۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

مدل جدید


داریم میریم خانه ی آیدا برای شام. امروز دوتایی با هم رفتیم "ایتون سنتر" برای اینکه ببینیم چطور میشه موبایل تو را که صفحه ی "تاچ پد" اش از کار افتاده را تعمیر کنیم که متوجه شدیم از این خبرها نیست و کسی موبایل را تعمیر نمی کنه. باید از کمپانی که خط تلفن را گرفته ای گوشی موبایل دیگه ای بگیری اما ما که این گوشی ها را پارسال در دبی خریده ایم تقریبا ول معطلیم. خلاصه که فعلا من گوشی خودم را به تو داده ام تا بخصوص وقتی مامان و بابات میان بدون تلفن نمانی و به فکرم رسید که تو از جهانگیر بپرسی شاید گوشی اضافه داشته باشه که گویا داره.

بعدش هم بلاخره من شلوار جین خریدم و ان شلواری را که تمام این یکشال گذشته هر روز پوشیده ام و دیگه سوراخ و پوسیده شده را باید دور بندازم. قرارمون این بود که تو بری سلمانی و موهایت را درست کنی و من هم شلوار بگیرم. تو که دیشب آمدی خانه خیلی قیافه و تیپ صورتت تغییر کرده بود. برای تنوع و چند روزی که موهایت صاف هستند خوبه. البته هم خودم و هم تو همان موهای همیشگی تو را که فرفری است بیشتر دوست داریم اما این ظاهر هم قشنگ شده. اتفاقا عکسی که امروز از تو گرفته ام را در صفحه ی فیس بوکت گذاشته ای و خیلی "لایک" گرفته.

خب! بریم منزل آیدا که اتفاقا دیشب اینجا بود و فیلم سیدنی ما را دید و خیلی دوست داشت و بسیار هم از موساکای تو لذت برد. باید این یکی دو روز مانده تا آمدن مهمان ها را با استارت درس شروع کنم تا از برنامه ام خیلی عقب نمانم. تو هم امروز از استاد درس روسو تا آخر جولای وقت گرفتی مثل درس توکویل که از بلت تا آن موقع وقت گرفته ای تا کمی با آرامش و راحتی کارهایت را پیش ببری و از آمدن مامان و بابات هم لذت ببری.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

کتابها به لطف مامانت


ساعت نزدیک 9 شب هست و تو از ظهر که رفته ای تا با آیدا به سلمانی بروی هنوز بر نگشته ای. البته در راهید. همرا با آیدا و بچه هایش به خانه خواهی آمد. پیش از رفتن شام را که موساکای یونانی است آماده کرده ای و الان هم بهم خبر دادی که بگذارمش در اجاق مطبخ. گفتی که انتظار آرایش و پیرایش جدیدی از تو داشته باشم. گفتم هر چه هست نیکوست که به چشم عاشق معشوق بهترین و زیباترین است. چونان تو در چشم من.

و اما امروز. تمام روز را در خانه جلوی این لپ تاب به دانلود کتاب و آهنگ و کمی اخبار گوش دادن و خواندن گذرانده ام و البته دو ساعتی با مامانت در تهران که در کمال نا باوری زحمت کشیده بود و رفته بود خانه ی تهرانپارس و چندتایی از کارتونهای کتاب را آورده بود حرف زدم تا علاوه بر تشکر کتابهایی را که احتیاج دارم انتخاب کنم. هر چند کارتونهای فلسفه ی سیاسی را به دلیل اینکه گفت بیشتر از یکی بود نیاورده بود اما کتابهای بسیار مهمی را در این کارتونها داشتم و انتخاب کردم. البته وقتی گفتم که یکی دو تا کارتون از این پنج تا را برایمان "فریت" کنید طبق برنامه گفت که داستان فریت کردن نه از طریق خودش بابت دیر شدن و نه از طریق آن شرکت آشنایی که این کار را می کند امکان پذیر نیست چون حداقل باید هزینه ی 100 کیلو را بدهند و اگر بیشتر بود به صرفه بود خلاصه شاید هم به دلیل مشکلات مالی شدنی نیست. خیلی حیف شد اما همینکه به هر حال سری به کتابها زدند و با توجه به اینکه من و تو را نگران کرده بودند که اساسا اوضاع چگونه هست و من که به کلی قید داستان را زده بودم خیلی عالی شد که خبر دادند که اوضاع کتابها خوب هست.

به هر حال من 21 کتاب- و واقعا بطور اتفاقی بیست ویکی- انتخاب کردم. البته خیلی بیشتر بود آنهایی که قصد داشتم انتخاب کنم اما به دلیل اینکه باید در چمدانهایشان بگذارند و در کیف دستی تعدادش را بسیار کمتر کردم تا لااقل کمی از این طریق کمکی کرده باشم. مهمتر از همه کتاب "تاریخ و آگاهی طبقاتی" بود که خیلی دنبال ترجمه ی مرحوم پوینده از متن فرانسویش بودم. خلاصه که خیلی از این جهت روز خوبی بود. امیدوارم که به سلامتی مامانت بره دبی پیش بابات که دیروز رفته و قرار بود کمی هم اون در آوردن بخشی از کتابها کمک کنه و حالا مامانت باید تمام بار را تا دبی ببره و هر دو به خوشی بیایند اینجا.

دیشب با مادر حرف زدیم که خوب بود و البته او هم از بابت داستان و وضعیت مامان خیلی ناراحت. خلاصه که بد اوضاعی است. امروز هم که تو بعد از رفتن به سلمانی از ظهر تا حالا من را منتظر گذاشته ای تا بیایی و ببینمت. گفتی که موهایت را بعد از ده سال دوباره صاف کرده ای. و البته گفتی که آندیا هم تا دیده گفته خاله چرا موهایت اینطوری شده. به هر حال کمی مرتب کردن و از آن مهمتر آرایش کردن احتیاج داشت که با آمدن مامان و بابات همه چیز رو به راه باشه.

امروز که قرار بود روز شروع درس خواندن من و سر و کله زدن با آدورنو باشه. و البته که فرار کردم. تا فردا که بلاخره باید استارت کار را بزنم. جالب اینکه فردا شب هم قراره بریم خانه ی آیدا و همراه نسیم و مازیار و علی دور هم باشیم.

ماه می در راهه و به غیر از مامان و بابات، آندرس از استرالیا میاد دیدنمون برای چهار روز و پونه به همراه همسرش برای دو هفته و من هم کلی کار و درس دارم و تو هم بدتر از من. اما همه چیز خوب پیش خواهد رفت.

راستی این را هم بنویسم که دیروز که رفته بودم کتابخانه ی "ربارتس" بطور اتفاقی کتاب آسمان می شوم پاکسیما و نسل سوم یوسف را در آنجا دیدم. دو تا از دوستان خوب من و تو و همکاران عزیزم که واقعا موجب افتخار هستند. برای هر دوشون ایمیل زدم و گفتم که چه حس خوبی بود دیدن کتابهای آنها اینجا و یاد کردن خاطرات.

خب! نباید بی انصافی کنم و باید علاوه بر تشکر کامل از مامانت بخصوص از تو عذرخواهی کنم که بابت این موضوع باعث ناراحتی و نگرانیت شده بودم و حالا باید بنویسم که چقدر چشم انتظار کتابها هستم و البته منتظر آمدن بخشی دیگر از آنهایی که خانه ی کاشانک هستند با پست در آینده.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

قصه ی غمگینی است


همیشه همینجوریه! دیشب که تصمیم گرفته بودم از امروز استارت تازه ای بزنم که 21 آوریل بود و خیلی از کارها را هم روی برنامه جلو می بردم آخر وقت تماسی با مامانم گرفتم که تا ساعت یک بامداد حرف زدنمان طول کشید. حرف زدن یک طرف غم و اندوهی که نه تنها من که تو را هم چنان در بر گرفته بود باعث شد نه تنها نتوانیم تا صبح درست و آسوده بخوابیم که تمام امروز را هم تا این لحظه که عصر هست کاملا تحت تاثیر قرار داده.

همان داستان همیشگی. دو مرد بی غیرت و تن پرور در خاننه بی کار نشسته اند تا ببیند کی خاله آذر اجاره ی خانه را میده و کی پول بسیار اندک حقوق بیکاری مامان میرسه تا کمی خرج شکمشان کنند و کمی هم بدهی های چند برابر بهره خورده را کم و زیاد کنند. کمتر از هزار دلار و سه تا آدم و یک عالمه بدهی. دیشب به تو گفتم که تا پیش از این ناراحت امیرحسین و آینده اش بودم اما از دیشب که برای بار چندم باهاش حرف زدم و کامل هم در مورد همه چیز گفت دیگه ناراحت نیستم بلکه کاملا ناامید شده ام. حقیقتش اینه که به تو هم گفتم ترسیده ام، از آینده و نگاهش به زندگی وحشت کرده ام. هیچ کس را که اینها قبول ندارند. همه که نفهم و خر و گاوند. هیچکس که آدم نیست تنها این پدر و پسر آدمند که این شده وضعشون.

میگه با تهمورث حرف زدم گفت شاید بد نباشه حالا که اینقدر به بسکتبال علاقه داری بری دوره ای ببینی برای مربیگری. آنقدر مزخرف پشت سر بدبخت به من گفت که خیلی ناراحت شدم. گفتم امیرحسین همه دارند سعی می کنند کمک و راهی برای تو پیدا کنند. در جواب همان چیزی را میگه که به من راجع به کالج و یا رفتن و دوره ای فنی-حرفه ای دیدن گفت: ما حالا پول نداریم چیزی بخوریم، برم دوره ببینم. مامان میگه که پدر و پسر هیچکدام حاضر نیستند که بروند سر کاری که کم درآمد باشه. از آن طرف به قول خودشون 7 دلار بیشتر پول در خانه ندارند از این طرف میگه برای اینکه برم دنبال کار باید پول داشته باشم. خلاصه که واقعا نمیفهمم این بچه دنیا را چطوری می بینه.

آن طرف دنیا جهانگیر- که صد رحمت به اون- این طرف هم امیرحسین. آخرش هم میگه که حالا قراره اول بابا کار پیدا کنه و بعد از اینکه پول در آورد و ماشینی گرفت بعدش من برم دنبال کار. بدبخت خاله آذر که توی این وضعیت داره با هزار گرفتاری و کار، این همه خرج می کنه که بره ایران ببینه می تونه آن زمین کرج را بفروشه یا نه برای اینکه اینها سهم مامان را نشسته روی تخمهایشان بخورند تا بچه بشه.

مامانم هم کم مقصر نیست بخصوص در تربیت کردن امیرحسین. اما چه می شود کرد. بیچاره بابک که گویا بابت ضامن شدن اینها گویا اعتبار کردیت کارتش داره داغون میشه. به مامان زنگ زده و گفته این چرت و پرتها که داریوش میگه که ولش کن لازم نیست پول کردیت را بدی کسی کاری نمی تونه بکنه باعث بدبختی شده. به قول بابک حتی توی ایران هم میان در خونه و می برن آنجایی که عرب نی انداخت.

مگر نبردند هم! با هزار گرفتاری و من شب را به روز می رساندم از در این دادگاه به آن طرف، از پول جمع کردن گرفته تا پیدا کردن چک تا بلاخره از گوشه ی زندان درش آوردم. خلاصه که این هم داستان غم انگیز خانواده و بخصوص مادر من. معلوم نیست چی دارند بخورند. اگر مریض شوند چه می کنند و هزارتا فکر و خیال دیگه. اما چیزی که فراموش نمیشه سیگار و الکل و احتمالا بقیه ی نئشجات آقاست. اما مهمتر برای من آن طرف داستان یعنی امیرحسین هست که انگار نه انگار و جا پای باباش داره میذاره. به قول خودش هفته ی پیش رفته "پلی استیشنش" را با تمام بازیهاش صد و چند دلار فروخته تا تلفنش قطع نشه. تلفن می خواد البته نه برای کار پیدا کردن برای حرف زدن با دوست دخترش!

قصه ی غمگینی ست.

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

زری


چهارشنبه شب هست. امروز صبح رفتم دانشگاه تا برگه ی تمدید مهلت مقاله ی آدورنو را به جودیت بدهم و ببینم برای حقوقم در تابستان باید با دانشگاه قسط بندی دوباره کنم یا نه. به هر حال نکته ی مهم این بود که معلوم شد در این چهار ماه تابستان مقدار بیشتری حقوق دریافت خواهیم کرد که با اینکه مبلغ خاصی نیست اما با توجه به شرایط فعلی ما فعلا تنها در آمد ماست. تا زمانی که به سلامتی تو کاری پیدا کنی.

دیشب که تو از خانه ی آیدا برگشتی و در واقع اون تو را رساند گفتی که با آیدا برای جمعه شب قرار گذاشتی که بیاد اینجا و فیلم سیدنی را ببینه و شعری بخوانیم و کمی گپ بزنیم. امروز با مامانت در تهران حرف زدی که گفت بابات فردا به دبی میره و مامانت یکشنبه میره آنجا تا فرداش به سلامتی به اینجا بیایند. اما نکته ای که به تو در مورد دختر سکینه خانم "زری" گفته بود خیلی ناراحت کننده بود. با اینکه مامان و بابات زری را برای اینکه حالش بهتر بشه آورده اند خانه ی خودشان اما گویا این حسابی به لحاظ روحی دچار افسردگی شده و تا حد زیادی "قاطی" کرده. بیچاره سکینه خانم که یک عمر کارگری خانه ی مردم را کرده و زحمت کشیده و بچه هایش را در آن شرایط بزرگ کرده و زری را به دانشگاه آزاد فرستاده و حقوقدانش کرده و حالا دختر بیچاره از شدت افسردگی کاملا منزوی شده است. این هم البته از نتایج حاکمیت دین و جمهوری دروغ است: نسل جوان و تباه شده.

دیشب با مادر حرف زدم- مطابق معمول یک شب در میان- و البته خیلی حال و حوصله نداشت و از اینکه خاله آذر خیلی بهش توجه نداره و بیشتر دنبال کارهای رفتن به ایران هست دلخور بود. با مامانم هم که هنوز بعد از ده روز موفق نشده ام حرف بزنم. تنها می دانم داریوش و امیرحسین همچنان بی کار و بی عار الاف میچرخند. عجب داستانی شده داستان غم انگیز آنها.

فردا 21 آوریل هست و روزی که باید استارت کارم را بزنم. امیدوارم و البته باید تلاش کنم.

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

قلب سنگی


عصر هست. دارم شوپن گوش می کنم و تو خانه ی آیدا هستی. با اینکه درس داشتی اما بخاطر میگرن بدی که آیدا داشت و دست تنها بود بعد از صبحانه رفتی خانه اش که آنالیا را نگه داری تا آید بتونه استراحت کنه. اما از دیروز بعد از ظهر بگم که تا حالا و احتمالا تا همیشه یک روز خاص برای هر دومون خواهد بود و بخصوص من را بیشتر ناراحت می کنه بابت رفتار بد و زشت و عصبی که دوباره از خودم بروز دادم هر چند که تو معتقدی که اینطور نیست. در یک کلام؛ واقعا از دست خودم و این رفتار و اخلاق زشت و بدی که پیدا کرده ام این چند وقته ناراحتم.

دیروز بعد از ظهر همانطور که در پست روز گذشته نوشتم عصر با سنتی در کافه ی "آروما" نزدیک خانه ی سنتی قرار داشتیم و در حالی که حسابی سرد بود داشتیم قدم زنان میرفتیم که تو گفتی بابت اینکه تصمیم گرفته ای دنبال کار دانشگاه یورک را نگیری به سنتی چیزی نگم که دوباره اون اصرار کنه و همراه من تو را تحت فشار قرار بده که باید بری و حقت را بگیری. من داشتم بهت توضیح می دادم که من هیچ چیزی نخواهم گفت و اصلا این حق توست که هر تصمیمی که بخواهی بگیری که با دلخوری و ناراحتی شروع کردم به بی ربط گفتن و ایراد گرفتن بی خود و دنبال بهانه گشتن. تو که قصد داشتی فضا را عوض کنی وسط توضیحات من به ویترین یکی از مغازه ها اشاره کردی و من از کوره در رفتم و خلاصه حسابی عصبی و عوضی شدم. مثل این چند وقته. و تو باز هم مثل همیشه این رفتارهای تند مرا با آرامش تحمل کردی. می دانم که خودت را مقصر هم می دانی و می دانی که من هم همینطور اما واقعا تو هیچ تقصیری نداری و این مطابق اکثر اوقات من هستم که بی خود ناراحت و عصبی می شوم.

به هر حال نرسیده به کافه سنتی را دیدیم و سه تایی رفتیم و یک ساعتی را نشستیم. کمی شما دو تا از برنامه ی تولدی که قصد دارید مشترک بگیرید گفتید و من هم چندتایی فیلم و کتاب روی لپ تاب سنتی ریختم و کمی هم در آخر درباره ی اینکه آیا به لحاظ اخلاقی دانلود غیر مجاز را درست یا غلط می دانیم حرف زدیم. موقع خداحافظی من و سنتی کمی بحثمان را ادامه دادیم و سر راه تو گفتی که می خواهی مغازه ای که در مسیر بود را ببینی و من هم گفتم بعد از اینکه سنتی رفت خانه اش میروم به کتابفروشی های دست دوم و قرار شد تو بیایی آنجا. وقتی آمدی یک کادوی کوچک برای من گرفته بودی که به جرات باید بگم یکی از متاثر کننده ترین و زیباترین کادوهای زندگی ام بود بخصوص با توجه به شرمندگی و سر افکندگی که پیش خودم حس می کردم. تو کادو را بابت عذر خواهی از من گرفته بودی و من نمی دانستم چطور از تو عذر خواهی کنم.

یک قلب کوچک سنگی که رویش کلمه ی Love تراشیده شده است. بهم گفتی که هر وقت این را دستم گرفتم یاد تو و "تپلی" هایت بیفتم. دلم ریخت. دلم هنوز هم می ریزد. نمی خواهم به این فکر کنم که روزی باشد که جای تو را خالی حس کنم. نه، نه هرگز نمی خواهم چنین تجربه ای را کنم. مرگ برایم به مراتب شیرین تر و خواسته تر است.

اما باید به فال نیک گرفت و گرفتم و تصمیم گرفتم که قدر لحظات مان را بسیار بیش از گذشته بدانم و از آن مهمتر تصمیم گرفتم که تو را تا حد امکان خوشبخت تر کنم. این داستان یکی از ریباترین زندگی هاست پس باید که روز به روز و لحظه به لحظه عاشقانه تر و زیباتر شود.

وقتی برگشتیم در صندوق پست فیلمی که رضا و ستایش از آن سه روز آخر ما در سیدنی که مصادف با سه روز اول آنها در آنجا بود را برایمان فرستاده بودند. دو تایی با هم نشستیم و دیدیم. خیلی زیبا بود. خیلی زیبا درست و تدوین شده بود و البته که از رضا چنین هم انتظار می رفت. آنقدر تحت تاثیرش قرار گرفتیم که من دیشب تا صبح بارها با این فکر بیدار شدم که واقعا به قول تو زندگی ما بسیار عاشقانه و خاص و یکتاست و باید یادمان باشد که که هستیم و در چه مسیری عاشقانه ای با هم راه می پیماییم. چندبار بیدار شدم. چند بار قلب سنگی را دیدم و در دست گرفتم. راحت نخوابیدم اما با خودم عهد کردم که "از ابتدا آغاز کنم یکبار دیگر".

تو که بارها اشک ریختی از دیدن خودمان و سیدنی و حرفها و لحظات قشنگمان. من هم خیلی لذت بردم. بعد از اینکه فیلم تمام شد با بچه ها در سیدنی اسکایپ کردیم. دو ساعتی با هم حرف زدیم و بارها از آنها تشکر کردیم بابت این هدیه ی زیبا و ثبت و البته تدوین بی نظیر لحظات. به قول تو از آن فیلمهایی است که دوست داریم بارها ببینیم. بر خلاف مثلا فیلم عروسی و ... که حتی یکبار دیدنش هم کار خیلی راحتی نیست اما این واقعا یک هدیه ی یگانه است. چون از زندگی یگانه ی ماست. از زیبایی های یکتای دورن و بیرون. از ما در سیدنی و دوستانمان و لحظاتمان. از آنها و بیرون و درون.

خلاصه روز خاص و بسیار عجیبی بود. از انجام کار تکس تا خرید کتابهایی فارسی که خیلی خوشحالمان کرد. از دیدن سنتی و گپ های فلسفی تا خرید یک کتاب خوب در زمینه ی متون "فلسفه ی سیاسی: از BMV، از گرفتن آن کادوی بی نظیر برای من ان قلب سنگی اما نرم و نماد عشق تا آن فیلم.

تو بارها به من گفتی ببین که چه زندگی داریم. با چشمانی اشکبار گفتی ببین چه عشقی در میان هست. گفتی ببین که باید چقدر قدر دان باشیم و مراقب.

و تو فرشته ی خوبی ها و زیبایی ها، تو سمبل عشق جاودان من مثل همیشه درست گفتی و می گویی. مرا ببخش. عاشقانه مرا در آغوش بگیر. من قلبم را به نام تو حک کرده ام. تو یگانه ترینی. در لحظات و ثانیه ها جاری است ادعای من. تو بی نظیرترینی. تو خود مهر و نور و عشقی. هرگز مرا تنها نگذار، هرگز از من دلگیر مشو که می دانی تو تمام وجود و تمام حیات منی. تو نور و روح و نفس و گرمای وجود منی. تو درخت جان منی.

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

تکس


شنبه شب با یکی دو ساعتی که با هم حرف زدیم حال هر دومون خیلی بهتر شد. البته من همانطور که نوشته بودم واقعا عبور کرده بودم و سعی کردم که رو به جلو تجربه ای برای آینده گرفته باشم. تو هم که کمی از حرفهای قبلی من دلگیر شده بودی با حرفهایی که زدم و زدی آرام شدی و قرار شد که یادمان باشه که از هیچکس نباید هیچگونه توقعی داشته باشیم.

یکشنبه روز طوفانی و حسابی سردی بود. می خواستیم بریم کمی قدم بزنیم اما از شدت برف و باد تا ساختمان "منولایف" رفتیم و کمی خرید کردیم و برگشتیم سریع خانه. تو بعد از مدتها که می خواستی قورمه سبزی درست کنی و منتظر سبزی لازم از ایران بودی و آیدا سبزی هایی که مامانت درست کرده بود و فرستاده بود آورد بلاخره فرصت مناسب را پیدا کردی و شام خیلی خوبی شد. هیچ کدام بابت بی حوصلگی که بخش عمده ای از آن به روز قبل بر میگشت درس نخواندیم.

امروز صبح بابت درست کردن پرونده های تکس مالیاتی به همراه مهناز که مثل همیشه لطف کرد و ما را برد دفتر دوست شون رفتیم دفتر حسابداری "بیژن" و با اینکه فکر می کردیم کمتر از 500 دلار دستمون را بگیره معلوم شد که بیش از این حرفها بابت پول دانشگاه یورک به من داده می شود اما در طول سال و نه یک جا. تنها ماه بعد نزدیک همان رقم با یک چک خواهد آمد اما بقیه اش به مرور واریز خواهد شد. با اینکه با تخفیف 110 دلار در این وضعیت پول دادن برای این کار رقم زیادی بود اما لازم بود و به هر حال کاری بود که باید میشد.

اوضاع مالی بخصوص با توجه به مهمانداری پیش رو اصلا تعریفی نداره اما به امید خدا تو اگر کار پیدا کنی وضعیت تغییر می کنه در غیر این صورت که در اجاره خانه خواهیم ماند. اما همیشه بهترین برایمون پیش آمده و باید توکل کرد. الان هم کمی هوا برفی و البته سرد هست. تازه رسیدیم خانه. بعد از دفتر حسابداری رفتیم سوپر ایرانی تا تو نان بگیری و من هم سری به ویدیوکلوپ ایرانی همان طرف زدم تا ببینم کتابهایی که برای نصف قیمت گذاشته بود هستند یا نه. بودند و اتفاقا چندتا کتاب خوب گرفتم. از جنگ آخرالزمان یوسا و مدار صفر درجه محمود بگیر تا یکی دو تا کتاب کوچک و قدیمی از نشر آگاه که خودم در کارتونهایم دارم اما احتمال دسترسی بهشون صفره. حالا سر فرصت باید این رمان سه جلدی را بلاخره تمام کنم.

حالا برای نهار آمده ایم خانه و ساعت نزدیک 2 هست. ساعت 3 هم با سنتی قرار داریم تا قهوه ای در کافه ی نزدیک خانه اش بخوریم و کمی گپ بزنیم. همه چیز خوبه جز درس خواندن من و در واقع هر دو که باید آن را هم شروع کنیم. باید که به قول لنین کسی از اول داستان را شروع کنه.
One should begin from the beginning again

۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

درس گرفتن


در یک روز به شدت بارانی و با بادهای بسیار سرد صبح رفتیم سر قرارمون با بچه هایی که می آمدند به کافه ی فرانسوی برای صبحانه. من و تو زودتر از بقیه رسیدیم. یک میز کوچک را برای 5 نفر ما گذاشته بودند. البته کریستینا تا آخر هم نیامد و تازه الان در جواب ایمیل من زده که کلا یادش رفته بوده و این روزها روزهای خوبی نداره و بابت جدا شدنش از پتریک خیلی ناراحته.

مایک، آنا به همراه من و تو بیش از یک ساعتی نشستیم و من و مایک درباره ی مارکوزه و آدورنو بیشتر حرف زدیم و تو و آنا هم با هم حرف میزدید. از همان صبح که از خانه خارج شدیم من احساس سردرد داشتم و دیگه وقتی از بچه ها جدا شدیم از شدت سردرد حال تهوع گرفته بودم. به هر حال رفتیم و کمی در "ایندیگو" نشستیم تا شاید حالم بهتر بشه و البته خیلی فرقی نکرد. عجیب بود اینکه سردرد گرفته بودم. دیشب خیلی دو تایی با هم خوش گذروندیم. یکی دوتا از برنامه های بی بی سی را دیدیم و شرابی خوردیم و با اینکه خیلی روز مفیدی نداشتم از نظر درسی. دیروز تو برای نهار - با اصرار من- بعد از چند بار تماس آیدا که ساعت را عقبتر میبرد رفتی به رستوارن "ماندارین" که گویا از جمله رستورانهای معروف زنجیره ای چینی است و تا برگشتی دو سه ساعتی شده بود و من که می خواستم برم کمی راه برم هنوز خانه بودم و به همین دلیل از خیر رفتن گذشتم و دو تایی رفتیم کمی ورزش کردیم و شب خوبی را داشتیم.

صبح هم که قرار بود بریم با دوستانمون بیرون اما این سردرد امانم را بریده بود. به هر حال بعد از اینکه برگشتیم خانه من رفتم توی تخت و دو سه ساعتی دراز کشیدم و البته هم از درد و هم از صدای بارون نمی تونستم بخوابم. یک ساعتی بلاخره خوابم برد و حالم خیلی بهتر شده بود.

بعد از اینکه پاشدم و تو کمی درس خوانده بودی، زنگی به تهران زدی تا ببینی که اوضاع اوحوال مامانت اینها چطوره و کارها چطور پیش میرن. آخر این هفته به سلامتی راهی دبی میشن و بعد از یکی دو شب آنجا بودن به اینجا میان. قرار بود که دیروز به خانه ی تهران پارس بروند که دو سه جعبه از کتابها را که از یکی دو ماه پیش گفته بودم برامون بیاورند، بردارند. البته پنج شنبه نصف شب بابت داستانهایی که پیش آمد و گفتند که اصلا معلوم نیست که کارتونها کجا در انبار هستند و از این دست حرفها من دوباره زنگ زدم که بگم کلا بی خیال داستان بشوند و گفتند حالا میروند ببیند اوضاع چطور هست و اگر نشد قیدش را میزنند. خصوصا از دو سال پیش که مامانت گفت همسایه طبقه ی پایین روز جا به جا کردن کتابها بهش گفته این کتابها خطرناک نیستند؟- چون یکی از کارتونها به اسم مارکس بود و البته تمام کتابهای چاپ شده ظرف دهه ی گذشته در ایران هستند که هنوز هم در بازار موجوده- فکر کرده بودم که خودشون در جریان جابه جایی کتابها هستند و البته اینطور هم گفته بودند. امروز معلوم شد که اصلا خودشون نه در جریان جا به جایی وسایل ما انجا بوده اند و نه در این دو سال کلا رفته اند آپارتمان. خلاصه هر چه تا حالا گفته شده بر اساس روایت از کارگران بوده که روزی که داشته اند آنجا را رنگ می کردند اینطوری گفته اند. جالبتر اینکه "سوفا بد" قرمز را مامانت برده خانه اما هرگز نرفته ببینه آپارتمان بعد از رنگ چطور شده. به هر حال از اینکه در تمام این مدت دایم بابت کاری که خواسته ام بکنند از یک طرف دچار عذاب وجدان شده ام و دایم گفته ام اصلا اگر با کارگر نمی روند قیدش را بزنند و از طرف دیگه هی بابت کاری که قرار بود این جمعه و آن جمعه انجام بشه - دیدن وضعیت وسایل و کتابها- و دایم عقب افتاده تا دقیقه ی 90 و من دارم هی بابت "یک" کار عذاب وجدان به خودم میدم و هی تشکر می کنم خیلی ناراحت شده ام. از اینکه هر بار یک داستان جدید از یک اتفاق آدم میشونه و اینکه هنوز هیچکس خودش هم دقیقا نمیدونه جه خبره و اوضاع چطوره و فقط نقل قولها - البته نه با منابع خودشون- آدم را در موقعیت تازه ای قرار میده خسته شده ام.

از اینکه در تاریکی قرار گرفته ام و دایم هم مثل کاری که قرار بود یک عمر عموهایم برایم بکنند و من فقط تشکر می کردم و بلاخره هم قدمی بر نداشتند دارم تشکر می کنم و از آن مهمتر عذاب وجدان اینکه چرا با این موقعیت آنها را در فشار قرار داده ام ناراحت و خسته ام. خلاصه تو هم بی آنکه این نکته را متوجه شوی دفاع درست و به حق و البته بی ربط از داستان می کنی. خیلی با هم حرف زدیم و مسلم بود که ناراحتم اما سعی کردم که ازش عبور کنم اما با حرفهای تو داستان کش پیدا می کرد. خلاصه آخرش به درست گفتی که ایراد کار در انجاست که تو از جزییات کارها به من میگی و بی خود مرا در جریان روزانه ی کارها قرار میدهی. گفتی این کار را بکنند و آنها هم سعی خودشان را خواهند کرد - که همیشه هم همین طور بوده واقعا. از طرف دیگه نکته ای گفتی که باید از این به بعد بیشتر حواسم باشه. هر چند که شاید به قصد خواستی هم نگفتی اما به هر حال ضمن درست بودن حرفت ناراحت کننده هم بود. واقعا نباید از کسی توقع داشت. هر کسی گرفتار کار خودش هست. ایراد از منه که بی خود توقع دارم.

البته من هم برای اولین بار چنین کاری را به اصرار و درخواست خودشان خواستم تازه بعدش هم که دایم گفتم اصلا حالا که اوضاع اینقدر پیچیده هست قیدش را بزنند. ناراحتی ام البته از همان چیزی است که گفتم اینکه بعد از چند ماه از گفتن این داستان حالا که افتاده به روزهای آخر تازه معلوم میشه اصلا معلوم نیست وضعیت کتابها و وسایل چطور هست و تازه معلوم میشه که از حرف همسایه گرفته تا داستان پر بودن انباری طوری که درش هم به زور بسته شده و ... همه و همه تنها نقل قول از دیگران بوده و مامانت اصلا در هیچ کدام از این قصه ها حضور نداشته جز داستان خودش. مثل همیشه. داستانهایی که بی اساس نیستند اما بیشتر از اینکه از واقعیت حاضر و یا از روایتهای متفاوت شکل گرفته شده باشه حاصل گفتگوی درونی و منتزع از واقعیت هست. درست مثل مادر با شکل و شمایل دیگه ای.

خلاصه که اوقاتمون تلخ شده بابت اشتباه من. کاشکی از همان اول بهم گفته بودند شاید ظرف این دو سال گذشته کتابها را به جایی داده بودم و عده ای ازشون بهره می بردند و اگر امکانش بود با کمک کسی مثل رسول بخشی از آنها را الان اینجا داشتم. بلاخره این تمام دارایی مادی-خاطرات من از سالها کار کردن در ایران بوده. بخشی از تعلق خاطراتم. اما مهم اینه که از لحظه درس بگیرم. و فکر کنم گرفتم.

توقع نداشتن حتی وقتی به اصرار از تو می خواهند کاری ازشون بخواهی. البته بدون اغراق هرگز آدم متوقعی نبودم. تا جایی که یادمه بیش از تمام دوستانم تا جایی که از دستم بر آمده برای انها سعی کرده ام کاری کنم تا بالعکس. نمونه اش تعدادی از بچه های امرزو مشغول در کار روزنامه. کتابهایی که به دوستانم داده ام. سعی در یافتن راهی برای بیرون آمدن از ایران. و شاید دیگر مهمتر از همه وقت و انرژی و از زندگی گذاشتن برای آنهایی که باید. خانواده هم به خصوص خانواده ی خودم دست کمی از این داستان نداشته اند. از دست دادن کنکور برای بردن مادر به بیمارستان در حالی که مامانم و داریوش پایین بودند. فرستان مادر به آمریکا. کار کردن بی وقفه در شرایطی که داریوش یا بی کار بود و یا گرفتار. دنبال کار داریوش را گرفتن تا خلاصی اش از زندان در شرایطی که تازه با هم آشنا شده بودیم و مثلا روزهای خوشمون بود. در روزهایی که برنده ی جایزه سال شده بودم و از این بازداشتگاه به آن دادگاه تنها و بدون هیچ امکان مالی برای کار داریوش می دویدم. خلاصه که هر چه کردم یا وظیفه ام بوده به عنوان انسان و دوست و خانواده یا دوست داشته ام که بکنم. اما باید یادم باشه که همین اندک توقع از نزدیکان را هم نداشته باشم. چند وقت پیش بود که داشتک بهت می گفتم که ما باید سعی کنیم در این اوضاعی که به لحاظ مالی برای بابات پیش آمده اگر تصمیم داره مامانت را برای زندگی به اینجا بفرسته و گفته شاید آپارتمانی را برایش بگیرم بهت گفتم ما باید با هم زندگی کنیم تا زندگی آنها در اینجا سر روال بیفته و این کمترین کاری هست که ما در تشکر بابت زندگی دو ساله در خانه ی آنها و این همه حمایت مالی و حالی می توانیم بکنیم.

باید کرد بدون کوچکترین توقعی حتی اگر دیگران به اصرار تو را به توهم خواست و در خواستی بیندازند.