۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

سنگینی


فکر کنم امروز در استخر زیادی خسته شده ام و به همین خاطر الان که نزدیک ساعت 5 هست و تو می خوای بعد از کار برای خرید بری برادوی بلند بشم و با تو بیام. هم کمکت کرده باشم و هم زودتر برم خونه.

دیروز عصر که از دانشگاه آمدم پیشت با هم رفتیم و کمی در پارک پشت خانه قدم زدیم که خیلی بهمون چسبید. بعدش هم آمدیم خانه و تو سالاد درست کردی و نشستیم فیلم 9 را دیدیم. برای من که اصلا اهل فیلم موزیکال نیستم و تنها بخاطر بازی دانیل دی-لوئیس فیلم را دیدم، بد نبود و از بازی هنرپیشه ی مورد علاقه ام لذت بردم. تو هم فیلم را دوست داشتی. الان که بریم برادوی باید فیلم لوئیس بونوئل را پس بدیم که وقت نکردیم ببینیمش. امیدوارم دفعه ی بعد برسیم بگیریم و ببینیمش.

امروز خیلی درس نخواندم. هم خسته بودم و هم کتابم سنگینه و از همه مهمتر من بی نظمی می کنم. تو هم سر کار هم از کارت کسل شده بودی و هم تهویه های سر کار از کار افتاده بودند و هوا مناسب نبود و اذیت شدی.

آهنگی که رسول و دوستانش در ترکیه ساخته اند را گوش کردم که بد نبود. البته از کلیپش خوشم نیامد و به نظرم نشان دهنده ی ذهنیت ایدئولوژیک به معنای بسته اش بود.

اما امشب هم احتمالا فیلم ببینیم. مرد جدی از برادران کوئن. می مونه فردا که پنج شنبه هست و 22 بهمن. سر کار با ریتا چت کرده بودی و گفته بوده که تمام کسانی که می شناسه گفته اند که خواهند رفت برای اعتراض.

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

چای سبز، شکلات تلخ و شاستاکوویچ


دارم چای سبز می خورم و قبل از آن شکلات تلخ، همراه با اینها و نوشتن روزها و کارها در حال گوش کردن به موزیک کلاسیک از شاستاکویچ هستم که از شبکه ی رادیویی ABC کلاسیک پخش می شود. ساعت از شش عصر گذشته و تو خانه ای و من دانشگاه. صبح و عصر کمی درس خواندم اما خیلی راضی کننده نبود.

استخر خوبی رفتیم و بعدش هم رفتیم مینت و کاپوچینو با تارت توت فرنگی خوردیم. همین الان هم که دارم این سطر را می نویسم کنار صفحه باز شدن "جست ویپ" خبر داد که تو هم لپ تابت را در خانه روشن کرده ای. بهت که زنگ زدم گفتی از شدت گرما تا رسیدی خانه دوشی گرفتی و حالا هم احتمالا باید به کارهای شخصیت بررسی.

قبل از اینکه به استخر برم در راه "تئو" را دیدم که شب قبل تو بهم گفتی تئو گفته احتمالا مجبوره یک ترم درسش را تمدید کنه چون تزش برخلاف پیش بینی بیشتر از انچه که فکر می کرده کار داره. کمی با هم حرف زدیم و گفت که ناراحت و نگران نیست و واقعا تمام کردن تز در سه سال شدنی به نظر نمی رسید و بهتره از فرصت قانونیش استفاده کنه و این یک ترم را هم برای بهتر شدن تزش در دانشگاه بمونه. کمی بهش روحیه دادم و گفتم که مطمئنا از تصمیمی که گرفته پشیمون نمیشه بخصوص اگه به تزش از حالا نگاهی به عنوان کتاب در آینده هم داشته باشه. خیلی خوشحال شد که من و تو هم درباره ی تصمیمش متفقیم.

خب به غیر از خوراکی و خوش گذرونی امروز را چیزی نمی نویسم. چون واقعیتش هم اینه که در کنار درس اینها فعلا بخش عمده ی زندگی ماست. اما قطعا "تمامش" نیست و نباید هم باشه. فکر کردن، کار کردن، موثر بودن، نقد کردن و نقد شدن باید در کنار این سطور رنگ بیشتری بگیره. هر از گاهی اوضاع به نسبت بهتر میشه و بعضی اوقات هم نه خیلی.

فعلا باید به روحیه مون اولویت بدیم. کمی خسته شده بودیم که این دوره داره آرام آرام ائضاع را بهتر می کنه. بعد از سه سال پرفشار درس و زبان و کار و زندگی در جایی که هیچ ایده ای پیشاپیش ازش نداشتیم و هیچ کسی را هم نمی شناختیم - عجب حس جالبی بود ولی وقتی از در فرودگاه بیرون آمدیم و من آن عکس را با چمدانها روی چرخ و دستها به معنای رسیدن بالا گرفتم و بعد از عکس گفتیم خب حالا باید چی گار بکنیم- و یک سیستم درسی تماما متفاوت. شاید کم کم داریم جا میفتیم. و البته جالب اینجاست که جا نیفتاده باید بزنیم به راه و بریم یک سمت دیگه.

کلا زندگی من و تو و قبل از این دوره زندگی من بنا به شرایطش همیشه این حس عدم ماندگاری و جا افتادن را داشته که نه تنها بد نبوده که لذتهای خودش را هم کم نداشته.

باید کمی دیگه درس بخوانم و بعدش میام خونه پیش تو تا با هم فیلم 9 را ببینیم. دارم کتاب Social Philosophy after Adorno از Lambert Zuidervaart را می خوانم که اگه شانسم بزنه در دانشگاه تورنتو دوست دارم باهاش کار کنم.
ببینیم چی میشه.

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

یک ویکند خوب


دوشنبه صبح قبل از ساعت 9 هست و من بعد از اینکه با تو خداحافظی کردم و روی پلی که از سر خیابان City Road میگذره و تو آن طرف دانشگاه میری سر کار و من این طرف، آمده ام PGARC.

ویکند خیلی خوب و آرامی را گذراندیم و خیلی به هر دومون خوش گذشت. کوتاه بنویسم تا زودتر برم سر درسم که از نظر درسی خیلی عقبم و دیروز را درسی نخواندم.

جمعه شب با هم فیلم "ده" کیارستمی را دیدیم که سالها بود از ساختش می گذشت اما هیچ وقت برای دیدنش وقت نگذاشته بودیم. بد نبود. البته اگه بتونی خودت را از شر حاشیه هایی که در فیلم کیارستمی بعضی اوقات از اصل هم مهمتر میشه خلاص کنی. شنبه صبح دوتایی در یک صبح بارانی رفتیم "کمپس" و قهوه ای خوردیم. برخلاف اکثر اوقات که پشت میز می نشینیم شنبه از بس شلوغ بود پشت میز سرتاسری چوبی پشت پنجره نشستیم که بعد از مدتها آنجا نشستن و باران را دیدن و البته عطر و طعم قهوه را چشیدن خیلی بهمون مزه داد.

بعد از کمپس به خانه برگشتیم و تو سالادی را که قرار بود برای نهار به خونه ی تئو ببریم درست کردی و زیر باران رفتیم سمت کافه و شکلات فروشی "مکس برنر" و یک بسته شکلات هم برای تئو خریدیم و راه افتادیم. با اینکه باران می آمد اما کل گلیب را پیاده رفتیم. البته تو گویا ترجیح می دادی تاکسی بگیری اما به هر حال قدم زنان رفتیم و آخر کار که داشتیم می رسیدیم دیگه باران - که طی چند روز گذشته باعث سیل آمدن هم شده!- تند شده بود. تئو آدرس خانه اش را با مشخصات کامل داده بود چون می گفت تقریبا همه برای پیدا کگردن اینجا دچار مشکل میشن. ما هم شدیم. بلاخره آمد سر کوچه و راه را نشانمان داد.

آپارتمان کوچک و نو سازی بود. البته من از اندازه ی خانه که خیلی باریک بود خوشم نیامد حتی خود تئو هم برای گذاشتن میز نهار خوری در عرض دومتر آشپزخانه مشکل داشت و میز چرخدار خریده بود. اما برای یک نفر و بخصوص به قول تئو به عنوان هدیه از طرف پدر و مادر احتمالا خانه ی ایده آل به حساب می آمد.

نهار نوعی پستا درست کرده بود که برای ما تازگی داشت. پستا با گوشت استیک بجای سس گوشت. خیلی خوب و دلپذیر بود و به قول تو برای ما که خیلی اهل اسفناج نیستیم مطبوع بود. شراب خوردیم و درباره ی ایتالیا و ایران حرف زدیم. درباره ی تز نوشتن و کمی هم چلو زدیم. البته پر واضح که من برای اولین بار بود که اساسا دستم به چنین سازی می خورد. اما او برای ما در زیر باران و با شراب و نان و روغن ایتالیایی زیتون قطعه ای از باخ زد که خیلی زیبا بود. طبق قولی که بهم داده بود دوتا سی دی هم از کنسرت و تک نوازی های چلو ضبط کرده بود که در طول ویکند گوش کردیم و لذت بردیم. من هم به اون قول دادم چندتایی آهنگ اصیل ایرانی بفرستم. خودش که می گفت در سفرش با پدر و مادرش به هند خودش و پدرش که اون هم ویالن میزنه - البته دکتر مغز و اعصابه- خیلی از سی تار هندی خوششان آمده بوده.

موقع خداحافظی قرار گذاشتیم تا قبل از رفتنش به اروپا برای تعطیلات پایان دوره ی درسی و به مناسبت تحویل تز دکتراش دور هم جمع بشیم. بر گشتنی با اینکه باران می آمد اما دوست داشتیم در آن منطقه ی زیبا از فرعی های گلیب قدم بزنیم. داشتمی راه می رفتیم و با همدیگه درباره ی اینکه تئو علی رغم داشتن بسیاری از محسنات از جمله دانشجوی ممتاز بودن، آشنایی با موسیقی و نواختن ساز، دانستن چند زبان و داشتن خانواده ی موفق و خاص و بسیاری چیزهای دیگه، غم و تنهایی در زندگیش وجود داره که خودش هم گوشه هایی از آن را با ما نخواسته درمیان گذاشته و چه حیف که تنهاست و چه عجیب حرف میزدیم که اتفاقی "وراس" را دیدیم. پرفسوری که از شدت معلومات و آشنایی با فرهنگ های غیر عربی برای هر کسی پدیده است. چندبار تا کنون قرار بوده برای شام دور هم جمع شیم که نشده. به هر حال پرسید اینجا چه می کنید و گفتیم پیش تئو بودیم. نمی دانست خانه اش ان طرفهاست اما با خودش کاملا آشناست. بهمون گفت من چندبار سعی کرده ام با کسی آشنایش کنم اما نشده و خودش هم خیلی خجالتی و گوشه گیر است. گفت امروز چه برنامه ای داشت. گفتیم قراره با مادر و پدرش بره رستوران مراکشی و گفت معلومه باید هم دایما با آنها باشه.

ازش درمورد کتاب جدیدش که داره روش کار می کنه پرسیدم و اون هم از من پرسید در میان دو تز گیر کرده آیا باید عدالت را محور جامعه قرار داد یا بخشش را. و با شوخی و خنده از بی ربط بودن هر کدام و در عین حال مهم بودنشان گفتیم. قرار شد خیلی زود با هم قرار بگذاریم و بشینیم و گپی بزنیم.

در حال بر گشتن بودیم که از شدت باران به یکی از کافه های گلیب پناه بردیم و نیم ساعتی را نشستیم. اما از شدت باران کم نشد و بلاخره زدیم به راه و تا ایستگاه خودمون را رساندیم و با تاخیر سوار اتوبوس شدیم و رفتیم خانه. کمی خسته بودیم اما روز خوبی را پشت سر گذاشته بودیم. شب SBS فیلمی به اسم King گذاشت که دیدیم و با صدای باران شدید خوابیدیم.

شب قبل دو ساعتی را با تهارن حرف زده بودم. شنبه هم با مادر در آمریکا. می خواستم یکشنبه به مامانم زنگ بزنم که برامون پیغام گذاشته بود اما نشد. یکشنبه با تمیز کردن خانه شروع شد و بعدش رفتن به استخر. بهترین روز استخر بود. عجله ای نداشتیم و کلی تو آب هم بازی کردیم و هم تو چند نکته ی دیگه بهم یاد دادی. بعدش تصمیم گرفتیم عضویت مون را تمدید کنیم و به سه ماه تغییرش دادیم. حالا باید برای اینکه از نظر مالی به صرف مون باشه حداقل هفته ای 4 مرتبه بریم.

ساعت نزدیک دو بود که برگشتیم خانه. تو نهار درست کردی و من طرفها را شستم و کمی کتاب خواندیم و رفتیم سینما دیدن فیلم The Road. فیلم بدی نیود. اما حدس میزنم کتابش که تو تایید می کردی باید به مراتب زیباتر و دیالوگها پر محتواتر باشه. فیلم که تمام شد رفتیم دندی و یکی یک قهوه گرفتیم و دو ساعتی را نشستیم به کتاب خواندن. تو رمانت را داری می خوانی و من هم دیالکتیک روشنگری را.

شب برگشتیم خانه و کمی کتاب خواندن را ادامه دادیم و فرمهای دانشگاه یورک را که خواسته است پر کردیم و خوابیدیم. امروز هم قبل از استخر رفتن سر ظهر باید برم پست پاکت بگیرم و به تو بدم تا تو مدارک را آماده کنی و برگشتنی بفرستمشون کانادا. پاسپورت ها را هم دوباره باید بفرستیم سفارت ایران برای تمدید - اینبار با مدارک و فرمهای کامل شده.

عصر هم برای خردی باید بریم برادوی. باران می آید و روزها اصلا به تابستان نمیره. اما هوا خوب و دلنشینه. اوضاع خوبه بخصوص اگه وضع در ایران هم خوب باشه و درکنارش من هم درس بخونم که دیگه عالیه. خدا را شکر فوریه فشارهای اول سال را نداره.
حالا دیگه نوبت منه که به خودم کمی فشار بیارم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

Off بودن


جمعه هم رو به پایان هست و من بعد از پشت سر گذاشتن یک روز کشدار و جدال با خستگی و خواب و بی حوصلگی و البته کمی هم درس خوندن که بد نبود، دارم میرم خونه. تو خانه ای و ساعت از شش عصر گذشته. قراره سر راه یک بطری شراب بگیرم و بیام و شب را با فیلمی و تاپاسی خوش بگذرونیم.

امروز تا قبل از اینکه بیام دنبالت تا با هم استخر بریم که کاملا تعطیل بودم و تو هم تا من را دیدی گفتی که چشمهام خواب خوابه. درسته امروز بخصوص تا بعد از ظهر کاملا Off بودم. بعد از استخر هم آمدم PGARC و با اینکه نشستم سر درس اما نفسم راحت بالا نمی آمد. به قول تو فکر کنم که داره به بدن نا آماده ام فشار میاد.

البته داریم میریم ورزش برای همین اوضاع. تو که خیلی خوشحالی و دایم هم میگی که چقدر روحیه ات بهتر و خوب شده و چقدر برنامه مون خوبه.

دیروز با بابات و مامانت حرف زده بودی و بهشون گفته بودی که داریم ورزش می کنیم و آنها هم خوشحال شده بودند که من بیشتر به فکر سلامتیم افتادم. بابات بهت گفته بود که ظرف هفته ی گذشته چندباری که داشته میرفت سر کار نتونسته رانندگی را ادامه بده و زنده کنار و بعد از مدتی تاخیر به سمت شرکت رفته. از بس که اوضاع کار و اقتصاد و وضع مردم بد و بهم ریخته و دورنمایش بیش از پیش تاریک شده که نفس برای کسی نمونده. گویا این روزها که در حوالی 22 بهمن هستیم اینترنت در تهران و اکثر شهرها تقریبا به طور کامل قطعه و اصلا امکان برقراری تماس و ایمیل و این جور چیزها در دهه ی دوم قرن 21 نیست.
ای بابا! حکایت ما هم شده حکایت دن کیشوت. البته با ورژن اسلامی و کاملا تراژیک.

فردا باید هم مدارک دانشگاه یورک را که نقصی داشته براشون بفرستیم تا قبل از ظهر که پست بازه و هم برای نهار دعوت به منزل تئو هستیم. به غیر از استخر و درس برنامه ی دیگه ای که بهت قولش را دادم اینه که با هم بریم فیلم The Road را ببینیم که تو رمانش را تمام کرده ای. این روزها داری یک رمان بلند که اسمش را الان دقیق به خاطر ندارم اما حتما اینجا می نویسمش و الا برای کادو تولد بهت داده می خونی از موراکامی.
من هم دارم با فرانکفورتی ها فعلا سر و کله میزنم و البته رمانی که برام خریده ای را باید شروع کنم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

دیالکتیک و استخر


داری میای دم در PGARC تا با هم بریم برادوی و بعدش هم خونه. ساعت نزدیک 5 عصره و من که صبح ها خوب درس می خوانم و بعد از استخر اما - که بین ساعت 12 تا یک هست و بعدش هم نیم ساعت نهار را با هم می خوریم و تو سر کار بر میگردی و من سر درس- داستان فرق می کنه و این دو روز که اصلا نتونستم درس بخوانم. خستگی و کوفتگی نمیذاره درسی بخونم و چیزی بفهمم.

واسه ی همین هم بهت گفتم بعد از کار تو همراهت میام برادوی و بعد هم بریم خونه.

امروز سه مرتبه با مادر تلفنی حرف زدم. صبح که از دهنم پرید و گفتم بخاطر طپش قلب میرم استخر که حسابی ناراحت شد و بهم ریخت. رسیدم دانشگاه بهش زنگ زدم که خیالش را راحت کنم که تا حدودی شد اما آخرش که گفت به برادرت زنگ بزن که رفته خونه ی جدید خیلی بابت اینکه - البته از روی خوش قلبی اما اشتباه- دایما سعی در توجیه رفتارهای غلط بابک و زنش با همه ی اطرافیان و حتی خودش را داره ناراحت شدم و بهش گفتم که مادر من بخاطر حرفها و رفتارهای زشت بابک از دستش ناراحت نیستم. ازش به دلیل رفتار و کردار بد و نامناسب خودش و همسرش با شما و مامان و خاله و ... بیشتر ناراحتم. خلاصه که حرفم را فعلا قبول کرد.

شنبه نهار - بعد از اینکه برنامه مون را با جی و پارتنرش این به دلیل اینکه خونه شون یک شهر دیگه است و ما هم وسیله نداریم بهم زدیم- دعوت هستیم خانه ی تئو که قراره هم برامون کمی چلو بزنه و هم چندتا سی دی کلاسیک بهم بده گوش کنم.

فردا هم که جمعه هست و آخرین روز کاری - البته نه برای من که دایم التعطیلم - هست. این روزها با نگاهی دیگه دارم Dialectic of Enlightenment را می خونم که بی نظیر و شاهکاره البته اگه استخر و خستگی بعدش بذاره.

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

سوغاتی


بعد از مقدمه ای که در پست قبلی نوشتم بذار درست و مطابق معمول بنویسم که دیروز - سه شنبه- چه روز رویایی و عجیبی با هم بعد از مدتها داشتیم.

من نسبتا خوب درس خواندم و تو هم بعد از اینکه من صبحش از پیاده روی برگشتم و بعدش با هم آمدیم دانشگاه و کارت تمام شد عصر رفتی استخر. طبیعی بود که انتظار نداشته باشی من استخر بیام چون هم صبح رفته بودم پیاده روی و هم روز قبل که تو حال استخر رفتن نداشتی با هم رفتیم پیاده روی و بعدش هم رفتیم خانه و کتابهامون را برداشتیم و رفتیم کافه دندی نشستیم و یک ساعتی کتاب خواندیم و قهوه ای با نان موز خوردیم و تو هم البته یک شام سبک سفارش دادی که شامل نان و زیتون بود. قبل از اینکه برسیم خانه هم با هم رفتیم کتابفروشی برکلو و تو برای من از فروشنده پیشنهاد کتاب مناسب خواستی. خلاصه اینکه شب قبل و صبحش من پیاده روی خوبی کرده بودم و تو قرار شد که خودت بری استخر.

البته برای اینکه غافلگیرت کنم و یک دفعه من را در استخر ببینی به غیر از اینکه خودم هم چنین انگیزه ای داشتم حرفهای دکتر هم که صبح با وقت قبلی که تو برام گرفتی و رفتم بی تاثیر نبود. دکتر بهم گفت دلیل طپش قلب مداومت این دوره بیشتر از هر چیز در مرتب ورزش نکردن هست. اما همینکه تو بهم زنگ زدی که کارت تمام شده و داری قبل از اینکه بری خونه استخر میری و برنامه ی استخر رفتن با هم را بگذاریم برای یک زمان دیگه پیش خودم گفتم پاشم و برم که باید زندگی را نو و تازه کرد و به هر دو مون انگیزه داد.

رفتم تو رختکن و با اینکه به هر حال خیلی راحت نبودم کارهام را کردم و همینکه از قسمت آقایان بیرون آمدم دیدم تو داری از قسمت خانها خارج میشی و میری سمت استخر. از پشت که بهت نزدیک شدم گفتم سلام. تو ناباورانه منو نگاه کردی و نمی دونستی آیا واقعا دارم میام استخر. با اینکه مایو تنم بود و حوله داشتم اما خیلی جا خوردی و نمی تونستی خنده و خوشحالیت را کنترل کنی.

خدا را شکر که با این کار از کابوس آن رفتار شرم آور روز شنبه ی قبل تا اندازه ای رها شدم. با هم رفتیم تو آب و تو یک ساعتی برای من وقت گذاشتی و یادم دادی که چه کنم و خلاصه اینکه عصر رویایی شد. با هم بیرون که امدیم تو از من پرسیدی باز هم میای یا نه دیگه. من هم گفتم بیا با هم بریم برادوی و از "ربل" که فروشگاه ورزشی آنجاست من یک مایوی دیگه هم بگیرم تا بتونم هر روز بیام. تو که باور نمی کردی که یعنی واقعا این همون آدمه یا نه همراهم آمدی و با هم رفتیم مایو خردیم و بعد رفتیم کافه ی "بدمنر" در گلیب چون هر دو گشنه بودیم و از آنجا هم رفتیم گلیب بوکس و بلاخره تو برای من به پیشنهاد فروشنده یک رمان مناسب خریدی که برای شروع رمان خواندن و داستان خواندن به انگلیسی مناسب باشه نویسنده اش کانادایی سری لانکایی الاصل هست که قبلا فیلم بیمار انگلیسی را از که اقتباسی از رمان اوست دیده ایم. اسم رمانش هست: Running in the Family از Micheal Ondaatje.

در کتابفروشی بودیم که اتفاقی تئو را دیدیم. خلاصه مثل دفعه ی قبل که او را حوالی برکلو دیدیم و باب آشنایی تو را با تئو من باز کردم و بعدش هم یک شب با مارک و جن و هریت دعوتش کردیم خانه، اینبار اون ازمون پرسید که اگه امشب آزاد هستید بریم شام بیرون. تو هم گفتی بریم. خلاصه تو رفتی برادوی تا برای نهار امروز نان بخری و من و تئو آمدیم دانشگاه و بعد از اینکه من وسایل را جمع کردم - چون تا تو گفتی داری میری استخر من هم زدم بیرون به هوای اینکه احتمالا بعدش بر می گردم سر درس- با تئو رفتیم بار هتل مالبورگ سر خیابان خودمون تا تو بری خانه و بعد بیای پیش ما. با تئو از موزیک و ساز تخصصی اش "چلو" حرف زدیم و از اینکه "چلو" زدن احتمالا تنها چیزی هست در دنیا که من حاضر بودم بخاطرش حتی فلسفه خواندن و تمام کتاب هایم را رها کنم و از چیزهای دیگه ای مثل مراحل پایانی تز اون که داره تا ماه دیگه تحویلش میده و برای چندمین بار ظرف این چند ماه میره ایتالیا و احتمالا برای خستگی در کردن سفری به آمریکا و اسکاتلند و چند کشور اروپایی دیگه خواهد داشت و اینکه خلاصه چقدر از اینکه با داشتن خانواده ای هنرمند و ثروتمند و تا حدودی اشراف منش توانسته استعدادهایش را شکوفا کنه و ... و البته تنهایی ناگزیری که هم من و هم تو در وجودش حس می کنیم و حتی آخر شب خودش هم به شوخی اشاره ای بهش کرد حرف زدیم تا تو آمدی و سه تایی رفتیم "چدی" رستوران تایلندی نزدیک خانه که قبلا یک بار با مامان و بابات و یک مرتبه هم سال قبل دوتایی برای "ولنتاین" رفتیم. با اینکه باران شدیدی گرفته بود موقع برگشتن به خانه خیلی خیس نشدیم چون از شدتش به مراتب کاسته شده بود.

نصف شب هم از صدای باران چندباری بیدار شدیم و حتی صبح هم با اینکه چتر داشتیم تقریبا خیس رسیدیم دانشگاه اما؛ خوب بود. به قول تو دیروز یک روز رویایی شد.

هر چند به لحاظ خرج کردن هم خیلی زیاده روی کردیم. با پول شام که تئو هم مهمان ما شد و خرید کتاب و مایو و کافه رفتن 200 دلاری خرج کردیم اما تصمیم من برای اینکه بیام استخر و بعد برنامه ریزی که کردیم و از امروز هم انجامش داریم میدیم خیلی بهمون روحیه داد.

دیروز قرار گذاشتیم که هر روزی که می تونیم سر ظهر بریم استخر. تو قرار شد که هم از یک ساعت نهارت استفاده کنی و هم صبح ها نیم ساعت زودتر بری سر کار تا راس 12 با هم بریم استخر تا یک و نیم ساعتی هم با هم نهار بخوریم و از آن طرف تو تا 5 سر کار باشی و من هم تا هفت و نیم PGARC درس بخوانم.

امروز تقریبا خوب پیش رفت تا آخر استخر. ساعت یک تو با الا قرار داشتی که گفته بود کتابهای من را میاره. خودم هم آمدم و تو بعد از نیم ساعت برگشتی سر کارت. من با الا یک ساعتی اضافه نشستم و اون بخصوص از من راجع به اینکه آیا دوستیش را با فلین ادامه بده در زمانی که ژاپن خواهد بود و احتمالا فلین در چین یا نه سئوال کرد و من هم بهش پیشنهاد کردم برای روابط انسانی و دوستی هرگز تقسیم کار و برنامه ریزی اداری جواب نمیده. اگر با هم خوشحالید آنقدر که به نظر ما میرسه که هستید حتما این تجربه را برای این دوره ی نه چندان بلند ادامه بده و حتی اگر در آخرش دیدی که نه یکی از شما دو نفر به دیگری پایبند نبوده برای تو که تازه آغاز جوانی است تجربه ی بزرگی خواهد بود. ضمن اینکه بهش گفتم من هرگز به نتیجه ی آنچه که "رسانه" به خصوص از نوع غربی و سرمایه داریش داره دایما تبلیغ می کنه مبنی بر اینکه "عدم تعهد" و پایبندی بین انسانها و بخصوص فروکاستن عشق به روابط جنسی محض خوشبین نیستم. ما در این خصوص حتی از حیوانات هم عقب تریم.

خلاصه اینکه بعد از خداحافظی آمده ام PGARC و الان که نزدیک به دو ساعتی می گذره هنوز درس بعد از ظهر را شروع نکرده ام. یکی از دلایلش البته خستگی و کوفتگی یک بدن نا آماده هست که قراره با تمرین و پیگیری و البته لطف و کمک تو آماده و قبراق بشه.

وقتی رسیدم تو برام این متن را ایمیل کرده بودی:

عشق من
تنها دار و ندار من
دنیای من
ازت ممنونم
از اینکه برای بردن زندگیمون به سمتی که لایقش هستیم ممنونم
از اینکه از هر تلاشی برای شادابی زندگیمون فروگذار نمی کنی ممنونم
همیشه ممنونت هستم
همیشه
همیشه عاشقتم
همیشه
همیشه
همیشه
این آهنگ رو امروز گوش دادم و یاد دوران دوستیمون کردم...دورانی که هرگز فکر نمی کردم به چنین زندگی پرباری با تو ختم بشه

عاشقتم

و البته آهنگ هم که دارم گوشش میدم آهنگ مورد علاقه ی تو از هایده یعنی "سوغاتی" است.
آره این بهترین عنوان برای این یادداشت خواهد بود. سوغاتی من به زندگی مون و البته یادم باشه که این روحیه و انرزی که امروز صبح تمام مدت داشتم و این شور و شوق که در خودم و تو و در یک کلام زندگی مون ایجاد شده را مثل یک سوغاتی باید عزیز بدارم و از دستش ندهم.
امروز صبح که داشتم آدورنو می خواندم بعد از مدتها و ماهها و شاید سالها حس گم شده ی قدیمی ام دوباره برای بارقه ای کوتاه در دلم بازگشت و روشن کرد درونم را که؛
بلند شو! به یاد آر تمامی آروزهایی را که داشتی. تمام افق هایی که قصد پیمودنش را کرده بودی.
به پا خیز که آنک زمانه ی تو و شماست.

آری! زبان لاتین و آلمانی خواندن. فلسفیدن. نوشتن و زیستن در نور و صدا و رنگ. فرهنگ را از آن خود کردن و فرهنگی شدن. دیدن و شنیدن و بیداری. به پا خیز که زمانه ی خواب ایامی است که به پایان رسیده است و گاه، گاه بیداری و آغاز زندگیست.

سوغات من در این عالم تویی که یگانه ترین سوغات ملکوت انسانی و تقدس زمینی منی. زیستن، سر فراز و شادان با تو. من دگر بار متولد شدم.
من دگر بار امروز از دستان تو زندگی را سوغات گرفتم.
ای جاودان من. تمام لحظاتم با تو و در کنار تو سوغات حیات است، بی شک.



یکی بیاد منو از آب بگیره


از دیروز که بعد از سالها مثل آدم تنی به آب زدم تا امروز که دوباره با هم در عین ناباوری تو - مثل آدم- آمدم تو استخر تا برنامه ای که برای رفتن به استخر دیورز با هم ریختیم و قرار شده اکثر روزها سر ظهر با هم بریم استخر دانشگاه تا...

خلاصه اش کنم:
حالا دیگه یکی بایست بیاد منو از آب در بیاره!

باید یادم باشه افراط نکنم. خلاصه اینکه تو پست بالا می نویسم چی شد که اینجوری شد. اما هر چی شده خیلی خوب شده و به هر دوتامون حسابی روحیه داده این برنامه ی استخر و ورزش.