۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

آقای مهندس


دیروز بعد از اینکه آن پست طولانی را نوشتم و در حال درس خواندن بودم که تو بهم زنگ زدی و گفتی برای یکی از این کارهایی که "آپلای" کرده ای گفته اند بلافاصله بیا برای مصاحبه. با اینکه اصرار کردی که من نیایم اما چون هر دو کمی بابت روز قبل گرفته و ناراحت بودیم گفتم که میام تا هم تو آنجا را راحتتر پیدا کنی و هم کمی در کنار هم باشیم.

صبحش تو با بابات رفته بودی اتاق بازرگانی کانادا و دقیقا همان خیابانی بود که دوباره عصر باید میرفتی: خیابان غربی کینگ. خلاصه دوتایی در حالی که بارانی پودری زیبایی از آسمان می بارید رسیدیم به آدرسی که باید می رفتی. ساختمان قدیمی و بزرگی که قبلا کارخانه بود و عین این فیلمهای قدیمی درست شده بود. تو رفتی داخل اتاقی که باید برای مصاحبه می رفتی و من در راهروی طبقه ی دوم نشستم و دایم به سرو صدای قدمهایی که از طبقه ی بالا بابت راه رفتن روی چوب راهرو ایجاد میشد گوش می دادم از آدمهایی که در حال رفت و آمد بودن به نظر میرسید که محیط خوبی است. من داشتم مقاله ای درباره ی آدورنو و هگل می خواندم و تو هم نزدیک به دو ساعتی کارت طول کشید تا برگشتی.

"موریس" یک مهندس هست که کتابی از اشعارش می خواهد چاپ کند که گویا یکی دوتا ناشر هم از کارش راضی بوده اند اما مشکلش اینجاست که باید قبلا چندتایی ار اشعارش در مجلات ادبی چاپ و نقد میشده تا ناشران آماده ی قرارداد با او بشوند. طرف هم در زمینه ی تخصصی خودش که مربوط به مهندسی امواج هست در حال تحقیقه و هم شعر میگه و هم بیزنس خودش را مدیریت می کنه که تولید بالش هست. خلاصه با اینکه تا دیروز شخص دیگه ای را در نظر داشته برای اینکه پیگیری کارهای چاپ اشعار و کتابش را بکنه و با ناشرهای ادبی در تماس باشه اما از اینکه تو برایش این کار را انجام دهی راضی تر هست.

تو هم بهش گفته ای که تا امروز فکرهایت را می کنی و بعد بهش خبر میدی. در راه برگشت بعد از اینکه متوجه ی شرایط کار شدم و دیدم که یک کار موقت دو سه ماهه هست و احتمالا هم وقت برای نوشتن مقالاتت خواهی داشت و در ضمن از خانه خیلی دور نیست و محیطش هم خوب به نظر رسید قرار شد بهش خبر موافق بدی.

خلاصه بعد از اینکه با قطار تا دم دانشگاه آمدیم و دو تایی در کافه ی "اسپرسو" نشستیم و گپ زدیم تو بهش از کتابخانه ی رباتس ایمیل زدی که احتمالا تا فردا جواب بده. امیدواریم که این کار بشه چون شرایطش خوبه اگر چه درآمدش نه خیلی. و از همه مهمتر از این وضعی که الان داریم و نگران اجاره خانه برای ماه بعد هستیم نجاتمون میده.

بهت گفتم به بابا و مامانت زنگ بزن و اگر حالش را دارند ببریمشون سینما. فیلمی که برایشون جالب باشه پیدا کرده بودم و بلیط مجانی هم داشتیم. اما بابات گفت نه باشه برای یک شب دیگه. خلاصه با اینکه هر دو خسته بودیم و خودمون حال سینما رفتن نداشتیم اما از اینکه آنها هم کاملا بی برنامه در خانه می نشینند و کاری نمی کنند، تو مخصوصا، ناراحت شدی.

به هر حال دیشب را در خانه کمی برای بابات بی بی سی گذاشتم و کمی پای تحلیل های سیاسی اش نشستم و خلاصه شب آرامی بود. امروز صبح هم بردیمشون "هی لوسی" برای صبحانه و از ان طرف من رفتم ربارتس برای درس خواندن و تو هم بعد از اینکه آنها را خانه گذاشتی رفتی برای آیدا که امشب قراره بریم خانه اش یکی دو تا چیز که از "کندین تایر" گفته بود بخری.

من تازه آمده ام خانه. مامانت رفته استخر و بابات خوابه و تو هم داری برای شب کیک درست می کنی. من هم خیلی نتونستم درسی بخوانم. هم بی حال و سرماخورده ام هنوز. هم متن سخت و خشکی پیش رویم هست که باید تنها با حوصله و نظم بری سراغش که فعلا هیچکدام در من موجود نیست. روزها دارن میرن و من هنوز در هپروت نشسته ام.

فردا در اینجا روز مادر هست. تو دیشب با اینکه خیلی پولی نداریم اما دسته گلی برای مامانم فرستادی و امروز هم برای مامان خودت از "وینرز" لباسی کادو خریده ای. فردا شب قراره بریم به همراه چندتا از بچه ها و دوستان مون به رستوانی برویم و برای تولد تو و سنتی دور هم جمع بشیم. همین الان اما تو بهم گفتی که رستورانی که قرار گذاشته ایم منتفی شده و باید تا فردا یک جای دیگه ای را پیدا کنیم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

امیدواریم


صبح جمعه هست. کتابخانه تازه باز شده و من آمده ام اینجا تا خیر سرم شروع کنم به درس خواندن. چند روز گذشته را که کاملا از دست دادم و دیگه وقتی برای مقاله ام نمانده و هنوز شروع به خواندن هم نکرده ام. اما از این چند روز اگر بخواهم بگویم باید گفت که فراز و فرو داشتیم.

از سه شنبه که من در کتابخانه کمی درس خواندم و تو با مامان و بابات بیرون رفتید برای کارهای بانکی آنها شروع می کنم که روز بارانی و پر از بادی بود. من تا ساعت چهار و نیم که کلی باز بود آنجا بودم و بعدش چون حوصله ی رفتن به ربارتس را در باد و باران نداشتم رفتم کافه ی کتابفروشی ایندیگو و کمی آنجا نشستم تا تو و مامانت که با هم بیرون بودید آمدید و سه تایی رفتیم خانه. از آنجایی که من کلید نداشتم و کلیدم دست بابات بود و اون هم با دوستش آقای معین قرار داشت من منتظر ماندم تا شما آمدید و رفتیم.

تو هم آنها را بانک برده بودی و هم عصرش با بابات رفته بودید پیش خانم راد که گویا دختر سعید راد هم بود و مشاور املاک هست. و اطلاعات نسبتا خوبی برای سرمایه گذاری و خانه خریدن و اینجور چیزها به بابات داده بود. البته فعلا که وضع مالی مناسبی ندارند اما شاید در آینده تصمیم بگیرند برای خودشان یا جهت سرمایه گذاری کاری در اینجا کنند. بعد از آنجا هم برگشته بودید خانه تا بابات بره سر قرارش و تو مامانت را بردی بیرون.

چهارشنبه اما روز مهمی بود. با گمل در دانشگاه من بابت پرونده ی تو قرار داشتیم. گمل مثل سال گذشته که به من بسیار کمک کرده بود خیلی سعی کرد به ما اینبار هم کمک کنه که البته حقمون را بگیریم و نه چیز دیگه ای. هم سال پیش و هم امسال بخش اداری دانشگاه یورک درمورد من و تو اشتباه کرده و اون داشت سعی می کرد این داستان را در صورت امکان تصحیح کنه. البته تو خیلی اصراری به پیگیری کار برای امسال نداشتی اما گمل گفت که سال آینده دانشجو برای دوره ی دکترا نخواهند گرفت و گفت پرونده ات را ببین و برو دنبال کارت برای همین امسال.

وقتی تو پرونده ات را دیدی متوجه شدی که گزارش نمره ی تزت را برای گروهها نفرستاده اند و نبود نمره ی 82 در پرونده و اشتباهی که کرده اند و نمره ی کلی تو را C گزارش کرده اند احتمالا باعث نگرفتن پذیرش شده. به هر حال رفتیم پیش جودیت و اون به ما اسم کسی را داد که گویا مهمترین فرد در این بخش در "آدمیشن" هست. گفت برژیت دو سالی را مرخصی بوده و تازه چند روزی هست برگشته و همه در آن قسمت زیر دست اون هستند برید پیش اون. رفتیم و بلاخره بعد از کلی منتظر شدن طرف آمد و وقتی بهش گفتیم اینطوری شده گفت اما من گزارش دیگه ای دارم. بگذارید برم خودم نمره و پرونده ات را حساب کنم و بیام.

بعد از نیم ساعتی که برگشت بهمون گفت که خیلی اشتباه سنگینی صورت نگرفته و نمره ی تو احتمالا همین هست. اما از آنجایی که برگه های پرونده ات را آورده بود تونستیم متوجه ی اشتباه احمقانه ی محاسباتی آنها بشیم. البته برگه ی ریز نمرات دانشگاه سیدنی هم کمی گیج کننده هست اما اگر کسی واقعا وقت بگذاره و بخواندش اشتباهی پیش نمیاد همانطور که دانشگاه تورنتو هم اشتباه نکرده بود و به قول تو 200 دلار گرفته اند که دقت کنند. خلاصه وقتی به برژیت گفتیم که مدرک "گرجویت دیپلما" را به "مستر" تغییر دادی و در واقع "آپ گرید" کرده ای و مستر دومت بدون واحد بوده و نمره ی 82 نمره ی کل مستر تو هست - با توجه به اینکه قبلش هم بهش گفتیم که دانشگاه تورنتو به تو با همین مدارک پذیرش داده- موضع طرف شل شد و گفت مثل اینکه حق با شماست و اینها اشتباه کرده اند اما به هر حال از تو خواست که برایش فردا صبح اول وقت اسکن دو تا مدارکت را بفرستی و اگر اینطوری باشه اون فردا گزارش صحیح را به دپارتمانها می فرسته. وقتی ازش پرسیدم با توجه به اینکه دوره ی "آفر" دادن تمام شده و آیا ممکنه که هنوز شانسی برای این کار باشه یا نه گفت این را بروید و از دپارتمانها بپرسید.

رفتیم. پرفسور گرگ آلبو در گروه علوم سیاسی بدون اینکه خیلی تمایلی به شنیدن داستان داشته باشه گفت عملا کار تمام شده و هیچکس نمی تونه کار دیگه ای بکنه. من همان حرفی را که سنتی گفته بود بهش بگم گفتم اینکه شما داعیه ی عدالت و... را برای دنیا دارید چطور در حوزه ی خودتان نمی توانید کاری کنید. که گفت چون کار تمام شده و عملا از دست ما خارج هست. البته بخشی از حرفش درست بود اما نکته اینجا بود که اصلا برایش فرقی نمی کرد که اشتباه از چه ناحیه ای رقم خورده و چگونه سرنوشت یک دانشجو بابت عدم تمایل اون ممکنه تغییر کنه - و البته به ناحق. به هر حال گفت بروید و با دفتر "دین" در میان بگذارید هر چند اون هم خیلی کاری نمی تونه بکنه. البته ما از اول هم بنا به توصیه ی جودیت و گمل قرار بود به آنجا برویم.

رفتیم. و منشی دین خانمی به اسم باربارا گفت این اولین بار نیست که در این دانشگاه چنین اتفاقی میفته و باید پیگیری کرد. اگر دین قانع بشه و "آدمیشن" اعتراف کنه که اشتباه کرده اون وقت از گروهها می خواد که پرونده ی تو را دوباره بررسی کنند و اگر امکانش بود و در رنکینگ قرار گرفتی اون وقت ممکنه بشه کاری کرد. هر چند که در نهایت همچنان حرف "آلبو" صحیحتر به نظر میاد و تقریبا کار از کار گذشته.

برگشتنی رفتیم دفتر گمل و با اون مشورت کردیم. گمل گفت تمام تلاشش را خواهد کرد. گفت حتی می تونه فکالتی و FGS را راضی به گرفتن یک نفر بیشتر کنه. چون تنها دو نفر گرفته اند اما نکته اینجاست که باید تو در لیست افراد در انتظار و "ویتینگ لیست" هم بالاترین جایگاه را کسب کنی. اما دو تا نکته ی مهم دیگه هم بهمون گفت. اول اینکه گفت بدون اینکه به کسی بگوییم یکبار دیگه نامه ی اظهار علاقه و "اینترست لتر" را طولانی تر بنویسی و برایش ایمیل کنی تا بگذاره روی پرونده ات. گفت نامه ی قبلی ات واضح و روشن بوده اما کوتاه تر از حد معمول است و این خیلی برای گروه مهمه. نکته ی دوم اما در پاسخ به سئوال من بود که قبلش با تو حرفش را زده بودم و اینکه آیا امکانش هست که تو اگر شانسی برای دکترا نداشتی پذیرش مستر بگیری. با اینکه به قول تو به نظر کاملا احمقانه میاد که یک نفر چهارتا مستر بگیره اما چون در SPT مستر به دکترا وصل هست و از آن طرف امکان کوتاه کردن پروسه هست این داستان را پیگیری کنیم. البته این کلا گزینه ی آخر ماست اما بهتر از از دست دادن یک سال درسی خواهد بود. بخصوص برای تو که یکساله این مسیر را خواهی رفت. و گمل در پاسخ گفت می تونه این کار را بکنه اما فعلا نه با کسی درباره اش حرف بزنید و نه خیلی روی این گزینه ها حساب کنید. نکته ی آخرش این بود که به "نشدن" هم فکر کنید و ما گفتیم که به عنوان یک خاورمیانه ای حداقل معنی این یکی را خوب می دانیم و بخصوص تو وقتی که گفتی به عنوان یک زن در خاورمیانه نیک می دانی که نشدن و "امکانش نیست" یعنی چه. که البته گمل هم با توجه به بک گراند مصری اش با خنده ای که کرد گفت می دانم چه می گویید.

به هر حال امیدوارم قسمت شود و این اتفاق بیفتد. با تمام وجود از خدا می خواهم اگر خیر است چنین شود که آرزوی ماست. و البته مسیرمان.

تمام روز را با مامان و بابات در دانشگاه بودیم. البته آن دو دایم منتظر ما در این طرف یا آن طرف دانشگاه نشسته بودند اما کلا تمام روز را منتظرمان بودند. برگشتنی چون مامانت می خواست بره از ایتون سنتر سینی هایی را که دیده بود بخره و از قبل قرار بود تو باهاش بری، من گفتم که با مامانت میرم برای خریدهایش و تو که خیلی خسته هستی و باید چندتا ایمیل بزنی و مدرکت را اسکن کنی برو خانه و دنبال این کارهایت. خلاصه که چهارشنبه روز مهمی بود و امیدوارم که نتیجه اش هم مهم باشه. دیروز- پنج شنبه- هم از دفتر دین و هم از طرف برژیت ایمیل داشتی که پرونده ات را دوباره بررسی می کنند و امیدواریم که علیرغم حرفهای آلبو کارت درست بشه چون واقعا اشتباه آنها باعث تضعیع حق تو شده. خب! این اون کاری بود که من از یک ماه پیش گفتم باید بریم دنبالش و تو بی خیالش شده بودی و قیدش را زده بودی. از اینجا به بعد دیگه به قول تو هرچی قسمته. اما چهارشنبه که از این طرف دانشگاه به آن طرف دائم می دویدیم تو گفتی که قدم مامانهامون همیشه برامون خیر بوده و امیدوارم که اینبار هم اینطور بشه و اتفاقا این حرفت خیلی به دلم نشست و بهم نشان داد که چقدر دوست داری که کارت برای این دانشگاه درست بشه.

همین الان بهم زنگ زدی و گفتی که استاد دیوانه و مریض درس ارسطو برایت ایمیل زده و گفته که خیلی مقاله ات عالی بوده و البته چون یک جلسه غیبت داشتی نمره ات شده B. به قول تو و تمام دوستانت طرف با همه و مهمتر از همه با خودش مسئله و مشکل داره و چه بسا داستان گرفتن پذیرش برای مستر SPT خیلی هم بد نباشه و گفتی اگر بهت "آفر" دادند قبول می کنی. امیدوارم که چنین بشه.

اما از دیروز بگم که برخلاف دو روز قبل قسمت "فرود" داستان بود. دیروز بهترین هوای ممکنه در این 10 ماه در تورنتو را داشتیم. صبح رفتم کتابخانه و تو هم با همراهی مامانت رفتی دکتر چشم برای گرفتن لنز. وقتی مامانت را برگرداندی خانه آمدی دنیال کارهایت در دانشگاه و بعد از اینکه به من سری زدی، بهت گفتم با اینکه کلی درس دارم اما بیا مامان و بابات را ببریم بیرون و کمی قدم بزنیم. تو که خیلی خوشحال شدی گفتی این برنامه ی عالی هست و بریم. خلاصه رفتیم خانه و آنها را بلند کردیم و بردیم بیرون برای قدم زدن. اما چشمت روز بد نبینه که البته با اشتباه من و تن دادن به خواست و اصرار بابات شروع کردیم به حرف زدن درباره ی سیاست و اخلاق و جنبش سبز و دموکراسی و ... . و با اینکه بارها در این مورد من و تو تجربه کرده ایم و بخصوص من اذیت شده ام دوباره همان اشتباه را کردم و با کسی که نه تنها شناختی نداره بلکه مدعی شناخت و دانش هست بحث بی خود کردم.

مشکل بابات البته به قول تو چیز دیگری هم هست و آن بی اخلاقی در بحث کردنه. یعنی وقتی متوجه میشه که حرفهایش و تعاریف و مفاهیمش متناقض و اشتباه هست بحث را شخصی می کنه و سعی می کنه که طرف مقابل را علاوه بر عصبی کردن و با مسخره کردن بهش توهین کنه. البته من واقعا تمام سعی و تلاشم را می کردم که کار به اینجا نکشه و تا اندازه ی زیادی هم موفق بودم اما به هر حال بیشتر از من این رفتار بابات تو را ناراحت کرده بود و حتی مامانت را معذب. به هر حال متاسفانه من اشتباه کردم و دوباره به قول تو بنا به تمایلی که در به اشتراک گذاشتن دانسته هایم - البته تنها در زمینه ی تخصصی ام- دارم اجازه دادم کار به اینجا کشیده شود.

جدا از این اشتباه من که بارها به تو قول داده ام کنترلش کنم و تا اندازه ای هم کرده ام اما نه هنوز کاملا موفق، اشکال دیگری هم به اطرافیان و خانواده بر می گرده. بابات در کنار تمام خوبی هایی که داره یکی از ایردهایش اینه که در هر زمینه ای اظهار نظر می کنه و از آن بدتر نه تنها مدعی است که گوشهایش هم برای شنیدن و یادگیری کاملا بسته است. از آن بدتر اینکه چون در بهترین حالت در حد روزنامه ای با برخی از مفاهیم آشناست بی پروا از این شاخه به آن شاخه میره و متوجه ی پس زمینه های بحث و لوازم هر حوزه ای نیست. اما از آنجایی که در دور و برش کسی حتی همین اصطلاحات را هم بلد نیست معیار و قیاسی از دانسته هایش نداره و کار جایی خیلی خراب میشه که دور و بری ها یک عده بادمجون دور قاب چین هستند برای منافع و یا آرامش خودشون. متاسفانه این روحیه ی - به قول تو دیکتاتوری- در بابات را خانواده هم با هرگز نقد نکردنش تقویت کرده اند. اینکه مثلا مامانت و یا جهانگیر و تو حتی زمانی که میگه من از اول هم گفته بودم و می دانستم که فلان کس یا فلان چیز اینطوری هست و چشمهای همگی گرد میشه که بابا تو تو همین چند ماه قبل هم سنگ آنها را به سینه میزدی و یا از فلان چیز دفاع می کردی و ... اما کسی به روی خودش نمیاره باعث شده که امر به بابات مشتبه بشه که کسی یادش نیست و یا حالیش نیست. به هر حال می توانست روز خوبی باشد که با اشتباه من و رفتار بابات تا حدی خراب شد. هر چند سعی کردم که از موضوع گذر کنم و فضا راعوض کنم و تا شب بیرون قدم زدیم و گپ درمورد مسایل دیگه اما به هر حال باعث فرسایش بخصوص تو و من شده بود.

این نکته را امروز صبح زود که هر دو از خواب بیدار شدیم از صورتها و چشمهامون میشد فهمید که اساسا خوب نخوابیده ایم. تو بیشتر از هر چیز برای من ناراحت شده بود و از اینکه بابات باعث عصبی شدن تو با رفتار توهین آمیز و حرفهای تحریک کننده به من شده. البته از آن طرف هم از من این انتظار به حق را داری که متوجه ی اندازه و حد خودمون در برابر هر کس بخصوص افراد خانواده باشم. درست می گویی مثل چند ماه قبل که با خاله آذر بحث بی خودی درباره ی نظام سرمایه داری کردم. طرف به عنوان مافع سرمایه داری داره باهات حرف میزنه اما حتی یک تعریف ساده هم از مقوله نداره. یا مثل دیروز که بابات داره از دموکراسی میگه و اساسا کوچکترین تعریفی از بحث نداره و حتی نمی تونه یک سطر بدون تناقض از موضوعی که بابتش داره با تو بحث می کنه به دست بده اما در آخر میگه من اگر بیشتر از شما مطالعه نکرده باشم قطعا به اندازه ی شما در این مورد می دانم. استفاده از واژهها بدون دانستن تعاریف و مصادیق، بدون دانش توسیع آنها و از همه مهمتر بی پروا به کار گرفتن آنها. و وقتی که تو یادآوری می کنی که این نکته که با آن دیگری در تناقض است عوض کردن زمینه ی بحث و در نهایت سعی به عصبی کردن و اگر موثر نیفتاد تمسخر و حتی توهین کردن. راست می گویی اشتباه و تقصیر بیشتر از من هست. من نباید وقت و اعصاب و روز زیبایمان را بابت چیزی که در نهایت نه تنها فایده ای نخواهد داشت بلکه باعث دلخوری همه میشه بگذارم. هر چند که خوب می دانم که به هر حال در نهایت طرف در خفا پی به اشتباهاتش می بره و در عمل آرام آرام تغییر موضع میده. گیرم که هرگز هم به روی خودش نیاورد که از کجا به کجا رسیده و موضع خودش را از اول همین موضع صحیحتر قرار بده. این تغییر فکر به نظرم مهمتر از اعتراف صریح و منصفانه هست. مثلا بابات بی آنکه بداند این پدیده چیست تا چند وقت پیش مخالف دموکراسی و موافق سیستم موجود بود، امروز اما می داند که این سیستم را توجیهی نیست. حالا باز هم بدون دانستن دقیق اما یک گام جلوتر به سمت دموکراسی آمده. سهم ما در او همین یک گام بوده. می دانم خیلی کم هست. می دانم هزینه اش بسیار زیاد. می دانم به قول تو مستهلک می کند بی دلیل. نیک می دانم که در نهایت خیلی باعث تفاوت ماجرا آن هم در این سن و سال نمی شود. اما می دانم که همین یک گام کوچک احتمالا قدمی بزرگ خواهد بود در مسیر تاریخ ما. همین یک گام کوچک را امثال من و تو کمک کرده ایم که بردارند آنها. اما همانطور که همیشه خودم گفتم و تذکر داده ام ما نباید سطح پروازمان را در همین گامهای کوچک آنها تعریف کنیم. به همین دلیل در نهایت حق با توست.

خلاصه که درسی گرفتم- دوباره. و این بار باید اگر ادعا می کنم که هوشمندم به نتایج این درس پای بند بمانم که کمتر موجب استهلاک ما شود و البته کاری کنیم که نتیجه ی بیشتر و بهتری برای تاریخ و فرهنگ و انسانها داشته باشد- البته به قدر توان.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

پاییز پدر سالار


اولین روز کاری ماه می هست. ماه تولد تو و ماه زیبایی بهار در نیمکره ی شمالی ماه اردیبهشت. من در کتابخانه ی ربارتس هستم و در حال تلف کردن وقت بجای درس خواندن. تو و مامان و بابات هم رفته اید با مهناز به کاستکو برای خرید. در واقع بیش از ما آنها احتیاج به خرید داشتند چون بابات لباس زیر نیاورده و مامانت حوله و چیزهایی از این دست.

دیروز صبح رفتیم چهار نفری کافه ی فرانسوی "کرپ اگوگو" برای صبحانه. قبل از آن من و تو خانه را تمیز کردیم و در هوای نسبتا بارانی و در حالی که من هنوز کاملا خوب نشده ام و حسابی بی حال و رمق هستم رفتیم بیرون. البته قبلش بابت اینکه من در حین اسکایپ کردن مامانت با خاله فریبا -وقتی که خاله بهش گفت که "تردمیل" برای پاهای ورزش نکرده خوب نیست- گفتم خاله خودتون را خسته نکنید ما هم گفته ایم اما قبولمون ندارند، توسط تو تذکری گرفتم که سر به سر مامان و بابات نگذارم. هر چند که بعد از اینکه گویا مامانت که متوجه شده بود بهت گفته بود چرا این حرف را به من زده ای خودت هم دچار عذاب وجدان شدی. به هر حال این مساله ای است که در خانواده ی شما کمی آدم را دچار سر در گمی می کنه. البته نه در مورد مامانت بلکه در مورد بابات. مثلا روز قبلش بابات سر صبحانه گفت من از همان اول و در فرودین 58 پی به ماهیت جمهوری اسلامی بردم و خلاصه فهمیدم که داستان بر چه مداری خواهد رفت. این البته در جواب مامانت بود که گفت من از اول هم از این حکومت خوشم نمی آمد - و انصافا در قیاس با بابات کاملا راست و درست می گوید. به هر حال متاسفانه یکی از معدود اخلاقهای ناراحت کننده ی پدرت - در کنار دریایی از محاسن واقعا کم نظیرش- همین غرور بیجا و عدم اعتراف به اشتباه و حتی ندانستن هست. به هر حال همه ی ما و بخصوص شما سه نفر اصلی خوب می دانید که این نقطه ی ضعف چقدر میتونه باعث خدشه دار شدن قضاوت دیگران بشه. اما این داستان بعضی اوقات واقعا ناراحت کننده میشه. شاید به قول تو بخصوص در برابر کسی مثل من که خیلی راحت اشتباهم را می پذیرم و بخصوص خیلی مشتاق برای یادگرفتن چیزهای تازه هستم. نمی دانم چرا خیلی ها اینطورند. مثلا بابات و درست در نقطه ی مقابلش مامانت که هم اشتباهاتش را می پذیره و هم تا حد توانش زمینه و اشتیاق یادگیری داره.

در قیاس با خانواده ی خودم باید بگم در کنار بسیاری از معایب و محاسنی که مثل همه دارند، این یک مورد را در آنها ندیده ام. اینکه حاضر نباشند که بگویند اشتباه کرده اند. یا چیزی را نمی دانند. یا در هر زمینه ای اظهار نظر کارشناسانه کنند- که البته این آخری گویا تیپیکال اکثر ما ایرانی هاست.

به هر حال من هفته ی پیش به بابات گفتم که در استفاده از تردمیل مواظب باشید چون برای زانو خیلی مناسب نیست. در پاسخ یک لکچر پزشکی داد و خلاصه در مایه های لازم به تذکر نیست و خودم همه چیز را می دانم بود. دیروز که من در پاسخ خاله که به هر حال متخصص این کار هست آن را گفتم به نظر آمد که هم بابات ناراحت شد و هم با تذکر تو، خود من.

بعد از صبحانه اما با اینکه قصد داشتم برای درس برم کتابخانه - و البته کتابخانه ها چه عمومی و چه دانشگاهی در ترم تابستان روزهای ویکند کمتر از نیم روز شده اند و این هم از بد شانسی من- بخاطر اینکه حال همگی خوب باشه و به همه خوش بگذره با شما علیرغم بی حالی شدید بعد از تمیزکاری خانه آمدم "ایتون سنتر". البته وسطهای کار دیگه نای ایستادن نداشتم و رفتم در کافه ی "استارباکس" ایندیگو دو ساعتی را نشستم و کمی درس خواندم. بعد از اینکه کار شما تمام شد رفتیم برای خانه ی مهناز که قرار بود دیشب بریم یک سینی خریدیم و خلاصه تا رسیدیم خانه ساعت 6 عصر شده بود. مامان و بابات کمی خوابیدن و بعدش هم رفتیم شام منزل مهناز و نادر که عفت خانم را هم دعوت کرده بودند.

گرمای شدید خانه در کنار حرفهای صدتا یک غاز نادر و جیغ و ویغ آریا و میز مفصل شام مهناز و سر و صدای بلند تلویزیون و ... اما شب بدی نشد. در راه برگشت در قطار پسر جوانی رو به ما کرد و گفت شنیدید که بن لادن کشته شده. گفتیم نه. لپ تابش را در آورد و خلاصه به مامان و بابات که آن طرف نشسته بودند نشان داد. خیلی هیجان زده بود.

خلاصه که آشوبهای خاورمیانه در حال وارد شدن به مرحله ی تازه ای است. سوریه که هر روز به شمار شهروندان کشته شده اش اضافه میشه. لیبی همانطور مانده. بسیاری از کشورها هنوز وارد مرحله ی جدی تغییر و چالش نشده اند. و البته ایران هم همچنان در بیم بلا و تعلیق کوتاه مدت خودش تا نفی کامل شرایط موجود است. اتفاقی که امیدوارم هر چه سریعتر و البته با کمترین هزینه برای مردم همراه شود.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

جایی برای درس خواندن


آخرین دقایق ماه آوریل سال هست. مامانت که از سر شب خوابیده و ما سه نفر هم آمده ی خوابیم. کمی اخبار بی بی سی را برای بابات گذاشتم ببینه و کمی هم گوش به تحلیلهای به نظر من و تو اشتباهش دادیم و خلاصه شب و ماه در حال پایان هست. امروز بعد از دو روز تمام خوابیدن در خانه، چهار نفری رفتیم برای صبحانه "لیتل ایتالی" و با اینکه به مامانت گفتیم که کفشهای راحتی بپوشه اصرار کرد که نه و خلاصه بعد از صبحانه گفت که نمی تونه راه بیاد و مسیرها را جدا کردیم. من و بابات پیاده از مسیر کتابفروشی های دست دوم خیابان بلور در حالی که راجع به کار اقامت آنها حرف زدیم و در نهایت بابات گفت که قصد نداره از طریق کوبک بیاد و همان حرف همیشگی که باید بین من و فلانی فرقی باشه گفت و گفت. تو و مامانت هم با تراموا - استریت کار- از مسیر دیگه ای به خانه آمدید.

بعد از اینکه برگشتیم خانه من برای درس خواندن گفتم چند ساعتی را میرم کتابخانه و زدم بیرون. اما متوجه شدم که چون ترم تابستان شروع شده دسترسی به کتابخانه در روزهای ویکند خیلی محدود و تنها در "ربارتس" ممکنه. خلاصه تا رسیدم ربارتس کار کتابخانه تمام شد و درس و مشق را پهن نکرده برگشتم سمت خانه.

توی راه به تو زنگ زدم که اینطوریه و خلاصه رفتم کافه ای جایی را پیدا کنم که نشد و آخر سر در استارباکس "ایندیگو" جایی را گرفتم تا تو و بابات آمدید و سه تایی نشستیم و کمی حرف زدیم و برگشتیم خانه.

از وقتی هم آمده ایم خانه من برای بابات اخبار شبکه های مختلف را از روی اینترنت گرفته ام و از طریق تلویزیون گذاشتم ببینه تا الان که داره فیلم می بینه تا بخوابه. تو هم منتظر من هستی تا بخوابی و من هم که تا چند ساعت پیش نزدیک به دو درجه ضعف داشتم باید زودتر برم بخوابم و فکری به حال فردا و پیدا کردن جایی برای درس خواندن کنم.

دیشب با مامانم هم حرف زدم و متوجه شدم اوضاعشان از قبل هم خرابتر شده و نه داریوش و نه امیرحسین کاری پیدا نکرده اند. واقعا که از خودم حالم بهم می خوره و از آن دو بیشتر.



۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

والدین


چهارشنبه رفتم کتابخانه ی "ترینیتی" تو هم با مامان و بابات رفتی بیرون. خلاصه که از چهارشنبه عصر و وقتی برگشتم تا همین الان که جمعه بعد از ظهر هست بابت سرماخوردگی خوابیده ام خانه. مامانت و آیدا که سرماخورده بودند و من که با آنها از فرودگاه برگشتم کار دستم داد و تمام دیروز را که در تخت خوابیدم و امروز هم مانده ام خانه. سرماخورده و بیحال. تو با مامان و بابات همین الان رفتید نهار خانه ی خاله عفت. اتفاقا تو هم اصلا حال و حوصله ی رفتن نداشتی اما چاره ای نبود. هر دو کوهی از درس و کار پیش رومون هست و فعلا که گرفتار شده ایم.

رفتار بابات تا اینجا خیلی تو را شاکی کرده. تمام مدت تنها به فکر خودش هست و به همین دلیل هم تو خیلی ناراحت شده ای. به قول تو انگار نه انگار که برای دیدن ما و تو آمده است. روزها می خوابه و شبها بیداره و صبح زود میره پایین ورزش و وقتی بر میگرده با توجه به کوچکی خانه ما رفت و آمد و به حمام رفتن همه را بیدار می کنه. ضمن اینکه وقتی هم دور هم نشسته ایم داره در کامپیوتر ایمیل های "فورواردی" را نگاه می کنه.

به هر حال این هم بخشی از داستانه دیگه. البته به نظر من همیشه همین طور بوده اما تو الان بیشتر متوجه شده ای. چه در تهران و چه در استرالیا و اینجا به هر حال اولویت را به کارها و برنامه های خودش داده و شاید هم همین کار درست باشه.

دیروز "آندرس" هم بهم ایمیل زده بود که تاریخ آمدنش کمی تغییر کرده و مدت بیشتری را هم می خواهد در تورنتو بماند. فکر نکم بتونم برایش وقت بیشتری بگذارم. بخصوص با این مریضی بی وقت که کلا از کارهایم عقب افتاده ام خیلی دستم بسته شده.

دیشب با آمریکا حرف زدیم و به غیر از مامان با مادر و خاله آذر احوالپرسی کردیم. مامان هم که نبود و برایش پیغام گذاشتیم. نمی دانم اصلا در چه حال و روزگاری است. اصلا نمی دانم وضعش چه طور هست. خودش که همیشه میگه همه چیز عالیه و بهتر میشه. نمی دانم چگونه روزگار می گذارند. تنها می دانم خیلی سخت و می دانم من هیچ کمک حالی برایش نیستم و از همه مهمتر اینکه این حقش از روزگار نبود.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

روز اول


دیروز مامان و بابات تقریبا سر وقت رسیدند و ما که با آیدا رفته بودیم نزدیک به دو ساعت نشستیم تا مهناز و شوهر و بچه اش برسند. گویا هم خیلی دیر راه افتاده بودند و هم به ترافیک خورده بودند. مامانت سرماخورده بود و خیلی سر حال نبود آیدا هم که سرمای بدی خورده بود با آنالیا آمده بود و آندیا را خانه ی دوستشان گذاشته بود که مشکلی بابت جا پیش نیاد. بیچاره بالا هم نیامد و بلافاصله رفت که به کارهای دیگه اش برسه. خیلی لطف کرده بود.

مهناز و نادر و آریا هم آمدند بالا و بعد از نیم ساعتی بابات رفت توی تخت و چند ساعتی خوابید و مامانت هم که خسته و بی حال بود منتظر رفتن آنها شد تا کمی استراحت کنه. با اینکه بلاخره رفتند اما گویا انتظار داشتند شام بمانند. اضافه بر خستگی مامان و بابات، آریا خیلی شیطونی می کرد. به ره حال رفتند و مامانت کتابهای من را داد و کلی هم خوراکی برای تو آورده بود. از پسته و باقلوای سیب که تو منتظرش بودی بگیر تا کلی چیزهای دیگه. یک جعبه گز هم برای اشر که من خواسته بودم اضافه آورده بود. اما از همه مهمتر پته ی کرمان بود که برای ما آورده بود چون تو چند وقت پیش بهش گفته بودی خیلی دوست داری. خلاصه با اینکه دستشون بابت مسایل مالی خیلی باز نبوده اما واقعا خیلی زحمت کشیده بودند.

امروز هم ظهر با خانم امیرسلام وکیلشون قرار داشتند و چهارتایی رفتیم و چقدر هم خوب شد که من رفتم چون سئوالات مهمی را کردم. به هر حال گفت که حداقل 5 تا 6 سال دیگه کارشون طول میکشه مگر اینکه از طریق "کوبک" هم اقدام کنند و گفت که بیشتر از یک سال هست که دایم داره بهشون میگه. به هر حال قرار شد این کار را کنند. من هم که دیدم حال فریده خانم حسابی گرفته شده و اشک توی چشمهایش جمع شده گفتم اگر این پرونده طول هم بکشه اما اگر سالی چند ماه ویزا بگیرند و بیایند اینجا باز هم به هر حال خیلی تفاوت قضیه هست. که گفت میشه روی این داستان به اسم تحقیق برای سرمایه گذاری کار کرد و احتمالا عملی است. ضمن اینکه داستان کوبک هم همان دو سال را در این لحظه طول میکشه.

بعد از دفتر وکیل به پیشنهاد تو چون بابات رستوران "ماندرین" را دوست داره و اهل بوفه هست رفتیم ایستگاه اگلینتون و خلاصه در یک روز بارانی آنقدر خوردیم که به سختی دیگه راه می رفتیم. بد نبود اما جایی نیست که من بخواهم دوباره برم. از آنجا چون مامانت پایش درد می کرد آمدیم خانه و بعد با بابات برای اینکه سیم کارت تلفن بگیره رفتیم و یک ساعتی در "راجرز" پایین خانه معطل شدیم و بلاخره گرفتیم.

الان هم که ساعت ده و 32 دقیقه هست تو داری سعی میکنی با استرالیا تماس بگیری تا ببینی این پول مانده از حسابمون را کی خواهند داد و من هم دارم این پست را میگذارم و بابات هم جو گیر شده و بعد از دو ساعتی که خوابید و هر چی سعی کردیم بیدارش کنیم نشد رفته سالن ورزش ساختمان و بر نمیگرده. سه تایی با هم رفتیم و من و تو بعد از 40 دقیقه برگشتیم اما اون گفت نه من حداقل یک ساعت دیگه ای اینجام. مامانت هم که فعلا از بعد از ظهر تا حالا که آمده ایم خانه درازکش، نشسته و یا ایستاده در حال چرت زدنه. هم خسته هست و هم سرماخوردگی داره.

از فردا باید شروع به درس خواندن کنم و میرم کتابخانه تا عصر. تو هم علاوه بر کارها و درسهایت باید کار کتاب پرفسور پی یر را هم انجام بدی. خلاصه که باید به برنامه هامون هم برسیم.

اما نکته ی جالب امروز در رستوارن بود که بعد از غذا از این کاغذهای "فورچون" و فالگیری می آورند و به هر کسی می دهند. مال تو این بود: Stop trying to do it, just do it

و مال من که واقعا وصف حال بود: Success is a planned event

خلاصه که روز اول روز خوبی بود و به همه خوش گذشت.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

بریم استقبال


دوشنبه ظهر هست و به سلامتی مامان و بابات تا چند ساعت دیگه میرسند تورنتو. تو داری آخرین مراحل تمیزکاری آشپزخانه را انجام میدی و من هم تازه کار جا باز کردن در کمد لباس برای آنها را تمام کردم. خلاصه که با تمیزکاری های دیروز و امروز همه چیز آماده ی پذیرایی از مهمانهاست. دیروز با اینکه برخلاف برنامه ام اصلا درس نخواندم اما کلا بابت آمدن مهمانها خوشحال بودم و تو هم خیلی ذوق داشتی. امروز از صبح اما از بس دیشب هر دو بد خوابیده بودیم و خوابهای چرت و پرت دیده بودیم خیلی پر انرژی نیستیم. البته تا سه ساعت دیگه که به سلامتی به فرودگاه خواهیم رفت حال و بالمون میاد سرجاش.

قراره مهناز و نادر هم با بچه شون بیان فرودگاه و البته خانه. هر دو امیدواریم که برای شام نمانند چون هم مسافران خسته خواهند بود و هم آریا خیلی جیغ و فریاد میکنه. از طرف دیگه آیدا هم اصرار داره که بیاد و احتمالا ما تا در خانه ی آنها خواهیم رفت و از آنجا به فرودگاه میرویم با اینکه اگه خودمون با TTC بریم سریعتره. به هر حال آیدا با بچه هایش و مهناز و نادر با آریا خیلی فضای کوچک خانه ی ما را برای کسانی که 14 ساعت در هواپیما بوده اند آرام نگه نمی داره. البته لطف دارند اما امیدواریم که خیلی نشینند.

شنبه شب خانه ی آیدا هم با آریا و لیلا که از دوستان آیدا هستند و البته از ما بزرگترند و آمده اند تا پاسپورتهایشان را بگیرند آشنا شدیم. حرفهای آریا که مهندس هست از گرانی در ایران و البته با توجه به جمع دوستان خودش و اوضاع و احوال مالی خودشان که گویا خیلی هم خوب هست نشان دهنده ی وخیمتر شدن هر روزه ی زندگی مردم هست. هر چند که نه خیلی می توان "تاریخ خانوادگی" آدمها را ملاک قرار داد و نه بخصوص این جور روایتها را که کلا حتی در دادن "فکت" و داده ی اجتماعی خیلی عمق نداره. اما دیروز که با رسول چند ساعتی را اسکایپ کردیم و راجع به اوضاع از دید خودمان کمی حرف زدیم درجه ی امیدم به تغییر شرایط موجود با رعایت زمان لازم بیشتر از قبل شد. به نظرم رفتارهای به شدت عصبی و بی منطق حکومت روز به روز بیشتر شده و در واکنش به شرایط بحرانی و تزلزلی هست که حس می کنه. البته رسول جنبه ی مداخلات خارجی را پر رنگتر از من و از دوره های قبلی خودش گرفته اما به هر حال خیلی نظراتمان فاصله ای نداره. و البته امیدوار کننده هست.

یکشنبه هم با هم بعد از تمیزکاری حسابی خانه رفتیم "برانچ" در "هی لوسی" و بر گشتنی علیرغم چراغ خطر مالی داستان که کلا قرمز شده من 60 دلار کتاب از کتابفروشی دست دوم خیابان "بلور" گرفتم که همگی کتابهای لویناس هست. احتمالا سال بعد بابت درس اشر پروژه ام مطالعه ی جدیتر لویناس خواهد بود.

خب! خوشحالیم و امیدواریم که بخصوص به مامان و بابات در این مسافرت خوش بگذره و البته ما هم به درسهایمان برسیم. مشکل مالی کمی نگران کننده هست اما خدا بزرگه و مطمئنم که درست میشه. کتابهای من در راهه و بابتشون خیلی خوشحالم بخصوص "تاریخ و آگاهی طبقاتی" که بلاخره فرصت خواندنش رسیده. تو هم خیلی شوق داری که طبیعی هست و باید هم اینطور باشه. صبح رفتی و برای شنبه ی دو هفته ی دیگه یعنی 7 می سالن پایین را رزور کردی تا برای مامان و بابات یک مهمانی خوب بگیریم.