رفته. خلاصه با عجله و پیاده رفتیم فروشگاه بی و توی این وضعیت ۸۰ دلار یک پیراهن خریدیم و برگشتیم خانه. حالا هم که کلی دیر شده و باید زود برویم. نه نهار درستی خوردیم و نه رسیدم خانه را تمیز کنم و خلاصه به امید خدا بریم و برگردیم امیدوارم فردا کمی وقت کنیم هم کمی بگردیم و هم به کارهامون برسیم.

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

با امید آغاز کردیم و ادامه خواهیم داد


چهارشنبه شب هست و تو داری به سلامتی آخرین سطرهای مقاله ی درس جامعه شناسی سیاسی را می نویسی که برای مگان بفرستی و آماده شوی برای مقاله ی درس تری. البته شاید هم که مثل من از تری نمره ی مشروط بگیری تا برای اسکالرشیپ اقدام کنی و بعد بهش مقاله را بدهی.

امروز به سلامتی اولین روز دانشگاه در سال جدید بود. سال دوم دوره ی دکتری تو و روز اول دوره ی دکتری من! البته هنوز کارهای دوره ی فوق را تمام نکرده ام و تنها روی کاغذ دانشجوی دکتری هستم.

خلاصه که صبح رفتم سر کلاس سرمایه جلد اول دیوید و بعد از کلاس که حدود یک ربعی با هم حرف زدیم و من بهش وضعیتم را گفتم و گفتم که اگر مایل باشد می توانم درس ترم پیش را حذف کنم و دوباره این ترم درس را بگیرم تا مشکلی بابت اقدام جهت اسکالرشیپ پیدا نکنم گفت ترجیح می دهد بهم نمره بدهد و بعدا مقاله را برایش بنویسم. طبق معمول با تمام لطف و محبتی که به من داره- البته به قول تو به لحاظ درسی و دانشجویی هم برایش آدم نامقبولی نیستم- شرمنده ام کرد و خلاصه نمرات مقالات ننوشته را فعلا علی الحساب می گیرم تا بلافاصله خودم را به کارهای عقب افتاده برسانم.

بعد از کلاس دیوید تو هم رسیدی دانشگاه و با هم رفتیم سر کلاس تری- مکتب فرانکفورت- که من قصد دارم خوانش او را به شکل مهمان در کلاس درک کنم. البته گفت که باید پرزنتیشن برای هر ترم مثل بقیه بدهم که خب فکر نکنم مشکلی باشه. کلاس و گفته های مقدماتی اش تمام نشده بود که من و تو باید برای جلسه ی TA خودمان که با کامرون بود می رفتیم.

جلسه ی دانشجو-مدرس های درس Self, Society & Culture هم یک ساعتی طول کشید و به نظرم انتخاب به مراتب بهتری از ترم پیش و درس دادن در گروه ارتباطات هست. حداقل متون برایم متون دلپذیرتر و مرتبط تری هست. تو هم که سال پیش همین درس را تدریس کرده ای و امسال هم احتمالا چون جمعه ها سر کار هستی من کلاس تو را هم درس می دهم.

اما چیزی که برایم مشخص شد این بود که به هر حال دانشجوی مهمان بودن در کلاسهای درس امروز یعنی کلاس دیوید و تری ملزمم می کنه که حداقل تا پایان ترم که باید مقاله ی لویناس و MRP را تحویل دهم هفته ای یک روز را برای درس آنها بگذارم. از طرفی کلاس تدریس خودم هم یک روز کار می بره و گوته هم به زودی شروع میشه. خلاصه که خیلی خیلی سرم شلوغ خواهد شد.

جالب اینکه وضعیت تو از من هم پیچیده تر هست. دو جا داری کار می کنی- خدا را شکر کار جیمی در حال حاضر کمی کمتر شده اما شرکت اتفاقا سنگین تر- یک روز هم دانشگاه بابت کلاس خودت میایی و تنها آخر هفته ها را داری برای نوشتن دو مقاله ی عقب افتاده ات با تری و بعد هم دو درس این ترم. مکتب فرانکفورت را داری که با هم خواهیم بود- و البته سه ایرانی دیگر هم هستند که در نوع خودش جالبه- و یک دایرکت ریدینگ که ادامه ی تابستان هست و باز هم با تری. سال دومی و سال آینده هم به سلامتی نوبت کامپت هست. باید تا پایان ماه آن فصل کتاب دانشگاه نیویورک را هم بدی و خلاصه حسابی آش شله قلمکاری شده اوضاع.

دیروز با هم بعد از یک هفته که تو یا از کار و خستگی و زنبور گزیدگی امکان ورزش کردن را نداشتی رفتیم ورزش و شب هم بانا متنی که من برای کنسرت به انگلیسی نوشته بودم و تو نگاهی بهش انداخته بودی و بهترش کرده بودی را با این یادداشت داد که به شدت عالی هست و کاملا هیجان انگیز- با اینکه کلا تفسیر خلاف آمدی از شاملو و امیدواریش به آینده داده ام در این سه شعر- و خلاصه نوشته که خودش و ریک هم می خواهند برای شب اجرا بیایند.

امروز هم که از دانشگاه- بدون اینکه لکچر جلسه ی اول کامرون را برویم- با هم برگشتیم خانه- البته من یک سر رفتم اول کرما و بعد آمدم خانه تا نذر امروزم را هم ادا کرده باشم- من رفتم ورزش و تو هم در حال نوشتن هستی و همین الان گفتی که در حال تمام کردن آخرین سطر هستی.

فردا تو باید بری سرکار و من هم صبح با تو از در میایم بیرون که بروم برای تمرین دوم با گروه سر قرار در اطراف ایستگاه فینچ. برای شام هم که قراره با بانا و ریک بریم چهارنفری پایین برای باربیکو و البته من و تو درباره ی شرایطی که ریک برای خانه ی جدید گذاشته حرف بزنیم. بانا بهمون گفت که اول بگذارید دوتا لیوان شراب بخوره تا کمی از استرس کاری روزش آزاد بشه بعد سر صحبت را باهاش باز کنید.

جمعه هم که ماشین کرایه کرده ایم و من بعد از جلسه ی اول دوتا کلاسم میایم دنبال تو و با هم باید بریم خرید از کاستکو که دیگه هیچی در خانه نداریم. خدا را شکر قراره که جمعه حقوق هفته ی قبل را بگیری و گرنه که حتی نمی توانیم ماشین را کرایه کنیم. هیچی نگو که می خواستیم برای ریک و بانا هم بلیط کنسرت را بگیریم که فعلا شدنی نیست.

دیشب هم قبل از خواب خیلی با هم حساب و کتاب کردیم. احتمالا تو می خواهی سه هزارتا بفرستی ایران چون گویا اوضاع خیلی خیلی خرابه. امیرحسین هم ده بار با ایما و اشاره و حتی مستقیم گفته که برای کارش نیاز به خرید یک PC داره که البته من توان فرستادن ۲ هزارتا را برایش ندارم اما تو اصرار داری حداقل هزارتا برایش بفرستم که به هر حال باید در کنار ماهانه ی مامان این کار را این ماه بکنم. خلاصه که اوسپ های این ترم ما نیامده با بدهی که به مرجان داریم به قول مادر با یک لیوان آب هم رویش رفتنی است. باز هم خدا را شکر به قول تو که می توانیم الان قرض کنیم و کار خانواده هامون را راه بندازیم.

خلاصه که امروز روز اول سال جدید تحصیلی بود و روز خیلی خوبی برای هر دومون. تو مقاله ات را تمام کردی و من هم حرفهای خیلی خوبی با دیوید زدم و راهنمایی و کمک خوبی ازش گرفتم. امیدوارم که این آغازی باشه برای ماهها و سالهای عالی و بهتر تحصیلی ما با تلاش و همت و البته نظم و استقامتی که لازمه ی این کار هست. با امید آغاز کردیم و ادامه خواهیم داد.

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

مثل یک آدم آکادمیک


داریم بریم بخوابیم. تمام این سه روز تعطیلی که در مجموع آرام گذشت البته تحت تاثیر گزیدگی تو توسط هاچ بود. کمی تب کردی و اکثرا بی حال بودی. نتونستی مقاله ات را تمام کنی و کار به فردا افتاد. البته حق داشتی و انرژی کافی این کار را نداشتی. بعد از اینکه آیدین و سحر حدود ساعت یک رفتند و تا خوابیدیم کلی دیر شده بود. دیروز به پیشنهاد من- با اینکه واقعا اوضاع مالی در حد فاجعه هست- رفتیم برانچ بیرون تا کمی حال و هوا عوض کنیم. خلاصه که بعد از اینکه چند جایی بسته بود و تیرمون خورد به سنگ سر از محله ی ایتالیایی ها در آوردیم و رفتیم کافه کلندر که آخرین بار با مامان و بابات رفته بودیم و همین هم بهانه ای شد که کلی درباره جهانگیر و مامانت و بابات حرف بزنیم. پیاده تا بی ام وی برگشتیم و از آنجا تو که خیلی حال نداشتی با قطار رفتی خانه و من هم پیاده روی کردم تا خانه. تقریبا تمام پولمون را روی هم گذاشتیم تا کارت ماهانه ی قطار برای این ماه تو بگیریم و خلاصه این داستان جالب احتمالا تا چند هفته ی دیگه به راه خواهد بود.

شب دوتایی نشستیم و فیلم In Darkness را که نامزد بهترین فیلم خارجی اسکار بود و قافیه را به نادر و سیمین باخت دیدیم که خیلی خیلی بهتر از پانوشته- فیلم اسرائیلی همان شاخه- بود و بعد از مدتی یک فیلم خوب دیدیم.

امروز هم تقریبا تمام وقت خانه بودیم و بعد از تقویت موهای سرمون تو لوبیا پلو برای نهار امروز و فردا درست کردی و من هم متنی که برای شعرهای شاملو نوشته بودم را به انگلیسی ترجمه کردم که خیلی وقت برد. خلاصه که الان ساعت نزدیک ۱۱ شب هست و باید زودتر بخوابیم تا فردا صبح راحتتر بیدار بشیم.

تنها نکته ای که باید از این سه روز تعطیلی ذکر کنم این بود که تو دیروز از من خواستی که خودم را دریابم و مثل یک آدم آکادمیک زندگی کنم. این کاری است که قول داده ام بکنم.

۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

زنبور


ظهر هست و تو دوتا ادویل خورده ای تا بلکه یک ساعتی بخوابی شاید که حالت بهتر بشه. خیلی روز خوبی را شروع کردیم. تو دل هم بودیم تا ساعت ۹ و بعد تو گفتی که برای امشب که آیدین و سحر می آیند می خواهی کیک خامه ای درست کنی و به همین دلیل قصد داری بری بلور مارکت. گفتم صبحانه ات را بخور من هم همراهت میام و می روم کرما. گفتی پس من هم میام تا با هم قهوه ای بخوریم. ضمن اینکه کرما خیلی محیط سرد و خلوتی داشت- چون لانگ ویکند هست به قول تو اکثرا رفته اند بیرون شهر- نشسته بودیم و تو داشتی از آیدا و بحث خرید خانه شان و نسیم و ... می گفتی که یک زنبور خیلی تند آمد روی لبه ی عینک آفتابی ات نشست و تا من بهت گفتم مواظب باش و تو هم متوجه نشدی زیر گونه ی چشم راستت را زد. با اینکه کلی یخ گذاشتیم و آمدی خانه پماد مالیدی و کلا ورمش خوابید اما سوزش و درد کلافه ات کرده ضمن اینکه خود یخ هم باعث شده که سینوزیتت درد بگیره. خلاصه که گند زده شد به روز و حالمون.

البته از خوش اخلاقی تو و تحمل دردت- که همیشه اینطوره- هر چی بگم کم گفته ام. خلاصه که آمدیم خانه. من برایت خریدها را کردم و هر چه هم اصرار دارم که بگذار زنگ به بچه ها بزنم و برنامه ی امشب را منتفی کنم گفتی که نه اتفاقا سرت گرم باشه بهتره. حالا تو خوابیدی و من هم که بعدش رفتم سلمانی برگشته ام خانه و گفتم پست امروز که روز شروع ماه و فصل جدید هست را بگذرام.

گفتم که دیشب هم از بس نسیم و آیدا دایم گفتند که خوش به حالت که اصلا اضافه وزن نداری و این قدر روی فرم هستی و... خلاصه که به قول معروف چشم هم خورده ای! اما واقعا دایم حرف و اخلاق و کار و درس و همه چیزت توی دهان این و اون هست و به هر حال بی تاثیر نیست. خودم هم البته نفر هستم در این صف.

دیشب هم خانه ی آیدا با دیدن مازیار و نسیم شب بدی نبود. البته من بیش از اندازه ای که قرارش را با خودم داشتم خوردم و حسابی سنگین رسیدم خانه. شب از آنجایی که ساعت از یک گذشته بود مازیار و نسیم ما را تا خانه رساندند که تلافی این دو باری که از خانه شان با هزار بدبختی و مشکل آمدیم در آمد. آیدا چند باری اشکش در آمد از ناراحتی بابت دست تنهایی و البته روحیه اش که بابت این زخم بین ابروهایش خیلی از دست رفته اما من سعی کردم با حرف و سر به سر گذاشتنش کمی حالش را بهتر کنم. بلاخره برای یک زن تنها با دو تا بچه ی کوچک و شوهری که در ایران به اسم کار در پی خوش گذرانی هست باید خیلی سخت باشه.

حالا که من بابت اهمال و اشتباهم که نتوانستم درست تو را متوجه زنبوره کنم خیلی از دست خودم شاکیم و بهتر حرف کس دیگه ای را نزنم که نمره ام همه جوره مردوده. قرار داشتم که از امروز آلمانی و از فردا درس را شروع کنم و با این داستان فعلا آلمانی امروز تا عصر منتفیه و عصر هم که مهمان داریم.