۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

کباب نوذر



دوشنبه صبح هست. من تازه از خواب بیدار شده ام و تو هم گفتی چند دقیقه ای در تختخواب می مانی و بعدش بلند میشی. دیشب تا صبح حال تهوع و دل درد داشتی از شام نسبتا سنگینی که شب قبل خوردی.


دیروز تمام روز را ماندیم خانه. بعد از تمیز کاری یکشنبه ها من نشستم پای مقاله ی درس ویلسون و بلاخره یکی از سه مقاله ای را که باید در طول تابستان تمام می کردم و می فرستادم تمام کردم. طولانی شد اما به نظرم بد از کار در نیامد. شنبه و یکشنبه ی من بیشتر از هر چیزی حول این محور چرخید. البته هر دو شب برنامه ی خودمان را هم داشتیم.




خلاصه که ساعت 6 طبق قرار قبل رفتیم تا ایستگاه "یورک میلز" و از آنجا نادر و مهناز با آریا آمدند دنیالمون و رفتیم کبابخانه ی نوذر که از یک سال قبل تا حالا قرار بوده یکبار من تو را آنجا ببرم که همه می گویند بهترین کباب کوبیده در تورنتو را دارد. من که خیلی اهل کباب نیستم اما تو با اینکه اساسا آدم پرخور و اهل هوس فلان غذا نیستی خیلی دوست داشتی این کبابی را امتحان کنی. از آنجایی که برای رفتنش باید ماشین داشت این کار تا دیروز عملی نشده بود.


خلاصه برای همگی کباب گرفتیم و رفتیم در پارکی که آنها همیشه می روند و از شب اول که ما را از فرودگاه آوردند در راه گفتند که سیزده بدر تمام ایرانی ها اینجا جمع میشوند. اما هم تاریک شده بود و هم آریا دایم نق میزد و مهناز گفت از تاریکی می ترسه. خلاصه که کباب خوردیم و برای چای رفتیم خانه ی آنها. 


کبابش که به نظر من تعریفی نبود. اما شماها دوست داشتید و بخصوص تو تمام غذایت را خوردی و همین هم باعث ناراحتی معده ات شده. قبل از رفتن به "راکنونی" که تمام مدت دور میز ما می چرخید یک کیک یزدی که مهناز درست کرده بود را دادم که تا تهش خورد و دایم نگاه می کرد که باز هم داریم یا نه.


خلاصه که تا از خانه ی آنها پاشدیم و ره ایستگاه قطار رسیدیم شده بود 10 اما برای اولین بار قطار در مسیر از کار افتاد و بعد از نیم ساعت معطلی دوباره برگشت به ایستگاه قبل و رفتیم بیرون تا اتوبوس بیاد و تا آمد و باز به ایستگاه دیگری رسیدیم و بعدش به خانه ساعت نزدیک 12 شده بود.


همانطور که گفتم هم تمام دیشب را بد خوابیده ای. خیلی نگران سلامتی و وضعیت معده ات هستم. اصلا خوب نیستی و امیدوارم فردا که پیش دکتر میری تا مشاوره اولیه را برای آندوسکوپی بگیری راهنمایی خوبی بشی.


اما شنبه. من کتابخانه رفتم برای درس و تو تمام روز را ماندی خانه و شام درست کردی و تدارک مهمانی شب را که کریس با مایانا و کلی با گوری می آمدند دیدی. تا من رسیدم خانه عصر بود و تو تمام کارهایت را انجام داده بودی. بچه ها هم سر وقت آمدند و تا رفتند ساعت 12 شده بود. چند ساعتی دور هم گفتیم و خندیدیم و البته از آنجایی که تنها فرد خارج از SPT گوری بود راجع به دانشگاه هم کم حرف نزدیم.


یکی از مسایل جالبی که شنیدم این بود که در سطح ما مثل لیسانس نمره نمیدهند و ممکنه که مثلا همه نمره ی A بگیرند. و البته حرف از این شد که +A کسی نمیگیره البته جز کریس که از اشر یکی گرفته. و همانطور که من از قبل هم بهت گفته بودم کریس واقعا کارش درسته. جالب اینه که او دایما راجع به من این را میگه و من نه تنها دلیلش را پیدا نمی کنم که برایش زحمتی هم نمی کشم. مثل حرفی که گمل در هفته ی پیش به تو زده بود و گفته بود فلانی باهوش و کمی کار کنه خیلی پیشرفت می کنه. خلاصه که موضوع این نبود موضوع اینه که چطور دیگران چیزی را می بینند و تو نه تنها نمی بینی و نمی فهمی چطور که برای تاییدش هم هیچ زحمتی به خودت نمیدی.


خلاصه که شب خوبی بود. تو ته چین درست کرده بودی که مثل همیشه بی نظیر شده بود با میرزا قاسمی چون کریس گیاه خوار هست و البته تارت سیب و خلاصه که خیلی به همه خوش گذشت. تو هم برای کشیدن شام در آشپزخانه با گوری کلی حرف زدید و قرار شد که الا که میاد و می خواهی بهش غذای ایرانی یاد بدی اون هم بیاد اینجا.


خلاصه این داستان ویکند خوب ما بود. تنها چیزی که سایه ای رویش انداخته مسئله ی سلامتی توست. امیدوارم هر چه زودتر معده ات با تشخیص درست درمان بشه که کلا داره دیوانه ام می کنه.


امروز هم هر دو باید دانشگاه بریم و شب هم من کلاس آلمانی دارم و فردا هم کلاس لویناس که جلسه ی اولش را هفته ی پیش بابت رقتن به سفارت از دست داده ام و هنوز حتی یک سطر هم از تمام صد و چند صفحه ای که باید می خواندم نخوانده ام. کلا برداشتن این کلاس و ادامه دادنش به نظرم اشتباه میاد با توجه به عقب افتادگی های درسی که دارم.

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

آندسکوپی

جمعه شب هست و تازه از سر کلاس با خستگی فروان برگشته ام خانه. البته با اینکه باران می آمد قبل از اینکه از دانشگاه راه بیفتم بهت زنگ زدم و گفتم حوصله داری حالا که تمام روز را خانه بودی و داشتی روی کتاب پی یر کار می کردی بیای بیرون و همدیگر را در کافه کرما ببینیم که گفتی میای.


خلاصه بعد از اینکه همدیگر را در کافه دیدیم و کمی هم برای فردا شب که کریس و مایانا با کلی و گوری برای شام خانه مون دعوت هستند خرید کردیم برگشتیم خانه. روز طولانی و خسته کننده ای بود. بخصوص اینکه دانشجویی که باید پرزنتیشن می داد غیبت کرد و من تمام مدت باید برای بچه ها که اکثرا متن را نخوانده بودند حرف میزدم.


اما از دو روز گذشته اگر بخواهم بنویسم چیزی جز همان برنامه ی روتین درس و دانشگاه نبوده. چهارشنبه که تو رفتی کلاس دموکراسی و علاوه بر اینکه چک گمل را بردی- که یادمون رفته امضاء اش کنیم و کار را به هفته ی آینده انداخت- و اسباب بازیی که برای سمیرا به رسم تشکر گرفتیم را بهش دادی و اون هم علاوه بر تشکر حرف از ورزش کردن و یوگا و ... زده و از قرار معلوم خودش معلم یوگا در بهترین موسسه ی مربوطه در شهر هست و خلاصه قرار شده که تو هم از اکتبر بری آنجا. مدتها بود که دنبال یک کلاس برای شروع یوگا میگشتی و چیز مناسبی پیدا نمی کردی. 


من هم جلسه ی دوم کلاس آلمانی را رفتم که تقریبا اکثر مباحثی را که خوانده بودم "کاور" کرد و از حالا دیگه باید حسابی آلمانی خواندن را هم در دستور کار بگذارم.


پنج شنبه به کلاس هگل رفتم و تو قرار دکتر داشتی که ببینی جواب آزمایش خون و تشخیص دکتر چیست. متاسفانه برخلاف حدس اولیه ی دکتر این داستان از باکتری و در سطح اولیه نیست و حالا علاوه بر آزمایشهای دیگه و دوباره خون باید آندوسکوپی کنی که میفته برای دو هفته ی دیگه و باید بیهوشی بگیری.


خیلی خیلی نگران و ناراحتت هستم. خود درس و تکلیف های عقب افتاده که جای خود بود اما این موضوع برایم با هیچ چیز قابل قیاس نیست و به همین دلیل یکی دو شب هست که نمی تونم درست بخوابم.


البته امیدواریم و ان شا ا.. که چیز خاصی نباشه. اما هشدار بسیار بسیار مهمی و باید خیلی جدیش بگیریم. اگر حواسمون نباشه زندگی زیبامون آرام آرام ماهیت خودش را از دست خواهد داد خدای ناکرده.


خلاصه که این اوضاع و احوال این روزهامون هست. اما باید بهش غلبه کنیم. تو خدا را شکر روحیه ات مثل همیشه عالیه اما من شخصا نمی تونم خیلی راحت بگیرم ناراحتی و نگرانی هایم را برای تو.

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

روزی روزگاری آمریکا


این داستان زندگی است. برای گرفتن ویزا با هزار تصویر و خیال در سن نوجوانی به آلمان میری تا پلی باشه برای رفتن به آمریکا. رفتنی که مثلا قراره همه چیزش درست و طبق پیش بینی بره جلو و بعد به قول هامون: یهو تلپی! میفته و همه چیز بهم میخوره. سالها بعد ده سال بیشتر، میری دبی و می دانی که قرار هم نیست بهت ویزا بدن. و خب نمیدن هم.

بعد یک روز در حالی که شب قبلش از اینکه مجبوری فردا بی خیال کلاس لویناس بشی و تو هم قید درس خواندن این هفته ی درس دموکراسی را بزنی شاکی هستی، در حالی که صبحش واقعا بی حوصله و بی خیال از همه چیز و حتی به قول رضا یزادانی ته دلت هم شاید از نشدنش راضی باشه میری سفارت و ویزات را میگیری.

این میشه داستان زندگی. همون داستان همیشگی و همون چیزی که قرار نیست به قول آدورنو خیلی هم identical در بیاد.

خلاصه که امروز در حالی که زمان مصاحبه مون کمتر از 5 دقیقه طول کشید و دختر جوانی زرد پوستی که افسر مصاحبه بود تنها نکته ی تعجب آمیز برایش این بود که چطور من آمریکا نیستم بجای اینجا ویزامون را گرفتیم و احتمالا برای تعطیلی بین دو ترم که در واقع اساسا با توجه به این همه کار عقب افتاده ای که من دارم و این همه برگه ای که باید تصحیح کنیم خیلی هم تعطیلی نیست به آمریکا خواهیم رفت. و البته بیش از هر چیز برای مادر و دل اون.

خلاصه بعد از برگشت از سفارت به خانه آمدیم و برای خرید از بلور مارکت و ایندیگو و در راه با تهران و آمریکا حرف زدن رفتیم بیرون و دوباره تا برگشتیم ساعت شده بود 2 بعد از ظهر.

از آنجایی که صبح پول OSAP تو هم رسیده و فردا به احتمال زیاد قراره که چکی به گمل بدهیم و لطفی که کرد و پولی را که بهمون قرض داد با تشکر پس بدهیم گفتیم بریم ایندیگو و هدیه ی کوچکی برای دخترش سمیرا بگیریم. من هم از فرصت سوء استفاده  کردم و دو تا کتاب آمورش آلمانی گرفتم.

بعدش رفتیم "کرما" قهوه ای گرفتم و چای برای تو که البته باعث معده درد تو شد چون بعد از کار سفارت رفتیم در استارباکس همان بغل و چای نوشیدیم. به هر حال معده ی تو اوضاعش همچنان خیلی خوب نیست و البته ما هم خیلی رعایت نمی کنیم. با آمریکا حرف زدیم و مادر را که از خواب بیدار شد و مامان که رفته بود دکتر برای قرص قند خونش خیلی خوشحال کردیم.

بعد هم با تهران حرف زدیم. مامانت و بابات که جداگانه چون یکی سر کار بود و دیگری خانه و انها هم خیلی خوشحال شدند.

از بعد از ظهر هم عوض درس خواندن من کمی اینترنت بازی کردم و تو هم کمی قیمت بلیط هواپیما چک کردی تا غروب که تو درس خواندی- البته به استثنای شام که رفتیم پایین و بعد از مدتها باربکیو کردیم- و من هم دوباره هیچی جز الافی.

از فردا اما باید کار را جدی بگیرم و خواهم گرفت. چون چاره ای ندارم. فردا روز هگل خواندن و البته رفتن به کلاس آلمانی است. تو هم که کلاس داری و دانشگاه خواهی رفت.

اما دیروز. تا ظهر که خانه بودیم و ظهر رفتیم دانشگاه در یک روز بارانی. تو رفتی سر کلاس خودت که جلسه ی اول رسمی تدریست بود و من هم سر لکچر دیوید که جمعه باید تدریس کنم. بعد از کلاس و لکچر با اینکه تو هم باید برای لکچر درس می ماندی اما چون می خواستی بیایی خانه و کار "پی یر" را تقریبا تمام کنی برگشتی خانه.

در راه و توی قطار با سنتی بودیم تا ایستگاه "سنت جورج" که شما دو تا پیاده شدید که هر یک به مسیر خودتان بروید و من هم رفتم اولین جلسه ی کلاس آلمانی. از آنجایی که نباید پیشاپیش کتاب درس را از آمازون می گرفتم و گرفته بودم متوجه شدم که یکی دو تا ضمیمه در کتابی که خود موسسه می فروشد هست که من ندارم. به هر حال چیز خیلی مهمی نیست اما باید فکر برای تهیه اش بکنم.

کلاس هم بد نبود. خب چون من کمی مقدمات را ماه گذشته خوانده بودم برای شروع اعتماد به نفس داشتم اما متوجه شدم که چقدر بهتره که با همین سطح و از "لول" کار را آغاز کنم. اما یکی دو نفری بودند که یکی دو سال در دبیرستان آلمانی خوانده بودند و حالا آمده بودند سر این کلاس که کمی بی مورد بود.

یکی دو نفر هم بودند که پارتنر آلمانی داشتند و چند ماهی را در آلمان بودند و خب در بعضی از چیزها جلوتر از سطح اولیه بودند. اما وضع من هم در مجموع خوب بود و باید سعی کنم برای کار کردن و بالا نگه داشتن این سطح. البته کلاس 18 نفر بود و واقعا شلوغ اما فعلا من گزینه ی زمانی دیگه ای ندارم.

یک نکته هم اتفاق جالبی بود که دیروز امروز برای ما و من افتاد. دیروز که قبل از کلاس خواستم چای بگیرم و برم سر کلاس فروشنده ی استارباکس روبروی موسسه گفت چون باران میاد برای چایی امروز "چارج" نمی کنم و پول نمی گیرم. اما امروز وقتی با هم رفتیم سفارت طرف بی خود اصرار کرد که باید بجای عکسی که خودمان در خانه گرفته بودیم و آپلود کرده بودیم روی فرم از دستگاه عکس فوری آنجا دوباره عکس بگیریم. انها یک عکس می خواستند و دستگاه اجبارا 6 عکس میگرفت و نفری 10 دلار بهت تحمیل می کرد. با اینکه بطور اتفاقی هیچی همراه مون نبود- چون فکر کردیم که حتی کیف هم نباید همراه خودمان به داخل ببریم و البته خیلی چیزها را اجازه نمی دادند داخل ببری- من اسکناس برده بودم اما باید درست ده دلار یا دو تا 5 دلار به دستگاه می دادی و ما تنها علاوه بر یک 20 دلاری دو تا اسکناس داشتم یکی 5 و دیگری 10 دلاری، مرد جوان سیاه پوستی که مثل ما زبان مادریش انگلیسی نبود و جلوی ما بود یک 5 دلاری بهمون داد تا کارمون راه بیفته و این طوری کارمون راه افتاد.

خلاصه که جالب بود. دو تا واکنش و چیزی که نه انتظارش را داری و نه اساسا خیلی اتفاق میفته. به هر حال روزهایی است که گویا چیزهایی که کمتر اتفاق میفتند، روی می دهند. به همین دلیل هم من قصد دارم برای یکبار هم که شده روی برنامه و قول نظم و درسم بایستم و آنچه را که کمتر و اساسا بطور نادر روی داده رقم زنم.

به هر حال زمان زمان کمی برای جبران مافات است اگر اساسا چیزی قابل جبران باشد. به قول قیصر امین پور: ناگهان چقدر زود دیر می شود!

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

دو برابر تلاش



با اینکه حتما باید درس می خواندم و تصمیم گرفته بودم که مقاله ی درس ویلسون را شروع کنم و تا سه شنبه تمام اما کلا امروز را به استراحت و پیاده روی و البته چند ساعتی هم تلفن حرف زدن با مامانم و عمو علا و امیرحسین گذراندم.


صبح بعد از تمیز کردن خانه رفتیم تا قهوه ای در "کرما" برای صبحانه بخوریم که البته تا برگشتیم خانه ساعت شده بود 2. کمی صحبتهای خوب و انرژی بخش با هم کردیم که بیشتر از هر چیزی پیرامون نمرات تو بود که ظرف یکی دو روز گذشته از درسهای سیمون برای هابرماس و درس پرفسور کینگستون برای روسو گرفته بودی. بهت گفتم که به نظر من با توجه به شرایطی که داشتیم و اساسا غریبه بودن تو با این مباحث واقعا نتیجه ی عالی و درخوری گرفتی. از این دو درس -A گرفته ای که در کنار سه تا نمره ی مشابه در درسهای تئوریک و در طی یک سال که تنها چند هفته قبلش مهاجرت کرده بودیم و با مشکلات مالی و حالی زیادی مواجه بودیم به نظرم عالی بوده.


تو خیلی از نتیجه ی کارت راضی نیستی اما بهت گفتم که اشتباه است اگر خودت را با امثال گرتا و کودی مقایسه کنی که نه تنها زبان و فرهنگشان همینه و نه تنها لیسانسشان هم همین بوده که اساسا جهان ما با انها متفاوت شکل گرفته. 


خلاصه بعد از کمی خرید از بلور مارکت به خانه برگشتیم. سر نهار مستند بی بی سی را درباره ی خامنه ای دیدیم که برای مخاطب خارجی احتمالا جذابتر و مفیدتر بود اما نفس ساخته شدن این مستند در این اوضاع و احوال برای من جالب و به نظرم نشان از اتفاقات نزدیک روزها و ماههای آینده داره.


بعد از نهار تو کمی خسته بودی و خواستی که استراحت کنی و من هم گفتم میرم تا BMV و با اینکه دیروز نزدیک به 40 دلار خرید کرده ام اما کمی قدم میزنم و با مامانم دوباره حرف میزنم و پیشنهاد تو که قانع کننده بود را بهش میگم. تو گفتی که بیا هرطور شده ماه آینده هم دوباره هزار دلار دیگه برای مامان بفرستیم - بجای 500 دلار ماهانه- تا بتونه با دست بازتری خرید کنه.


من فدای تو بشم که اینقدر عزیز و اینقدر مهربانی. می دانم که تنها به این دلیل کار گرفتی و با اینکه به روی خودت نمیاری اما خواستی  که به مامانم کمک بیشتر و بهتری کنیم. خلاصه که تو دختر و عروس نمونه ای هستی که من این گوهر وجودی را از همان روزهای اول تشخیص داده بودم.


با عمو هم حرف زدم که گفت دوست داره بیاد سری بهمون بزنه و قرار شد با هم تنظیم کنیم که چه زمانی برای ما بهتره. گفت طرف این یکی دو ماه چندباری تا نیویورک رفته و گفته که اینبار بیاد و سری به ما بزنه.


با امیرحسین هم که حرف خاصی علیرغم یک ساعت حرف نزدیم. باز هم حرفهای بی ربط و پشت سر این و اون حرف زدن برایش مهمترین کار هست. کار که پیدا نکرده هیچ اساسا دنبالش هم نیست. واقعا تاسف آور و نگران کننده است. واقعا نمیدانم چه در سرش میگذره و راجع به آینده اش چطور فکر می کنه.


با خرید نزدیک به 100 دلار کتاب به خانه رسیدم. جالبه که خودم هم به همان اندازه بی فکر و بی توجه ام. هر چند که کتابهای خوبی خریدم اما واقعا الان وقت این کارها نیست و توانش هم نداریم. بگذریم این هم نقطه ی ضعف منه. البته یکی از بزرگترینهایش نه تنها این.


الان نزدیک 10 شب هست. برنامه ی جدیدی ریخته ام و امیدوارم بتونم بهش متعهد بمانم و کارهایم را سر وقت انجام دهم. فردا روز لکچرهای استادان درسهایی هست که من و تو توتوریش را می کنیم. البته تو که کلاس تدریست هم به سلامتی از فردا شروع میشه.


خلاصه که ظهر میریم دانشگاه. تو تا ساعت شش و نیم دانشگاهی و من تا چهار و نیم. اما من از 6 تا هشت و نیم اولین جلسه ی کلاس آلمانی را تجربه خواهم کرد به سلامتی. امیدوارم به سرنوشت کلاس فرانسه ام منتهی نشه. البته نمی خواهم هم بشه.


از فردا باید دو برابر تلاش کنم. 

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

روزهای خوش

اینقدر این چند روز گذشته سرم بابت کارهای دانشگاه شلوغ بود که نرسیدم به اینجا سری بزنم. اما اگر کوتاه بخواهم این چند روز را مرور کنم باید از چهارشنبه بگم که تو رفتی دانشگاه برای کلاس دموکراسی و بعد از دیدن و حرف زدن با گمل به توصیه ی او تصمیم گرفتی که این کلاس را نگه داری اما کلاس تاریخ فمینیسم را حذف کنی.


من هم تقریبا تمام روز را هگل خواندم که خیلی هم سخت میره جلو. جالبه که این بار دوم هست که دارم این بخشها را از پدیدارشناسی می خوانم اما انگار نه انگار و خلاصه هگل هست دیگه.


پنج شنبه صبح بعد از اینکه کارهام را کردم و آماده ی رفتن به دانشگاه میشدم بهم گفتی که از طریق گمل یکی از پرفسورهای گروه اقتصاد که داره روی این حوزه و رابطه اش با سیاست گذاری عمومی کار می کنه از تو خواست که برایش رزومه ات را بفرستی تا اگر شرایط مناسب بود برای گرفتن RA باهاش کار کنی. من رفتم دانشگاه و تو هم عصر آمدی برای مصاحبه با خانم پروفسور.


خلاصه که مگه میشه کسی تو و خصوصیات اخلاقی و روحی ات را نپسنده. من طبق برنامه ی هفتگی که باید در هفته یک ساعت مقرر را را در دفتر گروه برای دانشجویانم بگذارم نشسته بودم که تو رسیدی دانشگاه و با هم تا ساختمان "مک لاگن" که محل قرار تو بود رفتیم و از آنجا من به جلسه ی بچه های گروه خودمان رفتم تا تو هم بعد از این مصاحبه بیایی آنجا.


یک ساعتی بعد از شروع جلسه گروه خودمان بود که تو هم با دست پر آمدی و بعد از اینکه تا ساعت 8 شب در دانشگاه و در جلسه ی گروه بودیم همگی آمدیم سوار اتوبوس شدیم تا به ایستگاه قطار بیاییم و هر کسی بره خانه.


من و تو هم به پیشنهاد تو که می خواستی از جزییات کاری که گرفته ای و حالا به عنوان دستیار پژوهش هم در دانشگاه کار خواهی کرد- در کنار درس دادن و درس خواندن- تعریف کنی، رفتیم "جک استور" و شامی خوردیم و دو ساعتی حرف زدیم.


خلاصه که کار جدیدت در هفته باید نزدیک به 10 ساعت باشد و این اولین مرحله ی کار پژوهش خواهد بود درباره ی سیستم بانکی و عدالت اجتماعی. هم خودت خیلی راضی به نظر میای و هم کار به نظر جذابه. خلاصه که این پنج شنبه ی ما بود و مهمتر از هر چیز صحبتی که با هم کردیم و آرامشی که من بعد از حداقل یک سال و در واقع سالها در حوزه ی درس و دانشگاه در تو یافته ام.


بر خلاف سال قبل که از فشار احمقانه ی دانشگاه و درسها هم عصبی شده بودی و هم خسته امسال تلافی اش به امید خدا در خواهد آمد. خودت که خیلی از گروه و دانشگاه یورک راضی و خوشحالی و امیدوارم که همه چیز هم به همین خوبی و منوال پیش بره برای تو و من.


جمعه بعد از ظهر روز توتوریال من و درس دادنم بود. صبح کمی به کارهای جلسه ی اول گذشت. پیش از ظهر قبل از اینکه برمسمت دانشگاه تو گفتی که باید کت اسپورتی که سه شنبه گرفته بودیم را بپوشم. خلاصه که خیلی با تیپ متفاوتی رفتم و البته با اینکه زودتر از معمول هم خانه را ترک کردم اما چون قطار وسط راه ایستاد کمی دیر رسیدم.


برداشتم خیلی از بچه ها و جلسه ی اول آنچنانی نبود. البته خیلی هم نمیشه از اولش انتظار داشت چون به هر حال اکثر بچه ها سال اولی هستند و منتظر تجربه ی فضای دانشگاه.


بعد از کلاس طبق قراری قبلی مون که قصد داشتیم بریم جشنواره ی تورنتو را برای خودمان در روزهای آخر جشنواره افتتاح کنیم و به قول تو کلید زندگی فرهنگی جدیدمون را در این کشور بزنیم آمدم خیابان کینگ محل جشنواره. تو که از قبل بلیط ها را گرفته بودی منتظرم بودی و خلاصه با اینکه خیلی خیلی خسته بودم و جامون هم خوب نبود و فیلم "خورش مرغ و آلو" هم خیلی فیلم خاصی نبود سعی کردم به خصوص به تو خوش بگذره.


بعد از فیلم در یکی از رستورانهای همان حوالی نشستیم نه برای شام که خیلی گرسنه نبودیم و هر دو نفر هم بیش از نصف غذامون ماند اما برای موسیقی جاز زنده اش که گروهی بودند از محل سرچشمه ی این موسیقی "نیو اورلان". خیلی خوش گذشت. با اینکه اولش سر درد داشتم اما با تمام خستگی تنها و تنها بخاطر آرامش و خوشحالی که در تو حس می کردم بلافاصله سر حال شدم و خلاصه تا 10 شب سر میزمون درست در کنار گروه نشستیم و به قول تو موسیقی زنده را دورنی کردیم.


خلاصه که شب خیلی خوب و به قول تو یکی از بهترین شبهای این سال شد. امروز هم با اینکه تصمیم داشتم درس بخوانم اما از شدت خستگی توان درس خواندن که هیچ توان هیچ کار دیگه ای را هم نداشتم. این شد که تو که بعد از صبحانه قصد داشتی بری بازار عرضه ی مستقیم میوه و سبزیجات مرکز شهر را کشف کنی گفتم من هم به ایتون سنتر میام که کیفم را که فقلش مسئله پیدا کرده عوض کنم. خلاصه که کیف را با یک نوع دیگه که سبکتر بود عوض کردیم و از یکی از بوتیک ها هم برای تو لباس بسیار زیبایی گرفتیم.


بعدش تو رفتی دنبال کار بازارچه و من هم کمی در کافه نشستم و کمی با لپ تابم ور رفتم و بعد از تو رسیدم خانه. البته دوباره رفتم بیرون و تا BMV رفتم و چندتایی کتاب گرفتم و در راه با مامانم حرف زدم که گفت سوئیت کوچکی را برای ماه بعد اجاره خواهد کرد و کارهایش را کرده.


بعد از اینکه رسیدم خانه تو هم با مامان و مادر حرف زدی و الان هم داری با الا که قراره دو هفته ی دیگه بیاد اسکایپ می کنی تا بهش درباره ی لباس و هوا اطلاعات بدی.


مهمترین اتفاق و نکته ی این روزها روحیه گرفتن تو و به واسطه ی تو من هست. با اینکه همانطور که امروز هم بهت گفتم تا حالا اینقدر تحت فشار کارهای عقب افتاده ی درسی ام هرگز نبوده ام اما تنها بخاطر اینکه روحیه تو خدا را شکر خوبه من هم خیلی آرام و خوشحالم.


خدا را شکر کارها را باید انجام داد اما مهمتر از هر چیزی از دست ندادن نفس زندگی است و به نظر میاد که من و تو داریم دوباره به روزهای سازنده و با آرامش و زیبامون بیش از پیش نزدیک میشیم. البته واقعا هرگز از دستش نداده بودیم و امیدوارم از دست هم ندهیم. اما به هر حال با فشارهای بسیار کمتر از این خیلی آسیب پذیر شده بودیم. اما به نظر میرسه آن دوران در حال تمام شدنه. به امید خدا.



۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

یک دفعه لویناس



دیروز صبح برای اولین بار رفتم تا یکی از کلاسهای دانشگاه تورنتو را "آدیت" کنم. کلا از فضای کلاس و میزان توهمی که بین دانشجویان و بخصوص استاد درس بود خوشم نیامد. بعد از کلاس بلافاصله آمدم دانشگاه خودمان تا با تو که صبح رفتی تا کلاس "تئوری فمینیسم" را ببینی چطور هست نهار بخوریم و به کارهامون برسیم.


بعد از اینکه کلاس تو تمام شد و آمدی بدو بدو رفتیم دنبال کار اوسپ تو که یک بخشش تمام شد اما نرسیدیم که پست کنیم و کار افتاد به فردا که تو میری دانشگاه تا هم کلاس دموکراسی را ببینی چطور هست و هم این کار را بکنی. ساعت 2 تو قرار داشتی تا با "کامرون" استاد درسی که تو به همراه 19 نفر دیگه "توتوری" می کنید دور هم جمع بشید و من هم رفتم سر اولین جلسه ی "لکچر" درسی که قراره توتوری کنم توسط دیوید.


خلاصه تا کارهامون تمام شد و برگشتیم خانه ساعت نزدیک 7 بود و از خستگی نای راه رفتن نداشتیم.


امروز من از صبح زود رفتم سر کلاس درس لویناس با اشر که قصد داشتم تنها "آدیتش" کنم تا بعدا درس را رسمی بگیرم. بعد از کلاس که سنتی و انا و بقیه ی بچه ها هم بودند خواستم تا با اشر درباره ی دیرکرد مقالات درسی ام حرف بزنم که گفت هیچ مسئله ای نیست و هنوز منتظر مقالات دانشجویان یکی دو سال پیشش هست. خلاصه با اینکه واقعا دوست نداشتم اینطوری بشه اما گفتم در اولین فرصت کارم را میرسانم. باز هم همان حرف روز آخر کلاس را که شخصا بهم زد تکرار کرد که قرار نیست راجع به همه چیز بدانم و بنویسم. مهم اینه که کار را تمام کنم. ضمن اینکه گفت سال آینده در مرخصی "سبتیکال" خواهد بود و سال بعدیش مکتب فرانکفورت را درس میده و معلوم نیست که چند سال بعد دوباره به لویناس برگرده. اتفاقا سر کلاس وقتی که فهمید من درس را نمی خواهم بردارم تعجب کرد اما بعد از اینکه فهمیدم بهتره که شانس را از دست ندم گفتم با اینکه حد لازم واحدها را گذرانده ام اما این درس را که دو ترم هست بر می دارم. که خلاصه با تماس جودیت با گروه علوم سیاسی درس را برداشتم. حالا کارم خیلی سختتر و البته پیچیده تر شد. چون اساسا نه وقتی برای کار اضافه داشتم و کارهای عقب افتاده ام اولویت دارند و نه جایی برای پدیدارشناسی و اخلاق لویناسی در تزم هست. خلاصه که نمی دانم به قول تو کار احساسی کرده باشم یا نه و باز هم به قول تو بهتره اگر احساس کردم که زیادی داره فشار میاره درس را حذف کنم.


بعد از کلاس با تو که از صبح در خانه داشتی پروپزال برای یکی از اسکالرشیپ های دانشگاه می نوشتی و می خواستی ببینی که آیا گمل فرصت داره یک نگاهی بهش بندازه یا نه تماس گرفتم که گمل در دفترش هست و میرم سراغش. خلاصه که طبق معمول خیلی لطف کرد و گفت که ایمیل تو را دیده و به نظرش همه چیز خیلی عالیه و تنها در حد یکی دو تا لغت پیشنهاد تغییر داشت که بهت تلفن زدم و گوشی را دادم دستش و کار را انجام دادیم.


از دانشگاه آمدم سمت "ایتون سنتر" که تو هم رفته بودی آنجا برای سلمانی تا من هم بیام و کت پاییزی برای خودم بگیرم. آمدم و دیدم که خیلی موهایت را قشنگ کوتاه کرده ای و بعد از اینکه با هم چندین جا را دیدیم بلاخره یک کت اسپورت مناسب و البته کمی گران خریدیم.


عصر بود که به خانه برگشتیم و بعد از خوردن نهار دوباره برای خرید یکی دو تا کتاب و گرفتن چندتا کتاب از کتابخانه رفتیم بیرون و تا رسیدیم- خسته و کوفته ساعت نزدیک 9 شب بود. الان هم تو در تختخوابی و من هم نشسته اینجا دارم غش می کنم.


خلاصه که روز خوبی بود. البته کمی داستان من پیچیده تر شد. اما به قول تو باید اولویت بندی کنم و خلاصه شکل کار را به بهترین نحو در بیاورم. نکته ی خوبش این بود که اشر گفت درباره ی تکالیف عقب افتاده ام خیلی نگران نباشم و کار را تمام کنم.


آخر سر هم اینکه با مامانم حرف زدیم و علاوه بر اینکه گفت پولش رسیده بود از تصمیم نهایی اش گفت که بلاخره جایی را برای خودش اجاره خواهد کرد. گویا دوباره هم تهمورث و هم خاله آذر بهش بی اعنتایی کرده اند و رفتارشان توهین آمیز بوده. خلاصه که امیدوارم خدا به خانواده هامون کمک کنه و عزت همه را حفظ.

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

مکسی



یکشنبه شب هست. تو تازه از کاستکو برگشته ای و هنوز کمی کار در آشپزخانه داری. من هم تمام روز را بعد از تمیز کردن خانه به کارهای بی فایده گذراندم و البته با کمر درد هم دست به گریبان بودم. عصر چون هوا خوب بود کمی راه رفتم و همین. از فردا بطور رسمی ترم و سال تحصیلی جدید شروع میشه و من باورم نمیشه که حتی یک کلمه از سه تا مقاله ی درسی ام را هم هنوز ننوشته ام.


دیروز اما روز خوب و همانطور که نوشتم روز پر خرجی در آمد. اول رفتیم بانک و کارهای بانکی مون را انجام دادیم. کمی پول در حساب تو ریختیم هزار دلار برای مامان حواله کردیم و بدهی کردیت بانک RBC را بردیم و دادیم. بعد از آن در حالی که در کافه "کرما" نشستیم و قهوه و چای گرفتیم، من بعد از یک هفته با ایران و بابات که شمال بود یک ساعتی حرف زدم و راهی خیابان کینگ شدیم برای داستان بعدی. بعد از اینکه رفتیم محل فروش بلیط جشنواره ی تورنتو و دیدیم که اگر دو سه ساعتی را در صف منتظر بمانیم ممکنه بلیط فیلم جدایی نادر از سیمین گیرمون بیاد البته حتمی هم نیست و جای داخل سالن هم دست ما نیست و قطعا جدا از هم خواهیم بود بیخیالش شدیم و پیاده تا "ایتون سنتر" رفتیم. در راه با مامانم که از خانه ی خاله فرح در حال برگشت توی قطار بود کمی حرف زدم که دیگه سیگنال تلفنش قطع شد و ما هم به ایتون سنتر رسیدیم.


خلاصه که به قول تو برای "مگی" خانم شوهر گرفتیم: مکسی. توی این اوضاع که خیلی باید دست به عصا بریم بنا به اصرار تو و البته اینکه درست هم میگی که من واقعا نمی توان دیگه به این لپ تاب که دارم الان باهاش می نویسم اعتماد کنم یک لپ تاب "مک ار" 13 اینچ گرفتیم.


قبلش نهاری در پیتزایی ایتالیایی ایتون سنتر با هم "شر" کردیم و کمی در هوای آزاد نشستیم و اولش حساب کتاب مالی کردیم که اساسا می تونیم این لپ تاب را بخریم یا نه. خلاصه که من نمی خواستم اصلا تو را ناراحت و فکرت را مشغول کنم پس دیدم که بهتر این کار را بکنیم.


بعد از داستان مکسی به اصرار من برای تو یک "بوت" زمستانی گرفتیم که از شر بوت سال پیش راحت بشی. البته این یکی کمی رسمی تر هست و با اینکه به قول تو گران بود اما چیز خوب و شیکی هست. امیدوارم که به خوشی و سلامتی بپوشی و باهاشون با آرامش و شادی زمستان و زمستانها را سر کنی.


بعد از خرید برگشتیم خانه و حسابی خسته بودیم. البته تو باید برای تکلیف درسی مامانت یک متن 5 صفحه ای را ترجمه می کردی که خیلی انگلیسی احمقانه و بدی داشت و معلوم نبود خود استادشون نوشته یا از کجا آورده و داده به شاگردها. 


خلاصه آخر شب با مامان و مادر که پیش هم بودند حرف زدیم و مامان گفت که سفر خوب و البته طولانی داشته.


اما امروز را که باور نمی کنم چقدر زود و بدون حتی یک کار مفید تمام شده باید پشت سر بگذارم به امید شروع هفته ای درست. با ورزش، درس، تدریس و انجام کارهای عقب افتاده.


این هم آخر شب 11 سپتامبر که تمام روزش بنا به دهمین سالگرد واقعه ی نیویورک تحت تاثیر مراسم زیبا و البته حرفهای غم انگیزخانواده های داغدار بود.