۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

اولین حقوق


امروز اولین حقوقت را در کانادا گرفتی. 1600 دلار بابت کار روی کتاب دکتر "پی یر" از طرف دانشگاه به حسابت آمد. مبارک هر دو مون باشه.

دیروز که رفتی دانشگاه متوجه شدی که داستانی که "کودی" گفته بود درسته و اسامی بچه های دکترا را برای پذیرفته شدگان فرستاده اند. جالب اینکه حتی "کمرون" که بهترین دانشجوی دوره ی شماست نفر 15 لیست انتظاره و خودش بهت گفته بود که اصلا امیدی به قبولی نداره. به هر حال آرزو می کنم که داستان دانشگاه یورک زودتر به سر انجام برسه و تو خبر قبولی ات را بگیری. امروز از جودیت که پرسیدم گفت تا آخر ماه جوابها میاد.

امروز رفتم دانشگاه و تو هم بعد از اینکه متوجه شدی حقوقت آمده رفتی "منولایف" و برای عید کارت برای آمریکایی ها گرفته ای و ایرانی ها و عکس براشون چاپ کرده ای و فرستادی. عصر هم که من آمدم خانه دیدم که برای شب شرابی گرفته بودی و وسایل شام را تهیه کرده بودی. الان هم که دارم می نویسم تو داری آماده خواب میشی و من هم بعد از نوشتن این یادداشت جمع می کنم و میام. هر دو از بس خورده ایم دل درد گرفته ایم.

امروز سونامی وحشتناکی که در ژاپن آمده حسابی حال من و تو را گرفته بود. صبح که داشتیم اخبار را میدیدیم گفتم خیلی از این قربانیان دیشب عاشقانه خوابیده اند بسیاری با طمع و حرص، عده ای با امید به آینده و عده ای نا امید. اما الان دیگر تفاوتی نمی کند، به قول کیرکگارد: اکنون تمامی چالشها به پایان رسید. پس باید قدر لحظات و روزها را بدانیم و بدانم. قدر عشقها و امیدها، رنگ ها و خوابها، قدر زندگی را بی هیچ بیش و کم.


۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

باید که به فال نیک گرفت


بعد از ظهر است. هر دو خانه ایم. باران و برفی تند با هم می بارند. اجاق ما روشن است و عطر مطبوع خوراک در هوا. پنجره ی بزرگ اتاق اما کاملا مه گرفته است. هر دو خوشحالیم و خندان. هر چند خسته و کمی بی حال. ساعتی پیش "کودی" دوست و همکلاس دانشگاهیت خبر داد که هیچکدام از شما پذیرش امسال دانشگاه خودتان را نگرفته اید. او که بسیار ناراحت بود به کشورش باز خواهد گشت و در دانشگاه UCLA ادامه ی تحصیل خواهد داد. تو اما منتظر جواب "یورکی" که من بدان بسیار امیدوارم.

روحیه ات اما عالی است. عالی. مثل همیشه. بعد از اینکه با "بلت" صحبت کردی و گفت که احتمال پذیرش امسال برای تو و دیگر بچه ها با توجه به کم شدن بودجه و سختتر شدن مسیر کم شده و تشویقت کرد که برای یکی دو سالی به یورک بیایی و ادامه ی درس دهی و کار کنی و OSAP بگیری و غیره و باز هم تلاش کنی برای آمدن به تورنتو هر دو انتظار این خبر را داشتیم و به همین دلیل هم خیلی ناراحت نشدیم. من حقیقتش البته احتمال پذیرش ات را می دادم اما حالا که تو هم به دانشگاه من خواهی آمد - به امید خدا- شکل زندگی و محل آن تا اندازه ای تغییر خواهد کرد تا بعد.

خب! در این روز زیبا و با برکت همه چیز را به فال نیک می گیرم. راستی دیشب خواب دیدم که چند ساعت مچی که مادر به من داده بود در انبار خانه ی سراج بالای پشت بام کنار هم قرار گرفته و من کمی از بی توجهی ام به آنها ناراحت شده ام. وقت را باید دریابم. وقت تنگ است و کار بسیار. اما با روحیه همه چیز را به فال نیک می گیریم.

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

نابغه


تازه از دکتر برگشته ایم. برای پای تو رفتیم دکتر و بعدش هم عکس از پایت گرفتیم و خرید کردیم و الان هم تو داری شام درست می کنی. با مامانم و مادر هم حرف زدیم که خوب بودند. مامانم هنوز نرفته چکی که برایش فرستاده ایم را نقد کند و احتمالا هم قصد داره که اصلا نره.

امروز هر دو کلاس داشتیم. من بعد از کلاس آمدم دانشگاه تو و بعد از یک ساعتی که در "لاونج" گروه شما نشستم تا تو با استادهایت حرف بزنی و درباره ی مقالات پایان ترم تصمیم بگیری و من هم اخبار ایران را چک می کردم که روز زن بود و باز هم دلاوران زن و مرد در خیابانها به سرکوب و استبداد اعراض کرده اند. البته با آیدین بعد از کلاس که حرف می زدیم از بی برنامه بودن و آشفتگی در برنامه ریزان می گفتیم که چقدر در کوتاه مدت باعث ضرر خواهد بود.

امروز آخرین جلسه ی درس درباره ی دیالکتیک منفی آدورنو را داشتیم و من بطرز عجیبی - بخاطر تنبلی- این فرصت تاریخی را از دست دادم و نرسیدم که با برنامه ی کلاس خودم را با متن خوانی هماهنگ کنم. البته تصمیم گرفته ام که مقاله ام را در باره ی این کار و نقد آدورنو به آیده آلیسم آلمانی بنویسم که می دانم چقدر چالش انگیز و سخت برایم خواهد بود اما امیدوارم که چیزی از ته اش یاد بگیرم.

دیروز هم من رفتم دانشگاه برای جلسه ی گروه برای بچه های فوق که می خواهند به دکترا بروند و اطلاعات مفیدی از "گمل" گرفتیم. تو هم که صبح با آیدا رفته بودی دکتر برای کار اون و بعدش هم "کاسکو" برای خرید خودمون. تا برگشتی ساعت 9 شب بود و تا کارهایت را کردی و خوابیدیم ساعت نزدیک یک شده بود.

امیدوارم که این امیدواری را به شروع درس خواندن از دست ندهم. بلاخره باید شروع کنم. اتفاقا دیروز در راه که بودم برنامه ی "آیدیا" از رادیو CBC را گوش می کردم که راجع به تمرین و ممارست در موفقیت بجای باور به IQ بود. خلاصه برنامه ی جالبی بود و مثالهای داروین، انشتین و موتزارت گویای خیلی چیزها بود که انگار نوابغ بیشتر از اینکه نابغه به دنیا بیایند ساخته می شوند. خلاصه که باید 10 سال مستمر و حدود 1500 ساعت در مجموع - روزی 4 ساعت- کار کرد تا به سطح متخصص رسید. نابغه بودن پیشکش.

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

دوباره شهرزاد


آخر شب هست و تازه از رستوارن شهرزاد برگشته ایم خانه. با جیو و آنا رفته بودیم و سنتی نتونست که بیاد. شب خوبی بود و بعد از ماهها که قرار بود با هم بریم شهرزاد بلاخره رفتیم.

فردا باید برم دانشگاه و تو هم آیدا را باید ببری دکتر چون دکترش کانادایی هست و مشکل زبان داره. البته بعدش هم اون تو را میبره کاسکو برای خرید. هفته ی بعد آیدا میره ایران و بعد از عید بر میگرده برای همین لازم هست با اینکه پات کمی درد داره فردا را بری خرید. من هم باید برای جلسه ی گروه برم دانشگاه.

امروز هیچکدام درس نخواندیم - برای من که شده کاملا عادت- از فردا امیدوارم که جدی شروع کنم. البته امروز را کمی هر دو استراحت کردیم. بعد از تمیز کردن خانه و با ایران حرف زدن نهار خوردیم و کمی دوباره خوابیدیم. با اینکه من می دانستم خواب بعد از ظهر مرا کسل می کنه اما خوابیدم تا هم کمی از بی حالی بابت سرماخوردگیم کمتر بشه و هم تو کمی استراحت کنی.

با مامانم و مادر هم حرف زدیم و ساعت تقریبا 7 بود که رفتیم سمت شهرزاد. من و تو زودتر از بقیه رسیدیم و بعدش هم آنا آمد. خلاصه شب خوبی بود. بخصوص بعد از دیشب که تو کمی ناراحتی و خستگی ات را ریختی بیرون. امشب خوب بود. کمی آرام و کمی شاد. جیو پیشنهاد داد که ماهی یا دوماهی یکبار به یکی از رستوران ها و یا کافه های کشورها و فرهنگ های مختلف بریم و قرار شد خودش جای اول را انتخاب کنه. خلاصه که باید کمی خودمون را آماده درگیر شدن با فضا و محله های شهر کنیم و آرام آرام از فضای فقط دانشگاهی در بیاییم.


۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

درآستانه


داشتیم با هم فیلم "تعطیلات" را که برای بار چندم از تلویزیون پخش میشه جسته و گریخته با شام که می خوردیم می دیدیم که تو بعد از اینکه گفتی که من مدتی هست که خیلی تو خودم رفتم و دایم دارم به مسایل ایران و درسم و خانواده فکر می کنم و البته متوجه نیستم که چقدر بی حوصله و ساکت شده ام، کمی سکوت کردی و برای اولین بار در این بیش از ده سال برای اولین بار طوری مرواریدهای اشکت از چشمانت سرازیر شد که تا کنون ندیده بودم. نه از من و نه از خودت و نه از یک موضوع مشخص، بلکه از فشاری که در تمام این مدت بخصوص بابت درس و مسایل ایران و خانواده روی تو هست خسته و فرسوده شده ای.

من از مدتی قبل متوجه ی این فشار بخصوص روی تو شده بودم و احساس نیاز به کمی تغییر و تفریح و درس و ورزش مرتب - در یک کلام برنامه ریزی- را برای زندگی مون کرده بودم. حالا و امشب وقتی اشکهای تو و نگرانی ات را دیدم متوجه شدم که این موضوع را باید خیلی جدی بگیرم و از همین لحظه در پی تغییر باشم.

هم از نظر ظاهری و هم باطنی زمانه زمانه ی تغییر و کمی بهتر شدن و جابجایی است. از فردا مرد دیگر تو می شوم. و با این کار نه تنها خودم و تو را که آینده و زندگی را نجات خواهیم داد.

دیگر نباید اجازه دهیم که کمترین ها و بیشترین ها بنیاد زندگی ما را نشانه رود. من و تو باید به همه چیز احساس مسئولیت خود را داشته باشیم اما باید بدانیم که تنها با درست پیش رفتن و دقیق بودن می توانیم برای خودمان و دیگران کاری کنیم.

من و تو. دیگر نباید اجازه دهم که تو اینگونه احساس خستگی و هر دو احساس فشردگی و فرسودگی کنیم. من و تو که خوشبخترین هستیم و باید باشیم. همان کارهایی را کرده ایم که خواسته ایم و همان کارهایی را می کنیم که می خواهیم.

من و تو.

منی که تو ار عاشقانه می پرستم. من در آستانه ی بار دیگر تولد با توام. عشق جاودان من.

مچ پا


شنبه ظهر هست. تو داری کیک درست میکنی و من منتظر تماس عارف از ایران هستم که برای آمدن بیرون احتیاج به راهنمایی داره. از سه شنبه شب تا امروز هیچ اتفاق خاصی خارج از عرف این مدت روی نداده جز اینکه روز پنج شنبه که من در کلی داشتم درس می خواندم و تو کلاس داشتی و در راه آمدن به کتابخانه پایت پیچ خورد و هنوز ورمش کاملا نرفته.

همون شب رفتم برات از داروخانه نوار کشی مچ پا گرفتم و شب هم تخم مرغ زدیم بهش و خلاصه خیلی رو پا نیستی. البته دیروز که رفتم دانشگاه و تو ماندی خانه و استراحت کردی خیلی بهتر شده اما به هر حال هنوز ورم داره و درد. این همون پایی هست که در ایران هم یکبار به شدت پیچ خورد و در ان تابستان گرم یک ماهی در گچ بود. کلاسهای بابک احمدی را با هم در آن مدت می رفتیم یادت هست؟

جواب دادگاه داریوش هم آمده و شکایتش رد شده. از اول هم معلوم بود که نمی تونه کارش را درست پیش ببره. چند ماه نشسته خانه در رویای آسان پول دار شدن رویای هر آدم "ابلهی" که در دور و برمون هم کم نیستند. تلفن مامانم هم قطع شده و نمی دانم تونست کار کتابخانه را بگیره یا نه. دیشب که با مادر حرف میزدم گفت فعلا مصاحبه داده و منتظر جوابش هست.

دیروز کتابهایی که مامانت از دبی برایم پست کرده بود رسید و "دیالکتیک انضمامی بودن" که احتمالا برای تزم خیلی بهم کمک می کنه را زحمت کشیده و فرستاده. آیدا هم باز قرار شده برای عید بره ایران و بعدش برگرده. بعد از اینکه به برادرش ویزا ندادن برنامه های همشون بهم خورد. ماشین پدر آریو را هم اشتباهی به جای بنزین گازوئیل زده بود و خلاصه ماشین را خوابانده بود. آریو بهش گفته بوده اگه تصادف می کردی بهتر از این اشتباه بود. البته من بهشون گفته بودم که موتورش را تمیز می کنند و درست میشه اما آریو گفته بوده که هفت هشت هزار دلاری خرج داره که با 500 دلار درست شد.

دیروز با مامانت که دبی هست چت کرده ای و از تو خواسته برای تولد 25 سالگی جهانگیر تو براش یک "آی پاد" از اینجا بگیری و از طرف همه بفرستی دبی. تو دیشب می گفتی به هر حال این چند صد دلار الان در زندگی ما خیلی تاثیر داره اما گفتم بعد از عمری یک چیزی از ما خواسته اند و اصلا نباید به این چیزها فکر کنیم. تو که به سلامتی قرارداد کاریت را هم فرستادی و احتمالا به زودی کارت شروع میشه که کار خوبی هم هست. باید متن دستنویس پروفسور "پی یر" را بخوانی و برای چاپ آماده اش کنی. خدا را شکر کارش در خانه و از طریق ایمیل پیش میره.

از طرف دانشگاه هم چک 600 دلاری "کیو پی" را فرستاده بودند و دیروز رفتم گذاشتمش به حساب که اتفاقا آیدا هم از تو پرسیده بود کمی پول داری بهش قرض بدی و خلاصه با اینکه قرار شد برایش بریزی به حساب قضیه منتفی شد و خلاصه فعلا این ماه را باید با تمام احتیاط پیش بریم تا بتوانیم با حقوقی که تو قراره بگیری - بعد از اینکه کار را انجام دادی- دو ماه آینده را جلو ببریم.

اما از درس بگم که هیچی و بهتره هیچی نگم.

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

کلی راه برای رفتن


سه شنبه شب هست و تو داری شام را آماده می کنی. از یکشنبه که آخرین پست را گذاشته ام تا همین الان شاید به جرات بتونم بگم که تنها در ساعتهایی که خواب بودم بطور مستمر پشت این میز و لپ تاب نشسته ام. از دوشنبه صبح که خبر اتفاقات ایران رسید حدس زدم که تظاهرات 10 اسفند عبور به مرحله جدیدی است. به همین دلیل نشستم به نوشتن برای سایتهای مختلف و خلاصه قید رفتن به کلاس آدورنو را هم که امروز حتما باید میرفتم و پروپزالم را میدادم زدم.

نتیجه اش بد نبود و کارهایی کردم. تنها برای اینکه دل خودم را خوش کنم که من هم سهمی در این تحولات دارم. من و تو. چون بدون کمکهای همه جوره ی تو که اصلا نمی توانم کار کنم. این یکی دو هفته دوباره نمی تونم شبها بخوابم و دایم با نگرانی از ایران بیدار میشم. تازه من که هیچ کس را هم آنجا ندارم. به فکر آنهایی هستم که عزیزانشون - نسبی ها- آنجا هستند. و گرنه که تمام این دلیران عزیزانند.

دیشب با مادر و بعد مامانم و داریوش حرف زدم و دیدم که ای بابا ما برای کی نگرانیم. مامانم با این سن و شرایط جسمی داره میره دنبال کار و از آن طرف امیرحسین و داریوش نشسته اند روی ... تا جوجه هاشون دربیاد. با مامانم هم کمی درباره ی اسکار که می دونستم دوست داره تا راجع بهش حرف بزنه گپ زدیم.

تو هم مقاله ی روسو را تمام کردی و امروز رفتی سر کلاس و به استادت تحویل دادی. کمی حالت سرماخورده داری و با این حال امشب رفتیم و دوتایی کمی پینگ پنگ بازی کردیم. فردا من باید برم دانشگاه برای مقدمات برگزاری کنفرانس مون در SPT. تو هم باید تمام روز را ارسطو بخوانی تا بتوانی با خواسته های استاد درس همراهی کنی و بیشتر به این متن از ارسطو ارجاع بدی تا به حواشی.

خلاصه که ماه مارس شروع شد و من هنوز درس خواندنم شروع نشده. کلی متن برای خواندن دارم و کلی راه برای رفتن و نکته برای فکر کردن اما من هم نشسته ام تا جوجه ها دربیایند انگار!