۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

سه پلشک



هنوز نیم ساعت از پست قبلی نگذشته بود و داشتم کارهایم را می کردم تا برم بیرون و کافه ای بشینم و تکالیف امروز آلمانی را انجام دهم که تو بهم زنگ زدی که مصاحبه ات تمام شده و داری میای خانه. اما خبری که باعث شد بلافاصله دوباره برگردم اینجا این بود که بهم گفتی که از بانک بهت زنگ زدند و گفتند که شرایط مرجان آنقدر خوب نیست که بتوانیم به عنوان ضامن برای وام شما قبولش کنیم و خلاصه این یعنی اینکه وام بی وام. 


نمی دانم چه باید کرد. هر دو حسابی جا خورده ایم. اصلا فکر اینجای کار را نمی کردیم. با توجه به شرایط برای خودمان هم کم میاریم چه برسه به مامانم که دیگه بیمه ی بیکاری ماهانه هم نداره و می خواستیم و گفتیم که برایش بجای ۶۰۰ دلار با این وامی که بگیریم ماهانه هزارتا بفرستیم که بتواند آپارتمانش را حفظ کند. وای! خیلی بد شد. نمی دانم چه کار میشود کرد. شاید مجبور بشیم دوباره از کسی قرض کنیم اما با این اوضاع خیلی خیلی وضعمون بهم میریزد. کلی بدهی روی کردیتهامون داریم. قرار مسافرت هم بریم و تازه بدتر از همه اینکه مامانم را هم باید بداریم. بابک که کلا با گفتن اینکه ندارم و گرفتارم خودش را از هر گونه مسئولیتی کشیده کنار تازه طلبکار هم هست- البته حق هم داره. بدتر از اون اما امیرحسین هست که جز سربار بودن و تحمیل خودش به همه کار دیگه ای نداره و نمی کنه. خود مامانم هم با آن اخلاق و رفتار و روحیه اش که هیچکس را برای خودش نگه نداشته و ... خلاصه که دوباره تابستان شد و اوضاع ما به بدترین حال ممکنی که تا کنون داشته ایم میل کرده. مثال معروف همان گفته ی سه پلشک شده ایم.


نمی دانم چه کنیم. راستی یادم افتاد که پول گوته را هم بعد از سه هفته هنوز نداده ام و همین امروز و فرداست که صدای آنها هم دربیاد. هه!

خبر خوب از تهران



به قول رسول اعصاب مصاب ندارم. جالب اینه که هیچ مرگیم نیست. الان که دارم این پست را می نویسم تو رفته ای یکی از همین شرکتهای کلاهبردار کاریابی آن سر شهر. تو داری حسابی تلاش می کنی و به آب و آتش می زنی و من هم اینجا نشسته ام روی ماتحتم و نق میزنم.


چهارشنبه هست و ساعت نزدیک یک بعد از ظهره. هوا خیلی خوب و آفتابی و تو تا رفتی بیرون بهم زنگ زدی که بیا بیرون و کمی هوا بخور اما اتلاف وقت با اینترنت حسابی تنبلم کرده و مانده ام خانه. اما بعد از این نوشته حتما میرم بیرون.


دیشب خیلی بد خوابیدم و احتمالا یکی از دلایل این کسلی هم همینه. از دیروز بگم که برخلاف برنامه هایم که می خواستم حسابی این چند روز را با آلمانی خواندن کمی جبران مافات کنم در یک هوای ابری-بارانی اما بسیار دل انگیز با هم رفتیم برای صبحانه کرما و از آنجا پیاده رفتیم ایتون سنتر تا برای کادوی تولد تو آی پاد برایت بگیرم. از قبل می خواستم برایت آی پادت را که در ماشین رختشویی از دست داده بودی جایگزین کنم اما تصمیمش دیروز با حرفهای بسیار زیبا و اثربخشی که در کافه زدیم ناگهانی شد. قرار نبود سر از آنجا در بیاریم اما رفتیم و در این بی پولی محض همین چند دلاری هم که در کردیت داریم را با خرید یک ضبط صوت دادیم رفت. اما به هر حال مدتها بود که می خواستیم یک سیستم کوچک صوتی برای خودمان در خانه بگیریم که مورد خوبی دیدیم و گرفتیم.


از آنجا آمدیم خانه و تو رفتی کلاس فرانسه و من هم بجای زبان خواندن تنبلی پیشه کردم تا امروز. اما امروز صبح از تهران یک خبر بسیار خوشحال کننده رسید که اشک را سر صبح در چشمهای تو جمع کرد. خدا را شکر پرونده بابات با آستان قدس بخیر انجامید و دادگاه حق را به بابات داده. با اینکه خیلی بعیده که حالا حالاها آنها کاری کنند اما همین که بخصوص خیال خودش و مامانت راحت شد بزرگترین خبر خوش این ایام می تونست باشه. بهت گفتم به بابات بگو تو را به جان هر کسی که دوست داری بی خیال این آدمها و این جور جاها بشو که جز ناراحتی و گرفتاری هیچی عاید هیچ کس نمیشه.

باید شروع به تغییر کنم هر چه سریعتر. امروز تو دقیقا بهم ثابت کردی که به شدت عصبی و در درون فشرده هستم. داشتم اصلاح می کردم و خودم را خشک می کردم که تو که داشتی کارهایت را می کردی تا بری برای مصاحبه نگاهم کردی و گفتی چقدر سریع و خشن کار می کنی و مدتی است که اینگونه شده ای. راست می گویی. باید کاری کنم وگرنه کار دست خودم و زندگی مون میدم. از بس که بی خود خودم را بابت مسایلی که واقعا هم کاری از دستم برای حل کردنشان نمیاد درگیر می کنم. امیرحسین نمونه اش. هی چی بهش تکست میزنم که از کارش چه خبر تنها جوابی که میده- بعد از ده بار- اینه: تو چطوری چه خبر؟ مامانم یک داستان دیگه و ...

اما از همه مهمتر بی عملی و بی انگیزه گی خودم هست که با کار نکردن دارم به قول نرودا خواهم مرد.
 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

پایان RA



در یک عصر خنک و ابری دارم میرم گوته. به قول معروف حتی یک سلول بدنم هم حال بیرون رفتن و کلاس رفتن را نداره. تنها و تنها به یک دلیل ساده: تنبلی مفرط. امروز بعد از اینکه صبحانه مون را ساعت ۱۰ خوردیم تو رفتی دانشگاه تا به جلسه ی کاریت با برندا برسی و من هم ماندم خانه که خیر سرم کمی آلمانی بخوانم و درس. 

تو نیم ساعتی هست که برگشته ای. خسته ای و حالت هم گرفته شده چون کار RA که با برندا داشتی برخلاف انتظارمون تمام شد و خلاصه پروژه با موفقیت کامل به اتمام رسید. البته موفقیت برای آنها و بی پولی برای ما. جالب اینکه این درست همان پولی بود که قرار بود ماهانه برای مامانم بفرستیم و البته کمی هم از بانک وام بگیریم و بگذاریم رویش و خلاصه اجاره ی خانه ی او را هم بدهیم.

نمی دانم حالا چه خواهد شد اما دلم روشن هست و مطمئنم که می تونیم از پسش بربیایم و بخصوص مامانم را حمایت کنیم.

ساعت نزدیک ۶ عصر هست و من هم باید برم. تنها کار مفیدی که کردم در یک کلام قابل خلاصه شدن هست: هیچ! برم و بیام و از فردا صبح بشینم سر زندگی. تو هم قراره بری ورزش و بعدش هم کمی با هم گپ بزنیم و شب زود بخوابیم.

پس تا فردا!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

به سادگی



قبل از اینکه بریم بخوابیم گفتم امروز را بنویسم و بعد بریم بخوابیم. آخر شب هست و من دارم با مادر حرف میزنم که میگه دیگه خسته شده از همه چیز و همه کس و از بی کسی و از درد پهلو و ... بیشتر از هر چیزی بابت اینکه خاله آذر دوباره رفته عربستان ناراحت هست.


امروز رفتیم ایتون سنتر تا هم رو تختی بخریم و هم یک صندل تابستانی برای تو. از آنجا من رفتم بی ام وی و بعد از اینکه نان و میوه گرفتم برگشتم خانه که تو داشتی نهار درست می کردی. بعد از نهار که البته شده بود ساعت ۵ عصر با بانا و ریک رفتیم یکی از واحدهای طبقه ی ۱۹ را دیدیم که خیلی مناسب ما نبود. هم کوچک بود و هم گران. میشل *ایجنت* بانا و ریک که دنبال کار آنهاست گفت که یکی دوتا مورد دیگه هم در هفته ی آینده در همین ساختمان آماده میشه که باید بریم برای دیدنشان.


امشب با هم فیلمی به اسم City of your final destination که دیدیم دیگه- خیلی بد نبود اما به قول معروف مالی هم نبود بخصوص که قهرمان مرد داستان که مثلا یک مرد ایرانی بود اسمش عمر بود که به قول تو خیلی جالبه که وقتی یک رمان نویسی قراره داستان و رمانی بنویسه دیگه باید یک حداقل تحقیقی کرده باشه.


فردا تو قراره بری دانشگاه برای جلسه با برندا و یکی دوتا کار دیگه من هم کلاس آلمانی دارم و به سلامتی استارت درس خواندن را اگر ابر و باد و مه و خورشید و فلک اجازه بدهند و همراهی کنند بزنم.


امروز با مهناز که حرف میزدی خیلی ناراحت شدیم. متوجه شده که خواهر بزرگش سرطان سینه گرفته و به قول تو وقتی آدم دور هست هم هزاربار بیشتر دل نگرانه. با تهران هم حرف زدیم و خدا را شکر بابت و مامان بزرگت خوب بودند. مامانت هنوز دبی هست و دیروز که تلفنی طولانی باهاش داشتی بهت گفته بود که اوضاع مالی بابا خیلی خیلی خرابه طوری که دیگه بابت بدهی ها نمی تونه بره دبی. امیدواریم که اوضاع مملکت و به طبعش همگی بهتر بشه و کمی هم روی خوش ببینند مردم.


راستی از دیروز هم بگم که با اینکه مرجان زحمت کشیده بود و آمده بود کارمون هنوز درست نشده و دوباره تو آپلیکیشن گذاشتی با تضمین مرجان. بعد از بانک بردیمشون کرما تا هم بهشون قهوه و شیرینی بدیم و هم کمی گپ بزنیم. حدود ساعت ۵ و ۶ بود که برگشتیم خانه، من مقاله ام را که مگان با کلی تعریف و تمجید برایم فرستاده بود درست کردم و ایمیلش کردم لندن و تو پاستایی درست کردی و شرابی باز کردیم و دو تایی نشستیم با هم فیلمی دیدیم به اسم The way back که بیشتر از خود فیلم از داستانی که براساس آن فیلم ساخته شده بود خوشمان آمد. داستان چند زندانی که از سیبری فرار می کنند و بیش از ۴ هزار مایل پیاده تا هندوستان راه می روند و البته همگی هم موفق نمیشوند که زنده بمانند. یکی این فیلم بود و یکی هم مصاحبه ی کوتاهی که یکی از شبکه های آسیایی با کارلوس کیروش کرده بود که راجع به تیم ملی فوتبال ایران به عنوان سر مربی حرف میزد. نکته ای گفت که جالب بود. اینکه تنها در صورتی موفقی که به خودت دروغ نگویی. در صورتی که وقتی هر روز بیدار میشوی بخواهی که از دیروز بهتر باشی و بیشتر تاثیر بگذاری و بهتر کار کنی. تنها در این صورت استحقاق بهترین شدن را داری و می توانی که بشوی.

آخرین نکته اینکه امشب در جایی از فیلمی که می دیدیم گفتی که خیلی دوست داری که بتوانی بعضی از روزها و لحظاتمان را فیلم برداری کنی تا بعدا مثلا بدانیم که چه چیزهایی می گفتیم و چه جزییاتی در روزهایمان داشته ایم. البته این بلاگ نتوانسته دقیقا چنین کند و اکثر اوقات فکر می کنم که بیشتر به عنوان خاطرات تک نفره تنها بعضی از افکار و چرندیات را ثبت می کنم. اما باید بیشتر روی همین زاویه ای که تو تاکید کرده ای کار کنم تا بعدا بتوانیم بیشتر لذت ببریم.
 
 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

وام دانشجویی



دیروز عصر تا زمانی که هوا تاریک شد داشتیم در خیابان کوئین و کینگ دنبال یک رستوارن-بار مناسب می گشتیم تا دو تایی با هم کمی آنجا بشینیم. بلاخره بعد از کلی پیاده روی تصمیم گرفتیم جایی به اسم گاستو را برویم که یکبار هم از جلویش رد شده بودیم.


روی کانتر بار درست روبروی سر آشپز نشستیم و من پیتزای قارچ گرفتم و تو هم یک غذای سبک که بیشتر حکم پیش غذا را داشت. البته از آن دست جاهایی که بود که کلا دانشجویی نبود و گران میشد. دو ساعتی نشستیم و تو از شرکتی که بعد از ظهر رفته بودی و طریق کاریابی اینجور شرکتها گفتی و من هم که کلی خسته بودم در کنار تو لذت از شام بردم و تا برگشتیم خانه ساعت از ۱۱ شب گذشته بود.


قبل از خواب با مامان و مادر حرف زدیم و مامانم گفت که خاله بهش ۵۰۰ دلار داده و احتمالا برای یکی دو ماه این پول را بهش ماهانه قرض خواهد داد. به هر حال با لطفی که تو کردی و محبتی که مرجان قراره امروز بکنه و به عنوان ضامن همراهمان به بانک بیاد قراره که وام دانشجویی بگیری تا بتوانیم برای مامانم اجاره ی خانه اش را بفرستیم تا کاری پیدا کنه و اوضاعش بهتر بشه.


هنوز خبری از حذف این دو درسم با جیم نشده. امیدوارم که بشه وگرنه که داستان خواهم داشت. این روزها را که مفت از دست داده ام و وقتی ندارم برای جبران. اما اگر حذف شوند آنگاه فرصت خوبی برای نوشتن دو تا مقاله ی بلند لویناس و مارکس خواهم داشت. تو هم که کلا درگیر پیدا کردن کار هستی و هنوز استارت درس را نزده ای. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۵, جمعه

تمام روز نشستن



تمام روز را تا الان که ساعت نزدیک ۸ عصر هست پشت این میز نشسته بودم و مقاله ی اپن دموکراسی را می نوشتم. البته از ساعت چهار که تمام شد تا تقریبا یک ساعت پیش داشتم با رسول در پاریس حرف میزدم که خیلی روحیه اش خراب بود و خدا را شکر بهتر شد. تو هم در این دو ساعت بعد از اینکه صبح رفته بودی کلاس اضافه فرانسه و بعد از نهار که آمده بودی خانه رفتی برای یک مصاحبه مرکز شهر و برگشتی، نشستی و یک نگاهی به مقاله ام انداختی و حالا هم برای مگان فرستادیمش.

هر دو خسته ایم اما به هر حال روز نسبتا مفیدی بود. حالا هم قبل از اینکه آفتاب غروب کنه می خواهیم دو تایی با هم بریم مرکز شهر و جایی بنشینیم و چیزی بنوشیم. 

دیشب راستی فیلمی دیدیم به اسم Before Sunset  که از ایده ی فیلم و البته خود داستان خوشمان آمد. جالب اینکه تماما در خیابانها و کوچه های پاریس بود و ما را هم مشتاق سفرمون کرد.
 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

۵۰۰ دلار کنفرانس



خب سه روز از اول ماه می گذشته و من تازه می خواهم اولین پست اینجا را بنویسم. جالب اینکه در طول سه روز گذشته هم خانه بودم و هیچ کار مهم و مفیدی هم نکردم. خب شاید این بهترین مقدمه و موخره برای این نوشته باشه و البته دردناک. اما از امروز بگم که تو رفته ای موزه و من هم خانه هستم تا این مقاله ای را که از اپن دموکراسی از من خواسته شده بنویسم و از دیروز شروع کرده ام ادامه بدم و تمامش کنم. 


سه شنبه که تو رفتی کلاس فرانسه و من هم خانه بودم و کاری نکردم جز بازیگوشی در اینترنت و البته گرفتن ایمیلی از سردبیر جدید اپن دموکراسی که از من یک مقاله می خواست در خصوص مسایل روز. نوشته بود که دانیل من را به او خیلی توصیه کرده و گفته فلانی همواره از زاویه ی متفاوتی مسایل را طرح می کنه و حتما ازش بخواه که چیزی برایت بنویسه.


تو هم که بعد از چندین جلسه غیبت رفته بودی کلاس فرانسه و البته چیزی هم از دست نداده بودی و خیلی هم عقب نیفتاده بودی. شب با هم فیلم مرد فیل نما از لینچ را دیدیم که پیشتر فرصت نکرده بودیم ببینیم.


دیروز چهارشنبه هم من رفتم کلاس آلمانی و قبلش هم کمی مقاله ام را چارچوب بندی کردم و تو هم خانه بودی و عصر رفتی ورزش و بعد از کلاس من هم شب دو تایی با هم فیلم مستند مایکل مور درباره ی سرمایه داری را دیدیم. بد نبود اما به نظرم ضعیفترین کاری بود که ازش دیده بودم.


اما یک کاری که دیروز کردم این بود که برای جیم ایمیل زدم که درسهایی را که با او داشتم فعلا حذف کنم. هم شلوغی تابستان و هم نگاه نامانوس او و هم حرفهایی که از این طرف و آن طرف درباره اش شنیده ام باعث شد چنین تصمیمی بگیرم. اگر این کار صورت بگیره یعنی یک سال تمام رفتن کلاسهایش و خواندن و ... تا حدود زیادی بی ثمر شده. البته خواندن متون که نه اما کلاسش و آن نحوه ی درس دادنش را باید اعتراف کرد که تحملش کار هر کسی نبود. به هر حال هنوز تصمیم قطعی نگرفته ام اما احتمالا اگر مشکلی پیش نیاد این کار را خواهم کرد. و البته این موضوع یعنی دوره ی دکتری را نمی توانم کوتاه تر کنم چون دو درس بیشتر جلو نیستم در حالی که قبلا تصمیم داشتم چهار درس پیش باشم و یک سال زودتر تمام کنم. آلمانی هم به جایی رسیده که اگر درست نخوانم دیگه جلو نمیره.


امروز قراره من نهار را درست کنم و تو بعد از اینکه از موزه برگشتی به سلامتی به کلاس فرانسه خواهی رفت. راستی یکی یک ایمیل هم از FGS گرفته ایم مبنی بر اینکه برای کنفرانس- تازه کنفرانس ادمونتون نه پاریس که اصلا برایش اقدام نکرده بودیم چون فکر می کردیم نخواهیم رفت- نفری ۵۰۰ دلار بهمون خواهند داد. این خیلی کمک خوب و به موقعی خواهد بود. البته داستان کنفرانس جای خود من و تو برای اینکه می توانیم به مامانم کمک کنیم خوشحالیم.