۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

روی یکی از کنگره ها


پنج شنبه 17 سپتامبر هست و دیروز مامان و خاله هم رفتند تا فقط مامانت برای مدتی با ما بمونه. هفته ی خوبی بود. دیروز عصر بخصوص بعد از اینکه مامانم رفت خیلی دلم براش تنگ شد و البته سوخت. توی اسن سن و سال برای ساعتی کمتر از 12 دلار به هر حال زندگی راحتی نداره. اما باز هم جای شکرش خیلی باقیه که بلاخره اوضاعش خوبه و تونست با لطف و پیگیری های تو بیاد و برای 6 روز مهمان ما باشه. فکر کنم در مجموع به همگی خوش گذشت. اما قبل از اینکه بخوام به اختصار از این چند روز بنویسم بذار همانطور که امروز هم بهت کارت تشکر دم پله های "ونت ورد" دادم باز هم از تو تشکر کنم که تنها و تنها با پیگیری و تامین مالی و حالی تو بود که این دور هم جمع شدن امکانپذیر شد و لبخند رضایت را بر لب خانواده هامون دیدیم.

از شب مدال یعنی جمعه شب بنویسم که شب خوب و به یاد ماندنی شد. من طبق برنامه زودتر رفتم و با اینکه مامان بهم گفت باید کت و شلوار رسمی بپوشم و کروات بزنم و گفتم نه، وقتی رسیدم دیدم که اکثر بچه ها خیلی رسمی پوشیده اند. خلاصه اینکه بعد از من شماها با دو تا تاکسی آمدید و بعد هم دندی با آریل. دنی خیلی حال نداشت اما طبق معمول خیلی لطف کرده بود و برای دیدن آنها و بودن پیش ما آمد. مامان هم برای خودش و آریل سوغاتی آورده بود که خیلی شیک و قشنگ بود. برای آدرین خانمی که مسئول این برنامه هم بود یک گردنبند شیک آورده بود که باعث شد بعد از مراسم مامان را برای معارفه پیش پروفسور ماریا بشیر نماینده ی ملکه و فرماندار ایالت ببره. بعدش دنبال من هم امد و من هم تو و دیگران را بردم. رفتیم کنار خانم فرماندار ایستادیم و گپی زدیم و عکسی گرفتیم.

بابات و مامانم بیش از همه خوشحال بودند و خیلی باعث رضایت و به قول خودشون افتخارشون شده بودیم. با اینکه قابل پیش بینی بود که مدال را به دیگری بدهند اما چون نمی دانستیم که یک لوح هم به من می دهند خیلی خوشحال شدیم. مدال را به یک دکترا از گروه حقوق دادند که خیلی به نظر آدم جالبی می آمد. همگی با هم عکس گرفتیم و بعد از پذیرایی و موزیک زنده ی مفصل طبق برنامه ای که تو چیده بودی رفتیم به بهترین رستوران تایلندی در سیدنی که در همین نیوتاون بود. همگی مهمان ما بودند. البته جهانگیر طبق معمول برای تلفن زدن از آخر مراسم بلند شد و رفت خانه که خیلی زود میام و مثل همیشه هم تا آخر شب که داشتیم از رستوران بیرون می آمدیم نیامد.

به هر حال برای من شب بی نظیری بود به خاطر لبخند شما. قبل از اینکه دانشگاه را ترک کنیم تو روی یکی از کنگره های "کوادرنگل" نشسته بودی و داشتی با مامانم و بابات حرف می زدی و از این می گفتی که چقدر از مسیر زندگیمون راضی هستی. اما آنها نمی دانند که من برنده ی واقعی هستم که تو را دارم. تویی که بی هیچ منت و بدون کوچکترین چشمداشتی برای من و زندگی مون و "ما" همه کار مرده و می کنی. عزیزتزینم. کسی نمی داند که این تو بودی که خرج همه جیز را با ساعتها کار بی وقفه داده ای اینکه همگی بتوانیم دور هم برای مدتی کوتاه اما با خوشی جمع شویم. واقعا واژه و زبان در من برای تشکر از تو کوچک و حقیر می شود.

خب ساعت الان نزدیک 12:30 دقیقه هست و من باید این نوشته را تا آخر روز جمعه 11 سپتامبر اینجا تمام کنم تا برای نهار بیام پیش تو. بعد از اینکه برگشتم ادامه خواهم داد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

مدال را سالهاست که برده ام


خب امروز 11 سپتامبر هست و شب مراسم مدال دانشگاه. همه آمده اند اما من الان در "کمپس" به تو گفتم حاضر بودم کاندیدا نبودم و کسی هم اینجا نبود اما ما به روزهای سلامتی و خوشی مون - پیش از انتخابات - برمی گشتیم. واقعا به عنوان یک پدیده جالبه این بی میلی و عذم اشتیاق من نسبت به مراسم امشب. تا دیروز که مامانم آمد و با شوق و ذوق راجع به امشب گفت من اساسا یادم نبود که چرا دور هم جمع شده ایم.

برای من رسیدن به این مرحله خودش مدال بوده. کمک های بی دریغ تو و تلاش نصفه و نیمه ی خودم که اینقدر عجیب مورد توجه قرار گرفته و دیده شده است کافی است. به هر حال برای منی که سه سال پیش وقتی آمدیم اینجا زبان هم بلد نبودم خوبه، اما تازه متوچه شدم چقدر برای خانواده هامون دلنشین تر هست.

دیروز مامان آمد. خب پیرتر و فرسوده تر شده. واقعا ازش خیلی ممنونم که این همه راه را با توجه به گرفتاری و کار و بیماری تنها برای شش روز آمده. خیلی خوشحال به نظر میاد و خدا را شکر می کنم که این اتفاق باعث شد همه همدیگر را ببینند. بعد از 8 سال مامان و بابات مامانم را دوباره دیدند و این خیلی به همه شون مزه داده.

طبق معمول مامانم دوتا چمدان لباس برداشته و برای تو و مامانت و من آورده است. برای خودش یک چمدان تو کابین وسایل آورده و دوتا چمدان برای ما. خیلی بهش ایراد نگرفتم چون می دانم دوست داشته تا اندازه ای برای تشکر از خانواده ات این کار را بکنه و البته عشق به ما هم جای خودش.

موهاش! وای باز موهاش افتضاحه. البته کاملا میشد حدس زد چرا. چون پول نداشته خودش موهاش را کوتاه کرده و رنگ و زده داغونشون کرده. خیلی دلم براش سوخت. به اسم اینکه وقت نکردم خودش این کارها را کرده اما واقعیتش همونیه که هر دومون خوب می دونیم. پول برای سلمانی خودش نداشته. اما خیلی از اینکه امده خوشحاله و گفت که این نامه ی دانشگاه را که به او تبریک گفته و دعوتش کرده این دو هفته به چندجا برده و به همکاراش نشان داده.

یادم افتاد درست چند روز قبل از این داستان مدال و برنامه ی ما بود که داشتم با تو حرف میزدم که چقدر از اینکه هرگز نتوانسته ام برای مامانم کاری بکنم ناراحتم. و بهت گفتم که دیگه فرصتی هم ندارم چون خودم 35 سالمه و تازه اول راهم. یادم دلم خیلی گرفت. و درست چند روز بعد بود که سر کار بودم و تو بهم زنگ زدی که کاندیدا ی فینالیست در بین 24 نفر از کل دانشگاه و نماینده ی دانشکده ی علوم انسانی شده ام. تو این دعوت و برنامه و داستان بلیط را به خاطر این خوشحالی چیدی و حالا مامانم خیلی خیلی خوشحال به نظر می رسه. با اینکه پول سلمانی رفتن هم نداشته و خودش موهاش را خراب و افتضاح کرده اما خیلی خوشحاله. خدا را شکر. خدا را شکر و دستت درد نکنه. این پاسخی بود برای آن خواسته و یادآوریش مرا شرمنده ی حرف امروزم کرد.

نه دوست دارم با اینکه بیحال و خسته ام و تو هم اینطوری اما همه دور هم هستیم و انها به خصوص اینقدر خوشحال. من مدال را برده ام مراسم امشب پیشاپیش برنده اش معلوم بود. من بودم. من چون تو را دارم. من چون همه را دور هم خوشحال می بینم. خدا را شکر. خودا را شکر و ممنون و مدیون تو هستم. ممنون و عاشق.

داستان امشب و این ویکند را در اولین فرصت خواهم نوشت. دیشب برای شام با مامانم و مامانت و خاله، پنج تایی رفتیم "ایتالین بول" و همه از شامشان لذت بردند. بابات و جهانگیر هم از سفر برگشته بودند که ما رسیدیم خانه. دور هم فیلم عروسی را دیدیم و کلی سر رقص مثلا "راک اند رول" من خندیدیم. شب خوبی بود و امیدوارم شبهای بهتر هم پیش رو باشه.

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

9-9-9


تاریخ 09-09-09 چهارشنبه و ساعت هم بطور اتفاقی 33: 3 هست. من در دانشگاه از بی حالی و ضعف دارم عش می کنم تو هم سر کار. دیشب وقتی رسیدم دم در خانه کسی نبود تا در را باز کنه. بابات که مریض خوابیده بود و مامانت هم متوجه نشده بود که باید در را باز کنه و آسانسور راایین بفرسته جون هر وقت مهمان میاد من کلیدم را به آنها میدم و خودم باید با دیگران تنطیم کنم. خلاصه نیم ساعتی با تمام خستگی و ضعف دم در دایسادم تا شما - تو و جهانگیر - رسیدید.

شام را خاله قرار بود درست کنه. ته چین معروفش. خوب بود اما دیگه انقدرها هم یونیک نبود. ضمن اینکه یک بسته زعفران هم رده بود توش. تا درست شد و خوردیم و کمی نشستیم ساعت شد 1 صبح و تازه ما باید امروز هم می آمدیم دانشگاه. دیروز مامانت و خاله رفته بودند بوتانیک گاردن و بهشون خیلی خوش گذشته بود. اما امروز پا درد داشتند و خیلی حال قدم زدن نداشتند. صبح من رفتم لباسهام را برای مراسم جمعه شب به خشکشویی برادوی دادم و بابات هم شلوارش را داد ببرم. کمی میوه خریدم و آوردم دانشگاه تا عصر ببرم خانه. تا نشستم مامانت و خاله برای نهار آمدند دانشگاه و قبلش هم تو برای بابات و جهانگیر بلیط هواپیما برای گلدکوست و ملبورن گرفتی و انها پیش از ظهر رفتند تا فردا شب برای کارها و معامله چوب.

فردا صبح - 6 صبح - مامانم میاد. پدرمون از این صبح کله ی سحر فرودگاه رفتن با این مریضی درآمده. اما به سلامتی مامان میاد و دیگه برای جمعه شب همه دور هم جمع هستیم. فقط خیلی خیلی جای مادر را خالی می کنیم. امیدوارم قسمت بشه و بتونیم به زودی ببینیمش.

بعد از نهار که با مامانت و خاله در رستوران مینت خوردیم تو برگشتی سرکار و من آنها را به یک تور دانشگاه بردم و آنها رفتند خانه و من برگشته ام اینجا و واقعا حالم داره از ضعف بد میشه. همین الان می خوام جمع کنم و با هم بریم خانه کمی استراحت کنیم.

کلاس فرانسه هم که معلومه تکلیفش در این اوضاع چیه. ببینیم هفته ی بعد این موقع که دیگه همگی به سلامتی - بجز مامانت - برگشته اند میرسم برم یا نه.

سخنران مهمان در مک کواری


خیلی بی حال و خسته ام. ساعت 5 و نیم سه شنبه 8 سپتامبر هست و من تازه الان رسیده ام اینجا. تازه از دانشگاه مک کواری برگشتیم. تو سخنران مهمان بودی و درباره ی زنان در سینمای ایران یک ساعتی سخنرانی کردی که با اینکه اصلا نرسیده بودی از روی مقاله ی دو سال پیشت که قبلا درباره ی همین موضوع برای درس سینما نوشته بودی بخوانی اما خیلی سخنرانی خوب و جامعی بود. البته بهت هم گفتم که اگر "پاورپوینت" بهتری را رسیده بودی درست کنی تاثیر کلامت بیشتر هم میشد.

دیروز عصر با هم از اینجا رفتیم برادوی. تو سلمانی رفتی و بعد هم خرید کردیم و برگشتیم خانه. هر دو مریض و خیلی خیلی ضعیف و بی انرژی شده ایم. اما چاره ای هم نیست. مهمان داریم و نمی شود کارها را نکرد. بعد از سلمانی و خرید خسته برگشتیم خانه. بابات و جهانگیر دم در بودند که برن بیرون. آنها رفتند و من آمدم خانه را جارو کردم و تو هم گردگیری کردی و آشپزخانه را تمیز کردی. بعد از یک ساعتی نظافت کاری، مامانت و خاله فرح از بیرون آمدند و تا آخر شب نشستیم پیش آنها. بابات و جهانگیر هم بعد از کمی پیاده روی و زیرباران خیس شدند برگشتند خانه که همان شد که بابات امروز را حسابی سرماخورده افتاده تو رختخواب. تازه میگه که فردا هم می خواد برای سفر کاری با جهانگیر بره بریزبین که بعید می دونم حال و اوضاعش اجازه بده.

خلاصه دیشب با خستگی و بی حالی تا صبح هم درست نخوابیدیم. صبح هم به زور بیدار شدیم تا دوشی بگیریم و برای صبحانه از آنجایی که تو دیشب قرارش را گذاشتی رفتیم همگی به دندی. بابات که حال نداشت جهانگیر هم که نیم ساعتی طول کشید تا بیدار بشه و بعد هم با تاخیر آمد. اما صبحانه را که خوردیم اون هم گفت دوست داره بیاد به دانشگاه مک کواری و سخنرانی تو. خلاصه با اینکه دیر شده بود برگشتیم خانه تا اون لباسهاش را پوشید و چون دیر شده بود تاکسی گرفتیم و 60 دلار دادیم تا رسیدیم.

بعد از سخنرانی هم با اتوبوس برگشتیم و سه تایی ایستگاه آخر که QVB بود پیاده شدیم و رفتیم نهاری خوردیم. ساعت از 4 گذشته بود که در راه برگشت شما نزدیک "چاینا تاون" پیاده شدید تا هم برای جهانگیر شلوار رسمی بگیرید و هم برای روز پدر که امروزه برای بابات هدیه ای بگیرید. من هم امدم دانشگاه تا کمی به کارهام برسم و برگردم.

خاله فرح خیلی دوست داشتنی و صبور به نظر میاد و با مامانت هم خیلی جور شده اند. دیروز با هم رفته بودند شهر امروز هم قرار بود برن گردش. دیشب هم به من در آپارتمانش گفت که حتما می خواد خودش پول آپارتمانش را بده. هر جه اصرار کردم گفت نه. حالا قرار شد با هم درباره اش حرف بزنیم - هرچند که گفت به عنوان خاله ی بزرگ حرفش را زده است.

فردا تو باید بری سر کار من هم میام اینجا تا اگر رسیدم - که بهتره برسم - کمی درس بخوانم. الان هم ایمیلم را دیدم که متوجه شدم مقاله ام برای کنفرانس فلسفه ی اروپایی دانشگاه موناش پذیرفته شده است، هر چند که احتمالا برای کنفرانس نیوزلند بریم آنجا. برای کنفرانس آخر سپتامبر علوم سیاسی دانشگاههای استرالیا که در دانشگاه مک کواری برگزار خواهد شد هم - APSA- ایمیلی داشتم که معلوم شد من و تو در یک روز هستیم و این خیلی خوبه چون فقط یک روز تا آنجا خواهیم رفت.

آخرین خبر هم اینکه امروز در "آنلاین آپینیون" دومین مقاله ام درباره ی ایران بعد از انتخابات و تحریمهای احتمالی سازمان ملل در آینده چاپ شده که سردبیر نوشته از جمله بهترین مقاله های این روزهاست.

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

دومین تز



نخواستم این خبر خوب را در ادامه ی آن نوشتهی طولانی قبلی بیاورم. امروز روز مهم ایه. 7 سپتامبر دوشنبه. قبل از رسیدن نوبتت دکتر. دو تایی با هم رفتیم "کپی سنتر" تزت را که در جلد قرمز آماده شده بود گرفتیم و بردیم به آرتس فکالتی - دانشکده ی علوم انسانی - تحویل دادیم.

مبارکت باشه. مبارک هر دومون. هر دوتا فوق لیسانسات. امیدوارم برای خودم هم بتونیم اینجا چنین چیزی - روزی! - بنویسم.

اما امروز روز توئه. مبارک باشه.
البته روز هر دومونه. مبارکمون باشه، عزیزترین و پر حوصله ترین و زحمتکش و سختکوش من.


دومین تز


نخواستم این خبر خوب را در ادامه ی آن نوشتهی طولانی قبلی بیاورم. امروز روز مهم ایه. 7 سپتامبر دوشنبه. قبل از رسیدن نوبتت دکتر. دو تایی با هم رفتیم "کپی سنتر" تزت را که در جلد قرمز آماده شده بود گرفتیم و بردیم به آرتس فکالتی - دانشکده ی علوم انسانی - تحویل دادیم.

مبارکت باشه. مبارک هر دومون. هر دوتا فوق لیسانسات. امیدوارم برای خودم هم بتونیم اینجا چنین چیزی - روزی! - بنویسم.

اما امروز روز توئه. مبارک باشه.
البته روز هر دومونه. مبارکمون باشه، عزیزترین و پر حوصله ترین و زحمتکش و سختکوش من.

مامان و بابا و خاله و سرماخوردگی

دوشنبه 7 سپتامبر. چون سرماخورده ایم و هردو این جند روز را با سرفه و گلو درد داریم پیش می بریم نتونستم چیزی بنویسم. الان کمی احساس بهتری دارم. البته از دیشب آنتی بیوتیک خورده ام و تو هم امروز را سر کار نرفتی و الان از دکتر آمده ای اینجا. دکتر به تو هم آنتی بیوتیک داده و آزمایش خون برای بررسی وضعیت آهن خونت.

بنابراین نمی تونم الان خیلی بینویسم چون تو اینجایی و ممکنه متوجه بشی. تو داری برای سخنرانی فردات در دانشگاه "مک کواری" درباره ی نقش زن در سینمای ایران متن خودت را آماده می کنی و من هم اگه برسم کمی باید به اوضاع و احوالم سر و سامان بدم.

فقط کوتاه دو سه تا خبر مهم این چند روزه را بنویسم تا بعدا مفصلترش را. اول اینکه مامان و بابات جمعه صبح رسیدند. من و تو رفتیم با جهانگیر کمپس قهوه خوردیم و اون برگشت خانه و ما رفتیم فرودگاه و آنها را آوردیم. هر دوشون خیلی چاقتر شده بودند و خیلی باعث نگرانی ما شدند. حالا مامانت قراره تو این دو سه ماهی که بعدش پیش ما می مونه با تو کمی ورزش بره و بهتر بشه.

جمعه را تو مرخصی گرفته بودی و انها آمدند و بعدازظهر نهار خوردیم و آنها خوابیدند. تا شب که دیگه آنها بیدار شده بودند و ما خوابمون می آمد. خیلی آپارتمانمون شلوغ شده طبیعی هم هست. اما بیشتر از تعدادمون، تعداد چمدونهاست که خیلی زیاده.

شنبه صبح برای صبحانه همگی رفتیم بیرون. جهانگیر از اینکه مجبور شده بود صبح زود - 9- بیدار بشه خیلی بد خلق و شاکی بود. رفتیم دندی و کمی نشستیم و صبحانه ی مفصلی خوردیم. پیاده برگشتیم به خانه تا تو کلید آپارتمانی را که برای خاله فرح و مامانم گرفته ایم را بگیری تا گل براشون بذاری. بابات اصرار داشت که آنها برن آنجا. چندین بار هم گفت و تو گفتی که ما بخاطر شرایط مالی فکر شما را کردیم که تو این وضعیت فشار کمتری بهتون بیاد. البته دوست نداشت - ضمن اینکه خیلی هم بابت مسایل مالی نگران نیست- اما قبول کرد.

جهانگیر بعد از صبحانه ماند خانه و وقتی بهش گفتم این تنها روزیه که همه ی خانواده با هم اینجا هستیم بیا بریم بیرون گفت که اهمیتی به این موضوع نمیده. دلم برای مامان و بابات بیشتر سوخت و وقتی داشتیم در بوتانیک گاردن قدم میزدیم هم به خودشون گفتم. بابات قصد داشت که راجع به جهانگیر طبق معمول با خوش باوری نسبت به روند رو به پیشرفت صحبت کنه که تو سر نهار در QVB بهش گفتی که ارزشهای جهانگیر را در انچه که داره ببینه و نه آنچه که متاسفانه علاقه ای به داشتنشان نداره.

من هم گفتم که بابت بی خیالی جهانگیر نسبت به سرنوشتش نگرانم و حالا که 23 سالشه هم همان حرف 16 سالگیش را میزنم که جهانگیر نسبت به آینده اش کاملا بی برنامه و بی افق هست. به هر حال همانطور که بابات هم گفتم برنامه هایی که برای درست شدن وضعیت جهانگیر از نظر خودش داره شاید خوب باشه اما به نظرم خیلی واقع بینانه نیست.

تنها چیزی که بهشون در مورد خودمون جسته و گریخته گفتیم همین داستان نوشته های من درباره ی اوضاع ایران در نشریات خارجی بود البته خیلی بی رنگ و روحش کردیم. درباره ی رفتن احتمالی به دانشگاه ANU و باب گودین هم چیزهایی گفتیم در حدی که فعلا هم خودمون باهاش آشناییم.

شنبه شب برای بابات و جهانگیر فیلم "والکیری" را گرفتم که ببینند. تو با مامانت بعد از خرید شلوار و دستکش برای بابات و البته شلوار برای من که دیگه شلوار اندازه ندارم از "مایر" از من و بابات جدا شدید و رفتتید برادوی برای خرید گل و رو تختی برای اتاق اجاره ای خاله و مامانم. من و بابات هم پیاده آمادیم از داخل دانشگاه و من بهش اینجا را نشان دادم و با اینکه ساعت از 6 گذشته بود ناصر هم اینجا بود و سه تایی نشستیم و یک چایی خوردیم و بعد ما به سمت خانه آمدیم.

وقتی رسیدیم تو و مامانت آن اتاق را مرتب کرده بودید و بعد چمدانها را بخصوص تو درست کردی و بردیم دوتاشون را زیر تخت آن یکی اتاق گذاشتیم تا جا این طرف بیشتر باز بشه. اتاقشان با گل و میوه و روتختی هایی که تو خردیدی خیلی بهتر شده. بعد من دو مرتبه خانه را طرف دو زور گذشته جارو کردم تا تمیز بشه. روز قبل هم قبل از اینکه صبح بریم فرودگاه جارو کرده بودم چون شب قبلش تب و لرز کردم و نتوانستم به کارهام برسم. تو هم حالت دست کمی از من نداشت و نداره.

به هر حال ساعت 12 بود که من و تو غش کردیم تا 6 صبح فرودگاه باشیم. صبح دوش گرفتم و رفتیم. اما گویا همین موضوع باعث شد دوباره سرما بخورم. خاله فرح که از دور آمد شناختمش. جالب بود چون آخرین بار من 4 ساله بودم که دیده بودمش و به عیر از چندتا عکس از این سالها تصویری ازش نداشتم. با هم با دماغ های نوک قرمز و صورتهای بی حال بغلش کردیم و خلاصه آمدیم خانه. تو راه تو به مامانت زنگ زدی که بیدار بشن. رسیدیم و تازه بیدار شده بودند. البته صاعت از 8 گذشته بود اما گویا دیشبش اینها تا دیر وقت نخوابیده بودند و خلاصه سخت پا شده بودند. بابات رفته بود بیرون وسایل صبحانه بخره. درست متوجه نشده بود که مربا و عسل و نان داشتیم اما شاید چون محدود بود نگران شذه بود کم نیاد.

خلاصه دور هم صبحانه خوردیم و بعد بابات رفت تو اتاق ما پیش جهانگیر رو تخت خوابید و مامانت با ما و خاله کمی نشست اما اون هم چشمهاش باز نمی شد. با اینکه خاله خوابش نمی آمد اما رفت اتاقش تا هم کمی خودش استراحت کنه هم ما. تو نیم ساعتی دراز کشیدی اما من با اینکه بی حال بودم نشستم کمی اخبار را خواندم و کمی کتاب. بعدش هم برای خرید رفتم بیرون و تو هم پاشدی نهار درست کنی. روز اول که مامانت اینها امدند پلو خورش مرغ و آلو بنا به دلخواه آنها درست کردی و یکشنبه ظهر - دیروز - لوبیا پلو که خیلی خوب شده بود.

چیزی که من را خیلی رنج می داد این بود که با مریضی کامل و دست تنها بودی و وقتی هم بهت گفتم گفتی نمی تونم از مامانم اینها که خودشان خسته اند و تازه رسیده اند انتظاری داشته باشم. خلاصه دو سه ساعت بعد خاله از اتاقش آمد و جهانگیر هم که از گرسنگی بیدار شده بود پا شد و بابات را هم به زور بیدار کردیم و ساعت از 3 گذشته بود که نهار خوردیم. البته بابات واقعا هر چی بخوابه - از بس در طول هفته در تهران کم می خوابه - حقشه. اما از جهانگیر عجبم که از اینطرف تا عصر می خوابه و از انطرف تا صبح پای کامپیوترشه. به هر حال. آنها برای ما بیشتر نگرانن. بخصوص برای من و میگن که تو خیلی تکیده شده ای و هم لاغر و ضعیف شده ای و هم مثل قبل سر حال و خندان نیستی. چون تو دو روز گذشته هم این را گفته بودند و حالا هم خاله ای که اصلا من را ندیده بوده داره تاکید می کنه بهشون دلیلش را گفتم. هم کمی درس و فشار کار و تز و دانشگاه و هم مسایل ایران خیلی من را تو این مدت اذیت کرده. با این حال نگرانند و می دانم.

راستی تا تموم نکردم بنویسم که دیروز رسول برام ایمیل زده که به سلامتی در دانشگاه انکارا رشته ی روزنامه نگاری پذیرفته شده. وقتی بهت گفتم از خوشحالی گریه کردی. واقعا انسان والا مرتبه ای هست و حقش خیلی بیشتر از اینهاست. امیدوارم این اغاز سالهای خوب براش باشه. سام هم بعد از جند سال برام ایمیل زده بود که یار غار و دوست یگانه حالت چطوره و فقط می خواستم ببینم که چه شد که بی خبر رفتی. داستان سام را احتمالا نمی رسم که اینجا بنویسم. اما تو می دانی که سالها دوست نزدیکم بود. و البته خیلی سعی کردم که در بحرانهای متفاوتی که داشت کمکش کنم و البته از حضورش و دوستیش لذت هم می بردم. خودش هم می دانست که چقدر برایش وقت و زندگی و ... گذاشتم. از چندین بار سر کار بردن و برایش کار درست کردن تا کمک برای خرج درسش و دادن کلید خانه ام و در تمام مسایل زندگی و فامیل قرار دادنش و ... . سالها گذشت و چندین بار خطاهایش را به خاطر دوستی بخشیدم و خودش هم معترف بود. اوضاعش که جا افتاد و بهتر شد کمی از هم فاصله گرفتیم. هم من دیگر آپارتمان مجردی ام را نداشتم و هم با مادر زندگی می کردم و هم درگیر فلسفه خواندن و عقد با تو شدم و ... . دو سه مرتبه ای به ناروا این طرف و ان طرف حرفها و کارهایی انجام داد که شایسته ی یادآوری نیست. چندین بار هم - به اعتراف بعدی خودش - از سر ناراحتی و بغض و کینه سعی کرد اذیتهایی کند. به هر حال فاصله را حفظ کردم بعد از نزدیک به یک دهه دوستی. چند صباحی دور و نزدیک با هم در ارتباط بودیم تا ما بی خانه شدیم و آمدیم خانه ی مامان و بابای تو دو سالی را انجا بودیم. چند ماهی قبل از آمدن به اینجا دوباره سر و کله ی سام که مدتی بود از خانه ی پدرش بیرون آمده بود - یا به قول خودش بیرونش کرده بودند البته خیلی با صورت ناخوش و ناحق - و در خانه ی زنی زندگی می کرد و دوباره برای بار سوم با زنی دچار مسایل عاطفی و البته حاشیه های خطرناک در آن جامعه شده بود، شد.

خودش دایما می گفت واقعا انتظار نداشتم دوباره اینطور کمک حال و روحم باشی و برایم تا دیرگاه وقت بگذاری و دنبال راه چاره باشی. اوضاعش بهتر که شد و بحرانش به سامان که رسید بعد از جند وقتی از رسول شنیدم که سام دوباره گله کرده که آ جواب تلفن من را نمیده و ... . البته درست میگه بخاطر اینکه آخرین مرتبه اون زنگ زده بود و شماره اش افتاده بود و من جواب آن تلفن را ندادم. اما برای من دیگر قابل تحمل نبود این همه بی انصافی. علاوه بر اینکه - ضمن رعایت و احترام به روزهای خوبی که با هم داشتیم و احترام به مقام دوستی و مهر - چندین بار سعی کرده بود همان داستان دور کردن همه از دور و بر من را حتی در ابتدا با تو هم داشته باشد، تمام آنهایی که او فکر می کرد ممکنه جایگاه خودش را در زندگی و دوستی با من به خطر بندازن، حتی پیش خودش هم فکر نکرده بود که چرا و تا کجا خط دوستی می تواند یکطرفه ادامه پیدا کنه.
این شد که برای داشتن همان خاطرات خوب تصمیم گرفتم از ادامه ی این چنین رابطه ای سر باز زنم. البته حالا برایش جواب خواهم داد.

ناصر هم داره کامپیوتر بابات را درست می کنه. دستش درد نکنه از کار و زندگی خودش زده و داره این را تنظیم می کنه. طبق معمول بابات گول ظاهر یک حرف و کسی را خورده و داده مثلا برای کامپیوترش آنتی ویروس بذارن که حالا باعث شده غیر از شرکت خودش کامپیوتره جایی به اینترنت وصل نشه.

مامانت و خاله فرح هم قرار بوده با هم برن بیرون و بابات و جهانگیر هم که فعلا خانه اند و من و تو اینجا. بعدش ما برای خرید میریم بردوی و تو هم می خوای موهات را کمی کوتاه کنی و بعد هم بر میگردیم خانه.

خاله فرح برای تو و مامانت یکی یک کیف با یک بسته لوازم آرایش اورده بود و برای تو یک دستبند اسپانیش از شهر عروسش در اسپانیا که قشنگ بود. برای من هم یک کاپشن که دیشب بعد از اینکه برای خواب رفت به آپارتمان خودش دادمش به بابات چون فکر کردم اون بیشتر دوستش داره و خواستم تشکری هم ازش کرده باشم و 1000 دلار پول بهم داد برای خرید چیزی که دوست دارم. اولین چیزی که به فکر رسید اینکه خدا را شکر پول آپارتمان خودشون برای این 10 روز جور شد.

آخرین چیز هم اینکه امروز دوتایی برای صبحانه چون دیرمون شده بود و بعدش هم می خواستیم بریم دکتر و دانشگاه رفتیم دندی که چون نه حال داشتیم و نه هوا خیلی مناسب بود و گلو درد و سرفه هم داشتیم زود چیزی خوردیم و آمدیم اینجا. اونجا بهت گفتم که دیشب مامانت - التبه این برای بار چندمه که پیش آمده - وقتی می خواستم کاپشن را به بابات بدم گفت بدینش به جهانگیر جهان جان مامان تو بپوش!