۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

کلیسای سفید


برف سنگینی در حال بارش هست و منظره ی این خانه که چشمها را به کلیسای روبرو با شیروانی هایی کاملا سفید دعوت می کند زیبایی این هوا را دو برابر کرده است. صبح بهت گفتم در قیاس با واحد آن طرف انگار که تازه بعد از دو سال وارد مرکز شهر شده ایم.

دیروز آخرین روز کار تو در سال ۲۰۱۲ بود. سالی که علاوه بر تدریس در دانشگاه برای برندا و پی یر کارهای ریسرچ کردی و برای جیمی و مریام کارهای فایلنیگ و پرونده سازی و با بهترین حالت ممکن کار دایم پیدا کردی- هر چند کار بسیار سخت و پر فشار. عصر که آمدی خانه از مارکت خرید کرده بودی برای شب خودمان که با شراب و تاپاس فیلم قدیمی اما دیده نشده ی ترومن شو را دیدیم و برای دوشنبه شب که قراره مهمان داشته باشیم و بعد همگی برویم بار به پیشواز سال نو.

من هم از آنجایی که شب قبلش مثل دیوانه ها از ساعت ۱ تا نزدیک ۴ صبح از خواب پریدم و به مقاله ی بنیامین تو تز خودم فکر می کردم خوابم نبرده بود تمام دیروز را بی حال و کلافه بودم تا عصر که پیاده در برفی که از روز قبل مانده بود تا بی ام وی رفتم تا برای تو کتاب بیگانه ی کامو را پیدا کنم که نشد. به همین دلیل موقع برگشت دوباره به ایندیگو رفتم و برایت خریدم. به یاد ۱۴ سال پیش که این کتاب را از کتابفروشی به عنوان اولین کتاب برایت خریدم و حالا تکرار می کنیم زندگی تکرار نشدنی خودمان را با این خاطره و با این سالهای شیرین پشت سر و سالهای بسیار زیباتر پیش رو.

وقتی برگشتم خانه تو هم رسیده بودی و کارت مامانم که برای کریستمس فرستاده بود را آورده بودی. شب با هم فیلم دیدیم و سر وقت خوابیدیم و این چند روز را هم باید علاوه بر استراحت و کمی ورزش کمی هم درس بخوانیم. من که هنوز منتظر مقاله ی لویناس هستم که مگان بفرسته و تو هم باید بوک چپتر را بنویسی و من هم مقالات بنیامین و تصحیح برگه های دانشجوهایم و از همه مهمتر تکلیف MRP  را مشخص کنم.

فردا البته قراره که آفتابی باشه و ما هم احتمالا با نسیم و مازیار می رویم بیرون شهر.

۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

لاتاری


با اینکه سال گذشته این موقع آمریکا بودیم اما برفی که از دیشب تا امروز صبح بارید تقریبا بعد از یکسال بی برفی در شهری که به برفهای زیاد معروفه پیش از سال نو بخصوص در روحیه ی تو خیلی تاثیر خوبی گذاشت. امروز رفتی سر کار و الان هم که ساعت از ۶ گذشته هنوز نیامده ای خانه. جالب اینکه لیز خودش هنوز از مسافرت سواحل کارائیب برنگشته اما آنقدر کار سر تو ریخته که نتونستی هنوز از جات جنب بخوری.

من هم تمام روز عوض درس خواندن که کلی هم عقب افتاده ام به کار شریف کتاب بازی از روی اینترنت مشغول بودم و داشتم پوشه های بعضی از فیلسوفان را کامل می کردم. بعد از ظهر اما بعد از دیدن فیلم کوتاهی از بهمن مقصودلو درباره ی احمد محمود نویسنده ی مورد علاقه ام که فیلم خوبی بود در مجموع- و البته بیشتر مصاحبه ای بود با خودش در آخرین روزهای زندگی که خیلی هم قوی از آب درنیامده بود- از بی بی سی رفتم برای نوشیدن یک قهوه به کرما و کمی در سرما و برف قدم زدم و دنبال کتاب بیگانه ی کامو که می خواهم دوباره برایت بگیرم و هدیه دهم گشتم. بیگانه اولین کتابی بود که ۱۴ سال پیش برایت خریدم و یک شبه خواندی و مثل خودم شیفته و دلباخته ی اثر شدی. دوباره هوس کرده ای که بخوانی و البته اینبار یا به زبان اصلی و یا به انگلیسی. خلاصه که این کادوی سال نوی من به تو خواهد بود و سمبل شروعی تازه و مرحله ای جدید.

دیشب قبل از خواب با داریوش حرف زدیم که خیلی حال و بالی نداشت اما جز گلایه از زندگی در آمریکا و کمی هم بابت مریضی- اینبار زانویش آسیب دیده- شخصا سعی داشت که روحیه ی ما را خراب نکند. موقع خواب به شوخی بهت گفتم بیا ما هم برای یکبار که شده لاتاری بگیریم اگر یک میلیون دلار هم ببریم بد نیست که گفتی تو رو خدا! گفتم اتفاقا اشتباه نکن وضع مامانم و امیرحسین و داریوش از آن طرف بابات و جهانگیر و مامانت از این طرف و بدهی خودمان به اوسپ و خاله فریبا از یک طرف دیگه خلاصه که این مبلغ همچین کارگشای کامل هم نخواهد بود اما رقمی است که تکانی در زندگی خصوصا بابات و مامانم خواهد داد. هر چند که کسی از ما انتظاری نداره اما دوست داشتم می توانستم واقعا آنطور که شایسته ی آنهاست و دل خواه خودم بهشون کمک کنم.

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

پولی که نداریم که بفرستیم

با سحر قرار داشتی و الان رفتید کاستکو. با اینکه پولی در بساط نداریم اما رفتن به کاستکو حداقل کمی در هزینه های دو سه هفته ی آینده- که تقریبا با بی پولی محض پیش روست- کمکمان خواهد کرد.

در واقع وضع مالی مون بد نبود اما پولهایی که برای ایران و آمریکا و دبی دادیم دستمون را خالی کرد. نکته ی ناراحت کننده اش اینه که می دانی که حتی این کمک ها هم خیلی مشکلات را حل نمی کنه. دیروز صبح گفتم برایت پن کیک درست می کنم و اتفاقا پن کیک خوبی شده بود و داشتی با خاله فریبا اسکایپ می کردی و صبحانه ات را می خوردی و من هم داشتم همچنان پن کیک درست می کردم که بابات از مشهد زنگ زد. کمی که باهاش حرف زدی دیدم خیلی ناراحت شده ای و البته از صحبتها کاملا میشد فهمید که برای اولین بار بابات داره از ما می پرسه که امکانش را داریم که برای جهانگیر دو سه هزار دلاری پول بفرستیم. این شد که تو بهش گفتی که در واقع پس انداز کمی را که داشتیم برای کار وکیلشون داده ایم و به همین دلیل دستمان واقعا در این لحظه خالیه اما نیمه ی ژانویه حقوق می گیریم و می توانیم این کار را آن موقع انجام دهیم. خلاصه که بابات خیلی ناراحت بود و با اینکه من و تو هم بهش دلگرمی می دادیم اما میشد فهمید که چه احساس بد و چه طعم تلخی در کامش هست. بعد از سالهای سال کار و تلاش و زحمت در شرایط بسیار درست و سالم و موفقیت های بزرگ- در سطح و حد یک زندگی متوسط- حالا دستش از هر چیزی کوتاه مانده و مطمئنا غرورش خیلی لطمه دیده. همین اتفاقا باعث شده بود که من نتونم و نخواهم در آن شریط باهاش حرف بزنم و تو هم خیلی خودت را کنترل کردی که گریه ات نگیره. البته بعد از تلفنش خیلی ناراحت شدیم. این چند روز هم هر چه سعی می کنی تا با جهانگیر راجع به آینده و زندگی اش بنا به خواست بابات و خودت حرف بزنی فعلا قایم شده و جواب نمیده و فکر می کنه اگر مثل کبک سرش را در برف کنه کسی هم مشکلات را نبینه. البته من نگران این انزوای خود خواسته و خود تحمیل کرده اش هستم که به مرور روح و روانش را تحت تاثیر قرار میده. بهت گفتم که با تهران و خودش که صحبت کردی بهش بگی که الان از ترس اینکه کسی بهش گیر نده و معلوم نشه که ویزا نداره از خانه خیلی بیرون نمیره و پولی هم نداره که درست زندگی کنه اما در ۲۶ سالگی تن به این روش زندگی دادن یعنی آرام و بعدها هم نه خیلی آرام فرو رفتن.

خلاصه که به شما در مورد روحیه و آینده اش بیشتر هشدار داده ام. البته از دست تو هم کار چندانی ساخته نیست. از یک طرف خودش تن به هیچ کاری نمیده و هنوز که هنوزه خودش را و به واسطه اش بابات را فریب میده از طرف دیگه هم بابات دایم با تصمیمهای اشتباه زندگی خودش و خانواده اش را در خطر بیشتر قرار داده.

خلاصه که دیروز روز خوبی نشد و من تا آخر شب تمام سعی ام را کردم که کمی آرامت کنم. هر چند که تو واقعا به روی خودت نمی آوری دایم نشان میدهی که باید به این رویه غلبه کرد اما وقتی من تمام روز معده ام سوزش و درد داره و سرم سنگین شده می دانم که چه وضع بدی را تو داری تحمل می کنی و صدایت هم درنمیاد.

خلاصه که رفتی کلیسای روبروی خانه برای روز کریستمس تا براشون دعا کنی. برگشتی و نهاری خوردیم و کمی تلویزیون دیدیم و کمی حرف زدیم و باز کمی تلویزیون و فیلم دیدیم و هیچ کار مفیدی نکردیم جز تلاش برای آرام کردن همدیگر. البته با تلفنهای مامانت و نق و غر زدنهای بجا و نابجاش از بابات و گلایه کردنهای اکثرا بی تاثیر خیلی هم نتونستم که تو را آرام کنم. هر چند که آخر شب حالمون کمی بهتر شده بود.

این شد که نه تنها درس نخواندیم و تو بوک چپتر را شروع نکردی و من هم یک کلمه ننوشتم و نخواندم که امروز هم که با سحر رفته ای کاستکو و من هم به هوای درس خواندن مانده ام خانه اما بعید می دانم کار بخصوصی کنم.

تصمیم گرفته ام که آلمانی را از فردا شروع کنم و البته تصمیم گرفتم که دوره ی جدید B را تمدید کنم و دوباره از این ترم از کلاس ترم قبل را که نیمه گذاشته بودم تجدید کنم تا هم بهتر بخوانم و هم بیشتر کار کنم. مقاله ی بینامین تو را هم باید تا قبل از شروع رسمی ترم به جایی برسانم که خیلی بعیده در غیر این صورت بتوانم برای OGS و رساندن مقالاتت کمکی کرده باشم.
از فردا برای دو روز باید دوباره بری سرکار و بعد هم که ۴ روز تعطیلی داریم که کمی برنامه داریم و کمی هم باید درسهای عقب افتاده را بخوانیم.
همین.

همه ی اینها را گفتم اما خواستم بگم که این پست که شماره ی ۸۵۰ را روی پیشانیش داره بهم این نوید را میده که باید خوش بین بود و باید کار کرد و نوشت و خواند تا آرام آرام چیزها و طرحها و کارها و روزها شکل بگیره. مبارک مون باشه تمام خوشی ها و زیبایی های زندگی و بیش از پیش در انتظارمون خواهد بود به امید خدا.


۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

شب کریستمس


شب کریستمس هست و دوتایی خانه هستیم و قراره با هم فیلمی ببینیم و تاپاسی بچینیم و شرابی بنوشیم. از شنبه شروع کنم که آیدین و سحر برای صبحانه و حلیم آمدند پیشمون و تا رفتند ساعت ۶ عصر بود. یکی دوبار خواستند بروند اما حرفهای ما نیمه تمام مانده بود و کار تا سر شب کشید. بیشتر از هر چیز راجع به کارهای درسی و یک ریندیگ گروپ کوچک چند نفری که آیدین پیشنهاد داد با حضور جاناتان و فیاض و من و تو و خودش برای خوانش مقالات خودمان تشکیل بشه حرف زدیم و من گفتم خیلی عملی نیست اگر تنها به این هدف دور هم جمع شویم چون هر کسی در حوزه ی جداگانه ای کار می کنه و خیلی نقدهای دیگران کمک کننده نخواهد بود اما نفس داشتن چنین جمعی برای خواندند کارهای مرجع در حوزه ی هر یک از ما و آشنا شدن با دیدگاههای سایرین کمک کننده خواهد بود و قرار شد که اینکار را کنیم. بطور مفصل هم راجع به مقاله اش باهاش حرف زدم و چند پیشنهاد برای بهتر شدن بهش دادم که خیلی استقبال کرد. تو هم راجع به تزش یکی دو نکته راجع به تفاوت ایثار و شهادت گفتی که به کارش آمد طوری که شب یک ایمیل مفصل زد- با همان ادبیات که خودم هم البته همین نظر را داشتم و می دانستم- که بحثهای خوبی بود.

یکشنبه اما روز خیلی مفیدی نشد. برخلاف اینکه می خواستم برم کتابخانه و درس بخوانم ماندم خانه و تنها کار مفیدی که کردم جز دانلود کتاب اسکایپ کردن با رسول بود و کمی حال واحوال کردن با اون. دلیلش هم حرفهایی بود که تو گفتی بابات راجع به جهانگیر و گرفتاریهای مالیش زده که البته به چند روز قبل بر می گشت و تو بهم نگفته بودی. خیلی ناراحتم کرد و خودت هم ناراحتی و غمت بیشتر هویدا شد. خلاصه که قرار شده بود با جهانگیر حرف بزنی و ببینی که بلاخره چه کار می خواهد بکند چون خیلی وضع مالی و حالی بابات خراب شده. عصر در حالی که من با رسول چت می کردم تو هم با خاله فریبا بعد از مدتی اسکایپ کردی و برای اولین بار بود که خانه ی جدیدش را دیدیم که به سلامتی یک روزی بود که به آنجا نقل مکان کرده بود. مبارکش باشد خیلی بزرگتر و دلبازتر از یک واحد ۴۴ متری نشان می داد.

شب هم با بانا و ریک بابت تولد بانا قرار داشتیم که به رستوارن شهرزاد برویم. شب بدی نبود البته یک جا بین ان دو شوخی شوخی کمی یک به دو پیش آمد اما از کادویی که تو برای کریستمس شون گرفته بودی خیلی لذت بردند. یک کتاب حسابی آشپزی ایرانی. کادوی تولد بانا را هم همان هفته ی پیش بهش داده بودی که کیف پول چرمی با نقش و نگار تخت جمشید بود که از آن روز دایم به کمرش بسته. بانا هم به من یک جفت دکمه ی سردست کادو داد که استفاده ای ندارم و به تو هم یک جفت گوشواره از نمایشگاه نفاشی فریدا که خودمان قراره در هفته ی آینده برویم.

امروز هم من به بطالت محض در خانه گذراندم چون کتابخانه تعطیل بود و تو بعد از اینکه برای نصف روز کار به شرکت رفتی من خانه بودم تا تو ساعت یک برگشتی و با هم نهاری خوردیم و بعدش کمی حساب و کتاب کردیم و متوجه شدیم که تقریبا برای بیست روز آینده کمتر از ۲۰۰ دلار خواهیم داشت. به همین دلیل عصر که رفتیم تا کمی از بلور مارکت برای امشب و فردا خرید کنیم رفتم به شرکتی که ازش ماشین می خواستم کرایه کنم برای دو روز آخر سال و رزوری که کرده بودم را فسخ کردم. قرار شد همراه نسیم و مازیار که می خواهند به بلو مانتین بروند برویم تا از هزینه ی بیشتر جلوگیری کنیم.

موقع برگشت به خانه هم متوجه شدیم که یک بسته ی پستی داریم. مامانم برای خانه ی جدید یک قاب چوبی خیلی قشنگ که گوشه اش برج ایفل و اسم پاریس را داره فرستاده که قرار شد تو یکی از عکسهای پاریسمون را در آن بگذاری. بهش که زنگ زدیم تا هم تولدش را تبریک بگیم و هم از این قاب تشکر کنیم ازش پرسیدم که آیا بسته ی ما به دستشون رسیده یا نه هنوز که گفت وای یادش رفته که بگه و تشکر کنه که سه روزه که رسیده. خیلی حالم خصوصا از امیرحسین گرفته شد. وقتی کار داره آدم را با مسیج خفه می کنه اما اینجور موقعها اساسا هیچی. از مادر با اینکه دو مرتبه با هم حرف زدیم کمتر توقع میره اما خود مامانم هم اگر داستان آن طرفی باشه قصه جور دیگه ای میشه. به هر حال نه اینکه جلوی تو خجالت بکشم که واقعا هم اینطور نیست چون کاملا با هم یکی هستیم چه در برابر مسایل آمریکایی ها چه ایرانی ها اما به هر حال خودم خیلی طبق معمول جا خوردم.

بگذریم و بگذار که راجع به امشب و برنامه های قشنگمون حرف بزنم. دو روز تعطیلی پیش رو داریم که باید درس بخوانیم و بوک چپتر را بنویسی. چهارشنبه با سحر قراره بری کاتسکو که برایش ۲۰۰ دلار جداگانه کنار گذاشته ایم. پنج شنبه و جمعه را باید بری سر کار و من هم میروم کتابخانه اما شنبه را درس می خوانیم و قراره که یکشنبه با نسیم و مازیار بریم بیرون شهر و دوشنبه هم شب با فرشید و پگاه و سمیه و همسرش میریم برای سال نو بار درک هتل. تو همین الان گفتی که چون پول نداریم که سمیه و شوهرش را بیرون ببریم بهتره که خانه مهمانشان کنیم. پس شاید قبل از رفتن به هتل همگی اینجا دور هم جمع شویم و بعد برویم. سه شنبه هم روز استراحت و سال نوست چون از چهارشنبه همه چیز از اول شروع میشه. من هم باید داستان مقاله ی بینامین تو را تا ان موقع ردیف کرده باشم و امیدوارم که مقاله ی لویناسم را هم تحویل گرفته باشم و البته پولش را کمی دیرتر بدهم.

اما حداقل جایی که قراره با هم در این چند روز تعطیلی و درس خواندن بریم AGO هست برای دیدن نقاشی های فریدا و یک سینما هم می رویم تا سال بعد که امیدوارم کمی پول پس انداز کنیم و بهتر بتوانیم کارها را پیش ببریم. البته امسال هم اگر بحث پول اضافه برای مامانم و امیرحسین و پول دکتر برای مامان و بابات که البته بلاخره هم نرفتند و پول اضافه وکیل مهاجرت مامان و بابات و پول برای جهانگیر نبود برای الان پول داشتیم اما باز هم جای شکرش باقیه که تونستیم به آنها کمک کنیم.

خلاصه که مری کریستمس. خدا را شکر که تونستیم به خانواده هامون کمک کنیم و این را باید به فال نیک گرفت. بعد از سالها کمک گرفتن امروز هم نوبت ماست.
شب کریستمس هست و نوبت خوشی.


۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم


با اینکه دیرتر از روزهای قبل رفتم کتابخانه و تازه اولش هم رفتم کرما و قهوه ای در این هوای خیلی خنک و بارانی نوشیدم تا کمی بیدا بشم اما نسبت به آنچه که قبلا بودم وآنگونه که عمل می کردم باز بهتر شده ام. چون به هرحال برگشتم کتابخانه و بلاخره مقاله ی آخری را هم که برای MRP نشان کرده بودم و خواندم و با اینکه از کارهای درسی ام حسابی عقبم اما خیلی هم بد نبوده اوضاع تا به اینجا. تازه همینکه آخرالزمان نشده و بخشی از کارها را تمام کرده ام خودش خیلی خوبه.

البته از فردا بعد از اینکه مهمانهای صبحانه-نهارمون که آیدین و سحر هستند و برای حلیم می آیند بروند باید که کتاب اشر را شروع کنم که فکر کنم خیلی سخت بره جلو. استارت مقاله ی بنیامین تو را هم باید همین طرف سال بزنم. تو هم که دو روز هفته ی آینده تعطیلی برای کریستمس و باکسینگ دی و یک روز هم اول ژانویه و باید در همین چند روزه هرطور شده  آن یک فصل کتابی را که بابتش قرارداد بسته ایم بنویسی.

اما الان ساعت هنوز ۴ عصر نشده و من تازه از کتابخانه برگشته ام و تو هم که طبق معمول قراره که تا پیش از ۷ به سلامتی برگردی. من در این فرصت باید مقاله ی درسی آدورنو-هگل آیدین را برایش بخوانم تا فردا کمی درباره اش با هم صحبت کنیم. جالب اینکه دیروز بهم زنگ زد و می خواست که برای مقاله ی درسی هایدگرش هم برایش بشینم و منبع پیدا کنم و ایده بدم و آخرش هم که خب معلومه دیگه: آره اینها رو خودمم می دونم.
بگذریم!

اما از دیشب بگم که تو چندبار امروز برایم تکست زدی که یکی از بهترین شبهای زندگی بوده. هر چند که اساسا چنین چیزی یک محبت غلوآمیزه اما خب شب خوبی بود. من یکی دوباری رفتم خرید و تا قبل از اینکه تو بیایی شمع و شکلات و شراب و شیرینی و انار دان کرده و پسته و زیتون و حافظ روی میز بود و موسیقی دل انگیزی پخش میشد و با اینکه خیلی خسته بودی اما به قول خودت حسابی ریلکس کردی و کمی با هم گپ زدیم و فال گرفتیم و فیلم TED را نصفه و نیمه دیدیم برای اینکه بخندیم. تو خوابت برد و من هم که داشتم آماده خواب میشدم با ایمل ناصر که بهم سایتی برای دانلود کتاب معرفی کرده بود- هر چند که به قول هر دو عمرا گیگاپدیا نشه اما باز هم غنیمته- تا نزدیک ۲ صبح بیدار بودم و بازی دانلود کتاب می کردم.

شب خوبی بود و آماده شدیم برای امروز و از امروز برای فردا و فرداها. برای تمام و تک تک روزهای پیش رو برای بخصوص سالهای سازندگی ۳۲۸۷ روبرو.

شبی بود و روزی است و زیبای های به مراتب دلنشین تری که باید من برای تو و خودمان بسازم. برای تو که تمام زندگی ات را داری وقف زندگی ما و خانواده هامون می کنی عزیز بهترینم.
 

۳۲۸۷ روز دیگه!

روزی که قیامت نشد و سفینه ای از آسمان پایین نیامد تا باور کنندگان و ایمان آورندگان را با خود به آسمانها ببرد و ما دوزخیان را همینجا با عقلهای ناقص برای همیشه دفن کند.

اما من می خواهم تا ۳۲۸۷ روز دیگه که ۲۱ دسامبر ۲۱ هست قیامتی به پا کنم.

زبانها، دکتراها، ورزشها و هنرها، دیدن جاها، چشیدن طعمها، آشنایی با رنگها، خواندن شعرها، نیوشیدن نواها، درونی کردن سطرها، عبور از بحرانها و رقم زدن فرداها و دمیدن روح امید و باورها و ساختن انسانها و... همه و همه اینهاست کارهایی که باید افق انجام گرفتن و آغاز شدن هایش را از همین امروز و همین لحظه و از اکنون آغاز کنیم و به طرحهایش تجسم بخشیم.

۳۲۸۷ روز دیگه،‌ نه امروز قیامت بر پا خواهد شد و صدای پای خدای مایاها که امروز به زمین میاد آنگاه شنیده خواهد شد.
۳۲۸۷ روز دیگه!‌ درست در ۲۱ دسامبر ۹ سال دیگه یعنی ۳۲۸۷ روز دیگه!

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

آغاز چرخه ی هزار ساله


شب یلداست و ساعت نزدیک ۱۲. تو دو ساعتی هست که خوابیده ای و من هم از بس خوردم و نوشیدم که خوابم نبرده. البته می خواستم هر طور شده پست اینجا را هم قبل از خواب بنویسم و به همین دلایل تا حالا ماندنی شدم.

امروز با اینکه از صبح زود رفتم کتابخانه اما جز خواندن یک مقاله تا ظهر کار مفید دیگه ای نکردم. کار مفیدی نکردم جز برنامه ریزی. یک برنامه ریزی خیلی خیلی رویاپردازنه و خیلی دور و دراز. فکر کردم حالا که فردا که قراره دوره ی چند هزارساله ی چرخه ی مایاها تمام بشه و قراره که خدایانشان به زمین برگردند و قراره که زمین و زمان وارد مرحله ی تازه ای بشه و خلاصه همه چیز بهم بریزه و دوره و عصر نویی آغاز بشه بهتره که من هم برای آینده ی خودمان برنامه ریزی بهتر و دقیقتری کنم.

خلاصه که این شد که تصمیم گرفتم از همان حسابهای کاسه ی ماست و دریای دوغ اما با امیدواری و پیگیری انجام بدم. این شد که به تو تکست زدم که بلاخره تصمیم نهایی ام را گرفتم و می خواهم متفکر و فیلسوف شوم(!). اما جدا از هر شوخی و جدی گفتم که از فردا- یعنی دقایق دیگه که ۲۱ دسامبر ۲۰۱۲ شروع میشه تا تاریخی که کاملا شبیه و در واقع همزاد این یکی هست برنامه ی بلند مدت بریزم و بهش پایبند باشم و آینده را تضمین کنم- به امید خدا.

خلاصه که از ۲۱.۱۲.۱۲ تا ۲۱ دسامبر ۲۰۲۱ یعنی ۲۱.۱۲.۲۱ می خواهم حسابی درس بخوانم،‌ فکر کنم، کمتر بگم و بیشتر بشنوم و بیش از هر چیز کمتر به بطالت بگذرانم. باید به خودم سخت بگیرم. کمی شلاق به نفس راحت طلب و آسوده خواه و کوته بین بزنم و کمی خودم را برای کار آماده کنم. برای زیباتر کردن زندگی مون- حالا که تو اینچنین کار می کنی و زحمت می کشی- علاوه بر کمک به تو برنامه ریزی بهتری کنم. ورزش و مطالعه و موسیقی و موزه و گالری و سخنرانی های متنوع و تفریح و سوپرایز و آشپزی و فیلم مستند و صدا البته مسافرت و... باید مرتب در حد امکان به راه باشه. روزانه باید بنویسم و بخوانم. از درس و مشق گرفته تا ترجمه و مقاله و گزارش. زبان و زبانها را باید پروژه کنم و پیش ببرم. روزانه باید به یک چیزهایی نه بگم تا عادت کنم. نه به دایم کامنت دادن و حرف زدن و تنبلی کردن و به فردا موکول کردن. کمتر معاشرت کنیم و بیشتر معاشرت کنیم. خلاصه که پروژه ی امسال که MRP بود پروژه سال آینده جلو بردن و تمام کردن واحدهای درسی خودم و تا حد امکان توست. سال بعدش پروژه مون COMP خواهد بود و بعد هم تا دوسال تز نوشتن. از ۲۰۱۷ بابت فوق دکتری یا دکتری مجدد در جایی مثل آمریکا اقدام کردن و همین ها تا ۲۰۲۱ ما را خواهد برد. در حین همین دوره ی دکتری باید بتوانیم چندتا مقاله چاپ کنیم تا حداقل شانسی برای ادامه داشته باشیم. خلاصه که خیلی دل انگیز خواهد بود- علیرغم تمام اتفاقات خوش و ناراحت کننده ای که پیش رو خواهیم داشت- که به همه ی سختی ها با اتکا بهم و توکل عبور کنیم و آسودگی و لذت را برای خودمان و اطرافیان به بار آوریم.

بعد از کمی وصف العیش نصف العیش کردن بلند شدم و رفتم بانک و پول این ماه مامانم را فرستادم. بعد هم از بلور مارکت خریدهای لازم امشب را کردم و تا پیش از اینکه تو از کار برگردی انار دان کرده و بطر شراب و جعبه ی شکلات و ظرف شیرینی و کاسه ی پسته و بشقاب زیتون را آماده روی میز گذاشتم و با موزیکی زیبا و شمعهایی روشن منتظر تو شدم که آمادی و خیلی سوپرایز شدی چون فکر می کردی هنوز کتابخانه باشم. دسته گلی را که برایت گرفته بودم در کنار سایر چیزها روی میز گذاشتم و قبل از اینکه برنامه ی شب را شروع کنیم کوتاه با آمریکا حرف زدیم و بعد هم با لبی که تر کرده بودیم فال حافظ گرفتیم که مثل همیشه شگفت انگیز بود. اما فالی که من به نیت فکرهای امروزم برای خودم و خودت گرفتم این بود که در ادامه خواهم آورد. خلاصه که کمی گفتیم و خندیدیم و فیلمی که گرفته بودم نصفه و نیمه دیدیم و تو از خستگی خواب و بیدار بودی که گفتم باید بری بخوابی. حالا من هم پس از اتمام این پست میایم کنارت و در آغوش می گیرم تن زیبا و مهربانت را و بلندترین شب سال را با هم با آرامش به صبح می رسانیم. صبحی که صبح دیگری است. صبح یک چرخه ی ده هزار ساله ی دیگر.

به سر جام جم آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
...
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه طریقت گذر توانی کرد

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

کمک به تو


دیشب تا رسیدی خانه ساعت از ۸ شب هم گذشته بود. آنقدر خسته و شاکی بودی بابت استرسی که لیز که از امروز رفته تعطیلات بهت داده بود که دیدم بهتره بیشتر شنونده ی حرفهایت باشم تا خودم هم شکایت کنم. خلاصه با تمام خستگی که داشتی و زود هم رفتیم که بخوابیم ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که آژیر خطر ساختمان به صدا در آمد و نزدیک به یک ساعت طول کشید تا دوباره همه چیز به حالت اول برگشت.

امروز هم قرار بود در غیاب لیز کارهای تام را اداره کنی و آنقدر لیز بهت دستورالعمل داده بود که از صبح کلافه بودی. بعد از اینکه تو رفتی شرکت و من هم کتابخانه ازت خبر گرفتم و گفتی خیلی اوضاع راحتتر از آنچیزی است که لیز استرسی تصویر کرده بود و خلاصه که همه چیز خوبه البته حسابی شلوغ. دیشب هم خیلی بابت اینکه تمام وقت باید بدو بدو کنی و اصلا وقت نفس کشیدن نداری و ساعت کارت هم از ۸  و نیم تا ۷ شب شده- که طبیعتا بعدش هم جون هیچ کاری را نداری- شاکی بودی.

امروز در کتابخانه درحال درس خواندن بودم که به کار و درس تو فکر کردم و دیدم اینطوری نمیرسی که مقاله بنویسی و کارهایت را سر وقت و حتی بعد از وقت جلو ببری. تصمیم گرفتم بدون انکه تو را کلا در جریان بگذارم به شکل مرحله ای آرام آرام کمی از بار کارهای درسی ات را به عهده ی خودم بگیرم. نمی دانم چقدر امکان پذیر باشه و نمی دانم چقدر با اینکار بتوانم به تو کمک مقطعی کنم. مسلما برای خودم هم خالی از لطف و یادگیری نیست به شرط اینکه برنامه ریزی درستی بکنم.

به همین علت از آنجایی که آخر ماه مارس زمان اقدام کردن برای OGS هست و می دانم تو نمی رسی که مقاله ی اول درس دموکراسی را به تری تحویل بدی تصمیم گرفته ام اگر امکان دسترسی به منابعی که خواندی را پیدا کنم خودم چیزی برایت بنویسم تا بتوانی نمره ای بگیری و امکان اسکالرشیپ را از دست ندهی. البته هنوز خیلی ابتدایی و خام هست فکری که کرده ام اما اگر بشه خیلی کمک خواهد بود.

فردا شب شب یلداست و البته شب ۲۱ که گفته اند آخر دنیاست. به قول حمیدرضا برادر امیر و افشین اما: ما را از ۲۱ دسامبر می ترسونین ما ۲۲ بهمن را دیدیم برین از خدا بترسین.

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

خبر خوب رسول


کمی سرماخورده ام اما با تمام تنبلی که به هر حال هنوز دارم دیروز کمی مقاومت کردم و تا ساعت سه ماندم کتابخانه و بعدش هم یک ساعتی خانه بعد از نهار درس خواندم و بلاخره مقاله ی اشر را درباره ی آدورنو و لویناس که طرحواره کلی کتابش را دربر داره خواندم.


با رسول چت کردم که بهم خبر خوب سلامتی و بهبود بیماریش را داد و گفت در بیوبسی که ازش گرفته بودند نمونه ای از سرطان تشخیص داده نشده و آمپولهایش را از سه عدد به دوتا کم کرده اند. خیلی خوشحال شدیم در همان احوال بود که تو رسیدی خانه. اینبار ساعت ۷ گذشته بود و روز به روز بیشتر نگه می دارند و تو هم که باید بیشتر کار کنی. خلاصه که فعلا چیزی نمیگم و تو هم می دانی اما اینطور درست نیست که دارند بهت فشار می آوردند.

شب با هم سوپی که تو برایم درست کرده بودی را خوردیم و برنامه ی تماشا را برای تو گذاشتم که ببینی. برنامه ی جمعه های فرهاد بود که برنامه ی خوبی بود.

الان هم ساعت ۷ صبح هست. من کارهایم را کرده ام و تو برایم آب پرتغال گرفته ای و داری کارهای خودت را می کنی. شرکت و کار و کتابخانه و درس برنامه ی امروز هست. قرار شد که این شنبه آیدین و سحر برای حلیم بیایند اینجا و من باید مقاله ی هگل-آدورنوی آیدین را بخوانم و بهش کامنت بدم.

مگان هم بعد از یکی دو روزی که برایش لویناس را فرستاده بودم ایمیل زد که تا آخر دسامبر سعی می کنه مقاله را بهم پس بده یعنی بجای یک هفته ۱۸ روز. نمی دانستم چه کنم به اشر ایمیل زدم و گفتم این مقاله ی پروفرید نشده را به عنوان نمونه داشته باش چون نمی خواهم فکر کنی من توافقمون را بابت تاریخ تحویل پشت گوش انداختم و داستان از این قراره. بهم جواب داد که ممنون و نگران نباش و هر زمان که آماده شد برایم بیاورش. به تو هم سلام رسانده بود و گفته بود که تعطیلات خوبی داشته باشیم. حالا وقتی ببینمش بهش میگم که از تعطیلات امسال خبری نیست.

دیروز تو بسته ی کادوی مامانم- کرمهای شب و روز کلینیک- همراه پیراهنی که برای مادر گرفته بودی و کارت ۵۰ دلار کردیت و ۱۵ دلار آیتون را برای امیرحسین موقع نهار فرستادی و گفته اند تا آخر هفته یعنی پیش از تولد مامانم و کریستمس به دستشون میرسه. امیدوارم خوشحالشون کنه که می دانم اوضاعشون خیلی خوب نیست. جهانگیر هم قراره امروز بره و ۳۰۰ دلاری را که به عنوان کادو- اما واقعا ضروریات زندگی- برایش فرستاده ایم از سمیه بگیره.
  

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

کنسل شدن خانه لیز





امروز قرار بود که به مهمانی خانه ی لیز بروی و من هم کتابخانه که مهمانی تو بخاطر مریضی صاحبخانه بهم خورد و من هم مثل دیروز تعطیل کامل کردم و ماندم خانه.

در واقع از جمعه بعد از ظهر که از سر درس به هوای رفتن به سلمانی بلند شدم و تو هم که قرار بود به مهمانی و پارتی شرکت با همکارانت بروی و دیر وقت برگردی از کتابخانه زدم بیرون و جز نیم ساعتی که دیروز رفتم درس بخوانم برگشتم خانه پیش تو دیگه درس تعطیل شد که شد.

درس و ورزش و آلمانی همگی رفتند به تعطیلات بعد از اینکه دو هفته درس خواندم و انرژی تخلیه کردم. اما از فردا دوباره باید برگردم سر برنامه.

جمعه شب که از پارتی برگشتی خیلی بهت خوش گذشته بود و با تعداد زیادی از همکارانت آشنا شده بودی و شب خوبی داشتی. من هم که از سلمانی آمدم خانه و فیلمی دیدم و کمی هم اینترنت چرخی و دیگر هیچ.

شنبه با اینکه خیلی سرد شده بود به نسبت قبل برای صبحانه رفتیم اینسومنیا و تا در راه برگشت با بابا حرف زدیم و من رفتم کتابخانه و تو رفتی بی که برای مادر یک کادویی بگیری و با کرمهای مامانم بفرستی شده بود ۲ بعد از ظهر. در کتابخانه هم خستگی و هم تنبلی و هم گرما دست به دست هم دادند و بنده را راهی منزل کردند. از آنجایی هم که شب قرار بود بریم پیش مرجان دیدم بهتره بیام خانه پیش تو. خانه ی مرجان هم بد نبود. تا ما را برگرداند خانه شده بود یک و خورده ای و خلاصه دیر خوابیدم و صبح هم تا بیدار شدیم و تو نهار درست کردی ومن خانه را جارو کردم و تو کارهایت را کردی که ساعت ۲ بروی مهمانی لیز و من هم قبلش کتابخانه خبر منتفی شدن مهمانی رسید و با اینکه دوتایی خانه ماندیم و کمی هم رفتیم زیر باران قدم زدیم و آرام گذراندیم اما چون درس نخواندم کمی عصبی شده بودم.

حالا قراره تو که به سلامتی از حمام برگشتی فیلمی ببینیم و شرابی بنوشیم و به سلامتی برای یک هفته ی مهم خودمان را آ»اده کنیم.

۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

ترس از خواب


اصلا اسم خواب که میاد وحشت می کنم. الان نزدیک به یک ماهی هست که نمی تونم بخوابم. خواب به معنی دقیق و دایم بیدار میشم و تو را هم بیدار می کنم. همین الان که دیگه تصمصیم گرفتم از تخت بلند بشم بهت گفتم که اسم خواب که میاد رعشه بهم میفته. بگذریم! ساعت ۵ و نیم هست و با اینکه دیشب از یازده گذشته بود که خوابیدیم اما از همان حدود ۱۲ و خورده ای تا الان شاید نزدیک به بیست مرتبه بیدار شدم و یکی دو مرتبه هم تا دوباره بخوابم نیم ساعتی طول کشید.

نمی دانم چه شده که این طوری واکنش میدم. به قول تو خوبه که مقاله ی لویناسم را هم دیشب قبل از خواب برای مگان فرستادم و عملا از امروز باید استارت MRP را بزنم. درسته که دیر شده اما به هر حال از چند هفته و چند ماه گذشته وضعم بهتره.

دیروز مطابق معمول این چند روزه از ۸ و نیم رفتم کلی تا حدود ۸ شب. تو هم که بعد از کار یک سر رفته بودی مارکت و از آنجایی که قطارها هم دچار مشکل شده بودند تا با اتوبوس آمده بودی خانه از ۷ گذشته بود داشتی با مامانت حرف میزدی که کلی بابت داشتن این خط مستقیمی که براشون گرفته ای خوشحال بود. من هم با فریده خانم کمی حرف زدم و قرار شد که برایم مجلاتی که میخوام را هر از چند گاهی بفرسته. هر چه هم بابت پول و هزینه اش اصرار کردم گفت نه! دوستم دارم بجای هدیه ی تولد و از این جور چیزها چنین کاری کنم. گفتی که اتفاقا عزیز جون هم بهت زنگ زده و کلی خوشحالی کرده که از حالا دیگه راحت می تونم بهت زنگ بزنم. خلاصه که روز خانواده ها بود. چون آخر شب هم به مادر زنگ زدیم و مامانم هم آنجا بود و با آنها هم حرف زدیم.

از امروز اما باید کارهای MRP را شروع کنم. کلی خواندنی دارم و ۸۰ صفحه مقاله لویناس و آدورنو و تازه باید مقدمه و موخره و از اینها مهمتر نتیجه گیری خودم را از پروژه ی آنها و خودم بنویسم. البته سختی کار اینجاست که گویا کلا باید ۵۰ تا ۶۰ صفحه باشه. از یک طرف خوبه که خیلی کار ندارم از طرف دیگه اینکه نمی دانم این همه مطلب را چطور به انجام برسانم. تو هم که به سلامتی بعد از کار باید به مهمانی کریستمس شرکت که همان نزدیکی است بروی و تا شب درگیر آنجایی. بهت گفتم حتما برو و حتما هم سعی کن لذت ببری و با دیگران در بخشهای دیگه آشنا بشی که فرصت مغتنمی است.

فردا شب هم احتمالا خانه ی مرجان دعوتیم. یکشنبه بعد از ظهر هم تو به مهمانی لیز میری و من با اینکه دعوتم اما باید در کتابخانه کار کنم. شبش هم که قرار بود بریم با بانا و ریک شام بیرون به مناسبت تولد بانا که هم بابت مهمانی تو هم مریضی ریک موکولش کردیم به یک زمان دیگه. خلاصه که این از این. و داستان بی خوابی بنده.

کار دیگه ای که مانده تنظیم دقیق برنامه های باقی مانده برای انجام شدن هست. یعنی آلمانی خواندن و ورزش کردن. بعد از MRP مقاله ی بینامین تو را می نویسم و بعد هم سرمایه ی مارکس جلد اول را و بعد هم درسهای ترم تازه و البته برگه های دانشجوهایم و می خواهم بی آنکه به تو بگویم اگر بشه حداقل پایه ی مقاله ی اول دموکراسی تو را هم بریزم شاید که برسیم و هر دو برای OGS اقدام کنیم. بقیه چیزها هم خدا را شکر خوبه.


۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

برزخ لیمبو


دیشب وقتی ساعت از ۸ گذشته بود دیگه بلند شدم تا از کتابخانه بیام خانه که هم تو منتظر بودی و هم خودم حسابی خسته. وقتی راه افتادم متوجه شدم که تقریبا ۱۲ ساعت یکضرب پشت میز نشسته بودم و به همین دلیل موقع راه رفتن برای اولین بار بود که حس کردم پاهایم متعلق به خودم نیستند. با تمام این حرفها حتی نتوانستم که یک مقدمه ی مناسب بنویسم. یک روز تمام نزدیک به ۱۲ ساعت کار و نتیجه اش کمتر از یک مقدمه! حالا می فهمم گفته ی کسانی که می گویند اگر بتوانند در طول هفته دو صفحه ی مناسب بنویسند هفته ی خوبی داشته اند.

تو هم که یک روز تمام کاری را با ورزشی که بعد از آمدن به خانه کردی و البته کمی شرابی که با هم نوشیدیم و یکی دو برنامه از بی بی سی دیدیم ادامه دادی. دیروز قرار شد که سرویسی را که از اینجا ماهانه نزدیک به ۱۶ دلار میگیرد و یک خط تماس مستقیم از تهران به کانادا مجانی برای طرف ایرانی میدهد بگیری و به مامانت بدی. گویا وضع مالی آنقدر خراب شده که خرید کارت تلفن هم خیلی راحت نیست براشون. به هر حال گفتی که مامانت خیلی خوشحال شد و البته از طرف دیگه هر چه من اصرار کرده بودم که بابت مجلاتی که می خواهم ماهانه برایم بگیرند و دو ماه یکبار بفرستند به آیدا پولی بدهم که بیاورد قبول نکرده بود و گفته بوده که این یکی از انگیزه های من هست که برای شماها بتوانم کاری کنم.

داود هم که از من خواسته بود اطلاعاتی درباره ی برزخ لیمبو برایش ترجمه کنم و بفرستم بعد از اینکه یکی دو صفحه ترجمه کردم و فرستادم و ازش پرسیدم که از چه زاویه ای این نکته را دنبال می کنه- الهیاتی یا ادبی و...- جواب داد که فقط اسمش را در یکی از نوشته های آگامبن دیده و دوست داشته ببینه این اصلا چی هست. خواستم بنویسم که داداش پی اینطوری بگو نه اینکه به اطلاعاتی در باره ی برزخ لیمبو احتیاج دارم. به هر حال بد هم نبود خودم هم چیزی یاد گرفتم و با خواندن تفسیر سن توماس یاد تفسیر جاحظ متکلم اسلامی درباره ی تبدیل شدن گناهکاران پس از پایان دوره ی عذاب به آتش افتادم که سعی کرده بود مسئله ی عدل و تفسیر بهشت و جهنم را از موضع کلامی حل کنه.

بابک هم به اسم کاریکاتور ایمیلی برایم زده بود که جواب مفصلی برایش دادم و بهش کینو را معرفی کردم. بیشتر به نظر میرسید که می خواهد ارتباطی برقرار کند. من هم البته با هزاران احتیاط از گزیده نشدن دوباره باید آرام آرام راه بدهم. البته بعد از تجربه ی دفعه ی قبل که مهدیس به دروغ همه چیز را بهم زد و به من خیلی ناروا کردند هر دو، باید حواسم به ریسمان سیاه و سفید باشه.

برای جهانگیر هم آنقدر اصرار کردم که تا قبل از آمدن سمیه و از طریق اون ۳۰۰ دلار برایش به عنوان کادو بفرستی و البته تو به درست می گویی که پول نداریم در حال حاضر اما به هرحال حقوق می گیریم و خدا بزرگه هرگز در نمانده ایم. خلاصه که قرار شد بفرستی که می دانیم آن بچه هم آنجا با این وضع مالی خانواده کارش گیر هست. خلاصه که دیروز بعد از چند روز اصرار من به سمیه گفتی و اون هم گفته حتما.

۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

۱۲/۱۲/۱۲ پایان سمبلیک و چند روز مانده به آغاز حقیقی


خب صبح روز ۱۲.۱۲.۱۲ هست. البته متوجه شدم که ملت میگن ۲۱ دسامبر روز آخر داستان حیات و زندگی است. چون جناب نوسترآداموس و جمعه ی ظهور و روز خاص یهود و ... همه با هم- به قول مشتی- تلاقی کرده و خلاصه جمعه ی بعدی است و هنوز چند روزی وقت مانده.

اما برای من که امروز در واقع پایان سمبلیک ۴۰۰ ضربه و تقریبا ۴۰۰ روز بود با نمره ی تجدیدی- اگر نه مردودی- به پایان رسید. تنها نکته ی امیدوار کننده استارت خوردن دوباره ی روحیه ی درس خواندن هست که امیدوارم بعد از نوشتن لویناس و ام آر پی دوباره به باد فنا ندمش بره.آلمانی و ورزش و رمان خوانی کارهایی بود که نصفه و نیمه ماند و باید استارت دوباره از همین روزها بخوره و البته استارتی برای ادامه. درس هم که جای خود. تا ببینیم که این آغاز جدید چگونه رقم می خورد و چگونه جلو برده میشود.

ساعت ۶- بعد از مدتها و البته اولین بار در این خانه ی جدید- بیدار شدم. البته از آنجایی که شبها دیر می خوابیم برای تو ناراحتم که امکان استراحت بهتر را با بیدار شدن زودترم می برم. اما اگر شبها زودتر بخوابیم کلا اوضاع بهتر میشه- این هم یکی دیگه از آن موارده که باید فکری به حالش کرد. خودم هم مدتی است که شبها بسیار بد و بی کیفیت می خوابم و در واقع کاملا ذهنم بیداره و بارها بلند میشم و ساعت را می بینم و یا به هوای آب خوردن کمی راه میرم. اما بیشتر بخاطر داستان مقاله ی لویناس و ام آر پی است.

دیروز عصر با اینکه قرار رفتن به سینما در سه شنبه شب را کنسل کرده بودیم بخاطر اینکه کار تو سر وقت تمام شد و قبل از ۶ بلند شده بودی رفتیم سینما. من از کتابخانه و تو از شرکت آمدی و رفتیم فیلم لینکلن. خیلی مایل نبودم که بابت فیلم اسپیلبرگ پول بلیط بدیم اما به هر حال بین این و آرگو به لینکلن رسیدیم. البته بازی دنیل دی-لوئیس هم دلیل اصلی بود. اما خوشم نیامد. خیلی نورپردازی و انتخاب لنز بدی داشت. برای فیلمی که تقریبا به تمامه کادرها داخلی و فضای بسته هست باید خیلی دقیقتر و بهتر عمل می کردند. تو که از شدت تائتری بودن فیلم خوشت نیامده بود. اما حتی بابت شخصیتی که تعریف شده بود دی-لوئیس هم خیلی بازی چشمگیری نداشت. به هر حال فیلمی بود که دیدیم و تا آمدیم خانه و خوابیدیم نزدیک ۱۲ شده بود.

الان هم ساعت تو زنگ زد که یعنی ۷ شده و دیگه وقت بیداری است. هوا البته به شدت تاریک و خنک هست. درسته که دیروز برای اولین بار بطور رسمی زیر صفر رفته بودیم اما برای این موقع سال خیلی هوای خوبی است.

آخرین نکته هم اینکه برای تعطیلات کریستمس سمیه و شوهرش از دبی به اینجا می آیند. به تو خبر داده که هر جا که برای شب سال نو برنامه داریم آنها را هم لحاظ کنیم. همین داستان را پگاه و فرشید هم گفته اند. از آنها جالبتر دوست دیگرت شری و پارتنرش هستند که نزدیک به ۲۰ سالی هست اینجایند. داشتم فکر می کردم بابت روحیه ی تو و بابت این ویژگی خاص تو مبنی بر داخل محیط شدن و اصطلاحا بر خوردن با جامعه هست که از کسانی که ۲۰ ساله اینجا هستند تا مسافر ده روزه همه به تو می گویند برنامه ریزی کن. خلاصه که قراره بریم درک هتل که هم موزیک داره و هم جای جالبی است. البته اگر همگی به سلامت از جمعه ی موعود عبور کنیم.

فعلا که اولین تشعشعات نور آفتاب ۱۲ دسامبر ۲۰۱۲ داره به ما میرسه تا این روز جالب را با آغاز نوینی که قراره با هم داشته باشیم جشن بگیریم.
آغاز دیگری برای ما. آغاز من و تو مبارک.

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

یک روز تا عجیب ترین تاریخ


پریشب که خیلی بد خوابیده بودم و از شدت و مدت تپشی که داشتم تمام روز را بیحال و خسته بودم. اما به این حال دیروز کارم در کتابخانه تا ۸ شب طول کشید و وقتی آمدم خانه تو که خودت هم دیر از سر کار برگشته بودی اما همت کرده بودی و ورزش رفته بودی خانه بودی (قافیه بده).

خلاصه که الان ساعت تازه ۷ شده و هر دو از یک ساعت پیش بیدار شده ایم. تو زمانی که رفته بودم حمام برایم آب پرتغال گرفتی و دوباره رفتی توی تخت تا کمی دراز بکشی و من هم باید متونی که امروز می خواهم بخوانم را آماده کنم و برم کتابخانه. بعید می دانم دیگه خیلی چیزی بخوانم برای این مقاله ی لویناس چون همین الان هم نزدیک به ۱۴ هزار لغت شده و خیلی طولانی تر از معموله. اما به هر حال امروز را هم وقت می گذارم برای خواندن و نگاهی به یادداشتهای طول سال کردن و از فردا که عجیبترین و تکرار نشدنی ترین تاریخ دهه هست- شاید هم هزاره- یعنی ۱۲.۱۲.۱۲ باید بشینم پای نوشتن و مرتب کردنش.

تو هم که به سلامتی میری سر کار و اتفاقا خیلی هم سرت شلوغه. جالب اینکه آخر این هفته چهارتا مهمانی دعوت شده ای و شده ایم که البته من تنها خانه ی مرجان و تولد بانا را که قراره چهارنفری برای شام بریم بیرون همراهت میام. جمعه شب کریستمس پارتی شرکت و یکشنبه ظهر هم مهمانی خانه ی لیز را قرار شد که خودت بروی.

راستی حسین برادر ستایش هم بعد از سالها و ماهها پیگیری رسید سیدنی. به رضا گفتم که امیدواریم که همه چیز به خیر و سلامتی پیش بره و هم در درسها و هم در ادامه ی مسیر موفق باشه.

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

آنالیا


با اینکه دیروز از همان زمانی که کلی باز می کرد رفتم کتابخانه و تا ۵ نشستم و بعدش آمدم خانه که به تو کمک کنم چون مهمان داشتیم و از درس خواندن دیروزم نسبتا راضی بودم امروز هیچ کار مفیدی نکردم.

داستان دیروز اینطوری بود که بعد از اینکه کمی صبح به واسطه ی اینکه شنبه بود بیشتر در تخت ماندیم و بعد از صبحانه قرار بود تو بری آرایشگاه پگاه تا بلاخره این رنگ موهایت را که درست در نیاورده درست کنه- که باز هم نشد-  و من هم برم کتابخانه بعد از کمی تاخیر رفتیم. تو اول رفتی فروشگاه بی تا برای تولد پگاه کادو بگیری که عطر گرفتی و اون هم دوست داشت و من هم رفتم و تا عصر که برگشتم واقعا درس خواندم و واقعا هم سر درد گرفتم از دست لویناس.

شب هم آیدا با آنالیا، مازیار و نسیم قرار بود بیایند که بجای ۷ ساعت ۸ و نیم آمدند و تا رفتند ساعت از یک گذشته بود و تا ما خوابیدیم نزدیک ۲ بود. شب بدی نبود و البته از آنجایی که مازیار خیلی حرف نمیزنه اگر من هم سکوت می کردم دایم باید به حرفها و داستانهای آیدا با خانواده ی شوهرش اینجا و یا نسیم با دوستش نسترن که برای زایمان آمده و خیلی با هم در ظاهر خوب و در باطن دچار مسئله هستند گوش می کردم.

آنالیا خیلی دلبری می کرد و با اینکه نمی تونه سخن بگه اما دایم با آمدم حرف میزنه و خیلی با تو راحت و آرام و خوش بود. مازیار هم گفت که برای اپرای آرش برای جشن تیرگان امسال- که یکی دو متن برایش فرستاده بودم- می خواد با محمد رحمانیان که در ونکور هست حرف بزنه اما نمی دونه که چقدر بودجه خواهند داشت. در بین حرفهایش هم این بود که چقدر من می تونم کمکش کنم که هر دو قرار شد بگذاریم برای بعد تا ببینیم رحمانیان قبول می کنه یا نه. نسیم هم با اینکه این بچه ی ۸ هفته ای که خیلی خوشحالشون کرده بود از دست رفته و بدنش نتونسته نگه داره باعث ناراحتی هر دوشون شده بود اما کاملا با روحیه و مثبت شده بود و خیلی خوشحال شدم که دیدم حالش خوبه.

اما همان دیر خوابیدن باعث شد که بجای ساعت ۱۰ رفتن به کتابخانه تا ظهر خانه باشم تا تمیز کاری کنیم و بعد از اینکه قرار برانچ مون را به کرما تبدیل کردیم و تو کلی سعی کردی که من را آرام کنی که مسئله ای نیست و به درسهایم میرسم از کرما که برگشتیم تو برای خرید کادو بابت مهمانی خانه ی لیز که هفته ی بعد دعوت شده ایم- و من نمی توانم بیایم چون ظهر هست- رفتی و من هم سمت کتابخانه راه افتادم که دیدم آنقدر تو در چشمانت غم هست و در صدایت که این ویکند همدیگر را ندیدیم که دیدم نمیشه. خلاصه بی آنکه به تو بگویم آمدم خانه تا تو هم وقتی برگردی با دیدن من جا بخوری و خوشحال شوی و با هم در خانه باشیم. اما همینکه تو آمدی و کلی ذوق کردی و من خواستم درس بخوانم تلفنت زنگ زد که مهناز آمده پایین و قراره بیاد اندازه ی پنجره ها را برای دوختن پرده بگیره.

خلاصه رفتم کتابخانه و نزدیک دو ساعتی کمی درس خواندم تا اون رفت و من برگشتم خانه و با آمریکا حرف زدیم و برف در حال بارش هست و تو داری برای مامانت تکلیف های دانشگاهش را انجام میدی تا ایمیل کنی و من هم باید برای داود که خواسته درباره ی یک شخصیت تاریخی کمی برایش از اینترنت اطلاعات ترجمه کنم کار کنم و خلاصه امروز رفت و بنده جز همان کمتر از دو ساعت درسی نخواندم. اما خب جالبه که حالا که استارت درس خواندم تقریبا خورده از اینکه بی کار باشم عصبی میشم. این را باید به فال نیک گرفت.

تو هم که بعد از کار مامانت باید حمام بری و تا قبل از خواب کمی با هم گپ خواهیم زد و شاید برنامه ای با هم ببینیم و خلاصه آخر هفته را تمام کنیم و به سلامتی هفته ی جدید را شروع.

۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

طرح واره


شبها خیلی بد می خوابم. بارها از خواب بیدار میشم طوری که وقتی ساعت ۶ میشه از شدت خستگی دیگه توان بلند شدن را ندارم. از طرف دیگه از آنجایی که این چند روز گذشته نزدیک به دوازده ساعت در کتابخانه نشسته ام و کار کرده ام شبها سردرد بدی دارم وقتی که میرسم خانه. خلاصه که تمام اینها دست به دست هم داده که خیلی روی فرم نباشم. تو از دو شب پیش همت کردی و نیم ساعتی میری پایین ورزش. من هم باید از امروز که قصد دارم زودتر کار را در کتابخانه تمام کنم و بیام خانه بروم ورزش.

تمام این داستانها را در کنار کار فشرده ی تو این روزها در شرکت گفتم اما نتیجه گیری اش اینه که خیلی راضی و خوشحالیم. قصد دارم درس خواندنم را همین طوری که استارت زده ام ادامه بدهم. مسلما کمتر فشار خواهم آورد و حتما از همین یکی دو روز آینده آلمانی و ورزش را هم بهش اضافه می کنم تا بهتر از قبل پیش بروم. بعد از اتمام لویناس باید مقاله ی تو را شروع کنم که احتمالا بینامین خواهد بود و بعد هم که کارهای MRP را دارم و با شروع ترم و سال جدید هم که باید با برگه های تصحیح شده برم سر کلاس و تازه نوبت استارت زدن مقاله ی سرمایه ی جلد اول هست که دیوید پیشاپیش بالاترین نمره را بهم داده و البته کلاس سرمایه جلد دوم و سوم را هم خواهم داشت و کلاسهای تدریس خودم در جمعه هم سر جاش هست و باید روی OGS هم کار کنم و مقاله ی نهایی درس تری هم برای تو را باید آماده کنم و ... خلاصه که هر دو کلی کار داریم. بلافاصله پس از پایان ترم هم علاوه بر کارهای کلاسها و مقالات خودمون کنفرانس MPRS در شیکاگو را داریم و البته احتمالا از ایران هم مهمان خواهیم داشت.

این داستان کلی و به قول معروف طرح واره ی اولیه ی چهار ماهه ی پیش رو. تا ببینیم بعدش چی میشه. هر چند که خود همین قبلش هم با کلی داستان می تونه همراه باشه و کلا قصه را عوض کنه.
 

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

We may or may not see each other again


با اینکه برخلاف برنامه ای که داشتیم نشد که قبل از کنسرت با هم بریم بار یا رستورانی بشینیم و چیزی بخوریم و در همان ایر کانادا بعد از ماهها فست فود گرفتیم، با اینکه تا رسیدیم خانه و خوابیدیم ساعت نزدیک یک بامداد بود، با اینکه الان که دارم می نویسم ساعت نزدیک ۷ صبحه و تو خیلی خسته در تخت خواب هنوز توان بلند شدن را نداری، با اینکه دیروز هر دو روز پرکار و شلوغی را داشتیم و امروز هم و...

اما عجب شبی بود و عجب کنسرتی. واقعا لذت بخش و واقعا دلپذیر. قبلش خبر شکستن اعتصاب غذای نسرین ستوده تو را حسابی به وجد آورده بود و در راه که بودیم ستایش برایت ایمیل زده بود که حسین- برادرش- تا دو روز دیگه میرسه سیدنی و می خواست با در جریان گذاشتن تو ما را هم سهیم و خوشحال در این خبر بکنه و کلی خبرهای خوب دیگه اما کنسرت لئونارد کوهن تمام این خبرهای خوب را تکمیل کرد و خیلی بهمون خوش گذشت.

اجرای زیبا، گروه بین المللی زبردست، سه خانمی که پشت صدا می خواندند، نور پردازی و بخصوص تواضع و اجرای خوب خودش شبی به یاد ماندنی ساخت. این مرد ۷۸ ساله چنان نزدیک به چهار ساعت اجرا کرد که من که نزدیک به نصف سن اون را دارم از خودم خجالت کشیدم. تقریبا تمام آهنگهای معروفش را در سه نوبت خواند. دو قسمت اصلی و یک قسمت هم بعد از تشویق ممتد تماشگران.

اما آنچه در همان ابتدا خیلی من را تحت تاثیر قرار داد- طوری که نه تنها تمام دیشب بلکه مدتها می تونه در سرم صدا کنه- حرف همان ابتدای کنسرت بود که گفت:
We may or may not see each other again
but I promise you that I give you whatever I have tonight

با خودم فکر کردم که این نگاه درس بزرگی به من می تونه بده که همیشه همه چیز را به تعویق می اندازم برای دفعه ی بعد. این نگاه می تونه نحوه ی زیست و فکرم را عوض کنه اگر واقعا بهش پایبند باشم. می تونه نه تنها از درون آرامتر و مصمم تر کنه من را، که حتی توان ساختن یک آینده ی کلا متفاوت را هم بهم بده اگر من هم اینگونه ببینم و اینگونه قدر زمانم را بدانم.

تو رو بهم کردی بعد چند دقیقه ای که از این حرفش گذشته بود و بهم گفتی حالت خوبه؟ گفتم نمی دانم. کلا یک طور دیگه ای بودم. تو هم با تمام خستگی روز کلا دیشب را طور دیگه ای لذت بردی.

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

لئونارد کوهن


همین الان از در رفتی بیرون تا بری سر کار. من هم بعد از نوشتن این پست میرم کتابخانه تا ادامه ی مقاله ی لویناس را که تا اینجا خیلی سخت و با جان کندن جلو رفته پیش ببرم. اصلا نمی دانم که این چیزهایی که دارم می نویسم و یادداشت برداری می کنم در طرح کلی کار به دردم می خوره یا نه. این کاری است که باید از ماهها پیش می کردم نه الان که باید همه چیز تمام میشد. جالب اینکه شب وقتی برگشتم خانه ایمیل مگان را دیدم که نوشته بود کی مقاله را تحویلش میدهم چون خودش هم کلی کار و برنامه داره و همین باعث شد دیشب تا صبح درست نتونم بخوابم و دایم خوابهای بی ربط راجع به درس و دانشگاه ببینم.

اما تو که دیروز کلی کار داشتی هم مثل من با فشار و خستگی و دیرتر از معمول آمدی خانه. دیروز صبح با آیدا قرار داشتی تا همراهش به دادگاه بروی برای کمک و ترجمه بهش. قاضی هم بهش گفته که تا دو هفته ی دیگه جوابش را میده و کلا خیلی احساس بدی نداشتید. بعد از اینکه بهم زنگ زدی که برنامه ی بعد از دادگاه که این بود که آیدا تو را تا شرکت برساند و بعد برای نهار با نسیم سه نفری نیم ساعتی را با هم باشید به واسطه ی اینکه پدر شوهرش هم آمده بود منتفی شد و بهت گفتم سر راه به شرکت توقف کن تا با هم قهوه و چایی در کرما بخوریم. من از کتابخانه آمدم و تو هم از دادگاه نیم ساعتی با هم بودیم و تو رفتی سر کار و من هم کتابخانه.

تا تو برگشته بودی خانه ساعت ۷ بود و من هم نزدیک ۹ شب آمدم. کارهایم خیلی سخت و با فشار جلو میره و تو هم این هفته را پر کار و با کلی مسئولیت باید ببری جلو چون تام و تیمش دارند در شیگاگو یک بیزنس بزرگ انجام می دهند.

اما امشب وسط این همه کار نوبت کنسرت لئونارد کوهن هست که از ماهها پیش بلیطش را برای امشب گرفته بودم. آن موقع فکر نمی کردم در این زمان اینقدر گرفتار کار باشی و من هم اینقدر کارهایم عقب افتاده باشه. به هر حال نمی خواهیم که این فکرها موجب بشه که از این کنسرت و امشب لذت نبریم. دیروز بهت گفتم یادته که چقدر با آهنگهای کوهن در ایران و حتی استرالیا لحظه هامون را لذت بخش تر می کردیم. گفتم یادته که آرزوی رفتن و دیدن چنین کنسرتهایی را داشتیم. خدا را شکر که امکانش فراهم شده و بیش از پیش هم خواهد شد. باید که در کنار قدر دانی از این امکانات در جهت زیباتر کردن زندگی و پیرامون مان بیشتر بکوشیم. بخصوص که باید من نظم و شکل درستتری به خودم بدم.

خلاصه که امشب شب I'm your man هست.

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

یکشنبه ی عزیز


بعد از مدتها در یک کلام: یک ویکند بی نظیر. هیچ کار بخصوصی نکردیم جز اینکه تو دل هم و با هم آرام و زیبا خوش باشیم و خوش بگذرانیم.

دیروز صبح قبل از اینکه من برم کتابخانه با هم رفتیم برانچ در کافه رستوارنی که اتفاقا بارها هم حرف رفتنش پیش آمده بود و نزدیک کتابفروشی بی ام وی هست اما نرفته بودیم. رفتیم اینسومنیا و یک برانچ خوب خوردیم و پیاده سمت خانه و کتابخانه راه رفتیم در هوایی سرد اما قابل تحمل. در راه در مغازه ی قابفروشی دو تا قاب کوچک گرفتیم برای خانه که یکیشون آینه ی بسیار کوچک اما در قاب زیبا و قدیمی است. دیگری هم عکس سیاه و سفیدی از تورنتو و استریت کارهایش هست متعلق به حدود صد سال پیش که استریت کار به رنگ قرمز در وسط عکس هست و چشمگیرش کرده. در راه اول با آیدین حرف زدم که داشت مقاله ی لویناسش را که تمام کرده آماده می کرد ببره برای اشر اما دچار یک تردید راجع به مفهوم دیگری شده بود که به من زنگ زد تا مطمئن شود. بعد هم با بابات در مشهد که رفته تا زمینش را بفروشه حرف زدیم که گفت خیلی وضع خرابه.

تا رسیدم کتابخانه ساعت یک شده بود و تو هم کمی کار داشتی و بعد می رفتی خانه. خلاصه تا ۶ نشستم اما کمتر یک صفحه نوشتم و جالب اینکه متوجه شدم اساسا این چیزهایی که تا حالا نوشته ام خیلی به کار مقاله ام نخواهد آمد. شاید برای تزم به درد بخوره اما نه برای الان.

از آنجایی که قرار بود با هم بریم سینما آمدم خانه و تا رفتیم سینما- که بالای بلور مارکت هست و ۱۰ دقیقه بیشتر پیاده راه نداریم از شدت شلوغی جا برای نشستن پیدا نکردیم. با اینکه دوست نداشتم برای دیدن فیلم اسپیلبرگ پول بلیط بدهم اما چون لینکلن بود دوست داشتم که ببینمش. اما جا نشد و این شد که سر از یک فیلم دیگه در آوردیم به اسم silver linings playbook که بد نبود اما جالبتر از آن این بود که بعد از دیدن این فیلم تصمیم گرفتیم برای اولین بار بلافاصله یک فیلم دیگه هم ببینیم و این شد که سر از فیلم زیبای دیگه ای در آوردیم به اسم  A Late Quartet که بازی های عالی- سیمور هافمن طبق معمول همیشه- و قصه ی خوبی داشت. خلاصه تا رسیدیم خانه و با مادر حرف زدیم و خوابیدیم ساعت نزدیک یک بامداد شده بود. اما از داخل سینما بهم قول داده بودیم که هر طور شده امروز- یکشنبه- را خیلی ریلکس کنیم.

این شد که صبح بعد از اینکه من خانه را جارو کردم و تو هم حلیمی که از شب قبل بار گذاشته بودی را آماده بعد از خوردن صبحانه دوباره رفتیم تو دل هم و من که تصمیم داشتم برم کتابخانه- چون حتی از دقیقه ی ۹۰ هم کارهایم عقب تر افتاده و خلاصه اصلا نمی خواهم راجع بهش حتی حرف بزنم- منصرف شدم و تصمیم گرفتم با اینکه تو عصر با مهناز قرار داشتی بری خانه ی خاله عفت بمانم پیش تو و از بودن کنار هم حض محض ببریم که تمام هفته را گرفتار کار و دور از هم هستیم.

خلاصه که موسیقی کلاسیک آرام با حرفهای قشنگ در یک هوای ابری و بارانی زیبا در دل هم بعد از ماهها یک ویکند رویایی را برایمان ساخت طوری که به قول تو نه تنها پر از انرژی شدیم که اصلا کوچکترین نگرانی هم در دلم بابت دیرکرد کارهایم ندارم و نداریم.

می خواهم زندگی را دریابم. درست و اساسی. در حالی که تو آرام سرت روی سینه ی من بود و نوای این موسیقی تازه کشف کرده ام از باخ Brandenburg Concerto No. 2 Andante پخش میشد یادم به لحظاتی افتاد در سالها و ماههای اول آشنایی مون که اینگونه در دل هم آرام می گرفتیم و موشیقی گوش می کردیم و خواب و بیدار با هم حرف میزدیم. یادم به این افتاد که هر چند زمانی که خاطراتت از امیدهایت بیشتر شود یعنی که پیر شده ای و هنوز بسیار بسیار راه تا آنجا داریم اما باید قدر این روزهای عمر را که لحظه می شوند دریابیم. پیش خودم فکر کردم که باید تجدید نظر کنم. باید و می کنم.

گفتم کمتر حرف میزنم. بیشتر فکر می کنم خیلی بیشتر می خوانم. گوش می کنم به موسیقی و می بینم هنر را و درونی می کنم زیبایی های پیرامون را و خودم را در معرض تابش هنر و فکر قرار می دهم. گفتم که به قول اینها  No Junk Food هم به معنی واقعی و هم به معنی روحی و ذهنی. گفتم که قدر تو را باید بسیار بیشتر بدانم و سعی می کنم که بدانم. گفتم که نمی خواهم به خودم و تو و زندگی مون بیش از این بدهکار بمانم و نخواهم ماند.

می خواهم انسان دیگری شوم. می خواهم درست زندگی کنم. می خواهم و آغاز می کنم چنان که هولدرین گفت چنان که آغاز کردی خواهی ماند. می خواهم این روز عزیز را و این لحظات بی نظیر را با ثبت در جاودانگیش تکرار کنم و می کنم. می خواهم عشقم را به تو نشان دهم. نمی ترسم و نباید که بترسم. تغییر خواهم داد که سرنوشت چنین است.
 
لحظه ای درنگ مي كنی
سكوت چشمانت را
قاب می گیرد
و دستانت
دستان و تنت سرد می شوند
نم اشكی شايد
كویر دلت را تر كند
و لختی تنها لختی شاید زمانت بياستد

به اندازه ی یک درنگ
یک خاطره محو شده در قاب سکوت
در امتداد عمیق یک بهت ناباور
و آنگاه شاید دریابی که خود لحظه شدی

۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

بدرود و سلام می کنیم


آخرین ساعتهای ماه نوامبر هست. ساعت از ۷ گذشته و برف آرامی در حال بارش هست. تو هنوز سر کار هستی و علاوه بر اینکه خودت و من می دانیم که به این شیوه و روشی که داری کار می کنی درست نیست لیز هم می داند اما مسلما ترجیح میدهد که تا آخرین دقایقی که خودش آنجاست تو را هم نگه دارد. البته با این تفاوت که او اساسا هدف دیگری در سر دارد و البته در برای سهام خودش کار می کند. به هر حال هفته ی پیش بود که بابت آمدن فرانک بعد از اینکه نیم ساعت هم بیشتر ماندی سر کار وقتی رسیدی خانه طرف برایت تکست زده بود که تعهدی و قول و قراری داشتی که خیلی زود رفتی- بعد از نیم ساعت اضافه ماندن. و همین موضوع تمام ویکند ما را تحت تاثیر خودش قرار داد.

به هر حال این خواسته ی توست که سه ماه مهلت بدیم و ببینیم که چه می شود. البته داستان این سه ماه از یک سال پیش شروع شد که تو بابت تغییر چهار کار و تعویض دایمی مسئولیتهایت دقیقا همیشه در این سه ماه داری به سر می بری. به هر حال با اینکه واقعا راضی نیستم و می دانم که خودت هم به شدت خسته می شوی اما باید سکوت کنم چون خصوصا این کار زمینه ی مهاجرت خانواده ات را فراهم می کند. نکته ای که امروز صبح قبل از اینکه از خانه برویم موضوع ناراحتی و یادآوری موقعیت آنها برای ما شد.

رفتی سر کار و من هم کتابخانه. با اینکه تا ساعت ۵ نشستم و تقریبا هم یک نفس کار کردم و حتی یکی دوباری که وسايلم را هم جمع کردم که زودتر بلند شوم دوباره ادامه دادم اما کلا بیش از یک صفحه ننوشتم و اندکی جلو نرفتم. راستش حالا دستگیرم شده که چقدر رها کردن نظم در درس موجب آسیب می شود. دیشب که به مناسبت خرید دستگاه اسپرسویی که تو از آمازون گرفته بودی و رسید با هم قهوه ای در خانه می خوردیم بهت گفتم که اگر دوباره قرار باشه اینطوری پشت پا به نظم در درس خواندن و نوشتن بزنم بهتره که کلا بی خیال شوم و کار دیگری کنم. خلاصه که خیلی کند و طاقت فرسا جلو میره و جالب اینکه کاملا می دانم که اگر مقاله ی لویناس را که بعد از چند بار تعویق قرار بوده دو هفته ی پیش بدهم تا آخر سال تحویل اشر دهم کارستان کرده ام.

ویکند را قرار است هم درس بخوانیم و هم تو کمی به کارهای جانبی ات برسی. احتمالا دوباره پیش پگاه بروی تا رنگ موهایت را که خراب کرده درست کنه و یکشنبه هم قراره با مهناز دیدن خاله عفت بروی. البته درس هم داری و باید مقاله ی جامعه شناسی سیاسی ات را درست کنی و تحویل دهی. من هم که فعلا مثال خری شده ام که در *کلیت و نامتناهی* لویناس گیر کرده.

با امیرحسین پیغام پسغام کردم و حال داریوش را پرسیدم و گفتم که تلفنش را بر نمی داره که گفت مریضه و دوباره بی کار. با داود هم بعد از مدتها ایمیل زدیم و احوال پرسی کردیم که گفت اوضاع خیلی خرابه اما خودش و شانای خوبن. آیدا هم رسیده و قراره که دوشنبه با هم بروید دادگاه برای کار اون که امیدواریم درست بشه و بتونه بلاخره پاسپورتش را بگیره.

خب! در حال نوشتن بودم که تو آمدی و کمی با هم درباره ی مسئله ی خانوادههامون حرف زدیم و اینکه در تمام لحظات در تمام نفسها در آن انتهای وجود در آن لحظه ی سکوت یک غمی در دلمون هست که به آنها بر میگرده و به بی تفاوتی هایشان و به لجاجتشان که آرام آرام در مرداب سرد فرو رفته خواهند شد.

خب! بگذار با بهترین آرزوها برای همه و خصوصا تو این ماه را بدرود گوییم و سلام به آخرین ماه سال ۲۰۱۲ کنیم. بگذار تا امشب را جشن و پایکوبی برگذار کنیم و می و نوا و شیرینی و شمع در کنار آوریم و به سپیدی برفی که می بارد آرزوهای روشن و پاک کنیم.

سلام و بدرود می کنیم. و انتظار بهترین ها را برای همه می کشیم.  

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

کار و ورزش و تفریح


شبها هیچ کدام خوب و با کیفیت نمی خوابیم. خیلی بیدار میشیم و خیلی نگرانیم. بخشی از داستان به درسهامون بر می گرده و بخش دیگه هم به حرفهایی که این چند روز با هم راجع به شکل کار و زندگی داشتیم و داریم. ساعت هنوز ۷ نشده و هر دو بیدار شده ایم. من دارم صبحانه را آماده می کنم و تو هم ساندویچهای نهار را درست خواهی کرد. دیروز تقریبا تمام روز را در کتابخانه بودم جز یک ساعتی که برای نهار آمادم خانه. با اینکه تمام مدت را متمرکز تلاش داشتم که کار کنم کلا بیش از چند صفحه نخواندم و بیش از چند پاراگراف نتوانستم بنویسم.

تو هم که تا ظهر سر کار بودی و از آنجا رفتی دانشگاه آخرین جلسه ی کلاس تری در این ترم که اتفاقا پرزنتیشن دوم خودت هم بود. گفتی که خیلی خوب رفت جلو و همگی از متنی که داشتی و خواندی خیلی راضی بودند. احتمالا روی بنیامین هم مقاله ی میان ترم را برایت آماده می کنم. بعد از کلاس با هم قرار گذاشته بودیم کرما. تو از دانشگاه و من هم از کتابخانه- کارم هم تمام نشده بود- آمدیم و نیم ساعتی را حرف زدیم و گفتی که یاسر کامتنی داده که آخر کامنت بود. *اگر طرف حرفی برای زدن داشت کتاب می نوشت نه اینکه چند پاراگراف بی ربط سر هم کنه و ... باید یکی بینامین را روانکاوی کنه و ببینه که چرا از این همه آمدم اینقدر به مسیح گیر داده* (که منظورش مفهوم مسیانیزم بوده که به قول تو متوجه ی کانسپت نشده- مثل همیشه). خلاصه که به قول آیدین معلومه که بیچاره کلی بابت خواندن این متون زجر میکشه. پسر خوبیه اما نمونه ی کامل توهم شرقی است. نمونه ی ناب.

خلاصه که بعد از کرما از بلور مارکت خرید کردیم و آمدیم خانه. بانا در ظرفهایمان غذا گذاشته بود و برامون آورد که با دیدن یکی از برنامه های پرگار شب را گذراندیم. چندتایی کتاب هم که احتیاج داشتم با راهنمایی تو از آمازون خریدم و خلاصه هنوز یازده نشده بود که خوابیدیم.

امروز هم مثل دیروز و فردا از جمله روزهای آغازین و تمرینی برای شکل دادن به روزها و برنامه های روتین و تعریف شده ی هر روزه ام خواهد بود. کتابخانه و درس در طول روز، کار برای تو و شب هم باید ورزش کردن را آغاز کنیم. از یکی دو روز دیگه هم باید صبحها زودتر بیدار شوم- مثل قبل- برای خواندن آلمانی که بیش از دو ماه هست که کاملا ول شده.

خلاصه که قرارمون کار و ورزش و تفریح شده- ببینیم که چه میشه.
 

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

بازی برد برد


از بعد از اینکه آمدی خانه بجای اینکه خودت را برای پرزنتیشن فردای بنیامین آماده کنی یا با من حرف زدی و یا با تلفن از تهران گرفته تا حالا که داری با مرجان حرف میزنی.

دیروز بعد از اینکه رفتی سر کار من ماندم خانه تا متن پرزنتیشن فردایت را آماده کنم و خلاصه ای نسبتا خوب- که البته برای آن کلاس عالی است- از تزهای بنیامین درباره ی تاریخ نوشتم. شب هم خانه ی آیدین و سحر قرار داشتیم که بخاطر اینکه تو از سر کار می آمدی دیرتر رسیدیم. فیاض و آندریا هم بودند و شب بدی نبود. البته کمی متمرکز شدن روی کار تو و کمی حرفهای بی ربط زدن توسط فیاض باعث دلخوری تو شد اما بد نبود. تنها چیزی که دیشب اما برای من موضوع فکر و دغدغه ی امروزم شد جایی بود که من و فیاض و در ابتدا هم کمی آیدین درباره ی آگامبن حرف زدیم و با اینکه این حوزه موضوع کار تو نیست و با اینکه تو خیلی هم اهل حرف زدن در این زمینه ها در جمع نیستی اما احساس کردم که فشار کار آرام آرام ممکنه باعث دوری تو از فضای آکادمیک به شکل جدی بشه. به همین دلیل امروز با اینکه کمی به کتابخانه رفتم که کار کنم اما دایم به این موضوع فکر کردم و اینکه من چه کمکی می توانم به زندگی مون در این زمینه بکنم.

در واقع بعد از اینکه برگشتی خانه با هم راجع به این موضوع حرف زدیم و اول از همه متوجه شدم که چقدر از این کاری که داری می کنی و بابت چیزهایی که داری یاد می گیری راضی و خوشحالی. بعد هم راجع به این حرف زدیم که من باید کمی در فشار و کار نوشتن مقالات درسی کمکت کنم تا تو از این وقت کمی که داری بیشتر برای مطالعه و متمرکز شدن روی متون درس دموکراسی و بعد هم امتحان جامع سال آینده ات بشی. خلاصه که حرفهای خوبی زدیم و به نظرم مسیر درستی را داریم انتخاب می کنیم. من باید کار و درسم را به شکل کار رسمی و قراردادی ببینم و از فردا هم همینطور رفتار می کنم. مثل تو در هر حالتی باید از خانه برم کتابخانه و تا عصر بشینم و کار کنم. در کنار کارهای خودم هم باید مقالات درس مکتب فرانکفورت تو را بنویسم و در نوشتن و خوانش برخی دیگر از متون هم کمکت کنم تا تو با بهره وری بهتری درس بخوانی و متمرکزتر و مفیدتر متون بنیادین مورد نیازت را بخوانی.

خلاصه که تنها با هم و درکنار هم می توانیم در سه حالت کوتاه و میان و بلند مدت چرخ این زندگی را به بهترین نحوه بچرخانیم. چون به هر حال ما به خانواده هامون تعهد اخلاقی برای کمک مالی داریم و از طرف دیگر هم خودمان بدهی و وام بانکی و دانشجویی داریم و در عین حال هم هزینه های روزمره و به مرور هزینه های اضافه را باید متحمل شویم. اینها شدنی نیست اگر تو این کار خارج از دانشگاه را نداشته باشی. و اگر این کار را ادامه دهی نمی توانی کیفیت مناسبی برای درسهایت پیدا کنی و بابت این مقصود من باید بخشی از کار را که بیشتر همان نوشتن مقالات و کمی هم کمک در گزینش متون هست را بعهده بگیرم و با این کار هم به خودم و هم به تو و در واقع مثل تو به زندگی زیبامون برای بهتر و زیباتر شدن کمک می کنم و بخصوص از نظر روحی هم اوضاعم بهتر میشه.

خلاصه که باید بازی برد-برد را شروع کنیم.
  

۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

از فرانک تا محمد رضا و زهرا


جمعه من خیلی زود بیدار شدم تا متن دوم فروید را برای کلاسم بخوانم و تو هم زودتر از هر روز دیگر بیدار شدی تا ۷ و نیم بجای هشت و نیم سر کار باشی چون شب قبل لیز بهت تکست زده بود که چرا بی خبر رفتی و کلی کار مونده- البته منظورش این بوده که یکی دو ساعت بیشتر می ماندی- و از طرف دیگه هم یادت رفته بود ۴ هزار دلاری که برایش گرفته بودی را در کشو بگذاری و نگران بودی که کسی بهش نزنه. خلاصه رفتی و من هم رفتم دانشگاه و تا ساعت ۶ که هر دو برگشتیم خانه کلی خسته بودیم. جالب اینکه قرار بود فرانک هم شام بیاد. وقتی رسیدی دوباره لیز بهت تکست زده بود که باید می ماندی و هنوز کار باقی بود و ... علاوه بر اینکه صبح یک ساعت زودتر رفته بودی عصر هم نیم ساعت بیشتر مانده بودی و این تکست خلاصه باعث شد نه تنها جمعه شب که علیرغم آمدن فرانک و با اینکه خیلی خسته بودی حسابی یاد قدیمها را با هم بکنید و به هر دو خیلی خوش بگذره عصبی و خستگی توی تنت بمانه که کار به شنبه هم کشید. فرانک کلی با تو از دوستان مشترک و خاطرات دبیرستان گفت و کمی هم من از دوستان و آشنایان در بی بی سی پرسیدم که معلوم شد خلاصه روابط بیمارگونه ی قدرت چه در تهران و چه در لندن یکسان و چندش آور کار می کنه. بلاخره مشکل فرهنگی خیلی به مکان و لوکیشن کاراکترها بسته نیست و همراه و در نهاد همه ی ماست.

بعد از اینکه شب حدود یک بامداد که فرانک رفت خوابیدیم صبح شنبه با بحثهای بی مورد و البته نه بی دلیل راجع به کار و تکست لیز خیلی اعصابمون بهم ریخت. تمام روز علیرغم اینکه رفتیم بیرون و کافه بالزاک تحت تاثیر اینکه من از ناراحتی تو عصبی شده بودم و همین باعث ناراحتی بیشتر تو شده بود گذشت تا شب که محمدرضا و همسرش زهرا می آمدند شام منزل ما و ما بعد از بیش از ۸ سال محمد رضا را میدیدیم.

شب بدی نبود. البته اینکه خانمش با توجه به اینکه در آمریکا متولد شده و چنان حجاب سلفی سر داره در نوع خودش جالب بود و از آن البته اینکه چقدر محمد رضا در درس و کار موفق هست و اینکه خود دانشگاه استنفورد بهش پیشنهاد پست داک داده و البته ترجیح داده که فعلا برای ناسا کار کنه و... و صد البته اینکه به نظرش آدم نباید خودش را درگیر مسایل کنه. هم جمهوری اسلامی خوبه- چون من خاطرات خوبی از بچگی و نوجوانیم دارم- و هم آمریکا چون به هر حال کارش درسته و به من هم امکان پیشرفت داده و من هم که نمازم را می خوانم و رعایت مسایل شرعی ام را می کنم. همان منی که در بحبوحه ی خرداد و تیر ۸۸ اشکتباهی ایمیلی به من فرستاده بود بجای دوستش که جواب یک استفثاء در مورد نیمه ی حلال گوشت خرگوش بود و همان منی که در جواب ایمیل من گفت که آره داستان های ایران که خوب نیست. همان منی که نمونه ی کامل و بسیار موفق عقل ابزاری و تکنوکرات سرمایه داری است.

خلاصه که شب بدی نبود اما به هر حال صبح بعد از اینکه در تخت دوباره شروع کردم به نق زدن و دوباره تو را عصبی کردم حرفهای خوبی بهم زدی. گفتی که آنها در اکثریتند. گفتی که من با این وضعیتی که پیش میروم نه تنها هیچ کار نخواهم کرد که نخواهم توانست حتی نمونه ای از آنچه که بهش نقد وارد می کنم را دیگر نقد کنم. گفتی که باید به هر حال از افسردگی و نق و غرو لند کردن دست بکشم و کار کنم اگر که می خواهم و فکر می کنم که باید تغییری ایجاد کنم. و البته برای خود تو هم کاملا مشخص نبود و نیست که من دقیقا منظورم چیست وقتی که در جواب این جور آدمها و استدلال ها که گور پدر حکومت ها بلاخره باید مملکت را ساخت و من می گویم اگر به قول خودتان فکر می کنید پل ورسک را خواهید ساخت که از رضا شاه تا امروز بماند و آنها می پوسند و اینها می ماند چنین نیست که با حکومت کار کنید و بتوانید سرش را کلاه بگذارید. چنین نیست که بتوانید مرزهای خودتان را برای آنها تعریف کنید و پروژه ها را هم در دست بگیرید. چنین نیست که وارد قواعد بازی شوید و بازی نخورید. این حکومتها- همانطور که دیشب هم به هر دوی این دو مدرس دانشگاه گفتم- نه تنها تاریخ و سابقه و تجارب تمام شیوه ها و حکومتهای استبدادی را پشت سر دارند و به کار می گیرند که منابع سرشار مالی مثل نفت و ... را هم دارند و صدها برابر قوی تر و پیچیده تر از ما کودکان بازی می کنند. به همین دلیل هست که به قول بنیامین وضعیت اضطراری امروز قاعده هست نه استثناء.

خلاصه که روز را دوباره با شاکی بودن شروع کردم اما بلافاصله تو و حرفهای مناسبت و نقد درستی که از من و این وضعیتم کردی به خودم آورد. زدیم بیرون و اولین دانه های برف امسال را دشت کرده و برای صبحانه رفتیم کرپ اگوگو. بعد کندین تایر یک چهار پایه گرفتیم برای این ماشین تایپ که ریک و بانا برایمون آورده اند و خلاصه من رفتم بی ام وی و تو هم بی رفتی تا جوراب گرم بگیری و تا رسیدم خانه با رسول دو ساعتی اسکایپ کردم که خیلی خوب بود و خیلی با هم گپ زدیم و تو هم با مامانت حرف زدی و بعد از تمیز کردن خانه الان ساعت ۹ ونیم هست و می خواهیم کمی ریلکس کنیم و احتمالا با اینکه دیر وقت هست فیلمی ببینیم قبل از خواب.

فردا با اینکه قرار بود کار لویناس را ادامه دهم اما از آنجایی که دیدم واقعا تو بابت کار و بعد هم بابت این قرارداد کتاب که باید از طرف هر دو بنویسی وقت نخواهی داشت گفتم هم متن پرزنتیشن این هفته ی بنیامین تو را برایت درست می کنم و هم در آخر ماه بعد مقاله ی اول درس تری را برایت می نویسم و خلاصه با اینکه خیلی هم خوشحال بودی اما گفتی درست نیست و خلاصه راضیت کردم و قرار شد من این کمک را به تو بکنم و کلا تمام کارهای این درس دو ترمی را من برایت انجام دهم و تو تنها متون را بخوانی. شب هم که خانه ی آیدین و سحر دعوتیم.

خلاصه که ویکند عجیبی بود و پر فشار اما نکته های درستی داشت که باید حسابی خودم را بابتشون دریابم و البته تو هم باید چنین کنی و قرار شد بیشتر از همیشه متوجه ی سلامت زندگی و روح آن باشیم.
 

۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

ضبط در استودیو


دیروز بلاخره شاخ غول شکست و من بعد از اینکه تو رفتی سر کار رفتم کتابخانه و تا عصر نشستم و درس خواندم. اما بعد از ماهها درس خواندن نشانم داد که خیلی خیلی کار دارم تا بتوانم برگردم روی فرم و کلا بعد از چند ساعت تنها نزدیک به ۱۰ صفحه خواندم و کمتر از ۳ صفحه نوشتم.

تو هم که حوصله ی رفتن دانشگاه نداشتی بعد از اینکه بنا به رسم چهارشنبه ها کار را تا ظهر ادامه دادی رفتی اپیلاسیون این نوبت را کردی و خلاصه بعد از برگشتن بهم زنگ زدی و من هم از کتابخانه آمدم و دوتایی رفتیم کرما و کمی نشستیم و قهوه و چایی خوردیم و برگشتیم خانه.

امروز اما از آنجایی که برای ضبط بخشهایی از برنامه ی آیکات و کارهای مازیار و بقیه ی آهنگسازهای گروه از بی بی سی آمده بودند قرار بود مازیار همراه با نجلا بیایند دنبال من که برای ضبط برویم استودیو. خلاصه با اینکه اصلا راضی نبودم و صبح هم بهت گفتم اشتباه کردم که قبول کردم چون این کار حوزه و فضای من نیست و تا همانجایی که کرده بودم هم کافی بود اما بعد از رسیدن به استودیو و دیدن موقعیت کار و آمدن کوارتت زهی با لباسهای کاملا نامناسب و معمولی مازیار را قانع کردم که آنچه که در نهایت در قاب تلویزون نقش خواهد بست بیش از هر چیز به یک جوک بی مزه شبیه خواهد شد و مخاطب فکر می کنه که این چهار کانادایی با آن لباسها و این دو ایرانی با لباسهای رسمی در یک فضای کاملا کوچک و بسته که اجازه ی حرکت هم نداریم تنها قصدی که دارند مزحک و مسخره کردن شعر شاملوست که در واقع مزحکه کردن خودمان خواهد شد. خلاصه که قرار شد بخشی را که ضبط شد تنها دکلمه بدون تصویر کنم.

تو هم بعد از اینکه روز بدو بدوی کاری- که از این بانک به آن بانک رفتن بوده- را تمام کردی سریع آمدی خانه که به مهمانی عصرانه ی ریک و بانا برویم. من که اصلا حال و حوصله نداشتم و تمایلی به رفتن با پیشنهاد تو- که تنها بخاطر حال خودم بود- ماندم خانه و کمی فروید برای کلاسهای فردا خواندم که هنوز کلی مانده. تو هم دو ساعتی رفتی و تازه برگشتی. گویا جمع جالبی بوده البته چند مشنگ مثل خود بانا هم بودند اما در مجموع آدمهای جالب هم کم نبودند.

باید قبل از خواب به آمریکا زنگ بزنیم که تنکس گوینگ هست و مامان و مادر احتمالا پیش هم هستند. فردا شب هم فرانک که از لندن آمده و امروز درگیر کار ضبط برای برنامه اش بود مهمان ماست و شنبه هم محمدرضا و همسرش که از لس آنجلس برای کنفرانس آمده اند مهمان شام ما در خانه خواهند بود و دوشنبه شب هم با اینکه روز کاری و در هفته هست خانه ی آیدین و سحر دعوتیم چون آندریا فردایش تعطیله و تنها آن شب می تواند بیاید.

آیدا هم چند دقیقه ی پیش بهت زنگ زد که نامه ی دادگاهش آمده و هفته ی آینده برای چند روز کانادا میاد و از تو خواسته که هرطور شده روز دادگاهش برای ترجمه و کمک همراهش بری. حالا فردا باید با لیز صحبت کنی و ببینه که امکانش هست یا نه.

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

نتظیم تقویمها


جز اینکه تو دوشنبه و امروز از ۸ صبح رفتی سر کار و بعد از ۶ برگشتی خانه. جز اینکه کارت خیلی سنگین و فشرده شده، جز اینکه من تمام مدت در این دو روز وقت تلف کردم و کارهایی کردم که حتی در شرایط خواب روی تخت بیمارستان هم کار بیهوده و تنها به غایت اتلاف وقت قابل دفاع هست. جز همین روزمرگی که بدجوری مثل خوره به جونم افتاده و خودم از هر خوره ای بدتر شدم هیچ چیز دیگه ندارم برای نوشتن به عنوان *کارها* در این روزها.

بعد از ظهر امروز مقل دیروز از خانه زدم بیرون. تا بی ام وی رفتن و بعد کرما و کمی مجله و روزنامه دیدن و وقت تلف کردن و هیچ.

امروز بعد از کار قرار داشتیم با هم بشینیم جایی و کمی حرف بزنیم. تو آمدی از ایستگاه بلور بیرون و با هم رفتیم کافه بالزاک و یک ساعتی بیشتر نشستیم و تو گفتی از اینکه باید به فکر آینده ات باشی به معنی اینکه این کار تمام برنامه ها و امیدها و خواسته هایت از خودت را به باد نسیان نسپارد. خیلی خوب و روشن حرف زدی و خیلی امیدوارمان کردی. کارت سخت و پرفشار است اما بهت ایده می دهد و گفتی که امروز داشتی تقویم تام را تا پایان سال ۲۰۱۴ تنظیم می کردی. مسافرت ها و ملاقات ها و ... و همین داستان زنگی را در گوش و جانت به صدا در آورده که ما کجای کاریم.

اتفاقا دیشب هم یک ساعتی را راجع به آینده و اینکه می توانیم و یا می خواهیم بچه دار شویم حرف زدیم و بیشتر به این نتیجه می رسیم که بنا به شرایط خود و خانواده هامون خیلی شدنی نیست. شاید بعدها پشیمان شویم اما نمی دانیم که چگونه می توانیم در این لحظه امکانات لازم را فراهم کنیم و شرایط را تا حد اولیه مهیا. جز این دو مورد حرف زدن های مهم هیچ کار دیگری نکردم. چند برگی از فصلی که بدیو درباره ی دیالکتیک منفی آدورنو را نوشته خواندم و هیچ.

فردا هم ۲۱ هست. همین. ۲۱ نوامبر ۱۲.

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه


یکشنبه شبه، خونه مون را تمیز کرده ایم، شمع ها را روشن کرده ایم و داریم موزیک گوش می کنیم و تو رمان نام من سرخ از پاموک را به انگلیسی می خوانی و من هم مجلاتی را که مامان و بابات لطف کرده و از طریق مهناز به دستم رساندند و امروز بعد از اینکه برگشتیم خانه از عصر نشستم پای آنها تا حالا را می خوانم. بخارا، نگاه نو، مهرنامه و اندیشه پویا که خصوصا آخری برایم خیلی جذاب بود خبر از سرگرم شدنم تا مدتها می دهند.

دیشب اولین مهمانهای خانه ی جدیدمون را داشتیم. ریک و بانا که برایمان خانه مبارکی دستگاه تایپ آنتیک و قدیمی شون را آورده بودند. حالا باید یک میز مناسب برایش بگیریم و بگذاریمش زیر آباژور کنار کتابخانه. خانه مون خیلی زیبا شده و هم دیشب آنها و هم امروز صبح که مهناز یک دقیقه آمد داخل تا مجلات و یکی دو چیزی که مامانت داده بود را بیاورد دید و گفت.

اما از جمعه شروع کنم که با کلاسهایم و کار تو گذشت و روز خوبی بود. کلی برگه برای تصحیح تحویل گرفتم و آمدم خانه. جا انداختن متن فروید هم برای بچه ها خیلی انرژی گرفت. تو هم خسته از سر کار رسیدی خانه در حالی که داشتی از ساعتی قبل با مامانت حرف می زدی که کلی شاکی و داغون بود از دست بابات. شب را با شراب و پنیر و کمی فیلم دیدن و زود خوابیدن به شنبه رساندیم که تو صبحش قرار آرایشگاه با پگاه داشتی و من هم بعد از اینکه با تو در ایستگاه خداحافظی کردم رفتم کرما و کمی روزنامه ها را ورق زدم و کمی راه رفتم تا بی ام وی و کتابها را نگاهی کردم و تا برگشتم خانه تو هم رسیده بودی. شام و کیک تولدی برای ریک درست کردی و آنها هم سر ساعت ۷ آمدند و تا ۱۱ دور هم نشستیم و از آرنت و فروید تا فیلم مستر و لینکلن حرف زدیم و انتخابات آمریکا و شب خیلی خوبی شد. بابت خورش فسنجونی که درست کرده بودی که داشتند خودشان را میزدند. کیک تولد ریک هم آنقدر خوب شده بود که بانا ازت خواست برای تولدش آن را درست کنی.

امروز هم کارت تشکری که گذاشته بود پشت در حکایت از این داشت که چقدر آنها هم بهشون خوش گذشته و بانا نوشته بود که ریک بعد از مدتها صبح که از خواب بیدار شد خیلی سر حال بود و بانا خیلی از این بابت خوشحاله. روی دستگاه تایپی که برامون آورده اند نوشته ی بسیار زیبایی را گذاشته اند که در آخر می آورم.

امروز صبح هم با مهناز و نادر و آریا قرار داشتیم که برای صبحانه- و در واقع بابت تشکر از زحماتی که بهشون داده ایم- ببریمشون هات هاوس. قبل از ده آمدند دنبالمان و بعد از اینکه من رفتم پایین و مهناز آمد بالا تا خانه را ببینه و بسته ی از ایران آمده را تحویل بده مجسمه ی مادر و دختری که همدیگر را بغل کرده اند و مامانت با اشک و گریه برای تو خریده بود را بهت داد و گویا تو هم حسابی اشکت در آمده بود.

خلاصه خیلی از صبحانه خوششان آمده بود و آریا هم با گروه موزیک آنجا حسابی سرگرم شده بود و ما هم بلاخره موفق شدیم این کار را که از مدتها قبل می خواستیم بکنیم عملی کنیم و تشکری کرده باشیم.

بعد از اینکه آنها رفتند سمت ماشین و خانه شان من و تو کمی پیاده راه رفتیم در هوای عالی و شگفت انگیز نوامبر که باور کردنی نیست از بس که معتدل و خوب شده و رنگ و بوی زمستان را نداره و برگشتیم خانه. ساعت نزدیک ۳ بود که دیگه نشستم پای مجلات و تو هم به کارهای خودت رسیدی و باز هم با مامانت که هم دیروز مفصل با بابا و مامانت تلفنی حرف زده بودیم امروز حرف زدیم که تشکر کنیم و خوشحالش کنیم از خوشحالیمون بابت مجلات و مجسمه. جز یک ساعتی که بابت تمیز کردن خانه گذاشتیم تا الان که نزدیک ۸ شب هست من با مجلاتم و تو هم داری کتاب می خوانی.

خلاصه که همه چیز عالی و خوبه و به قول تو زیبای و آرامش خانه ی جدید خیلی بهمون روحیه داده و باید که شروع کنیم. و اینبار واقعا شروع کنیم.

کلی درس و کار عقب افتاده داریم. تو که کار هم می کنی و من هم که باید برگه ها را تصحیح کنم و پنج شنبه هم قراره برای یک ضبط تلویزونی از کار مازیار که از برنامه ای از انگلیس آمده اند بروم و خبری از درس نیست و چهارشنبه هم بخاطر تری باید برم سر کلاسش و جمعه هم کلاس خودم هست و خلاصه کمتر از دو هفته با پایان نوامبر مانده و هیچ کاری نکرده ام. اما باید این زیبایی و انرژی و آرامش را به کار مفید تبدیل کنم و کنیم و نمی خواهم به خودم و خودمان بدهکار بمانم.
 
وقتشه این را خوب می دانم.

اما نوشته ی ریک و بانا برای ما روی دستگاه تایپی که برامون آورده اند:
May your words be heard, understood & followed
and the sweetest of your spirit be multipled   
 

۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

شاستاکوویچ بعد از بنیامین


صبح پنج شنبه بسیار خنک اما همچنان گرم- به نسبت آنچه که باید در نوامبر باشد- در کرما نشسته ام و تو هم که باید امروز ساعت ۸ صبح سر کار می بودی تازه الان رسیده ای و با اینکه خیلی روی فرم نبودی اما گفتی که باید بروی و به سلامتی رفتی. دیروز هم نصف روز کار کردی و از آنجا برای پرزنتیشن مقاله ی بینامین در درس تری راهی دانشگاه شدی و شب که رسیدی هم با هم رفتیم کنسرت.

مقاله ات گویا خیلی خوب ارائه شد و هم تری و هم بچه ها خیلی تشکر کرده بودند. بعد از اینکه آماده اش کردم و سه شنبه شب برایت ایمیل کردم دیگه نرسیده بودی بخوانیش و توی قطار به سمت دانشگاه نگاهی بهش انداخته بودی. اما همت کردی و همان سه شنبه شب خود مقاله را به فارسی- با اینکه کلا با ترجمه خواندن راحت نیستی به نسبت متن اصلی- خواندی و می دانستی استدلال بنیامین چیست. بعد از اینکه از دانشگاه رسیدی خانه با اینکه خیلی خسته بودی اما چون دوست داشتی که بلیط TSO را که برای قطعاتی از بتهوون و شاستاکوویچ گرفته بودیم و می دانستی که من دوست دارم بخصوص این کار شاستاکوویچ- یعنی اپرای شماره ۱۲ که برای انقلاب و لنین البته با ارعاب ساخته بوده- گوش بدم گفتی که حالش را داریم و بریم. فشار داستان البته امروز صبح بهت آمد که دیگه توان زودتر بیدار شدن و سر کار رفتن را نداشتی چون قبل از خواب لیز بهت تکست زد که امروز نیم ساعت زودتر بیا. البته در کنار این خواسته خیلی بابت فایلی که برایش درست کرده بودی تشکر کرده بود و گفته بود عالی بوده. خلاصه این داستان در کنار پرزنتیشن خوب بهت روحیه داده بود اما به هر حال حسابی خسته بودی.

من هم که کار بخصوصی نکردم جز اتلاف وقت و دیدن بازی ایران با ازبکستان در تهران که به قول اینها  Not surprisingly ایران بازی را باخت. اما امروز با اینکه قرار بود استارت کار لویناس را بزنم اما باز هم با بی برنامگی و البته تنبلی تصمیم گرفتم متون کلاس فردا را اول بخوانم که دو متن اساسی از فروید هست و حتی شاید بعدش هم کمی بنیامین بخوانم. فکر کنم که بهتره که متن پرزنتیشن دو هفته ی بعد تو را که مقاله ی آخر بنیامین یعنی تزهایی درباره ی تاریخ هست را درست کنم. به هر حال روحیه ام خوبه اما هنوز مشکل فرار از تکلیف و درس و کار را به شدت دارم. کنسرت دیشب هم خوب بود و سه قطعه در نزدیک به دو ساعت نواخته شد از بتهوون، شاستاکوویچ و یک قطعه ی کوتاه از آهنگ سازی کانادایی که در ۳۹ سالگی درگذشته به اسم مرکوری از کبک.

 

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

قصه گو


از دیروز که کار در بخش جدید را بصورت کاملا جدی شروع کرده ای حتی فرصت نهار خوردن هم نداری و تماسهای ما هم به یکدیگر به یکی دو تماس در طول روز محدود شده. خودت هم خیلی از این فشار بی وقفه یکه خورده ای و متوجه شده ای که اینطوری تقریبا هیچ توانی برایت نمی ماند که سر شب که می رسی خانه هیچ کاری کنی. دیروز که برگشتی خانه بهت گفتم نگران متن پرزنتیشن مقاله ی این هفته ی بنیامین- مقاله ی قصه گو را باید ارائه کنی- نباش و خلاصه قرار شد من مقاله را بخوانم و برایت متنی نسبتا جامع و ساده آماده کنم تا از رویش بخوانی و شر یکی از دو پرزنتیشن این ترم درس تری را بکنی. این شد که امروز صبح با هم از خانه رفتیم بیرون. تو رفتی سر کار و من کرما تا مقاله را بخوانم. الان که رسیده ام خانه ساعت دو نیم هست و باید شروع کنم به خلاصه نویسی و آماده کردن متن تا امشب و فردا- که باز هم باید صبح بروی سر کار و ظهر بری دانشگاه- بخوانی و آماده ی ارائه شوی.

دیشب از آنجایی که سر درد داشتی نیامدی پایین اما من رفتم و نیم ساعتی بعد از یک ماه ورزش کردم که کاملا بدنم افت کرده بود. جالب اینکه هر دو هم دو سه کیلو اضافه کرده ایم در این مدت. شب هم نشستیم و فیلم یک حبه قند را دیدیم که قرار بود نماینده ی سینمای ایران در اسکار امسال باشه. با اینکه به اصرار من ما سینمای ایران را بطور دیدن یکی دو فیلم شاخص که در سال تولید می شود دنبال می کنیم اما هر بار که فیلم جدیدتر را می بینیم دریغمان بیشتر می شود. واقعا نمی دانم این سطح نازل و کیفیت پایین و ظاهر احمقانه ی روشنفکری توخالی کالاهای فرهنگی در جریان مسلط فکری- فرهنگی ایران تا کجا می تواند این شتاب را حفظ کند. مسلما گونه هایی استثنایی هر از چند گاهی این طرف و آن طرف پیدا می شود اما امان از این جریان غالب و مسلط.

قبل از خواب هم با آمریکا اسکایپ کردیم و خانه را نشان مامان و مادر دادیم و کمی سر به سرشان گذاشتم تا حال مادر کمی بهتر بشه.
 

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

طالع اگر مدد کند


یکشنبه شب هست و داریم برای هفته ی جدید آماده میشیم. برای برانچ با آیدین و سحر رفتیم بیرون که تا برگشتیم خانه ساعت از ۳ گذشته بود. بعد از آن تو با خاله فریبا اسکایپ و با مامانت که برگشته بود تهران تلفنی حرف زدی و من هم دو ساعتی را با رسول اسکایپ کردم که خوب بود. تو هم مدتی بود که باهاش حرف نزده بودی و خلاصه با اینکه تمام روز به این کارها گذشت اما بد نبود. رسول گفت که خانه ی خوبی بطور اتفاقی پیدا کرده- در واقع اتاقی در یکی از همین خانه های دولتی که خوب و مناسب هست- و زبان فرانسه را دنبال نمی کنه و گفت که سام هم اقامت کانادا را گرفته و به زودی اینجاها پیداش میشه.

مامانت و خاله فریبا هم از جهانگیر برای تو گفتند و تو هم با مامانت بعد از اینکه دیروز من کلی با تو و خودش حرف زدم و پیشنهاد دادم که اوضاع را از این وضعیت آچمز شده در دبی خارج کنید حرف زدی و مامانت هم موافق بود و گفت حتی بابات هم حرفی نداره. بچه آنجا گیر کرده. درس که نمی خوانه و اهلش هم نیست و شاید نزدیک به ۲۰۰ هزار دلار توی این ۸ سال هزینه ی دانشگاهش و زبانش شده و هنوز به اندازه ی دو ترم هم درس پاس نکرده. روحیه اش خرابه و اعتماد به نفسش هم بدتر از قبل شده. به تو گفتم که نباید بیش از این از آینده و تصمیمی که می خواد بگیره ترسوندش و این متاسفانه کاری است که بابات خیلی می کنه. حالا هم که آه در بساط نیست و به قول خودش بیش از دو ماه هست که بدون ویزا آنجا گرفتار شده چون نه پول دانشگاه و ثبت نام هست و نه پولی برای گذران زندگی.

اما ما. قراره که به سلامتی تو از فردا بطور رسمی کار در بخش جدید را شروع کنی. من هم اگر همه چیز دست به دست هم بده و طالع اگر مدد کند و هفت صورت فلکی قمرهاشون در عقرب نروند و از همه مهمتر پایین تنه ی محترم اجازه دهند کار مقاله ی لویناس را شروع کنم که اشر در واقع منتظره که این هفته تحویلش دهم و برنامه ی اینجانب اینه که یک ماه دیگه این کار را بکنم.

خلاصه که ببینیم چه گلی به سر خودمون و زندگی مون خواهیم زد. فردا ۱۲/۱۱/۱۲ هست و برنامه ی بنده این هست که تا یک ماه دیگه یعنی ۱۲.۱۲.۱۲ که تاریخ مخصوص قرن هست این کار را به سر انجام رسانده باشم.


۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

شب و روز به یاد ماندنی 10.11.12 و تولد دوباره ی اینجا


جمعه از ۵ صبح بیدار شدم تا متون درسی که باید سرکلاس بدهم را آماده کنم و تو هم بابت استرسی که داشتی از روز اول کاری که قرار بود از چند ساعت بعدش شروع بشه خوابت نبرد. البته کف چوبی این آپارتمان هم سر و صدای راه رفتن را کاملا انعکاس میده و نمی دانم از دوشنبه که می خواهم به سلامتی دوباره صبحها زود بیدار بشم چه کار باید بکنم که دایم باعث بیداری تو نشوم.

به هر حال دیروز تقریبا با هم از در خارج شدیم. تو رفتی سر کار و من هم زودتر رفتم دانشگاه تا هم به قرارم با یکی دوتا از شاگردهایم برسم و هم مدارک شرک را تحویل بدم. خلاصه که بعد از کمی تغییرات- بنا به گفته ی جودیت- یکی دو صفحه را دوباره پرینت گرفتم و قبل از کلاس به سلامتی تحویل دادم رفت. البته خیلی نباید امیدی به امسال داشت- شاید اصلا هیچ امیدی- چون به نسبت کارهای بقیه ی بچه ها و طبیعتا سال اولی بودنم کارم خیلی خام و نپخته هست.

اما از کار تو بگویم که روز خوبی را داشتی و بخصوص با کادو و کارت تشکر زیبایی که مریایم از طرف خودش و کلی برایت آورده بود خیلی هم روز اول دلنشین تر شد. یک دستبند نقره که دست الا هم نمونه اش را دیده بودیم کادویی است که برایت گرفته اند. از این مدلهایی است که بابت هر اتفاق با یاد ماندنی یک مهره ی و سمبل کوچک و زیبا در حلقه اش می اندازی. خلاصه که این دستبند با یک توپ نقره ای کوچک بهش خیلی در کنار کارتی که برایت آورده بودند و دعاهای قشنگ و تشکری که بابت چند ماه گذشته و کار بسیار موثری که در آن بخش کرده بودی روز اول را حسابی به یاد ماندی کرد. جالب اینکه لیز هم بهت گفته که می دانم پشت سرم خیلی حرف می زنند اما می خواهم بهت بگویم که یکی از دلایلش اینه که من خیلی جوانم و تمام زندگی تام زیر دست من هست و حسادت بخش عمده ای از این حرفهاست که حتما تا حدودی هم درست می گوید. به هر حال برای نهار وقتی خودش و تام رفته بودند بیرون که به میتینگ شون برسند برای تو هم نهار مفصلی از رستوارن گرفته بودند و آورده بودند. جالب اینکه لیز هم بهت گفته بوده که از ذوقش که تو قرار بوده از امروز بروی در بخش اون از سحر دیگه خوابش نبرده.

بعد از کلاسهایم با آیدین که آمده بود مدارکش را تحویل دهد تا سمت خانه با ماشینش برگشتیم. اتفاقا حرفهایمان درباره ی تز دکتری و اشر و دانشگاه یورک و چند نکته راجع به هایدگر که برایش گفتم باعث شد یک ساعتی هم بیشتر در ماشین بشینیم و حرفهایمان را ادامه دهیم. در همین احوال بود که فیاض هم برایش تکست زد که فردا شب دور هم بابت تحویل مدارک شرک جمع شویم. اما از آنجا که من و تو از هفته ی پیش قرار گذاشتیم که با آیدین و سحر یکشنبه صبح بریم بیرون گفتم ما را برای فردا شب در نظر نگیر. خلاصه که حرفهامون به این سمت رفت که علاوه بر اینکه باید از مزیت نسبی- و البته کوچک و کم اهمیت- متعلق به فرهنگ دیگری بودن در موضوع تزمون استفاده کنیم اما باید حواسمان باشد که گرفتار این حوزه نشویم.

بعد از اینکه رسیدم خانه و از آنجایی که تو هنوز نرسیدی بعد از چند هفته غیبت در کلاس پیانو تمرینهای لازم را بکنی و سر درد هم داشتی بی خیال رفتن شدی و طبق قرار قبلی رفتیم شام دو نفری بیرون تا با هم جشن خانه و کار جدید را بگیریم. تو که حسابی تپپ زدی و خلاصه من هم به گفته ی تو لباسهای بهترم را پوشیدم و اتفاقا دم در تاکسی گرفتیم و با تاکسی هم برگشتیم- که البته از بس مسیر کوتاه بود روی هم رفته شد ۲۰ دلار در حالیکه هر توکن نزدیک ۳ هست- شب بسیار زیبا و قشنگی را در مرکاتو داشتیم و پیتزا و پاستا و شراب با دو ساعتی حرفهای قشنگ زدن شب عالی را رقم زدیم.

صبح که بیدار شدم بهت گفتم بعد از بیش از ۲ سال زندگی در کانادا این اولین بار بود که با تاکسی رفتیم جایی و برگشتیم. گفتم که چند روز پیش هم یادم به آن روزی افتاد که بابت جریمه نشدن ماشین بعد از اینکه با مامانم سه نفری رفتیم کتابخانه ی شهر بدو بدو رفتم به محلی که ماشین را پارک کرده بودم و تو و مامانم را نگران کردم. گفتم وقت تجدید نظر در برخی چیزهاست. به محیط زیست و مصرف بی رویه ی انرژی فکر می کنم و مثل سابق عمل می کنم اما باید درست و دقیقتر عمل کنم.

خلاصه که الان که ساعت ۲ بعد از ظهر شنبه ای سرد و ابری است بعد از اینکه صبح کمی با مامانت و جهانگیر و خاله سوری در دبی اسکایپ کردیم برای خرید لامپ و پا دری رفتیم کندین تایر و البته قبلش رفتیم کافه ی کتابخانه ی مرجع تورنتو به اسم کافه بالزاک که تازه باز شده و در مسیر بود و یک ساعتی نشستیم و قهوه و چای گرفتیم و گپ زدیم و راجع به درس و آینده حرف زدیم و بعد از خرید آمدیم خانه و قراره ویکند مفیدی را داشته باشیم.

اما جمله ی آخر را می خواهم به این تاریخ جالب که جشن تولد روزها وکارهاست اختصاص دهم. امروز که ۱۰.۱۱.۱۲ هست نه تنها به شکل عجیبی تکرار نشدنی است که تولد چهارسالگی اینجاست که داستان یکی از زیباترین زندگی ها را در دل خود ثبت خواهد کرد. تولد دوباره ی اینجا که نشانی بر عشق جاودان ماست.
 

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

اولین تلاش ها


از صبح که با هم از در رفتیم بیرون و تو رفتی سر کار و من کرما تا همین الان که ساعت نزدیک ۱۰ شب هست درگیر کامل کردن رفرنسها و فرمهای شرک بودم. البته داستان سابمیت کردن هم که طبق معمول همیشه به لطف و با تمام خستگی که از کار داشتی به همت تو شد.

خلاصه که تمام شد اما راستش را بخواهی هیچ کدام امید چندانی نداریم. چون هم بار اول هست و هم کار خیلی خام هست و هم فیدبک کم و تقریبا هیچ فیدبک و کامنتی نگرفتم تا کار را بهتر کنم. به هر حال به قول همه سال اولی ها شانسی ندارند. خلاصه که فردا باید تحویل جودیت بدهم و جالب اینکه با اینکه قرار بود مدتها قبل مقاله ی درس لویناس را تحویل بدم و نمره اش را هم پیشاپیش گرفتم- اتفاقا متوجه شدم که آیدین هم همین کار را کرده- اما هنوز هیچ کار مقدماتی هم برایش نکرده ام.

تو هم که به سلامتی از فردا وارد بخش و پست جدید خودت خواهی شد. همه سر کار حسابی توی دلت را خالی کرده اند که لیز آدم سخت و عوضی هست و کمتر کسی بیشتر از ۳ ماه تونسته باهاش دوام بیاره. من که به تو و پشتکار و تعهدت ایمان دارم و می دانم هر چقدر هم که اولش سخت باشه اما اصطلاحا کار را مال خودت می کنی و همانطور که امروز مریام بهت گفته هیچ جای نگرانی نیست و تو خودت با با شرایط و محیط جدید وفق خواهی داد. البته نمی تونم از گفتن این هم بگذرم که خودت هم حسابی نگران شده ای و حق هم داری اما می دانیم که در مدت کوتاهی همه چیز به روال در میاد.

دیشب مامانم زنگ زد و گفت که بخاطر اینترنت امیر خط تلفن گرفته اند و کارت گرفته بود و خلاصه بابت نتیجه ی انتخابات آمریکا که خیلی خوشحال بود حرف زد. امروز هم به تو سر کار زنگ زده و باهات حرف زده و احوالپرسی کرده.

چند روزی هست که خیلی به فکر داریوش میفتم. باید باهاش تماس بگیرم. بلاخره سالها زحمت ما و من را کشیده- با هر اشتباه و کم کاری که بابت کم عقلی اش داشت- و دوست ندارم که اینگونه از زندگی و دایره ی خاطرات هم پاک شویم.

فردا روز اول ترینینگ و تمرین توست که اتفاقا کاری که در حاشیه باید بکنی آشنا شدن با کلکسیون ساعتهای تام هست که لیز بهت گفته حتی بعضی هاشون را نمی داند چطور باید تنظیم کرد. الان هم داری یک پوشه و زونکن بزرگ و پر از اطلاعاتی را می خوانی که باید خیلی زود بهشون مسلط بشی.

شب قراره زود بخوابیم چون هم من کلاس دارم برای تدریس و هم تو باید نیم ساعت زودتر بروی.
 

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

انتخابات آمریکا


داری پرینتری که خریده ایم را راه اندازی می کنی و من هم که از صبح بیکار و البته سرماخورده و خسته خانه بودم تا عصر که رفتم سلمانی نشسته ام جلوی تلویزیون و دارم برنامه های تلویزیونی را می بینم که از نتایج همزمان انتخابات آمریکا خبر می دهند.

برنامه ی فردا اما اینه که تو میری دانشگاه کلاس خسته کننده ی تری که قسمت دوم کتاب کسوف عقل هورکهایمر *در ظاهر* قراره که مورد بحث قرار بگیره و البته احتمالا از همه چی حرف میشه جز کتاب هورکهایمر مادر مرده. من هم می خواهم بمانم خانه و روی پروپوزالم کار کنم.

کلاس آلمانی که امشب داشتم را مثل دو هفته ی گذشته نرفتم ونمی دانم کلا این ترم را که تا هفته ی بعد ادامه داره خواهم رفت یا نه. خیلی عقب افتاده ام و البته اصلا هم دوست نداشتم این ترم را. باید کار کنم و خودم بیشتر درس بخوانم.

اما خانه که کلی انرژی بخش و زیبا شده هنوز کمی کارهای جزیی داره اما بعیده که دیگه نیاز به کار زیاد داشته باشه.

تو هم که رسما کار در بخشی که این چند ماه داشتی فردا تمام میشه اما خواسته اند که پنج شنبه و جمعه را هم بروی تا هم به آپریل و کوین که تازه آمده اند و اتفاقا خیلی هم ازت انرژی می گیرند تا بفهمند چه خبره کمک کنی و هم جمعه به سلامتی بری دفتر خودت و با لیز کار کنی و البته لپ تاپی که بهت داده اند- که روزهایی که نمیری و خانه ای و ویکندها هم در صورت لزوم براشون کار کنی- را تمرین کنی.


۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

زیباترین خانه جهان


فقط یک جمله: دوشنبه ساعت ۱۲ و چهارده دقیقه ی صبح در واقع سه شنبه هست. تمیزکاری و چیدن خانه جدید تمام شد. از جارو و طی و گردگیری گرفته تا چیدن کتابها. مبارک مان باشد به سلامتی. این زیباترین آشیان و منزل جهان است چون به نوز عشق ما و گرمای خنده ی تو روشن و زنده است. مبارکمان باشد به امید خدا.

روز ششم نوامبر را شروع میکنیم کهد روز ششم آفرینش مان باشد. به امید افقهای روشن.

در ضمن،

فردا در ضمن بین رامنی و اوباما هم یکی میره لا دست باباش.

۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

La vida breve


بعد از اینکه هنوز کارهای خانه تمام نشده و تمام دیروز و امروز را به این کارها گذرانده ایم و فردا هم کلی کار دیگه داریم، بعد از اینکه مگان پروپوزالی که با اعمال نظرات اشر و دیوید برایش فرستاده بودم کاملا به اشتباه تصحیح کرده و کلا تمام نقاط قوت کار را به اسم تکرار زده و اسامی که آورده بودم- از آدورنو و لویناس و بدیو گرفته تا هانتینگتون و فوکویاما و سید قطب- حذف کرده و مجبور شدم دوباره برایش یک ایمیل بلند بزنم و توضیح بدم که چرا اینها مهم هست و باید باشه، بعد از اینکه با کلی خستگی همت کردیم و رفتیم سالن روی تامپسون تا اپرای اسپانیایی La vida breve را ببینیم، تنها چیزی که دارم که بنویسم اینه که عجب اپرا و عحب موسیقی بی نظیری بود. بعد از مدتها از درون احساس شعف و شادی موسیقیایی که به ندرت پیش میاد برای هر دومون تجربه شد و عالی بود. در یک کلام بی نظیر.

کلا خودم را بابت این طور درگیر حاشیه ها شدن و خوردن *جانک فود* روحی و جسمی خیلی شماتت کردم. تمام ریتمهای اشعار لورکا، نرودا و تمام داستانهای اسپانیایی که خوانده بودم جلو چشمم حرکت کردند و از دورن صدایم کردند که چقدر از خودم و هنر و همه چیز دور افتاده ام.

خلاصه که در یک کلام باید تجدید نظر جدی کرد.

دوباره یک روز تمام به آی کیا



شنبه بعد از ظهر هست و ما تازه جداگانه و از مسیر متفاوتی آمده ایم خانه. داستان اینطوری شد که تمام پنج شنبه را به بستن وسایل آی کیا گذراندم و جمعه صبح که قرار بود کارهای کتابخانه و مرتب کردن کتابها را تمام کنم و تو هم سرکار نمی رفتی و قرار بود بشینی پای نوشتن مقاله ی درس دموکراسی که از سال پیش مانده بعد از صبحانه که برای اولین مرتبه پشت کانتر-بار آشپزخانه خوردیم متوجه شدیم که از نظر اندازه صندلی ها و ارتفاعی که با سطح میز داریم خیلی نامیزان و ناراحت هستیم. این شد که بعد از بحث و گفتگو به این نتیجه رسیدیم که اینطوری نمی تونیم ماهها و سالها غذا پشت چنین میز و صندلی میل (!) کنیم. خلاصه بعد از اینکه تو در سایت ای کیا چک مجددی کردی متوجه شدیم که بهمون اشتباهی صندلی بزرگترها را داده اند که ۱۱ سانت بلندتر هست و واقعا نشستن روی چنین صندلی با این ارتفاع میز کار نشدنی هست. خلاصه که تمام برنامه های ویکندمون بهم خورد و مجبور شدیم این مشکل را فیکس و حل کنیم.

این شد که بعد از کمی دنبال ماشین گشتن برای یک روز با کمپانی ایویس یک ماشین رزور کردیم و رفتیم روبروی کرما که ماشین را بگیریم و خلاصه از ساعت یک بعد از ظهر تا ده شب رفتیم دنبال کارهامون و از آنجایی که ماشین کمی گران بود سعی کردیم تمام کارها را انجام دهیم. آی کیا رفتیم و صندلی ها را عوض کردیم و البته ۵۰۰ دلار دیگه هم خرج کردیم، با اینکه خیلی کاری در کاستکو نداشتیم اما آنجا هم رفتیم و کمی خریدهای لازم را کردیم و سوپر زمانی و تواضع رفتیم و جالب اینکه برای خرید *هت رک* تا آن یکی فروشگاه ای کیا هم رفتیم که دیگه خارج از شهر محسوب میشد اما به رفتنش می ارزید. تا رسیدیم خانه من صندلی های جدید را بستم- که دیگه به غلط کردن افتاده بودم- و تو هم آشپزخانه را مرتب کردی.

هنوز کارهای خانه تمام نشده اما تا آخر این ویکند باید کارها را تمام کنیم و فردا باید بشینیم سر درس. همین الان داشتی می گفتی که تا خاک خانه را نگیریم و گردگیری نکنیم نمیشه نشست سر درس که کاملا هم درست میگی.

امشب اما تو بلیط یک اپرای اسپانیایی از قبل گرفته بودی که فکر می کردیم کارهای خانه تمام شده اما فعلا که هنوز کلی کار هست و البته اپرا هم سر جاش. خلاصه که باید کارها را تمام کنیم و باید بجنبیم که زودتر استارت زندگی را بزنیم به امید خدا.
   

۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

سوپرایز اکتبر


در حالیکه اصطلاح سوپرایز اکتبر برای انتخاباتا آمریکا به کار میره من از این واژه برای انجام دادن هیچ کار مفیدی در طول این ماه برای خودم استفاده می کنم.

اما حالا که دارم این اعتراف تلخ را می کنم و در حالیکه ساعت تنها دقایقی را به پایان این ماه نشان می دهد می خواهم به خودم و در واقع تو و زندگی مون قول بدم که از ماه جدید تجدید نظری اساسی در این حال بکنم.

اکتبر در حال تمام شدن هست و نوامبر از راه میرسه. خانه ی جدیدمون خیلی احساس خوبی به هر دومون داده و می خواهم عمق این حال و هوا را بیشتر و ماندگارتر کنم.


۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

آرزوهای بزرگ


در حالی که دستها و بدن هر دومون حسابی درد می کنه و کف دستهامون باد کرده صبح زود بیدار شدیم و تو رفتی سر کار و من هم بعد از اینکه کمی وسایل و اسباب ها را جابجا کردم آمده ام آپارتمان قبلی که دیشب تا حدود ۱۲ شب داشتم جارو و طی میزدم و تو هم آشپزخانه اش را تمیز می کردی تا از اینترنتمون که هنوز این طرف وصل هست و قراره یکی از راجرز بیاد و انتقالش بده آن طرف استفاده کنم. بعد از ظهر هم که به سلامتی قراره از آژانس بیایند و کلید اینجا را تحویل بگیرند.

خانه ی خوبی بود. اولا که در شرایطی که فکر نمی کردیم جای مناسبی بابت نداشتن کردیت و آشنا گیر بیاریم اینجا را پیدا کردیم و طرف هم بابت نوشته های من در اپن دموکراسی و نامه ی اسکالرشیپ دانشگاه اینجا را بهمون داد. بعد از دو سال و سه ماهی که اینجا بودیم در حال حاضر هر دو دانشجوی دکتری هستیم و تو کار دایم و خوبی داری و من کمی آلمانی یاد گرفته ام و از همه مهمتر روی پای خودمان زندگی مون را شکل داده ایم و از خانواده هامون- بخصوص من- داریم حمایت مالی هم می کنیم.

بهترین آرزوها را برای آپارتمان جدید دارم: سلامتی و آرامش و سعادت با دل خوش و لب خندان و امید و آروزهای قشنگ و دیدن روزهای به مراتب بهتر برای مردم و خصوصا مردم ایران و سوریه و ستم دیدگان در همه جا.

آرزو می کنم هر دو دکتراهای بسیار موفقی بگیریم و کارهای بزرگی کنیم و در انسانی تر شدن محیط پیرامون و فضای عمومی شاخص عمل کنیم. آرزو می کنم که همانطور که تا کنون رو به جلو بوده ایم باز هم باشیم و بیشتر و بهتر و دقیقتر عمل کنیم. آرزو می کنم که از اشتباهات و خطاهای گذشته درس بگیریم و پلی روی تجربه های ناتمام بزنیم. آرزو می کنم که خصوصا من هم دست از این تنبلی و کرختی مفرط بر دارم و تا فرصت تمام نشده و خودم تمام نشده ام کارهای ناتمام را تمام  کنم.

آروز می کنم که همه ی دوستان و آشنایان و فامیل و اطرافیان از ما و ما از آنها خوش و آسوده باشیم.

آرزو می کنم همانطور و بسیار بیشتر از آنچه که تا کنون بوده است خداوند نظر خیرش را به تو و من داشته باشد.

آروز می کنم خانواده هامون مشکلات و گرفتاری هایشان بسیار تخفیف یابد و مامان و بابات و جهانگیر هر چه سریعتر به این سمت راهی شوند.

و اما

آرزوی سلامتی تو و خودم و حفظ عشق زیبا و آتشین مون را دارم.
آرزوی خنده های قشنگ تو که مستدام باشد و دلهای خوش هر دومون را.
آرزوی جهش ها و پرشهای بلندتر.
آرزوی حال خوش.
آرزوی قدر عافیت دانستن.
آرزوی آرامش و سعادت و سلامتی که داریم و می خواهیم دهه ها و دهه ها و دهه ها داشته باشیم بهتر و بیشتر و عمیقتر.
آرزوی آرزوهای بزرگتر.
درس و کار و زبان و نوشتن و خواندن و یادگرفتن و یاد دادن و یاد گرفتن و یاد گرفتن.
آرزوی تجربه های ناب.
تجربه های یکه و زیبا و یگانه و یکتا.
آرزوی حفظ تمام این زیبایی های زندگی زیبامون و بیشتر کردنشان با دانستن قدرشان.
آرزوی بر آورده شدن اکثر قریب به اتفاق آرزوهامون.
آرزوی لذت از داشته ها و آرزوی دل آرام بابت نداشته ها و آرزوی شجاعت و دلیری برای تغییر ناملایمات.
آرزوی انسان تر بودن و شدن که تنها با عاشق ماندن و عاشق شدن امکان پذیر است.
آرزوی سالهای طولانی با سعادت و خوشی و سلامت در کنار هم بودن.
آرزوی زیباترین لحظات مان که از این خانه ی جدید وارد مرحله ای دیگر و ناب تر می شود.
آرزوی جاوادنه شدن عشق مان چنان که تا کنون چنین بوده است.
به سلامتی و سعادت.
 

۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

کلی تمیز کاری و کار عقب افتاده


دوشنبه بعد از ظهر هست و من در کرما دارم پروپوزالم را آماده می کنم تا در این طوفان وحشتناک که احتمالا در آمریکا حسابی خسارت به بار خواهد آورد و دامنه اش به اینجا هم می کشه برم دیدن اشر که داره میره مونتریال تا هم یک نگاهی به آن بندازه و هم من نامه هایم را ازش بگیرم.

تو سرکار هستی و من هم از صبح زود که با هم از در رفتیم بیرون تا ماشین را پس بدم و ساعت ۱۰ رسیدم خانه تا نیم ساعت پیش داشتم با نادر طبقه هایی که بعنوان شلف برای دیوار سالن گرفته بودیم را نصب می کردیم و کلی کلی کلی کار عقب افتاده برای تمیز کردن خانه ها دارم.

دیروز از ساعت ۱۰ با آمدن نادر شروع به اسباب کشی کردیم تا ۸ که اون رفت و ما مبل و واسیل را آورده بودیم این طرف و تو هم تمام وقتت را بابت اشتباهی حابجا کردن وسایل آشپزخانه که از آن طرف می آوردی این طرف و در کابیتنها می چیدی و مرتب می کردی هدر داده بودی و خلاصه وقتی نادر رفت من به خودم آمد دیدم حداقل چند ساعت دیگه خرده کاری و جمع آوری داریم چون تو تنها با آشپزخانه خودت را مشغول کرده بودی و هنوز هم کلی کار داشتی. با نق و غر و بدو بدو خلاصه تا تمام کردیم و همه چیز را آوردیم این طرف ساعت از ۱۲ شب گذشته بود و تا من حمام را چیدم و تمیز کردم و تو اتاق خواب را آماده ی خواب کردی و خوابیدیم شده بود نزدیک ۲. البته با حرفها و دعاهای قشنگی که کردیم و منظره ی بی نظیری که رو به خیابان خیس از باران داشتیم خیلی خوب و دلپذیر خوابیدیم.

صبح هم که من ۷ و نیم بیدار شدم و تو را بیدار کردم و یک ساعت بعد هر دو بیرون بودیم. تو سمت شرکت و من هم آن طرف شهر برای پس دادن ماشین. بعد هم که دوباره نادر با کرایه کردن یک دریل قوی آمده بود و کارها را تا الان که نزدیک ۴ بود انجام دادیم و الان هم باید برگردم خانه و کارهایم را بکنم و برم خانه ی اشر.

شب هم که تا دیر وقت باید برگردم و آن واحد را تمیز کنم و تو هم کلی کار در آشپزخانه داری و بعد هم بقیه جاها. خلاصه حسابی این هفته گیر داستان اسباب کشی هستیم اما بلاخره درست میشه و لذتش را می بریم.

برم که دیرم شده.
 

۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

اسباب کشی


شنبه شب هست و تو داری آن طرف آشپزخانه را تمیز می کنی و من هم این طرف کتابها را کارتون می کنم. دیروز بعد از اینکه کلاسها تمام شد رفتم و ماشین گرفتم و منتظر ماندم تا تو به ایستگاه بزارین رسیدی و بعد تا دیر وقت در کندین تایر و ای کیا بودیم و بیش از هزار دلار خرید کردیم. یک کتابخانه و دوتا صندلی برای پیشخوان آشپزخانه و خیلی چیزهای دیگه که همگی مورد احتیاج بودند. اما خصوصا داخل ماشین جا دادن کتابخانه کلی مکافات بود و تا رسیدیم و کارها را تمام کردیم ساعت از ۱۲ گذشته بود.

دیروز با تو قرارداد سه ماهه ی کاری بستند که گویا روند استخدام دایمی در کانادا به این شکل هست که اول سه ماهه و بعد دایم- حتما به نفع کارفرما- به هر حال به سلامتی این کار داره شکل جدیدی به زندگی مون میده و بسیار در شکل گیری آن نقش خواهد داشت به امید خدا. من هم نامه های او جی اس و شرک را از دیوید گرفتم که بهم گفت نامه های خیلی خوبی نوشته اما گفت که گرفتن این اسکالرشیپها مثل بردن لاتاری هست و شانس هم خیلی دخیله.

اما امروز در یک هوای بارانی صبح به اصرار من چون ماشین داشتیم زدیم برای صبحانه بیرون و رفتیم سمت کويین شرقی و سر از کافه ی فرانسوی بونژو در آوردیم که یکبار با هم و یکبار هم با آیدین و سحر رفته بودیم. با اینکه نزدیک به نیم ساعتی معطل شدیم تا میز بگیریم اما هم صبحانه و هم حرفهایی که زدیم و نقشهای قشنگی که برای زندگی مون کشیدیم و هم باران زیبایی که بیرون می آمد همگی روحیه مون را ده برابر کرد. بعد از آنجا چون چند چیز لازم از کندین تایر می خواستیم با اصرار من که می دانستم چقدر تو را خوشحال میکنه رفتیم آن سمت شهر نزدیک همان آی کیا و چند گلدان قشنگ برای خانه ی جدید گرفتیم. خریدهامون را هم کردیم و تا رسیدیم خانه ساعت ۴ عصر بود. از وقتی آمدیم هم داریم کار می کنیم تا فردا که نادر برای کمک بابت بردن اسباب های بزرگتر میاد کاراهای خرده ریز تمام شده باشه. اما خیلی خیلی عقبیم. دلیلش هم واضحه. علاوه بر رنگ کردن که تا امروز هم طول کشید و بی حالی هر دو و سرماخوردگی من، از آنجایی که فکر می کردیم که همین واحد بغل هست کارها را جدی نگرفتم- چون تو خیلی دلواپس بودی اما من بی خیال- و به هر حال فکر نکردیم که اسباب کشی اسباب کشی هست.

ساعت نزدیک ۱۰ شب هست اما خوشحالیم و داریم جلو می بریم. جالب اینکه بانا از ما خوشحالتر و هیجان زده تر هست. به اصرار بانا- که واقعا دستش هم درد نکنه- تانکر آب گرم را دیروز عوض کرده اند و دیشب هم که آمدیم تا وسایل را ببریم دیدیم که در خانه گل گذاشته.

خلاصه که گل و گلدان و باران و رنگ شرابی زیبا و عشق و حال در خانه جدید در انتظارمون هست و زندگی جدید کلی حال و انرژی و روحیه بهمون داده و میده.
به سلامتی.
 

۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

دوباره نویسی


جمعه صبح هست و تو داری کارهایت را می کنی که بری سر کار و من هم دارم آماده ی رفتن به دانشگاه میشم که دو تا کلاس دارم و برای اولین بار متنی که امروز باید درس بدهم را هنوز نخوانده ام. این چند روز گذشته بابت سرماخوردگی دایم خانه بودم و هیچ کاری نکردم و حتی گوته هم نرفتم.

دیشب تو چند ساعتی بعد از اینکه از کار برگشتی در آپارتمانی که آخر هفته به سلامتی بهش اسباب کشی می کنیم کار کردی و من هم در رنگ کردن دیوارها کمک کردم. امروز هم با اینکه کلی در دو روز آینده کار داریم اما قرار شد که عصر ماشین کرایه کنم تا با هم برویم ای کیا و خریدهایی که لازم داریم را بکنیم تا در طول هفته ی آتی نصبشان کنم.

خلاصه که علیرغم مریضی و بی حالی کلی کار داریم و کلی درس عقب افتاده اما به سلامتی داریم به خانه ای می رویم که خوش یمنی و خوش قدمی اش را از همان ابتدا نشان داده. از کار تو گرفته که دیروز همه ی همکارانت بهت تبریک می گفتند تا شکل گرفتن برنامه هامون. تمام دیروز را برای دوباره نویسی پروپزالم وقت گذاشتم و هنوز تمام نشده. با اینکه دیوید بهم گفت که عالیه و اشر یکی دوتا توصیه برای بهتر کردنش کرد اما نقدهای یوناس- پسری که در دانشگاه تورنتو هست و با هم در گوته همکلاس هستیم- نشانم داد که باید برای روشن کردن برخی از مفاهیم بیشتر کار کنم. هر چند در اساس نقدهای یوناس اغلب یک سویه و اشتباه بود و لحنش هم در جاهایی زننده اما در جواب ایمیلش که برایم نوشته بود احتمالا از من متنفر شدی نوشتم که چقدر ممنون زحمتی که کشیده هستم و چقدر این کار را در سایه ی دوستی و مهر می بینم که واقعا هم همینگونه هست.

۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

یکی از بزرگترین اتفاقات زندگی ساز


این پست را مثل تمامی پست های قبلی تنها و تنها به افتخار تو اینجا میگذارم و البته این یکی را با افتخار به تو و به خودم بابت همسر تو بودن. امروز با اینکه بخاطر سرماخوردگی و بی حالی از خانه تکان نخوردم و تمام روز را خانه بودم یکی از مهمترین روزهای زندگی خودمان نه تنها در کانادا که در تمام دوران مشترکمون می دانم.

تو با همت و تلاشی که همیشه داشتی و داری و به لطف خدا و کمک میریام و بخصوص خود الیزابت که بهش لیز میگن کار دایمی و اساسی- که میریام بهت گفته بود اگر حامله نبود خودش برای این کار آپلای می کرده و نزدیک به صد نفر هم آپلای کرده اند- در شرکت را گرفتی.

حالا میشوی دستیار لیز که خودش معاون کل تام شوارتز هست که از جمله مهمترین چهرههای اقتصادی این کشور محسوب میشه. داستان از این قرار شد که بعد از اینکه بطور اتفاقی- و هالیوودی همانطور که قبلا نوشته بودم- لیز تو را روز پنج شنبه می بینه و به قول خودش عین داستانهای عاشقانه از آن طرف سالن متوجه ی تو میشه و بعد از اینکه درباره ی تو از کلی و میریام که رده شون ده برابر پایین تر از اون هست می پرسه و آنها هم کلی از تو تعریف می کنند تصمیم می گیره که تو را به عنوان منشی و دستیار خودش معرفی کنه و به همین دلیل بعد از اینکه امروز با مدیر کل منابع انسانی شرکت مصاحبه کردی آخر وقت با خود تام حرف زدی که معمولا در ماه کمتر پیش میاد که در شهر باشه و اتفاقا از فردا هم به مدت یک ماه به اروپا و آمریکا میره. تام هم برخلاف انتظار خود لیز در کمتر از ده دقیقه به تو و لیز تبریک میگه و خلاصه کار را گرفتی. مبارکمون باشه.

به گفته ی میریام این کار به غیر از تاثیرش در رزومه و در آمد به مراتب بیشترش تو را با آدمهای در ارتباط قرار میده که از جمله ی مهمترین چهرههای افتصادی کانادا هستند. اتفاقا تام هم همین را بهت گفته و از تو خواسته که کاملا نسبت به این موضوع آگاه باشی. جالب اینکه لیز هم گفته در همین هفته ۸ هزار دلاری که شرکت کاریابی کوانتم بابت تو خواسته را خواهند داد. همین یک نمونه نشان دهنده ی تفاوت کار هست.

بعد از اینکه این خبر را بهم دادی گفتم از خوشحالی دیگه توی خونه بند نمیشم و قرار شد همدیگر را در کرما ببینیم. تا رسیدی شده بود ۶ و نیم و یک ساعتی نشستیم و تو با جزییات برایم شرح ماوقع را دادی. نکته ای که هر دو بهش اذعان داریم درستی حرفی است که میریام بهت زده که از دوستانش گفته که سالهاست با داشتن دکترا دنبال حداقل حقوق در دانشگاهها دارند TA می کنند و بهت گفته که این کار نه تنها رزمه ساز که زندگی ساز هست. بهت گفتم که اتفاقا اگر درست کار کنیم و بخصوص من درست و به قول تو مثل تعهد رسمی کار کنم و درس بخوانم با پشتوانه ای که چنین کاری بهمون میده می توان به آکادمیک شدن امیدوار بود.

خلاصه که هنوز جابجا نشده قدم های خیر داره بیش از پیش از راه میرسه. به امید روزهای روشن آینده و به امید درست زندگی کردن و از امکاناتمون برای بهتر شدن زندگی خودمان، خانوادههامون و اطرافیان و هر کسی که می توانیم کاری برایش کنیم استفاده کنیم.

عجب روز و قدم بزرگی! مبارک مون باشه عشق من.