الان چهارشنبه شب هست و تو روی کاناپه پاهات را دراز کردی و داری مقاله ات را برای کنفرانس فردا در دانشگاه "مک کواری" آماده می کنی. من هم خیلی خسته اما با خیال راحت روبرویت نشسته ام و دارم این روزها را اینجا برای آینده مون ثبت می کنم.
اول اینکه امروز، من برای اولین بار تجربه ی ارایه ی مقاله در یک کنفرانس سالانه و خیلی با اهمیت را کسب کردم. این چند روزرا درگیر نوشتن مقاله - صد البته با کمک و حمایت کامل تو - بودم. دیشب تو برایم "پاورپوینت" مقاله را درست کردی و یادم دادی که باید چه کار کنم. دفعه ی اول هم که خواستم مقاله را با صدای بلند تمرین کنم تازه فهمیدم که عجب کار مشکلیه.
به هر حال دو مرتبه ای دیشب با صدای بلند برای تو خواندمش. صبح هم که بیدار شدم یک دور تمرین کردم. تازه صبح بود که نکات توصیه ای "جان" برایم رسید. البته من هم دیروز بعد از ظهر برایش مقاله را ایمیل کرده بودم و همینکه تا دیر وقت نشسته بوده و چند توصیه برایم نوشته بود خیلی بهم روحیه داد.
بعد از صبحانه در کمپس به طرف دفتر کار تو رفتیم تا تو برایم آخرین تغییرات را پرینت بگیری. بعد من به سمت دانشگاه مک کورای راهی شدم که انگار بیرون شهر بود. بیش از یک ساعت راه با اتوبوس بود و دانشگاه در لابلای بیشه و درختان قرار داشت. چند باری تا موعد سخنرانی ام تکه تکه تمرین کردم و البته نرسیدم تا با بقیه نهار بخورم. ضمن اینکه هنوز با ملت سخت قاطی میشم و باید همانطور که تو دایما بهم توصیه می کنی از پس این مشکل هم بربیام.
قبل از اینکه نوبت من بشه تو با ناصر و بیتا آمدی. برخلاف تصور خودم و تو وقتی رفتم برای سخنرانی خیلی خونسرد و راحت مقاله ام را ارایه دادم و تازه لابلای خواندنم شوخی هم می کردم. جالبه آدم در موقعیتها، انگار در درجه ی اول با خودش؛ توانایی ها و ناتوانیهایش مواجه میشه.
بعد از من نوبت به یک دانشجوی دکترا رسید که مقاله اش جالب بود. بعد با احسان که تو قبلا در کنفرانسهای گروه خودتون در دانشگاه سیدنی دیده بودیش و دانشجوی مک کواری هست رفتیم تا کمپس آنجا را ببینیم که تازه فهمیدیم چرا دانشگاه سیدنی "ایکون" و نماد دانشگاههای استرالیاست.
برگشتنی هم بعد از اینکه از بچه ها جدا شدیم چون هیچ کدوم نهار نخورده بودیم یک پیتزا گرفتیم و آمدیم خانه. حالا هم تو تازه داری بعد از اینکه همه ی وقتت را این چند روزه برای مقاله ی من گذاشته بودی برای خودت مقاله از پایان نامه ات در میاری.
در این یکی دو روز گذشته هم موضوع اصلیمون همین داستان کنفرانس بود. البته یکشنبه شب ناصر و بیتا با (مجتبی) آقای موسوی و سوسن خانم آمدند اینجا که شب خوبی بود و خوش گذشت. خانواده ی محترمی هستند، البته نوع نگاهمون به مقولات با هم متفاوته اما مهم اینه که از معاشرت باهاشون - در همین حد - لذت می بریم.
راستی امروز دنی بعد از چند ماه مسافرت از آمریکا برگشته و با تو صبحت کرده و گفته آنقدر دلش برامون تنگ شده که حتما می خواد هر چه زودتر دور هم جمع بشیم. دنی، لنرد و آریل واقعا مثل اعضای خانواده برامون در این چند سال بوده اند. به هر حال از اینکه هر دو برای کنفرانس پذیرفته شده ایم و من هم "گلدن کی" گرفته ام خیلی خیلی خوشحال شده.
خب! این هم داستان این چند روز بصورت خیلی خیلی فشرده. راستش را بخواهی من خیلی خسته ام و نمی تونم الان بیشتر از این بنویسم. مطمئنم که تو هم همینقدر خسته ای، اما ببخشید که نمی تونم همانطور که تو بهم کمک می کنی، کمک کننده باشم.
اما می دونی که برات عاشقترینم. ای عزیزترین من.
۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه
در راه "بریزبین"
بعد از ظهر یکشنبه هست و تو الان روبرویم روی "سوفا بد" در خانه ی قشنگ خودمون نشسته ای. قراره برای شام خانم و آقای موسوی با بیتا و ناصر بیان. تو شامت را درست کرده ای. پلو و خورش بادمجان. گفتی چون آقای موسوی اهل گوشت خوردن نیست بهتره چیزی با مرغ درست کنی. من هم تازه بعد از برگشتن از سلمانی و خرید و سر راه به PGARC رفتن برای برداشتن لپ تاب و آمدن به خانه و جارو زدن و حالا حمام کردن کارهایم تمام شده و باید بشینم برای این مقاله ای که چهارشنبه باید ارایه بدم کاری کنم. کنفرانس سالانه ی فلسفه در استرالیا هست و من و تو با فاصله ی یک روز در دانشگاه مک کواری باید مقالاتمان را ارایه دهیم. تنها 12 نفر از کل دانشگاه ما انتخاب شده اند که من و تو جزو آنها هستیم، اما من هنوز قدمی بر نداشته ام.
این چند روز گذشته کمی لکان و ژیژک برای همین مقاله - و در ادامه تزم - خواندم که بد نبود. به نظر هر دومون اگر درست و با برنامه کار کنم احتمالا در پایان تز خوبی خواهم نوشت. پنج شنبه که بعد از تمام شدن کار تو با هم قرار گذاشتیم و رفتیم برای کمی گپ زدن به کافه دندی. سعی کردم در مورد اینکه چرا نسبت به تکنولوژی و اینترنت کمی ملاحظه دارم به انگلیسی با توجه به تئوریهای زیمل و آدورنو برای تو حرف بزنم که دو ساعتی با هم نشستیم و حرف زدیم و تو گفتی که چقدر انگلیسی حرف زدنم بهتر و سریعتر از قبل شده.
جمعه مثل دوشنبه تعطیل بود. به قول اینها "لانگ ویکند" هست. جمعه که جمعه نیک بود "گود فرادی" و دوشنبه هم به خاطر عید پاک تعطیله. بخصوص تو احتیاج به این چند روز استراحت داشتی. البته استراحتی هم که نکردی بیشتر به کارهای خانه و تمیز کاریهای کشوها و آشپزخانه پرداختی. هرچند به قول تو این کارها هم به آدم انرژی میده.
این یکی دو شب شرابی خوردیم و فیلمی دیدیم و صبحانه را بیرون خوردیم. دیروز نشستیم حساب کتاب مخارج و پولهامون را کردیم و برای کار کانادا و دانشگاه دو دو تا چهارتا کردیم که دیدیم باید به شدت صرفه جویی کنیم. تازه بغیر از سفر کانادا سفر به "بریزبین" را هم در جولای داریم برای کنفرانس تو که مقاله ات پذیرفته شده. این یکی از مهمترین کنفرانسها در رشته ی مطالعات فرهنگی هست که هرساله - یکی در میان - بین استرالیا و نیوزلند برگزار میشه. با این کنفرانس که به قول کترین گرفتن اسکالرشیپت تقریبا صد در صد خواهد شد. تقریبا شانس دانشجویان دکترا هم برای این کنفرانس خیلی نیست اما ببین که تو داری چقدر خوب درست پیش میری که در این مرحله قبول شدی. به قول نیک کاری که تو در این مقطع کرده ای برای یک دانشجوی دکترا ایده آل محسوب میشه.
به همین دلیل از دیروز که تصمیم گرفته بودیم کمی خرج مرج هامون را کنترل کنیم نتیجه اش این شد که امروز صبحانه دوبرابر هر دفعه سفارش دادیم و بنابراین پولش هم دو برابر شد. جالبه ها نه؟
این چند روز گذشته کمی لکان و ژیژک برای همین مقاله - و در ادامه تزم - خواندم که بد نبود. به نظر هر دومون اگر درست و با برنامه کار کنم احتمالا در پایان تز خوبی خواهم نوشت. پنج شنبه که بعد از تمام شدن کار تو با هم قرار گذاشتیم و رفتیم برای کمی گپ زدن به کافه دندی. سعی کردم در مورد اینکه چرا نسبت به تکنولوژی و اینترنت کمی ملاحظه دارم به انگلیسی با توجه به تئوریهای زیمل و آدورنو برای تو حرف بزنم که دو ساعتی با هم نشستیم و حرف زدیم و تو گفتی که چقدر انگلیسی حرف زدنم بهتر و سریعتر از قبل شده.
جمعه مثل دوشنبه تعطیل بود. به قول اینها "لانگ ویکند" هست. جمعه که جمعه نیک بود "گود فرادی" و دوشنبه هم به خاطر عید پاک تعطیله. بخصوص تو احتیاج به این چند روز استراحت داشتی. البته استراحتی هم که نکردی بیشتر به کارهای خانه و تمیز کاریهای کشوها و آشپزخانه پرداختی. هرچند به قول تو این کارها هم به آدم انرژی میده.
این یکی دو شب شرابی خوردیم و فیلمی دیدیم و صبحانه را بیرون خوردیم. دیروز نشستیم حساب کتاب مخارج و پولهامون را کردیم و برای کار کانادا و دانشگاه دو دو تا چهارتا کردیم که دیدیم باید به شدت صرفه جویی کنیم. تازه بغیر از سفر کانادا سفر به "بریزبین" را هم در جولای داریم برای کنفرانس تو که مقاله ات پذیرفته شده. این یکی از مهمترین کنفرانسها در رشته ی مطالعات فرهنگی هست که هرساله - یکی در میان - بین استرالیا و نیوزلند برگزار میشه. با این کنفرانس که به قول کترین گرفتن اسکالرشیپت تقریبا صد در صد خواهد شد. تقریبا شانس دانشجویان دکترا هم برای این کنفرانس خیلی نیست اما ببین که تو داری چقدر خوب درست پیش میری که در این مرحله قبول شدی. به قول نیک کاری که تو در این مقطع کرده ای برای یک دانشجوی دکترا ایده آل محسوب میشه.
به همین دلیل از دیروز که تصمیم گرفته بودیم کمی خرج مرج هامون را کنترل کنیم نتیجه اش این شد که امروز صبحانه دوبرابر هر دفعه سفارش دادیم و بنابراین پولش هم دو برابر شد. جالبه ها نه؟
۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سهشنبه
سر آ
صبح چهارشنبه هست و من تازه رسیدم PGARC. ناصر امروز رفته برای گرفتن ویزای کانادا برای شرکت در کنفرانس. تو هم که دیروز بعد از کار رفتی برادوی برای خرید سشوار و یکی دو تا چیز دیگه و وقتی شب آمدم حسابی آثار خستگی این چند وقت تو صورتت نمایان بود. نشستی برای داریوش متنی را که می خواست درباره ی حروف ابجد نوشتی و فرستادی. داریوش هم با این ایده های احمقانه اش یک عمره که خودش و دیگران را سر کار گذاشته.
اما دوشنبه بعد از اینکه آخرین پست کوتاه را درباره ی تحویل تز نوشتم از اینجا زدیم بیرون که ناصر را دم در دیدیم و به هر حال قرار شد بشینیم یک قهوه برای رفع خستگی و تبریک به تو دور هم بخوریم تا زمانی که علاوه بر بیتا با چند نفر دیگه تو یک شامی همه را مهمان کنی. در کافه ی "فوت بریج" داخل دانشگاه که نشسته بودیم دو سه تایی از بچه های PGARC آمدند و چون مدتی بود که تو را ندیده بودند آمدند تا از احوالت بپرسند که متوجه ی داستان شدند و حسابی بهت تبریک گفتند. در همان اثنا پروفسور "وراسیداس" هم رد شد و ایستاد تا حال و احوال کنه که نیم ساعتی حرف زدیم. بعد به خانه آمدیم و تو کمی استراحت کردی و برای یک جشن کوچک دوتایی با هم با بطری نصفه ی شراب سفیدمون رفتیم دندی. من یک ساندویچ استیک گرفتم و تو هم پاستا که البته زد و یک تکه هشت پا هم توش در آمد، اما خیلی شب خوب و آرامی را داشتیم و خیلی دوتایی خوش گذراندیم.
این ویژگی خدا را شکر از جمله بهترین خصوصیات ماست. دوتایی باهم خیلی خوشیم و دو نفری که باشیم بهترین حالت ممکنه هست. به همین دلیل هست که در تمام این سالها با داشتن تنها چند دوست و آشنا که بیشتر هم از اعضای خانواده بودند هرگز احساس کمبود نکرده ایم.
دیروز هم که سه شنبه بود من برای نهار که ساندویچ تخم مرغ داشتیم آمدم طرف تو و در آفتابی دل انگیز - هوا این روزها 21 درجه است- نزدیک محوطه ی چمن و کلیسای آن طرف کمپس نزدیک کافه ی فوق العاده ی تازه تاسیس "مینت" با هم نشستیم و "ریلکس" کردیم. راستی از "جی" هم ایمیلی داشتی که به افتخار تمام کردن کارت برای هفته ی آینده به رستوران دعوتمون کرده است. تقریبا همه ی بچه ها و استادهای دپارتمان بهت تبریک گفته اند و برایت ایمیل فرستاده اند.
البته هفته ی آینده که خیلی سرمون شلوغ خواهد بود. می خواهیم خانواده ی موسوی و ناصر و بیتا را بعد از مدتها دعوت کنیم. من "ریدینگ گروپ" دارم. چهارشنبه 15 آپریل ساعت 2 تا 4 نوبت ارایه ی مقاله ام در کنفرانس مشترک دانشگاه مک کواری و ANU هست و تو هم فرداش باید مقاله ات را ارایه کنی - حالا تو مشکلی نداری چون همه چیزت آماده است اما من هنوز یک کلمه هم ننوشته ام - به شام شب آخر کنفرانس هم خواهیم رفت، آپن کارش شروع شده، و هفته ی بعدیش هم من برای سخنرانی در کلاس "آنت" باید آماده شوم.
صبح هم که می آمدیم با مادر حرف زدیم، خاله آنجا بود و گفت که مادر با همه شرط بسته که به آ لقب "سر" داده اند. طفلکی شوخی تو را نگرفته بود. اینکه گفته بودی با این مدال حالا از "سید" آ شده "سر" آ.
اما دوشنبه بعد از اینکه آخرین پست کوتاه را درباره ی تحویل تز نوشتم از اینجا زدیم بیرون که ناصر را دم در دیدیم و به هر حال قرار شد بشینیم یک قهوه برای رفع خستگی و تبریک به تو دور هم بخوریم تا زمانی که علاوه بر بیتا با چند نفر دیگه تو یک شامی همه را مهمان کنی. در کافه ی "فوت بریج" داخل دانشگاه که نشسته بودیم دو سه تایی از بچه های PGARC آمدند و چون مدتی بود که تو را ندیده بودند آمدند تا از احوالت بپرسند که متوجه ی داستان شدند و حسابی بهت تبریک گفتند. در همان اثنا پروفسور "وراسیداس" هم رد شد و ایستاد تا حال و احوال کنه که نیم ساعتی حرف زدیم. بعد به خانه آمدیم و تو کمی استراحت کردی و برای یک جشن کوچک دوتایی با هم با بطری نصفه ی شراب سفیدمون رفتیم دندی. من یک ساندویچ استیک گرفتم و تو هم پاستا که البته زد و یک تکه هشت پا هم توش در آمد، اما خیلی شب خوب و آرامی را داشتیم و خیلی دوتایی خوش گذراندیم.
این ویژگی خدا را شکر از جمله بهترین خصوصیات ماست. دوتایی باهم خیلی خوشیم و دو نفری که باشیم بهترین حالت ممکنه هست. به همین دلیل هست که در تمام این سالها با داشتن تنها چند دوست و آشنا که بیشتر هم از اعضای خانواده بودند هرگز احساس کمبود نکرده ایم.
دیروز هم که سه شنبه بود من برای نهار که ساندویچ تخم مرغ داشتیم آمدم طرف تو و در آفتابی دل انگیز - هوا این روزها 21 درجه است- نزدیک محوطه ی چمن و کلیسای آن طرف کمپس نزدیک کافه ی فوق العاده ی تازه تاسیس "مینت" با هم نشستیم و "ریلکس" کردیم. راستی از "جی" هم ایمیلی داشتی که به افتخار تمام کردن کارت برای هفته ی آینده به رستوران دعوتمون کرده است. تقریبا همه ی بچه ها و استادهای دپارتمان بهت تبریک گفته اند و برایت ایمیل فرستاده اند.
البته هفته ی آینده که خیلی سرمون شلوغ خواهد بود. می خواهیم خانواده ی موسوی و ناصر و بیتا را بعد از مدتها دعوت کنیم. من "ریدینگ گروپ" دارم. چهارشنبه 15 آپریل ساعت 2 تا 4 نوبت ارایه ی مقاله ام در کنفرانس مشترک دانشگاه مک کواری و ANU هست و تو هم فرداش باید مقاله ات را ارایه کنی - حالا تو مشکلی نداری چون همه چیزت آماده است اما من هنوز یک کلمه هم ننوشته ام - به شام شب آخر کنفرانس هم خواهیم رفت، آپن کارش شروع شده، و هفته ی بعدیش هم من برای سخنرانی در کلاس "آنت" باید آماده شوم.
صبح هم که می آمدیم با مادر حرف زدیم، خاله آنجا بود و گفت که مادر با همه شرط بسته که به آ لقب "سر" داده اند. طفلکی شوخی تو را نگرفته بود. اینکه گفته بودی با این مدال حالا از "سید" آ شده "سر" آ.
۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه
تحویل: تمام شد
تمام شد.
همین الان برگشتیم PGARC. خسته و له. حتی رمغ برای نوشیدن یک قهوه هم نداشتیم و نداریم. چهار جلد سفارش دادیم. یکی برای خودمون و سه تا هم برای تحویل. بعد از نیم ساعت - که ما هم نهار خوردیم - آماده ی تحویل شد. رفتیم تا تحویل بدیم که تو گفتی یادت رفته کاغذ گروه و امضای کترین را بیاوری. آمدم PGARC و برات آوردمش.
تحویل دادی و من هم یکی دو عکس با دوربین موبایلم از تو در "آرت فکالتی" گرفتم.
مبارک هر دومون باشه. به قول ناصر 90 درصد بچه ها در این شرایط نمی تونستند کارشان را برسانند و تحویلش دهند.
مبارکت باشه خانم "ریسرچر" من.
همین الان برگشتیم PGARC. خسته و له. حتی رمغ برای نوشیدن یک قهوه هم نداشتیم و نداریم. چهار جلد سفارش دادیم. یکی برای خودمون و سه تا هم برای تحویل. بعد از نیم ساعت - که ما هم نهار خوردیم - آماده ی تحویل شد. رفتیم تا تحویل بدیم که تو گفتی یادت رفته کاغذ گروه و امضای کترین را بیاوری. آمدم PGARC و برات آوردمش.
تحویل دادی و من هم یکی دو عکس با دوربین موبایلم از تو در "آرت فکالتی" گرفتم.
مبارک هر دومون باشه. به قول ناصر 90 درصد بچه ها در این شرایط نمی تونستند کارشان را برسانند و تحویلش دهند.
مبارکت باشه خانم "ریسرچر" من.
آخرین کارهای تز
فعلا همین را داشته باش که امروز دوشنبه 6 آپریل 2009 هست و تو بعد از 5 ماه برای اولین بار آمده ای PGARC تا آخرین کارهای تزت را تمام کنی که شامل مرتب کردن نهایی و چک کردن رفرنسهایت هست. ناصر طبق معمول داره خیلی کمک می کنه. دیشب من ساعت یک صبح خوابیدم و تو 3. با اینکه همین الان آمده ایم و صبحانه را هم کمپوس خوردیم اما خیلی رو فرم نیستیم.
حالا مونده پرینت گرفتن تو و بردن هر سه نسخه به "کپی سنتر" و بعد از جلد کردن و این جور کارها باید ببریم به "آرتس فکالتی" و تحویلش دهیم.
خب! خدا را شکر که داره تمام میشه. تمام شنبه و یکشنبه را هم به کار کردن تو در خانه و پلکیدن من گذشت. شنبه که آمدم اینجا تا تو در خانه با کترین کارهایت را پی بگیری. من هم با ناصر و بیتا اینجا بودم و البته محمد بعد از چند ماه الافی در ایران دست از پا درازتر برگشته و همان آدم همیشگی که دائما به دنبال متهم کردن سوپروایزرش و ... برای ننوشتن تزش و کارهاشه. جالبه که در مورد کترین البته حق داره اما مشکلش به قول ناصر خودشه.
به هر حال. یکشنبه را هم با اینکه برای صبحانه رفتیم دندی اما تمام روز را تو کار کردی و من به بطالت و سکوت گذراندم.
الان هم برگشتم و دیدم تو داری نوشتن من را نگاه می کنی اما فکر نکنم که حواست به من و کارهام باشه. حالا تا لو نرفتم و البته تو هم حواست به باتری رو به تمام لپ تابته بزنم برم.
بعدا مفصل تر می نویسم.
حالا مونده پرینت گرفتن تو و بردن هر سه نسخه به "کپی سنتر" و بعد از جلد کردن و این جور کارها باید ببریم به "آرتس فکالتی" و تحویلش دهیم.
خب! خدا را شکر که داره تمام میشه. تمام شنبه و یکشنبه را هم به کار کردن تو در خانه و پلکیدن من گذشت. شنبه که آمدم اینجا تا تو در خانه با کترین کارهایت را پی بگیری. من هم با ناصر و بیتا اینجا بودم و البته محمد بعد از چند ماه الافی در ایران دست از پا درازتر برگشته و همان آدم همیشگی که دائما به دنبال متهم کردن سوپروایزرش و ... برای ننوشتن تزش و کارهاشه. جالبه که در مورد کترین البته حق داره اما مشکلش به قول ناصر خودشه.
به هر حال. یکشنبه را هم با اینکه برای صبحانه رفتیم دندی اما تمام روز را تو کار کردی و من به بطالت و سکوت گذراندم.
الان هم برگشتم و دیدم تو داری نوشتن من را نگاه می کنی اما فکر نکنم که حواست به من و کارهام باشه. حالا تا لو نرفتم و البته تو هم حواست به باتری رو به تمام لپ تابته بزنم برم.
بعدا مفصل تر می نویسم.
۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه
خوشحالی
خب! و اما امروز شنبه 4 آپریل ساعت 2 بعد از ظهر. من با ناصر و بیتا در PGARC نشسته ایم و آنها دارند درس می خوانند و من دارم بازی می کنم. اصلا انگار نه انگار که هفته ی دیگه باید برم کنفرانس جهانی فلسفه در استرالیا و مقاله ام را ارایه اش بدهم.
اما تو. تو هم در همین لحظه داری با کترین - سوپروایزرت - در خانه زرشک پلو می خوری. و البته به پروسه ی کاری و آخرین مراحل تزت رسیدگی می کنید. هر چند که به نظرم باید هم برای کترین زرشک درست می کردی با این همه کمکی که ارواح عمه اش به تو کرد اما بلاخره به سلامتی تمام داره میشه.
امیدوارم این دو روز آخر هم بدون کوچکترین مشکلی کارها را به بهترین شکل پیش ببری و تمامش کنی.
دیشب با تهران و خانه ی عزیز و حاج آقا و البته خاله فریبا که به ایران آمده و داره بر می گرده حرف زدیم. خوب بودند و تازه از شمال برگشته اند. کمی به خصوص از دست حاج آقا جونت شاکی شدم. بابات بهترین داماد این خانواده است و واقعا خیلی سر از بقیه هست اما انگار نه انگار. کلا برای حاج آقا خونت که فقط اعضای خانواده ی خودش مهمند. جالب اینکه برای مامان بزرگت - حاج خانم - هم همینطوره.
به هر حال خوب بودند. با مامانت حرف زدم و سعی کردم بخصوص بابت کاری که داری با شجاعت تمام جلوش می بری و چاپ مقاله ات خیلی بهش احساس غرور بدم که واقعا هم باعث غروره داشتن دختری مثل تو. اون هم برای داستان مدال من خیلی خوشحال بود و دوست داره که بیاد اینجا. واقعا اگه بشه که خیلی عالیه. مامان خودم که نمی تونه بیاد اما کاشکی مامانت بتونه اینجا باشه. البته همانطور که هم به بابات و هم به بقیه گفتم اولین کسی که به ذهنم رسید وقتی تو این خبر را بهم دادی بابات بود. اون از اول هم ما را در این راه خیلی کمک حالی و مالی کرده. کمکهایی که بدون آنها نمی تونستیم اینجا باشیم و در این وضعیت. اما نکته ی مهمش این نیست. نکته اینه که او از اولی که دید من واقعا دنبال چی هستم و ما برای درسمون مصمم پیگیریم، از همه بیشتر به ما اعتقاد پیدا کرد.
خدا را شکر که داریم برای بقیه موجب خوشحالی و لبخند میشیم. چقدر لذت بخشه افتخاری که با دیگران تقسیم بشه. بیتا و بخصوص ناصر هم خیلی خوشحال شدند. نمی دانم که چطور این گونه شد. چون مثلا "ارین" دانشجوی آمریکایی و مسئول PGARC دیروز که با ناصر برای اولین بار به برنامه ی ماهانه ی بار بچه های "پست گرد" رفتیه بودیم گفت من هم تمام نمره هام ممتازه اما این داستان شامل حالم نشده. ناصر هم می گفت که حتما از گروه و استادات پرس و جو کرده اند و ... . به هر حال که ناصر قول یک شام را برای همه و جلوی همه از من گرفت. بچه ها میگن این خیلی امتیاز بزرگی برای امروز و آینده ی درسی و کاریت هست. البته در سایتش هم که یک عالمه اسکالرشیپ و اینجور چیزها معرفی کرده و گویا طبق نوشته ی ویکیپدیا مهمترین انجمن آکادمیک جهانی هست. به هر حال مدالی خواهند داد و دیپلم افتخار و این جور چیزها. مراسمش هم گویا در نیمه ی ماه می در سیدنی هست و آنطور که در نامه ی شخصی پروفسور اسپنسر آمده به خاطر حضور مقامات هر نفر تنها می تونه یک همراه را دعوت کنه.
تنها نکته ای که این دو روزه باعث شده حرص بخصوص ناصر در آید خونسردی منه. خب خیلی خوشحال شده ام و منکرش نیستم چون مسلما افتخار کمی نیست. بخصوص برای یک ایرانی یا این همه فاصله ی زبانی و امکاناتی با بچه های اینجا. اما بعید می دونم هیچ چیز بتونه من را خیلی خیلی خوشحال و یا عمیقا ناراحت کنه مگر چیزی در رابطه با تو.
به افتخارش قراره یک جشن دوتایی بگیریم. جشن اتمام تز تو هم که در راهه. قراره چند نفری را هم که به خانه دعوت کنیم مثل پل ردینگ. خلاصه دوره ی خوبی امیدوارم پیش روی همه و ما باشه.
به هر حال این یکی دو روز را درگیر این رویای شیرین شدیم. واقعا منطق زندگی خیلی پوچ و بی منطق هست. با همه ی این حرفها بابت اینکه باعث خوشحالی مامانم، مادر، خاله، مامانت و بخصوص بابات شدم خیلی خوشحالم و خدا را شکر می کنم. مادر و بابات خیلی یاد بابام را کردند و گفتند که چقدر جایش در این مراسم برایت خالی است. روح تمام رفتگان قرین آرامش.
اما خوشحالی اصلی متعلق به تو بود و هست که می دونی هر چه میشه و بشه تماما بخاطر صبر و کمکهای شبانه روزی تو به من بوده و هست.
به خودم افتخار می کنم. نه بخاطر داشتن هیچ چیز مثل مدال دانشگاهی و قلم بلورین روزنامه نگاری و ... فقط بخاطر داشتن تو و متعلق بودن به تو.
عاشق ترینم
اما تو. تو هم در همین لحظه داری با کترین - سوپروایزرت - در خانه زرشک پلو می خوری. و البته به پروسه ی کاری و آخرین مراحل تزت رسیدگی می کنید. هر چند که به نظرم باید هم برای کترین زرشک درست می کردی با این همه کمکی که ارواح عمه اش به تو کرد اما بلاخره به سلامتی تمام داره میشه.
امیدوارم این دو روز آخر هم بدون کوچکترین مشکلی کارها را به بهترین شکل پیش ببری و تمامش کنی.
دیشب با تهران و خانه ی عزیز و حاج آقا و البته خاله فریبا که به ایران آمده و داره بر می گرده حرف زدیم. خوب بودند و تازه از شمال برگشته اند. کمی به خصوص از دست حاج آقا جونت شاکی شدم. بابات بهترین داماد این خانواده است و واقعا خیلی سر از بقیه هست اما انگار نه انگار. کلا برای حاج آقا خونت که فقط اعضای خانواده ی خودش مهمند. جالب اینکه برای مامان بزرگت - حاج خانم - هم همینطوره.
به هر حال خوب بودند. با مامانت حرف زدم و سعی کردم بخصوص بابت کاری که داری با شجاعت تمام جلوش می بری و چاپ مقاله ات خیلی بهش احساس غرور بدم که واقعا هم باعث غروره داشتن دختری مثل تو. اون هم برای داستان مدال من خیلی خوشحال بود و دوست داره که بیاد اینجا. واقعا اگه بشه که خیلی عالیه. مامان خودم که نمی تونه بیاد اما کاشکی مامانت بتونه اینجا باشه. البته همانطور که هم به بابات و هم به بقیه گفتم اولین کسی که به ذهنم رسید وقتی تو این خبر را بهم دادی بابات بود. اون از اول هم ما را در این راه خیلی کمک حالی و مالی کرده. کمکهایی که بدون آنها نمی تونستیم اینجا باشیم و در این وضعیت. اما نکته ی مهمش این نیست. نکته اینه که او از اولی که دید من واقعا دنبال چی هستم و ما برای درسمون مصمم پیگیریم، از همه بیشتر به ما اعتقاد پیدا کرد.
خدا را شکر که داریم برای بقیه موجب خوشحالی و لبخند میشیم. چقدر لذت بخشه افتخاری که با دیگران تقسیم بشه. بیتا و بخصوص ناصر هم خیلی خوشحال شدند. نمی دانم که چطور این گونه شد. چون مثلا "ارین" دانشجوی آمریکایی و مسئول PGARC دیروز که با ناصر برای اولین بار به برنامه ی ماهانه ی بار بچه های "پست گرد" رفتیه بودیم گفت من هم تمام نمره هام ممتازه اما این داستان شامل حالم نشده. ناصر هم می گفت که حتما از گروه و استادات پرس و جو کرده اند و ... . به هر حال که ناصر قول یک شام را برای همه و جلوی همه از من گرفت. بچه ها میگن این خیلی امتیاز بزرگی برای امروز و آینده ی درسی و کاریت هست. البته در سایتش هم که یک عالمه اسکالرشیپ و اینجور چیزها معرفی کرده و گویا طبق نوشته ی ویکیپدیا مهمترین انجمن آکادمیک جهانی هست. به هر حال مدالی خواهند داد و دیپلم افتخار و این جور چیزها. مراسمش هم گویا در نیمه ی ماه می در سیدنی هست و آنطور که در نامه ی شخصی پروفسور اسپنسر آمده به خاطر حضور مقامات هر نفر تنها می تونه یک همراه را دعوت کنه.
تنها نکته ای که این دو روزه باعث شده حرص بخصوص ناصر در آید خونسردی منه. خب خیلی خوشحال شده ام و منکرش نیستم چون مسلما افتخار کمی نیست. بخصوص برای یک ایرانی یا این همه فاصله ی زبانی و امکاناتی با بچه های اینجا. اما بعید می دونم هیچ چیز بتونه من را خیلی خیلی خوشحال و یا عمیقا ناراحت کنه مگر چیزی در رابطه با تو.
به افتخارش قراره یک جشن دوتایی بگیریم. جشن اتمام تز تو هم که در راهه. قراره چند نفری را هم که به خانه دعوت کنیم مثل پل ردینگ. خلاصه دوره ی خوبی امیدوارم پیش روی همه و ما باشه.
به هر حال این یکی دو روز را درگیر این رویای شیرین شدیم. واقعا منطق زندگی خیلی پوچ و بی منطق هست. با همه ی این حرفها بابت اینکه باعث خوشحالی مامانم، مادر، خاله، مامانت و بخصوص بابات شدم خیلی خوشحالم و خدا را شکر می کنم. مادر و بابات خیلی یاد بابام را کردند و گفتند که چقدر جایش در این مراسم برایت خالی است. روح تمام رفتگان قرین آرامش.
اما خوشحالی اصلی متعلق به تو بود و هست که می دونی هر چه میشه و بشه تماما بخاطر صبر و کمکهای شبانه روزی تو به من بوده و هست.
به خودم افتخار می کنم. نه بخاطر داشتن هیچ چیز مثل مدال دانشگاهی و قلم بلورین روزنامه نگاری و ... فقط بخاطر داشتن تو و متعلق بودن به تو.
عاشق ترینم
همین الان بهم زنگ زدی
همین الان بهم زنگ زدی. همین حالا، بعد از اینکه صبح روز سیزده بدر را با قهوه در کافه کمپوس شروع کردیم و قبلش با مادر حرف زده بودیم و بعد از قهوه با هم رفتیم "ویکتوریا پارک" مثل دو سال گذشته در چنین روزی سبزهمون را گره زدیم و به آب دریاچه انداختیم با بهترین آرزوها و خواستهها نه فقط برای خودمون که برای همه. همین الان بهم زنگ زدی، به من که بعد از اینکه دم در فیشر از هم جدا شدیم و تو این هوای نمناک و بارونی و زمین خیس و چمنهای سبز سبز از هم جدا شدیم و من آمدم به PGARC و تو رفتی به خانه که بخش نتیجهی تزت را بنویسی.
همین الان بهم زنگ زدی بعد از اینکه چند بار امروز در همین یکی دو ساعتی که از هم جدا شدهایم با هم حرف زدیم. بعد از اینکه نیم ساعت پیش با کمی نگرانی بهم زنگ زدی که:(یه ذره دلشوره دارم). و من که با تمام وجودم سعی کردم تنها با گفتن واقعیتها آرامت کنم. با گفتن اینکه به زمان و تعجیل در کارهایت فکر کن، به اینکه چگونه در عرض یک سال چند کنفرانس رفتهای و مقاله ارایه دادهای، به اینکه چگونه در کمتر از یک سال در یکی از معتبرترین مجلات علمی-فرهنگی در جهان مقاله چاپ کردهای. به اینکه چطور نصف این مدت را کار هم کردهای و بار زندگی را روی شانههای زیبایت نهادی و جلو کشیدهای، به اینکه چقدر با همهی این گرفتاریها به من و سایرین کمک کردهای، به اینکه در چه راه و مسیری هستی و هستیم. و تکرار همان حرفهایی که یک ساعت قبلش در "ویکتوریا پارک" داشتم برایت میزدم.
بهت گفتم که مطمئن باش کاری که تا سه روز دیگر اریهاش میکنی نه تنها بسیار قابل دفاعه که کاملا باعث افتخاره. این حرف من نیست این را همهی دور و بریها دارن میگن.
بهت گفتم که بچهها و دوستان دارن میپرسند که احتمالا تو وقت برای خوابیدن و حمام کردن هم نداری و من هم بهت گفتم که بهشون نمیگم که نه بابا ما تازه هر شب داریم یا با شامی که من از بیرون گرفتهام فیلم میبینیم و یا یکی دو ساعتی با تلفن حرف میزنیم. مثل دیشب که یک ساعت و نیم با داریوش حرف زدیم. داریوش با یک طرح جدید و فکرهایی در مایههای یک کاسه ماست و دریا. فکرهایی که به قول تو کرده و انجامشون هم داده تنها زنگ زده تا ساپورتش کنیم و بهتره که واقعا کمکش کنیم نه نقدش.
همین الان تو بهم زنگ زدی. بعد از اینکه امروز هم مثل دیروز در اینجا اینترنت قطع و سیستم مسئله داره. همین الان که داشتم کتاب "دگرگونی ساختار حوزه عمومی" هابرماس را نه تنها برای تزم بلکه برای کنفرانس ده روز دیگه میخوندم که هنوز هیچ کاری براش نکردم.
همین الان که ناصر بخاطر قطعی اینترنت با لب تاپش رفته بیرون تا از جای دیگهای کانکت بشه. ناصر که دیروز بهم گفت آ اشتباه نکن و برای دکترا برو به رشتهای که بتوانی علاوه بر استفاده از مزیتهای مطالعاتیات در فلسفه از تجربههای روزنامهنگاریت هم استفاده کنی. یعنی داشت همون ایدهای را تایید میکرد که چند وقت پیش با خودش درمیون گذاشته بودم و بهش گفته بودم به نظر من و تو بهتر برای دکتر یا به جامعهشناسی برم یا به مطالعات فرهنگی.
همین الان تو بهم زنگ زدی و من باز هم فکرکردم شاید نگرانی و فکر میکنی که احتمالا کارهایت به موقع تمام نمیشود. مطمئن بودم دلیلی باید داشته باشد اگر چنین است و نگرانی که شاید من متوجهی داستان نشدهام. چون نیم ساعت قبل بهت گفتم که با اینکه میدونم امشب خیلی کار داری اما باید جشن کوچکی برای خودمون دوتا فعلا بگیریم. تو گفتی میدونی کارهام چقدره؟ و من تکرار کردم: تمام کردن فصل نتیجهگیری، بازخوانی و حذف بخشهایی از فصل دوم یعنی تاریخ، و از همه جالبتر و احمقانهتر تو این گیر و دار جواب به ایمیل مجلهی دانشگاه ملبورن Antithesis که دوباره خواستهاند شیوهی رفرنس را از انتها به داخل متن ظرف یک روز انجام دهید – یعنی تمام نویسندگان در این شماره و همگی تا فردا صبح این کار را برسونید چون هفتهی بعد داره میره زیر چاپ- البته با کلی عذر خواهی و البته تعریف از اینکه شما نویسندگان دانشمند ارجمند و... . به گفتهی خودت دیروز که این ایمیل برایت فرستاده شده بود، آمده بودی جلوی پنجرهی کوچک خانهمون و با صدای بلند خندیده بودی.
اما گفتم که جشن را میگیریم چون این بنا و سرا را تو تمام کردی. درسته که هنوز کاملا آمادهی پذیرایی نیست، اما مشکلش تنها کمی زیورآلات و مبلمانه. این تز تمام شده و باید برای تو و او من امشب جشن کوچک و ساده و کوتاهی بگیرم. این یکی از افتخارات ما در زندگی زیبامونه. همسر محقق من. همسر صبور و کوشا و موفق من. افتخار من. باید برایت و برایمون جشن بگیرم. و تو خندیدی...
اما بعد از این حرفها باز نیم ساعت بعد همین الان تو بهم زنگ زدی.
از یک نامه که به اسم من از طرف دانشگاه سیدنی آمده گفتی و اینکه ریاست دانشگاه من را برای دریافت "کلید، مدال یا ... طلا" به مراسم این ضیافت در اول ماه می دعوت کرده. مدالی که دارندهی آن در تمام دانشگاههای آمریکا، کانادا، استرالیا، آفریقای جنوبی و دهها جای دیگر امکان گرفتن بورس، ورود به کنفرانسهای خاص این گروه از افراد و امکان گرفتن کارهای به مراتب بهتر و آکادمیکتر از دانشگاههای دنیا را داره.
کلیدی که گویا به در وردی اکثر دانشگاههای دنیا میخوره و فقط بهترین دانشجوهای جهان دریافتشون میکنن. بهترینها در دانشگاههای معتبر این کشورها.
گفتی که به همراه این نامه به زودی دعوتنامهای برایم فرستاده میشود که میتوانم با همراهی یک نفر در این مراسم رسمی در "گریت هال" شرکت کنم و "کلید طلا" را بگیرم.
نمیدانم چه گفتی و چه میگویی. کلاس فرانسه که از صبح پنبهاش زده شده بود. به بهانههای درسی و کمک به تو و جشن گرفتن و ... اما زود میآیم خانه تا ببینم چه شده و چه میگویی. اگر که در انتهایش سر از مثلا "ریدرز دایجست" در نیاوریم!
همین الان تو زنگ زدی و در صدایت طنینی بود که هر شنوندهای را به فکر فرو میبرد که شاید این زوج، این دو مرغ عشق بهسان دیگری هستند. شاید این آغازی بر رویاهای بزرگتر برای من و تو و امیدوارم همگی باشد.
همین الان بهم زنگ زدی بعد از اینکه چند بار امروز در همین یکی دو ساعتی که از هم جدا شدهایم با هم حرف زدیم. بعد از اینکه نیم ساعت پیش با کمی نگرانی بهم زنگ زدی که:(یه ذره دلشوره دارم). و من که با تمام وجودم سعی کردم تنها با گفتن واقعیتها آرامت کنم. با گفتن اینکه به زمان و تعجیل در کارهایت فکر کن، به اینکه چگونه در عرض یک سال چند کنفرانس رفتهای و مقاله ارایه دادهای، به اینکه چگونه در کمتر از یک سال در یکی از معتبرترین مجلات علمی-فرهنگی در جهان مقاله چاپ کردهای. به اینکه چطور نصف این مدت را کار هم کردهای و بار زندگی را روی شانههای زیبایت نهادی و جلو کشیدهای، به اینکه چقدر با همهی این گرفتاریها به من و سایرین کمک کردهای، به اینکه در چه راه و مسیری هستی و هستیم. و تکرار همان حرفهایی که یک ساعت قبلش در "ویکتوریا پارک" داشتم برایت میزدم.
بهت گفتم که مطمئن باش کاری که تا سه روز دیگر اریهاش میکنی نه تنها بسیار قابل دفاعه که کاملا باعث افتخاره. این حرف من نیست این را همهی دور و بریها دارن میگن.
بهت گفتم که بچهها و دوستان دارن میپرسند که احتمالا تو وقت برای خوابیدن و حمام کردن هم نداری و من هم بهت گفتم که بهشون نمیگم که نه بابا ما تازه هر شب داریم یا با شامی که من از بیرون گرفتهام فیلم میبینیم و یا یکی دو ساعتی با تلفن حرف میزنیم. مثل دیشب که یک ساعت و نیم با داریوش حرف زدیم. داریوش با یک طرح جدید و فکرهایی در مایههای یک کاسه ماست و دریا. فکرهایی که به قول تو کرده و انجامشون هم داده تنها زنگ زده تا ساپورتش کنیم و بهتره که واقعا کمکش کنیم نه نقدش.
همین الان تو بهم زنگ زدی. بعد از اینکه امروز هم مثل دیروز در اینجا اینترنت قطع و سیستم مسئله داره. همین الان که داشتم کتاب "دگرگونی ساختار حوزه عمومی" هابرماس را نه تنها برای تزم بلکه برای کنفرانس ده روز دیگه میخوندم که هنوز هیچ کاری براش نکردم.
همین الان که ناصر بخاطر قطعی اینترنت با لب تاپش رفته بیرون تا از جای دیگهای کانکت بشه. ناصر که دیروز بهم گفت آ اشتباه نکن و برای دکترا برو به رشتهای که بتوانی علاوه بر استفاده از مزیتهای مطالعاتیات در فلسفه از تجربههای روزنامهنگاریت هم استفاده کنی. یعنی داشت همون ایدهای را تایید میکرد که چند وقت پیش با خودش درمیون گذاشته بودم و بهش گفته بودم به نظر من و تو بهتر برای دکتر یا به جامعهشناسی برم یا به مطالعات فرهنگی.
همین الان تو بهم زنگ زدی و من باز هم فکرکردم شاید نگرانی و فکر میکنی که احتمالا کارهایت به موقع تمام نمیشود. مطمئن بودم دلیلی باید داشته باشد اگر چنین است و نگرانی که شاید من متوجهی داستان نشدهام. چون نیم ساعت قبل بهت گفتم که با اینکه میدونم امشب خیلی کار داری اما باید جشن کوچکی برای خودمون دوتا فعلا بگیریم. تو گفتی میدونی کارهام چقدره؟ و من تکرار کردم: تمام کردن فصل نتیجهگیری، بازخوانی و حذف بخشهایی از فصل دوم یعنی تاریخ، و از همه جالبتر و احمقانهتر تو این گیر و دار جواب به ایمیل مجلهی دانشگاه ملبورن Antithesis که دوباره خواستهاند شیوهی رفرنس را از انتها به داخل متن ظرف یک روز انجام دهید – یعنی تمام نویسندگان در این شماره و همگی تا فردا صبح این کار را برسونید چون هفتهی بعد داره میره زیر چاپ- البته با کلی عذر خواهی و البته تعریف از اینکه شما نویسندگان دانشمند ارجمند و... . به گفتهی خودت دیروز که این ایمیل برایت فرستاده شده بود، آمده بودی جلوی پنجرهی کوچک خانهمون و با صدای بلند خندیده بودی.
اما گفتم که جشن را میگیریم چون این بنا و سرا را تو تمام کردی. درسته که هنوز کاملا آمادهی پذیرایی نیست، اما مشکلش تنها کمی زیورآلات و مبلمانه. این تز تمام شده و باید برای تو و او من امشب جشن کوچک و ساده و کوتاهی بگیرم. این یکی از افتخارات ما در زندگی زیبامونه. همسر محقق من. همسر صبور و کوشا و موفق من. افتخار من. باید برایت و برایمون جشن بگیرم. و تو خندیدی...
اما بعد از این حرفها باز نیم ساعت بعد همین الان تو بهم زنگ زدی.
از یک نامه که به اسم من از طرف دانشگاه سیدنی آمده گفتی و اینکه ریاست دانشگاه من را برای دریافت "کلید، مدال یا ... طلا" به مراسم این ضیافت در اول ماه می دعوت کرده. مدالی که دارندهی آن در تمام دانشگاههای آمریکا، کانادا، استرالیا، آفریقای جنوبی و دهها جای دیگر امکان گرفتن بورس، ورود به کنفرانسهای خاص این گروه از افراد و امکان گرفتن کارهای به مراتب بهتر و آکادمیکتر از دانشگاههای دنیا را داره.
کلیدی که گویا به در وردی اکثر دانشگاههای دنیا میخوره و فقط بهترین دانشجوهای جهان دریافتشون میکنن. بهترینها در دانشگاههای معتبر این کشورها.
گفتی که به همراه این نامه به زودی دعوتنامهای برایم فرستاده میشود که میتوانم با همراهی یک نفر در این مراسم رسمی در "گریت هال" شرکت کنم و "کلید طلا" را بگیرم.
نمیدانم چه گفتی و چه میگویی. کلاس فرانسه که از صبح پنبهاش زده شده بود. به بهانههای درسی و کمک به تو و جشن گرفتن و ... اما زود میآیم خانه تا ببینم چه شده و چه میگویی. اگر که در انتهایش سر از مثلا "ریدرز دایجست" در نیاوریم!
همین الان تو زنگ زدی و در صدایت طنینی بود که هر شنوندهای را به فکر فرو میبرد که شاید این زوج، این دو مرغ عشق بهسان دیگری هستند. شاید این آغازی بر رویاهای بزرگتر برای من و تو و امیدوارم همگی باشد.
اشتراک در:
پستها (Atom)