۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

امیرو


ساعت 9 شب هست. تو با آنا در فستیوال تیرگان هستی و قراره برنامه ی سعید شنبه زاده را با هم ببینید. امروز بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم و قرار شد برای صبحانه بیرون بریم اول دیدیم که گمل ایمیل زده که اگر امکانش باشه فردا ظهر برای نهار با خانواده اش بیایند اینجا که تو بهش زنگ زدی و گفتی عالیه و منتظرشون هستیم و گفت قبل از 12 میایند. خلاصه که باید فردا صبح زود بلند بشیم و کارهامون را بکنیم.

بعدش هم دیدم که امیرحسین برایم پیغام زده که بعد از تلفن طولانی شب قبل که باهاش داشتم و کمی با هم حرف زدیم درباره ی زندگی و آینده اش تهمورث بهش زنگ زده که دیگه از کمک در دادن اجاره خبری نیست- که البته تا همین الانش هم خیلی کمک بزرگی در این چند ماه کرده اند- و باید باباش بره خونه ی مادرش و خودش هم خونه ی دوستاش و این طرز تعیین تکلیف و خلاصه تیکه انداختن های دیگه اش خیلی باعث ناراحتی امیر شده بود و نوشته بود که بیداره و نتونسته بخوابه.

خلاصه بهش زنگ زدم و دو ساعتی حرف زدیم. ضمن اینکه خیلی چیزها گفت که در اکثر موارد هم حق را بهش دادم اما به هر حال این نوعی توفیق اجباری هست و باید به فکر آینده و زندگیش باشه. چیزی که خیلی باعث ناراحتی اش شده بود مزخرف گویی های مداوم تهمورث راجع به همه کس و همه چیز و حق دادن به خودش درباره ی دخالت در امور همه است. اتفاقا شب قبل هم بهم گفت که کلا هیچ کسی تحویلش نمی گیره و به همین دلیل هم خیلی بیشتر از قبل آدم عقده ای و کینه ای شده و حتی دختر خواهرش که با شوهرش لاتاری برده اند وچند ماهی آمدند خانه ی خاله و اون چند وقت پیش بهش زنگ زده که نمی خواهم ببینمت و اسمت را دیگه بیارم و از این داستانهای صدتا یک غاز.

با اینکه گفت خیلی حتی پشت سر من و تو هم مزخرف میگه اما بهش گفتم که کلا چندتا چشمه ازش دیده ام در این چند سال و کلا آدمی نیست که بخواهم بخاطر کمبودها و مسایلش روز و اعصابم را بهم بریزم. از این راه هم خواستم کمی امیر را آرام کنم و هم نصیحتش کنم که به فکر زندگی و آینده ی خودش باشه. کاری که در این چند ماه بخصوص خیلی سعی کرده ام بکنم و البته به عنوان برادر بزرگتر وطیفه ام هم همینه.

با اینکه اصرار کرد که نیازی نداره اما به دلیل چند ماه بیکاری می دانم که باید کاملا بی پول باشه و با اصرار تو که واقعا امیرحسین را مثل جهانگیر دوست داری امروز بلاخره راضی اش کردم که 500 دلار برایش بفرستم و فعلا دستش باشه تا ببینیم چه خواهد شد.

خلاصه بعد از صبحانه که به ساعت یک بعد از ظهر کشید رفتیم بانک و این کار را انجام دادیم و برایش "مانی اوردر" گرفتم و با کارتی که خریدیم و در کافه ی زیر ساختمان منولایف و هولت نشستیم و توش را نوشتم برایش پست کردیم.

بعد هم برای فردا کمی خرید کردیم و آمدیم خانه. تو رفتی تیرگان و من هم رفتم ورزش و حالا هم کمی به کارهای اینترنتی ام خواهم رسید.

دیروز اما بعد از اینکه صبح تا بعد از ظهر در کتابخانه تو درس خواندی و من وقت تلف کردم و کمی به فایلهای صوتی در اینترنت از گفتگوی تقی شهرام و احمد اشراف گوش دادم رفتیم ایتون سنتر تا لپ تاب تو که اسمش را "مگی" گذاشته ای عوض کنیم. با اینکه خیلی ازش راضی بودی اما به دلیل اینکه درست پنج روز بعد از خریدش مدل جدیدش به بازار آمده که علاوه بر اینکه سرعتش دوبرابره نزدیک به 60 دلار هم ارزانتره رفتیم که عوضش کنیم.

پسر جوانی که این کار را برایمان کرد علاوه بر اینکه برخلاف فروشنده ی دفعه ی قبل خیلی وارد بود خیلی هم جوان و در واقع نوجوانی بود که من و تو را به حسرت برای برادرانمان انداخت که چگونه در حال تلف کردن روزهای سازندگی و جوانیشان هستند. البته نمی دانم که من حق اعتراض دارم یا نه با این شیوه و "منری" که خودم در پیش گرفته ام.

به هر حال این داستان این دو روز ما بود و البته مهمانی نهار فردا که قراره تو برای مهمانهای گیاه خوارمون عدس پلو و میزا قاسمی و آبدوخیار درست کنی. مطمئنم که بسیار از غذای ایرانی بدون گوشتی که تو درست کنی خوششان خواهد آمد. تا ببینیم.

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

ناسیونالیسم بدون خرج


خب! از اجرای افتتاحیه ی جشن تیرگان تازه همین الان برگشته ایم و ساعت حدود یازده شب هست. آن قدر گرم و مرطوب هست که نفس بالا نمی آید. به هر حال برنامه ی بدی نبود و فکر کنم بخصوص برای مازیار استارت خوبی در اینجا باشه خودش هم به نظر راضی می آمد.

البته داستان همیشگی "ایرانی" بودن مان هم که سر جایش بود. تقریبا اکثریت به اصطلاح شنودگان بجای شنیدن در حال حرف و سلام و علیک های همیشگی بودند. عده ای کانادایی هم که به واسطه ی دوستان ایرانی و یا فرزندانشان که در گروه نوازندگان بودند آنجا حظور داشتند واقعا متعجب به جماعت پیک نیک کننده نگاه می کردند.

به قول تو وقتی در سالن نمی توانیم رعایت آداب نشستن در کنسرت را کنیم اینجا که فضای باز بود سهل است. حسن داستان البته برای ما دیدن دریاچه بود بعد از یکسال و در واقع یاد گرفتن اینکه چطور به آنجا برویم.

دنیا همسر علی و خواهرش را هم آنجا دیدیم و فکر کنم که تقریبا تمام آشناهای ایرانی ما در آن جمع حضور داشتند. اما دیدن همین عده هم تا مدتها کافی است.

به قول تو وقتی نمی توانیم یک ساعت درست بنشینیم در جایی و آرام شنونده باشیم اوضاع کلی مون هم بهتر از این نمیشه. موقع سرود انتهایی برنامه که "ای ایران" بود البته اکثریت قریب به اتفاق بلند شدند و همسرایی کردند. جالبه کلا! در جایی به زبان می آوریم که "در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما" اما حاضر نیستیم قدمی، ریالی، دلاری و از همه مهمتر دقیقه ای بابت این چیز بسیار "ارزشمند" هزینه کنیم. واقعا که ناسیونالیسم کور در هر حالتی کریه و مشمئز کننده است. بخصوص ناسیونالیسم شعاری و بی هزینه.

به هر حال این هم از جشن تیرگان که افتتاح شد در روز بیست و یکم و من و تو دعوت شده توسط رهبر ارکستر آنجا بودیم.

تیرگان


با اینکه از قبل پیش خودم گفته بودم که دیگه باید حسابی استارت درس را بزنم و این روزها که به همت تو به کتابخانه می رویم و تو درس می خوانی و توکویل را می نویسی من هم کار کنم اما باز هم در این دو روز به خواندن مطالب بی ربط و گوش دادن به تحلیل های مشابه در سایتهای ایرانی درباره ی اوضاع و احوال ایران گذراندم.

جالب اینکه امروز به تو میگفتم که اگر کسی حرفهای سه شب پیش من را با ناصر که اسکایپ می کردیم درباره ی روند اضمحلالی قدرت در ایران میشنید فکر می کرد که یا من متن گفتگوی هفته ی بی بی سی را نوشته ام یا این برنامه سر لوحه ی تحلیل من بود- که البته این دومی کاملا منتفی میشد وقتی که می دیدی که برنامه مستقیم است.

اما عوض نمره دادن به خودم باید مردود هم بشم. چون درس هیچ و تازه کار منظم و مطالعه ی هدفمند هم کاملا تعطیل شده. نمی دانم چه مرگم شده و چرا تا این درجه نزول کرده ام.

خلاصه که دستاورد دیروز و امروز مثل تمام روزهای گذشته هیچ بود. کمی ورزش کرده ام اما گویا این شده تنها کار من.

گرما کلافه کننده شده و امروز هوا 37 درجه بود. رطوبت کار است که البته طاقت آدم را طاق می کند.

امشب به کنسرت افتتاحیه ی جشن تیرگان که با رهبری مازیار اجرا می شود دعوتیم. خب! بلاخره بیست و یکم هست و باید یک کار ویژه ای کرد. اولا که تو از دوره ی سیدنی هم این جشن را تعقیب می کردی و می گفتی وقتی به اینجا بیاییم حتما بعضی از برنامه هایش را خواهی دید. دوم هم اینکه بلاخره به این واسطه هم که شده امروز لب "لیک" می رویم و بلاخره قرار است دریاچه ی تورنتو را ببینیم.

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

رفتن آیدا


سه شنبه 19 جولای ساعت 8:17 دقیقه هست و البته هوا هنوز روشن و تا حدودی گرم است. این روزها هوا حسابی گرم شده و بخصوص وقتی که درجه ی رطوبت بالا میره تحملش سخت میشه.

از یکشنبه شروع کنم که روز خوبی نبود. دلیلش هم این بود که صبح آیدا زنگ زد و گفت آریا و خانواده اش با مادر و پدر زنش نمی آیند. از آن طرف علی و مازیار هم نخواهند آمد و بنابراین فقط نسیم با آنها می آید. سریع زنگ زدی به "هات هاوس" که اطلاع بدی میزمان را کوچکتر کنند. با اینکه تاکید کردیم که راس 11 آنجا باشید با حداقل نیم ساعت تاخیر آمدند و آیدا گفت آریو از آن روزهای سگ اخلاقیش هست و کلا حوصله ی آمدن نداشت و دایم دوست داره گیر بده و با اینکه سر وقت از خانه آمدیم بیرون اما به عمد آنقدر آهسته حرکت می کرد و از مسیرهای متفاوت آمد که دیرمون شد. ضمن اینکه سام بچه ی آریا و لیلا را هم آورده بودند و خلاصه من که قبلا به تو گفته بودم داستان مهمان کردن آیدا و خانواده اش باشه برای بعد و تو به اشتباه با آنها بابت مهمان کردنشان هماهنگ کرده بودی به اضافه ی نسیم و سام شد و با اینکه خیلی تاثیری در کل قضیه از نظر مالی نداشت اما جالب اینجا بود که تازه باید ناز آقا را هم میکشیدیم.

بگذریم! به تو در طول راه برگشت گفتم که به همین دلیل هست که معتقدم نباید با هر کس و به هر بهانه ای رفت و آمد کرد. البته تو هم چنین نگرشی نداری اما اشکال در اینجاست که تمام مسائل را از چشم آریو می بینی در حالیکه همان طور که بهت گفتم آیدا هم به هر حال مشترکات زیادی با همسرش داره و یا به قول تو چشمش به مال و منال طرف بیشتر از اصل زندگی دوخته شده. به هر حال اینکه بهم می آیند و به ما نه.

خلاصه یکشنبه خیلی روز جالبی به قول بابات نبود. اما دیروز که تو بعد از رفتن به دکتر بابت گرفتن جواب آزمایش سونوگرافی قرار بود بری تمام روز خانه ی آیدا تا بهش در آماده شدن برای رفتنشون کمک کنی. دکتر که بهت گفته بود خدا را شکر هیچ مسئله ی خاصی نداری و البته هشدار داده که اگر می خواهید بچه دار شوید باید کم کم آماده ی مقدمات کار شوید که حداقل یکی دو سالی طول میکشه.

من هم طبق معمول این روزها بی آنکه درس بخوانم روزم را با خواندن مطالب بی ربط و تاسف آور در اینترنت سپری کردم. دیروز داستان درگیری بچه های شاخص جریان کوی دانشگاه 12 سال پیش که خودم هم آن موقع به عنوان روزنامه نگار در ریز وقایع بودم را می خواندم. بچه هایی که حالا اکثرا در آمریکا هستند و به خون هم تشنه و دایم یک دیگر را به همکاری با اصلاعات ایران متهم می کنند. و کار به افشا کردن روابط خصوصی یکدیگر کشیده. واقعا جای هزار تاسف داره.

شب قبلش که با ناصر و بیتا بیش از دو ساعت اسکایپ کردیم اتفاقا درباره ی اینکه - به نظر ناصر و تقریبا هر سه نفر شما- چقدر جمهوری اسلامی داره خوب مدیریت بحران برای بقای خودش می کنه حرف زدیم و صحبت به همین داستانها هم کشید. با اینکه من هنوز به شدت نیمه ی پر لیوان را می بینم و معتقدم به هر حال این کشتی به گل نشسته و دیر یا زود دفن خواهد شد اما نمی توانم از دیدن این مسایل و البته فاکتهایی که شما بهش ارجاع می دهید غافل باشم و خودم را به ندیدن بزنم.

خلاصه روز را این گونه گذراندم تا عصر که رفتم و لپ تاب تو را تقریبا در همان وضعیت و کاملا داغون از مغازه ی ایرانی طرف "فینچ" که حسابی بهش گند زده بود گرفتم و آمدم برای خداحافظی منزل آیدا و آریو که دیگران هم بودند و تقریبا همان موقع هم ماشین های فرودگاه آمدند و من و پدر آریو چمدانها را بردیم پایین و مازیار هم گفت که چون آخر هفته اجرا داره نمی خواد دستش خسته بشه. اتفاقا وقتی آنها رفتند و ما چهار نفر - من و تو با نسیم و مازیار- تا در ایستگاه مترو پیاده رفتیم دیدم مازیار نه تنها ساک سنگینی که نسیم به شانه اش انداخته را نمیگیره که یک ساک وسیله که آیدا بهشون داده بود را هم داد نسیم که من نباید دستم خسته بشه.

خلاصه که جالبه. ناصر و بیتا هم گفتند که با رضا و ستایش قطع رابطه کرده اند و اتفاقا خیلی هم موجب تعجب ما شد. چون قبلش گفتند که با مرتضی و زنش لیلا دیگه رفت و آمد ندارند و بعد از اینکه از این بچه ها ازشون پرسیدیم ناصر گفت مقصر ما- من و تو- هستیم که اینقدر با آنها یکرنگ و صمیمی بودیم که شیله پیله ی دیگران خیلی اذیتشون می کنه و به همین دلیل ترجیح داده اند با رضا و ستایش هم رفت و آمدی نداشته باشند.

به هر حال چیزی که من می دانم اینه که بعد از محبتهای تو و کارهایی که البته هماوره توسط خود آنها هم تاکید شده که باعث بیرون آمدن این بچه ها شد، کمکهای ناصر بخصوص در جریان کار پذیرش و اسکالرشیپ گرفتن برای حسین و ستایش بی نظیر بوده. وقتی که مار رفتیم تمام کارهای این بچه ها را از عوض کردن سرویس های تلفن و اینترنت تا خیلی کارهای دیگه ناصر "هندل" کرده بود و واقعا در این زمینه شاید تنها رسول باشه که با ناصر بابت بی دریغ بودن در دوستی یکه هستند.

بعد از خانه ی آیدا رفتیم ایتون سنتر تا تو برای لپ تابت یکی دو تا سئوال بکنی و خلاصه تا برگشتیم خانه و با آمریکا حرف زدیم و خواستیم بخوابیم ساعت نزدیک یک بامداد شده بود.

امروز هم با اینکه رفتیم کتابخانه و تو استارت نوشتن مقاله ی درس "توکویل" را زدی اما من کلا یک سطر هم نخواندم و به غیر از یک ساعت ورزش که کردم هیچ کار مفیدی نکرده ام تا این لحظه.

اما قرار است کار کنم. قرار است از یک "فردایی" شروع کنم. قرار است که ... خلاصه قرار است.

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

کشتن خود


روزها را به سادگی از دست میدهم و می دانم که به زودی جز حسرت چیزی برایم باقی نخواهد ماند. بی هیچ دلیل و با تمام وجود نه درس می خوانم و نه کار میکنم. نه می نویسم و نه می خوانم و نه می بینم و نه هیچ کار دیگری جز کشتن خودم، وقتم و انگیزه ام.

شنبه عصر است. تمام روز را با چرخیدن در خانه و بیرون رفتن برای کار بانکی و تلف کردن وقت تا این لحظه گذرانده ام. دیروز عصر بعد از ورزش با گلنوش و پدرام قرار گذاشتیم و برای شام رفتیم محله ی ایتالیایی ها. شلوغ بود و پر از رنگ و صدا. کمی دنبال جا گشتیم تا آخر جایی نشستیم و بعد از مدتی دوستان آنها هم رسیدند و خلاصه نه تنها خوش نگذشت که از بودن در جمع این بچه ها که هیچ ایرادی نداشتند جز بچه بودن و البته زدن حرفهای بی ربط و خلاصه تیپکال و نمونه ی اکثر جوانان ایرانی این دور و بر پشیمان شدیم. ما که خیلی زود تا شام را تمام کردیم خداحافظی کردیم و برگشتیم خانه، اما تجربه ای شد که چرا بخصوص من اهل این قبیل معاشرت ها نیستم. درست برخلاف شب قبل که چند ساعتی حرفهای جالب توجه زدیم و شنیدیم و بحث کردیم و شوخی های مربوط.

اما دیروز عصر در راه با خاله و مامان و مادر حرف زدیم و من به خاله گفتم که ما یک حداقلی را برای کمک به تهیه ی جا و مستقل شدن مامان می خواهیم ماهانه بفرستیم، که گفت داستان تازه و خوبی پیش آمده و بهتر است که فعلا این پول را برایش نگه داریم تا بعد.

گویا آقا تهمورث برای یکسال تدریس به عربستان دعوت شده و خلاصه که قرار است با خاله با هم بروند و آنها هم نمی خواهند خانه شان را اجاره دهند و مامان قرار شده برود آنجا تا بعد کاری پیدا کند و ... فعلا تنها مانده حتمی شدن کار رفتن آنها و بعد مامان که باید ماشین تهیه کند تا بتواند در این یک سال به مادر برسد. البته احتمالا امیرحسین هم به آنجا خواهد رفت اما بهتر است که کاری پیدا کند چون خرج و دخل مامان توانایی کشش دو نفر را ندارد.

خلاصه که خداوند طبق معمول لطفی می کند که اساسا قابل پیش بینی نبود و به ناگهان فرجی می شود باور نکردنی. به قول اینها Out of the blue چنین شرایطی حداقل برای مامان در یک سال آینده بسیار یاری رسان و کمک کننده است.

امروز که رفت مثل دیروز و دیروزها. دیروز رفت چون به بهانه ی گرفتن عینک تو صبح از خانه رفتیم بیرون و تا به کتابخانه رفتیم که کتاب هگلی که من در خواست داده بودم بصورت "اینترلون" رسیده بود را بگیریم و ساعتی در بین قفسه های ژورنالها و مجلات دانشگاهی قدم زدیم و بعد هم با ایران صحبت مفصلی کردیم و رسیدیم خانه شده بود غروب.

امروز هم رفت! تا صبح برای خرید لامپ مخصوص برای آشپزخانه رفتیم بیرون و پول دوم OSAP که رسیده بود را به حساب تو منتقل کنیم.

فردا هم می رود همین گونه مفت! فردا که آیدا و خانواده اش مهمان ما هستند و قرار است همگی - با نسیم و مازایار و علی و لیلا و آریا و پسرشان و پدر و مادر لیلا که از ایران آمده اند و کلا 13 نفری میشویم- دور هم برای برانچ و خداحافظی بابت بازگشت روز دوشنبه ی آنها به ایران جمع شویم.

دوشنبه هم باید دنبال کار انتخاب واحدم بروم که از بد شانسی واحدی که برداشته بودم برای ترم پاییز به زمستان منتقل شده و حالا باید واحد دیگری بر دارم و اتفاقا کار زمستانم بسیار فشرده تر خواهد شد. و البته باید لپ تاب قدیمی تو را هم از این جماعت دلال صفت اگر آماده باشد پس بگیرم. پس دوشنبه هم مفت خواهد رفت! واقعا که تا وقتی تکانی نخورم بهتر از است چیز در اینجا ننویسم که اینگونه تنها روزهاست که تغییر می کنند و نه کارها که کاری نیست جز کار بی کاری و وقتی نیست جز وقت بی وقتی و ثمری نیست جز بی ثمری.

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

Hit the road


تقریبا تازه رسیده ایم خانه. ساعت از یازده شب گذشته و شب خوبی در رستوران Blu در یورک ویل داشتیم. آنا و مگان هم آمده بودند و چهار نفری حرفهای جدی و شوخی زدیم و شامی که در منیوی "سامرلیشز" بود را انتخاب کردیم و با بطری شراب ایتالیایی قرمز "کیانتی" خوردیم.

اما امروز را هم تمام روز بیرون از خانه دنبال کار لپ تاب تو بودیم بجای درس خواندن و البته که بسیار کار مهمی بود. صبح وقتی که دیدم بی انصاف چراغ شارژ لپ تابت را هم سوزانده و در کنار هزارتا مسئله ی دیگه این هم بهش اضافه شده تصمیم گرفتم هر طور شده حساب کنم و ببینم که اگر امکانش باشه این قسط اول OSAP که دیروز برایم آمده را دوتایی بریم و لپ تاب Mac برای تو بگیریم که واقعا از دست این لپ تاب و مشکلاتی که باید با این جماعت دلال ایرانی - و احتمالا بسیاری از جاهای دیگه- داشته باشیم را اینطوری حل کنیم.

خلاصه به اصرار من دوتایی رفتیم بانک و کارهای بانکی را انجام دادیم و رفتیم اول لپ تاب تو را دوباره به مغازه ی یارو بردیم و دوباره طرف زد زیر حرفش که سعی می کنه در اولین فرصت آماده اش کنه درحالی که دفعه ی پیش گفت همان روز بهمون میده و کلا امروز تماس هم نگرفت که آیا فردا آماده میشه یا رفت برای هفته ی بعد و ... و خلاصه رفتیم "ایتون سنتر" و یک "مک ار" Mac Air برایت گرفتم. این یکی هم به هر حال لپ تابه و با اینکه خیلی سبکه و سه سال گارانتی داره و خلاصه هزارتا چیز دیگه اما به هر حال بعید می دانم که تا پایان دوره ی دکترات بکشه. به هر حال جهان مصرف گرایی هست و باید چنین باشه تا سرمایه داری باقی بمونه.

عصر که برگشتیم خانه دیدم که بابک جواب ایمیل روز قبل را داده که بهش گفته بودم اگر بتونه ماهی 500 دلار برای مامان بده و من هم 500 دلار میدم و با هزارتای خودش می تونه با کمی خیال راحت جایی را در نزدیکی مادر اجاره کنه تا تکلیف یکی از این آپارتمانهای ارزان قیمتی که ثبت نام کرده و در نوبتش هست روشن بشه. خیلی امیدوار بودم که بابک هم قبول کنه. 500 دلار برای اون چیزی نیست- احتمالا- برای ما هم با اینکه کمی سنگینه اما با اصرار تو می دانم که می توانیم از پسش بر بیایم. اما برای مامان مطمئنا خیلی مهمه و از همه حیاتی تر اینه که دوباره مجبور نشه که برگرده شهر خودش.

خلاصه جواب داده که نمی تونه قولی بده و هر وقت خودش تونست کمک کنه این کار را میکنه. ضمن اینکه نگرانه که حالا امیرحسین هم نیاد و سرش مامان خراب بشه و خلاصه حرفهایی که در اساس درسته اما وقتش حالا نیست. راستش همین که نزدیک دو روز طول کشید تا جوابم را بده برایم قابل حدس بود که داستان آن طوری که فکر می کردم و در واقع با پیشنهاد تو شروع شد و چقدر هم پیشنهاد خوبی بود پیش نخواهد رفت.

البته حتما برای بابک هم کار راحتی نیست که 500 دلار هر ماه بده اما فکر نمی کنم که نشدنی باشه بخصوص وقتی که می داند چقدر برای این سالهای مادرش می تونه تاثیر گذار باشه و به قول خودش مامان که هیچ وقت صداش در نمیاد. خلاصه حالم گرفته شد. نه از بابک از اینکه خودم در شرایطی نبودم که بدون طرح مسئله با کسی بگم حداقل هزار دلار میدم. به هر حال باید کاری کرد و امیدوارم که بهترین شرایط هم پیش بیاد برای مامان.

اما امشب که سالگرد یک سالگی ورود ما به کاناداست شب خوبی بود در کنار دوستان مون و بخصوص در کنار هم. نه چون رفتیم رستورانی خوب - که آن هم بجای خودش خیلی خوب بود- بلکه بخاطر اینکه وقتی که به یک سال گذشته نگاه می کنم علیرغم سختی های داستان می بینم که پیش رفت کرده ایم و همانطور که دیشب نوشتم بزرگتر شده ایم. دوستان تازه، کتابها و درسهای تازه و کلا تجربه در خانه و زندگی تازه ای را آغاز کرده ایم که بی نظیر بوده و خواهد بود به امید خدا.

دیروز که دوتایی با هم رفتیم به گروه مطالعات آلمانی و متوجه شدیم که بابت آموزش زبان کمک هزینه ای مثل سالهای قبل نمی دهند اما برای یک ترم کمک مالی می کنند تا به آلمان بروی تصمیم گرفتیم که دوتایی از این موقعیت استفاده کنیم. شاید و احتمالا ظرف سه تا چهار سال آینده اما قرار این شد که تو امسال فرانسه ات را بازیابی کنی و من آلمانی را شروع کنم و از سال آینده تو هم آلمانی بخوانی تا برسیم به حدی که لازمه برای کار روی حوزه ی درس و تجربه ی آکادمیک. این تنها نمونه ای بود از همین بلندتر شدن افق دید و خواسته هایمان ظرف یک سال گذشته و برای سالهای آینده.

پس به قول تو Let's hit the road

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

یک روز پر کار در یورک


آخر وقت هست و هر دو بخاطر روز طولانی و پر کاری که در دانشگاه یورک داشتیم خیلی خسته ایم. اما روز بسیار خوب و مفیدی بود. از صبح زود که بیدار شدیم و رفتیم تمام کارهای OSAP کلاس فرانسه ی تو، TA و فرم پرداخت قسطی شهریه و گرفتن کارت دانشجویی ات و یک تور کامل از دانشگاه با من و همه چیزهای مربوط را انجام دادیم. خلاصه که خیلی روز پرکار و البته خسته کننده ای بود.

از ساعت 6 هم که رسیدیم خانه کمی به کارهای اینترنتی مون رسیدیم و بعد هم مطابق معمول این چند شب فیلمی دیدیم که مطابق معمول این شبها فیلم بسیار متوسطی بود که باز هم جای شکرش را باقی گذاشت که اعصابمون را بیشتر از فیلم دیشب خورد نکرد.

فردا اما روز بسیار خاصی هست. به سلامتی یکسال تمام از ورودمون به کانادا؛ کشور و خانه ی جدیدمون خواهد گذشت و البته تو به این مناسبت یکی از بهترین رستوارنهای تورنتو به اسم "بلو" را در یورک ویل رزور کرده ای که بابت مراسم "سامرلیش" و ارایه ی منوی یک چهارم قیمت در طول این سه هفته در کنار دهها رستوارن دیگه برای ما هم قیمتش مناسب شده. البته از آنجایی که آنا و دیگران گفته بودند که امکان رزور در این رستوران تقریبا صفر هست و تو بلاخره تونستی که این کار را برای "سامرلیش" بکنی از خود آنا و دوستش که "پروف ریدر" ما هم هست یعنی مگان دعوت کردیم که بیایند به خرج خودشون.

خلاصه که فردا روز مهمی هست. نه فقط بخاطر یک سالگی زندگی جدیدمون در اینجا که بخاطر حضور تو. نه فقط بخاطر اینکه حالا ما اینجاییم و چقدر خدا را باید بابت این داستان شکر کنیم که بخاطر تمام امکاناتی که داریم و باید قدردانشان باشیم.

امروز در راه رفتن و برگشتن خیلی احساس خوبی داشتم. از اینکه قراره با هم به یورک بریم. دانشگاهی که من جدا از مهمترین فاکتورهایش که استادان و بچه ها و البته مسایل مالی و حمایتش بوده از ساختمان و بی نظمی هایش متنفر بودم. اما بخاطر رنگ و عطر تو از امروز برای من یورک دانشگاهی بسیار دوست داشتنی و خاص شد. حس و حالم خوبه نه فقط بخاطر اینکه یک سال سخت اما خوب را پشت سر گذاشتیم. بخاطر اینکه وقتی به این یک سال نگاه می کنم می بینم که چقدر هر دو بزرگتر شده ایم. چقدر سخت، اما با افتخار زندگیمون را ساخته و در این خانه ی جدید پایه گذاشته ایم.

تمام اینها بعد از لطف خدا و شانس فقط و فقط با حمایتها و کمکهای تو شدنی شده. تویی که از اولین روز با تمام وجود از من حمایت کردی و باورم داشتی. تویی که از لحظه ی اول تا رسیدن به استرالیا و رفتنم به CET و بعد کلاسهای درس تمام توانت را برایم گذاشتی تا رشد کنم و امروز خیلی خرسندم که توانسته ام گوشه ای از محبت ها و لطف و حمایتت را پاسخ دهم. امروزی که بلاخره با هم من و تو به یورک امده ایم.

هر چه دارم از توست. نه تنها بخاطر سالهای گذشته، نه تنها بخاطر یک سال گذشته که بخاطر تمام سالها و دهه های آتی و آینده که پیش روی ماست. دوستت دارم بهترینم.