۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

رسیدن 10 سپتامبر

شنبه صبح هست و تقریبا تازه از خواب بیدار شده ایم. دیروز تمام روز را جدا از هم گذراندیم. تو که صبح رفتی دانشگاه اول برای کار OSAP و بعد هم کلاس فرانسه ات شروع میشد. بعد از اینکه تا ایستگاه مترو همراهت آمدم پیاده رفتم تا BMV که کتاب دموکراسی را که آنجا دیده بودم برایت بگیرم که درس مرتبطی با این موضوع این ترم داری. از آنجا هم کمی وقت در کتابخانه ی ربارتس گذاشتم تا کتابهایی که برای درس لویناس احتیاج دارم را بگیرم که آخرش هم نشد. کتابها بودند اما کارت تو هم کار نمی کرد و باید خودت کتابها را میگرفتی. خلاصه تا برگشتم خانه ظهر شده بود.


تو هم از آن طرف وقتی رفته بودی برای کار "اوسپ" متوجه شده بودی که اشتباهی "سین کارت" من را برده ای و همین شد که کارت انجام نشد و افتاد برای هفته ی آینده. بعدش هم که رفتی سر کلاس و بعد از اینکه استاد با 40 دقیقه تاخیر خودش را رساند متوجه شدی که این کلاس اصلا به کارت نمیاد. چون اکثر بچه ها اساسا فرانسه بلد نبودند و تازه این لول ابتدایی یادگیری زبان براشون بود.


خلاصه از آنجا رفتی طرف سوپرهای ایرانی برای خرید نان و تا برگشتی خانه شده بود ساعت 3. تازه بلافاصله هم با توجه به اینکه فکر می کردی کلاس خواهی داشت از قبل با خاله عفت قرار گذاشته بودی که بری آنجا و این شد که ساعت 4 دوباره رفتی و تا برگشتی ساعت نزدیک 9 شب شده بود.


من هم که تمام روز را به بی عاری و بی کاری گذرانده بودم و تنها آخر شب کمی درس خواندم تا تو آمدی و فیلمی دیدیم از جیم کری به اسم "من عاشق فلیپ موریس هستم" که داستان واقعی بودنش کمی دیدن فیلم را بهتر کرد. آخر شب هم زنگ زدم آمریکا و با مامانم که هنوز خانه ی خاله فرح هست حرف زدم که حسابی خسته و فرسوده شده بود. بعد از اینکه تو باهاش حرف زدی و رفتیم بخوابیم زدی زیر گریه برای اوضاعش و گفتی که عجب سرنوشت عجیب و عجب بی خیالی بدی توسط اطرافیان نسبت به اون داره روا میشه. به قول تو انگار نه انگار که این زن در این سن و شرایط یک حداقلی از آسایش و استقلال را نیاز داره و این هم داستان ما سه تا پسر.


امیرحسین که تنها نگاهش اینه که برایم پول بفرست که نرم دنبال کار تا حدی که مهدی خان به مامان گفته خانم با این کار تنها آینده اش داره نابود میشه. اینجا سرزمین کار و تلاشه. بابک هم که اتفاقا بعد از چند ماه دوشنبه رفته سه ساعتی خانه ی خاله که مامان را هم ببینه و هم گرفتاره و هم بی خیال از اینکه دو روز وقت بذاره و جایی را برای مامان با پول اندک خودش و کمک ناچیزی که من دارم می کنم پیدا کنه. مامان می گفت حتی نکرده بعد از پذیرایی حسابی که خانه ی خاله از خودش و زنش شده یک زنگ تشکر به آنها بزنه وقتی می داند که چقدر خاله و مهدی خان مقید این جور چیزها هستند.


خلاصه که این داستان دیروز. پنج شنبه هم کلاس هگل را که رفتم بد نیود. البته باز داستان قدیمی فشار بابت توش و توان کم من در زمینه ی زبان شروع و تکرار شد اما به هر حال این مسیری هست که باید برم و می خواهم که بروم. یادمه که آن اویل اصلا موارد کاربردی Would را پیدا نمی کردم و نمی فهمیدم. تو هم کمی اشکال داشتی. اما به هر حال به قول تو با مواجه شدن و کار و کار بیشتر مشکل حل میشه نه با فشار بی دلیل و یا فرار کردن از داستان. 


به هر حال کلاسی هست که در گروه فلسفه هست و سطح داستان فرق می کنه. جای پرواز هم خیلی استاد بهت نمیده چون به شدت درسگفتاری است و ساختار معمول در ایران را داره. اما به هر حال بخش مهمی از تز و علاقه ی من هست و به همین دلیل بی هیچ شک و شبه ای جلو می برمش.


تو هم که پنج شنبه را خانه بودی و کمی به کارهای خودت رسیدی. اما نکته ی دیگر نرسیدن پول OSAP من در تاریخی بود که گفته بودند یعنی سه شنبه. تو خیلی نگران و ناراحت بودی از اینکه علاوه بر بدهی به کردیت هامون، لپ تاب آپلی که بلاخره تو مرا در این شرایط مالی راضی به خریدش کرده ای نتوانسته ام بگیرم.


روزی ده بار حسابم را چک می کردی که ببینی پول رسیده یا نه. تا امروز صبح که گفتی با اینکه باید برای خرید بعد از دو ماه کاستکو بری اما چون هیچی پول نداریم بهتره به مهناز بگی که نمیای. از آن طرف هم تنها چیزی که موعدش داشت میگذشت و من را کمی نگران می کرد ثبت نام در کلاس گوته بود. اما امروز صبح بلاخره پول رسید و با اینکه کلا بابت درس و داستان مامانم خیلی حال و حوصله نداشتم و بخصوص داستان سلامتی تو پس ذهنم را خیلی مشغول کرده وقتی گفتی که بیا بریم بیرون و لپ تابت را بخر و پول هما جون را بفرست وقتی دیدم که این قدر خوشحالی دلم نیامد بهت بگم که نه حوصله اش را دارم و نه وقتش را. 


خلاصه که از دیشب فکر می کردم که امروز یعنی 10 سپتامبر روز خاصی خواهد بود. خدا را شکر که هست و امیدوارم شروع خوبی هم برای من و تو و خانواده هامون و همه باشه.


این روز را باید کنار تمام آن ایامی گذاشت که همواره سایه ی خیر و حمایت خداوند را در زندگی مون احساس کرده ایم. و خدا را شکر که اصلا تعداد این روزها کم نبوده است.

۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

به سلامتی تو



پنج شنبه صبح زود هست. دیشب هم تا خوابیدیم ساعت نزدیک یک شده بود. از آنجایی که تو دیروز حال نداشتی و نتونستی اولین کلاس درسی ات را بری و چند ساعتی استراحت کرده بودی خیلی خوابت نمی آمد. اما دلیل اصلیش این بود که حال تهوع داشتی مثل تمام بعد از ظهر. با اینکه دیروز برای آزمایش خون رفته بودی و قرار بود دکترت را هم ببینی اما دکتر نبود و چون خیلی حال نداشتی نمی توانستی دو ساعت بیشتر هم منتظر بشینی تا دکتر دیگری معاینه ات کنه.


میگی که حالت در مجموع خوبه و از ته دل امیدوارم که چنین باشه اما خیلی نگرانم. به هر حال کمی سرماخوردگی هم مزید بر علت شده و خلاصه اول ترمی حسابی بهمت ریخته.


من هم از بعد از ظهر تا آخر شب درس جلسه ی اول هگل را خواندم که تنها مقدمه ی پدیدارشناسی بود. با اینکه قبلا هم خوانده بودم اما انگار نه انگار، چند ساعتی طول کشید و تا تمام شد ساعت از نیمه ی شب هم گذشته بود. تازه الان هم زودتر بیدار شده ام که تا قبل از رفتن به کلاس یکی از متون تفسیری را برای این بخش ببینم.


دیشب هم بهت گفتم که باید این درس را علیرغم اینکه هنوز سه مقاله برای تحویل دارم جدی بگیرم چون احتمالا این در کنار دو تا از همان مقالات پایه ی متن تزم میشه.


خلاصه که داستان ما هم جالب شده. از یک طرف همه ی بچه ها آماده و سر حال آمده ام ترم را شروع کنند. تقریبا همگی مسافرت رفته اند و خستگی در کرده اند. از این طرف ما هنوز درگیر ترم و سال قبل درسی هستیم. کلاسها و درسهای جدید خودمان که هیچ تدریس هم اضافه شده. بخصوص شرایط درسی که من میدم خیلی سنگین و بطرز احمقانه ای زیاده.


اما زندگی همینه. اگر خودت را باهاش تنظیم نکنی خودش را با تو تنظیم نمی کنه. به همین دلیل هم باید جدی بگیریمش نه؟


فعلا که مهمترین دغدغه ی من سلامتی تو و آرامش زندگی مون هست. بقیه ی چیزها باشه برای مراحل بعد.

خب! باید آماده ی رفتن بشم که به سلامتی ترم شروع شده. تو هم با اینکه دیروز را بخاطر بی حالی از دست دادی اما فردا کلاس داری. پس به سلامتی تو و زندگی مون و شروع این دوره و سال جدید.


۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

شروع رسمی ترم



ساعت یک بامداد است. تو خوابی و من هم بعد از دیدن برنامه ی 90 کاری جز خواب ندارم. روز طولانی و جالبی داشتیم. صبح دوتایی رفتیم دانشگاه. مراسم "اورینتیشن" تو بود و من هم باید با بقیه ی "توتورها" در جلسه ای که پرفسور اسکینر برای راهنمایی ما بابت تدریس در طول سال و توضیح درسش گذاشته بود می رفتم.

بعد از جلسه ی من و وقتی که چهار کتابی را که باید این ترم تدریس کنم گرفتم، آمدم پیش تو و با هم با بچه های گروه بودیم تا عصر. برگشتنی با سنتی و جیو تا سنت کلر آمدیم و اتفاقی تصمیم گرفتیم با وجود خستگی تو برای کمی راه رفتن در آن محل و آشنا شدن با آن محیط که شاید سال آینده به آن طرفها برویم با آنها از قطار پیاده بشیم. 

بعد از نوشیدن قهوه ای در کافه و کمی راه رفتن چهار نفری برگشتیم به مرکز شهر و هر کسی رفت دنبال کارش. من و تو هم آمدیم خانه و تازه من نشستم پای سئوالاتی که باید برای جاکومو می نوشتم و برای مصاحبه اش با آن مسئول شورای انتقالی لیبی می فرستادم.

با کمک تو سئوالات را نوشتم و ایمیل کردم و تو هم کمی به کارهای ایمیلی ات رسیدی و بعد از تلفن به مادر خوابیدی. من هم تا الان بیدارم و انگار نه انگار که کلی درس عقب افتده دارم.

از فردا باید بکوب کار کنم و هر طور که شده مقاله ی اول را آماده ی تحویل کنم. البته هنوز شروع به نوشتن نکرده ام و تازه فردا باید درس هفته ی اول کلاس هگل را هم بخوانم.

تو هم فردا به سلامتی اولین کلاس دوره ی دکتری ات را خواهی داشت و البته قبلش به سلامتی باید بری برای آزمایش خون بابت داستان زخم معده ات. البته به اصرار من قراره دکتر را هم ببینی تا بابت یکی دو تا مسئله ی دیگه هم ازش سئوال کنی.

خلاصه که روز طولانی و تقریبا شروع رسمی ترم بود. به سلامتی و خوشی.
 



۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

Go ahead


دوشنبه صبح هست. ساعت ده و نیم شده و ما تازه از تمیز کردن خانه فارغ شده ایم. البته امروز تعطیل رسمی است- روز کارگر- و به همین دلیل کار تمیز کردن از دیروز به امروز موکول شد.

روحیه ام با توجه به حرفهایی که دیشب در تختخواب با هم زدیم نزدیک به دو ساعت و تا نصف شب به درازا کشید خیلی خوب است. دیشب در تخت با حرفهای من به این نتیجه رسیدیم که مشکل اصلی بعد از خودمان وضع و شرایطمان هم هست. مثلا من گفتم که سال پیش ما هنوز نرسیده و خسته از چندین سال انتظار و بعد از رسیدن از کارهای اولیه و خانه گرفتن و وسایل خریدن و بی پولی کشیدن و گم شدن مدارک دانشگاهی من و ... و... چشم به هم نزده برای بیش از یک ماه که درست تنها زمان استراحتمان تا شروع ترم و دوره ی جدید بود مهمانداری کردیم. در طول ترم هر چند کوتاه ولی چشم به هم زدیم و نیک و تئو را برای یک هفته داشتیم.

بعد از ترم هنوز مقالاتمان را ننوشته - که من هنوز هم ننوشته ام- بلافاصله مامان و بابات آمدند. حالا هم قرار است آخر ماه درست در اول کار ترم و تدریس و تحصیل الا برای دو هفته و درست در زمان یک هفته ی تعطیل ترمیک بیاد. آخر ترم هم که دو هفته تعطیلیم و حتما یک عالمه برگه برای تصحیح داریم و مقلات خودمان هم مانده قراره بریم دیدن مادر و بقیه. رفتنش خوبه اما به شرط اینکه از رفتنت نرفته پشیمان نباشی. از داستانهای خانوداگی و البته مضیقه ی مالی و ... .

آخر سال تحصیلی هم که احتمالا بعد از جابجایی خانه تو یک سفر میری ایران. خلاصه که هیچ وقت و زمانی را برای خودمان دوتا نمی دهیم و همین یکی از دلایل بی تابی و فرسودگی من و ما شده.

تو هم حرفهای خوبی زدی. ضمن اینکه به این نتیجه رسیدیم - و البته برای هر دومون واضح بود- که اصل مشکل از بی برنامگی و غیر آکادمیک بودن خودمان هست اما من اصرار داشتم که باید عوامل فکر ناشده ی دیگر را هم پیدا کنیم و تنها به تک عاملی بودن کار توجه نکنیم.

تو حرف مهمی زدی مبنی بر اینکه بی خود خودمان را با تیتر دانشجو بودن فریب داده ایم و نه واقعا کار می کنیم و درس می خوانیم و نه از دیگر مزایای این نوع زندگی استفاده می کنیم و نه با سختی های زندگی دانشجویی می خواهیم که مواجه شویم. خلاصه که گفتی داری از زندگی و نحوه ی بی نظمی و بی برنامگی مون خسته و دلزده میشی.

در بین حرفها به یک نتیجه ی مهم رسیدیم که اتفاقا به نظر من خیلی دست آورد بزرگی در بین حرفهایی که زدیم بود و با اینکه تا ساعت نزدیک به 2 بامداد بیدارمون نگه داشت ارزشش را بی شک داشت. حرف از این شد که ما مرز کار که درس خواندن و از این ترم درس دادن دوباره هست را با مرز داشتن یک پدیده ی سرگرم کننده و شخصی و روحیه ساز گم کرده ایم و به همین دلیل کارمون با "هابی هامون" یکی شده و به همین دلیل نه کارمون کاره و نه سرگرمی داریم.

قرار شد که من هم فکر کنم و برای خودم "Hobby" پیدا کنم. مشغولیات تو که معلومه: نقاشی و پیانو. حالا به هر کدام که رسیدی باید بری و دنبالش کنی و احتمالا نقاشی بهتر و شدنی تر باشه. من هم باید فکری به حال خودم کنم. به قول تو رمان خواندن و اینترنت و حتی آلمانی خواندن نیست. باید چیزی باشه که خلایی را پر کنه و بتونه بهم انرژی کار کردن درست را بده.

ضمن اینکه قرار شد تا حد امکان - تا حد امکان چون برای من و تو نشدنی است کنترل کاملش- شرایط خانواده هامون را کنترل و تحمل کنیم.

خلاصه که با اینکه کمتر از چند ساعت پیش از زدن این حرفها گذشته و بعد از آن روز افتضاح. اما از شروع تازه ی امروز و از این شروع تازه خیلی خرسند و امیدوارم.

خلاصه که 5 سپتامبر هست و من برخلاف تمام فکرها و برنامه هام از همه چیز و همه کار عقبم اما اگر شروعی درست و آغازی اصیل داشته باشم خیلی مهم نیست. مهم حرکت کردن است.

به قول برشت
It's all right to hesitate if you then go ahead

حرکت می کنم و می کنیم با امید و آرامش. به امید خدا.

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

روزی افتضاح


نمونه ی کامل یک روز افتضاح را امروز داشتیم. بعد از اینکه تصمیم گرفتیم بریم برای صبحانه بیرون سر هیچ و پوچ و از اینکه تو مثل همیشه هیچ ایده و نظری نمی دادی و هر جا که من بگم بریم میریم و ... و البته بخاطر ناراحتی شدید این چند روزه که برای تو دارم و البته تلفن اعصاب خورد کن دیشب با آمریکا که دوباره داستان تنبلی و بی عاری امیرحسین و وضع رقت انگیز مامانم و شکایت های مادر و خلاصه همه ی چیزهای همیشگی به راه شد پیشاپیش عصبی و فشرده بودم و خلاصه شروع کردم به شکایت و ناراحتی از اینکه با توجه به داستان معده ی تو و اینکه تو نمی توانی هرچیزی بخوری و هر کاری بکنی تو تصمیم بگیر و تو هم دایم با گفتن اینکه هر چی که تو بخوای بدتر به من فشار می آوری و ... خلاصه که می بینی که آنقدر در ظاهر احمقانه هست که نمی توان توضیحش داد اما به هر حال همین وضع احمقانه داره زندگی ما را به شدت تحت تاثیر قرار میده. خلاصه که آنقدر عصبی و ناراحت شدم که هم باعث ناراحتی تو شدم و هم خودم به حال سکته افتادم.

صبحانه که هیچی نخورده پولش را دادیم و آمدیم خانه. خلاصه که این داستان باعث شد تا عصر حسابی داغون باشیم. با اینکه تو سعی کردی با درست کردن نهاری مناسب کمی فضا را عوض کنی اما من هنوز هم دل و سر و بخصوص قلبم درد می کنه. به هر حال الان که ساعت نزدیک 11 شب هست حال هر دومون بهتره.

عصر رفتیم کمی در یورک ویل راه رفتیم و تو در حالی که با ایران صحبت می کردی رفتی سمت بلور و یانگ تا کلاس یوگایی را که آدرسش را داشتی چک کنی و من هم با اینکه امروز صبح به قصد رفتن به BMV تا آنجا رفته بودیم اما بخاطر ناراحتی و عصبی بودن حوصله ی رفتن به آنجا را نداشتم دوباره و نرفتم دوباره تا آنجا پیاده رفتم و بعد از خرید چندتایی کتاب و یک گلدان گل کوچک برگشتم خانه که تو منتظرم بودی و خلاصه شام سبکب خوردیم- البته من هم دوباره معده درد گرفتم و به قول تو شاید اوضاع من هم بهتر از تو نباشه- اما با هم آخرین فیلم پولانسکی را به اسم Ghost Writer را دیدیم و بعد از گذاشتن این پست میریم که بخوابیم.

بهم قول داده ایم که بطور جدی و اساسی فکری به حال این اوضاع و احوالمون بکنیم. بخصوص من که هم بابت درسهای عقب افتاده ام در فشارم- و نمونه اش هم همین امروز که نتونستم کلامی درس بخوانم و دوباره روز و وقتم را از دست دادم- و هم بابت اوضاع مامانم و خانواده در آمریکا و البته ناراحتی برای تو و بطرز احمقانه ای در جهت خلاف عمل کردن برای بهبود تو.

خلاصه که این طوری نمیشه و به قول تو داریم بیشتر از هر کس و هرچیزی خودمان را نابود می کنیم. باید که فکر اساسی کنیم و بخصوص من باید فکری کنم به حال خودم. واقعا که احساس کردم دارم سکته می کنم و داشتم تو را هم سکته می دادم بابت ناراحتی برای تو و تحت فشار بودنم.

واقعا که خیلی خر و احمقم. واقعا!


۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

دیوانه میشم


بطور شگفت انگیزی نمی توانم درسم را بخوانم. با اینکه هیچ کار بخصوصی نمی کنم اما به دلیل اینکه خیلی فکرم درگیر سلامتی توست واقعا تمرکز ندارم.

حالا می فهمم وقتی کایلا در جواب من که گفتم چطور تزت را یک ترم زودتر تمام کردی گفت آن یک ترم اضافی برای این است که اگر مثلا دستت شکست بتوانی سر موقع کارت را تمام کنی.

بگذریم. دیروز بعد از اینکه صبح با هم رفتیم بیرون و تو چای و من قهوه ای در کافه کریما Crema نوشیدیم تقریبا تا بعد از ظهر دنبال کارهای بانکی و کتابخانه ای بودیم. ضمن اینکه تو باید به دپارتمان دانشگاه تورنتو می رفتی و فرم اعلام اتمام درس را پر می کردی. البته تو کارهایت را تمام کرده بودی و من هم به بهانه ی اینکه می خواهم با تو باشم و به دلیل اینکه دلم به درس نمی رفت با تو بودم. بعد از این کارها رفتیم کتابفروشی دانشگاهتان که تو یک یادگاری بگیری. تی شرتی گرفتی با آرام دانشگاه که در حراج بود. من هم کتابهای قسمت فلسفه را دیدم که به نظرم در کنار کتابفروشی "گلیب بوکس" از جمله ی بهترین قفسه های ممکن را در این زمینه دارد.

تمام روز تو معده درد و سوزش داشتی و بعد هم سر درد و وقتی برگشتیم خانه روی مبل در سکوت خوابیدی. من هم که داشتم و دارم دیوانه می شوم از اینکه تو را اینگونه بی حال ببینم بعد از اینکه کمی حالت بهتر شد و بیدار شدی رفتم بیرون و ساعتی دوباره راه رفتم. وقعا توان دیدن ناراحتی و کسلی تو را ندارم.

به هر حال این از دیروز. شب با هم فیلمی دیدیم و به آرامی گذراندیم. امروز صبح رفتیم دوباره بیرون. از آنجایی که از سه شنبه دانشگاه و ترم جدید شروع می شود و تو هم حسابی درگیر - من هم که به قول اینها آلردی درگیر مقالات تمام نشده ام هستم- قصد دارم این یکی دو روز را با اینکه درس دارم اما صبحها بیرون بریم.

خلاصه رفتیم "کرپ اگوگو" و بعد از اینکه صبحانه ی سبکی خوردیم تو رفتی سمت "کندین تایر" برای خرید دستمال و شیشه ی مربا بابت مربای توت فرنگی که درست کرده بودی و من هم برگشتم خانه سر درس.

پیش از ظهر آمدی خانه و نهار درست کردی و کمی هم به آشپزخانه رسیدی و کمی هم با خاله فریبا چت کردی و سری هم به بانا زدی که آمده بود احوالت را بپرسه و برایشان کمی پلو و خورش بادمجان که درست کرده بودی بردی.

الان هم داری در کارهای نهایی مقاله ات را که مگان فرستاده انجام میدی که بفرستیش برای سیمون. البته خیلی راضی از کارت نیستی اما به هر حال تمامش کردی.

من هم هر چه حساب می کنم می بینم که این مقاله ی اول درباره ی آدورنو و دیالکتیک منفی حالا حالاها تمام نمیشه. یک حساب سر انگشتی کردم و دیدم تا اینجا تنها بیش از 30 هزار لغت نقل قول از منابع مختلف جمع کرده ام اما هنوز چارچوب کار را در نیاوره ام. خلاصه که اوضاعم خرابه. فردا و پس فردا باید این بخش را تمام کنم. تو هم که می خواهی کمی ورزش کنی و کمی استراحت.

نمی دانم واقعا حالت چطور است. به من دقیق نمیگی چون فکر می کنی فکرم به اندازه ی کافی درگیر ناراحتی هایت شده. اما خدا کند که به خیر و سلامتی زودتر حالت خوب شود و سلامت، که دارم دیوانه میشم.


۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

تمامش کردی


درسی نخواندم. ورزش نکردم. آلمانی نخواندم. پادگست گوش نکردم. خلاصه خیلی کار مفیدی انجام ندادم. اما تو، تو آخرین مقاله ی دوره ی فوق دانشگاه تورنتو را نوشتی و فرستادی برای مگان تا بعد از باز خوانی فردا برایت بفرسته و به سلامتی از شر این یک سال سخت و پر فشار راحت بشی.

به همین دلیل با اینکه سر درد داشتی و خسته بودی به اصرار من و البته با خواست خودت رفتیم بیرون تا جشنی بگیریم. رفتیم به انتخاب تو رستوارن انار که تعطیل بود و به همین دلیل سر از بغل دستی اش در آوردیم که شهرزاد بود.

شب خوبی شد. تو گفتی که خیلی فضا و محیط آنجا به دلت چسبیده و آرام و دلخوشت کرده. من هم که از بس خوردم دل درد گرفتم. خلاصه که به سلامتی اول سپتامبر را با تلاش و زحمت تو به یک روز خاص و "یونیک" تبدیل کردیم. به سلامتی این فوق لیسانس را هم تمام کردی و از هفته ی آینده با خوشی و پر اراده و عزم دوره ی دکتری را شروع خواهی کرد.

آفرین به همت و تلاش و کوشش و استقامتت.