۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

معاینه با خودکار


یکشنبه ساعت حدود 3 و نیم بعد از ظهره و من تازه الان رسیدم دانشگاه. هوا برای این موقع سال خوبه. آفتاب داغه اما نسیم خوبی هم داره. تا دو ساعت پیش با هم سه نفری در "بدمنرز" بودیم برای "برانچ" و واقعا هم صبحانه و نهار با هم بود. البته مامانت چون می خواست بره استخر چیز زیادی نخورد، اما من و تو با هم یک "بیگ برکفست" نصف کردیم. بعدش هم شما دوتا رفتید سمت برادوی و من هم کتابفروشی های گلیب را بالا و پایین کردم. دوتا کتاب نسبتا بی ربط هم خریدم. یکی از مرلوپونتی که نمی دونم اصلا روزی خواهم خواند یا نه و یکی هم مجموعه ای از مارکس چاپ پنگوئن که خیلی غنی نیست اما با اینکه اکثر کارهای مارکس حتی در کتابخانه های عمومی هم پیدا میشه و روی اینترنت هم فرواونه اما داشتنش لازمه.

تو هم الان با مامانت رسیدین خونه و همین الان بهم زنگ زدی که مامانم کمی قلبش درد گرفته بود تو برادوی و فعلا اومده خونه تا بعدا بره. گفتی که مدارک عدم سوء پیشینه ی پلیس استرالیا هم اومده. خب یک قدم به جلو.
نمی دونم اصلا هفته ی پیش نوشتم یا نه که وقتی تو پنج شنبه بود فکر کنم زنگ زدی که ببینی چرا هنوز نرسیده، علی رغم اینکه می گفتن کمتر از یک هفته طول میکشه بهت گفته بودند چون برای پلیس استرالیا هم باید جداگانه اثر انگشت بدهید. یک جا و یک کار اما دو مرتبه، به این می گویند بورکراسی که به قول وبر در ذات و کنه مدرنیته است. خلاصه بدو بدو بعد از اینکه تو دو ساعت از سر کار با ده جا صحبت کردی و بلاخره با کلی منت بهمون گفتند همین الان بیان رفتیم و دو ساعتی را برای یک اثر انگشت دادن ساده معطل نشستیم و وقتی برگشتیم من سر دردی داشتم که کم نظیر بود و واقعا از پا انداختم.

حالا خدا را شکر که تموم شد این قسمت. فردا صبح باید برای آزمایشات پزشکی ویزای استرالیا بریم دو مرتبه کلینیک که این در طول چهار سال چهارمین باره. یک بار ایران - با اون داستان خنده دار چک آپ دکتره در بیمارستان ایران مهر که با خودکارش پایین تنه ی من را معاینه می کرد و من و تو که ناشتا هم بودیم بعدش رفتیم برای اولین بار از شدت گرسنگی سر ظهر من لی لی پوت و شیر کاکائو خریدم و گوشه ی مغازه ایستادیم و خوردیم و ملت من و تو را مثل کسانی که از قحطی آماده اند نگاه می کردند.

پس فردا، سه شنبه هم باید برای معاینات پزشکی سفارت کانادا به سلامتی بریم. شبش هم که اندرو و لیزی قراره بیان پیشمون. بابات هم به سلامتی پنج شنبه یا چهارشنبه میاد. جمعه هم مراسم فارغ التحصیلی تو هست. تا سه شنبه که مامان و بابات به سلامتی بر می گردند هم با آنهاییم و امیدوارم خیلی به همگی خوش بگذره.

دیشب فیلم رودخانه ی یخ زده را دیدیم که خوب بود و بعد از مدتی فیلم نسبتا بهتری دیدیم. برای امشب هم سر راه فیلم سرپیکو و مرگ دستفروش را گرفته ام که با ابنکه قدیمی هستند اما تا حالا ندیدیم شون. خب برم سر کارهام. باید ظرف این هفته هم وسایل مون را از آن ساختمان PGARC بیارم، هم برای جان یک پروپزال جدید بنویسم و بگم که چی کار می خوام برای ادامه ی تزم بکنم. هم اگه رسیدم و تا دیر نشده آن مقاله ی نشانه شناسی 16 آذر و دولت کودتا پس از شش ماه را بنویسم.
تو هم که باید طرح "بوک چپترت" را آماده کنی و برای نوشتنش آماده بشی. کمتر از چهار هفته ی دیگه باید به ناشرت در انگلیس تحویلش بدی.

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

شرایط و روحیه ی متفاوت


دیروز عصر برای اینکه بخصوص حال تو را بهتر کرده باشم سر راه رفتم استخر و به مامانت که تو آب بود گفتم زود بیاین بریم خونه تا شب سه تایی با هم بریم بیرون و کمی حال و هوا عوض کنیم. گفت تا بشینی یک قهوه ای بخوری اینجا آمدم بیرون. گفتم نه من میرم خونه چون باید مقاله ام را بفرستم برای یکی از این مجلات دانشگاهی اما شما زود بیا تا بریم. گفت الان میام. ساعت پیش از 8 شب بود.

آمدم خانه و با هم نشستیم و مقاله را فرستادیم و کمی حرف زدیم. تو شروع کردی به اظهار ناراحتی از خودت که خیلی بی تحمل و بی حوصله شدی و من هم امسال را برایت مرور کردم که سختترین سال و پرفشارترین سال زندگی مون بوده. البته خبرهای خوب درسی هم بطور بسیار دلخوش کننده ای داشتیم اما از همان ژانویه بگیر تا الان که آخر ساله به ترتیب اینها را داشتیم- تازه تا جایی که من یادمه: تغییر مقطع درسی من با هزار اما و اگر، مصاحبه ی قاعدتا بی مورد اما بسیار مورد دار سفارت کانادا، داستان نوشتن پایان نامه ی تو، داستان کار کردن تمام وقت تو، یک ماه مهمان داری از بیتا، داستانهای ایران، باز هم مصاحبه ی سفارت کانادا با من، از نیمه ی آگست تا حالا هم مهمان داری، جواب رد به اسکالرشیپ تو و از همه مهمتر به لحاظ زندگی داخلی مون تصمیم برای رفتن به کانادا یا ماندن در اینجا، مهمترین و تاثیرگذارترین مسئله ی عمومی هم داستان های ایران بوده. بنابراین شرایط مون طبیعی نبوده و اوضاع مون عادی نیست که بخواهیم خودمان را با شرایط گذشته ی خودمون قیاس کنیم. خلاصه اینکه سعی کردم کمی حالت را بهتر کنم.

البته تاثیر داشت و کم هم نه، اما مامانت به جای ساعت 8 شب که قرار بود بیاد ساعت ده و نیم آمد و عملا رفتن بیرون و کمی هوا خوری منتفی شد. من خیلی اصراری نداشتم و بیشتر بخاطر تو و خودش و عوض شدن فضا بود. تو کمی باهاش حرف زدی که پس چرا اینطوری کردی که اون هم گفت خب حالا بریم و من دلم نیومد زود بیام خونه. عجب!

امروز صبح سه تایی رفتیم صبحانه بیرون کافه دندی و بعدش شما رفتید به D.F.O و من هم آمدم دانشگاه تا حالا که ساعت نزدیک 7 عصره و دارم جمع می کنم تا بیام خونه. درسی نخوندم و بیشتر به سایت چرخی و اخبار خوندن و بازی گذشت. مقاله ای از کمبریج کامپنیون هگل به اسم "Hegel and Marxism" دست گرفتم که خوش خوانه. امروز می خواستم تمومش کنم که افتاد به فردا.

خب! دارم میام پیش تو عزیز دلم. فکر کنم مامانت رفته باشه استخر و تو هم قرار بود کمی گردگیری خانه را بکنی و بعدش هم بری حمام. فردا باید برم ساختمان قبلی PGARC تا وسایل باقی مونده ی خودمون را از آنجا بیارم. کمی کتاب و مقاله داریم و احتمالا چند تا خنزر پنزر. لپ تاب دنی هم که نزدیک دو ساله تو کمد اونجا داره خاک می خوره.

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

بعیده آدم بشم


ساعت نزدیک شش عصره جمعه 11 دسامبر هست. امروز تو برای نهار آخر سال "ریسرچ آفیس" با سایر همکارانت رفتید به دارلینگ هاربر و بعد از آنجا هم با مامانت قرار داشتی تا با هم به مرکز شهر برید. الان بهم زنگ زدی که با مامانت در اتوبوس بودی و داشتید برای خرید روزانه به برادوی می رفتید.

من هم که از بس چرت و پرت خورده ام دل درد گرفته ام. دوتا هات چاکلت و بعدش قهوه با مافین و M&M و خلاصه که خدا کنه مرض قند نگیرم. دیشب وقتی رفتم خونه تو با مامانت هنوز نیامده بودید. من هم نشستم به دیدن ادامه ی برنامه ی نود و بعد از اینکه شما آمدید رفتم در اتاق و با لپ تاب برنامه ام را می دیدم. صبح هم که مامانت می گفت دیشب خوب نخوابیده - راست می گفت چون با صدای کیسه من را هم بیدار کرد - و از گشنگی نصف شب بیدار شده و دنبال خوراکی می گشته و البته این طور که می گفت همسایه ها هم در تراس خودشون حرف می زند و نگذاشته بودند که بخوابه. البته دلیل اصلی نخوابیدنش کم تحرکی طول روزش هست. تا چهار و پنج عصر میشینه روی مبل یا جلوی تلویزیون یا لپ تاب و عصر هم دو سه ساعتی میره استخر و البته از وقتی این کفشهای غواصی و تخته شنا خریده بیشتر آب بازی می کنه تا شنا و به همین دلیل بدنش خسته نیست وقتی که قراره بخوابیم.

به هر حال اینکه باز امروز صبح موقع رسیدن به دانشگاه تو پرسیدی که چرا نمیشینم پیش شما و چرا دیشب بیشتر در اتاق بودم و ساکت. بهت گفتم که اجازه بده تا کمی با فاطله رفتار کنم تا باز هم موردی برای دلخوری پیش نیاد. متاسفانه - نمی خواهم از تعبیر تو استفاده کنم که می گفتی بلاخره بی خود نیست که مردم یک عمر گفته اند مادر زن و ... چون واقعا بی انصافیه اگه با کمی دلخوری بخوام چنین نتیجه ای بگیرم - اما کمی رفتار مامانت با من و البته با خود تو هم عوض شده. کلا از قبل هم در قیاس با بابات - البته بطور طبیعی - خودخواهی حتی نسبت به بچه هاش هم داشت اما این بار به گواهی نوشته های این چند وقت در همین بلاگ خیلی تغییر کرده. بهت گفتم که نمی شه که همه اشتباه کنند و مامانت دائم اصرار داشته باشه که اصلا منظوری از حرفها و رفتارش نداره. البته من به خودت هم گفتم که واقعا باور می کنم که قصد خاصی نداره اما مثل مادر - البته با فاصله ی زیادی با نقاط مثبت مادر به قول تو - متوجه این خودخواهی هاش نیست.

بگذریم، تو که با تمام ناراحتیت دائم بهم میگی نباید به حرفم گوش می کردی و اصرارم را مبنی بر قبول این که مامانت دو ماه اضافه در این شرایط بمانه می پذیرفتی. راست میگی این اصرار تنها از من بود. البته الان هم که فکر می کنم می بینم از اونجایی که قراره بابات هم برای جشن فارغ التحصیلیت بیاد و هر دو برای این اتفاق خجسته هستند خیلی خوشحالم. ضمن اینکه ما تجربه ی دو سال پیش مامانت که 3 ماه اینجا بود را داشتیم که هم اون خیلی روحیه اش متفاوت بود و هم ما. هم اون بیشتر فعال بود و ربان می خواند و از خانه بیرون می زد و هم ما کمتر گرفتار درس و نوشتن و دانشگاه بودیم. داستان ایران هم با اینکه هیچ وقت خوشحال کننده نبوده اما مثل امسال هم نبود با این هم شقاوت و خون و اشک.

به هر حال به قول تو این 10 روز هم به سلامتی می گذره و باید بشینیم سر زندگی خودمون و از این تجربه برای آینده مون استفاده کنیم که باز هم به گفته ی تو خلوت زندگی مون آسیب نبینه. من که واقعا نمی تونم - باز هم به گواهی همین نوشته ها - تنبلی و بطالتم را انکار کنم اما به هر حال بودن 4 ماهه ی مهمان و مسایل ایران و ... انرژی زیادی از من گرفت و در نوشتن تزم بی تاثیر نبود.

امروز صبح تو به دانشگاه تورنتو برای کار من زنگ زدی و پرسیدی که آیا من می توانم به عنوان دانشجوی فوق که هنوز درسم را تمام نکرده ام پذیرش برای فوق آنجا بگیرم. خیلی جواب دقیقی طرف بهمون نداد اما قرار شد فردا با یکی از مسئولان درجه ی بالاتر صحبت کنیم. برای گروه فلسفه هم که باید به غیر از این سئوال داستان GRE را هم بپرسیم.

دیشب تو بهم گفتی ایمیلی از یک ناشر در آلمان برات آمده که ازت با توجه به تزت که در کتابخانه ی دانشگاه هست دعوت به همکاری کرده و پرسیده که آیا می خواهی روی این کارت سرمایه گذاری کنند و بازاریابی. خب اصل اتفاق که خیلی خوب و عالی به نظر میاد اما قرار شد از چند نفری هم بپرسی و صلاح و مشورت کنی. باب گودین هم در جواب ایمیلت با مهربانی زیاد گفته که برات حتما رفرنس لتر میده و حتما روی کمکش حساب کن. "مویرا" زن پل پیتون که خودش فیلسوف طراز اولیه و خیلی زن جالبیه بهمون گفت که باب اصلا آدم "نایسی" نیست و خیلی رک و صریحه. پس اگر چیزی بهت گفته حتما اولا روی حرفش حساب کن و در ثانی بدون که از کارت واقعا خوشش آمده که حاضر به کمک هست. و خب این خیلی خبر روحیه دهنده ای بود. باب یک لیست بلند بالا هم ایمیل کرده و تمام دوستانش را در دو دانشگاه مک گیل و تورنتو معرفی کرده.

من هم بطور اتفاقی در اینترنت دیدم که سایت گلدن کی اسم و عکسم را به عنوان برنده ی اسکالرشیپ آسیا - اقیانوسیه ی سال با یک پاراگراف از طرف خودم درباره ی این اسکالرشیپ چاپ کرده. امروز بعد از یک هفته نشستم و مقاله ام را کمی کوتاه و آمده کردم تا برای یکی از این ژورنال ها بفرستم. البته امید زیادی به پذیرفته شدنش ندارم چون خیلی مربوط به موضوع این شماره ی مجله نیست. البته اگر قبول بشه واقعا عالیه. نه فقط برای رزومه و کمی اعتماد به نفس بلکه برای امکان گرفتن اسکالرشیپ گروه فلسفه در دانشگاه خودمون که اگر به پراگ رفتنی بشیم خیلی کمک کننده خواهد بود. از کنفرانس "نظریه ی انتقادی" پراگ هم دوتا دعوت نامه ی رسمی برامون فرستاده اند با عنوان های خانم دکتر ن و آقای دکتر آ. این هم داستان رفتن به دانشگاه در ایران شده که از سال اول بهت تیتر دکتر و مهندس می بندند.

فردا و پس فردا باید بیام دانشگاه، کمی کار دارم و کمی فوتوکپی. کتابی درباره ی آگامبن و فلسفه اش بطور "اینتر لایبرری" گرفته ام که باید کپی ازش بگیرم. درسم که خدا بزرگه! بعیده آدم بشم.

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

شوخی شوخی جدی میشه


دارم میرم خونه. تو با مامانت استخر رفتید و بعدش هم قراره با هم برید برای خرید. دیروز با یک بطری شامپاین و یک جعبه شکلات رفتی پیش کترین و تزت را بهش تحویل دادی. بهت گفته بود که اگه برای گروه خودشون اقدام کرده بودی به احتمال قریب به یقین اسکالرشیپ می گرفتی اما نه من و نه تو باور نمی کنیم که درست بگه. بلاخره کترین دیگه. البته به قول تو برای این که حداقل کارهاش را انجام بده؛ مثل نامه ی معرفی به دانشگاه های کانادا و ... بهتره که بهش بگیم: راستی؟ چه حیف شد پس. پس بذاریم برای سال بعد باز هم با تو اقدام کنیم و با طناب پوسیده ی تو بریم تو چاه.

دیروز صبح هم مارک رفته بود پیشش و بعد از یک سال بالا و پایین کردن به این نتیجه رسیده بود که بهتره تزش را عوض کنه و کترین هم موافقت کرد. البته برای خود مارک هم اینطوری بهتره گون حداقل کترین می تونه در این تز جدید بهش کمی کمک کنه. این طور که خود مارک می گفت احتمالا از دوستی کترین با فردریک جیمسون هم می تونه برای غنی تر شدن کارش استفاده کنه.

دیشب برای شما هم فیلم گرفته بودم و خودم نشستم نود را با لپ تاب دیدم. آخر شب که داشتم ظرفها را می شستم اخرهای فیلم شما بود که بنا به صحنه ی پایانی فیلم که هنرپیشه زن داستان داشت فریاد برای زاییدن می زد مامانت گفت خب بابا سزارینش کنین راحت. و این موضوع شوخی قدیمی من با مامانته که دایم از زایمان طبیعی در شرایط عادی دفاع می کنم و میگم در ایران به مراتب تمایل دکترها برای سزارین بالاتره چون درآمد بهتری برای خودشون و بیمارستان داره و ... و مامانت هم که دایم میگه نه. حتی یکی از شروط و یا بهتره بگم مسایلی که پیش پای من در ان ابتدا گذاشت این بود و من هم به همین خاطر هر از گاهی که زمینه اش باشه به عنوان مدافع سر سخت زایمان طبیعی داد سخن میدم. اما وسطهای بحث و گفتگو بودیم که تو که داشتی مسواک میزدی از دستشویی بیرون امدی و هر دوی ما را دعوا کردی که این چه بحثهایی و اصلا این حرفهای بی خودی چیه میزنید و ... من که خنده ام گرفت و رفتم که مسواک بزنم که دیدم مامانت خیلی ناراحت شده از حرفهای تو و احتمالا من و در حالی که از دست تذکر تو ناراحت بود - برای دومین بار در طول این سالها و البته در همین سفر - به من هم تیکه انداخت و خیلی باعث تعجب من شد.

من به شوخی گفته بودم دلیل اینکه جهان قبلا بیشتر نابغه داشته اینه که همه طبیعی به دنیا می آمدند و ... و فکر می کردم مامانت این شوخی را گرفته باشه. به هر حال لابه لای حرفهاش با تو می گفت که لابد قرار بوده تو بری ماه را بگیری و ... و یک تکه ای هم به مامان من انداخت که خودم چند دقیقه ی قبلش بهش گفتم که اگه شرایط طبیعی نباشه مسلما باید سزارین کرد. مثل مورد امیر حسین که هم سن مامانم بالا بود و هم وزن بچه و باعث ناراحتی های جسمی مامانم از اون موقع تا حالا شده. خلاصه که به قول تو چه حرفهای "خاله زنکی" و "دایی مردکی" زدم.

اما گذشته از اینکه رفتار عصبی تو باعث ناراحتی بخصوص مامانت خیلی شد، من هم از گفته های مامانت خیلی تعجب کردم و باز هم به صحت حرفهای تو پی بردم که نباید با خیلی ها حتی اعضای خانواده حتی به شوخی هم گفتگو کرد. آره! حق با تو بود که اصرار داشتی بهتره مامانت بعد از دو ماه برگرده چون هم ایران خیلی کار داره و هم ما گرفتار زندگی دانشجویی و پرفشار و کوچک خودمون هستیم. من بی خود اصرار کردم.

البته تا به این فکر می کنم که به سلامتی بابات قراره برای مراسم فارغ التحصیلی تو هفته ی بعد بیاد خیلی برای روحیه و حالش خوشحال میشم. امیدوارم که خیلی بهش خوش بگذره. دیگه به سلامتی تمومه و کمتر از دو هفته ی دیگه باز باید بر گردیم سر زندگی خودمون.

امروز هم اصلا درسی نخوندم و نشستم آهنگ های قدیمی که دوست داشتم و دوره ی نوجوانی و جوانی گوش می کردم در "یوتیوب" با متنهاشون پیدا می کردم و گوش می دادم. از پینک فلوید و راجر واترز و متالیکا بگیر تا بعشی آهنگهای برایان آدامز و استینگ و ... . خاطره انگیز بود و بطالت.

فردا روز تحویل مقاله ام به مجله ی "لیما" هست و نمی دونم که اساسا این کار را بکنم یا نه. خیلی مطمئن نیستم. آخرین بار جان قانعم کرد که مسایل ساختاری مقاله ام کم نیست. نمی دونم شاید بهتر باشه بیشتر روش کار کنم و عجله نکنم. فعلا که می خوام یک چیزکی برای 16 آذر و نشانه شناسی پارچه کشیدن دور دانشگاه بنویسم. اینکه مرز بین دو طرف مسدود شده. قبلا هم بین جامعه و دانشگاه میله بود، اما حداقل از لابه لای میله ها میشد آنطرف را دید، الان دیگه مشکل کاملا انکار میشه و این حکومت در لب مرز یا حفظ و یا سقوط آورده. مرزی که هرگز دراز مدت دوام نمیاره.

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

هر آنچه سخت و استوار است دود خواهد شد


صبح سه شنبه هست و تازه رسیده ایم دانشگاه. سرم درد می کنه. دیشب با اینکه تو راه برگشت بهم زنگ زدی که مامان هوس پیتزا کرده و اگه ممکنه از این پیتزا فروشی نزدیک خانه در "میسندن رود" برای شام پیتزا بگیر و از قبلش هم فیلم گرفته بودم و کارت پستال بسیار قشنگ "تئو" هم از فلورانس رسیده بود و گفته بود امیدواره تا یک روز ما را به دیدن جاهایی در ایتالیا ببره که فقط خود محلی ها می روند و ... اما به خاطر التهابی که بابت 16 آذر داشتم نه تنونستم با شما بشینم و فیلم ببینم و سر شام هم بلند شدم رفتم پای اینترنت. تا صبح هم خواب و بیدار دائم اخبار را چک می کردم

بلاخره این دوره تمام میشه. مثل هر چیز دیگه ای. مثل تمام چیزهای سخت و استوار دود میشه و به هوا میره. البته عمر ما هم باهاش از دست میره و تنها کاری که باید کرد اینکه که کمک کنیم نسل بعد در همین نقطه و یا عقبتر از اونی که ما دود شدیم، دود و پراکنده نشوند

اگه هر کس به سهم خودش تنها یک قدم، و فقط یک قدم به جلو می آمد. تنها یک گام به سمت "دیگری" به سمت پذیرش انسان و انسان شدن

کاشکی من و ما هم بتونیم به همین سهم کوچک، اما واقعی و به اندازه ی فهم مان از انسانیت قدمی به سمت جلو، گامی به سوی دیگری بر داریم
تا قبل از اینکه دود شویم و به آسمان برویم
چون هر آنچه که سخت و استوار است دود خواهد شد و به هوا خواهد رفت.

نوشته ای از قبل؛ در راه کرایست چرچ

الان که دارم این را می نویسم در فرودگاه "اوکلند" پایتخت نیوزلند به قول این فرنگی ها "استاک" شده ایم. دوم نوامبر چهارشنبه یک روز کاملا بارانی و سرد. با اینکه صبح به موقع بیدار شدیم و کارهامون را کردیم و اتاق را تحویل دادیم و برای صبحانه از هتل زدیم بیرون و بعد از صبحانه و خرید یک بارانی از فروشگاه "کاتومبا" برای تو به نزدیک بندر رسیدیم و به موقع سوار اتوبوس فرودگاه شدیم، بخاطر بارانی بودن و البته تاخیر راننده در چند ایستگاه در شهر؛ خلاصه با چند دقیقه تاخیر رسیدیم به کانتر "جت استار" و دختری که مدیر بخش بود به ما چند نفر گفت دیر آمده اید و باید با پرواز بعدی ساعت چهار برید. گفتیم بار نداریم و با همین دو تا کوله پشتی هستیم گفته نه دیگه دیره. خلاصه اینکه الان که دارم این را می نویسم ساعت نزدیک هشت شبه و قراره اگه باز هم به تاخیر نخوریم ساعت 9 پرواز کنه. خلاصه اینکه اگه ساعت یازده برسیم باید بگم خوب رسیدیم. قرار بود پیش از ساعت دو بعد از ظهر "کرایس چرچ" باشیم و حالا اینجا تمام روزمون رو از دست دادیم. به قول تو که الان روبروم نشستی و داری کتابت را می خوانی طرف جامون را داده بود به دیگران چون الان برای پرواز دیگه ای دارن هنوز پنج دقیقه مانده به پرواز دو نفر را با بلندگو صدا می کنن. بگذریم! این هم از داستانهای بلیط ارزان خریدنه دیگه.

اما بذار از اول این سفر و دقیقا از روز شنبه بگم که روز عجیب و احمقانه ای بود. شنبه بعد از اینکه صبح من خانه را با تمام خستگی و بی خوابی شب قبل جارو کردم – طبق معمول علاوه بر صدای بلند آدامس جویدن مامانت ساعت یک و دو صبح، نوز چراغ بالای سرش که داشت با لپ تابش بازی می کرد و خاموشش نکرده بود و از همه مهمتر گرمای بی سابقه که نگذاشت نه ما و نه همسایه هامون بخوابن و بعضی هاشون آمده بودن نصف شب در بالکن هاشون و گپ می زدند – سه نفری داشتیم برای صبحانه کارهامون را می کردیم که بریم بیرون که من و تو با هم بگو مگوی احمقانه ای کردیم. صبق معمول با نق زدن من شروع شد و البته با رفتار جدید تو یعنی جواب دادن دادمه پیدا کرد. هر دو از هم دلخور شدیم و این دلخوری تا بعد از ضهر که من از دانشگاه برگشتم و آماده شدیم که بریم فرودگاه ادامه داشت با اینکه سر صبحانه با هم شوخی هم کردیم و خندیدیم اما برای توضیح اینکه اصلا چی شد که اینطوری شد در نوبت گرفتن کارت پرواز بودیم که باز هم من با تو یک به دو کردم و باز هم اوقات تلخی شروع شد. البته بلافاصله تمامش کردیم اما فرداش که برای دیدن شهر و خوردن صبحانه در اکلند بیرون رفتیم با هم صحبت کردیم که اساسا این رفتار عجیب از طرف هر دومون که برای اولین بار سر زده چی بوده و ریشه اش در چیست. خلاصه اینکه نتیجه گرفتیم ما خیلی بیش از اندازه ای که لازمه و کلا به مسیر امروز زندگی مون می خوره خودمون و وقتمون را برای خانواده هامون بی برنامه و ملاحظه می گذاریم. نه اینکه فقط مامانت 4 ماهه که با ماست و هم برای اون و هم برای ما که به هر حال زندگی دانشجویی داریم سخته که مثلا یک روز درمیان و در هر شرایطی به مادر زنگ زدن صبح اول وقت که باید بریم دنبال کارهامون و یا یکی دو شب در میان با تهران حرف زدن در شرایطی که خسته و گرفتاریم و ... خیلی داره از زندگی مون انرژی نا مناسب می گیره. خلاصه اش اینکه هر دو متوجه شده ایم که نیاز به برنامه ریزی و اجرای بهتر و از اون مهمتر به خلوت دونفره مون داریم.

در فروگاه یک ساعتی بابت شان بی بدیل پاسپورتمون سین جیم شدیم که کجا دارید می روید و چرا می روید و کی برمی گردید و ... و جالب اینکه این سئوالات نه به هواپیمایی ربط داشت و نه دیگر مسافران می فهمیدند که چه خبره. مثل الان که در فرودگاه با تاخیر فرساینده ای مواجه شدیم در فرودگاه سیدنی هم قرار بود ساعت 6 پرواز کنیم که افتاد به 8 و 9 رفتیم داخل هواپیما و تازه خلبان گفت که یکی از موتورها روشن نمیشه. تا ساعت 10 روی باند داخل هواپیما معطل بودیم تا بالاخره پرید. قرار بود ساعت 11 به وقت محلی برسیم که 3 بامداد رسیدیم و تا رفتیم تو تخت هتل که بی هوش بشیم ساعت از 4 صبح هم گذشته بود.

یکشنبه ظهر برای صبحانه از هتل رفتیم بیرون که دیدیم در شهر کارنوال و فستیوال راه افتاده. با هم در "استار باکس" خیابان کویین نشسته بودیم و هم حرفهامون رو زدیم و هم بعدش کارنوال را نگاه کردیم و آخرش هم دنبال کارونوال راه افتادیم و رسیدیم دم بندر، به نسبت سیدنی باید گفت اکلند حالت شهرستان عقب افتاده ای را داره اما چون پستی و بلندی و ارتفاع در شهر زیاده و هم کوه هست و هم دریا به نظر هر دومون قشنگتر از سیدنی هست. دم بندر که البته نه رنگ آبش و نه خود قسمت بندر با سیدنی و زیبایی لب آب آنجا قابل مقایسه نیست نشستیم و هات داگ خوردیم و بعد از کمی خرید برگشتیم هتل.

سر شب با اینکه خسته بودیم اما رفتیم بیرون و رسیدیم به تاور و سر از قسمت کازینوی تاور در آوردیم. برای اولین بار بود که کازینو می رفتیم و نه تنها چیزی را از دست نداده بودیم که همانطور که انتظارش را داشتیم جای دلپذیری نبود و خوشمون نیامد. خلاصه برگشتیم هتل و خوابیدیم تا فردا صبحش سر وقت بیدار بشیم و به شهر بریم. دوشنبه اول از همه رفتیم به کوچه ای که روز قبل که دنبال کارنوال قدم میزدیم کشفش کردیم، کوچه ای اورپایی با کافه های زیاد. رفتیم به یک کافه ی ایتالیایی و با اینکه قهوه اش افتضاح بود اما غذاش خیلی خوب بود و دو روز بعد هم برای صبحانه همین جا رفتیم. بعد از صبحانه رفتیم به موزه و آرت گلری شهر که خیلی محقر و خسته کننده بود. بعدش هم رفتیم کمی آن طرف تر و کتابخانه ی بزرگ شهر را دیدیم که از فضاش خوشمون آمد. نکته ی جالب اینجا اینه که آدمهای بومی و اصطلاحا "آب اوریژنال" ها خیلی بیشتر در زندگی روزمره ی شهر و در میان شهروندان انگلیسی تبار وجود دارند و دیده می شوند. به همین دلیل هم در همه جا با حروف انگلیسی به زبان آنها هم نوشته اند. حداقل از این نظر که خیلی از استرالیا جلوترن.

غروب برگشتیم هتل و تو گفتی که تمام روز را سر درد داشتی. زودتر خوابیدیم تا به کنفرانس فردا صبح دانشگاه برسیم. دانشگاه اکلند هم دانشگاه قشنگی بود البته سدینی زیباتر و متفاوته اما ما را بیشتر از روی عکس های دانشگاه تورنتو به یاد آنجا انداخت. بعد از ارایه ی مقاله یک سر رفتیم کتابخانه ی دانشگاه و یک سری هم به دانشکده ی علوم انسانی زدیم. قدم زنان تا لب آب آمدیم و با قایق رفتیم به یکی از جزیره ها به اسم "دونورف" که خیلی خیلی زیبا بود و معلوم بود که محله ی آمدهای حسابی مرفه هست. اما امان از عطسه های من که شروع شد و تمام روز و شبمون را خراب کرد. امروز هم دست کمی از دیروز نداشت و تمام بدنم درد می کنه.

خب حالا باید بریم سمت گیت تا به قول تو این یکی پرواز را از دست ندهیم. بقیه اش را بعدا می نویسم.

سفر؛ چگونه جهان درونمان بزرگتر شد


سلام!
همونطور که حدس زده بودم در مدت یک هفته ی گذشته که به نیوزلند رفتیم نتونستم برای اینجا پست بذارم. البته یکی از روزها -چهارشنبه که از اوکلند به کرایست چرچ می رفتیم و در فرودگاه حدود 10 ساعتی معطل شدیم- یک طوری که تو متوجه نشوی یک چیزهایی در لپ تاب نوشتم که در ادامه می آورم.

اول از همه بگم که امروز دوشنبه 7 دسامبر هست و ساعت نزدیکای 8 شبه و تو بعد از کار با مامانت قرار داشتی که با هم برید استخر و بعد هم یک سر می روید برادوی و بعد خانه. من هم برای امشب فیلم گرفته ام که دور هم ببینیم. دیروز در هواپیما که بودیم و داشتیم بر می گشتیم گفتی که می خواهی این شانزده روز آخر را که مامانت اینجاست بیشتر باهاش وقت بگذاری. خلاصه اینکه قرار شد کمی بیشتر دور هم باشیم و به قول خودش مثل سفر قبل دور هم بشینیم و بگیم و بخندیم تا بعد از اینکه بابات که برای جشن فارغ التحصیلی تو میاد برای 5 روز و با هم بر می گردند با خاطره ی خوشی بره به سلامت.

و اما سفر...
بی شک بهترین سفر زندگیمون بود. اولین سفر برای استراحت و البته کنفرانس و از همه مهمتر دیدن یک کشور تازه. خیلی زیبا بود و خیلی به هر دو خوش گذشت، طوری که به خودمون گفتیم که باید باز هم بیایم و بخصوص کرایست چرچ را ببینیم. اول کوتاه بگم که کجا رفتیم و چند روز و بعد کمی مفصل تر بنویسم. شنبه ساعت 4 باید پرواز می کردیم به سمت اوکلند که اول یک تاخیر 4 ساعته داشتیم در فرودگاه که به انضمام سختگیری و مته به خشاخش گذاشتن شرکت هواپیمایی در کنترل ویزا و پاسپورتهای فخیمه ی "جمهوری اسلامی" و داشتن یک روز خیلی ناراحت کننده و احمقانه بین من و تو برای اولین بار و دلخوری هر دو از هم خلاصه که خسته و بی حوضله منتظر اعلام ورود به هواپیما بودیم. بعد از یک ساعت و خورده ای هم در هواپیما نشستن - به دلیل اینکه یکی از موتورهاش روشن نمی شد و می خواستند با بوکسبات روشنش کنند!! - بلاخره پرواز کردیم و بامداد یکشنبه 4 صبح بجای 10 شب به اکلند رسیدیم. تا چهارشنبه آنجا بودیم و چهارشنبه تقریبا تمام روز را در فرودگاه معطل پرواز به کرایست چرچ شدیم و یک روزمون را اینطوری از دست دادیم و بجای اینکه ظهر به کرایست چرچ برسیم آخر شب رسیدیم. اما زیبایی های کرایست چرچ تلافی تمام این معطلی ها و دو روز عطسه ی من در اکلند و روز اول در خود کرایست چرچ را کرد و آنقدر بهمون چسبید و مزه داد که باز هم باید بریم و شهرهای دور و بر را ببینیم. خلاصه یکشنبه هم بعد از ظهر بدون هیچ گونه تاخیری به سیدنی برگشتیم و مامانت هم خانه را تمیز کرده بود و هم غذا برامون درست کرده بود.

امروز هم آمدیم دانشگاه و تو با مسئول پرونده ی ویزای استرالیا صحبت کردی و طرف با کلی بهانه تراشی که مقصر من نبودم و ... مدارک پزشکی را فرستاد که قرار شد دوشنبه ی هفته ی بعد بریم برای مدیکال اینجا و سه شنبه اش هم برای کانادا. جالب اینکه هنوز استعلام انگشت نگاری پلیس اینجا که قرار بود یک هفته ای بیاد نیومده، حالا دیگه چه انتظاری از بخش ایرانش میشه داشت.

خب و اما سفر را بنویسم. البته احتمالا یک بخشهاییش با نوشته ی پایین که قبلا نوشته ام تکراری میشه اما مهم نیست. شب که رسیدیم ساعت از 3 بامداد گذشته بود. هوا سرد و مه گرفته بود. یک تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت هتل. به محض اینکه تاکسی راه افتاد با توجه به تعداد زیاد تابلوهای اتوبوس - که البته اتوبوسی آنجا نبود - فهمیدم که تا شهر راه طولانی داریم. همینطور هم بود اولن تابلو نوشته بود اکلند 20 کیلومتر و تاکسی متر طرف هم عین فشنگ شماره می انداخت. خلاصه اینکه ما که می خواستیم تا حدودی دست به عصا در مورد خرج و مخارج بریم جلو از اولش زدیم خارج از سیبل. البته چاره ای هم نبود. در راه با اینکه هوا تاریک بود متوجه شدیم که شهر نسبت به سیدنی تفاوتهای زیادی داره. اول اینکه بخاطر پستی و بلندی های زیاد زیبا تره و البته از نظر شهری و امکانات عقبتر. روزهای بعد این موضوع معلومتر شد و شهر اکلند در برابر سیدنی بیشتر مثل یک ده بزرگ بود. بسیار زیباتر و البته برخلاف این تشبیه کشور نیوزلند را خیلی با فرهنگتر از استرالیا دیدیم. بومی های اینجا امکان بر خوردن با جامعه را برخلاف نیوزلند ندارند. مردم هم بخاطر اینکه آن سابقه ی خشونت و سبعیت را که در اینجا و در تاریخش موجوده، آنجا ندارند، بسیار آرامتر و فرهنگی تر در مجموع به نظر می رسند.
البته یکی از روزهایی که در کرایست چرچ بودیم و از "گندولا" و تله کابین سواری به شهر برگشتیم و رفتیم در یک بار ایرلندی و به قول تو خوشمزه ترین سیب زمینی هایی که تا کنون خورده بودیم را خوردیم و با یک زوج آمریکایی مسن آشنا شدیم که آقا پرفسور داشنگاه واشنگتن در کشاورزی بود و خانمش هم نویسنده ی کتابهای باغبانی و گلکاری؛ بهمون گفتند که بار پنجمه که به نیوزلند می آیند و عاشق نیوزلند هستند و به نظرشون نیوزلند و کانادا شبیه همند و استرالیا و آمریکا شبیه هم از نظر اختلاف طبقاتی و مسایل فرهنگی، معلوم شد که چیزهایی که در اکاند و کرایست چرچ دستگیرمون شد بی ربط نبوده و کلا از نظر فرهنگی - حداقل به چشم ما - نیوزلند آرامتر و دلنشین تره. و خصوصا اینکه کرایست چرچ احتمالا برای کسانی که اهل شلوغی و زندگی های شبانه نباشند یکی از زیباترین و بهترین شهرها - اگر امکاناتش هم باشه - برای زندگی هست.

در اکلند روز یکشنبه طرفای ظهر بیدار شدیم و رفتیم بیرون برای صبحانه که فستیوالی در شهر بود و فکر کنم در ادامه نوشته ام که چی شد. روز دوشنبه هم رفتیم کمی موزه و کتابخانه و شهر را دیدیم. سه شنبه بعد از کنفرانس رفتیم یکی از زیبترین مناطق شهر را دیدیم و البته با راننده ی اتوبوسی که در قسمتی از مسیر باید باهاش می رفتیم آشنا شدیم که ایرانی بود و گفت که با اینکه 14 ساله آنجاست و از مملکت راضیه اما بچه هاش که در همان شهر هستند الان بیشتر از سه ساله که باهاش هیچ ارتباطی ندارند. هر چه از زیبایی "دونورف" بگویم کم گفته ام. اما عطسه های من حال هردومون رو حسابی گرفته بود. تاکنون چنین عطسهایی نکرده بودم، بدون اینکه به تو بگم از شدت عطسه قلب درد هم گرفته بودم. اما گذشت و فرداش رفتیم فرودگاه و یک روز تمام را از دست دادیم تا بریم کرایست چرچ.
آخر شب رسیدیم کرایست چرچ. هتلهایی که گرفته بودی خیلی خوب بود. هتل کرایست چرچ که هتل آپارتمان بود و خودمون پنج شنبه صبح بعد از صبحانه در خیابان زیبای "نیوریجن" - البته اصلا قهوه و صبحانه به کیفیت سیدنی را آنجا پیدا نکردیم - رفتیم خرید. کمی کنار رودخانه شهر قدم زدیم و رفتیم کتابخانه ی عمومی شهر و آخر شب برگشتیم خانه.

جمعه رفتیم "گندولا" که در حاشیه ی شهر بود و با تله کابین از بالا کرایست چرچ را دیدیم و زیبایی های این شهر را در حاشیه ی کوه و اقیانوس. مناظری در کرایست چرچ هستند که تازه با دیدن آنهاست که وقتی بعضی عکسها را آدم می بینه می تونه بفهمه که این مناظر در عکسها ساختگی نیست. بعد از برگشت به مرکز شهر و سوار شدن ترن توریستی شهر که در مرکز شهر و دور کلیساهای شهر می چرخه و ساختمانها را معرفی می کنه اتفاقی به باری رفتیم - از بس شکل جالبی داشت و شلوغ بود - و با ان زوج که بالا نوشتم آشنا شدیم.

شنبه تمام وقت در مرکز شهر راه رفتیم و قایق سوار شدیم و عکس گرفتیم و به کتابفروشی های دست دوم سر زدیم که یکیشون بی نظیر بود سه طبقه، بزرگ، تکیز اما قدیمی. چندتا کتاب خریدم از جیمسون، وبر، فوکو و هگل نوشته ی تیلور به قیمتهای خوب. صبحانه را در یک کافه ی تماما فرانسوی خوردیم که هم گران بود و هم واقعا فرانسوی و هم "فرنچ تست" کاملا متفاوتی داشت. اما جالبترین قسمت شهر "آرت سنتر" بود که محل قدیمی دانشگاه کنتبری بود و پر از کافه، موسیقی، مغازه های وسایل هنری و فروشگاههای خاص. در بین گل و موسیقی و قهوه و رنگ و شادی بچه ها، در میان بوی نان و شراب و در آرامش قایق های ونیزی و دو سه نفره با پاروزنانی که برایت از شهر و سابقه اش می گویند. در انبوه درختان سبز و خوابیدن روی شاخه های بزرگ درختان روی سر رودخانه و در کنار ساختمانهای سنگی و بزرگ و چشم نواز کلیساها، در انبوه بارها و خنده و صدای کوبیده شدن لیوانهای بزرگ آبجو به هم و شوخی و خنده و سکوت لحظه ای و بلافاصله غریو شادی و خنده ی دوباره و و و

خلاصه که جهانمان یزرگتر و زیباتر و روحمان پر رنگتر و شادابتر شد. از این همه گل، رنگ، موسیقی طبیعت و هارمونی "امر زیبا".

خب باید برم. شاید فردا درباره ی این سفر و بخصوص کرایست چرچ یک چیزهای دیگه ای هم نوشتم. الان تو زنگ زدی که پس کجایی. ساعت از هشت و نیم گذشته و قرار بود من الان خونه باشم. این نوشته را پست می کنم و برای اینکه مشکلی در پست این نداشته باشم آن نوشته ی قبلی را در پست بعدی می آورم.