۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

آغاز دهه ی دوم زندگی


عزیزم عشقم خانمم سلام.

آغاز رسمی دهه ی دوم زندگی مشترکمون مبارک باشه. بی صبرانه منتظر بهترین روزهای پیش رو، بهترین تجربه های نوین، یگانه ترین احساسات اصیل و کشف و درنوردیدن سرزمینهای تازه در جغرافیای زمینی و عاطفی در سرزمینهای حس و منطق، قارهاهای موفقیت و شادکامی، مرزهای توفیقات حالی و مالی و در یک کلام یکه و یگانگی زیستن انسانی با تو و تنها با تو هستم.

سلام عشق یگانه ی من.
راز و رمز نفسهای گرم من.
نور وجود و خورشید زندگیم.

معنی دیروز و امروز و همواره ام.
سلام و مبارک باد بر ما این زندگی یگانه و این عشق بی مانند.

آ

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

بدمینتون: یک آغاز تازه


دیشب مامانت را بردیم فرودگاه و کمی بعد از اینکه برگشتیم خانه و ادامه ی حرفهای توی راه را جمع بندی کردیم خوابیدیم. حرفها هم بیشتر حرف من بود که باید به خانوادههامون تا حد امکان کمک کنیم اما باید اولیت زندگی خودمان را در نظر داشته باشیم و البته تو هم موافق بودی.

امروز صبح بعد از اینکه بیدار شدیم و تو از دیشب پیگیری حال مادر را در آمریکا کرده بودی و حتی در غیاب خاله آذر که ایران هست به دکترش زنگ زدی و حرف زدی متوجه شدیم که مادر حالش خیلی خوب نبوده و دیشب رفته بیمارستان. البته با اینکه امشب هم همانجا بستری هست اما در مجوع عصر که باهاش حرف زدیم حالش بهتر بود. مامان هم با امیرحسین راه افتاده اند شهر خاله فرح و بعد از آنجا سه نفری قراره بروند پیش مادر.

مامانت هم بعد از اینکه رسید و تو باهاش حرف زدی خیالت راحت شد و گفت سفر خوبی داشته. امروز صبح دوتایی وقت دکتر داشتیم که ببینیم جواب آزمایشهامون چطور بوده که گفت همه چیز خیلی خوبه و البته تو باید یک بار دیگه بابت چیزهای دیگه هم آزمایش بدی. بعد از دکتر وقتی برگشتیم خانه دیدیم که چک استرالیای تو رسیده و بلافاصله رفتیم بانک TD تا بخوابانیمش در حساب که اول گفت 15 روز کاری طول میکشه و تازه بعدش هم متوجه شدیم که مشکلی داره و طرف گفت اصلا نمی تونن آن چک را بابت مهر No Negotiable به حساب بخوابانند. گفت هیچ بانکی در دنیا این کار را نمی کنه. با پیشنهاد تو رفتیم Scotia و آنها قبولش کردند البته با 30 روز کاری فاصله تا نقد بشه و این یعنی اوضاع خیلی خیلی خرابه. ما اجاره ی ماه آینده را که نداریم هیچ با کارت بابات هم نزدیک به 3000 دلار به بانک بابت کردیت ها بدهکاریم. خلاصه که فعلا آچمزیم تا ببینیم چی میشه.

اما عصر بابت اینکه فردا به سلامتی سالگرد عقد ما و ورود زندگی مشترکمان به دهه ی دومش هست گفتیم که یک کار یونیک کنیم و کردیم. دو تایی رفتیم پارک و راکت بدمینتون مون را افتتاح کردیم و برای اولین بار با هم بعد از سالها که حرفش را زده بودیم بلاخره بدمینتون بازی کردیم. بعد از آن هم رفتیم سینما - با بلیط مجانی که داشتیم- برای اولین بار در قسمت VIP- به قول تو در زندگی مون بلاخره اولین VIP را امروز تجربه کردیم. فیلمی که دیدیم Midnight in Paris بود کار تازه ی وودی آلن که مثل بقیه ی فیلمهایش یک فیلم قصه گوی بورژوایی - نه به معنی بد کلمه البته- و خیلی متوسط. خلاصه که بد نبود. بدمینتون و بعدش هم سینما.

فردا که شب سالگرد ماست اما دوباره قراره بریم سینما فیلم The Tree of Life. و من تصمیم دارم با اینکه اوضاع مالی خیلی جالب نیست دوتایی یک شام سبک هم باهم بخوریم. تو امشب پرسیدی که فکر می کنم که سالگرد دهه ی بعد را در چه وضعیتی بگیریم و گفتم احتمالا مسافرت خواهیم بود. امیدوارم چنین باشه و امیدوارم که پاریس یکی از گزینه های ممکن داستان باشه.

حالا فردا برای این دهه خواهم نوشت. اما در یک کلام دهه ی گذشته مسلما مهمترین دهه ی زندگی هر دوی ما و بهترینش بوده. اما می تونست خیلی بهتر هم باشه. این کاری هست که در این دهه باید انجام دهیم. امروز بهت گفتم که نسبت به ده سال پیش خودم در خیلی چیزها رشد کرده ام. اما اگر در همین وضعیت بمانم - دانستن زبان، گرفتن مدرک دانشگاهی معتبر و البته اقامت- آن وقت باید گفت که خیلی بد عملکرده ام. با این حال من دهه ی قبل خودم را دهه ی "غفلت" نامیده ام- والزاما نه فقط با بار منفی کلمه. دهه ی پیش رو اما دهه ی حرکت و ساختن و تلاش خواهد بود. برای هر دو. و این چنین هم خواهیم کرد به امید خدا.

۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

چمدانهای بسته


تازه از باربکیو برگشته ایم بالا و ساعت نزدیک 10 شب هست. مامانت می خواست شب آخر دور هم سه تایی بشینیم و باربکیو کنیم. البته من که صبح خیلی خوب درس خوانده بودم برای دیدن برنامه ی 90 زودتر برگشتم خانه و برخلاف این چند روز که هم ورزش کرده بودم و هم رعایت بابت خوردن امروز را کاملا بی خیال شدم و به همین دلیل هم نیمه ی عملکرد خوب روز را با نیمه ی بد عصر عوض کردم.

دیروز با امیرحسین دو ساعتی تلفنی حرف زدم وقتی شما دکتر دندانپزشک بودید و خلاصه با اینکه اولش کمی از دستش شاکی شده بودم اما کنترل کردم و سعی کردم برای بار هزارم نصیحتش کنم. با اینکه بعید می دانم اصلا گوشش به این حرفها بدهکار باشه. اما وقتی گفت که مامان حتی تلویزیونش را هم فروخته خیلی براش ناراحت شدم چون می دانم که تنها دلخوشی مامانم دیدن همین برنامه های آبکی تلویزیون بود. خیلی ناراحتش هستم. خیلی. و واقعا از اینکه به عنوان پسر بزرگترش نمی توانم هیچ کاری بکنم بیشتر متاسف میشم. نمی دانم چه بگویم فقط امیدوارم زندگی خوبی پیش روی مامانم باشه. تمام این سالها که علاوه بر سختی و تلخی که به روحیه ی خودش هم سرایت کرده بد هم آورده. خدا کنه که این سالها هر چه زودتر تمام بشه و سالهای پیش رو از هر نظر برایش مناسب باشه. خیلی تنهاست و خیلی نگرانش هستم.

امروز بعد از یک عالمه حرف و حدیث که دیشب با مامانت داشتی که دیگه حوصله ی رفتن به "شاپینگ" و پس دادن و خرید کردن همراه مامانت را نداری و هر چی بهش میگفتی که اهل این کارها نیستی و البته اون هم متوجه نمیشد که تو چی میگی همراهش رفتی که روز آخر را هم بنا به خواست و دل اون همراهی کرده باشی. خلاصه که از پیش از ظهر رفتید تا ساعت 7 که خسته برگشتید خانه. سر راه خانه ی خاله عفت هم برای خداحافظی رفته بودید و تا برگشتید رفتیم باربکیو.

مامانت به سلامتی فردا شب راهی هست و چمدانهایش را هم بسته. قرار هست که بره و همراه بابات تمام تمرکزشون را بگذارند برای کار مهاجرتشون به اینجا به سلامتی.

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

اپوخه


تازه رسیده ام خانه و تو هم الان تازه بعد از اینکه خریدهایی که امروز از کاستکو کرده ای را در یخچال جا دادی با تمام خستگی که داشتی رفتی دکتر دندانپزشک. مامانت هم قبل از آمدن من رفته دکتر و احتمالا الان داره دندانش را پر می کنه. خلاصه که امروز با رفتن من به کتابخانه و کمی درس خواندن و رفتن شما با آیدا به کاستکو و بعدش هم روبروی سوپر خوارک برای گرفتن لپ تابت که آماده هم نبود تقریبا تمام شد. البته من بعد از گذاشتن این پست میرم کمی ورزش کنم و تا آن موقع هم شما بر گشته اید.

این اتاق سولاریوم که من توش نشسته ام پر شده از وسایلی که مامانت خریده که ببره. تازه این سفر پولی هم در بساط نبود اما با این حال خرید کم نکرده. فردا را باید به جمع و جور کردن وسایلش بگذرونه و پس فردا شب هم به سلامتی راهی است. خب! این هم از مهمانداری این دفعه که خیلی پر فشار برای تو بود و از نظر اقتصادی خیلی نگران مون کرده. امیدوارم که بتونیم هر جور که شده از یک جایی پول جور کنیم که بی تعارف اجاره ی سه هفته ی دیگه را هم نداریم و نمی دانم واقعا چه خواهد شد.

اما دیروز صبح برای برانچ با توکا و خانواده اش قرار داشتیم در جایی به اسم "هات هاوس" که با توجه به بوفه بودنش و موسیقی جازی که بطور زنده داشت قیمت گرانش را میشد توجیه کرد. البته دنگی حساب کردیم. از خانواده ی توکا فقط پسر اولش کار پیدا کرده و اتفاقا او هم با دوستش حمید آمده بود که خیلی بیشتر از خودش به دلم نشست. البته خودش هم پسر بدی نبود اما کلا بی حوصله و خیلی گوشه گیر به نظر میرسید.

مامانت که بیشتر از همه با بهناز خانم حرف زد و من هم بیشتر با حمید و نیما و خود توکا هم که کلا خیلی اهل حرف زدن نیست. به هر حال روز خوبی بود. از آنجا و حدود ساعت 2 بود که تو و مامانت رفتید کمی در یکشنبه بازار که همان نزدیکی بود و تا قبل از آن نرفته بودید قدم بزنید و من هم رفتم کتابخانه ی ربارتس و کمی درس خواندم.

بلاخره مقاله ی بسیار بسیار خوب "گیلیان رز" را درباره ی آدورنو تمام کردم. خیلی طولش دادم و البته مقاله هم سنگین بود. حالا هم یک کوه مطلب عقب افتاده از برنامه هایم دارم که باید بخوانم. تو هم که کلا از پنچ شنبه کارهایت را باید استارت بزنی که کلی عقبی. هم مقالاتت را داری و هم کار کتاب "پی یر" را.

امروز دو ساعتی را در اینترنت دنبال یک برنامه ی مناسب و البته ارزان برای جمعه شب گشتم تا به عنوان شب سالگرد عقدمان که به سلامتی وارد دهه ی دومش میشه به عنوان کادو به تو بدهم. اما چیزی پیدا نکردم. اکثرا یا گران است یا بلیط هایش تمام شده. البته این هفته هم خیلی برنامه ی چشمگیری در شهر نیست. حالا با توجه به اینکه اساسا هیچی پول نداریم و از آن طرف هم کلی بدهی بانکی داریم نمی دانم چه کار کنم. فکر کردم حالا که نمی توانم کار خاصی بکنم شاید یک شام مناسب بهترین گزینه باشه. حالا تا جمعه شب که ببینم.

امروز به فکرم رسید اگر جواب دانشگاه یورک تو تا آخر این هفته با خبر خوش قبولی برسه واقعا بهترین کادویی هست که در تمام این ده سال بهم داده ایم. امیدوارم که این رویای شیرین متحقق بشه. اتفاقا امروز صبح خواستم که انتخاب واحد کنم و مثل سال قبل تمام واحدهایی که می خواستم پر بود و حالا باید تا شروع ترم و یکی دو هفته ی اول صبر کنم، اما اگر کار تو هم درست بشه و با هم همکلاس بشیم چقدر خوش میگذره.

دیشب هم بابات تماس گرفت که رفته دفتر امیرسلام و خلاصه قرار شده کار را آغاز کنند. گفت که پول نداره و فعلا سعی می کنه که دو هزار دلار اولش را تا آخر این هفته بفرسته. تو هم بهش یاد آوری کردی که به فکر کردیتش هم باشه که هزار دلار بدهی داره و یر رسیدش نزدیکه. امیدوارم که کارشون به بهترین نحو جلو بره و زودتر از این گرفتاری نجات پیدا کنند.

از آن طرف هم خاله آذر که واقعا لطف کرده به خواهرهایش بخصوص مامان و خودش رفته ایران برای فروش آن زمین گویا کارهایش در حال پیش رفتنه. البته ایرانه و تا آخرین لحظه که هیچ تا بعدش هم باید نگران کارت باشی. امیدوارم کار او هم راه بیفته و اوضاع خراب و اسفناک مالی مامانم کمی بهتر بشه.

خلاصه که فعلا همه چیز در "اپوخه" هست و دچار تعلیق پدیدارشناسانه شده. اما امیدواریم و باید هم باشیم.

۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

باریدن از در و دیوار


شنبه شب هست. تو و مامانت تازه از مهمانی خانه ی مهری خانم برگشته اید خانه. البته تو خیلی حال و حوصله نداری دلیلش هم به غیر از اینکه بلاخره وقت و زمانت را با این کارها داری هدر میدی اینه که صبح بعد از اینکه دیروز تو گفتی که پولی در حسابمون نداریم و من شوکه شده بودم و امروز نشستم برای اولین بار حسابهای بانکی هر دومون را چک می کردم متوجه شدم که به غیر از خرجهای غیر ضروری یک قبض تلفن 400 دلاری در این ماه داده ایم که احتمال زیاد اشتباه هست و تو بدون چک کردن تسویه حساب کرده ای. از اینکه به قول خودت حواست به خرج و مخارج نبوده بطور دقیق ناراحتی.

البته واقعا اوضاع خیلی نگران کننده شده. در حالی که تا پیش از آمدن مهمانها حساب کرده بودیم که پول تابستان را با رعایت خیلی زیاد ممکنه داشته باشیم الان مشخص شده که اجاره ی ماه بعد را که نداریم هیچ حداقل 1000 دلار هم به بانک بابت کردیت بدهکاریم. خلاصه که این مسافرت هم بد زمانی بود و هم خیلی برامون خرج برداشته. اگر کار داشتیم و یا کمی پول جای نگرانی نبود اما متاسفانه از هیچ کدام خبری نیست. تازه ما یک چک دو هزار دلاری دریافت کرده ایم که اصلا روش حسابی نکرده بودیم. به هر حال دیگه کاری نمیشه کرد. این دفعه بابات بنده ی خدا اصلا پول آمدن نداشت و بخاطر تو و مامانت آمدند اما هم ما و هم آنها بابت خریدهای خودشان باید بیشتر رعایت می کردیم.

اما داستان دیگه هم این بود که دیروز بعد از درس نخواندن و از کتابخانه برگشتن، آمدم و دوتایی با هم رفتیم کمی در پارک قدم زدیم و مامانت هم رفت استخر. بعد از اینکه برگشتیم دیدیم که لپ تاب بزرگه که فعلا شده بود لپ تاب مامانت هم کار نمی کنه و امروز بعد از پیگیری فهمیدم که صفحه ی مانیتورش کاملا سوخته و احتمالا ارزش تعمیر نداره. خلاصه که بعد از سشوار و یکی دو تا چیز دیگه در این ماه این چندمین وسیله مون بود که مرخص شد. به قول تو داره از در و دیوار می باره. این یکی هم به دلیل استفاده ی زیاد در این مدت و فرسوده شدنش در این چند سال از کار افتاده.

امروز من خانه بودم و کار مفیدی نکردم جز کمی ورزش و قدم زدن. درس که نخواندم تنها جارو زدن وظیفه ی بوده که انجام دادم. به سلامتی.

فردا صبح هم برای صبحانه - توی این بی پولی محض- با توکا و خانواده اش قرار داریم. گفته بودی مامانت دوست داره باهاشون آشنا بشه و به همین دلیل هم قرار را تا قبل از رفتن مامانت گذاشتی که به سلامتی چهارشنبه شب راهی است.

با مامان و مادر هم دیروز حرف زدم و در کل خوب بودند. آن دوتا بی غیرت که بیکار می چرخند و همه چیز همانطوری هست که بوده: تاسف بار.

۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

راخمانیف


بعد از سه روز آمده ام کتابخانه که خیر سرم کمی درس بخوانم. تقریبا تازه رسیده ام و تو و مامانت هم خانه اید و برای ظهر با همسایه مون "بنا" قرار دارید که بروید یک رستوارن چینی نزدیکهای خانه. دیروز را آنقدر احمقانه و بد از دست دادم که نگو. تمام روز را خانه ماندم و هیچ کاری نکردم. نه کتاب متفرقه ای خواندم. نه فیلمی دیدم و نه هیچ کار دیگه ای تا عصر که آیدا و آریو با بچه هاشون آمدند و بعدش هم نسیم و در آخر هم مازیار.

شب خوبی بود در مجموع. تو زحمت کارهای باربیکیو را کشیده بودی و همگی دو ساعتی را رفتیم پایین و آخر شب هم برای چای و رولتی که تو درست کرده بودی آمدیم بالا. حرفهایی به میان آمد که به هر حال برخاسته از جهانبینی هر کس بود. مثلا آریو معتقد بود برایش ایران بهترین جای دنیاست چون مثلا وقتی میره بانک جلوی پایش بلند میشن در حالی که اتفاق مشابه ای در کانادا برایش پیش نمیاد و باید مثل بقیه در صف بانک بایستد. معتقده که در ایران ارزشش طلاست ولی اینجا مس و آزادی برایش خیلی اهمیتی نداره. خلاصه که گفت برای من اهمیت و ارزش آن است که وقتی دخترش خواست که "فراری" داشته باشه بهش بگه بیا بابا جون این ماشینت.

نسیم اما بیشتر به نظر ما نزدیک بود. می گفت که مازیار به عنوان یک پیانیست و آهنگساز موفق در ایران با دوستانش می نشست و دایم همدیگر را تایید می کردند و روزی بهش گفته تو در ایران به سقف کاریت رسیده ای بیا بریم بیرون و ببینیم که اصلا بیرون از ایران کاره ای هستیم و اصلا کسی برایمان تره خورد میکنه. به هر حال می گفت که حاضر نیست که هرگز برگرده به ایران بخاطر تمام انچه که در ایران به عنوان یک زن به سرش رفته و میرود.

خلاصه که شب بدی نبود و تو گفتی که خیلی بهت خوش گذشته. بعد از یکی دو روز گذشته که خیلی ناراحت کننده گذشت - در پرانتز هم این را بگویم که برایم جالب بود که به غیر از مازیار که تنها خبر کشته شدن هاله سحابی را شنیده بود هیچ کس هیچ ایده ای از داستان نداشت مثل همیشه و جالبتر اینکه آخر شب وقتی حرف از سینمای ایران پیش آمد متوجه شدم که نه تنها فیلمی مثل طعم گیلاس و یا کارهای فرهادی دیده نشده که اصلا نمی داند که این اسامی چیست- دیشب کمی بابت باربیکو کردن و مهمانداری فضا عوض شد.

البته نباید از حق گذشت که پریشب که به کنسرت راخمانیف رفتیم خیلی حال و هوای دیگه ای پیدا کرده بودیم. بخصوص در قسمت دوم که رفتیم جای بهتری نشستیم و تکه ی آخر که پیانوی "گابریلا مونترو" بود. نوازنده ی ونزوئلایی جوانی که در آخر بخاطر تشویق مدام مردم دو قطعه ی بداهه هم برامون نواخت. من و تو از کارهای اول و آخر که از زاخمانیف بود خیلی لدت بردیم. قطعه ی اول که جزیره ی مردگان بود و ما پایین نزدیک سن نشسته بودیم بخصوص این حسن را داشت که از نزدیک شاهد اهمیت کار رهبر ارکستر بودیم و در زمانی که موزیک کاملا فرو و آرام بود صدای نفسهای "پیتر اونداجیان" کاملا شنیده میشد و خیلی تاثیر گذار بود.

خلاصه که رخامنیف بود و شب خوبی. هر چند آخر شب با تلفن مادر که راجع به وضعیت مامانم و امیرحسین و داریوش و گرفتاری های مالی و تنبلی و از همه مهمتر مفت خوری آنها و ناراحتی مامان و مادر بود خیلی ناراحت شدم. واقعا نمی دانم بخصوص امیرحسین چه آینده ای برای خودش متصوره. امیدوارم که زودتر بیدار بشن هم امیرحسین و هم جهانگیر.

الان هم دارم این یادداشت را می نویسم بطور اتفاقی آهنگ نور ماه "مون لایت" بتهوون را رادیوی کلاسیک گذاشته و در حال لذت بردن از موزیک و هوا و ناراحتی بابت وضعیت آنها و ایران و البته تنبلی تاریخی خودم این نوشته را به پایان می برم به امید. امید به آدم شدن و تغییر.

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

هاله


صبح پیش از اینکه شروع ماه را با آغازی تازه خوشامد بگویم خبر کشته شدن هاله ی سحابی در مراسم تشیع و سوگواری پدرش همه چیز را تحت شعاع قرار داد. هنوز هم با اینکه ساعتها از آن خبر گذشته هر دوی ما واقعا شوکه هستیم. شادی و آغاز گویی باید که همواره با بهت و سوگ برای ما فرزندان سرگردان آن خاک خسته و اسیر جهل همواره چیز دیگری شود جز آنچه که آروزیش را داشتیم.

امروز روزی پر باد و پر تلاطم هست. ساعت شش عصر هست و مامانت رفته امشب را خانه ی دوستش خاله عفت. تو هم بعد از اینکه صبح با مامانت رفتی بیرون برای خریدهای لازم جهت فرداشب و برگشتی خانه حالا رفته ای به دیدن دوستی که از استرالیا به آمریکای شمالی آمده و مدتی را با تو در دانشگاه سیدنی همکار بود و امشب راهی فرودگاه هست و خواسته که قبل از رفتن تو را هم ببیند. قرارتون در کافه ی اسپرسو بود و البته تو با تمام خستگی و ناراحتی خبر امروز رفتی.

در کنار آن خبر و البته در قیاسی مع الفارق از تهران هم بابات تماس گرفته با مامانت و خبر داده که فعلا تصمیم ندارد برای کار کانادا به دیدن وکیلشون برود. واقعا که من و تو در کمال شگفتی و با کف تمام شاهد این رفتارهای لجوجانه ی آنها و بخصوص بابات هستیم. خلاصه که امروز با درس نخواندن من روزی کاملا مشابه بود. با لجبازی های بابات با خودشون و با خستگی ما از رفتار آنها، هم. امروز اما با آن خبر صبح روز غم انگیزیست.

امشب قرار است به شنیدن کاری از راخمانیف برویم و امید به آن داشته باشیم که شاید روزی جامعه ی ما هم بابت مهمترین چیزهایی که از دست داده تکان دوباره ای بخورد. امید به آنکه شاید روزی از بند جهل و خرافات و وهم به در آییم و کاری بکنیم.