۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

آغاز اولین روز از دهه ی تازه ی ما


اولین پست در دهه ی جدید؛ صبح روز اول ژانویه 2011 شنبه ای بارانی و زیبا.

دیشب بعد از اینکه با آمریکا - مادر و مامان و خاله- حرف زدیم داشتیم از در می رفتیم بیرون که فرشید زنگ زد. گفت امشب اگه برنامه ای ندارید بیایید خانه ی من. گفتم داریم میریم "کویین" خلاصه با همون فرشید قبلی که سالها پیش در ایران می شناختمش فرقی نکرده بود وقتی که گفت جا گیرتون نمیاد، خیلی شلوغه، تاکسی نیست و ... . البته درست میگفت بلاخره شب سال نو بود و خیلی ها برای آتیش بازی و ... آن اطراف بودند اما همانطور که به خودش گفتم کسی اگه سیدنی را تجربه کنه دیگه بعیده جای دیگه ای به نظرش شلوغ بیاد.

به هر حال دوتایی رفتیم و چندجایی از قبل بلیط فروخته بودند و نمیشد رفت داخل. اما جاهای دیگه ای بودند که هنوز جا داشتند و ورودی می دادی و می رفتی داخل تو گفتی به هر حال در حال حاضر بهتره کمی به فکر پولهامون باشیم و درست می گفتی و این شد که نرفتیم. ما بعد از یک قدم زدن حسابی تصمیم گرفتیم برگردیم سمت خیابان "بلور" و بریم یک بار ایرلندی که می شناختیم. خلوت بود و خیلی فضای سال نو نداشت. اما برای من و تو که می خواستیم دوتایی بشینیم و گپی بزنیم بد نبود.

بعد از اینکه خنده کنان برگشتیم خانه مامانت بهمون زنگ زد و کمی هم با اون حرف زدیم و سال نو را آغاز کردیم و فال حافظ گرفتیم و خوابیدیم تا الان که تو هم بیدار شده ای و باید این دو سه روز را بکوب درس بخوانیم و مقالات درسیمون را تحویل بدیم.

قرارمون شد که امسال اولویت را به "آینده" بدیم. برای این کار و برای نتیجه گرفتن عالی در پایان این دهه باید - به ترتیب- ورزش، درس، تفریح و جا افتادن را تمرین کنیم. می خواهیم ورزش کنیم و حسابی درس بخوانیم و می دانیم برای این کار نیاز به تفریحاتی داریم که من اسمش را تفریح فعال گذاشته ام تئاتر و موزه و موسیقی و سینما و کارهای فرهنگی و البته به قول تو گشتن و چرخیدن در اطراف و اکناف کانادا و دنیا! عالیه نه؟

اما شعر حافظ که آمد بیتی داشت که من همیشه دوستش داشت:
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کین می لعل
دل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس

خلاصه که 1.1.11 مبارکه

۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

با امید آغاز می کنیم


آخرین ساعتهای سال 2010 هست. جمعه ساعت 6 عصر. البته هوا تاریکه و خنک. اگر سیدنی بودیم الان ساعتها بود که وارد سال جدید شده بودیم.

امروز بعد از تمیزکاری حسابی خانه رفتیم بیرون تا کارتی برای امشب بخریم که توش هر کدوم برای آن یکی آرزوها و خواستهایمون را بنویسیم. بعدش هم من رفتم سلمانی و تا برگشتم خانه تو عدس پلویی بی نظیر درست کرده بودی و البته خسته بودی و هستیم. حالا هم رفته ای دوش بگیری و برای شب که احتمالا قراره بریم خیابان "کویین" تا کمی در شادی سال نو با دیگران شریک بشیم آماده بشی.

خب! سال سال خیلی سخت و تا اندازه ای طاقت فرسا بود. اما تجارب خیلی ارزشمندی به دست آوردیم و اگر بتوانیم برای آینده چراغ راهمون کنیم حتما بیش از پیش به اهمیت امسال پی می بریم.

دیشب قبل از خواب کمی با هم خاطرات مهم امسال را مرور کردیم. از شروع سال که برای آپلیکیشن ها در بدو وادو قرار گرفتیم تا گرفتن ویزای اقامت و جواب دانشگاه تو و بعد از مدتها و نگرانی مال من و بعد درست کردن مقدمات کار رضا و ستایش و جمع کردن وسایل و زندگی و تحویل خانه به بچه ها و کارهای آنها را تا حد امکان انجام دادن و رفتن به دبی برای 5 روز که هنوز نرسیدم اینجا درست و حسابی آن ایام را بنویسم و آمدن به اینجا و گم شدن مدارک دانشگاهی من و دنبال خانه دویدن و وسایل خریدن و بعد از همه کار تمیز کردن اینجا از پشم سگ و بعد بی پولی و مهمان داری و دانشگاه و فرصت نکردن برای سر خاروندن و ... و... تا حالا. هنوز ترممون تمام نشده که از سه شنبه کلاسهای من شروع میشه و دوباره بدو بدو.

اما هر دو معتقدیم که سال 2010 از جمله مهمترین سالهای زندگی مون بوده. کمی از دلایلش را در نوشته ی قبلی آوردم اما به قول تو هم باعث تغییرات گسترده و آینده دار در زندگی خودمون شد و هم کمک به تغییر زندگی یک زوج دیگه.

به هر حال این اولین سال از دوره ی 10 ساله ای بود که سال قبل در شب سال نو در بار سر کوچه مون "مالبورگ" با هم درباره اش و اینکه باید خیلی کوشش کنیم حرف زدیم.

امشب هم قراره دوتایی همون کار را به سنت تبدیل کنیم و بریم جایی بشینیم و برای امسال مون هدف گذاری کنیم. من هنوز نمی دونم دقیقا تو چه خواهی خواست اما شک ندارم که سلامتی - بخصوص ورزش- درس و تفریح در هدفهای امسال ما الویت داره. به هر حال قرار شده از امکانات خانه استفاده ی بهتری کنیم و از نزدیکی کتابخانه ی "کلی" برای درس خواندن.

خب! تو از حمام آمده ای بیرون و من باید تمامش کنم. آهنگی شاد گذاشته ام برای اینکه کمی آماده ی سال نو بشیم.

سلامتی، سعادت، آرامش
رفع گرفتاری برای همه، آمرزش روح رفتگان بخصوص پدرم، پدر بزرگها و افشین که هنوز باورم نمیشه
سلامت رسیدن مسافران
شفا و درمان بیماران
موفقیت در تحصیل درس انسانیت
و
امید
امید بخصوص برای مردم ایران

امیدوارم که من و تو هم شاعرانه تر روی زمین زندگی کنیم
به نحوی که دوستان و اطرافیان و دیگران از دست و دل و زبان و خواسته هایمان در امان و آسایش باشند

اما خواست شخصی: پذیرش گرفتن تو

امیدوارم
چون تو را دارم
و
از تو
از تو روح و جان و نور زندگیم
از تو درخت جان و معنی روزگارانم
ممنونم

با امید آغاز می کنیم

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

سختی شیرین


ساعت 9 پنج شنبه شب 30 دسامبر هست. همین الان از ورزش برگشتیم. نیم ساعتی را رفتیم پایین در "جیم" ساختمان و کمی نرمش کردیم. این ساختمان علاوه بر استخر و سونا و جیم و سالن سینما و بیلیارد و اسکواش و ... کلاسهای ورش و یوگا هم داره و ما تا امروز فقط سه بار رفتیم جیم و یکبار هم تو رفته ای استخر. از آنجایی که بدنهای هر دومون علاوه بر نافرمی و اضافه وزن داره دچار پا و کمر درد هم میشه و حالا حالا هم روش زندگی مون نشستن ساعتهای متوالی پشت میز و درس خواندن هست باید ورزش را خیلی جدی بگیریم. اول سال که دوتایی در سیدنی با هم استخر میرفتیم هم روی فرم آمده بودیم و هم به لحاظ روحی خیلی سر حال شده بودیم.

امروز صبح مقاله ام را بعد از اینکه تغییرات پیشنهادی الا - که خیلی کم بود و این نشانه ی بهتر شدن سبک نوشتنم هست- اعمال کردم و تو از خواب بیدار شدی دوتایی با هم رفتیم اول بانک تا پیگیر این پولی که از حسابمون کم شده بشیم و چک هزینه ی کمک خرید کتاب من - 150 دلار- را به حساب بگذاریم که اوضاع مالی در حال حاضر زیاد جالب نیست. بعدش هم برم و مقاله را تحویل دهم.

در بانک که بودیم متوجه شدیم که اشتباهی ماهانه 30 دلار بابت خدمات بانکی از ما کم کرده اند که کاملا اشتباه بود چون ما دانشجو بودیم. خلاصه من رفتم تا به خانه ی آشر برسم و مقاله ام را بدهم- از بس دیر شده بود بهتر دیدیم که خودم ببرم تا پست کنم و بخوره تو تعطیلات و دیرتر بشه- تو هم یک ساعتی در بانک معطل شدی و البته پول را پس پرفتی- واقعا که لازم بود چون قبل از اینکه بریم بانک توی حسابمون 18 دلار داشتیم.

امروز هم مثل دیروز درس نخواندم. امروز تنبلی و کار باعث درس نخواندم شد و دیروز توان درس خواندن را بابت فشاری که مقاله قبلیه بهم آورده بود نداشتم. تو هم تمام دیروز را بی حوصله و خسته بودی و امروز هم تا عصر نرسیدی درس بخوانی. اما دیروز بعد از اینکه دیدم نمی تونم درس بخوانم و سرم درد می کنه و تو هم بی حوصله بودی و شبش هم از بس همسایه ها سر و صدا کرده بودند نتوانسته بودی بخوابی، بهت گفتم بیا بریم برون کمی قدم بزنیم. اولش حال نداشتی و گفتی نه. اما اصرار کردم که بیا چون من باید می رفتم کتابخانه و خرید. تو گفتی تقسیم کار کنیم و تو میری برای خرید. با هم زدیم بیرون به آن نشان که یکی دو ساعتی وقت گذراندیم. گفتم بریم "یورک ویل" قهوه ای بخوریم کمی حرف بزنیم. رفتیم و گپ زدیم وخیلی حال و بالمون سر جا آمد.

تو گفتی کمی از بابت اینکه من از آمدن به کانادا خیلی خوشحال نیستم ناراحتی و من یک ساعتی توضیح دادم که به شدت اشتباه می کنی بخصوص در مورد دانشگاه و درس که کاملا خوشحال و امیدوارم. و البته درس فعلا اولویت ماست. برایت همین مقاله آخری را مثال زدم که ببین من نصف این تلاش را در استرالیا نکردم و همیشه جزء بهترینها بودم اما اینجا کلا سطح متوسط درس و دانشگاه و مجموع سیستم آموزشی - بخصوص دانشجویان- بالاترهست. خلاصه که بهت گفتم هر چند معتقدم ما هنوز به لحاظ ذهنی وارد کانادا نشده ایم اما به آینده خیلی امیدوارم. البته که هر دو معتقدیم سیدنی و زیبایی هایی که آنجا در درون زندگی و اطرافمون تجربه کردیم بی نظیر بوده اند اما این به معنی آینده ی بهتر برامون نبود. بهت گفتم یادم نرفته که در یک سال آخر درسی نخواندم و واقعا پیشرفتی نکردم. تو هم تمام مدت تلاش و کار می کردی اما درس؟ نه. واقعا نه.

خلاصه که خیلی خوشحالم و خوشحالیم و می دانم و می دانیم که با تلاش زیاد آینده ی بهتری بسیار بهتر پیش رو داریم.

برای بار هزارم باید تاکید کنم خیلی سال پرفشار و سختی بود اما به همان اندازه مهم و تاثیرگذار.

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

در "بتل"


این داستان تک لپ تابی بودن - که به اینترنت وصله- هم جالب شده. من فقط بعضی از وقتها فرصت می کنم دور از چشم تو بیام اینجا و چیزی بنویسم. ضمن اینکه کلا زمان دیدن اخبار و سایتها هم از چند ساعت به چند دقیق تقلیل پیدا کرده که بد هم نیست بخصوص برای این مدت که حسابی درگیر درسها هستم.

امروز چهارشنبه هست و هوا بعد از چند هفته گرمتر شده و قراره که امروز به صفر و فردا به بالای صفر برسه. آخرین روزهای سال هست اما من هنوز نتونسته ام کارهای درسی و دانشگاهیم را به جایی برسونم که دو سه روزی استراحت کنم و آماده ی ترم جدید شوم. خلاصه که قراره با تمام این خستگی ترم جدید را شروع کنیم.

دیروز عصر بلاخره طلسم این مقاله ی آدورنو و بنیامین شکست و بعد از چند روز پرفشار تمامش کردم. اولین بار بود که تا این اندازه برای نوشتن یک مقاله ی درسی به مغزم فشار آمد. ضمن اینکه واقعا خیلی هم از نحوه ی استدلال و چینش مطالبم اطمینان ندارم. به هر حال بعد از اینکه تو - مثل همیشه- مقاله ام را ویرایش کردی فرستادیمش برای الا که جواب داد امروز را درگیر کارهای خوش هست و فردا بهم پس میده.

با اینکه بی نهایت خسته و بی اندازه بی انرژی بودم اما فکر کردم حالا که سه شنبه شب هست شاید بد نباشه که بریم سینما. بخصوص برای تو که خودت هم درگیر خواندن آرنت هستی - البته گویا خیلی لذت برده ای چون می گفتی که من همیشه به تو گفته بودم که باید آرنت بخوانی و لذت ببری و حالا به حرفم رسیده ای- و بعد از خواندن مقاله ی من خسته تر هم شده بودی.

با اینکه می دانستیم "فاکر کوچک" فیلم خیلی خاصی نیست اما چون قسمت سوم تریلوژی "فاکر" بود رفتیم. اولش تا وقت داشتیم رفتیم "ایندیگو" تو کتاب عکس از ایتالیا را ورق زدی من هم کمی لای کتابها و مجلات چرخیدم بعدش هم رفتیم سینما. البته خیلی خسته بودیم اما در مجموع با اینکه در سایت خوانده بودی که خیلی ازش تعریف نکرده اند خیلی هم بد نبود.

از امورز من باید بشینم پای مقاله ی درس هگل. وقت زیادی ندارم مقاله ی آدورنو با حاشیه هایش و آمدن بی موقه تئو خیلی از من وقت گرفت. برای این باید متمرکز و کوتاه کار کنم. با اینکه حجمش دو برابر باید باشه. تو هم این دو روز را آرنت می خوانی بعد با یادداشتهای قبلی از هابرماس مقاله ی درس "بینر" را می نویسی. باز هم جای شکرش باقیه که تو یک هفته ای را تعطیلی داری. هر چند که یک عالمه کار داری و باید به آنها برسی.

این یکی دو روز گذشته آپلیکیشن دانشگاههای تورنتو و یورک را هم فرستادی. به امید خدا امسال وارد مرحله ی دکترا بشی به خصوص در دانشگاهی که خودت بیشتر دوست داری و امسال هم واحدهایش را گذرانده ای. دیشب توی سالن سینما قبل از اینکه فیلم شروع بشه بهت گفتم به نظرم هنوز من و تو نه از نظر فکری و نه از نظر حسی وارد کانادا نشده ایم از بس که سرمون از روز اول شلوغ و گرفتار بوده. اینشالا امسال اوضاع به مراتب بهتر بشه. هم درسی و تفریحی، هم حالی و مالی. تنها چیزی که امیدوارم میگنه حرف دنی هست زمانی که در استرالیا دچار سردرگمی شده بودم و دوتایی با هم رفتیم دفترش. بهمون گفت شما توی "بتل" و میدان کارزارهستید، من از این بالا دارم پیشرفت شما را می بینم و از آینده تون مطمئنم. نگران نباشید اینقدر درگیر هستید که نمی تونید پیشرفت خودتون را ببینید و فعلا حس کنید. فعلا که در همین "فعلا" هستیم.

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

آخرین هفته ی سال


امروز دوشنبه اولین روز از آخرین هفته ی سال 2010 هست. آخرین دوشنبه ی سال. شنبه و یکشنبه را تقریبا بطور کامل معطوف درسهامون کردیم. شنبه شب ساعت نزدیک 10 بود که مهناز به تو زنگ زد که من و نادر و آریا می خواهیم براتون غذا بیاریم. هر چی تو گفتی که ما اوضاع پخت و پزمون مرتبه گفت نه امروز که نیامدید مهمانی کریستمس من - با خواهرها و شوهر خواهر نادر- من براتون غذاش را میارم.

خلاصه من کمی شاکی شدم که وسط درس و نوشتنیم و من واقعا دارم زور میزنم که بتونم بنویسم گفتی نه بابا بالا نمیان. آمدند و ضمن اینکه محبت کرده بودند اما تقریبا یک ساعتی نشستند. از بس هم بچه شون جیغ زد و همه کتابها و وسایل درسی مون را بهم ریخت حسابی تو عصبی شده بودی. به هر حال غذایی آورند که یکشنبه واقعا سعی کردیم بخوریم اما نشد. بوقلمون با زرشک پلو در شکمش! غذای غربی با سنت ایرانی. همون "پیتزای قورمه سبزی".

دیروز هم صبح به اصرار من که گفتم "باکسینگ دی" هست و با اینکه خدا را شکر به چیزی احتیاج نداریم اما بریم برون و بعد برگردیم و بشسنیم سر درس. صبحانه رفتیم "ایتون سنتر" و بعدش هم من کتاب اخلاق صغیر آدورنو را خریدم که برای این ترم احتیاج دارم و تو هم یک تی شرت زمستانی که لازم داشتی. ظهر بود که برگشتیم خانه و تقریبا تا آخر شب درس خواندیم.

تو در حال سر و کله زدن با آرنت و وضع بشری هستی تا مقاله ات را که درباره ی فضای عمومی در هابرماس و آرنت هست برای درس "بینر" بنویسی. من هم قسمت بنیامین را تمام کردم و تازه امروز باید اصل داستان یعنی مقاله و نقد آدورنو را بنویسم. امیدوارم امشب تمام بشه و بفرستمش برای الا.

راستی دنی هم گویا متوجه نشده که پولش را برایش فرستاده ایم. جواب ایمیل تو را از نپال داده و گفته نگران نباشید من حالا احتیاج به پولم ندارم. خیلی از فقری که در نپال هست متاثر شده. دست بابا و مامانت درد نکنه که هنوز هم دارن جور نحوه ی زندگی ما را می کشند.

آخرین چیز هم اینکه قرار شد برای آخرین شب سال بریم منزل "خاله عفت". مژگان و خانواده اش هم از نیویورک میان و آنها را هم می بینیم. جمعه شب. احتمالا بعدش هم برای مراسم سال نو دوتایی با هم بریم جایی. البته هنوز معلوم نکردیم کجا. قراره تو از دوستانت مشورت بگیری.

این آخرین دوشنبه سالی هست که مثل برق و باد گذشت. واقعا باورمون نمیشه که چقدر سریع و تا چه حد پر فشار بود. اما سالی بس مهم و سرنوشت ساز در زندگی. مهاجرت دوباره، گرفتن اقامت بدون گذراندن تمام مراحل اداری و بوروکراسی، کمک به رضا و ستایش برای بیرون آمدن از ایارن و جا گرفتن در جای ما در سیدنی، شروع دوباره درس و دانشگاه به محض رسیدن اینجا، دیدن مادر و مامان و مامانت و بابات و عزیزو حاج آقا جون و خاله هامون و دختر خاله ها و جهانگیر و ...، از همه مهمتر کاشتن بذر زندگی مون به سلامتی و خوشی برای دهه ها و سالهای طولانی پیش رو در آینده و اینجا. خلاصه که خیلی سال پرفشار، سخت و البته به غایت مهمی بود که خیلی سریع گذشت.

امیدورام در آخر چنان نشود که قیصر گفت: ناگهان چقدر زود دیر میشود.

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

کریستمس و ایلیاد


شنبه صبح روز کریستمس 25 دسامبر 2010 هست. این چند روز گذشته من دایم خانه بودم و اکثرا درس خواندم و تو هم به غیر از پریروز که برای کمک به آیدا که به سلامتی بچه دار شده و در بیکارستان بود رفته بودی خانه شان تا با آندیا باشی و خیال مامانش از آندیا راحت باشه، خانه بودی و کلا کار بخصوصی نکردیم.

البته دو روز قبل که من نمی تونستم برای درس خواندن متمرکز بشم با تو که برای خرید می رفتی بیرون آمدم بیرون و کمی با هم قدم زدیم و بعد هم به اصرار من رفتیم و قهوه ای نوشیدیم و کمی گپ زدیم و خوب بود. اما در مجموع این چند روز گذشته بیشتر از هر چیز به خانه ماندن و کاری بین درس خواندن و نخواندن گذشت. دیروز هم که قرار داشتم شروع کنم به نوشتن مقاله ی "آدورنو و بنیامین" و تمام روز را هم واقعا سعی کردم که بنویسم اما نمی دانم چرا نمیشد. اولین بار بود که کاملا به قول معروف "هنگ" کرده بودم.

شب رو دو تایی با هم نشستیم و شرابی نوشیدیم و فیلم "سوراخ خرگوش" را دیدیم و یک ساعتی با مامانم حرف زدیم که تنها بود و سرماخورده و البته شب تولدش. بعدش هم با مادر حرف زدیم که اون هم خیلی حالی نداشت اما بعد از تلفن ما حال هر دوشون بهتر شده بود.

امروز صبح هم بعد از اینکه بیدار شدم دوباره آن حالت "مور مور" شدن در بدنم بهم دست داد و حالا هم کمی در قلبم احساس سنگینی می کنم. اما تو داری برایم در تختخواب آهنگ کریستمس میزنی و خلاصه که اگر امروز درسهامون را بتونیم به جایی برسونیم روز خیلی خوبی خواهیم داشت.

این اولین کریستمس ما در یک کشور برفی در زمان کریستمس هست. البته برفی نمیاد اما حسابی هوا "یخه". دیشب بهت گفتم مطمئنم ما هم بزودی دوستان و حلقه ی بزرگتر خانواده - شامل ایرانی ها و آ»ریکایی ها و خودمون- پیدا می کنیم کریستمس پر سروصدا.

راستی دیشب بطور اتفاقی اسم پسر احتمالی آینده مون هم تعیین شد: ایلیاد.
هر دو دوستش داریم. تا ببینیم چی میشه.

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

از تئو تا نیویورک ریویو


حالا که تنها یک لپ تاب داریم که به اینترنت وصله داستان اینجا آمدن شده شبیه داستان ویکندها در سیدنی که نمی تونستم خیلی ریسک کنم و در حالی که تو هم در خانه ای بیام اینجا و چیزی بنویسم. بنابراین تنها فرصت مناسب احتمالا چند روز یکبار در حالی که تو هنوز از توی تخت بلند نشده ای است. تازه صدای تایپ کردن اون وقت خودش مزاحمت داره. اما به هر حال تقریبا بعد از یک هفته آمده ام اینجا و باید خیلی تلگرافی از چند روز گذشته که در مجموع خیلی هم غالی نبودند بنویسم.

چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه به کتابخانه رفتن و درس خواندن گذشت که واقعا خوب بود و نسبتا خوب کار کردیم. هر دو از اینکه داریم آرام آرام به درس خواندمان نظم میدیم راضی هستیم تو قرار بود مقاله ی درس "فدرالیسم" را تا جمعه شب که قرار بود تما کنی و جمعه برای شام با آیدا و آریو که از ایران برگشته و بقیه ی اعضاء خانواده شان بریم شام بیرون.

البته تو نرسیدی که مقاله ات را تا آخر بنویسی و آمدیم خانه تا کارهایمان را کنیم. من به دلیل اینکه "تئو" قرار بود شنبه صبح برسه اینجا تصمیم گرفتم تا قبل از اینکه آیدا و بقیه بیایند دنبالمان خانه را جارو کنم و آماده ی فردا.

(همین الان تو بیدار شدی و آمدی کنار من نشستی و من هم مجبور شدم صفحه را ببندم و تو فکر کردی من دارم کاری می کنم که راحت نیستم تو اینجا باشی برای همین پاشدی و رفتی سمت آشپزخانه تا صبحانه را آماده کنی- این هم داستانی شده)

خلاصه هر چه ما اصرار کرده بودیم که بریم شام دنگی بیرون آریو بابت تشکر از زحماتی که در این مدت تو برای آیدا و آندیا کشیده ای اصرار داشت که نه من می خواهم شما را به رستوارنی که میشناسم دعوت کنم. مامانت طبق معمول زحمت کشیده بود و برای من کتابهایی را که سفارش داده بودم گرفته بود و اینبار داده بود آریو بیاره. خلاصه که رفتیم. شامش بد نبود و البته بی دلیل گران. اما چیزی که من و تو را خیلی شاکی کرد حرفهای آریو از اوضاع ایران بود که بهره بردنش از شرایط موجود و رانتی که بابت بی کفایتی حکومت نصیب امثال اون میشه تعمیم به همه می داد و می گفت که نه بابا مردم بلدند چطوری اوضاع را کنترل کنند و خلاصه هیج کجا مثل ایران نیست و نمیشه پول در آورد.

خلاصه که بگذریم. تحمل کردم تا آمدیم خانه. شنبه صبح هم تو رفتی کتابخانه تا کارت را ادامه بدی و برای ظهر برگردی من هم منتظر تئو بودم و همانطور که حدس میزدم با دوستان مامانش که خانه شان بود و رساندنش اینجا آمد بالا و یک ساعتی نشستم و با همکاران و همکلاسی های سالهای قبل مامانش که هر دو هم دکتر بودند گپ زدم و بعد از رفتن آنها تا ظهر که تو آمدی خانه و سه تایی رفتیم نهار بیرون و بعدش تو باز برگشتی سر کارت و من و تئو کمی در سرما پیاده روی کردیم و دایم راجع به رمانی که قصد داره بنویسه حرف زدیم و نکات زیادی را از حرفهامون یادداشت کرد تا در موقع نوشتن رمانش بهشون توجه کنه. خلاصه شب تو مقاله ات را تمام کرده بودی و برگشتی خانه و شام درست کردی و دور هم نشستیم و گپ زدیم. یکی از نکاتی که باعث تعجب من و تو شد و البته قبلا "وراس" در سیدنی بهمون درباره ی تئو گفته بود این تنهایی هست که داره و البته دلیلش که ناراحت کننده تره. خودش هم چندباری به زبان آورد که "من" بزرگتر از سیستم دانشگاهی در استرالیا هستم و یا از تمام دخترهایی که هستند سر ترم و به همین دلیل کسی را برای دوستی در آنجا نپسندیده ام و حالا 4 سالی هست که بی دوست مانده است.

البته از نظر درسی و کاری آدم بسیار موفقی است اما اینکه از خانواده ی درست و حسابی هست و پدر و مادرش دکتر هستند و برایش خانه ای خریده اند و ... شکی نیست اما خودش متوجه نیست که چطور همین تفاخری که داره باعث دوری دخترهایی که حداقل ما هم می شناسیم از دور و برش شده است.

یکشنبه صبح خیلی دیرتر از آنچیزی که گفت بیدار شد و حسابی بهم ریخته بود بنده ی خدا هر چه هم من بهش گفت حالا تا ساعت پرواز خیلی وقت داری. الان ساعت 10 هست و پرواز تو 5 عصر خیلی هول و عصبی شده بود. البته من از 7 بیدار بودم و داشتم کتاب می خواندم اما دیدم که خیلی عمیق خوابیده است و بیدارش نکردم. خلاصه بیدار که شد حسابی دست و پاش را گم کرده بود. به هر حال یه تایی رفتیم "هارت هاوس" در دانشگاه تو و خواستیم که برانچ بخوریم که بعدش هم برگردیم و تئو بره فرودگاه. وقتی رسیدیم متوجه شدیم بیست دقیقه ی دیگه باز می کنه و تازه لیست برانچ هایش که جایزه ی سال تورنتو را هم برده خیلی "کلاسی" هست. مثلا اختاپوس سرخ کرده و ... من پیشنهاد دادم که می تونیم بریم یک جای دیگه که تئو با یک حالت زننده ای گفت: متاسفم و من ترجیح میدم همین جا باشم. به هر حال هم من و هم تو سعی کردیم که به اون خوش بگذره که گذشت و بعد از اینکه در راه برگشت کمی با بارش برف و دیدن برفهای چند ضلعی متعجب شده بودیم به خانه آمدیم و من با تئو پایین رفتم تا تاکسی بگیره و بره فرودگاه.

وقتی برگشتم بالا خیلی از بابت اینکه هم به لحاظ درسی و هم به لحاظ مالی این دو روز در فشار قرار گرفتیم ناراحت شده بودم. واقعیتش رفتار تئو خصوصا بعد از اینکه کمی درباره اش با خودم و تو حرف زدم هم بی تاثیر نبود. پسر خوبی هست به هزار دلیل اما از چند مسئله اساسی رفتاری خیلی رنج می بره و تا اندازه ای ممکنه خودش هم بدونه و مطمئنا بعدها بیشتر هم خواهد فهمید. گفتم بهت که بی دلیل نیست که تنها مانده. خیلی رفتار "از بالا" بخصوص درباره ی دیگران دیده ام که داره. و البته خانواده اش شاید بیشتر از خودش مقصر باشند. به هر حال این ناراحت شدن باعث شد که تمام یکشنبه را با بی حوصلگی و البته کمی قلب درد - واقعا که چقدر احمقم من- طی کنم.

***
سلام متن بالا را ذخیره کرده بودم چون تو بیدار شده بودی و نمیشد ادامه داد. از اینجا که دارم دوباره می نویسم و الان تاریخ فرق کرده. الان چهارشنبه 22 دسامبر ساعت ده دقیقه به هشت شبه و تو حمام هستی.
***
تو هم در کنار ناراحتی من ناراحت و "داون" شده بودی. دوشنبه اما یک روز آرام و البته بدون درس را گذراندیم و با پیشنهاد من صبح رفتیم "ایتون سنتر" تا هم صبحانه ای بخوریم و هم مهمترین چیزی که تو احتیاج داشتی را بخریم. چیزی که من بهت قولش را داده بودم: یک رادیو برای گوش کردن به برنامه های مرود علاقه ات که از سیدنی دنبالشان می کردی. "کیو"، "از ایت هپندز" و... .

خلاصه که با اینکه اکثر روز را بابت حرصی که دیروز خورده بودم قلب و دست درد داشتم اما به خوبی گذراندیم. سه شنبه من رفتم کتابخانه تا عصر که کتابخانه ی "کلی" بسته شد تا دو هفته ی دیگه و تو هم برای انجام کارهای بانکی و یکی دوتا خرید رفتی بیرون. از آنجایی که روز قبل در کنار رادیو برایت یک ماهی تابه ی مخصوص هم گرفتم که پاستاهایی که دوست داری و دارم را درست کنی قرار شد شب که شب یلدا بود با هم ماهی تابه را افتتاح کنیم.

بعد از این که کمی در کتابخانه درس خواندم و تو قبلش ساندیچ نون و پنیر من را آوردی و بهم دادی قرار شد از آنجایی که سه شنبه شب هست و بلیط سینما نصف قیمته شب یلدا را بریم سینما. خلاصه که دیشب رفتیم فیلم "سخنرانی پادشاه" که فیلم خوبی بود و امسال از جمله ی شانسهای اسکار و گلدن گلوب هست. بعد از اینکه برگشتیم هم شاممان را خوردیم و با مادر و مامانم حرف زدیم و فال حافظ مون را گرفتیم و خلاصه شب خیلی خوبی را داشتیم.

اما امروز بطرز بسیار عجیب و تکرار شده ای دوباره تمام روز را بدون اینکه درس بخوانم گذراندم. صبح با بابات در ایران صحبت کردیم که توی این اوضاع و با این وضعیت با تمام فشاری که وجود داره برای هزارمین مرتبه لطف کرد و پول دنی را برایش حواله کرد. پولی که ما برای اول کار در اینجا احتیاج داشتیم و دنی بهمون قرض داده بود.

بعدش هم من کمی رفتم پیاده روی و تو هم رفتی تا برای خودت و مامانت و آیدا و مامانش از "بادی شاپ" که حراج گذاشته بود یکی دو تا کرم که لازم داشتی و داشتند را بگیری. آیدا هم امروز به سلامتی دختر دومش به دنیا آمد و فردا هم قراره تو زحمت بکشی و بری برای اینکه آندیا تنها نباشه تمام روز را پیش اون و البته حتما براش کیک هم خواهی پخت.

من هم از فردا این داستان درس نخواندن و عقب افتادگی درسی را شروع به جبران می کنم. روحیه ی هر دومون خیلی خوبه خدا را شکر و باید از فرصتهای باقی مانده بهترنی استفاده را بکنیم.

راستی اولین مجله ی New York Review of Books را دیشب خریدم و امیدوارم سر آغاز جبران عقب افتادگی هامون باشه.