۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

سطح نازل مباحث


جمعه 15 آوریل ساعت 9 و 36 دقیقه هست. تو همین الان به سلامتی از خانه رفتی بیرون برای مصاحبه ی کاری. البته خیلی دلت برای این کار راضی نیست.

دیشب خیلی دیر خوابیدیم. ساعت از یک گذشته بود و دلیلش هم تلفنی بود که ساعت 12 من به ایران دوباره زدم تا با مامانت که چند ساعت قبلش حرف زده بودیم حرف بزنم و بگم که اصلا بی خیال آوردن بعضی از کتابهایم که در کارتونها در انباری خانه ی تهران پارس شون هست بشن. چون تو گفتی که تمام وسایلمون در انباری هست و از آنجایی که انباری در بالا پشت بام هست و فضای کوچکی داره و قراره مامان و بابات به تنهایی برن گفتم کلا قیدش را بزنند. البته مامانت خواب بود و با بابا و مامان بزرگت که داشتند صبحانه می خوردند حرف زدیم. بابات که فکر کنم خیلی در جریان داستان انباری نبود چون گفت که کلا انباری خالیه و وسایل در همان آپارتمان هست که خودمون 5 سال پیش گذاشته بودیم. و البته هر دو متوجه شدیم که احتمالا در جریان جابجایی ها نیست. به هر حال بابات گفت که باید امروز به آنجا برن چون قصد دارند ببینند که اوضاع چطوری هست و شاید که به احتمال زیاد بعد از کمی تمیزکاری و تعمیر واحد را بخواهند بفروشند و البته باید برای وسایل ما هم فکری کنند. اما خلاصه معلوم شد که آن طور که مامانت بهت گفته نیست و تمام وسایل اصلا در انباری جا نمی شوند و احتمالا تنها کتابها آنجا هستند که خودش خیلی کار سختی است به هر حال.

من که تصمیم گرفته ام بخشی از کتابهایم- که تمام داریی من در دنیا همین کتابهاست که فکر کنم نزدیک به چهار هزار جلدی بشوند و یادش بخیر که بخش قابل توجهی از حقوقم و مستمری بیمه تنها می رفت برای کتاب و مجله و ... که خیلی هاشون هم نیمه خوانده و نخوانده هستند- را که به دردمون می خورده و احتمالا تعدادشون خیلی هم نیست اینجا بیاورم و شاید بعد از مرگمون اگر در خانواده- اگر خانواده ای داشتیم- خواهان نداشت که احتمالا نداره چون زبان فارسی قاعدتا در آن حد نخواهد بود به کتابخانه ای در اینجا بدهم. به هر حال بخش عمده ای از کتابها را باید همین الان و چه بسا کمی قبل تر که مشخص شد وضعیتمون چطوری شده به کتابخانه ی عمومی در تهران - شاید حسینیه ارشاد- بدهیم. افسوس که فعلا و چه بسا تا مدتی نمی توانم به ایران برم و تکلیف این چیزها را مشخص کنم.

دیروز دوتایی به اصرار تو پیش از ظهر در میان درس و کتابخانه بودن بابت کمی استراحت گفتی بریم بیرون و آپارتمان "رنتالی" که در یورک ویل هست را ببینیم. اولش خواستم بگم که الان خیلی زوده که دنبال خانه بیفتیم. اما رفتیم و چقدر هم خوب شد که رفتیم. باورمون نمیشد که بابت واحدی رنتال که نه پارکینگ داره و نه استخر و نه ماشین لباسشویی و دو اتاق خوابه 2200 دلار بخواهند. به قول تو این باعث میشه آدم هم تصور بهتر و هم تصویر روشن تری از جایی که داره زندگی می کنه و البته طیف قیمتها دستش بیاد.

خلاصه بعد از اینکه برگشتیم و نهار خوردیم تا نزدیک ساعت 7 در کتابخانه بودیم و بعدش آمدیم خانه تا تو "اپیلاسیون" برای امروز کنی و حمام و من هم رفتم کمی ورزش. در حین ورزش مقاله ای از دکتر بهرام مقدادی به اسم نظریه ی ادبی آدورنو خواندم که واقعا تاسف آور بود. مقاله ای که در فصلنامه ی هنر چاپ شده بود و از استاد به نامی بود. در حین مقاله حدس زدم که نویسنده حتی یکی از کارهای فلسفی آدورنو را - علیرغم دایم از آنها گفتن- نخوانده و آخرش هم معلوم شد حدس درستی بود. چون بسیاری از کارهای دست سه و چهار درباره ی آدورنو جزء منابع بود به غیر کاری از خود آدورنو. آشفتگی و بی ربط بودن بسیار از پاراگرافها و در نهایت خود متن با تیتر و کلا استدلال نویسنده - که به جرات می توان گفت اساسا استدلالی در متن وجود نداشت جز کمی گزارش حاشیه ای روزنامه ای از احوالات دیگران و نه حتی خود آدورنو باعث تاسف بود. این تنها نشان دهنده ی سطح بحثها در ایران است. اینکه حتی کارهای بابک احمدی در زمره ی آثار ناب فلسفی باید در برابر این دست کارها قلمداد شود و اینکه چقدر متاسفانه گزارش های زرد - و بی ربط و حاشیه های خاله زنکی و عمو مردکی- در عرصه ی ادبیات دانشگاهی روز به روز زیادتر و چقدر سطح مباحث روز به روز نازلتر می شود. و البته مگر جز این باید انتظار داشت. وقتی طبق ویدیویی که از تلویزیون ایران در یوتوب گذاشته اند و آخوند بی شرفی ادعا میکند که خامنه ای در لحظه ی تولد وقتی داشته از "پایین ننه اش" بیرون می آمده گفته یا علی و قابله هم گفته علی یارت! و این داستانها مثل نقل و نبات در کنار دروغهای دولت در جمهوری دروغ روز به روز بیشتر میشه مگر دیگه میشه و می توان از فرهنگ و نمایندگانش انتظار خلق شاهکار داشت.

فردا صبق قراری که با بعضی از بچه ها گذاشته ایم برای صبحانه میریم بیرون. امروز و فردا را باید دریابم که اگر درس نخوانم اساسا نوشتن مقاله برای درس آدورنو دچار مشکل میشه. تو هم دیروز مقاله ی ارسطو را تمام کردی و از امروز باید بشینی پای روسو.

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

تصمیم کبری


پنج شنبه صبح هست. مثل دو روز گذشته که از صبح تا شب را در کتابخانه ی بسیار زیبا و آرام "ترینیتی کالج" در دانشگاه تو گذارندیم و درس خواندیم امروز صبح هم آمده ایم اینجا. البته هر دو کمی خسته ایم چون دیشب بعد از اینکه برگشتیم خانه ورزش هم رفتیم و کمی پینگ پنگ هم بازی کردیم و خلاصه با اینکه نسبتا زود خوابیدیم اما صبح توان بیدار شدن سر وقت را نداشتیم.

من دارم آدورنو می خوانم و تو داری مقاله ی ارسطو را دوباره نویسی می کنی. دیروز به فکرم رسید که از دوستامون برای دور هم جمع شدن و صبحانه ای و قهوه ای خوردن در کافه ی فرانسوری Crepe A Go Go دعوت کنم و چندتایی را دعوت کردم که تا اینجا آنا، کریستینا، مایانا و کریس آمدنی شده اند و جیو و سنتی هم در شهر نیستند. منتظر جواب "کلی و گوری" و منوئل با شان هستم که ببینم آنها میایند یا نه.

امروز البته قراه زودتر بریم خانه چون تو باید برای فردا کارهایت را بکنی که به سلامتی بابت یکی از کارهایی که اقدام کرده بودی و آپلیکیشن گذاشته بودی دعوت به مصاحبه شده ای. البته خودت هم خیلی تمایل به این کار نداری. گویا مدیریت فروش خدمات بیمه هست که دفتر مرکزیش در آمریکا و تگزاس هست و اینجا هم شعبه ی بزرگی داره. به هر حال باید لباس رسمی بپوشی و بروی سمت "اگلینتون".

دیروز پروفسور "گرگ آلبو" که در گروه علوم سیاسی یورک هست و دوشنبه برای دیدنش رفتیم آنجا و نبود برایت ایمیل زد که با توجه به اینکه گروه نشست امسالش را برگزار کرده و "آفر" هایش را داده از دست گروه کاری بر نمیاد. البته من و سنتی اصرار داریم که بریم و دنبال کار را از طریق جایی که اشتباه کرده اند یعنی "آدمیشن" بگیریم که تو امروز گفتی دوست نداری دیگه پیگیری کنی و نمی خواهی آنچه را که اینگونه تعیین شده به زور و اصرار تغییر دهی. قصد ندارم که بهت اصرار کنم. هر چند که فکر می کنم شاید بهتر باشه کمی دیگه پیگیری کنیم چون می دانیم که آنها اشتباه کرده اند اما می خواهم که به خواستت احترام بگذرام و آنچه را که خودت می خواهی انجام دهم. یادم نمیره که چطور وقتی در ایران کاملا از درس خواندن در آن دانشگاه و آن گروه - علیرغم شاگرد اولی و علاقه ام به رشته- خسته و افسرده شدم و رشته ای را که داشتم ظرف سه سال و 6 ترم تمام می کردم در ماه آخر ترم پنج بی خیال شدم و کاملا کنار گذاشتم و در بزرگراه مدرس بودیم که بهت گفتم نمی توانم و نمی خواهم در امتحانات شرکت کنم تو با حمایت کامل از تصمیم من قبول کردی که آنچه را که می خواهم انجام دهم. هر چند آن روز تو -و شاید خودم- و بعدا قطعا خودم هم می دانستیم پیش آمد و متوجه شدم که تصمیم اشتباهی بود و بلاخره بهتر بود که درسم را تمام می کردم و چه بسا امروز در موقعیت بهتری بودم. از طرف دیگه اما امروز و این چند سال تجارب را خیلی دوست دارم و این مسیر را بی توجه به مدرک و آینده ی کاری می پیمایم و لذت می برم. پس شاید بهتر باشد که همین گونه هم با هم این بار و به خواسته ی تو به این تصمیم احترام بگذاریم. دو روز قبل وقتی کمی خواستیم استراحت کنیم دوتایی رفتیم همین کافه ی بغل که بارها رفته بودیم "اسپرسو" و یک ساعتی نشستیم و حرف زدیم و خلاصه از آینده و اینکه درس و دانشگاه چقدر برامون مهم و یا بی اهمیته حرف زدیم. و تو به درستی گفتی که ان تلاشی که باید جوابگوی اشتیاق درونی من باشه را از من نمی بینی. گفتی که در ایران بسیار بیشتر و بهتر تلاش می کردم و واقعا خودم را تا اندازه ای وقف کارم کرده بودم و اینجا به نظرت آنقدر که باید مشتاق و یا تلاشگر نیستم. و درست می گویی. من هم از تو پرسیدم که چه آینده ای برای خودت با توجه به رشته و درس و دانشگاه متصوری و تو گفتی رویابینانه نمی خواهی جواب دهی. گفتی که حداقل فعلا خودت را در سطح یک فرد تاثیرگذار فکری نمی بینی و با این روش نخواهی دید. شاید هم اصلا نخواهی که به این مسیر بروی. گفتی بیشتر دوست داری که از یادگیری و ساخت مسیر لذت ببری و شاید در آینده توانستی به بالاتر هم - اگر بالاتر صفت درستی باشد- فکر کنی. به هر حال تو آینده را در کار دانشگاهی و تدریس نمی بینی و یا خلاصه نمی کنی برعکس من که اگر تدریس تنها گزینه نباشه از جمله ی مهمترین هاست. برای من همواره فهمیدن و فهماندن اصل بوده و بنابراین بر خلاف تو تاثیرگذاری در حوزه ی دانشگاهی خیلی مهم هست. اما به قول تو نیاز به تلاشی داره که از من دیده نمیشه.
خلاصه که باید به قول هر دومون با خودمون صادق باشیم و بابت انتخابهایمان تلاش کنیم.

خب! برم سر درسم. تو داری کلاسهای این استاد عوضی ارسطو را گوش می کنی و من هم در حال نوشتن در اینجا داشتم موسیقی کلاسیک که از آهنگ سازان مختلف روی لپ تابم جمع کردم را گوش می دادم.

هوا عالی و آفتابی است. بالای ده درجه هست و البته قراره از فردا دوباره کمی پایین بیاد و بارانی بشه. اما امروز را باید دریافت که امروزها مهم هست.

امروز 14 آوریل هست. اگر اشتباه نکنم سال پیش در چنین روزهایی تو جواب دانشگاه تورنتو را گرفتی. شاید کمی هم دیرتر. اما به هر حال مهم اینه که امروز این تصمیم را گرفته ای و البته قول داده ای که پیانو، زبان فرانسه و خواندن و با هم نوشتن یک مقاله را در صورت امکان پیگیری کنی در سالی که پیش رو داری.

سلامتی و سعادت، خوشی و خنده، آرامش و موفقیت برای همه و بخصوص تو آروز میکنم. و البته نیاز به گفتن دوباره نیست که تو برای من همه ای.


۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

Universal تمام شد


دوشنبه شب هست. بعد از اینکه صبح با هم برای پیگیری کار تو رفتیم گروه علوم سیاسی دانشگاه یورک تا با پروفسور گرگ آلبو حرف بزنیم و نبود تو طبق قرار قبلی که داشتی رفتی خانه ی آیدا که جمعه شب برگشته تا با هم برید کاستکو و کمی هم پیش هم باشید و گپ بزنید. من از بعد از اینکه بلاخره موفق شدم پرفسور ویلسون را ببینم و در مورد مقاله ی پایان ترم باهاش حرف بزنم و کمی هم در کتابخانه گشتم برگشتم خانه. اما از این چند روز بگم که چون لپ تابم دوباره ویروسی شده نتونستم اینجا پست بگذارم.

از پنج شنبه و جمعه باید شروع کنم که دو روز کنفرانس Universal بود. خیلی خوب برگزار شد و با کمک بخصوص سنتی همه چیز طبق برنامه پیش رفت طوری که شنبه چندین ایمیل از طرف بچه های گروه به ما زده شد و تشکر از برنامه ریزی انجام همه چیز طبق استاندارد و حتی بالاتر از حد پیش بینی شده بود. البته که واقعا هم هم از نظر برنامه ریزی و هماهنگی و هم از جهت غذا و پذیرایی عالی کار کرده بودیم.

جمعه آخرین روز دانشگاه تو هم بود و به سلامتی این یک سال خیلی سخت تمام شد. البته هنوز هر دو کلی کار داریم و تازه باید بشینیم و برگه هامون را بنویسیم. اما بلاخره این مسیر برای تو به اتمام رسید و امیدوارم سال آینده اگر امسال هم نشد بتونیم که با هم دمترامون را شروع کنیم.

در کنفرانس هم روز پنج شنبه با سخنرانی دیوید همه چیز خیلی خوب بود و شرکت کنندگان خیلی راضی بودند. جمعه عصر هم بعد از اینکه سنتی رفت تا به کارهای خودش برسه من تقریبا همه ی کارها را کردم و آنا واقعا خیلی در طی این دو روز کاری نکرد. البته همه چیز خوب و هماهنگ پیش رفت. خلاصه جمعه وسط روز رفتم بابت اینکه قرار بود میزهای شام را بچینند و چون روز قبل هیچ کاری برای مرتب کردن اتاق کنفراس نکرده بودند دفتر جودیت تا هماهنگی نهایی را انجام بدم. جودیت بهم گفت که پرونده ی تو را دوباره دیده و معلوم شد این اشتباه را برای گروه ما هم کرده اند و نمره ی درسهای تو در سیدنی را C در مجموع برآورد کرده اند. خلاصه برای همین امروز رفتیم دانشگاه که نشد و احتمالا دوباره باید این هفته بریم.

جمعه شب متاسفانه تو نتونستی برای شام بیای پیش من چون گروه خودتون هم برنامه ی پایان سال را داشت. من که رسیدم خانه ساعت نزدیک 10 بود و فقط کمی نشستم و دوتایی غش کردیم. شنبه هم رفتیم تا از فینچ پیاده بیایم خانه که سر راه به خانه ی آیدا سر زدیم که شب قبلش برگشته بود تورنتو. خلاصه بعد از نیم ساعتی که آنجا بودیم زدیم به راه و برگشتنی در یک کافه نشستیم و کمی گپ زدیم در حالی که داشتیم خیابان و تقاطع ایستگاه "سامر هیل" را که از مناطق خوب شهر هست می دیدیم و از هوای زیب لذت می بردیم خستگی روز قبل و پیاده روی را کمی در کردیم و از آنجا تو رفتی سمت "کندین تایر" تا خرید کنی و من هم رفتم کتابخانه ی ربارتس تا کتاب بگیرم. تا برگشتم خانه و بعد از اینکه با مامانم و مادر حرف زدیم دیگه حسابی خسته و دیر وقت شده بود. البته بگم که صبحش دوتایی با هم رفتیم کافه ای فرانسوی که "کربی" به تو معرفی کرده بود نزدیک خانه در "یورک ویل" و "پن کیک" و بهترین قهوه ای که در اینجا خورده ایم را گرفتیم و بعد زدیم به راه که خیلی طولانی و البته خسته کننده برای من و تو که از قبل هم خسته بودیم بود.

یکشنبه دیروز هم درس نخواندیم و بعد از تمیز کردن خانه در هوایی تقریبا بارانی کمی قدم زدیم و بعد از کلی با تهران حرف زدن که شامل مامانت و بعدش هم لیلا شد شب کمی تلویزیون دیدیم و شرابی خوردیم و آرام گذراندیم.

حالا که برنامه ی مامان و بابات برای آمدن درست شده باید خیلی مواظب این دو هفته ی پیش رو بابت تنظیم وقتمون برای نوشتن و درس خواندن باشیم. بخصوص تو که باید تا آخر آوریل برگه هایت را تحویل دهی. همانطور که حدس میزدم و بهت گفته بودم این تا حدی اخلاق مامانت هست که هنوز چیزی بطور قطعی مشخص نشده حکمش را صادر می کنه. بیچاره بابات داشت تمام تلاشش را برای امدن می کرد اما مامانت هم خودش را و هم تو را خیلی در فشار روحی گذاشت و گفت که ما نمی تونیم بیایم. البته این داستان نافی اوضاع خراب آنها و ملت نیست اما به هر حال خیلی باعث خوشحالیه که دارن میان. امیدوارم هم بهشون خوش بگذره و هم بتونن که کمی استراحت روحی کنن.

خب! به سلامتی باید از فردا - چه بخواهیم و چه نه- درس خواندن را شروع کنیم. امیدوارم که برنامه هامون را بتونیم طبق برنامه پیش ببریم تا کمتر دچار استرس بشیم. حالا که هم دانشگاه و کلاسها تمام شده و هم کنفرانس برگزار شده دیگه باید متمرکز روی برگه هامون کار کنیم. ارسطو، توکویل، روسو و هابرماس برای تو و مارکس و هگل از یک سو و آدورنو و هگل و کلا دیالکتیک در سویی دیگر برای من. ببینیم چی میشه.

راستی امروز از یکی از جاهایی که برای کار آپلای کرده بودی بهت خبر دادن که بیا برای مصاحبه. امیدوارم درست بشه. البته امیدوارم از کارش خوشت بیاد و از همه مهمتر اینکه خیالت را بابت کمی پس انداز کردن و جا افتادن در جامعه ی اینحا راحت کنه. عزیزم ما روی "رایت ترک" هستیم نگران نباش.

۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

SPT's conference


My laptop gets infected again and I can't write in Persian. Just for record I should say that our conference ran wonderful and everyone seems to be happy. Santi helped us more than we've expected. David's talk was really inspiring and our plans went perfectly right.

Tomorrow you and me will go to the York Uni to follow up your case. Although you're not happy to do this. I will write these last days in Persian whenever this damn laptop gets fixed


۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه

کنفرانس

پنج شنبه صبح خیلی زود هست و هوا هنوز تاریکه। دارم آماده ی رفتن به دانشگاه میشم برای برگزاری کنفرانس। تو بیدار شدی اما گفتم بخواب که روز طولانیی پیش رو داری। تو تمام روز را کلاس داری و به سلامتی آخرین روز کلاس و دانشگاهت در این مقطع هست। من هم دیروز کلاسهایم تمام شد و از دیروز تا آخر شب که آمدم خانه درگیر کارهای مقدماتی کنفرانس بودم।

قراره که اگر حالش را داشتی سر شب که در خیابان کویین به یک بار می رویم تو هم بیایی। خب خیلی داره دیر میشه چون باید هفت و نیم دانشگاه باشم و یک ساعت و خورده ای هم در راه خواهم بود। تنها اینکه دیشب بابت زنگ زد و گفت هر طور که بتونن سعی می کنن که بیان। امیدوارم همه چیز به خوبی جور بشه।

۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

حال و روز مردم


دیروز بعد از خرید از کاستکو رفتیم تا شام کنفرانس را سفارش بدیم که نه تنها طرف را پیدا نکردیم که کلا خیلی دفتر "شیشیر" جای عجیب و غریبی بود. خلاصه که طرف نبود و بعد از کاستکو و آنجا رفتیم خوابگاه آنا و یکی دو جای دیگه را پیدا کردیم و ازشون قیمت گرفتیم و بلاخره به جای دیگه ای سفارش دادیم. این GA هم خیلی از ما وقت گرفت و هم انرژی. به آنا گفتم که احتمالا برگزاری این کنفرانس پر کارترین و سختترین GA بود که به ما افتاد. البته خیلی چیزها هم یاد گرفتیم اما نسبت به پولی که بهمون داده اند واقعا در قیاس با کار بقیه ی بچه ها غیر قبل مقایسه هست.

بعد از آن من و تو رفتیم دفتر گروه علوم سیاسی تا ببینیم آن عوضی که قرار بود مدرک و فایل تو را بفرسته فرستاده یا نه که در همان زمانی که آنجا بودیم اتفاقی فایل تو رسید. البته این مانع از اینکه تو - البته به اصرار من- شکایت رسمی نکنی نمیشه. ما باید این کار را بکنیم تا به همین راحتی با زندگی و سرنوشت آدمها بازی نکنند. از آنجا تو که خیلی خسته بودی آمدی خانه و من با آنا قرار داشتم تا پوسترهای کنفرانس را به دیوارها بزنیم. دیگه تا رسیدم خانه نای حرف زدن هم نداشتم و شب شده بود.

امروز هم صبح تو رفتی کلاس و من هم رفتم کتابخانه ی "ترینیتی کالج" که احتمالا از بهترین کتابخانه های دانشگاه شما و کلا بسیار کتابخانه ی آرام و مناسبی است. کمی درس خواندم تا تو آمدی و بعد از آن تو رفتی خانه و من هم رفتم کمی وسایل لازم برای کنفراس را خریدم و پوسترهای سایز بزرگ را چاپ کردم تا فردا بعد از آخرین جلسه ی کلاس نظریه ی انتقادی که کلاس خیلی خوبی بود و می توانست به مراتب برای من مفیدتر باشه اگر درسهایش را منظم می خواندم آنها را به بقیه ی دیوارها دور و بر دانشگاه بزنم.

الان تو داری با مادر حرف میزنی و من هم بعد از حرف زدن باید کارهایم را کنم تا زود بخوابم. از فردا صبح باید ساعت 8 دانشگاه باشم تا احتمالا شب در دانشگاه و جمعه هم که شاید تا خیلی دیرتر.

یک ساعت پیش هم تو با مامانت حرف زدی که بهت خبر داد که به دلیل اینکه وضع مالی اجازه نمیده احتمالا نمی تونن بیان. اصلا باورم نمیشه. می دانم که تو چه حالی داری و تازه داری سعی می کنی نشان ندی. هر دو بیشتر از خودمون برای آنها ناراحتیم که فکر می کردیم شاید با آمدن چند هفته ای اینجا کمی حال و اعصابشون استراحت کنه. البته هنوز کمی امید هست اما دلیل اصلی بی پولی است. واقعا باورش برام سخته که وضع بابا و مامانت به جایی رسیده که از پرداخت پول بلیط هواپیماشون ناتوان شده اند. خیلی ناراحتم. سالها زحمت و تلاش سخت. مردم داری و امانت داری. بدون اینکه حرفی پشت این همه سال کار و زحمت باشه، اما حالا وضع شون به اینجا رسیده. این همه ادم به عنوان کارمند و نان آور خانه هایشان تمام چشم امیدشان به همین شرکت و کار هست اما این نتیجه ی کار شده. این فقط وضع آنها نیست. وضع و حال تمام ایرانی هایی شده که یا با دولت نیستند یا می خواهند سالم باشند.

این نتیجه ی حکومت "الهی" سلاطین نشسته بر بشکه های نفت و گرده ی ملت است که دستانشان تا ساعد در خون فرو رفته است. این نتیجه ی بلاهت باورمندان به حکومت "الهی" است. نتیجه ی حکومت بر جهالت قوم و سکوت ما.

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

درسی که از تو گرفتم؛ بحران و عبور از آن


دوشنبه صبح زود هست. باران میاد و قراره سنتی بیاد دنبال من و تو و بعدش آنا تا چهار نفری بریم "کاستکو" برای خرید چیزهایی که برای کنفرانس ما لازمه. دلیل آمدن تو علیرغم کلی درس و کاری که داری اینه که تو کارت عضویت انجا را داری. اما دلیل اینکه این چند روز من اینجا سری نزدم این بود که از جمعه که تو بهم خبر شوکه کننده ی گم شدن مدارکت در دانشگاه یورک بی صاحب مونده را دادی تا دیروز که واقعا روز بسیار زیبا و دل انگیزی را گذراندیم خیلی حال و حوصله نداشتم.

آره! من که همیشه گفته بودم از دانشگاه یورک - قسمت اداری البته که مسلما در خیلی از کارها مهمترین قسمت می تونه باشه- با آن پدری که از من درآورد متنفرم، حالا با داستان تو دیگه تصمیم به ماندن ندارم. جمعه قبل از اینکه برم سر کلاس با آنا داشتیم نهارهای کنفراس را سفارش می دایدم که تو بهم زنگ زدی و گفتی با دانشگاه یورک و گروه علوم سیاسی حرف زده ای و مسئول پرونده ها گفته هرگز پرونده ی تو را دریافت نکرده. بعد هم که تو پیگیری کردی بلاخره با آن آدم عوضی که پرونده ات را نفرستاده حرف زدی و معلوم شده یارو اشتباهی - البته به اشتباهش باز هم پی نبرده و معتقده که کار درستی کرده- نمره ی مدرک سیدنی تو را C برآورد کرده و برای همین مدرکت را اساسا نفرستاده به گروه. حالا با اینکه تو کلا بی خیال همه چیز شده ای - و از همان جمعه که من از شدت عصبانیت مثل همین الان تمام روز را تپش داشتم تو بی خیال و خونسرد بودی- اما من اصرار دارم امروز که رفتیم دانشگاه بعد از کاستکو تو باید بیایی و پیگیری و شکایت کنی تا اینطوری با سرنوشت یک آدم دیگه ای سال بعد دوباره بازی نشه.

به هر حال با این داستان نه تنها جمعه که تا آخر ماه می تونست خراب باشه. اما وقتی از کلاس برگشتم خانه دیدم تو خیلی راحت مسئله را پذیرفته ای و معتقدی که حتما صلاح کار و ما در این هست و شاید بهتره امسال را کار کنی تا هم کمی استراحت کرده باشی و هم کمی پس انداز کنیم.

جمعه شب با جیو و آنا و عدنان قرار بود بریم رستوران اتیوپی. رفتیمو خیلی خوشمان نیامد. یعنی با توجه به نان و نحوه ی سرو شدن غذا بیشتر به نظر می آمد که حاشیه هایش جذابه تا کیفیت و نوع غذا. خلاصه چند ساعتی نشستیم و حرف زدیم و کمی فضامون را عوض کردیم. شنبه هم صبح دوتایی با هم رفتیم محله ی ایتالیایی ها "لیتل ایتالی" و جایی را برای صبحانه انتخاب کردیم که در نهایت تو گفتی بهترین صبحانه ای بود که از آمدن مون به کانادا تا حالا بیرون خورده ایم. هم غذا خوب بود و هم دکور. دیوارهای رنگی و سقف بلند و خلاصه جای جالبی بود. قرار شد سه هفته ی دیگه که به سلامتی مامان و بابات میان باز هم بریم آنجا. من و تو تصمیم گرفته ایم حالا که هوا خوب شده بیشتر بریم بیرون و تازه فرصتی به خودمون بدیم که شهر را بشناسیم. هوا عالی بود و بعد از آنجا رفتیم به نان و شیرینی فروشی که دقیقا آدم را یاد مغازه های ارامنه در خیابان بهار می اندخت. برای شب که قرار بود بابت عید دیدنی بریم خانه ی مهناز و نادر پای سیبی گرفتیم و برای خودمان هم نان. سر راه برای آریا هم اسباب بازی به مناسبت عیدی گرفتیم و خلاصه بعد از برگشتن و تلفنی با ایران مفصل حرف زدن رفتیم عید دیدنی.آخر شب که برگشتیم خانه دیگه نای ایستادن نداشتیم و تا خوابیدیم البته ساعت نزدیک یک بامداد بود.

یکشنبه - دیروز- اما روز بسیار دل انگیزی بود. یکی از بهترین روزهای من و تو در تورنتو به قول تو. هیچ کار بخصوصی هم در ظاهر نکردیم اما بسیار لذت بردیم. البته من به تو گفتم دلیلش آسان گیری و خونسردی و چشم به آینده داشتن تو بود که برای من درس بسیار بزرگی را داشت و واقعا دیدم که چطور می توان بر مسائلی به این اهمیت و مشکلاتی چنین تاثیر گذار غلبه کرد و با خونسردی رو به آینده داشت.

نزدیک ظهر بعد از اینکه خانه را دوتایی با هم تمیز کردیم برای یک پیاده روی طولانی در مسیری تازه رفتیم از ایستگاه "اگلینتون" در خیابان یانگ تا خانه پیاده آمدیم. مسیر طولانی و هوای زیبا و حرفهای قشنگ با کافه ای که سر راه در آن نشستیم که البته قبلا هم دوبار رفته بودیم یکبار همان اوایل من و تو با هم یکبار هم با توکا و همسرش. خلاصه که خیلی بهمون روحیه داد و قرار شد هر ویکند یک پیاده رویی طولانی و حسابی بریم. تنها نکته ی خوب - درس که نخوانده ام و در این هفته هم بابت کنفرانس نمیرسم که بخوانم- از هفته ی پیش تا حالا برای من این بوده که کمی وزنم را کنترل کرده ام و داریم دو تایی کمی رژیم می گیریم.

در راه برگشت هم رفتیم "رفرنس لایبرری" تورنتو را دیدیم و تصمیم گرفتیم که حتما عضوش بشیم. با اینکه نزدیک خانه هست اما تا حالا وقت نکرده بودیم که بریم اطراف مون را ببینیم. از آنجا تو امدی خانه و من هم رفتم کتابخانه ی دانشگاه تو بعد از اینکه آمدم خانه دوباره مثل دیروز تا ساعت 8 شب درگیر تلفن شدیم. اول با مادر اسکایپ کردیم و بعدش هم ناصر زنگ زد و کلی درباره ی ایران با هم حرف زدیم و اینکه با حسین که حرف زده متوجه شده که آقایان برای بقای خودشون حاضر به معامله هم شده اند. پایین آوردن سطح مطالبات به ریاست جمهوری و امتیاز برای ماندن.

به هر حال بعد از آن خبر شوکه کننده با کمک و خواست تو ما از آن بحران عبور کردیم و دیروز به قول تو تجربه ای یکه و تازه در تورنتو داشتیم. نه کار بخصوصی در ظاهر کردیم و نه جای خاصی رفتیم دوتایی با هم گفتیم و برنامه ریزی کردیم و قدم زدیم و از هوا لذت بردیم. به امید ادامه ی چنین روزهایی امروز و این هفته و این ماه و سال و دهه را آغاز کرده ایم.