۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

سوپرایز اکتبر


در حالیکه اصطلاح سوپرایز اکتبر برای انتخاباتا آمریکا به کار میره من از این واژه برای انجام دادن هیچ کار مفیدی در طول این ماه برای خودم استفاده می کنم.

اما حالا که دارم این اعتراف تلخ را می کنم و در حالیکه ساعت تنها دقایقی را به پایان این ماه نشان می دهد می خواهم به خودم و در واقع تو و زندگی مون قول بدم که از ماه جدید تجدید نظری اساسی در این حال بکنم.

اکتبر در حال تمام شدن هست و نوامبر از راه میرسه. خانه ی جدیدمون خیلی احساس خوبی به هر دومون داده و می خواهم عمق این حال و هوا را بیشتر و ماندگارتر کنم.


۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

آرزوهای بزرگ


در حالی که دستها و بدن هر دومون حسابی درد می کنه و کف دستهامون باد کرده صبح زود بیدار شدیم و تو رفتی سر کار و من هم بعد از اینکه کمی وسایل و اسباب ها را جابجا کردم آمده ام آپارتمان قبلی که دیشب تا حدود ۱۲ شب داشتم جارو و طی میزدم و تو هم آشپزخانه اش را تمیز می کردی تا از اینترنتمون که هنوز این طرف وصل هست و قراره یکی از راجرز بیاد و انتقالش بده آن طرف استفاده کنم. بعد از ظهر هم که به سلامتی قراره از آژانس بیایند و کلید اینجا را تحویل بگیرند.

خانه ی خوبی بود. اولا که در شرایطی که فکر نمی کردیم جای مناسبی بابت نداشتن کردیت و آشنا گیر بیاریم اینجا را پیدا کردیم و طرف هم بابت نوشته های من در اپن دموکراسی و نامه ی اسکالرشیپ دانشگاه اینجا را بهمون داد. بعد از دو سال و سه ماهی که اینجا بودیم در حال حاضر هر دو دانشجوی دکتری هستیم و تو کار دایم و خوبی داری و من کمی آلمانی یاد گرفته ام و از همه مهمتر روی پای خودمان زندگی مون را شکل داده ایم و از خانواده هامون- بخصوص من- داریم حمایت مالی هم می کنیم.

بهترین آرزوها را برای آپارتمان جدید دارم: سلامتی و آرامش و سعادت با دل خوش و لب خندان و امید و آروزهای قشنگ و دیدن روزهای به مراتب بهتر برای مردم و خصوصا مردم ایران و سوریه و ستم دیدگان در همه جا.

آرزو می کنم هر دو دکتراهای بسیار موفقی بگیریم و کارهای بزرگی کنیم و در انسانی تر شدن محیط پیرامون و فضای عمومی شاخص عمل کنیم. آرزو می کنم که همانطور که تا کنون رو به جلو بوده ایم باز هم باشیم و بیشتر و بهتر و دقیقتر عمل کنیم. آرزو می کنم که از اشتباهات و خطاهای گذشته درس بگیریم و پلی روی تجربه های ناتمام بزنیم. آرزو می کنم که خصوصا من هم دست از این تنبلی و کرختی مفرط بر دارم و تا فرصت تمام نشده و خودم تمام نشده ام کارهای ناتمام را تمام  کنم.

آروز می کنم که همه ی دوستان و آشنایان و فامیل و اطرافیان از ما و ما از آنها خوش و آسوده باشیم.

آرزو می کنم همانطور و بسیار بیشتر از آنچه که تا کنون بوده است خداوند نظر خیرش را به تو و من داشته باشد.

آروز می کنم خانواده هامون مشکلات و گرفتاری هایشان بسیار تخفیف یابد و مامان و بابات و جهانگیر هر چه سریعتر به این سمت راهی شوند.

و اما

آرزوی سلامتی تو و خودم و حفظ عشق زیبا و آتشین مون را دارم.
آرزوی خنده های قشنگ تو که مستدام باشد و دلهای خوش هر دومون را.
آرزوی جهش ها و پرشهای بلندتر.
آرزوی حال خوش.
آرزوی قدر عافیت دانستن.
آرزوی آرامش و سعادت و سلامتی که داریم و می خواهیم دهه ها و دهه ها و دهه ها داشته باشیم بهتر و بیشتر و عمیقتر.
آرزوی آرزوهای بزرگتر.
درس و کار و زبان و نوشتن و خواندن و یادگرفتن و یاد دادن و یاد گرفتن و یاد گرفتن.
آرزوی تجربه های ناب.
تجربه های یکه و زیبا و یگانه و یکتا.
آرزوی حفظ تمام این زیبایی های زندگی زیبامون و بیشتر کردنشان با دانستن قدرشان.
آرزوی بر آورده شدن اکثر قریب به اتفاق آرزوهامون.
آرزوی لذت از داشته ها و آرزوی دل آرام بابت نداشته ها و آرزوی شجاعت و دلیری برای تغییر ناملایمات.
آرزوی انسان تر بودن و شدن که تنها با عاشق ماندن و عاشق شدن امکان پذیر است.
آرزوی سالهای طولانی با سعادت و خوشی و سلامت در کنار هم بودن.
آرزوی زیباترین لحظات مان که از این خانه ی جدید وارد مرحله ای دیگر و ناب تر می شود.
آرزوی جاوادنه شدن عشق مان چنان که تا کنون چنین بوده است.
به سلامتی و سعادت.
 

۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

کلی تمیز کاری و کار عقب افتاده


دوشنبه بعد از ظهر هست و من در کرما دارم پروپوزالم را آماده می کنم تا در این طوفان وحشتناک که احتمالا در آمریکا حسابی خسارت به بار خواهد آورد و دامنه اش به اینجا هم می کشه برم دیدن اشر که داره میره مونتریال تا هم یک نگاهی به آن بندازه و هم من نامه هایم را ازش بگیرم.

تو سرکار هستی و من هم از صبح زود که با هم از در رفتیم بیرون تا ماشین را پس بدم و ساعت ۱۰ رسیدم خانه تا نیم ساعت پیش داشتم با نادر طبقه هایی که بعنوان شلف برای دیوار سالن گرفته بودیم را نصب می کردیم و کلی کلی کلی کار عقب افتاده برای تمیز کردن خانه ها دارم.

دیروز از ساعت ۱۰ با آمدن نادر شروع به اسباب کشی کردیم تا ۸ که اون رفت و ما مبل و واسیل را آورده بودیم این طرف و تو هم تمام وقتت را بابت اشتباهی حابجا کردن وسایل آشپزخانه که از آن طرف می آوردی این طرف و در کابیتنها می چیدی و مرتب می کردی هدر داده بودی و خلاصه وقتی نادر رفت من به خودم آمد دیدم حداقل چند ساعت دیگه خرده کاری و جمع آوری داریم چون تو تنها با آشپزخانه خودت را مشغول کرده بودی و هنوز هم کلی کار داشتی. با نق و غر و بدو بدو خلاصه تا تمام کردیم و همه چیز را آوردیم این طرف ساعت از ۱۲ شب گذشته بود و تا من حمام را چیدم و تمیز کردم و تو اتاق خواب را آماده ی خواب کردی و خوابیدیم شده بود نزدیک ۲. البته با حرفها و دعاهای قشنگی که کردیم و منظره ی بی نظیری که رو به خیابان خیس از باران داشتیم خیلی خوب و دلپذیر خوابیدیم.

صبح هم که من ۷ و نیم بیدار شدم و تو را بیدار کردم و یک ساعت بعد هر دو بیرون بودیم. تو سمت شرکت و من هم آن طرف شهر برای پس دادن ماشین. بعد هم که دوباره نادر با کرایه کردن یک دریل قوی آمده بود و کارها را تا الان که نزدیک ۴ بود انجام دادیم و الان هم باید برگردم خانه و کارهایم را بکنم و برم خانه ی اشر.

شب هم که تا دیر وقت باید برگردم و آن واحد را تمیز کنم و تو هم کلی کار در آشپزخانه داری و بعد هم بقیه جاها. خلاصه حسابی این هفته گیر داستان اسباب کشی هستیم اما بلاخره درست میشه و لذتش را می بریم.

برم که دیرم شده.
 

۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

اسباب کشی


شنبه شب هست و تو داری آن طرف آشپزخانه را تمیز می کنی و من هم این طرف کتابها را کارتون می کنم. دیروز بعد از اینکه کلاسها تمام شد رفتم و ماشین گرفتم و منتظر ماندم تا تو به ایستگاه بزارین رسیدی و بعد تا دیر وقت در کندین تایر و ای کیا بودیم و بیش از هزار دلار خرید کردیم. یک کتابخانه و دوتا صندلی برای پیشخوان آشپزخانه و خیلی چیزهای دیگه که همگی مورد احتیاج بودند. اما خصوصا داخل ماشین جا دادن کتابخانه کلی مکافات بود و تا رسیدیم و کارها را تمام کردیم ساعت از ۱۲ گذشته بود.

دیروز با تو قرارداد سه ماهه ی کاری بستند که گویا روند استخدام دایمی در کانادا به این شکل هست که اول سه ماهه و بعد دایم- حتما به نفع کارفرما- به هر حال به سلامتی این کار داره شکل جدیدی به زندگی مون میده و بسیار در شکل گیری آن نقش خواهد داشت به امید خدا. من هم نامه های او جی اس و شرک را از دیوید گرفتم که بهم گفت نامه های خیلی خوبی نوشته اما گفت که گرفتن این اسکالرشیپها مثل بردن لاتاری هست و شانس هم خیلی دخیله.

اما امروز در یک هوای بارانی صبح به اصرار من چون ماشین داشتیم زدیم برای صبحانه بیرون و رفتیم سمت کويین شرقی و سر از کافه ی فرانسوی بونژو در آوردیم که یکبار با هم و یکبار هم با آیدین و سحر رفته بودیم. با اینکه نزدیک به نیم ساعتی معطل شدیم تا میز بگیریم اما هم صبحانه و هم حرفهایی که زدیم و نقشهای قشنگی که برای زندگی مون کشیدیم و هم باران زیبایی که بیرون می آمد همگی روحیه مون را ده برابر کرد. بعد از آنجا چون چند چیز لازم از کندین تایر می خواستیم با اصرار من که می دانستم چقدر تو را خوشحال میکنه رفتیم آن سمت شهر نزدیک همان آی کیا و چند گلدان قشنگ برای خانه ی جدید گرفتیم. خریدهامون را هم کردیم و تا رسیدیم خانه ساعت ۴ عصر بود. از وقتی آمدیم هم داریم کار می کنیم تا فردا که نادر برای کمک بابت بردن اسباب های بزرگتر میاد کاراهای خرده ریز تمام شده باشه. اما خیلی خیلی عقبیم. دلیلش هم واضحه. علاوه بر رنگ کردن که تا امروز هم طول کشید و بی حالی هر دو و سرماخوردگی من، از آنجایی که فکر می کردیم که همین واحد بغل هست کارها را جدی نگرفتم- چون تو خیلی دلواپس بودی اما من بی خیال- و به هر حال فکر نکردیم که اسباب کشی اسباب کشی هست.

ساعت نزدیک ۱۰ شب هست اما خوشحالیم و داریم جلو می بریم. جالب اینکه بانا از ما خوشحالتر و هیجان زده تر هست. به اصرار بانا- که واقعا دستش هم درد نکنه- تانکر آب گرم را دیروز عوض کرده اند و دیشب هم که آمدیم تا وسایل را ببریم دیدیم که در خانه گل گذاشته.

خلاصه که گل و گلدان و باران و رنگ شرابی زیبا و عشق و حال در خانه جدید در انتظارمون هست و زندگی جدید کلی حال و انرژی و روحیه بهمون داده و میده.
به سلامتی.
 

۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

دوباره نویسی


جمعه صبح هست و تو داری کارهایت را می کنی که بری سر کار و من هم دارم آماده ی رفتن به دانشگاه میشم که دو تا کلاس دارم و برای اولین بار متنی که امروز باید درس بدهم را هنوز نخوانده ام. این چند روز گذشته بابت سرماخوردگی دایم خانه بودم و هیچ کاری نکردم و حتی گوته هم نرفتم.

دیشب تو چند ساعتی بعد از اینکه از کار برگشتی در آپارتمانی که آخر هفته به سلامتی بهش اسباب کشی می کنیم کار کردی و من هم در رنگ کردن دیوارها کمک کردم. امروز هم با اینکه کلی در دو روز آینده کار داریم اما قرار شد که عصر ماشین کرایه کنم تا با هم برویم ای کیا و خریدهایی که لازم داریم را بکنیم تا در طول هفته ی آتی نصبشان کنم.

خلاصه که علیرغم مریضی و بی حالی کلی کار داریم و کلی درس عقب افتاده اما به سلامتی داریم به خانه ای می رویم که خوش یمنی و خوش قدمی اش را از همان ابتدا نشان داده. از کار تو گرفته که دیروز همه ی همکارانت بهت تبریک می گفتند تا شکل گرفتن برنامه هامون. تمام دیروز را برای دوباره نویسی پروپزالم وقت گذاشتم و هنوز تمام نشده. با اینکه دیوید بهم گفت که عالیه و اشر یکی دوتا توصیه برای بهتر کردنش کرد اما نقدهای یوناس- پسری که در دانشگاه تورنتو هست و با هم در گوته همکلاس هستیم- نشانم داد که باید برای روشن کردن برخی از مفاهیم بیشتر کار کنم. هر چند در اساس نقدهای یوناس اغلب یک سویه و اشتباه بود و لحنش هم در جاهایی زننده اما در جواب ایمیلش که برایم نوشته بود احتمالا از من متنفر شدی نوشتم که چقدر ممنون زحمتی که کشیده هستم و چقدر این کار را در سایه ی دوستی و مهر می بینم که واقعا هم همینگونه هست.

۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

یکی از بزرگترین اتفاقات زندگی ساز


این پست را مثل تمامی پست های قبلی تنها و تنها به افتخار تو اینجا میگذارم و البته این یکی را با افتخار به تو و به خودم بابت همسر تو بودن. امروز با اینکه بخاطر سرماخوردگی و بی حالی از خانه تکان نخوردم و تمام روز را خانه بودم یکی از مهمترین روزهای زندگی خودمان نه تنها در کانادا که در تمام دوران مشترکمون می دانم.

تو با همت و تلاشی که همیشه داشتی و داری و به لطف خدا و کمک میریام و بخصوص خود الیزابت که بهش لیز میگن کار دایمی و اساسی- که میریام بهت گفته بود اگر حامله نبود خودش برای این کار آپلای می کرده و نزدیک به صد نفر هم آپلای کرده اند- در شرکت را گرفتی.

حالا میشوی دستیار لیز که خودش معاون کل تام شوارتز هست که از جمله مهمترین چهرههای اقتصادی این کشور محسوب میشه. داستان از این قرار شد که بعد از اینکه بطور اتفاقی- و هالیوودی همانطور که قبلا نوشته بودم- لیز تو را روز پنج شنبه می بینه و به قول خودش عین داستانهای عاشقانه از آن طرف سالن متوجه ی تو میشه و بعد از اینکه درباره ی تو از کلی و میریام که رده شون ده برابر پایین تر از اون هست می پرسه و آنها هم کلی از تو تعریف می کنند تصمیم می گیره که تو را به عنوان منشی و دستیار خودش معرفی کنه و به همین دلیل بعد از اینکه امروز با مدیر کل منابع انسانی شرکت مصاحبه کردی آخر وقت با خود تام حرف زدی که معمولا در ماه کمتر پیش میاد که در شهر باشه و اتفاقا از فردا هم به مدت یک ماه به اروپا و آمریکا میره. تام هم برخلاف انتظار خود لیز در کمتر از ده دقیقه به تو و لیز تبریک میگه و خلاصه کار را گرفتی. مبارکمون باشه.

به گفته ی میریام این کار به غیر از تاثیرش در رزومه و در آمد به مراتب بیشترش تو را با آدمهای در ارتباط قرار میده که از جمله ی مهمترین چهرههای افتصادی کانادا هستند. اتفاقا تام هم همین را بهت گفته و از تو خواسته که کاملا نسبت به این موضوع آگاه باشی. جالب اینکه لیز هم گفته در همین هفته ۸ هزار دلاری که شرکت کاریابی کوانتم بابت تو خواسته را خواهند داد. همین یک نمونه نشان دهنده ی تفاوت کار هست.

بعد از اینکه این خبر را بهم دادی گفتم از خوشحالی دیگه توی خونه بند نمیشم و قرار شد همدیگر را در کرما ببینیم. تا رسیدی شده بود ۶ و نیم و یک ساعتی نشستیم و تو با جزییات برایم شرح ماوقع را دادی. نکته ای که هر دو بهش اذعان داریم درستی حرفی است که میریام بهت زده که از دوستانش گفته که سالهاست با داشتن دکترا دنبال حداقل حقوق در دانشگاهها دارند TA می کنند و بهت گفته که این کار نه تنها رزمه ساز که زندگی ساز هست. بهت گفتم که اتفاقا اگر درست کار کنیم و بخصوص من درست و به قول تو مثل تعهد رسمی کار کنم و درس بخوانم با پشتوانه ای که چنین کاری بهمون میده می توان به آکادمیک شدن امیدوار بود.

خلاصه که هنوز جابجا نشده قدم های خیر داره بیش از پیش از راه میرسه. به امید روزهای روشن آینده و به امید درست زندگی کردن و از امکاناتمون برای بهتر شدن زندگی خودمان، خانوادههامون و اطرافیان و هر کسی که می توانیم کاری برایش کنیم استفاده کنیم.

عجب روز و قدم بزرگی! مبارک مون باشه عشق من.
   


۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

ویکند پر کار


تمام ویکند را به کارهای آپارتمان گذراندیم. البته شنبه بعد از ظهر تا غروب برای دیدن برگها و درختان پاییزی تا بری رفتیم و بد نبود اما از آنجا که جمعه شب ساعت از ۳ گذشته بود که تو دست از کار کشیدی و علیرغم اینکه من اصرار می کردم که این کارها را فردا و پس فردا هم میشه کرد اما تو و نسیم گرم حرف و کار شده بودید و خلاصه این دیرخوابیدن باعث شد تمام شنبه مون هم خسته و پرفشار جلو بره. اما دیدن بری و درختان هزاررنگ پاییزی حال و هوامون را عوض کرد. شب دوباره در ای کیا قرار داشتیم و اینبار با نادر که کارتون هایی را که برای جابجایی مون از کارخانه اش گرفته بهمون بده. خلاصه تا رسیدیم خانه و اسکایپی با آمریکا کردیم و خوابیدیم دیگه جون نداشتیم.

دیروز یکشنبه هم روز پر کاری بود اما اینکه به تمام داستانهایی که برنامه ریزی براشون کرده بودیم رسیدیم جالب شد. اول یک دست دیگه دیوار اتاق خواب را رنگ کردیم که رنگ هم کم آمد. بعد برای خرید ماه رفتیم کاستکو و از آنجا رفتیم دوباره کندین تایر تا هم رنگ بگیریم و هم دستگاه موکت شویی کرایه کنیم. خلاصه تا برگشتیم دوباره افتادیم به جان رنگ کردن دیوار که به دلیل کم آوردن رنگ کمی سایه روشن شده بود. بعد از اینکه رنگ کردیم تو آمدی این طرف تا خریدها را جابجا کنی و من هم موکت آپارتمان را حسابی شستم و تمیز کردم و کمد را جابجا کردم. تو که برگشتی کارها آماده شده بود و تنها مانده بود که چسبهای کنار دیوار را باز کنیم. البته هنوز دو تا دیوار دیگه برای رنگ داریم اما اصل داستان را انجام دادیم.

الان هم دوشنبه صبح هست و تو به سلامتی رفتی سر کار. امروز قراره تا به الیزابت که معاون کل شرکت هست ملاقات کنی که جمعه به کلی و میریام گفته که تو را می خواهد برای بخش خودش- که البته همانطور که میریام بهت گفته خیلی پرکارتر و ساعت کارش هم بیشتره- خلاصه که به سلامتی امیدواریم که هر چه خیر و صلاح هست پیش بیاد. من هم بعد از نوشتن این پست باید برم اول دستگاه موکت شویی را پس بدهم و بعد هم ماشین را و بعد هم برم دانشگاه دیوید را ببینم. آلمانی و درس هم که صفر مطلق. اصلا وقت نکردیم که کاری کنیم. همه چیز را به عقب انداختن و بعد هم گرفتار کارهای زندگی شدن همینه. اما باید شروع کنیم. هر دو.
 

۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

یک اتفاق هالیوودی


ساعت از یک بامداد گذشته. بعد از یک روز طولانی در دانشگاه و کرایه کردن ماشین و خرید از فروشگاههای ایرانی آمدم دنبال تو که در ایستگاه فینچ منتظرم بودی و قرار بود با هم بریم ای کیا و بعد با نسیم برویم رنگ و وسایل نقاشی خانه را بگیریم و بیایم خانه تا یکشنبه که قرار شده با هم رنگ کاری کنیم. اما از بس نسیم و خودت عجله داشتید که کار به الان کشیده و در این لحظه در حالی که حلیم در حال درست شدن هست و من اینطرف هستم شما دوتا آن طرف هستید و دارید دیوار را رنگ می کنید. البته یک خرکاری حسابی بابت جابجا کردن کمد داشتم که باعث شد کلا کمد را کاملا باز کنم و حالا هم تا حدی سرهم شده تا بعد از رنگ دیوار برگرده سرجاش.

اما مهمترین نکته این داستانها نبود. وقتی بهم زنگ زدی که زودتر بیا ایستگاه فینچ که می خوام یک چیزی بهت بگم متوجه شدم داستان جالبی اتفاق افتاده و کمی هم حدس زده بودم که چیست اما باورم نمیشد که تا این حد- که البته هنوز در حد حرف هست- باشه. دیروز گویا در گردهمایی که در شرکت داشته اید تو بطور اتفاقی و بی آنکه بدانی کنار خانمی می نشینی که معاون رئیس کل شرکت هست بعد اینکه کمی با هم حرف میزنید و طرف متوجه میشه که تو داری در کدام قسمت کار می کنی و با چه کسانی و روی چه پروژه هایی مشغول هستید بعد از اینکه درباره ی تو با کلی و میریام حرف میزنه و آنها هم کلی از تو تعریف می کنند امروز بهشون خبر داده که از دوشنبه می خواهد که تو به قسمت او بروی و در واقع برای او کار کنی. میریام که خیلی خوشحال این خبر را بهت داده گفته که این در رزومه ی کاریت یک انقلاب ایجاد می کنه و خلاصه که خیلی مهم و خوبه اما بهت هم هشدار داده که طرف هم خیلی آدم سختگیری هست و هم آنها با رفتن تو خیلی موافق نیستند چون از کارت خیلی راضی هستند. اما نکته ی مهم داستان اینه که اگر طرف بخواهد تو را استخدام دایم کنه یعنی حداقل ۸ هزارتا به کاپریت- کمپانی کاریابی که تو را به آنها معرفی کرده- باید بدهند تا قرار داد تو با آنها ملغی بشه و تو به استخدام این شرکت در بیایی. بهت گفتم که این داستان شده شبیه قصه های هالیوودی که طرف بطور اتفاقی در لحظه ی درست و در جایگاه درست قرار می گیرد. این اتفاق به قول تو آغاز جدی تر شدن ساختن زندگی مون در این کشور و در این مرحله از زندگی مون خواهد بود به سلامتی.

حالا ببینیم تا دوشنبه چه اتفاقی به سلامتی میفته.

تحویل گرفتن آپارتمان


جمعه سحر هست و ساعت تا دقایقی دیگه میشه ۵. برای کارهای کلاسهایم بیدار شده ام. خوشبختانه تصحیح برگه ها تمام شد و مثل همیشه خالی از سوپرایز هم نبود. از سه شنبه که شروع کنم باید بگم خبر خاصی نبود جز اینکه خانه ماندم تا هم خودم را برای پرزنتیشن چهارشنبه که مقالات اثر هنری بنیامین و پاسخ غیرمستقیم آدورنو یعنی ویژگی شی واره موسیقی را پیش رو داشتم آماده کنم و هم بازی ایران با کره جنوبی را ببینم. بازی که خیلی دراماتیک ده نفره و یک هیچ به نفع ایران در تهران تمام شد و جالب بود. اما عصر که تو قرار بود بروی دکتر بعد از کلی معطل شدن در مترو و باد یخ خوردن در خیابان بی نتیجه برگشتی خانه و همین شد که دوباره سرماخوردی و خلاصه چهارشنبه ماندی خانه تا هم دکتر بری و هم استراحت کنی.

کلاس چهارشنبه هم بد نبود و البته ارايه ی دوتا مقاله سخت و نفس گیر شد. با اینکه شب هم بلیط رسیتال پیانو داشتیم در تی اس او اما نه تو حال داشتی و نه من و ماندیم خانه. تنها نکته ی مثبت روز البته این بود که کلید آپارتمانی که قرار هست به سلامتی به آنجا برویم را گرفتی و شب با هم رفتیم و یک بار دیگه نگاهش کردیم.

دیروز پنج شنبه هم بعد از اینکه حال تو با تجویز آنتی بیوتیک بلاخره بهتر شد و سر کار رفتی و من هم برای تصحیح و تمام کردن برگه ها صبح تا ساعت یک بعد از ظهر در کرما بودم و بعد برگشتم خانه،‌ با آلمانی خواندن من و از سر کار برگشتن تو همراه شد و رفتن من به گوته. با اینکه واقعا خسته بودم و بی حوصله اما رفتم و اتفاقا هم خوب بود. البته از جمع که خیلی عقب هستم اما به هر حال رفتنش باعث شد که کمی بیشتر در باغ باشم. شب هم در باران شدیدی که می بارید رسیدم خانه و تو گفتی بیا برویم دیوار و فضاهایی که باید وسايلمون را در آنجاها قرار بدهیم اندازه بزنیم و البته آیینه و دیوان حافظ و شیرینی هم بردیم. خلاصه که به سلامتی خانه را تحویل گرفتیم. دعا کردیم که بهترین و زیباترین سالها را در آنجا داشته باشیم تا به سلامتی برای صاحبخانه شدن از آنجا برویم. سلامتی و آرامش، موفقیت و خوشی، اخبار خوب از خودمان به دیگران و از دیگران و خانواده به ما و گرفتن دکترها و گرفتن کار مناسب و خلاصه جهش و ساختن و از همه مهمتر زیباتر کردن زندگی عاشقانه مون مهمترین دعاهای ما برای این خانه ی جدید هست که کلا سومین خانه مان محسوب میشه و ویژگی اختیارات لازمه برای صاحب خانه شدن و بودن را بهمون میده.

اما امروز! بعد از اینکه تو به سلامتی بری سر کار و من هم دانشگاه قراره که برگشتنی بروم و ماشین بگیرم و با هم برویم خرید و یک سر هم آی کیا و با نسیم هم در کندین تایر قرار داریم و بعد از اینکه رنگ گرفتیم خانه بر می گردیم که دیگه شب شده و قراره که شما دوتا اتاق و دیوار ورودی را رنگ کنید به سلامتی.

فردا هم من و تو بعد از اینکه با نسیم صبحانه خوردیم و اون رفت کلاس نقاشی خودش می رویم اطراف شهر که پاییز زیبا و رنگهای یکه و بی نظیر برگ ها را ببینیم. از یکشنبه هم که به سلامتی میشه ۲۱ اکتبر قراره که بنده بلاخره استارت خیلی کارها و خیلی چیزها را بزنم از جمله درس خواندن.

خلاصه که روزها و کارهای جدید و مهمی پیش روست و باید بیش از پیش قدر زندگی و لحظاتمان را بدانیم تا به سلامتی به آنچه که استحقاقش را داریم برسیم.

۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

بحث بی مورد و درسی که باید بگیرم


سه شنبه سحر هست و هوا حسابی سرد و تاریک. من اول به هوای آلمانی خواندن بیدار شدم اما بعید می دانم امروز برسم آلمانی بخوانم. هنوز برگه های بچه ها مانده و فردا هم پرزنتیشن مقالات بنیامین و آدورنو با من هست و باید خمدم را برای آنها آماده کنم. حال تو هنوز خوب نشده و الان بیش از دو هفته شده که داری سرفه می کنی. دیشب مرجان بهت گفت که امروز حتما برو دکتر چون احتمال زیاد نیاز به آنتی بیوتیک داری. خلاصه که داستان دقیقا شد مثل سال اولی که ما رفته بودیم استرالیا و من یک ماه دایم سرفه می کردم و هیچ کس هم آنتی بیوتیک تجویز نمی کرد تا بلاخره یک شب که مامانت هم از شدت ناراحتی برای من گریه اش گرفته بود من و تو رفتیم بیمارستان نزدیک خانه و یک دکتر چینی بعد از اینکه بهش گفتیم در ایران مقل نقل و نبات ما را به آنتی بیوتیک می بستند برایم نسخه نوشت و خوب شدم.

هنوز استارت لویناس را نزده ام. تمام ویکند که به اتلاف وقت گذشت و مثل روزهای دیگه از دست رفت. شنبه شب که پگاه و فرشید آمدند و علیرغم اینکه بارها به خودم گفته بودم یادم باشه که بحث نکنم بالخره هم بابت مزخرفی که فرشید گفت وارد بحث شدیم و اتفاقا خودم بیش از همه از اینکه چقدر راحت آنهم با آدمی که به قول معروف اطلاعاتش یا در حد تاریخ فردی است و یا نهایتا برنامه های ماهواره ای لس آنجلسی بحث می کنم و سعی هم دارم بهش چیزی یاد بدم و اون هم به قول تو مثل ۹۰درصد ایرانی ها تنها بحث می کنه بخاطر بحث کردن و نه یاددادن و یادگرفتن و به نتیجه رسیدن و ... خلاصه خیلی از خودم شاکی هستم. داستان از این قرار شد که گفت محمد هم مثل خامنه ای، یک روز میرسه که خامنه ای هم مثل محمد بشه. البته در اینکه این امکان چقدر ممکنه و یا اینکه برای محمد تقدسی به معنای معمول قایل نیستم بحثی نداشتیم. اما اینکه اعراب بابت زن به ایران حمله کردند و اینکه شیعه از ۴۰۰ سال پیش کلا ساخته شده و اینکه فرقی بین جهانگشایی مغولها و مسلمانها نبوده و اینکه هیچکس در دنیا مسیحی نیست چون دینشان نقد شده و ... و وقتی تمام این پیش فرضها را در بحث نقد می کردم و دایم فرشید موضعش را عوض می کرد و چیز کاملا جدید و بی ربطی می گفت اعصاب خورد کن بود. اما تمام روز یکشنبه به کار خودم و این روحیه ام فکر می کردم و به خودم لعن. بابا طرف نه می داند و نه می خواهد بداند و نه اساسا چیزی که تو بگویی را قبول می کند و نه تو علامه هستی و نه اون دنبال علامه هست. هر چه می گویی چنین نیست که یک ایده ی بی پایه و به قول تو بیس لس بتواند به همین راحتی قرنها حکومت کند و اگر اینگونه فکر می کنی نمونه ی دیگری بده و هر چه سعی می کنی به طرف بفهمانی دلیل بزرگی و اهمیت کار محمد- بی آنکه اساسا به داستانهای دینی باور داشته باشم- این است که محمد حقیقتی را ساخت و در طول زمان ساخته شد که مردم با ان زندگی می کنند و اینکه محمد قصه ای گفت که هنوز شنونده دارد و قصه ی چنگیز و امثالهم نه و ... خلاصه نرود میخ آهنی در سنگ. بدتر از همه اینکه داری با کسی بحث می کنی که اطلاعات تاریخی و علمی ندارد و تو هم داری سعی می کنی بهش یاد بدی. خلاصه که خاک بر سرم.

این از ویکند. بد نبود به هیچ وجه اما این درس را در خود داشت- اگر که آدم شوم و یاد بگیرم- و باید خیلی بیشتر دقت کنم. اتفاقا برای صبحانه با اینکه هوا خنک و ابری بود اما رفتی رستوارن *پتی دوژنور* که خیلی هم خوب بود و برگشتنی اول رفتیم من تلفنم را که به اصرار امیرحسین آپدیت کرده بودم و کمی بهم ریخته بود درست کردیم و بعد هم در فروشگاه *هوم سنس* قدمی زدیم و صندلی هایش را دیدیم که احتمالا باید برای خانه ی جدید بجای میز که دیگر جایش را نداریم بگیریم و تا برگشتیم خانه بعد از ظهر شده بود. جز ورزش کردن در این دو روز کار دیگه ای نکرده ام. دیروز البته تقریبا تمام روز را به تصحیح برگه های دانشجویانم گذشت و هنوز ۱۵ برگه ی دیگه مانده که بعید می دانم امروز برسم تمامشان کنم.

تو هم که دیروز را رفتی سر کار و با جهانگیر و بعد هم تهران حرف زده بود و تمام روز را هم که سرفه  می کنی. امروز هم عصر دکتر خواهی رفت و من هم گوته نمی روم تا به کارهای فردا برسم. به اصرار مادر برای خاله آذر ایمیلی زدم و اتفاقا کتاب تاریخ بیهقی را برایش ایمیل کردم که جوابی نداد. واقعا که جای تاسف هست. به هرحال آدمها عقل و فهمشان را جایی به دیگران نشان می دهند که از حوزه ی تصنعی تعارفات گذشته و عریان شده.

دیشب قبل از خواب با مامان و امیرحسین اسکایپ کردیم و امیر کامپیوتر و تلویزیون و به قول خودش آفیسش را نشان ما داد. امیدواریم که این دو برادر کمی همت کنند و زندگی خودشان را جدی بگیرند و به فکر روزهای سخت آینده باشند.
    

۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه

خانه اشر


شنبه شب هست و ما منتظر آمدن فرشید و پگاه برای شام هستیم. تو حالت کمی بهتر شده اما همچنان سرفه های زیادی می کنی. خلاصه که این مریضی خیلی مستهلک کننده بوده. پنج شنبه و جمعه را رفتی سر کار علیرغم کار زیادی که داشتی و گرفتاری تمام وقت سر کار سعی کردیم که شبها زودتر بخوابیم تا هم استراحت بیشتری کنی که شاید زودتر بهبود پیدا کنی. به هر حال این ویروس در شهر اپیدمی شده و خیلی ها را گرفتار کرده. به همین دلیل هم جمعه شب مثل هفته ی گذشته نتوانستی بری کلاس پیانو چون هنوز سرفه هایت زیاد هست.

من هم پنج شنبه با اشر قرار داشتم و رفتم خانه اش. زودتر رسیدم و نیم ساعتی دم در و حوالی خانه ایستادم تا وقتی برای کشیدن سیگار همراه با سگش که از نژاد لونا بود و اسمش هم مالی آمدند بیرون و من را دید. بعد از کمی گپ زدن رفتیم داخل. خانه ی قدیمی و خلوتی بود با چند کتابخانه در مهمان خانه و میز نت و صندلی ویالن نوازی خودش در گوشه ای. گفته بود که بیشتر از نیم ساعت وقت نداره اما چون صحبت از کلاس تری و دانشگاه در این سالی که سبتیکال هست و نمی آید شد برایش جالب بود و خلاصه تقریبا یک ساعتی آنجا بودم و همین باعث شد که با نیم ساعت تاخیر برسم سر کلاس آلمانی. به هر حال آلمانی نمی خوانم و همین موضوع باعث شده فاصله ام با بقیه بیشتر هم بشه. اما از اشر بگویم که مثل همیشه کاملا حمایتی برخورد کرد و سعی کرد که کمی هم با راهنمایی بیشتر مرا از استرس ام آر پی در بیاره. برای مقاله ی لویناس هم بهم دو سه هفته بیشتر وقت داد. به تو خیلی سلام رسوند و با اینکه خیلی هم وقت نداشتیم یک نگاه کلی به پروپوزالم انداخت و گفت شاید بشه از توش چیزی در آورد و بد نیست. یکی دو تا راهنمایی کلی کرد اما جالبتر از آن وقتی بود که گفتم به نظرم این اشکالی که به اپیستمولوژی سیاست غرب وارد می کنم به شرق هم همانقدر وارده و گفت باید این را بنویسی. اتفاقا امروز به تو گفتم که این نگاه یک نگاه دقیق با بنیاد نظریه ی انتقادی هست. دیوید هم برایم با چند پیشنهاد پروپوزالم را فرستاده و نوشته که خیلی عالیه و امیدوار هست اما نباید خیلی خوشبین باشم به هر حال این اولین تلاش من و اولین تجربه ام هست.

جمعه کلاسهایم را داشتم که بد نبود و کمی متن را که فصل دوم ثروت ملل از آدم اسمیت بود برای بچه ها با کمک خودشان شکافتم. باید برگه هایشان را هم هر چه زودتر تصحیح کنم که منتظر نمراتشان هستند.

امروز به اصرار تو برای صبحانه با اینکه هوا سرد بود اما چون آفتابی بود رفتیم کرما و یک ساعتی نشستیم و راجع به جهانگیر و امیرحسین حرف زدیم که به هیچ کدامشان خیلی هم امیدی نداریم- متاسفانه. به هر حال باید امیدوار بود اما نشانی از تغییر در رفتار و کردار و افکارشان نمی بینیم.

فردا هم قراره که تمام روز بارانی باشه. ما هم که علاوه بر تمیزکاری خانه باید کمی درس خواندن را شروع کنیم و کمی هم ورزش.
    

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

سردرد


پنج شنبه سحر هست و دارم آلمانی می خوانم. تمام دیروز که به هوای درس خواندن نه دانشگاه رفتم و نه به کار دیگه ای رسیدم ماندم خانه پیش تو که از شدت سر درد تمام بعد از ظهر تا آخر شب را با درد و سرفه سر کردی. این مریضی خیلی کلافه ات کرده و از آن بدتر اینکه باعث شده از تمام کارهایت بیفتی. خلاصه که هر دو خانه بودیم و تو مشغول کلنجار رفتن با سر درد و نقاهت من هم بی کار و بی عار- مثل تمام این چند ماه.

امروز قراره اگر صبح حالت بهتر شده بود بری سر کار وگرنه بمانی خانه. البته با شناختی که من از تو دارم حتی اگر سر و سینه ات ۵۰ درصد هم درد داشته باشه میگی خوبی و میری. من هم که با اشر ساعت ۵ خانه اش قرار دارم و بعد هم گوته که امیدوارم برسم بروم.

۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

کلاه


ساعت ۵ صبح هست و بیدار شده ام برای آلمانی خواندن. دیشب در کلاس متوجه شدم حتی در سطح یک ترم پایین تر هم نیستم و خلاصه خیلی اوضاع و کارم خرابه. دیروز بعد از اینکه تو رفتی سر کار من هم رفتم کتابخانه کلی تا خیر سرم شروع به درس خواندن کنم که بعد از ماهها نگاهی به لویناس انداختم و خیلی سریع متوجه شدم که نه حتی ظرف دو هفته ی آینده که تا یک ماه دیگر هم این مقاله تمام شدنی نیست. به همین دلیل ایمیلی برای اشر زدم که می خواهم ببینمت. البته شب قبلش هم بابت توصیه نامه های او جی اس و شرک بهش ایمیل زده بودم. خلاصه بعد از کلاس گوته همانطور که گفته بود بهش زنگ زدم و قرار شد فردا ساعت ۵ برای نیم ساعت بروم دیدنش و بعد هم بلافاصله خودم را به کلاس گوته برسانم.

در اینکه به من محبت کرده که شکی نیست اما دیشب به تو گفتم که بلاخره مشتی استاد راهنمای من هست و هیچ وقت هم وقت نداره که دانشجویش را ببینه. سال قبل گفت به شرطی که هیچ ملاقاتی نداشته باشیم حاضره که دایرکت ریدینگ بهم بده که خب هیچ ملاقاتی که نداشتیم سر جای خود که کلا هم یادش رفته بود من این درس را هم باهاش دارم وقتی که پرسیدم نمره ی مقاله ی بلند آدورنو را برای هر دو درس رد خواهد کرد گفت هر دو درس! منظورت چیه؟

به هر حال فردا باید برم دیدنش و همانطور که تو به درستی بهم گفتی لازم نیست خیلی هم مقدمه چینی کنم. تنها بهش خواهم گفت بابت جابجایی کمی دیرتر از موعد مقرر مقاله را تحویلش خواهم داد و کمی هم راجع به تزم باهاش حرف خواهم زد.

تو هم که بعد از سه روز مریضی سخت دیروز رفتی سر کار و ساعت نهار هم استریت کار- اتوبوس برقی- سوار شده بودی و رفته بودی آن سر شهر تا از مغازه ای که حرفش را زده بودیم برای پاییز و اوائل بهار کلاه مناسب و گرم بگیری. عصر تا رسیدی کارت تی تی سی را به من دادی تا بروم گوته و کلاه را نشانم دادی که خیلی بهت میاد و قشنگ هست. من هم که چند ساعتی در کلی دوام آورده بودم بعد از نهار از شدت سرمای داخل کتابخانه و البته نامناسب بودن لباسم برگشتم خانه. شب در راه برگشت زنگ زدم به مامانم که گفت بابک و مهدیس با سگشان رفته اند یکی دو روزی لس آنجلس دیدن مادر و مامان و خیلی خوشحال بودند. گفتم بخصوص برای مادر خیلی خوب شد و مامانم هم گفت مادر خیلی سرحال شده.

امروز دانشگاه نمی روم تا کمی بیشتر به فضای لویناس برگردم. تو هم که هفته ی پیش نرفتی کلاس تری امروز را باید بروی با اینکه دیشب خیلی سرفه می کردی. دو مقاله ی امروز متعلق به مارکوزه هست. خلاصه که روز درس هست و باید خیلی سریع به فضای درس و نوشتن برگردیم.

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

خواب عجیب


خب معلوم بود که با توجه به بیماری تو نتوانیم خیلی در این لانگ ویکند کار بخصوصی کنیم و تنها آرزوی من این بود که تا این لحظه که دوشنبه شب هست تو بهتر شده باشی. خدا را شکر بهتری اما همچنان سرفه های زیادی داری. به هر حال این سه روز تعطیلی بزرگترین فایده اش استراحت کردن تو بود که به سلامتی از فردا دوباره کار و درس را باید شروع کنی.

اما من و درس و آلمانی خواندن و تصحیح برگه های دانشجویانم کاملا دست نخورده باقی ماند. خیلی ناامید کننده شده ام. بدترین تکه ی داستان اینه که باید تا آخر ماه مقاله ی لویناس را تحویل اشر دهم که هنوز حتی یک سطر هم برایش نخوانده ام چه برسد به نوشتن. با مگان هم که حرف زدم گفت حداقل باید یک هفته بهش برای تصحیح متن وقت بدم و خلاصه اوضاع خیلی بهم ریخته هست. عملا کمتر از ده روز برای خواندن وقت دارم و کمتر از ۵ روز برای نوشتن. آلمانی هم که هیچ.

شنبه کاملا به استراحت و مریضی تو و تنبلی من گذشت. یکشنبه بطور خیلی کمی بهتر شده بودی و شب هم مهمان خانه ی مرجان بودیم که تا برگشتیم و ما را رساند ساعت ۲ بامداد بود. تو که کلا بی حال بودی اما به هر حال مهمانی رفتن و البته در حضور غریبه کمی هم بیشتر انرژی از تو گرفت. شام از بیرون گرفته بود اما آن زوجی که آمده بودند و نسبتا هم پا به سن گذاشته بودند خیلی خیلی مرخص بودند. آدمهای بدی نبودند اما کلا از هر حوزه ای به در بودند. در ضمن حرفهایشان هم معلوم شد آقا دفتر جور کردن پناهندگی داره که یا به شکل تغییر دین و یا همجنس گرایی کار ملت را راه میندازه- جالب اینکه اصرار داشت که برای مورد بابای تو هم این خیلی کیس خوبیه. خانم هم در لابلای حرفهایش معلوم شد که دخترش دوست دختر پسر خاوری- مدیرعامل بانک ملی و یکی از چند اختلاس چی ۳ میلیارد دلاری- در اینجا بوده. به هر حال شبی بود.

امروز هم با اینکه حالت کمی بهتر شده بود اما چون دیدم که هوا آفتابی و البته سرد هست بهت اصرار کردم که برویم بیرون و کمی راه بریم و با اینکه فکر می کردیم بابت تکنس گوینگ همه جا بسته باشه اما اکثرا باز بودند و با خوردن یک چای و شیرینی و کمی پیاده روی برگشتیم خانه. تمام روزمان به کارهای خانه تکانی و کمی هم کارهای شخصی گذشت.

اما نکته ای که تو امروز برایم به عنوان خوابی که دیشب دیده بودی و تعریف کردی شاید تکان دهنده ترین داستانی بود که در این چند وقت اخیر شنیده بودم. امیدوارم که خیر باشه. خواب دیده بودی که ما در جایی در جاده هستیم و در حال رد شدن از روی پلی که رودخانه ی بسیار زیبا و آب خوشرنگی در زیر در حال عبور هست و جهانگیر هم روی پل در حال دوچرخه سواری که ناگهان از روی پل به رود پرتاب می شود. ما از ماشین پیاده می شویم تا ببینیم کجاست و کمکش کنیم که هیچ اثری ازش پیدا نمی کنیم اما رود که همچنان زیبا و چشم نواز هست با کمی تلاطم شروع به طغیان می کند و دایم با موجهایی که به اطرافش پرتاب می کند صدها جسد لخت دختر و پسر جوان که مرده اند را به اطراف پرت می کند. صدای روی هم افتادن این اجساد که مانند ضربه های بی وقفه هست ما را بیش از پیش وحشت زده می کند. هر چه رود را دنبال می کنیم که ببینیم از جهانگیر چه نشانی می توان یافت تنها وتنها جسد های بیشتر و بیشتر که آب به بیرون پرتاب می کند دیده میشود. جالب اینکه آب همچنان خوشرنگ و رود هنوز در ظاهر زیباست. خلاصه بی آنکه جهانگیر را بیابیم وحشت زده و تو گریان به پیر مردی می رسیم در پایین رود که به ما می گوید او در همان جایی که به آب افتاده از بین رفته است. دنبال کردن رود ما را به دریا می رساند که موجهایش برعکس می روند و دهشت ما را بیشتر می کنند. هر از گاهی اما موجی بزرگ به سمت ما می آید و ما را خیس می کند و وحشتمان را دو چندان.

وقتی خوابت را برایم گفتی حس خیلی عجیبی داشتم. یادم به خوابهای مامانم افتاد که بعدها تعابیر خاصی پیدا کرد. خصوصا آن خوابی که یک سال قبل از بمباران تهران دید و یا خواب خوبی که بعد از فوت پدرم دیده بود. به تو گفتم آب و گریه و ... می تواند به سمبلهای خوب تعبیر شود اما هر دو می دانیم که این داستان چیزی در خود داشت که به زبان نمی آید اما می تواند هرسناک باشد. برای تمام جوانان و خصوصا جهانگیر آرزوی سلامت می کنم.
 

۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

بیداری تا خود صبح


صبح اولین روز لانگ ویکند هست. من با اینکه حدود ۵ بیدار شدم اما بخاطر تو از تخت بلند نشدم چون تا صبح نتوانسته بودی بخوابی. خلاصه که الان شنبه صبح هست و من با اینکه می خواستم برم کتابخانه اما تو خواستی که بمانم پیشت. این شربتی که دکتر بهت داده و هم خودش و هم دکتر داروخانه بهت گفته بودند که خیلی قوی است نه تنها هیچ تاثیری نکرد که کاملا هم بدتر کرد شرایط را. لااقل شبها را راحت می خوابیدی اما دیشب تا صبح از بس سرفه کردی نتوانستی چشم برهم بگذاری.

امیدوارم هر چه زوتر خوب بشی و بتوانی ریکاور کنی. هچنین امیدوارم که من هم مشکل تنبلی و بیماری بی عاریم درمان بشه و بشینم پای کار و درس. هیچ فرصتی نمانده و هنوز در فاز تصمیم کبری مانده ام.

 

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

لانگ ویکند


جمعه ابری و سرد و نزدیک غروب. تو از سر کار به اصرار من رفته ای دکتر و الان هم باید در مطب باشی چون دیگه تلفنت را جواب ندادی. من هم بعد از اینکه صبح ساعت ۵ بیدار شدم و متن این هفته را برای توتوریال خواندم که فصل اول رساله ی آزادی جان استوارت میل بود و برای کلاس سئوال و کاریکاتور انتخاب کردم رفتم دانشگاه تا ساعت ۳ که بعد از دو کلاس با کلی برگه برای تصحیح اول رفتم سمت سوپرهای ایرانی تا هم برای تو به بخرم و هم کمی گوشت برای شنبه شب بعدی که فرشید و پگاه قراره بیایند اینجا. بعد هم که برگشتم خانه و باید برگه ها را صحیح کنم اما بعید می دانم امشب بتوانم. جالب اینکه از فردا هم تنها به مدت ۱۲ روز وقت دارم تا برای مقاله ی لویناس بخوانم- بعد از نزدیک به شش ماه- و خلاصه روزهای سختی تا پایان این سال و بعد هم تمام سال تحصیلی آتی پیش روست.

تو هم با توجه به اینکه از دیروز سرفه هایت خیلی شدید شده و زیاد رفتی دکتر و احتمال خیلی زیاد دیگه نه به کلاس پیانوی امشب می رسی و نه حالش را خواهی داشت.

اتفاقا همین الان زنگ زدی که دکتر دندی کار معاینه ات کرده و بهت گفته که هر دو باید برای چک آپ سالانه بریم پیشش. و البته به تو هم دارو داده. خب برای امشب برنامه ی خاصی نداریم. در واقع برای تمام لانگ ویکند پیش رو جز درس خواندن برنامه ای نداریم. در حالی که تا یکی دو روز پیش هوا بالای ۲۰ درجه بود یک شنبه به ۱۰ درجه تقلیل پیدا خواهد کرد و خلاصه حسابی پاییز سرد داره میرسه. البته یکشنبه شب طبق معمول به اصرار باید برویم منزل مرجان. لطف داره و بخصوص باید برای تشکر بابت قرضی که بهم داد می رفتم اما دیشب بهت گفتم که با توجه به حجم کارهایم دیگه نمی توانم هر ماه برم آنجا.

دیشب هم به مامان زنگ زدم که در ماشین خاله آذر بود و بعد از اینکه کوتاه حرف زدیم تو بهم گفتی که باید یک ایمیل به خاله آذر بزنم و خلاصه تا حدی رابطه را به شکل عادی برگردانم. درست هم می گویی چون به هر حال اینطوری هم درست نیست و نمیشه.

۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

سرماخوردگی


پنج شنبه صبح در کرما هستم و تو هم تازه رسیده ای سر کار. تمام دیروز را بابت سرماخودرگی خانه ماندی و استراحت کردی و من هم که از صبح با یکی از دانشجویانم در دانشگاه قرار داشتم بعد از اینکه یک آب پرتغال برای تو گرفتم رفتم تا شب که خودت از خودت مراقبت کنی و بهتر بشی. البته شب قبلش یعنی سه شنبه شب همت کردی و بعد از اینکه من از خستگی تصمیم گرفتم که نروم کلاس آلمانی و ماندم خانه و رفتم برای تو وسایل آش خریدم یک آش خوب درست کردی و دیروز حالت را بهتر کرده بود. امروز هم از تو خواستم که بمانی خانه اما گفتی که خیلی کار داری و باید بروی. به هر حال امروز روز شروع درس و مقاله ی لویناس من بود که باز هم بابت عقب افتادن از برنامه هایم بعیده که شروع کنم. اول از همه باید کارهای نهایی پروپوزالم را بکنم و بعد از اینکه کامتهای تو را آپلای کنم بفرستمش برای مگان بعد هم که کلی درس عقب افتاده ی آلمانی دارم و آخرش هم که کلاس گوته.

دیروز صبح زود بیدار شدم و کمی آدورنو و مقاله ی سوژه/ابژه را برای بار چندم و کلاس تری خواندم. قبلش رفتم دیدن دیوید و ازش بابت نمره ی درس سرمایه تشکر کردم که گفت می داند و اطمینان دارد که من با نوشتن یک تز و مقالات خوب جبران می کنم. تری هم از من خواسته بود قبل از کلاسش بروم در دفترش و خلاصه بهم گفت چون خیلی جلوتر از بقیه ی بچه ها هستم- که خوب امتیازی هم تلقی نمیشه چون اکثرا برای بار اول هست که دارند چنین حوزه ای را مطالعه می کنند (هر چند که اکثرا هم واقعا مطالعه نمی کنند!)- بهتره که کمی رعایت فضای بحثها را بکنم. البته خیلی اصرار داشت که بودن من در کلاس برای خودش هم بهتره چون برخی اوقات مسايلی را که فراموش می کنه دقیق توضیح بده با حرفهای من بهشون دوباره رجوع می کنه و توضیح میده. البته واقعیت اینه که تری استاد خوبیه اما نه پس زمینه ی فلسفی اشر را داره و نه توان و تمایل ارتقاء سطح کلاس را به شکل موثر- حداقل در این درس. جالب اینکه بعد از اینکه بهش گفتم کاملا متوجه ی نکته و حرفهایش هستم و گفتم که اتفاقا قصد دارم در حوزه ی تخصصی خودش یعنی وبر باهاش یک درس مطالعاتی بر دارم خیلی استقبال کرد و کار را تا سوپروایزی تز دکترایم پیش برد که بد هم نیست در این زمینه هم با هم حرف بزنیم. جالبه حالا هم دیوید و هم تری دوست دارند من دانشجوی دکترایشان باشم و هم اشر تلویحا قبول کرده- کسی که من بیشتر از بقیه تمایل کار کردن زیر نظرش را دارم. اتفاقا در کلاس و ساعت دوم که مقاله ی آدورنو بود با اینکه یکی از بچه ها پرزنتیشن خوبی هم داد اما با مزخرفاتی که یکی دوتا از بچه ها گفتند لازم شد که من هم حرف بزنم و خوب هم بود. تری هم نکات خوبی را در ادامه اش گفت و به نظرم بهتر از بقیه ی کلاسهای این ترمش شد. جالب اینکه مایکل و فرزاد و یاسر- که خیلی برداشتهای پرت و مزخرفی از متون می کنه- گفتند که چه خوب شد که تو این نکات را گفتی. اما شب که به تو گفتم حرف مهمی بهم زدی و گفتی حواست باشه که آینده ی کاریت را تحت تاثیر قرار ندهی. گویا در دانشگاه تورنتو از چند نفری شنیده بودی که برای بعضی از استادان خیلی جالب نیست که دانشجویی این طوری کار کنه و در کلاس محور قرار بگیره و اتفاقا در آینده که می خواهد برای کار در دانشگاه اقدام کنه در ممکنه برخی از این استادان نظر منفی بدهند چون فکر می کنند که طرف ممکنه حوزه ی اقتدار آنها را تحت تاثیر قرار بده. با اینکه چنین موردی در باره ی من صادق نیست و به احتمال زیاد در باره ی اشر و دیوید اما حرفت بی ربط نیست و می توانم بفهمم که آنها به تو درست گفته اند.

پول اوسپ هم دیروز رسید و من هم شب پول مرجان را بهش پس دادم که خوب خیلی کمک بزرگی بود به ما برای تابستان. از ایران هم خبر می رسه که در بازار بابت از کنترل خارج شدن قیمت ارز و گرانی وحشتناک که الزاما برای بازاری ها بد نیست اما برای مردم غیر قابل تحمل شده شلوغی و اعتراض پیش آمده و بعد از مدتها دوباره گاز اشک آور و پلیس سرکوب و ... ریخته در خیابان. تو با مامان و بابات دیروز حرف میزدی و آنها گفته بودند که دوباره شلوغ شده و اوضاع بیش از پیش بهم ریخته.

اما داستان من و تو در اینجا خدا را شکر علیرغم عقب افتادگی های بسیار در درس و تکلیف بد نیست و تنها باید روی این حوزه متمرکز شویم. تو پیانو هم داری و من هم آلمانی که داره زیادی اذیت میکنه.
 

۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

۸۰۰


خب اولین روز اکتبر آنچنان که در نظر داشتم پیش نرفت. صبح دیرتر از وقتی که قصد داشتم بیدار شدم و همین باعث شد نرسم آلمانی بخوانم. بعد از اینکه همراه تو تا ایستگاه آمدم و تو را به سلامت راهی کردم رفتم کرما و تقریبا از ساعت ۹ و نیم تا ۲ و نیم متمرکز شدم برای نوشتن پروپوزال اسکالرشیپ. بد پیش نرفت اما بعد از اینکه ساعت ۳ برای نهار برگشتم خانه تا حدود ۵ وقتم را به اینترنت بازی گذراندم و تو هم که خسته و سرماخورده از سر کار و یک روز سخت برگشتی خانه با بی حالی تنها بخاطر اینکه بلیط سینما را خریده بودیم با هم رفتیم سینما فیلم The Master. خیلی نتوانستم با فیلم ارتباط برقرار کنم. تو هم خسته بودی و خیلی درگیرش نشدی. البته با تمام این اوصاف فیلم بدی نبود و بخصوص بازی فینیکس لحظات درخشانی داشت. حالا هم که برگشته ایم خانه و ساعت ۱۰ و ده دقیقه هست و داریم آماده ی خواب میشویم. با اینکه روزهایم برای شروع کار لویناس خیلی سریع در حال از دست رفتن هست اما فکر کنم فردا را هم مجبورم روی پروپزالم کار کنم تا زودتر بعد از اینکه تو خواندیش برای مگان بفرستم و بعد هم برای اشر و دیوید و مراحل بعدی را بعدا پیگیری کنم.

احتمالا فردا هم مثل امروز بعد از اینکه تو به سلامت رفتی سر کار میروم کرما و تا ظهر روی این متن کار می کنم و بعد هم باید آلمانی بخوانم که از پنج شنبه شب تا حالا دست به کتابش هم نزدم. خلاصه که اوضاعم خرابه و تنها باید فشرده کار کنم بلکه بتوانم کمی جبران مافات کنم.

راستی قبل از اینکه نوشته را تمام کنم تبریک بگویم که به عدد ۸۰۰ پست رسیدیم. به امید دهها برابرش با روزها و خاطرات و کارهای درخشان و خوب.