۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

برای شروع بد نبود


برای شروع بد نبود. صبح زود بیدار شدم با اینکه دیشب کمی دیر خوابیدیم و با باربیکیو شراب هم خوردیم و خلاصه خیلی رو فرم نبودم و تا پیش از ظهر خسته بودم اما با رفتن به کتابخانه کمی اوضاعم را تغییر دادم.

تو ماندی خانه تا هم کارهایت را بکنی و هم حمام بری تا برای سونوگرافی بعد از ظهر آماده باشی. ظهر آمدم خانه و دوتایی با هم رفتیم کمی پایین تر از خانه مان که مرکز پزشکی و مطب دکترمون هست و از این لحاظ خیلی راحته. کارت خیلی زود تمام شد و برگشتیم خانه. بعد از نهار گفتم بیا بریم بیرون که یک کاری دارم. آمدی و وقتی در راه گفتم که حتما باید موبایل آی فون بگیری که واقعا وسیله ی کارمون و عصای دستمون خواهد بود با اصرار قانعم کردی که این مصرف گرایی را در شرایطی که هم موبایل بلک بری خوبی داری و هم قراره لپ تاب مک بوک بگیری قبول نداری. خلاصه برگشتیم خانه.

الان هم ساعت نزدیک 9 شب هست. من مقاله ی بسیار خوبی از "آلیسون ستون" در مجموعه ی Adorno; Key Concepts خواندم به اسم Adorno and Logic و با اینکه باید بیشتر درس می خواندم اما برای شروع بد نبود. عصر هم دوتایی رفتیم ورزش و تازه برگشتیم بالا. همین الان به امیرحسین زنگ زدم که گفت داره بازی می کنه و قرار شد بعدا زنگ بزنم اما گت که گویا گرفتن کار در فروشگاه مواد پروتین و بدن سازی تقریبا قطعی شده که خیلی خیلی خوشحال شدم. امیدوارم همانطور که گفت هم خودش و هم داریوش به زودی بروند سرکار.

خب! با تصمیم تو قرار شد که امشب فیلم ببینیم. طبق برنامه ای که برای خودم ریخته ام صبحها باید کمی زبان انگلیسی و آلمانی بخوانم، بعد از کار در کتابخانه و درس خواندن، لکچر در آی پاد گوش بدم و یک مقاله ی روز بخوانم. شب هم بعد از ورزش یا رمان و یا کتاب بخوانم. البته فیلم هم به این مجموعه اضافه میشه.

خیلی برنامه ی خوبیه تنها مونده اجراش که اصل داستانه و البته قراره با کمک هم اجراییش کنیم. خلاصه که برای شروع بد نبود.

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

درس نه اما عالی بود


با اینکه این دو روز را هیچ کدام اصلا درس نخواندیم و واقعا داستان امتحانات داره ترسناک میشه اما باید بگم که چقدر روحیه ی هر دو تایی عالی و خوبه. دیروز که تقریبا تمام روز را خانه بودیم و کار بخصوصی نکردیم جز ورزش و البته شب هم نیمه و نصفه یک فیلم دیدیم. البته با مامان و مادر و خاله از طریق اسکایپ کمی حرف زدیم و دیدیمشون و خوب بود.

امروز هم بعد از اینکه نصف شب با سر و صدای وحشتناک چند هندی که در پایین خانه بلند بلند طوری فریاد و خنده و بحث می کردند ساعت چهار و نیم صبح بیدار شدیم و بعد از نیم ساعت بلاخره با تماسی که با نگهبان گرفتیم و رفت بهشون تذکر داد آرام شد اما بد و دیر خوابیدیم و صبح هم تا بیدار شدیم و خانه را تمیز کردیم و بعد برای نهار و صبحانه رفتیم "هی لوسی" و برگشتیم خانه دیگه عصر شده بود. من رفتم ورزش که ده روزی بود تا دیروز که کاملا تعطیل شده بود و بعدش هم با هم رفتیم پایین برای باربیکیو و حالا هم با اینکه ساعت از 9 شب گذشته تو داری برای هفته بیسکویت درست می کنی و خلاصه قرار از امشب درست بخوابیم و از فردا درست زندگی کنیم.

فردا تو وقت دکتر داری و من هم تصمیم دارم همراهت بیام. البته درس را باید از فردا حسابی شروع کنیم که داریم به شدت زمان کم میاریم. خلاصه که روز و ویکند خوبی بود و خیلی هر دو سرحالیم. امیدوارم همیشه این تجربه و حال خوب را حفظ کنیم با درس و ورزش درکنارش.

راستی ایمیلی که برایم آمده بود برای تدریس در درسی به اسم Self and culture را با توضیحی که به استاد مربوطه دادم و خلاصه آماده اش کردم برای تو فوروارد کردم و فکر کنم با توجه به ایمیلی که امروز برایت زده این کلاس را برای درس برداری که خیلی خوبه.

خلاصه که همه چیز خدا را شکر خوبه و عالیه. مونده شروع واقعی ما که به قول آن نوشته ی "فروچون" در رستوارن ماندارین که با بابا و مامانت رفتیم: Success is a planned event

۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

یکسال قبل در چنین روزی


جمعه شب یا در واقع شنبه بامداد هست. تو در حالی که بعد از شراب و در حین دیدن فیلم خوابت برده بود الان داری مسواک میکنی تا برای خواب آماده بشی و من هم بعدش. این یکی دو روز اتفاق خاصی نیفتاد جز روال عادی کتابخانه و البته درس نخواندن من و کمی درس خواندن تو.

البته دیروز با گمل در Second Cup نزدیک خانه مون قرار داشتیم تا درباره ی واحدها و کارهای ورودی تو کمی ازش اطلاعات بگیریم. خیلی لطف داره. صحبت از جابجایی خانه شد و اینکه چون پول لازم را به موقع نداشتیم نتونستیم جابجا بشیم و گفت اگر احتیاج دارید من می تونم بهتون قرض بدم. اطلاعات خوبی هم درباره ی دوره ی تو بهمون داد و البته به من هم گفت که اگر بخواهم آلمانی بخوانم گروه ادبیات آلمانی دانشگاه هزینه ی دوره ی گوته را خواهد پرداخت. جالب بود چون روز قبلش بهت گفته بودم که خیلی گرانه و بهتره که بی خیالش بشم.

امروز هم بعد از ظهر از کتابخانه آمدیم و رفتیم "ایتون سنتر" تا ببینیم چرا موبایل من مشکل پخش صدا در قسمت موزیک و آی پاد داره. بعد از کلی وقت گذاشتن در آپل و عوض کردن گوشی متوجه شدیم که حق با تو بود و من باید اتصال گوشی را کاملا تا آخر جا می انداختم. خلاصه با اینکه تصمیم گرفتم که همانجا برایت لپ تابی را که نیاز داری بگیرم و سفارش هم دادیم اما تو گفتی که فعلا بهتره که دستمون را خالی نکنیم و تا گرفتن OSAP ترم جدید صبر کنیم. نمی دانم درست بود یا نه اما به هر حال حرف تو غالب شد.

گفتم OSAP و باید از روز چهارشنبه هم بگم که رفتم دانشگاه و کارهای OSAP تابستانم را انجام دادم و به یکی دوتا کار دیگه ام هم رسیدم. سر راه برگشت رفتم سمت سوپر و مغازه های ایرانی. اول برای لپ تاب تو که پنل جلویی اش را موقع تعمیر گم کرده اند رفتم آن تعمیرگاه ایرانی که باز هم کارمون نشد و بعدش هم چندتایی نان گرفتم و البته رفتم طبقه ی پایین مغازه ی فیلم و DVD ایرانی آنجا که مقداری کتاب داره و به نصف قیمت برای فروش گذاشته و پیش از این هم ازش کتاب برداشته بودم. خلاصه رمان چشمان نخفته در گور آستوریاس که هنوز نخوانده ام و کتابی از جلال ستاری و یکی دوتا کتاب دیگه هم گرفتم که به غیر از افسانه اسطوره ی نجف دریابندری هیچ کدام در در میان کارتونهای کتاب در ایران ندارم. البته شاید کتاب دوباره از همان خیابان بیژن نجدی را هم داشته باشم. اما مهم اینه که احساس کردم باید این کتاب و البته یوزپلنگانی که با من دویده اند را دوباره خواند.

تنها نکته ی باقی مانده این که با مادر که دیشب حرف میزدم گفت که خلاصه چیزی از امیرحسین با این اخلاق و رفتار در نمیاد. و اینکه چقدر بچه ی متوقع و البته تنبلی شده. گفت که می خوابه و به مامان میگه بیا پشت من را بمال. یادم افتاد که من آن اویل روزهای جمعه کف پای داریوش و مامان را کرم میزدم و می مالیدم و حالا بچه شون به قول مادر هرچه که می خواد میگه و دو قورت و نیمش هم باقیه. عجب داستانیه.

اما برگردم سر داستان خودم که کمتر از امیر ناراحت کننده و حکایت کننده از تنبلی و درس نخواندن نیست.

راستی سال پیش، درست سال پیش در چنین روزی سیدنی را به مقصد دبی ترک کردیم و بعد از پنج روز دبی پیش مامان و بابات و جهانگیر که با آمدن عزیز جون و حاج آقا و خاله سوری و سارا و لیلا خیلی دورمون شلوغ بود، آماده ی آمدن به تورنتو شدیم. البته یادم نره که جام جهانی هم بود و از آن مهمتر اشتیاق و سوز و هیجان رضا صفی زاده. خلاصه که سال پیش در چنین روزی سیدنی را بعد از چهار سال تمام ترک کردیم. چهار سالی که احتمالا از جمله ی بهترین و سازنده ترین سالهای زندگی مون تا آن زمان بود و امیدوارم که در قیاس با آینده تنها سکویی برای پرش دیده شود و نه نقطه ی اوج پرش.

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

توریست


دیروز که روز فوق العاده ای بود بابت آن خبر بی نظیری که بهمون رسید و البته پولدار شدن مان. اما با اینکه قرار گذاشتیم دوتایی با هم جشن بگیریم و رفتیم بیرون تا در کافه ای بشینیم و گپ بزنیم، خیلی خوش نگذشت. کافه "اسپرسو" رفتیم و انتخابمون خیلی خوب نبود. بعدش هم خرید کردیم و شامی دوتایی خوردیم و فیلمی دیدیم.

البته آنقدر خبرهای خوب و بخصوص داستان رسیدن نامه ی پذیرش تو بهمون حال داد که جای هیچگونه گله ای نبود و نیست. بابت پرس و جو برای اسکالرشیپ و TA با جودیت تماس گرفتی و اون هم بهت گفت که چهارشنبه ساعت یک بروی دانشگاه و با گمل هماهنگ کنی که خیلی عقب نیفتی.

خلاصه با اینکه خوشبختانه مدارک OSAP تابستان من هم رسیده و قرار شد فردا با وقتی که گرفتم آن کار را هم انجام دهیم امروز آخر وقت گمل تماس گرفت و گفت فردا دانشگاه نمیره و قرار شد با تو جایی در مرکز شهر قرار بگذاره. حالا فردا من میرم دانشگاه دنبال کارهایم و بعدش هم یک سر میرم سوپر خوراک و آن مغازه ی کذایی تعمیر لپ تاب تو و بر می گردم خانه، تو هم احتمالا با گمل قرار داری.

اما امروز. با اینکه از صبح رفتیم کتابخانه و تو هم خیلی خوب درس خواندی اما من با سختی هر چه تمامتر تلاش کردم و وقتم را کشتم. نمی دانم چه مرگم شده که حوصله ی هیچ کاری را ندارم. نه درس خواندن و نه هیچ کار دیگه. دوباره انگار چرخه ی بطالت و تنبلی غالب شده. البته با این تفاوت که درست تا دو ماه دیگه باید سه مقاله ام را تحویل داده باشم. خلاصه که اوضاعم علیرغم عالی بودن شرایط مناسب نیست. مشکل فکر کنم با همان "آب هندوانه" حل شود. خلاصه که نه ورزش و نه درس و نه مطالعه. غروب دوتایی رفتیم پایین و باربیکیو کردیم و شب هم فیلم Tourist را دیدیم. انگاری که خودم هم توریست شده ام و موقت عوض مقیم و دایم. واقعا که گندش را در آورده ام.


۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

زندگیمون عوض شد


صبح دیر بیدار شدیم- مهم نیست.
دیشب هم دیر خوابیدیم و برنامه هایمان را با تاخیر آغاز کردیم- این هم مهم نیست.
ساعت از صلات ظهر که گذشته هیچ بعد از ظهر هم داره به نفس میفته و هنوز یک سطر درس نخواندم- اما مهم نیست.
تو هم داری کارهای نهار را بجای درس خواندن انجام می دهی- باز هم مهم نیست.

مهم آن چیزی است که رسیده: خبر خوش. خبری که مدتهاست منتظرش هستیم. به تو گفتم که امروز هیچ چیز برایم مهم نیست چون امروز روز جشن واقعی است.

پاکت "آفر" و پذیرش تو از دانشگاه یورک برای دوره ی دکترای SPT رسید.

سلام همسر فرهیخته و صبور من. سلام به تو که بارها و سالها صبر کردی تا به آنچه که حقت بود بررسی. تازه این آغاز است. سلام به آغاز.

به قول تو شکل زندگیمون عوض شد. باید لذت ببریم و کار کنیم. باید دیگری شویم. ما می توانیم.

پ.ن. از بس این خبر خوشحال کننده بود که خبر رسیدن چک غیر منتظره از دانشگاه برای من که بجای 300 دلار 1750 دلار بود به اتفاق حاشیه ای امروز تبدیل شد. پولی که نه تنها منتظرش نبودیم اما خیلی خیلی در پرداخت بدهی ها و روی روال افتادن زندگی زیبا و عاشقانه ی ما موثر خواهد بود.
تازه به این مبلغ اضافه کن 450 دلار پول تکس و مالیات امسال من که برخلاف حرف دفترداری که رفتیم تا کارمون و پرونده مون را درست کنه جای فرستادن چک تا آخر ماه همین اول ماه به حسابم ریخته بودند.

خب! اوضاع مالی خدا را شکر خیلی بهتر و مناسب شده. پول OSAP که بیاد قراره برای مامان ها پول بفرستیم. حالا هم که اوضاع خودمون خوبه. خدا را هزاران مرتبه شکر. داستان مالی و رسیدن چک خیلی عالی بود. اما قبولی و پذیرش رسمی تو همه چیز را تحت الشعاع قرار داد و باید هم همینطور میشد.

دوستت دارم یگانه ی من. خانم دکتر من.


۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

روال سازی


داری لباسهایی را که از خشک کن در آورده ای تا می کنی و در کمد می گذاری. من هم گفتم تا قبل از اینکه با آمریکا و خانه ی خاله تماس بگیرم و با مامان و دیگران صحبت کنم پست امروز را بگذرام. صبح بعد از اینکه بیدار شدیم و خانه را حسابی تمیز کردیم دو نفری رفتیم محله ی ایتالیای کوچک "لیتل ایتالی" و صبحانه ای خوردیم و با اینکه کمی گرم بود و تمام راه را پیاده رفته بودیم تو قسمتی از راه را با من پیاده برگشتی و از تقاطع "بترست" و بلور از هم جدا شدیم. تو با مترو برگشتی خانه و من هم بعد از کمی چرخ زدن در کتابفروشی BMV آمدم خانه.

از وقتی که برگشته ایم هم جز استراحت و کمی تلفنی با مادر حرف زدن و کمی به کارهای اینترنتی پرداختن کاری نکردیم و روز را با سر و صدای بسیاری که دو روزه از خیابان یانگ به گوش میرسه بابت جشن همجنسگرایان و فستیوالشون سر کرده ایم. البته دیشب ساعت از سه و نیم بامداد گذشته بود که داد و فریاد چند نفر مست حسابی از خواب بیدارمون کرد اما دیگه از فردا همه چیز به روال عادی خودش به احتمال زیاد باز خواهد گشت و من و تو هم باید روال خودمون را پیدا کنیم.

خلاصه که قرار گذاشته ایم هم ورزش و هم رعایت غذایی و هم درس و هم مطالعه ی غیر درسی را به روال عادی زندگی برگردونیم و دوباره به روزها خوب و آینده سازمون باز گردیم به امید خدا.

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

دیدن دریا


آخر شبی نسبتا گرم هست و هر دو تمام امروز را به استراحت گذرانده ایم و کم کم آماده ی خواب می شویم تا از فردا روز و زندگی تازه ای را به سلامتی آغاز کنیم. اگر بخواهم از این چند روز بطور کوتاه یاد کنم باید بنویسم که روزهای خوبی بود خدا را شکر و خوش گذشت.

اول از چهارشنبه شب می گویم که مهمان خانه ی آیدا و آریو بودیم به هوای اینکه خواهر و شوهر خواهر آریو خواهند آمد و برای اینکه شوهر خواهر آریو - اودی مخفف اودیسه- فارسی بلد نیست و به قول آدیدا خواهر آریو دانشجوی سال آخر دکتری است می خواست من و تو آنجا باشیم برای اینکه جلوی مهمانهایش کم نیاورد. البته وقتی رفتیم دیدیم که مازیار و نسیم و بعد هم علی آمدند و شب بدی نشد. البته من تقریبا تمام مدت با اودی مشغول حرف زدن از اوضاع کنونی یونان و آشوبهای داخلی آنجا بودیم و آریو هم که تقریبا اطلاعی از اخبار نداشت خیلی مشارکت نمی کرد.

آخر شب وقتی رسیدیم و خوابیدیم شده بود دو بامداد و به همین دلیل صبح پنج شنبه که شب تولد من بود را دیر بیدار شدیم و البته روز خیلی خوبی را دوتایی با هم گذراندیم. پیش از ظهر رفتیم "کرپ اگوگو" و قهوه و کرپ فرانسوی خوردیم و بعدش من یکی دو تا قالب شیرینی پزی که تو می خواستی را از نزدیک کافه برایت گرفتم و از آنجا تو رفتی دنبال خریدهای و کارهای شب که گفته بودی برو کتابخانه و تا آخر وقت نیا تا من آماده ی مهمانی شب بشم. رفتم و تا آمدم ساعت از 5 گذشته بود و وقتی آمدم تو غذایت را درست کرده بودی و داشتی کیک را در فر می گذاشتی. چندتایی بادکنک باد کرده بودی و گل خریده بودی و خلاصه خیلی محیط زیبا و دلنشینی را ساخته بودی. روشن کردن چندتایی شمع هم آخر وقت رنگ رمانتیک را کامل کرد و شب بی نظیری را برای من و به مناسبت شب تولدم ساختی. هر چه گفتم که به هر حال شب سالگرد عروسی مان هم هست گفتی که برایت آن اهمیتی نداره و تنها عقدمان هست که حسابه و امشب تنها شب تولد من هست.

با هم شراب بسیار لذیذ و گیرایی که تو خریده بودی را با "بیف استراگانف" که سفارش من بود به همراه فیلم زیبای Another Year دیدم و خیلی لذت بردیم. کیک خامه و توت فرنگی را دسر خوردیم و خلاصه که عالی بود. جریان ماشین ریش تراش را هم که قبلا نوشتم.

شنبه صبح طبق قرار قبلی رفتیم خانه ی آیدا و البته تا دیگران بیایند و آماده شوند و در مسیر راه همدیگر را ببینیم خیلی طول کشید. چهار ماشین بودیم. ما با ماشین آریو، نسیم و مازیار با ماشین آریا و لیلا، نوید هم با ماشین خودش و دوتا از دوستان پارتنر چینی اش- بلیندا- و علی دوست دیگر آریو و نوید با ماشین بلیندا. علی برادر نسیم، بچه های آریو و آریا و یکی دو تا دوست چینی دیگر بلیندا هم بودند و وقتی رسیدیم دو تا از دوستان دیگرشان که اتفاقا یکی شون ایرانی بود و گفت که فارسی اش خیلی خوب نیست و بیشتر ترجیح می داد انگلیسی حرف بزنه و پارتنرش که خانمی چینی بود به جمع ما اضافه شدند.

جالب اینکه هم تولد من بود و هم آندیا و هم نوید. با چند ساعت در ترافیک و شلوغی راه گیر کردن رسیدیم لب ساحل و برخلاف اکثریت که خیلی شاکی از اوضاع بودند من و تو خیلی هم خوش بودیم. برای اولین بار پس از یک سال از شهر بیرون رفته بودیم و برای اولین بار قرار بود بلاخره دریای اینجا را ببینیم. روز خوبی بود. البته به قول تو برای سالی یکبار با این دوستان خوب بود. باربیکیو، بازی وسطی، کنار آب برای بعضی مثل ما و در آب رفتن برای بعضی دیگر، گپ زدن و حرفهای بی سر و ته زدن و شنیدن، و البته حرفهای شنیدنی با آن آقای ایرانی - بیژن- که مایل نبود فارسی حرف بزنه و آیدا از اول تمام خواهش از من این بود که چون این طرف یکی دوبار که دور هم بوده اند اینها را تحویل نگرفته من برم و باهاش حرف بزنم و بهش بفهمونم که در بین دوستان آنها امثال ما هم هستند(!)، که رفتم و سر صحبت باز شد و متوجه شدم که بیژن استاد دانشگاه هست و پارتنرش دکتر تغذیه و حرفهای جالبی زدیم و در آخر آنها گفتند که خیلی دوست دارند با ما رفت و آمد داشته باشند چون دوست ایرانی ندارند و فضای بیژن با اکثر ایرانی هایی که در سن و سال او هستند خیلی تطابق نداره چون از بچگی در پاریس بزرگ شده و حالا هم نزدیک 15 سالی هست که اینجا آمده. جالب اینکه آیدا هم به من گفت من گفتم برو طرف را بشون سرجاش حالا باهاش دوست شدی!

خلاصه تا غروب آنجا بودیم و بعد وقتی بقیه تصمیم گرفتند که از آنجا که برگشتند بروند خانه ی نسیم و مازیار و ما خیلی خسته بودیم و البته بی وسیله برای برگشت با آریو و لیلا که می خواستند بروند خانه برگشتیم و خلاصه که تمام امروز را هم با خستگی اما آرامش گذراندیم.

نزدیک ظهر بیرون رفتیم و با اینکه خیلی هم میل نداشتیم اما سر از یکی از رستورانهای "یورک ویل" در آوردیم و برانچ بسیار بسیار متوسط با سرویس بسیار بسیار بد و حقیری داشتیم و بعد که کمی از رژه ی همجنسگرایان در خیابان یانگ دیدن کردیم برای چرخی لای کتابهای روز زدن رفتیم ایندیگو و اتفاقی بهرام رادان را دیدیم و گپی با او زدیم و چایی در کافه ی "استارباکس" انجا خوردیم و برگشتیم خانه.

شب هم فیلم Secret in their eyes را دیدیم که خیلی فیلم متوسط و حتی ضعیفی بود و نمی دانم چطور اسکار بهترین فیلم را گرفت. البته نیمه ی باقی مانده ی شرابمان را هم همراهش کردیم و حالا هم که من دارم در سر و صدای وحشتناک موزیک که شاید بخاطر جشنهای این یکی دو روز "روز کانادا" می آید اینها را می نویسم تو داری عکسهای دیروز را که علی در دراپ باکس گذاشته نگاه می کنی.

با آمریکا و ایران هم حرف زدیم و خاله سوری و خاله فرح هم زنگ زدند و بابت تولدم تبریک گفتند. با خاله فرح درباره ی کار مامان حرف زدم و اینکه امیدوارم امیرحسین به خودش بیاید. الان هم که دارم اینها را می نویسم گویا امیر به سلامتی دوباره راهی لس آنجلس هست و شاید بخواهد که در کنار تغییر محیطی که مامان داده او هم آنجا زندگی جدیدی را آزمایش و شروع کند. امیدوارم.

خلاصه که از چهارشنبه شب تا امشب تمام مدت تفریح بوده و خوش گذرانی. قرارم اما چیز دیگری است. آمادگی برای شروع یک دوره ی جدید. شروع آخرین بخت و فرصت که می توان شکل و سامانی به زندگی داد و در مسیری رفت که باید. به قول شخصیت فیلم "جنایت هنری" که چند شب پیش از قولش نوشتم تمام آنهایی که به استعداد و رویای خود خیانت می کنند و به تحققش همت نمی گمارند جنایتکارانند.

نمی خواهم بیش از این جنایت کنم.