۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

تصمیم بنیادی

خب این یکی از مهمترین نوشته هایی است که احتمالا تا مدتها اینجا خواهم گذاشت. این آخر هفته آخر هفته ای دیگر بود. شنبه صبح که بیدار شدم اومدم سریع بزنم به راه برای رفتن به دانشگاه و نوشتن مقاله ی گادامر که طرحش را کامل کرده بودم. تو هم که بیدار شده بودی و داشتی آماده ی برنامه های درس و خانه میشدی که من گفتم که هیچ وقت فکر نمی کردم در زمینه ی درسی کارم به اینجایی بکشه که الان هستم. مثال کسانی که میدونن زندگی با همسرشون سرانجامی نداره اما چاره ای هم جز ادامه دادن ندارن. حالا شده حکایت درس خوندن من. این زمان کم این مقطع با این فشار برای منی که باید هم بتوانم فکر کنم و برنامه ریزی و هم انجامش بدهم بسیار ناراحت کننده شده که نه تنها لذتی از کارم نمی برم که نگران درمانده شدن هم هستم.

و تو مثل همیشه کمکم کردی. ساعتها با هم حرف زدیم. در آخر نتیجه ای گرفتیم که امیدوارم پشیمان نشویم. درباره ی شرایط درسی در کانادا بحث امتحانات، GRE، سالهای طولانیتر برای گرفتن دکترا و ... .
تصمیم گرفتیم برای درسمان همین جا بمانیم و بعدها اگر خواستیم در مقطعی بالاتر و یا رشته ای دیگر در آنجا ادامه دهیم. تصمیم گرفتیم همینجا بمانیم برای زندگی و به امید خدا تصمیم درستی هم گرفته ایم، امیدواریم.

تو که واقعا پیشرفتت خیره کننده و عالی بوده به زعم استادان و دوستان و خودمون. اما وضع من به دلیل آچمز شدن چندان جالب نبود. حالا با این تصمیم که من مقطعم را تغییر دهم با پل کار کنم و احتمالا برای دکتری "مطالعات فرهنگی" و یا چیزی بخوانم که از پس زمینه ی فلسفه ام استفاده ی بهتر با استرس کمتر کنم.

چاپ مقاله در این مدت که کمی قرار است استراحت و مطالعه ی شخصی کنم هدف اصلی و در کنارش زبان فرانسه و حتی تقویت انگلیسی هم از جمله ی برنامه ها شد. تو هم درس و کار و ورزش را در برنامه ات داری.
خلاصه اگر همه چیز درست پیش بره تصمیم بنیادی گرفتیم. در این سه سال اینجا، همه چیز را معطوف به آنجا کرده بودیم. به قول تو عوض اینکه ما برای شرایط خودمان تصمیم بگیریم گذاشته ایم که شرایط خودش را به ما تحمیل کند.

شنبه و یکشنبه ی فوق العاده ای بود. کلا 50 دلار پول داریم اما هم صبحانه رفتیم بیرون و هم هر دو روز قهوه در "کمپس" و "دندی" خوردیم و گپ زدیم و حال کردیم.
یکشنبه عصر و برای شام ناصر و بیتا آمدند خانه و ناصر "مدم وایرلس" برایمون نصب کرد. حالا تو خونه هم شرایط اینترنت عالی شده.
اما هر چی از این تصمیم بنویسم کم نوشتم. امیدوارم انتخاب درستی کرده باشیم. بخصوص من درباره ی این تغییر مقطع.

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

خداحافظی با دنی

دیروز 21 آذر بود. بلاخره این مقاله ی گادامر را شروع کردم. می خواستم حداقل هزار لغت بنویسم که به 200 تا بیشتر نکشید. حالا باید کار دیروز را به امروز و فردا موکول کنم. این داستان همیشگی منه.

اما مهمترین کار دیروز دیداری بود که پس از مدتها با "دنی، لنرد و آریل" داشتیم. آنها دارند برای چند وقتی به آمریکا میرن و می خواستیم باهاشون خداحافظی کنیم. آمدند به کتابفروشی تازه باز شده ی کوچه بغلی ما. بعد از نیم ساعتی کتاب ورق زدن و کتاب خریدن- دنی داشت برای چند نفر که در مدت مریضیش به مامانش سر زده بودند هدیه ی تشکر و کریسمس می خرید- نشستیم توی کافه ی طبقه ی بالا و گپ زدیم. ما قصد داشتیم مهمانشان کنیم و کردیم. قبلش هم من به ن گفتم که پول بیشتر از انتظار بیار چون "آریل" ده تا چیز را سفارش میده و نمی خوره. البته این بار یک غذای کامل و بعدش هم دسر و چایی و ... را خورد! بقیه هم یکی یک چای یا قهوه سفارش دادند.

به هر حال عصر خوبی بود. دنی به ن گفت که من مطمئنم تو یک آکادمیک خواهی شد بنابراین پیشرفتی که اینجا کرده اید را به راحتی از دست ندهید و فکر نکنید که الزاما در کانادا اوضاع بهتر از اینجا خواهد شد. به من هم خیلی تاکید داشت تا کارم را با "پل ردینگ" ادامه دهم و به بهترین وضع هم ادامه دهم. چون پل سال آینده یک بودجه ی مناسب می گیره و حتی می تونه من را هم به عنوان دانشجوی دکترا پوشش بده.

شب هم در خانه این مباحث را مثل چند وقت اخیر با ن ادامه دادیم. اینکه چی کار کنیم و کجا برویم. به هر حال این موضوع، مرکزی ترین مسئله ی امروزه ی ماست. اما به قول ن خدا را شکر که داریم بین خوب و خوبتر انتخاب می کنیم.

امروز ن بعد از کار پارتی دانشگاه برای کارمنداش را دعوته و من هم در PGARC باید با گادامر پارتی بگیرم. البته از عطر خوش پای "جمال گود اسمل" هم باید یادی کرد تا حق مطلب در این برزخ بهتر ادا بشه.

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

منتفی شد

تنها نشستم در PGARC و هنوز کار گادامر را شروع نکرده ام. نمی دونم چه مرگم شده و چرا اینطوری می کنم. رفتن ن سر کار همان طور که هر دو پیش بینی می کردیم تو روحیه ی من- به عنوان مفت خور- تاثیر بدی گذاشته و عوض اینکه سعی کنم حداقل با درس خواندنم به خودم و وضعیت کمی کمک کرده باشم کاری نمی کنم.

تو که سر کاری و من هم اینجا.

دیشب اومدم یک کاری کرده باشم که کمی خوشخالت کنه. چون می دونستم روز عید قربانه زنگ زدم خونه ی عزیز و حاج آقا، خاله سوری برای قربانی کردن اونجا بود و باهاشون حرف زدیم. در همین بین هم با خونه ی مامان و بابات تماس گرفتم و بعدش هم با اونها حرف زدیم. اما چشمت روز بد نبینه که مطابق معمول و کمی هم بیشتر از معمول مامانت شروع کرد از وضعیت شرکت و بابات وخانم گلتراش گله کردن و اون قدر گریه و نق و ... که تو حسابی کلافه شده بودی و از شدت خستگی از این داستان تکراری و فرسودگیش شروع به اشک ریختن کردی و می دونی که ناراحتی و اشکهای تو من رو دیونه می کنه.
بابات هم می گفت که قصد داره مامانت را برای چند ماه استراحت بفرسته اینجا و تو هم با این شرایطی که به خصوص برای تحویل تز داریم و مسئله ی کار کردن که آنها هم در جریانش نیستند داشتی حساب و کتاب برای بهترین زمان و شرایط را می کردی تا وقتی مامانت اومد تنها نمونه و اذیت نشه.
به هر حال شب بدی شد و هر دومون بد خوابیدیم.

امروز هم که فکر می کردیم کارت دعوت برای افتتاح یک فیلم در سینما "دندی" داریم و برنامه ی امشبمون اینه، با تماسی که تو برای چک کردن نهایی گرفتی معلوم شد باید از سه هفته ی پیش بوک می کردیم.
خب اینم منتفی شد.

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

مدل تازه و موفقیت بزرگ

دارم بعد از چند روز غیبت می نویسم. دلیل اصلیش این بود که لپتابم در دسترس نبود و من هم نمی خوام با کامپیوتر خانه برای این وبلاگ پست بگذارم چون مطمئنم زود لو میره. اما از ویکند شروع کنم که به قول ن از جمله ی بهترین ویکندهای این چند وقت بوده. کار خاصی نکردیم بجز استراحت ور دل هم که عالی بود.

شنبه صبح پس از مدتها یک ساعتی را در رختخواب با ن به گپ زدن و حرفهای قشنگ گذراندیم. بعدش تصمیمی که از چند وقت قبل برای ن و با تشویق همدیگه گرفته بودیم را اجرایی کردیم. رفتیم "برادوی" و ن موهاش را کوتاه کوتاه کرد. البته چند سال پیش هم خاله سوری این کار را کرده بود که تقریبا جای پاش تا مدتها مانده بود. اما این بار خیلی خیلی خوب و ناز شده. خود ن هم خیلی از نتیجه راضی است. بیشترین نگرانیش این بود که نکنه من خوشم نیاد که کاملا برعکس شد.
بعدش هم رفتیم پس از مدتها به موزه، البته با اصرار و پیشنهاد ن. من هم که درسم و به خصوص کار گادامر شده بختک، پس بجای بهانه ساختن برای خودم که؛ نه من درس دارم و... زدیم به راه. ن ساندویچ کالباس درست کرده بود و بعد از موزه هنرهای معاصر که فقط دو طبقه اش را دیدیم رفتیم کنار آب و روبروی "اپراهاوس" نشستیم و نهار نه چندان دلچسبمان را خوردیم. عصر را هم در خانه آرام و خوش ادامه دادیم. شب قبلش فیلمی دیده بودیم به اسم "سوج ها" که داستان خواهر و برادری است که به دلیل حال وخیم پدرشان که رو به مرگ است هر کدام از شهری جدا می آیند مدتی در کنار هم و بعد از سالها پی به خلاء های زندگیشان می برند. بد نبود، البته خیلی هم چشمگیر نبود اما برای ما پس از مدتی که نرسیده بودیم فیلمی ببینیم موضوع صحبت یکی دو روز شد.

یکشنبه را هم با پیاده روی آغاز کردیم. بعدش هم مطابق معمول یکشنبه ها خانه را تمیز کردیم. ن با اصرار من که حتما خورش گوجه سبز درست کن و من هم باهات همراهی می کنم، خورش مورد علاقه اش را که سالها بود درست نکرده بود پخت اما من تنها برای نهار با چند قاشق تونستم همراهیش کنم. روز ساکت و آرامبخشی بود.

دوشنبه هم ن سر کار رفت و من هم برای اولین بار یادم رفت که چک کنم کیف پولم و کارت PGARC همراهم هست یا نه. آمدم و نیم ساعتی پشت در ماندم تا کسی آمد و باهاش رفتم داخل. ساعت نهار ن زنگ زد که بهم بگه برای فرستادن پول باباش به وکیل کار کانادا به بانک میره. من هم که خیلی خیلی دلم براش ظرف همین چند ساعت تنگ شده بود گفتم همراهت میام. با هم رفتیم بانک. مدیر آن بخش مرد جوانی بود با انگشتری به قول ن شبیه و به اندازه ی سنگ پا. موهاش را هم با مدلی عجیب اما جالب بالا سرش بسته بود. از رفتار و برخوردش به راحتی میشد تشخیص داد که همجنسگراست. ن و من درباره ی چیزهایی معمولی داشتیم حرف می زدیم و البته ن به انگشترش اشاره کرد با این جمله: انگشترش رو ببین. من هم چیزی نگفتم. تا اینکه طرف بعد از تایپ اسم ن گفت این اسم ایرانی است. ما هم گفتیم بله. گفت خوشبختم من هم ایرانیم.
بعد از بانک من کمی خرید کردم و ن رفت سر کار. آمدم خانه و عوض درس خواندن، فیلم و تلویزیون دیدم و خوردم و خوردم. عصر ن بهم زنگ زد و گفت بیا با هم بریم "دندی" یک قهوه بخوریم مناسبت داره.
مقاله ی ن در Anti-Thesis پذیرفته شده. و این یعنی بزرگترین موفقیت او و ما تا اینجا. به احتمال زیاد این منبعی خواهد شد برای اسکالرشیپ در مقطع بعد. آفرین به تو عزیزترینم که اینقدر کوشا و با همت بودی و هستی.

رفتیم و جشن کوچکی با هم گرفتیم. من هم برایش یک طرح تئاتر و نمایش نامه ای را که در ذهنم داشتم گفتم که مثل همیشه برای نوشتنش تشویقم کرد و گفت چرا فکر می کنی همیشه از این جور فکرها و طرح ها به فکرت خواهد رسید. بشین و بنویسش. راستش نمی دونم که تا چه اندازه بکر باشه اما به هر حال به فکرم رسیده. اینکه سه نفر بیان روی سن روبروی تماشاگران بشینن و نور به جای اینکه روی آنها تمرکز داشته باشه بیشتر روی مردم باشه و آنها درباره ی آدمهای واقعی که درسالن هستند با مشخص کردنشان شروع به حرف زدن کنن. چیزهایی که نشان دهنده ی ظاهر و البته تا حدودی افکار آدمها باشه. دیالوگها خیلی مهمه. ایده ی کار اینه که این تئاتر می تونه هر جا و هر زمان اجرا بشه و در دل خودش نشان میده که صنعت فرهنگ چگونه همه ی ما و آدمها را در هر کجا که هستند شبیه هم کرده است. از هر نمونه ی تیپیکالی هر کجا می توان یافت.

اما با این که خیلی طولانی شد دوست دارم این پست را با دو نکته ی خوش به پایان ببرم.
اول اینکه اکثر اوقات که اینجا می نشینم و پستم را می نویسم با هدفون به موسیقی کلاسیک که از شبکه ی ABC Classic انتخاب کرده ام، گوش می کنم و لذت می برم درست مثل الان. دوم هم اینکه یادداشت زیبای تو را که روی میزم چسباندم روزی چند بار می بینم و جان می گیرم.
برایم نوشته بودی:
"عزیزترینم، خسته نباشی الان که دارم میرم دلم طاقت نداره که تو برگردی اینجا و تنها باشی... عاشقتم عزیزدلم این چند روز زود تموم می شه" با شکل یک قلب در انتهای یادداشت
چقدر من خوشبختم. خدا را شکر.

نمی دانم آیا میرسیم این روزها و یادداشتها را با هم مرور کنیم.
البته، حتما.

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

لعنت به من

امروز کسی از جمع اینجا نیست. ن که رفته سر کار و برای اولین روز در این تجربه ی جدید که باهاش تلفنی صحبت کردم خیلی از کارش و محیط آنجا راضی بود. ناصر هم برای این کار موقت که بهش معرفی کرده ایم رفته "آپن" و بیتا هم احتمالا مانده خانه.

صبح با ن بعد از مدتها رفتیم برای صبحانه به "کمپس". بهترین قهوه ی استرالیا را داره و هر کسی اینجا آمده از مامان من تا مامان و بابای و خاله ی ن حسابی گرفتار قهوه ی "کمپس" شده اند. خلاصه بعد از مدتها با اینکه وضع مالی هم بسیار حساس و در مرز اتمام دوران امنیت هست رفتیم آنجا. قرار بود برای اولین روز کاری ن به آنجا برویم. بعد من تا محل کار که در واقع توی کمپس دانشگاه هست همراهیش کردم و آمدم اینجا.

اما نکته ای که باعث شد از دیشب وضعیت من واقعا فرق کنه، حرفهایی هست که ن موقع خواب و از سر ناراحتی و نگرانی اش به من زد. ن بهم گفت که الف عزیزم چرا کارها و شأن خودت را جدی نمی گیری. با این همه پشتوانه و مطالعه، با این همه روشنفکری و ایده هایی که داشتی چرا قدر خودت را نمی دونی. چرا بی انگیزه و بی حوصله شده ای و اگر تو با این همه سرمایه ی مطالعاتی به جایی نرسی پس کی باید برسه. آخرین جمله اش آنقدر در گوشم طنین انداخت که تا صبح نتوانستم درست بخوابم. "من همواره به آینده ی تو امیدوار بودم."

ناراحتیم فقط و فقط به این نکته بر می گرده که همسرم درست و راست میگه. ن حق داره. قبلا هم از خودم و این اوضاعم گله کرده بودم اما من نه تنها کاری برای تغییر نمی کنم که دارم بیشتر هم فرو میرم. می دونم این وضعیت برای اکثر کسایی که دور و برم بودند رویایی هست. اما من واقعا باید برای بهتر شدن تلاش می کردم و بکنم. راست میگه که دارم از دست میرم. و هیچ کس جز خودم مسئول این داستان نیست. بهترین شرایط را دارم. نه نگران هزینه و نه نگران آینده و نه دغدغه و دلمشغول هیچ چیز دیگه. اما تو خود حجاب خودی... و این از هر مسئله ای غامض تر و ناراحت کننده تره.

ن حقیقت را میگه. بلاخره بار سالها خواندن و کمی فکر کردن و ایده دادن و ایده گرفتن و کار کردن و هرگز دلمشغول اولیات و ضروریات نبودن و ... اما رخوت و تنبلی، آسوده خواهی، محدود نگری و از همه مهمتر عدم پشتکار، بی برنامه گی و جدی نگرفتن خود و وظیفه ی خود. افسوس بخاطر دیروزها و از دست دادن امروزها. می دانم که درست می گوید. می دانم مثل بسیاری دیگر اگر کمی همت می کردم خیلی بیشتر می توانستم. همین الان هم که دارم این ها را می نویسم اشک در چشمهام حلقه زده.

ن عزیزم، همسر فداکار و یگانه ام، نفس و جان من. مرا ببخش. من به ما خیانت کرده ام.

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

روز قبل از کار

تمام روز غصه ی این را دارم که از فردا برای کل روز در کنار هم نیستیم. تو میری سر کار و من هم اینجام. البته برای زندگیمونه، می دونم اما این چیزی را در حال من و تو تغییر نمیده. هنوز درست درسهام را شروع نکردم، اما می کنم. از همین الان بعد از نوشتن این پست.

دیشب رفتیم خانه ی بیتا و ناصر شب بدی نبود. در مسیر برگشت به خانه تو از ملاقاتت با "السبت پروبین" استاد رشته تون گفتی و اینکه او اصرار داره که ادامه تحصیل در کانادا و امریکا برای ما مناسبتره. ما هم در کل موافقیم. البته به دانشگاه بعدی و سطح کار و ... هم خیلی بستگی داره. باید جایی بریم که از اینجا رتبه ی بهتری داشته باشه.

پیش از ظهر هم "گرگ" از "آپن" زنگ زد و گفت برای سه چهار روزی کار هست اما تو که نمی تونی بری و من هم که درگیر تنبلی و تمام نکردن این مقاله هستم. واسه ی همین تو ناصر را بهش معرفی کردی که کلی باعث خوشحالیش شد. امیدوارم که کارش درست بشه و یک کمی پول پس انداز کنه.

قبل از آمدن به PGARC هم داشتی می گفتی که دوست داری هر چه زودتر کار مامان و بابات برای مهاجرت درست بشه. چون نگران اوضاع و احوالشون و این سالها که باید سالهای بازنشستگی شون باشه هستی. من هم واقعا دوست دارم آنها بتوانند از این وضعیتت راحت بشن و برای یک زندگی آرام هر جا؛ کانادا و یا اینجا بزنن بیرون.

قبل از نوشتن این یادداشت هم داشتم برای مامانت از تو اینترنت مقاله درباره عرفان و تصوف در میاوردم که برای کلاس درسش گزارشی آماده کنه. واقعا آفرین به همت فریده خانم. آقای ق هم که خیلی خیلی کارش درست بوده و هست. خدا تمام بزرگترهامون را سلامت حفظ کنه.

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

بی لیاقت

امروز که برای "تیم تم" با سایر دانشجویان در "کامن روم" نشسته بودیم استیو مسئول اینترنت PGARC گفت که یکی از دانشجوها بیشتر از 4 گیگ دانلود کرده و می خواد که این داستان را پیگیری کنه. خب ما چهارتا حسابی به خودمون مشکوک شدیم. البته ن نه ولی من و ناصر و بیتا. بعدش هم حدس زدیم که کار آن دوتاست بخاطر فیلم دانلود کردن. بیتا بخصوص خیلی ناراحت شد و با ناصر زود رفتن خانه با اصرار هم از ما خواستن شب یک سری بهشون بزنیم. البته موضوع جدی نیست اما به هر حال جالب هم نیست.

تمام روز هم مثل هر روز کار بخصوصی نکردم و با خودم گفتم اگه از فردا هم همین روال باشه بهتره بیخود وقت خودم و دیگران را نگیرم و برم دنبال یک زندگی دیگه. واقعا که لیاقت کامل از خودم نشان ندادم. البته مهمترین کاری که کردم نگاه کردن ن عزیزم در ساعتهای مختلف و متمادی بود. اینکه از پس فردا دیگه مثل قبل اینجا نیست و سر کاره حسابی داره افسرده ام می کنه.

واقعا که لیاقت ندارم. الف بی لیاقت.