۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

انار


چهارشنبه صبح است. بعد از دو روز برف امروز آفتابی اما بسیار سرد و زمین یخزده است. تو هنوز از تخت خواب بیرون نیامده ای. البته دیشب هم نصف شب با سر درد شدید از خواب بیدار شدی و قرص خوردی و دوباره خوابیدی. وقتی دچار میگرن میشی من حوصله ی هیچ کاری را ندارم و واقعا غمگین و عصبی میشم.

دیروز و دوشنبه را هر دو در خانه به درس خواندن گذراندیم. تو داری فدرالیسم می خوانی و من آدورنو. توی این اوضاع دیکشنری "بیبی لون" هر دوتایی مون هم از کار افتاد و ناصر هم که مثل ما بسیار وابسته به این دیکشنری است - اصلا او به ما معرفی اش کرد- چند مرتبه ای نمونه های دیگه ای را فرستاد اما همه از کار افتادند. آخرین راه حلی که من بطور موقت تا مقالاتمون را بنویسیم پیدا کردم این بود که لپ تابهامون را از دسترسی به اینترنت خارج کنیم تا بی بی لون سر جایش بماند. به همین دلیل الان دارم با آن لپ تاب قدیمی و سنگین دل می نویسم که 5 سال پیش از ایران آوردیمش استرالیا. همین داستان و اینکه تنها یک لپ تاب داریم که به اینترنت وصله باعث خواهد شد در ظی سه هفته ی آینده کمتر و کوتاه تر بتوانم اینجا بیام.

اما از یکشنبه شب با آیدا و خانواده اش و دوستانشون - مازیار و نسیم و علی - رفتیم رستوارن ایرانی انار که تو خیلی دوست داشتی بریم و قولش را از من در سیدنی گرفته بودی. شب بدی نبود و البته من و تو که ماشین نداشتیم تا برسیم خانه در هوای منفی ده درجه حسابی "چیلی" شده بودیم.

تقریبا بهترین غذایی که همگی معتقد بودند خارج از ایران خوده اند بود. البته انار فقط پلو و خورش داره و اولش کمی توی ذوق بعضی ها خورد که مثلا کباب می خواستند اما کیفیت غذاش و آشنایی که تو با آن داشتی در آخر همه را راضی کرده بود. خلاصه که وقتی تقریبا همگی گفتند پس چرا نرفتیم رستوران بغلی - شهرزدا- که کباب داره تو کمی تک افتادی اما در آخر انتخاب تو به دل همه نشست.

همانطور که گفتم دوشنبه و سه شنبه را در خانه نشستیم به درس خواندن و شاهد بارش برف بودن. تو حلیم و کیک و اسپاگتی و لوبیا دورست کرده ای و خلاصه شکم منه که دایم داره جلوتر میاد. اما نه فقط بخاطر دستپخت تو که بخاطر تمام عشقی که در زندگی مون به واسطه ی حضور تو جاری و ساریه. آره! به همین دلیل زندگی مون پر از عطر و رنگ و طعم هست.

دوستت دارم. بیش از تمام دنیا.

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

خانه سانتیاگو


هوا بارنی و خانه پر از عطر تارت گلابی هست که تو داری درست می کنی. البته دیروز هم همینطور بود و تو داشتی برای مهمانی شب که قرار بود بریم خانه ی "سانتیاگو" همین دسر درست می کردی که واقعا عالی شده بود. کمی از مواد باقی مانده بود که امروز برای خودمون داری درست می کنی. نه دیروز درسی خواندیم و نه تا این لحظه از روز یکشنبه که ساعت از یک بعد از ظهر هم گذشته. امشب هم قراره برای ساعت 8 شب در رستوارن ایرانی شهرزاد باشیم که آیدا و مامانش و آندیا به همراه نسیم و همسرش مازیار و برادر نسیم علی خواهند آمد.

اما از دیشب بگم که شب خوبی بود. خانه ی سانتیاگو در واقع محل زندگی 11 کشیش دیگر هم هست و خانه ی بزرگ و برای این منظور مناسبی بود. ما که رسیدیم جیل و آنا آنجا بودند و سانتیاگو هم داشت شام را آماده می کرد که استیک بود با سس آرژانتینی که جالب بود. پر از جعفری و سیر و روغن زیتون. جیل هم که برزیلی است گفت در کوبا و برزیل و یکی دوتا از کشورهای اطرف ملت همه چیز را با موز می خورند. سانتیاگو موز آورد و همگی با سالاد امتحان کردیم که خوب شد.
ساعتی بعد از شام و دسر که ما برده بودیم سر میز نشستیم و حرف شدیم و بعد همگی در شستن و خشک کردن ظرفها کمک کردیم و رفتیم در یکی دیگر از اتاقها نشستیم و راجع به مسایل درسی و شهری حرف زدیم و شب خوبی را داشتیم. یکجایی هم بحث به تز درسی من کشید که هم به نظر جالب می آمد و هم البته پر از مسئله و ایراد که طبیعی هم هست و در واقع طرح اولیه کارم هست و نه هنوز تز به معنی دقیق کلمه.

ساعت نزدیک 12 بود که ما چهار نفر راهی ایستگاه مترو شدیم و بعد هم من و تو راهمان از آنها جدا شد و آمدیم خانه. تا خوابیدیم ساعت از یک بامداد گذشته بود و همین باعث شد امروز هم دیر بیدار بشیم.

دیروز تو همت کردی و رفتی استخر ساختمان محل زندگی مون را امتحان کردی و خیلی راضی بودی. هم از تمیزی و مرتب بودنش هم از امکانات جانبی اش. من هم که نه دیروز درس خواندم و نه امروز به بهانه ی درس خواندن با تنبلی همراه تو نیامدم. البته باید شروع به ورزش کنم که هر دوتایی مون خیلی خیلی اوضاعمون بابت بدن درد و عدم تحرک خرابه.

دیشب متوجه شدم که این تنبلی و کار را به دقیقه ی 90 انداختن بابت نوشتن مقالات پایان ترم مخصوص من و ما نیست هیچکس کارش را تمام نکرده بود و این حس و دردی مشترک است بین تمام ما.

هفته ی پیش رو به هر حال هفته ی درس است و ویکندش هم مهمانداری. تئو میاد و بعدش دوباره هفته ی بعدی و پایان سال است که من و تو باید مقاله های بعدی مون را تمام کنیم و تحویل بدیم. از 3 ژانویه هم که کلاسهای من شروع میشه و از دهم کلاسهای تو. ضمن اینکه من یازدهم باید برای درس نظریه ی انتقادی پرزنتیشن بدم. خلاصه که نه زمان استراحتی داریم و نه فرصتی برای تلف کردن.

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

چایکوفسکی


امروز 10 دسامبر و جمعه هست و هوا سرد اما از بارش فعلا خبری نیست. چهارشنبه شب بعد از اینکه از آخرین کلاس ترم برگشتم همانطور که قرارش را داشتیم شرابی گرفتم و تو تاپاسی چیدی و دوتایی با هم جشن اتمام ترم اول را گرفتیم. کلاس هم بد نبود. بخصوص جایی که من نکته ای را پیشنهاد دادم - و بیش از اینکه مال گادامر باشد نظر خودم بود- اما به شدت مورد توجه دیوید قرار گرفت. مقاله ی میان ترم هگل را هم بهم پس داد که نمره ی ممتاز گرفته و خیلی ازش در پایان تعریف کرده. اتفاقا با این تعاریف کارم برای مقاله ی پایان ترم سختتر شد.

به هر حال این داستان چهارشنبه و پایان ترم بود. اما دیروز بلاخره با تلاشهای تو ما موفق شدیم که بلیط کنسرت چایکوفسکی را تهیه کنیم. قیمت اصلی حدود 140 دلار بود اما برای ما بخاطر تخفیف سنی تو به نفری 14 دلار رسیده بود. با اینکه دیر از خانه راه افتادیم و وقتی رسیدیم با توجه به اینکه اولین بار بود و دقیقا هم نمی دانستیم که کجا باید بریم و در کدام صف بایستیم سر وقت رفتیم داخل. دلیل اصلی اجرا آن هم در روزی بین هفته و ساعت 2 - به عنوان یکی از سانسهای اجرا- این بود که بسیاری از آدمهای مسن و واقعا پیر بتوانند بیایند و لذت ببرند.

به هر حال با اینکه چایکوفسکی نه برای من و نه برای تو نفر اول نیست اما این برنامه خصوصا آنجایی که پسر جوان کانادایی- روسی الاصل پیانو نواخت بسیار زیبا بود. خیلی از تو تشکر کردم. با اینکه قبل از اینکه از خانه بریم بابت اینکه مادر دوباره رفته بیمارستان کمی حال هر دو گرفته بود ومن خیلی خوش خلق نبودم اما در حین کنسرت و از همان ابتدایی که رفتیم داخل سالن حالم خیلی خوب شد. به گفتم که این ترم را با راجر واترز آغاز کردیم و با چایکوفسکی به اتمام رساندیم. باید برای ترم بعد هم - امیدوارم با نمرات خوبی که بتوانیم بگیریم- برنامه ریزی مناسبی داشته باشیم تا مثل این ترم خیلی در فشار و سختی و خستگی اذیت نشویم.

بعد از کنسرت با اینکه هوا روشن اما بسیار سرد بود - منفی 10- پیاده رفتیم تا کافه ی "دارک هورس" که یک بار دیگه رفته بودیم و قهوه اش نسبتا خوب هست. نیم ساعتی را نشستیم و گپ زدیم و درباره ی کارها و مقالات مون حرف زدیم و بعد از آن رفتیم تا ایستگاه "اسپداینا" تو سمت خانه رفتی و من سمت BMV تا کتاب نگاه کنم و احیانا کتابی بخرم که خریدم. از آن طرف به کتابخانه ی دانشگاه تو رفتم تا کتابهای مورد نیازم برای مقاله ی آدورنو و بنیامین بگیرم و خلاصه تا برگشتم خانه ساعت از 8 گذشته بود.

با توجه به اینکه پتوی برقی که از کاستکو گرفته ای کار نمی کنه، آیدا هم با این وضعی که داره و به سلامتی آماده ی زایمان داره میشه بخاطر اینکه از تو تشکری کرده باشه خودش رفته کاستکو و یک پتوی دیگه گرفته و تا قبل از اینکه من بیام خانه آمده بود دم در و بهت داده بود. چون ماشین داره و خانه اش نسبتا به کاستکو نزدیکه می خواست این کار را حتما بابت تشکر از تو که حسابی دنبال کارهاش بودی کرده باشه. به هر حال دیشب برای نیم ساعتی قبل از خواب پتویت را گذاشتی در قسمت خودت در تخت و فکر کنم حسابی از گرم بودن دشک موقع خواب لذت برده باشی.

اما از امروز که جمعه هست و با اینکه هم برای شنبه و هم یکشنبه شب برنامه داریم باید بکوب درس بخوانیم بنویسیم تا آخر هفته که باید مقالاتمان را برای الا بفرستیم تا بخواند و دوشنبه ی بعدی تحویل دهیم. بعد از آن هم تئو میاد و دوباره هفته ی دوم تعطیلاتمان را با توجه به اینکه نرسیده ایم کارهامون را به موقع تمام کنیم باید برای مقاله ی بعدی بگذاریم و با شروع سال نو هم که سه هفته ی دیگه است تقریبا بدون استراحت ترم جدید را شروع کنیم. چاره ای نیست و البته داریم همچنان چوب خستگی و عقب افتادگی از اول ترم قبل را می خوریم.

اما قرار شده با روحیه ی مثبت و مناسب و البته با برنامه ریزی از این گردنه و ترم بعد هم عبور کنیم تا کمی وقت استراحت و آسایش پیدا کنیم. تنها کاری که باید بکنیم درست پیش بردن برنامه هامون هست. سر وقت درس بخوانیم. ورزش و تفریح کنیم و البته فکر و فکر و فکر.

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

موسم جشن


امروز آخرین روز کلاسی من در ترم اول دانشگاهی در کاناداست. تو هفته ی پیش دانشگاهت تمام شد. البته در این ایام پیش رو هر دو باید مقالات پایان ترم مون را بنویسیم. تو دو درس ات مانده و من هم دو درس دارم.

دیروز سر کلاس نظریه انتقادی با "آشر" بعد از سالها و احتمالا برای اولین بار کمی حال و هوای دوره ی دانشگاه در ایران را باز یافتم. تقریبا متکلم وحده شده بودم و جواب اکثر حرفها، سئولات و انتقادها حتی نکاتی که برای خود آشر هم تازگی داشت را می دادم و میگفتم. آرام آرام احساس می کردم که می توانم نکاتی ظریف را درباره ی بنیامین و تزهایش درباب تاریخ طرح کنم. به هر حال روز و تجربه ی خوبی بود. امروز هم کلاس دیوید هست که من خیلی دوستش دارم و با اینکه زیادی بزرگ و شلوغه اما کلاس مفیدی هست.

دیشب تو سعی کردی که برای برنامه ی این هفته ی کنسرواتوار تورنتو که اجرایی از بهترینهای چایکفسکی هست بلیط بگیری که گویا دیگه جا نداره. اما نکته ی جالبش اینه که تا زیر 35 سال که باشی می توانی دو بلیط برای هر برنامه بگیری نفری 14 دلار در حالی که قیمت اصلی 100 دلار به بالاست. فعلا چند سالی این فرصت را از بابت تو داریم تا بتوانیم استفاده کنیم. تئاتر هم دارای شرایط مشابه ای هست و البته تا 40 سالگی. بنابراین من هنوز در آنجا به حساب میام. این نکته را مازیار در شبی که خانه ی آیدا بودیم به ما گفت که خیلی عالی شد.

آخر هفته را هم علاوه برای اینکه شنبه شب قراره من و تو بریم خانه ی دوست دانشگاهی من یعنی سانتیاگو که کشیش هم هست و بقیه ی وردی های SPT یعنی آنا و جیل هم میایند، یکشنبه احتمالا بخاطر آیدا که در ماه نهم هست با همین نسیم و مازیار و برادر نسیم یعنی علی قراره بریم بیرون. این چند وقت را با اینکه از نظر مالی بعدا به مشکل احتمالا می خوریم تصمیم گرفته ام برای تغییر روحیه ی تو و کمی استراحت و آرامش - تا شروع ترم جدید در کمتر از یک ماه آینده- کمی برنامه با دور و بری ها بگذارم. البته هر دو باید خودمان را آماده ی شروع ترم جدید کنیم که با شروعش من باید مقاله درس نظریه انتقادی را در کلاس ارایه کنم تو هم باید مقاله ی درس "بینر" را تحویل دهی. ضمن اینکه پروژه ی آپلای کردن را هم پیش رو داری.

دیروز در دانشگاه با یکی دوتا از بچه ها صحبت که کردم متوجه شدم چقدر مهمه که اساتید دیگر را هم بشناسی و فقط به آنهایی که می خواهی بسنده نکنی. چرا که ممکنه نتوانی با آنها بابت "سوپروایز" شدن کار کنی و آنگاه خیلی دستت خالی می مانه. ضمن اینکه با آنا رفتیم و با اولین برگزار کننده کنفرانسی که ما باید امسال برگزار کنیم پرفسور ریچارد ولین حرف زدیم که خودش مدیر گروه علوم احتماعی دانشگاه هست. در ضمن حرف زدن با او هم متوجه شدم که بابت آینده ی کاری در دانشگاه مسایل موجود خیلی بیشتر از آنچیزهایی هست که تا کنون بهش فکر کرده بودم و احتمالا خیلی شانسی بخصوص من و تو حداقل در ابتدا نداریم. مگر اینکه علاوه بر خوش شانسی خیلی دقیق و حساب شده بریم جلو و از همه مهمتر قوی.

ظرف این یکی دو روز هم بیشتر از قبل متوجه ی درستی حرفهای "سیمون" در روز جمعه شدم که از رشته ام تعریف می کرد. هر چند هنوز واقعا قانع نشده ام و فکر می کنم شاید گزینه ی بهترم تغییر و آمدن به دانشگاه تو باشد. البته باید زمان داد و دید. به قول تو نباید یادمون بره که گویا همه چیز آنطور که باید سر راهمون چیده شده فقط باید دقت کرد و تلاش.

خب! تو در حال بیدار شدنی و من هم کارهام را کرده ام که بروم. حالا نوبت صبحانه هست و کمی گپ زدن تا شب که قصد دارم شرابی بگیرم و جشنی به مناسبت تمام شده ترم اول درسی در کانادا که موسم نیز موسم جشن پایان سال است.

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

کتابفروشی ایرانی


دوشنبه عصر 6 دسامبر 2010 ساعت ده دقیقه به 5 و هوا رو به تاریکی و سرما و برف و درس و تنها در خانه ام. تو برای همراهی با آیدا رفته ای دکترش. البته از ظهر رفتی تا برای خرید پتو با آیدا به کاستکو بروید و بعدش هم به دکتر اون.

من در این چند روزه نشان دادم که اگه هزار سال هم وقت داشته باشم همون آدم دقیقه ی 90 همیشه هستم که بیش از نیمی از توانایی هایش را به دلیل عدم پای بندی به برنامه هایش از دست میده. خلاصه که از پنج شنبه ی پیش تا امروز درسی نخوانده ام و قراره که برگه های پایانی ترم را هم هفته ی بعد تحویل بدم.

اما از شنبه شب بگم که تو بعد از اینکه تمام روز را با آیدا و آندیا برای خرید وسایل و لباس برای بچه ی توی راه آیدا رفته بودی بیرون منتظر من بودی تا شب برای شام بیام آنجا. مادر آیدا شام درست کرده بود و خودش هم برای اینکه من با دوستان دیگه شون که معتقد بود خصوصیات اخلاقی نزدیک تری داریم آنها را دعوت کرده بود. مازیار و شبنم که سالهاست ازدواج کرده اند و یکی آهنگساز و دیگری نقاش است. شب خوبی بود. اما طبق معمول بعد از شام من شده بودم متکلم وحده. با اینکه همه هم می گفتند لذت می برند اما خودم از اینکه اینقدر حرف میزنم - ولو با ربط و در موضوعاتی که تخصصی دارم- ناراحتم. ساعت 3 صبح بود که آیدا و مامانش من و تو را به خانه آوردند.

اما نکته ی جالب برایم این بود که قبل از رفتن به خانه ی آیدا به کتابفروشی پگاه رفتم در نزدیکی خانه شان که اتفاقا متعلق به دایی همسر آیدا، آریو است و از دیدن آن همه کتاب فارسی و بخصوص رمانهای خوب و البته بعضی از کتابهای خوب انتشارات آگاه ذوق زده شده بودم. با اینکه بهم تخفیف هم داد اما از اینکه کتاب خردیم ناراحت بودم چون گران بود و خیلی هم گران. در طول این دو هفته شاید نزدیک به 200 دلار خرید کتاب کرده ام که واقعا قابل جلوگیری بود.

یکشنبه طبیعی بود که دیرتر بیدار بشیم. بعد از اینکه بیدار شدیم با اینکه درس داشتیم به اصرار من برای اینکه پتوی برقی بخری رفتیم برای صبحانه-نهار بیرون. به رستورانی نزدیک "ایتون سنتر" رفتیم که حسابی شلوغ بود و البته بد هم نبود. بعدش هم به اصرار من تو یکی دوتا لباش گرم گرفتی که احتیاج داشتی اما از پتو نشانی نیافتیم.

تا رسیدیم خانه ساعت نزدیک 4 بود و من برای گرفتن چندتا کتاب به کتابخانه ی دانشگاه تو رفتم. شب هم با کمی زیاده روی در غذا خوردن و به طبعش دل درد و بی آنکه در تمام روز کار مفید فکری کرده باشم خوابیدم.

امروز کمی استارت درس خواندن زده ام اما هنوز خیلی خیلی فاصله از روزهای مطلوب دارم. صبح هم قبل از اینکه تو بروی به تهران و عزیز جون زنگ زدیم که خیلی حال نداشت و متوجه شدیم که باز هم یک شبی را به بیمارستان رفته است.

این مدت کمی بیشتر با خانواده هامون حرف زده ایم. هم خوبه و هم البته کمی ناراحت کننده. مثلا عزیز مریضه، مادر هم خیلی حال و بالی نداره، مامان و بابات هم که حسابی درگیر مادرهاشون و از آن گرفتار کننده تر وضعیت داخلی کشور و شرایط بد اقتصادی هستند. مامانم هم که مثل همیشه تنها و غریب این ایام را می گذراند و تازه بهم - بعد از مدتها البته - گفت که این سری آخر که رفته به دیدن بابک دوباره مهدیس یک چرتی گفته و دوباره موجب دلخوری همه شده.

اما قبل از اینکه نوشته ی امروز را تمام کنم از دیدار روز جمعه مون با سیمون بنویسم که سه تایی رفتیم به کافه-رستوران نزدیک دانشگاه تو "اسپرسو" برای اینکه در مورد وضعیت دانشگاهی و آپلای برای دکترامون باهاش مشورت کنیم.

خیلی تاکید داشت که تو حتما برای چند جا اقدام کنی و البته معتقد بود که شانس خوبی هم برای همینجا داری. به من هم گفت که خیلی دانشگاه و بخصوص گروهی که در آن هستم یعنی SPT خوبه و خیلی تفاوتی بین آنها و اینها نیست. البته گفت که بین این دو دانشگاه در این حوزه رقابتی دیرپا در جریانه که نتیجه اش اینه که هیچ کدوم از فارغ التحصیل های آن یکی استخدام نمی کنه. اما نکته ی جالبی که گفت این بود که یورک از نظر استخدام در سطح کانادا شرایط بهتری داره. به تو هم گفت که بعد از نمراتت بخصوص روی نامه ی شخصی خودت و از آن مهمتر درباره ی نامه های استادانی که می خواهی ارایه دهی دقت کن.

به هر حال یک ساعت مفیدی بود و خیلی نکات برای هر دومون روشن شد. بخصوص خیال من را بابت گروه و دانشگاهم راحت کرد و دقیقا همان نکاتی را بهم گفت که تو قبلا درباره ی واکنش بقیه ی استادان و دانشجوها درباره ی SPT بهم گفته بودی.

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

ترم اول در کانادا


خب! الان که تو سر آخرین کلاس ترم اول هستی و تا ساعتی دیگه به سلامتی ترم اول برای تو تمام میشه فرصت خوبیه برای من که خانه ام و قراره بعد از کلاس بیام دنبالت تا با هم بریم سر قرارمون تا این چند روز گذشته را بنویسم.

امروز جمعه 3 دسامبر هست و دیگه هوا رفته زیر صفر. اما از جمعه ی پیش شروع کنم که روز خوبی را شروع کردیم اما بعد از اینکه تو رفتی سر کلاس "بینر" و من رفتم کتابخانه کمی حالم نامساعد شد. جند وقتی هست که قلبم خیلی درد میگیره و طولانی مدت دردش می ماند. به هر حال با اینکه سعی کردم تو متوجه نشی با رفتن مون به کافه- رستوران "اسپرسو" نزدیک دانشگاه برای نهار اخلاق و روحیه ام بهم ریخت و تو را هم سر هیچ و پوچ ناراحت و گرفته کردم.

تمام روز را با بد خلقی و البته درد که به تو نشان نمی دادم گذراندیم تا شب که دیگه شروع کردم به نق و غر زدن و خلاصه باعث شدم که نه تنها خودم که تو تا صبح نتوانی بخوابی. صبح که چشمهای ناراحت و پف کرده ی تو را دیدم واقعا از شرم و خجالت نمی دانستم چه کار کنم. البته نه من هرحف خاصی زده بودم و نه تو واکنشی نشان داده بودی اما به قول تو این در فشار بودن و خستگی داره یواش یواش روند زندگی مون را تحت تاثیر شدید و بد قرار میده.

خلاصه که با اینکه هم من و هم تو خیلی درس و کار داشتیم تمام شنبه را با حرف زدن و چند ساعتی قدم زدن زیر آفتاب و روی برفهایی که نشسته بودند گذراندیم. بیرون که رفتیم خیلی حالمون جا آمد. پیاده چند ساعتی را راه رفتیم، کافه و کتابفروشی و خریدن کتاب و یک میوه ی بسیار بزرگ کاج و ... خیلی حالمون را خوب کرد. البته من همچنان قلب درد را در تمام طول هفته داشتم اما کم و بیش بی آنکه خیلی نشان بدهم روزها را سپری می کنم تا در اولین فرصت بعد از امتحانات به دکتر درست و حسابی بروم.
می دانم که تو کاملا متوجه ی رفتار و احتمالا درد من شده ای اما می دانم که نمی خواهی مرا تحت فشار بیشتر قرار بدهی. و همین باعث میشود که حالم و حالمون خیلی زودتر بهتر شود و اوضاع بهبود یابد.

یکشنبه و دوشنبه را به نوشتن مقاله ام گذراندم و تا ساعت یک بامداد سه شنبه درگیرش بودیم. با اینکه تو خودت هم مقاله ی پایان ترم درس ریسرچ دیزاین را باید تحویل می دادی اما برای خواندن مقاله ی من بیدار نشستی و بعد از اینکه برای الا فرستادیم تا غلط گیری اش کند رفتیم بخوابیم در حالی که تو تازه باید از صبح زود بیدار میشدی و می نشستی پای کار خودت.

سه شنبه شب نتوانستم بخوابم و بعد از یکی دوساعتی بیدار شدم و نشستم به درس هفتگی کلاس "آشر" را که ساعت 9 شروع میشد به خواندن. با اینکه مقاله ی "نقد خشونت" بنیامین را قبلا هم در کنار کار آگامبن و اشمیت خوانده بودم اما خیلی آماده ی کلاس رفتن نبودم. به هر حال خواندم و در کلاس هم بد نبودم. بعدش هم که تا ساعت 2 با آنا و سنتیاگو درباره ی برگزاری کنفرانس امسال گروه که مسئولیتش با من و آنا هست جلسه داشتیم و وقتی رسیدم خانه تو با تمام خستگی که داشتی در حال نوشتن مقاله ات بودی.

توی راه داشتم فکر می کردم که واقعا چقدر در طول هفته ی گذشته ناخواسته تو را ناراحت کرده و آزار داده ام و در عوض تو همواره و همیشه با اینکه اتفاقا همیشه هم مسئولیت بیشتری داشتی و هم کار زیادتر مرا با آرامش و سکوت در حالی که ناراحت بوده ای آرام کرده ای. هر دو باید مقاله مان را چهارشنبه تحویل می دادیم تا دیر وقت سه شنبه بیدار نشستی که کار مرا بخوانی بعد هم که رفتیم بخوابیم من با بیدار شدنم در حالی که تو احتیاج به حداقل چند ساعتی استراحت داشتی که تمام روز را به نوشتن بگذرانی نگذاشتم که حتی راحت بخوابی.

به هر حال که آدم خوبی نبودم. می دانم که در نهایت واقعا کاری نکرده ام که خیلی موجب عذاب وجدانم بشود، اما آیا "واقعا" کاری نکردم؟ با نارحتی من تو بیش از من ناراحت و مغموم میشوی، با دردی که دارم تو بیشتر دردمند میشوی و من هم در قبال تو همین گونه ام اما آیا بی انصافی نکرده ام؟

به هر حال با تمام صحبتهایی که روز شنبه با هم کردیم دیدیم که این قطار در حال خارج شدن از ریل است اگر متوجه اش نباشیم. خیلی تحت فشار و خستگی بودیم و هستیم اما اینکه مدتی است هر هفته ناراحتی و فشار و خستگی زندگی عاشقانه ی ما را تحت تاثیر قرار داده نشانگر خطر است. خیلی خوب تحلیل کردیم و حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که باید اولویت بندی اصلی را فراموش نکنیم. اول از هر چیز زندگی و عشقمان و بعد بقیه ی چیزها.

سه شنبه تا آخر وقت تو نوشتی و من کمی خوابیدم و با بی حالی برگه ام را که الا فرستاده بود درست کردم و برای فردا آماده شدیم. چهارشنبه هم تو برگه ات را تحویل دادی و هم من. کلاس من با دیوید خوب بود اما بطور عجیبی تمام روز قلبم درد می کرد و گهگاه تیر می کشید. نگران کننده شده بود.

عصر که آمدم خانه تو هم متوجه ی دردم شده بودی. سعی کردیم با آرامش عصر و شب را پیش ببریم و با خوردن کمی شراب و دیدن کمی برنامه ی تلویزیونی فضای پر فشار چند روز گذشته از نظر درسی و نوشتن را تمام شده اعلام کنیم. در کلاس بودم که تصمیم گرفتم سالی را که در پیش روست به سال خاصی تبدیل کنیم. من می خواهم نقاط ضعفم را به قوت تعویض کنم و بخصوص بحث زبان را در نظر دارم. خسته شده ام از نالیدن و سرکوفت زدن و سرکوب کردن خودم. باید قضا را تغییر دهم و خواهم داد با کمک و یاری تو.

خیلی استقبال کردی و قرار شد در خانه تا حد امکان با یکدیگر انگلیسی حرف بزنیم. اول از همه باید سرعت بهتری پیدا کنم و بعد هم تصحیح شده تر حرف بزنم و از همه مهمتر کمتر وقتم را پای خواندن به فارسی چه در اینترنت و چه کتاب بگذرانم. اتفاقا این یکی دو روز گذشته را خوب جلو رفتیم.

دیروز هم با اینکه باید تا 10 روز دیگه مقاله ی پایان ترم درسهایم را بدهم هیچ کاری نکردم. تو رفتی به آخرین کلاس درس "کینگستون" که در رستورانی لبنانی برپا شده بود و اتفاقا باید پرزنتیشن هم می دادی که هم خودت و هم استاد کلاس خیلی راضی بودید. من هم دو ساعتی را با بابات تلفنی گپ زدم تا تو برگشتی و با نهارت را که بابت پرزنتیشن نتوانسته بودی بخوری آوردی خانه و دو تایی با هم نهار خوردیم.

اما امروز! الان که باید پاشم و بیام دنبال تو تا دوتایی بریم سر قرارمون با "سیمون چمبرز" که در سیدنی از طریق دانکن باهاش آشنا شدیم و همه کاره ی گروه توست و قرار بوده از اول ترم تا حالا یک وقتی سه تایی بشینیم و راجع به تغییر دانشگاه من و ادامه ی تحصیل جفتمون باهاش حرف بزنیم و مشورت کنیم. قرارمون ساعت یک برای نهار در همان "اسپرسو" است.

بعدش هم که میریم تا "بوت" زمستانه بخریم که خیلی واجب شده و البته مهمانی پایان ترم گروه شما هم هست که نمی دانم من بیام یا نه چون خیلی کار و درس دارم. کلاس های من هفته ی بعد تمام میشه و البته واقعا باید به تو تبریک بگم که تمام چهار درس را با تمام فشارها و خستگی ها به خوبی پیش بردی.

فردا قراره تو با آیدا برای خرید برای نوزادش بیرون بروی و آخر شب هم من میام خانه ی آنها تا هم دور هم جمع بشیم و هم از مدتها قبل که قرار بوده شامی را به منزلشان برویم رفته باشیم. گویا آیدا یکی دیگر از دوستانشان را هم برای تنها نبودن من دعوت کرده. خلاصه که روزهای پر کار و درس پیش روست اما تنها با آرامش و عشق به خوبی پیش خواهد رفت. چیزی که تو در زندگیمان - مثل تقریبا تمام چیزهای خوب دیگر- سهم بزرگتری در ادا کردنش داری.

دوستت دارم عزیزترینم و مبارکت باشد پایان ترم اول در کانادا!

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

اولین روز زمستان


باز هم وقت ندارم که الان پست بنویسم. امروز چهارشنبه اولین روز ماه دسامبر، اولین روز زمستان، اولین روز آخرین ماه سال بسیار شلوغ و پر تحرک 2010 هست. ساعت 9 هوا بارانی و هر دو داریم کارهامون را می کنیم تا بریم دانشگاه. هم تو باید برگه ی پایان ترم درس ریسرچ دیزاین را تحویل بدهی و هم من مقاله ی میان ترم درس هگل با یک ماه تاخیر.

دیروز که از دانشگاه برگشتم چون تقریبا نتوانسته بودم شب قبل را بخوابم - بعد از نوشتن پست آخر دو ساعتی خوابیدم و ساعت 4 بود که بیدار شدم و نشستم به بنیامین خواندن برای کلاس- با سر درد و خواب و بیداری گذشت. امروز هر دو کمی خسته اما سرحالیم و قراره تا این ماه علاوه بر آرامش و درس خواندن کمی هم مراقب خورد و خوراکمون باشیم که بخاطر عدم تحرک اضافه وزن پیدا کرده ایم.

خلاصه که صبح خواستم اولین روز زمستان در کانادا را ثبت کرده باشم. با اینکه هم برف و هم سرمای زمستان زودتر از زمستان تقویمی رسیده اما برای من و تو این اولین روز زمستان در کانادا محسوب میشه.

به سلامتی!