۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

خبر خوش


یکشنبه اول نوامبر یعنی 1.11 هست و ساعت دقیقا 12 ظهره. همین الان امدم دانشگاه تا بشینم کمی درس بخوانم. تو و مامانت هم تا اینجا امدید و از اینجا هم رفتید سمت برادوی برای گرفتن عکس با حجاب برای عدم سوء پیشینه. دیشب ایمیلی از دفتر دامتس آمد که خدا را شکر مصاحبه ی سرویس امنیتی را به سلامت پشت سر گذاشته ایم و مدارک پزشکیمون آمده. خب! یک نفس راحت. البته امیدوارم همه چیز به خوبی پیش بره.

حالا باید برای "پلیس چک" اینحا و ایران اقدام کنیم. مال اینجا یک هفته طول میکشه و مال ایران طبق اعلام سفارت حداقل 4 ماه در حالی که کلا شش هفته بهمون وقت دادن. به قول تو حالا باید بیفتیم دنبال این کار و بدو بدوی این داستان را داشته باشیم. اما خیلی خیلی خبر خوشحال کننده ای بود. بلاخره این مرحله گذشت و به نظرم داریم به سمت شکل دادن زندگی از حالت موقت و دانشجویی به حالت دایمی تری حرکت می کنیم. البته تا همینجاش هم عالی و بسیار خوب بوده.

خلاصه زنگ زدیم ایران و با بابات حرف زدیم و گفت برامون سعی می کنه پیگیری کنه. شبنم و مجتبی، ناصر و بیتا میگن شاید بهتر باشه برید ایران تا سریعتر کارهاتون بشه اما خانواده ها و خودمون خیلی عقلانی نمی دونیم این کار را بخصوص با شرایط درسی که الان داریم. من گزارش سالانه ام را پیش رو دارم و تو هم کارت را. مادر هم خیلی خوشحال شد اما گفت باز هم باید هفت هشت ماه صبر کنم.

اما از این دو سه روز بگم. جمعه شب من و تو رفتیم سینما و از فیلمش خوشمون آمد. فکر کنم بحران تحصیلات داره برای انگلیس خیلی جدی میشه. البته تو این چند وقت گذشته که در اخبار آمده بود که تمایل به درس خواندن در دانشگاه در انگلیس به شدت رو به کاهشه. بعدش با مامانت رفتیم رستوران کوپر و مامانت که گشنه اش بود و از استخر آمده بود گفت میل به شام داره. من و تو با هم یک غذا گرفتیم و مامانت هم برای خودش یکی. من هم تو سالن و هم با شام آبجو خوردم و کمی آخر شب زیادی شکمم بالا آمده بود. برگشتنی رفتیم بار مالبوگ - سر کوچه مون - و کمی به گروهی که آنشب امده بود انجا و برنامه اجرا می کرد گوش دادیم و ساعت از 12 گذشته بود که خانه آمدیم. شب هالوین بود و ملت با لباسهای عجیب و غریب، اما اکثرا جالب، تو خیابون بودند. این همسایه های روبرویی ما هم - که همگی جوان هستند و بخصوص دختره در طبقه ی بالا روزهای ویکند با صدای محله پر کن به سانفرانسیسکو میره که همه در جریان قرار می گیرند - مهمونی بزرگی داشتند که تا دم صبح بکوب و داد و فریاد بود.

شنبه قبل از اینکه برای صبحانه بریم کمپس تو ایمیلت را چک کردی که دیدی از دفتر دامتس ایمیل آمده که سفارت کانادا جواب داده که نامه ی درخواست بعدی را داده اند. خیلی واضح نبود یعنی چه. البته اصل ایمیل واضح نبود و خود دامتس هم توضیحی نداده بود. به هر حال گفتیم اینکه که نوشتن در پروسه هست خبر خوبیه اما تو گفتی ممکنه باز هم تو زا برای مصاحبه بخوان. خلاصه قرار شد اولین روز کاری آنجا تماس بگیریم و ببینیم چه خبره.

بعد از صبحانه رفتیم با مترو و اتوبوس به "بندای بیچ" تا از نمایشکاه مجسمه های کنار ساحل دیدن کنیم و عکس بگیریم. بعضی از مجسمه ها خیلی جالب و بدیع بودند. بعضی هم خیلی ایده های تکراری داشتند. برای ما که بعد از یکسال دوباره آمده بودیم انجا جالب بود. نمایشگاه سال پیش را با اندرو رفتیم و امسال با مامانت. چند ساعتی پیاده روی بالای صخره های کنار ساحل و دیدن اقیانوس و اسن آثار هنری در یک هوای دلپذیر خیلی بهمون مزه داد. تا برگشتیم خانه دیگه غروب شده بود. کمی خرید کردیم و من فیلم "اشباح گویا" را گرفتم که داستانی در حاشیه ی زندگی فرانسیسکو گویا داشت و قشنگ بود بخصوص داستان اعتراف زیر شکنجه اش داستان امروزه ی ما بود. دور هم نشستیم و می نوشیدیم و کراکت و پنیر خوردیم و از فیلم لذت بردیم. قبلش به بیتا زنگ زدیم تا ببینیم امتحان ایلتس را چطور داده که گفت از قبل راضی کننده تر بوده اما فکر نمی کنه بتونه نمره بیاره. شب قبلش هم بهش زنگ زدیم که روحیه بدیم اما خیلی اهل این داستان نیست و من هم بخصوص بیشتر بخاطر ناصر و روحیه به اون دادن پیگیر داستان بودم. به هر حال بهشون گفتیم برن و این نمایشگاه را ببینند.

امروز اونها رفته اند انجا و قرار شده برای شام امشب بیان خانه ی ما. مامانت برای تشکر از ناصر که اینقدر برای لپ تابش وقت گذاشته دوست داشت کاری کنه که من گفتم براشون استیک مخصوص خودش را درست کنه و قرار شده که این کار را امشب بکنه.

دیشب همانطور که اولش نوشتم، قبل از اینکه بخوابیم تو ایمیل دوم را از دفتر دامتس در کانادا گرفتی که نوشته خلاصه خبر خوب و شما رفتید برای مرحله ی پایانی. حالا باید ببینیم چطور می تونیم این وقت را تمدید کنیم. ضمن اینکه احتمالا داستان رفتن نیوزلندمون هم با توچه با اینکه سفارت پاسپورتها را میگیره منتفی بشه. اما فعلا مهمترن مسئله تمدید این زمان و جلو انداختن این پروسه ی احمقانه ی 4 تا 6 ماهه ی استعلام از پلیس ایرانه.
قبل از خواب تو گفتی که روز قبل جواب سئوالت از دفتر مهاجرت استرالیا هم اومده بوده و تو نخواسته بودی به من بگی تا یک موقع تمرکزم از روی تزم منحرف نشه. و جواب طرف این بوده که علیرغم اینکه یک سال کار کرده ای اما هنوز هم امکان اقدام برای اینحا وجود نداره و احتمالا تنها راه همون اتمام دکترا و ... هست و این یعنی باز هم چند سال الافی. اما با توجه به این داستان کانادا حالا خیالمون راحتتره. هر چند که به عیر از پیگیری کارهای اداری احمقانه داشتان درسمون مسئله ی اساسیه که البته فعلا به میمنت این خوشی مسکوت می مونه.
خب! به نظر می رسه که داره درست میره جلو - امیدوارم و امیدوار.

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

لپ تاب بازی


جمعه 30 اکتبر و ساعت نزدیکای 5 عصره. تا الان داشتم با تو چت می کردم تا برای امشب که تو دوست داری بریم کمی خوش بگذرونیم برنامه ای بذارم. قرار شد بریم سینما فیلم An Education و بعدش هم مامانت که می خواد بره استخر بیاد دم سینما و سه تایی بریم یه بار- رستوران جدید که هنوز نمی دونیم کجاس اما تو محل خودمون.

این هفته اصلا درسی نخوندم. بیشتر به شیطنت و بازی در اینترنت گذشت. البته با ناصر دو روز تمام وقت برای جا به جا کردن برنامه های لپ تاب خودم و تو کردیم تا من تابم را به مامانت بدم، مال تو را من بردارم - که الان دارم باهاش می نویسم - و این لپ تاب نو را که با پول دانشگاه خریدم بدم به تو. خلاصه اینکه ناصر خیلی زحمت کشید و وقتش را برای این کارای ما گذاشت.

امروز هم آمدم نهار را با تو خوردم که ساندویچ مرغی بود که تو صبح درست کردی اما نونش بیات شده بود. دیشب بعد از مدتها - تو که گفتی برای اولین بار بعد از تحویل تزت - با هم نشستیم و می نوشیدیم و اهنگ گوش کردیم و کمی این فضای از دست رفته را در غیاب مامانت که رفته بود استخر احیاء کردیم. خیلی به هر دومون چسبید. آره! راست گفتی که بعد از ماهها کمی ریلکس کردیم.

فردا آخرین روز اکتبره و این ماه هم به سرعت گذشت و من هیچ دستاورد درسی و کاری نداشتم. تنها یک مقاله و قرار با آنت برای توتوری در ترم بعد به احتمال زیاد. راستی تو هم با مایکل قرار گذاشتی و با یکی دو نفر دیگه هم برای توتوری ترم بعد صحبت کردی امیدوارم بتونی اسکالرشیپ بگیری و درست را شروع کنی.

چند شب پیش هم که مطابق معمول این جند وقته حال و حوصله ای نداشتم و علاوه بر بد قلقی کمی هم عصبی رفتار می کردم تو آخر شب تو اتاق بعد از اینکه من اصرار کردم که چرا ناراحتی بهم گفتی که با مامانت کمی بد برخورد می کنم. در لحظه قبول کردم. راست می گفتی. البته خودت و مامانت - اینطور که بعد از اینکه بهش گفتم من برنامه هام بهم ریخته و رو فرم نیستم و ازش معذرت خواستم - گفتین که نه کاملا متوجه ی این حالت غیر معمول من شده اید و ناراحت نیستید. بلافاصله سعی کردم خودم را رو فرم بیاورم.
هیچ مرگیم نیست. خوشی زده زیر دلم. واسه ی همین سریع درستش کردم و باید بشینم سر درس و کار تا حالم بهتر بشه.

دیروز که فرم Annual Report سالانه ی دانشگاهیم را پر می کردم تا برای گروه و دانشکده بفرستم دیدم که بعد از یک سال عوض اینکه حداقل دو فصل تز نوشته باشم و کارهام را تقریبا تمام کرده باشم تازه می خوام شروع کنم. یک سال به یللی تللی گذشت. دیگه وقت ندارم و باید یک فکر اساسی کنم.

امروز تو راه هم به تو گفتم باید این دعوتنامه های کاری را برای آینده و رزومه هامون جواب بدیم - تازه اگه قبول بشیم - فارغ از اینکه ممکنه کجا و کدام شهر باشن. اگه برای بچه هایی که از شهر های دور افتاده و کوچک به تهران - که به نظرم یکی از مزخرفترین شهر های جهانه - برای دانشگاه و کار می آمدند و براشون بالای شهر و پایین شهر و ... فرقی نمی کرد و کار و درس را می چسبیدند تا ارام آرام پیش برن، برای ما هم اینجا اینطوره. اگه برای کسی مثل کارل پاور یا نیک ملپس رفتن به داروین یا پرت به نسبت زندگی در سیدنی خنده دار و غیر ممکن باشه برای ما داستان این چیزها نیست. ما باید خیلی خیلی تلاش کنیم تا شاید بخت این را داشته باشیم که یک روزی دیده بشیم. تازه وقتی دیده بشی هم معلوم نیست اوضاع بهتر بشه. به هر حال مثل همیشه فقط حرفهای خوب می زنم. دریغ از عمل.

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

خواب در کارتن


دوشنبه شب ساعت 8 و 21 دقیقه هست و من در دانشگاه هستم و تو با مامانت رفتین سینما فیلم جولی و جولیا اگه اسمش را اشتباه نکنم. من هم با اینکه برای امدن بلیط داشتم اما ترجیح دادم بمانم و کمی درس بخوانم. این چند روز گذشته که خیلی درسی نخوندم و فکر می کردم که امروز این کتابی که دستم هست را تمام می کنم که باز هم اینطور نشد. کتاب سایمون تورمی هست به اسم Making sense of tyranny که کتاب خوبیه و هم به کار درس و تزم میاد و هم برای این مقاله ای که قراره با ناصر بنویسم مفیده. به هر حال جمعه و شنبه و یکشنبه را چندان درسی نواندم و امروز هم راضی نبودم.

جمعه که بعد از دانشگاه رفتیم با هم خانه و شب زود خوابیدیم تا صبح سر حال بیدارشیم و بریم محل امتحان ایلتس تو. شنبه با اینکه تو راضی نبودی اما نتونستم بعد از اینکه تو را رساندم برگردم و برم دانشگاه بشینم و تا تو برای نهار بیای پیش من. من پیاده رفتم تا گلیب که خیلی راهی هم نبود و کمی در کافه ی فرانسوی انجا نشستم و کتابم را خواندم و بعدش هم رفتم و برای اولین بار سر فرصت وقت گذاشتم و یکی دو ساعتی را در کتابفروشی های انجا چرخیدم. تا تو بهم بعد از امتحانت زنگ زدی و گفتی تا ساعت 4 باید صبر کنی تا نوبت امتحان شفاهی بشه. امدی تا برادوی و با هم نهاری خوردیم و چون هر دو خسته بودیم کمی نشستیم و بعدش باز برگشتیم محل امتحان و نیم ساعتی صبر کردم تا تو آمدی و باز رفتیم برادوی برای شب و شام خرید کنیم.

شب قرار بود شبنم و مجتبی که چند ماه پیش رفته بودیم خانه شان بیان. مامانت دلمه درست کرد و تو ته چین. آنها هم با کمی تاخیر ساعت 8 آمدند و تا رفتند نزدیک یک صبح بود. تازه بعد از اینکه برگشتیم من خانه را جارو زدم و تو هم گردگیری کردی و شام را درست کردی و خلاصه خیلی خسته بودیم اما بد نبود بخصوص فکر کنم برای مامانت که این مدت خیلی سرش بجز کامپیوتر به چیز دیگه ای گرم نبوده. بعد از انکه رفتند من ظرفها را شستم و تو هم جمع و جور کردی و تا خوابیدیم دیگه نصف شب شده بود.

یکشنبه هم بعد از اینکه بیدار شدیم و زنگ زدیم امریکا و بعد از مدتها با مامان و مادر حرف زدیم برای صبحانه رفتیم اول به محل تازه ای که دو هفته ی پیش سر راه به شنبه بازار دیده بودیم و به نظرمان جالب امد. اما جا نداشت و تصمیم گرفتیم برگردیم و بریم دندی. تو راه یکی دو جا دم در بنگاه های مسکن ایستادیم و قیمتهای استودیوها را نگاه کردیم. مامانت خیلی ناراحته از اینکه ما بخواهیم جامون را عوض کنیم و از یک اتاق خوابه بریم تو استودیو. البته برای خودمان هم شاید خیلی راحت نباشه بخصوص اینکه وسایلمون احتمالا جا نشه اما اگه تو فقط برای پول دانشگاه اسکالرشیپ بگیری اینکار را باید بکنیم و بد هم نیست. به هر حال مامانت راضی نیست و میگه باید به دنبال رفاه بیشتر باشین. فکر کنم کمی هم تحت تاثیر زندگی و حرفهای شبنم و شوهرش شب قبل بود که به سلامتی خانه خریده اند و با یک وام نیم میلیون دلاری و نیم میلیون دلار هم پیش یک خانه ی 4 اتاق خوابه گرفته اند. به هر حال زندگی ما با امثال آنها از هر نظر متفاوته. هم نگاه و مسیرمون و هم تعریف و امکاناتمون. خلاصه اینکه مامانت گفت اگه اینجوره خب آدم حتی می تونه بره تو کارتن و تو خیابون هم کارتن خوابی کنه. به هر حال خیلی دستگیرش نمیشه که چرا ما می خواهیم این کار را بکنیم.

بعد از صبحانه با اینکه من کیف و نهارم را برداشته بودم و می خواستم بیام دانشگاه از آنجایی که تو دوست داشتی با هم باشیم گفتم میام خانه و درسم را می خونم. بارانی هم گرفته بود که بعد از مدتها تو خیابون از شدت آب و رگبار نمیشد راحت راه رفت. امدیم خانه و من درسم را خواندم، مامانت فیس بوک بازی کرد و تو هم که قرار بود این ویکند بشینی و فرمهای بابات اینا را برای کبک پر کنی رفتی اول حموم و بعد هم نشستی پای فرمها. بعد از نهار که تو از مایه ی ته چین دوباره ته چین درست کردی و با بابات و ایران حرف زدیم من برای اینکه مامانت می خواست با شرکت صحبت کنه رفتم دوباره کافه دندی با کتابم و نشستم جند ساعتی را درس خوندم.

غروب بود که به تو زنگ زدم و تو گفتی فرمها تموم شده و گفتم بیا حالا که بارون قطع شده بریم کمی راه بریم. مامانت هنوز داشت با تلفن حرف میزد. آمدی و رفتیم تو پارک نزدیک خانه که کارل و جنیفر را دیدیم. کارل توتور من در درس جان در ترم اول بود و جنیفر هم دو هفته ی پیش توی دانشگاه UNSW در کنفرانسمون دیده بودیم. البته قبلا در مهانی خانه ی جان با هم دیده بودیمشون. از قبل قرار بود برای نهار دور هم جمع شیم. کمی با هم گپ زدیم و قرار شد بعد از اینکه جنیفر از ترکیه و کنفرانسی که داره میره برگرده دور هم جمع شیم.

شب هم نشستیم و فیلم تاجر ونیزی را با بازی آل پاچینو دیدیم و نسبتا زود خوابیدیم. امروز هم هوا علاوه بر سر شدن حسابی بارانی بود. البته فکر نکنم الان دیگه بارانی باشه. به هر حال ساعت نزدیکه 9 هست و الانه که تو برسی خانه و ببینی من هنوز نیامده ام و نگرانم بشی. بهتره جمع کنم و بیام خانه زودتر برسم پیش تو.

فقط خواستم تاکید کنم که چقدر دوستت دارم. عزیزترینم. نگران ایلتس هم نباش. تو که نخونده کارت عالیه. همونطور که ممتحن امتحان شفاهی بهت گفته بود اصلا نمی تونه از لهجه ات تشخیص بده که غیر انگلیسی زبان باشی. برای قسمت رایتینگ هم نگران نباش به هر حال اگه نشد باز باید امتحان بدی البته این بار تمرین کرده.

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

عجب شروعی


ساعت نزدیکه 8 شبه و من در دانشگاه هستم تا نه تنها تمام روز که شب را هم به بطالت بگذرانم. واقعا که چه شروعی داشتم. یک روز به بطالت محض. کمی دیدن برنامه ی 90. کمی بازی با اینترنت. کمی با لپ تاب ور رفتن. کمی در فیشر بازی کردن. کمی کپی گرفتن برای یک روزی که شاید همت کنم و درس بخوانم و ... . همه و همه نمونه ی جامع از تلاش تام برای کشتن یک روز مفید بودند.

تنها کار مفیدم این بود که امدم و با تو نهار خوردم و بعد هم بلافاصله با هم رفتیم بانک در برادوی برای گرفتن صورتحساب برای سفارت نیوزلند. دو تا فیلم هم گرفتم تا به خودم بابت این همه زحمت و درس خواندن استراحت فرهنگی هم برای شب داده باشم. خلاصه اینکه آفتابه و لنگ هفت دست شد.

حالا هم بهتره جمع کنم و بیام خونه تا لااقل بعد از اینکه کمی دیرتر خواستم بیام تا تو کمی تست ایلتس تمرین کنی پیشت باشم. عجب شروعی واقعا.

امروز صبح در اخبار دیدم که یکی از بچه های همکلاسی در ایران را که روزنامه نگار شده بود گرفته اند. همین شد بهانه ی مشوش شدن خاطر و "بهانه" برای درس نخواندن و ... . یک چت مفطل با تو درباره ی آدمها و بخشی از قشر روشنفکر کردم که بهتره برای اولین بار قبول کنم اگر واژه ی "تماشاگر نما" یک واژه ی کاملا مهمل و بی معنیه این "روشنفکر نما" حداقل به یک بخش واقعی توان دلالت داره. به هر حال هم راجع به روشنفکران و هم نیمه روشنفکران و هم روشنفکر نمایان با تو یک چت نیم ساعته کردم و گفتم که چقدر باید از امکانات و موقعیتهامون از برای خودمون و هم به نمایندگی از صدها ایرانی با استعدادتر و مشتاق تر از ما که شانس و بخت این امکانات را نداشته اند استفاده ی بهینه کنیم و البته معیار پرواز و سطح تعامل را نه با شرایط افراد داخلی که با افقهای فکری اصیلتر بسنجیم.

همیشه به تو و خودم گفته ام که آدم واقعا باید سعادتمند باشه تا دشمنان خوشفکر و دانا داشته باشه. چون تنها - یا حداقل یکی از شرایط - رشد همینه.

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

اسمت از لیست جا افتاده بود


گفتم عجب روزیه امروزها!

و عجیب روزی بود امروز. 21 اکتبر. بعد از اینکه پست قبل را نوشتم هنوز نشسته بودم یر درس که تو ایمیل زدی که آفر و پذیرش دکترات از دانشگاه سیدنی آمده اما برای اسکالرشیپ گفته اند که پرونده ات به موقع دستشون نرسیده. البته تو خودت همیت کرده بودی و پاشدی بودی رفته بودی از سر کار طبقه ی پایین "اینترنشنال آفیس" و سئوال کرده بودی که خب من آفرم را گرفته ام کی جواب اسکالرشیپها میاد؟ آنها هم گفته بودند که چون آرت فکالتی مدارکت را دیر فرستاده امکان بررسی برای امسال را نداری و باید برای سال بعد اقدام کنی.

خلاصه پای تلفن زدی زیر گریه. البته برای ما صد در صد نبود که حتما بهت اسکالرشیپ میدن اما دیگه اینکه تاخیر باعث این بشه که اساسا پرونده ات برای پنل تصمیم گیرنده به دلیل تاخیر آرت فکالتی نرفته باشه خیلی سنگین بود. اول گفتم بذار میام پیشت. اما تا آمدم بیورن بهت زنگ زدم که بیا بریم آرت فکالتی و ببینیم این اشکال از کجا و چه کسی ناشی شده. گفتی ولش کن من اصلا از این آرت فکالتی بدم آمده از بس که چندباره که با زندگی و سرنوشت من بازی کرده اند. گفتم بیا بریم و امدی.

آخر ترمه و آموزش خیلی شلوغه بلاخره "جاش" که مسئوله امد و بعد از کمی پیگیری بهمون گفت که اینترنشنال آفیس اشتباه کرده و ما پرونده ات را کمتر از یک هفته نگه داشتیم و برای خودشون فرستاده ایم. حالا من پیگیری می کنم اما کاری از دست ما برنمیاد. اگه اشتباه از تو نباشه و دلیل این تاخیر به تو برنگرده انها باید پاسخگو باشن. لابلای حرفهاش یک لحظه گفت که شاید کاری بشه کرد و هنوز همه چیز تمام نشده.

از یک طرف تو گریه ات گرفته بود وقتی داشتی با جاش حرف میزدی از طرف دیگه من دنبال این بودم که هر جور شده ببینم که باید از دست کی و به کجا شکایت و پیگیری کنم. راستش خیلی سعی کردم هم تو را آرام کنم و هم ببینم بهترین راه حل چیه. اون جمله ی "شاید راهی داشته باشه" خیلی من را مصرتر کرده بود ضمن اینکه به هر حال احتمال اینکه درست بشه خیلی خیلی کم بود چون کارها را از چند هفته ی پیش کرده بودند و پرونده ها را بسته بودند. بهت گفتم بیا حالا بریم اینترنشنال آفیس تو گفتی مسئولش نیست و رفته نهار گفتم میریم میشینیم تا بیاد.

تو راه دلداریت می دادم که: شاید باید بریم کانادا، شاید بهتره ترم بعد شروع کنی و با جان کین کار کنی شاید ... و ... تو گفتی برای ترم بعد دیگه این اسکالرشیپ نیست و فقط هزینه ی دانشگاه را میدن اگه کسی شامل حال اسکالرشیپ میان ترم بشه. گفتم اگه حتی اسکالرشیپ هزینه ی دانشگاه را هم برای سال بعد بگیری باید درس بخوانی. بعد هم سعی داشتم تا ببینم که چطور میشه راهی از این اوضاع و احوال به بهتر شده حال تو پیدا کنم که واقعا هم تاثیر گذار باشه. من خودم خیلی ناراحت نشده بودم و بهت هم گفتم نمی دونم چرا دلم روشنه و بهت یادآوری می کردم که همیشه بهترین ها برای ما شده و نگران نباش. اما زمانی که گریه ی تو را دیدم بهم ریختم.

به هر حال یک آبمیوه برات گرفتم و نشستیم تا مسئول پرونده ات آمد. تا آمد گفت جاش باهاش تماس کرفته و از آنجایی که این خطا توشط آنها صورت گرفته با رئیس کل این بخش طحبت کرده و قرار شده هر جور شده پرونده ات را برای نشست پنل اماده کنن و برسونن. خیلی خبر خوشحال کننده ای بود. چون به قول تو اگه ادم در رقابت با سایر متقاضیان به دلیل بهتر بودن انها شکست بخوره باید تلاش بیشتری برای اینده کنه و جای ناراحتی به این معنا نیست که بر اثر اشتباه یک بخش اصلا شانس حصور در رقابت برای گرفتن اسکالرشیپ را از دست بده.

برگشتنی از اینترنشنال آفیس که داشتی میرفتی سر کار بهت گفتم ببین این اتفاق افتاد تا تلنگری باشه برای اینکه شاید نتونستیم اسکالرشیپ را برای این ترم و امسال بگیریم. برنامه ی ما درس خواندنه بنابراین همه چیز باید حول این داستان بچرخه اگر فقط اسکالرشیپ دانشگاه را گرفتی من و تو کار می کنیم و بعد از ترم اول که من هم درسم از اینطرف تمام شده من تمام وقت کار می کنم و زندگی را با درس خواندن جلو می بریم. اگر هم که اصلا نشد اسکالرشیپ بگیری باید به گزینه های دیگه و امکان پذیر بعدی فکر کنیم. و اصلا جای ناراحتی نداره. البته تو واقعا خوب خودت را کنترل کردی اگه من بودم که خیلی خیلی ناراحت و عصبی میشدم.

بعد از اینکه برگشتم PGARC بهت زنگ زدم که بهتره به دانکن ایمیل بزنی و بگی داستان از این قراره. گفتی نه ولش کن. گفتم این کار را بکن که بعدا هم بتونی پیگیری کنی. قبول کردی و بعد از اینکه با ناصر هم حرف زدم و داستان را بهش گفتم و گفتم که حالا نمی دونم این خانمه از ترس اینکه مبادا ما شکایت کنیم امد و گفت همه چیز یک روزه درست شد یا نه واقعا کاری کرده، که اون هم گفت آره بهتره پیگیری کنید.

خلاصه بهت باز زنگ زدم که به دنی و مایکل و جاش ایمیل بزن از این دوست ها و همکارهای ریسرچ آفیس که در بخش اسکالرشیپ هستند یه پرس و جویی بکن.

داستان جالب شد. همه بعد از اینکه بهت گفته بودند اسمت اینجا نیست بعد از یک ساعت آمدند و گفتند اسمت آمده. دانکن هم بهت ایمیل زد که پیگیری کردم و اسمت قطعا رسیده. جاش هم همینطور. مایکل هم که زحمت کشیده بود و به رئیس دانشکده زنگ زده و بود و از کانال اون اقدام کرده بود و خلاصه اون هم پیگیری کرده بود و بهت ایمیل زد که خبر خوش اینکه اسمت الان برای نشست یکی دو هفته ی آینده ی پنل در لیست هست و نگران نباش.
گفتم حالا پیش خودشون میگن این بابا کی هست که همه پیگیر کارش شدن. البته همانطور که تو خودت هم به جاش گفتی و یکی از کارمندهای بخش اسکالرشیپ ها همین را به بقیه در غیاب تو گفته بود. تو هم نمره ی ممتاز دانشکده را گرفته ای هم مقاله چاپ کرده ای هم چند کنفرانس فول رفری رفته ای و هم امتیاز یک مدرک دیگه را داری و ... . به هر حال مهم این بود که این اشتباه جبران بشه که شد و با پیگیریی که کردی و کردیم همه چیز به روال عادی خودش برگشت. حالا دیگه توکل به خدا و عشق که همه چیز با اکسیر آن درست میشه. اگه گرفتیم و گرفتی که با قدرت شروع می کنی اگه هم که نشد جاها و ترمها ی بعد. همانطور که بهت گفتم باید برای این کتابی که قراره چاپ بشه و تو هم می خواهی فصلی برایش بنویسی و اگر امکانش را داشتی چاپش کنی و مقاله نوشتن و چاپ کردن و خلاصه کار کردن و کار کردن خودت و خودمون را آماده کنیم.
به هر حال این مسیر ماست. باید آهسته و پیوسته و درست و عمیق جلو بریم.

خب این هم سومین باری بود که من تو را به آرت فکالتی بردم و کارت اصلا یک شکل دیگه پیدا کرد. دفعه ی اول ترم اولی بود که امده بودیم اینجا و بهت جوری واحدها را داده بودن که دوساله تمام می کردی. با اصرار من رفتی و حرف زدی و واحدهای اصلی را گرفتی و یک ساله تمام شد. دفعه ی دوم که همینجا هم ثبته وقتی بود که به اصرار من برای گرفتن کارت دانشجویی جدید امدی و دیدی که کترین اشتباه کرده و باید ظرف شش هفته تزت را تمام کنی. امروز هم که از همه مهمتر بود دفعه ی سوم. امیدوارم این هم به بهترین نحوه نتیجه بده و خدا کنه که اسکالرشیپ تمام بگیری.
امیدوارم. امیدوار به سحر عشق.


پرواز در سطح بالاتر


چهارشنبه 21 اکتبر. همه چیز برای استارت یک روز و دوره ی عالی آماده است. من هم می خوام که کمی جبران مافات کنم. صبح باز هم وقتی که به هزینه هایی که بابات یک ترم اضافه درس خواندنم - به دلیل بی برنامه گی و تنبلی و کمی کار و البته جریانات ایران - به زندگیمون اضافه می کنم ناراحت و از دست خودم شاکی بودم، تو بهم یاد آوری کردی که باید از این موقعیت که به هر حال اینطوری پیش آمده بهترین برداشت و استفاده را بکنم. و البته که تو درست میگش. اگه دقیق و مفید کار کنم میشه و جای نگرانی و ناراحتی باقی نمیذاره، اگر که از این موقعیت به عنوان سرمایه گذاری برای آتیه استفاده کنم.

دیشب وقتی رسیدیم در گالری که باید برنامه ی امنستی و حقوق بشر اجرا میشد، متوجه شدیم که جمعی از هنرمندان که غالبا خودشون هم با تابلو و مجسمه هاشون شرکت کرده بودن انجا هستند. اینگرید و نیکولو هم که دوندگی تمام کارها را کرده بودند و برنامه ی خوبی را تدارک دیده بودند. با مایکل مدیر امنستی و عفوبین الملل در نیوساوت ویلز آشنا شدیم و نیکولو ازمون پرسید آیا راحت هستید که تلویزیون چین که آمده برای گزارش از سخنرانی تو فیلمبرداری کنه. گفتی آره. بعد هم پرسیدند که می تونی بعدش هم مصاحبه ای بکنی باهاشون که تصمیم گرفتیم این کار را نکنیم و به همون سخنرانی اکتفا کردیم.

سخنرانیت حدود 20 دقیقه طول کشید و قرار شد بیشتر گزارسی از اوضاع و احوال و در رابطه با موضوع برنامه یعنی Dignity باشه. سخنرانی خوبی شد و حضار هم خوششون آمد و بعدش که آمدند تا با در رابطه با داستان سئوال و گفتگو کنند معلوم شد که تاثیر گذار بوده. خانم روس-استرالیایی که تابلوی قشنگی هم در نمایشگاه داشت امد و نیم ساعتی درباره ی کرامت موجودات زنده و نه فقط انسان و دلیل اینکه چرا در تابلواش گربه ها لابلای موهای زنی که او پرتره اش را کشیده هستند با من و تو صحبت کرد. برای همه داستان ایرانی های بلاگر و نقششون در این وقایع جالب بود. اینگرید هم در انتها که داشت از تو تشکر می کرد من را هم به عنوان روزنامه نگاری که جایزه برده و ... معرفی کرد.

برگشتنی در ایستگاه سنترال که برای اتوبوس ایستاده بودیم قرار شد که بریم برای نهار امروز از فرنکلین خرید کنیم که مامانت گفت من خسته ام و میرم خانه. البته ساعت نزدیک 9 شب بود. به هر حال با اینکه کلا 20 دقیقه بیشتر طول نمی کشید اون با خط 412 رفت خانه و ما هم با 423 از اینطرف رفتیم. وقتی رسیدیم خانه مامانتشت لپ تاب نشسته بود و تا ساعتی که من می خواستم بخوابم یعنی یک ساعتی بعد اصلا از جاش تکان نخورد. با اینکه تو بهش چند بار گفتی مامان بیا و پیش ما بشین - البته تو هم در آشپزخانه داشتی تدارک نهار را می دیدی - نیامد. با این فیس بوکی که اینجا برایش راه انداختی هم اون را گرفتار کردی و از خانه تکان نمی خوره و هم لپ تابه عنقریبه که نابود بشه. تنها در طول مدتی که مامانت خوابه ممکنه - تازه ممکنه - خاموش بشه. به هر حال هم باید زودتر همین لب تاپ را بهش بدم و هم باید یک فکری برای این دو ماه خورده ای که اینجا در ادامه خواهد بود بکنه. بدتر از جهانگیر شده. پاش را از خونه بیرون نمیذاره و نمیره کمی هوا بخوره و قدمی بزنه و ... .
امروز صبح هم که داشتیم با هم می آمدیم سمت دانشگاه دو نفری تو بهم گفتی که دائما داره ایمیل های بابات را چک می کنه و خیلی بابات این کارش ناراحت بودی. به هر حال این هم نحوه ی زندگی اونهاست دیگه.

و اما امروز و از امروزها را باید دریابیم. من تصمیم دارم واقعا بشینم و کار کنم. نوشتن آن مقاله ی در ستایش ترس - فارغ از اینکه شانس چاپ سیدا کنه یا نه که خیلی مایلم این شانس را داشته باشم - کمترین تاثیری که داشت بهم نشان داد - بعد از مدتها - که اگه بشینم و کار کنم و واقعا درست بخونم و فکر کنم وبنویسم می تونم از این بلاتکلیفی خودم را نجات دهم و واقعا هم برای اطرافیان و جامعه مفیدتر عمل کنم.

دیشب بهت گفتم یادته دایما بهت می گفتم باید در سطح بالاتری پرواز کنیم جالا که امکانش را داریم این سخنرانی و آن مقاله و این کنفرانس ها و ... نمونه ای از آن کار هستند.

امنستی


سه شنبه هست و ساعت 6 و ربع بعد از ظهره. من دارم بعد از به بطالت گذراندن یک روز جمع می کنم بیام در ایستگاه اتوبوس تا سوار اتوبوسی بشم که تو و مامانت از ایستگاه در خانه سوارش شدین و با هم سه نفری بریم محل برگزاری گردهمآیی "امنستی" که از جند ساعت پیش شروع شده و قراره ساعت 8 شب هم تو درباره ی کرامت انسانی و ایران سخنرانی عمومی بکنی.

البته این برنامه سالهاست که برگزار میشه و نیکولو هم مدیریتش را بر عهده داره. قرار شده که نیم ساعتی بطور خیلی صمیمانه و به دور از فشای آکادمیک در این باره سخنرانی کنی. شانس و تجربه ی خوبی خواهد بود.

من هم تمام بعد از ظهر را با فلین دوست الا گذراندم که می خواد مقاله ای درباره ی رسانه ها در ایران بنویسه و احتمالا چاپش کنه. قرار شد برای ملاقات بعدی ضبط صوت بیاره. خب! بلاخره خودم هم سوژه ی مصاحبه شدم. جالبه این منطق زندگی.

حالا بزنم برم تا دیر نشده و به شما و اتوبوس برسم. فردا می نویسم که چه کردیم و چه شد.

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

داستان یک مقاله


دوباره یک هفته تاخیر در نوشتنم ایجاد شد. البته اینبار به نظرم با هر مرتبه ی دیگه فرق داشت. دلیلش هم متمرکز شدنم برای نوشتن مقاله ام برای دانشگاه ملبورن بود. یعنی به غیر از پنج شنبه که باهم و با مامانت برای کنفرانس من و تو رفتیم دانشگاه نیوساوت ویلز تمام روزهای دیگه را اینجا بودم اما از صبح تا دیر وقت در PGARC نشسته بودم تا این مقاله را تمام کنم. یعنی سه شنبه و چهار شنبه و جمعه. شنبه و یکشنبه را هم به حواشی مقاله ام گذراندم که حالا با تفصیل بیشتری می نویسم.

سه شنبه بعد از اینکه صبح از هم جدا شدیم تا ساعت 6 که برای مراسم رونمایی از کتاب دنی به گلبوکس آمدم، نشسته بودم و داشتم می نوشتم. وقتی آمدم گلیبوکس تقریبا همه بودند. همه ی استادان. دانکن، جان و پائولین، مایکل، سیمون تورمی و آنت که سرما خورده بود و حال نداشت. آنت که من را دید گفت متوجه شده ام شما هم در نیوتاون زندگی می کنید باید با هم قرار بذاریم و یک قهوه ای بخوریم و گپی بزنیم. بعدش هم خیلی ناگهانی بهم گفت آیا برای ترم بعد "توتور" میشم یا نه؟ گفت اگه دوست داری بیا و توتور کلاس من بشو. باورم نمیشد و از این عالیتر ممکن نیست تجربه ای برای ترم بعدم پیدا کنم. امیدوارم که درنهایت هم بشه و بتونم این کار را که هرچند درآمدش خیلی دربرابر کارش چنگی به دل نمیزنه اما تجربه اش یگانه هست را بگیرم.

همان شب لنی هم گویا منتظر ما بود تا بعد از مراسم کتاب با هم بریم شام بخوریم و راجع به مقاله ی تو حرف بزنیم که من عذرخواهی کردم و گفتم که نمی تونم بیام چون کار دارم البته تو بهم گفتی که ناراحت شده اما بهش قول دادم که برای پنج شنبه شب قراری بذاریم و گفت بیاین خونه ی من براتون کاهی باربکیو می کنم. بعد از مراسم و سخنرانی برگشتم دانشگاه و ساعت 11 شب بود که آمدم خانه.

چهارشنبه هم با اینکه باید روی مقاله ی کنفرانسم کار می کردم اما وقت نداشتم و تا آخرهای شب برای مقاله ی آنتی تز داشتم دست و پا میزدم. سر شب آمدم خانه تا با هم ببینم چی کار کنیم. اما بعدش که حساب کردم دیدم نمیرسم و باید برای همین مقاله ی در ستایش ترس وقت بذارم. این شد که تا ساعت یک و خورده ای نشستم.

صبح که بیدار شدیم هر دو نشستیم و مقاله ی کنفرانسمون را آماده کردیم. من که تصمیم داشتم فقط چند نکته را یادداشت کنم و فقط حرف یزنم و نه اینکه از روی برگه ای بخوانم. تو زحمت کشیدی و پاورپوینت ها را درست کردی و سر ظهر من آمدم دانشگاه و مقاله ها را پرینت گرفتم. تو با مامانت در اتوبوس بودید که من آمدم و سه تایی رفتیم. من که اصلا تمرین نکرده بودم اما خونسرد بودم و وقتی رسیدیم ساعت یک بود و من سخنران بعدی بودم. مارک هم برای شنیدن سخنرانی من و تو آمده بود که خیلی لطف کرده بود بخصوص اینکه خودش هم فرداش باید در همین کنفرانس مقاله ارایه میداد و خیلی وقت نداشت. ضمن اینکه به طرز عجیبی استرس میگیره. به هر حال انجا با دختری ایرانی به اسم ساناز آشنا شدیم که باید در پنل تو و بعد از تو مقاله می خواند. مقاله اش درباره ی ادبیات ایرانی های نسل دوم در خارج از کشور با نگاه پسا استعماری بود. مقاله ی جالبی بود اما به نظرم ایراد فلسفی داشت و وقتی بهش اشاره کردم تایید کرد و در ادامه ی ایراد من یکی دو نفر دیگه هم چیزهایی گفتند.

مقاله ی تو و ارایه دادنت هم که عالی بود. البته تقریبا همون مقاله ی بود که در کنفرانس APSA ارایه داده بودی اما به هر حال عالی و مسلط بود. من هم بد نبودم با اینکه اشتباهاتی داشتم اما راحت بودم و به نظرم از سئوالاتی که شد و بعدش هم موقع استراحت چند نفری آمدند و چیزهایی گفتند معلوم بود که ایده اش براشون جالب بوده.

بعد از کنفرانس با مامانت تا QVB آمدیم و اون به خونه رفت و من و تو هم یک کیک لیمویی گرفتیم و رفتیم خونه ی لنی. خونه اش طبقه ی ششم یک ساختمان بود با راه پله های باریک و تند اما قشنگ بود و خوش گذشت. انتظار داشت مامانت هم آمده باشه - من هم بهت گفتم - اما تو گفتی که خیلی مناسب آن شب نیست. به هر حال با آن همه پله حق هم با تو بود.

برامون ماهی کباب کرد و درباره ی مقاله ی تو حرف زدیم و فلسفه و بعضی استادها و دعوتی که برای نشست سال بعد گروه نظریه ی انتقادی در پراگ گفته از ما هم بشه. قبل از برگشتن هم وقتی از دستپختش تعریف کردیم گفت می تونین به ویدا پارتنرش در آمریکا ایمیل بزنین و بگین. اما داشت همین حرفها را میزد که شیشه ی سویا سس از دستش افتاد روی گاز و گفت خب فکر کنم سابقه ام را نابود کردم. خیلی خندیدیم. در حین حرفها هم به من گفت بذار بهت بگم که از دایره ی مطالعاتت جا خورده ام و بهت بگم که بعدها که استاد دانشگاه شدی انتظار نداشته باش آدمهای زیادی مثل خودت ببینی. خب برام جالب بود این نفر چندمه که بهم گفته تو چقدر مطالعه داری و واقعیت اینه که من بیشتر از مطالعه حافظه ام خوبه. واقعا اگه اونطور که وقتش را داشته ام و اظهار علاقه اش را نشسته بودم و در این چند سال می خواندم چقدر پیشرفت و درک بالاتری را داشتم. به هر حال این تعریف از طرف پرفسوری که شاگرد تامس مک کارتی و هیوبرت دریفوس و هابرماس بوده خیلی برام جای دلخوشی - هر جند به اشتباه - داره.
شب که برگشتیم و تا خوابیدیم ساعت از 12 گذشته بود. لنی برای مامانت هم ماهی سرخ کرده بود و بهمون داد تا براش بیاریم.

جمعه تا عصر تقریبا نوشتن این مقاله را تمام کردم. ساعت 3 قرار بود با هم بریم دفتر دانکن تا راجع به کانادا و دانشگاه در آنجا حرف بزنیم. با کمی تاخیر رفتیم تو اما تقریبا یک ساعتی برامون وقت گذاشت. حرفهای جالبی زد و راهنمایی های خوبی کرد. آخرش البته نتونستیم دقیق تصمیم بگیریم. البته قرار شده وایسیم و ببینیم که چی میشه و در درجه ی اول اسکالرشیپ بهت میدن یا نه. روز قبل در دانشگاه NSW میشل که مدیر پنل تو هم بود درباره ی کار رضا گفت که گروه داره پرونده ها را بررسی می کنه و امسال از بین 50 پرونده فقط به سه نفر می تونیم اسکالرشیپ بدیم. این یعنی به قول تو شانس همه خیلی کمه. امید به خدا ببینیم چی میشه. امیدوارم که تو بتونی بگیری چون هم به لحاظ روحی و هم درسی همه چیز اینطوری به نفعت خواهد شد - امیدوارم.
خلاصه که دانکن گفت دانشگاه سیدنی داره به مرکز فلسفه ی سیاسی و اجتماعی تبدیل میشه و خواهد شد و در آینده با آمدن این ادمها مثل سیمون و جان کین و ... قطبی خواهد شد. اما بیشتر در مورد تفاوتهای سیستم درسی اینجا و کشور خودش حرف زد و تاثیرات و موقعیتها و نقاط ضعف و قدرت دو طرف.

بعدش با هم رفتیم منینگ بار در دانشگاه و قهوه ای گرفتیم و حرف زدیم و قرار شد منتظر کار کانادا بمونیم تا ببینم چی میشه. عصر که آمدیم خانه من و تو نشستیم پای دوباره خوانی مقاله ی من. تو خیلی راضی بودی و می گفتی هم جذابه و هم خیلی خوب نوشته شده. البته داشتی روحیه هم می دادی ولی خیلی تغییری ندادیم. بعدش برای جن فرستادیم و مارک که اولی تصحیح نوشتاریش کنه و دومی نظرش را بگه.
بهم گفتی یادته وقتی داشتم می رفتم برای امتحان کنکور فلسفه و تو در لحظه ی آخر بهم یک تست یاد دادی و تنها هم همان را زدم و 3 درصد شدم. حالا ببین داری به انگلیسی برای چاپ مقاله فلسفی می نویسی. اره راست میگی اما خودت هم خوب می دونی هیچ کدام اینها نمیشه و نمیشد اگه ذره ای از حمایت و محبت تو کم شده بود. این تو بودی که من را در اکثر موارد بزرگ کرده ای. بی تو هرگز مطلقا به اینجا نمی رسیدم. بی تعارف. ضمن اینکه هرگز هم نتوانسته ام ازت قدر دانی کنم و نخواهم توانست.

شنبه ساعت 5 صبح بود که از خواب بیدار شدم. نگران بودم که رفرنسهایم را دقیق پیدا نکنم. نشستم و با اینترنت 90 را دیدم و تا تو و مامانت بیدار شدید با اینکه قرار بود بریم پیک نیک سر ظهر شده بود و فقط رفتیم شهر و کمی در هاید پارک قدم زدیم و یک نهار سبکی در فودکورت خوردیم و من به سلمانی رفتم و شما هم به خانه. بهم زنگ زدی که مارک مقاله را خونده و خیلی تعریف کرده و چندتا پیشنهاد ضروری داده. سریع برگشتم و با هم نشستیم و چند ساعتی باهاش ور رفتیم و چند تا از پیشنهادات را اجرا کردیم. البته همش را که نمیشد اما برای بعد خیلی پیشنهادات خوبی بود. از جمله اینکه درباره ی بیگانگی اجتماعی درکنار آرنت مارکس را هم ببینم.
قبل از اینکه بخوابیم تو هوس کرده بودی من برایت شاملو بخوانم و خلاصه کوک شدم و دو ساعتی شاملو برای تو مامانت خواندم و بعد از مدتها یک انرژی شعری گرفتیم.

شب که خوابیدم منتظر بودم تا زودتر صبح بشه و جن مقاله را فرستاده باشه و بشینم پاش. ساعت 10 بود که جن فرستاد و تو و من تمام روز را تا ساعت 6 عصر در اتاق و روی تخت نشستیم و کار کردیم. از تغییرات محتوایی و رفرنسی گرفته تا برخی جا به جایی ها. جن برام نوشته بود که خیلی از خواند این مقاله لذت برده و اگه ایده ی اصلیش که Vertical & Horizontal Model هست مال خودمه - که هست - بیشتر روی این نکته در مقاله ام تاکید کنم.

خلاصه مامانت که هی رفت بیرون و خرید کرد و آمد و برای ما نهار درست کرد و چایی و ... و خیلی زحمت کشید. البته دید که چقدر هم گرفتاریم اما به هر حال بدون کمک اون هم راحت نبودیم. عصر که مقاله را فرستادیم من چارو زدم و تو گردگیری یکشنبه ها را کردی و بعدش هم حمام رفتیم و من رفتم شرابی خریدم - تا به سلامتی این کار دور هم بخوریم و من به سلامتی تو و به پاس زحماتت بی دریغت نه فقط برای این مقاله اما بخصوص برای این کار که بی تو و کمکت اصلا شدنی نبود شراب را تست کردم - و کمی دیپ زیتون و کالباس و فیلم Luck one را گرفتم که خوشمون هم آمد و خسته اما به قول تو خسته ی خوب خوابیدیم.

امروز هم که دوشنبه هست و الان ساعت 7:10 دقیقه و تو منتظرم در خانه نشستی و البته داری برای ایلتس آخر هفته تست میزنی و من هم باید جمع کنم و بیام خانه. مثلا امروز را می خواستم استراحت کنم. تمام روز به جواب دادن ایمیلهام در طول هفته گذشت. با ناصر هم درباره ی مقاله ای که می خواهیم بنویسیم حرف زدیم و چند ساعتی هم به این کار و پیدا کردن ساختارش رفت و نوشتن امروز و این هفته در اینجا. امروز روز تحویل تز هریت هم بود و براش یک ایمیل تبریک زدم. بعد از شش روز هم به انت ایمیل زدم که خیلی خوشحالم از اینکه بتونم توتور درس تو بشم. کمی بعد از یک هفته دیر بود اما بهتر از پیگیری نکردن بود.

مارک را که امروز اینجا دیدم گفت امیدواره مقاله ام چاپ بشه. گفت صورتم هم خیلی خیلی خسته به نظر میرسه. جالب اینکه ناصر هم گفت دیشب داشته عکسهای سال پیش خودشون را میدیده و شب تولد تو بقیه ی عکسها و میگفت چقدر همه مون داغون و خسته شده ایم. راست میگه واقعا هم سخته درس خوندن. اما این مقاله نوشتنه هم به من و هم به تو احساس خوبی داد. تو که گفتی خیالم از اینکه کارت را می تونی پیش ببری راحت شد. من هم از نوع خستگیش - البته جدا از خر حمالی آخرش برای رفرنس و ... - خوشم آمد. نمی دونم شاید هم فعلا داغم. اما حالا می فهمم چرا طرف برای نوشتن یک کتاب درسی میره و یک سال "لیو" و مرخصی میگیره.

به مارک گفتم که چقدر از داشتن دوستهایی مثل اون و جن به خودم میبالم اون هم گفت متقابلا اینطوره و حالا قرار شده یک شب برای شام به پاس تشکر بیان خونه مون. می مونه تشکر من از تو که می مونه. چون هرگز قابل انجام نیست.
یکتای همیشگی من.

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

خبرهای عالی


عجب روز جالبی بود امروز که نهمین سالگرد نامزدی ماست. اول اینکه صبح از دانشگاه ملبورن ایمیلی داشتم که چرا مقاله ات را برای ما نفرستادی. اگر مشکل وقت داری، از آنجایی که ما خیلی از ایده ی مقاله ات در کنفرانس خوشمان امده بدون اینکه به کسی بگی تا آخر هفته بهت وقت میدیم. خب دیگه بهانه ای ندارم و باید بشینم و بنویسمش. به قول تو این یعنی اینکه اگر کار نسبتا خوبی آماده کنم شانس چاپش کم نیست.

اما از ان مهمتر خبری بود که تو بهم دادی. بهم زنگ زدی که می خوای منم بهت یک خبر خوب به مناسبت این روز کادو بدم. گفتی ریچارد که الان مسئول مستقیم تو در دفتر پژوهش دانشگاه هست در جواب سئوالت که آیا بعد از دسامبر باید دنبال کار دیگه ای باشی یا نه گفته ما هنوز به تو احتیاج داریم و احتمال زیاد حداقل برای چند ماه دیگه بعد از شروع سال باز هم کار خواهد بود. با اینکه این یعنی فشار یکطرفه روی تو و خرج زندگی تماما مثل قبل به عهده ی تو خواهد بود. اما بدون کار تو امکان ادامه دادنمان تقریبا منتفی است. باور کردنی نیست که این شانس را آورده ایم. امیدوارم خبر خوب بعدی هم که موافقت با اسکالرشیپ توست برسه و بعد هم با پاس کردن ایلتس برای پرونده ی مهاجرت همه چیز جور باشه و بتونیم اقامت اینجا را بگیریم. البته هنوز هم هر دو مون نسبت به کار کانادا دلبسته تریم. اما اینجا هم کشوریه که از هر نظر دوستش داریم.

خلاصه اینکه دو خبر عالی و عجیب در چنین روزی به قول تو نشان از آینده ی خوبی خواهد داشت اگر تلاشمان را بیشتر کنیم. داستان کار تو می تونه اطمینان خاطری برای چند ماه آینده باشه هم از نظر مسایل مالی و هم احتمالا شانس بهتر اقامت. دنبال مقاله ی من را هم از طرف دانشگاه و ناشر گرفتن علاوه بر عجیب بودن نشانی از بکر بودن ایده هایمان دارد.

امیدوارم بتوانیم دیگران را هم از این سعادت هر چند غیر مستقیم بی نصیب نگذاریم.
خب ساعت 8 شبه و من باید جمع کنم و بیام پیش تو. هر چند هنوز تنها طرح اولیه ی مقاله ام را در آوردم و این هفته هر دومون روز پنج شنبه باید در کنفرانس دانشگاه UNSW مقاله ارایه بدیم - که حداقل دو روز را از من میگیره - اما امشب شب خاصیه که باید برم گل بگیرم و بیام پیش تو.

نه سال، در انتظار نودمین سال


9 سال پیش در چنین روزی 20 مهر من و تو با هم نامزد کردیم. عجب روزی بود. من چند ساعتی پایین ساختمان آرایشگاه با کت و شلوار و کروات که برای اولین بار پوشیده بودم - همه شون را نه فقط کروات را - یک دست سیگار و یک دست سن تاپ در پاترول مامانت که چند حلقه ی کوچک گل بهش نصب شده بود منتظر تو ایستاده بودم، تا تو بلاخره آمدی. آمدی و من اصلا نشناختمت. خودت هم گفتی من از این همه آرایش خوشم نمیاد. مسئله اش شدت و غلظت آرایش نبود. اصلا بکلی عوضت کرده بودند. برگشتی بالا و باز من منتظرت نشستم. نگاه ملتی که با ماشین از خیابان پاسداران/سلطنت آباد رد میشدند بعضا جالب بود. بعضی ها هم که متلکی می انداختند که ای بابا هنوز نیامده! یا بابا جون کاشتت. خلاصه امدی و رفتیم.

وقتی مامانم آمد و ما به استقبالش دم در رفتیم خیلی خوشحال به نظر می رسید. هر چند اوئل به خاطر شرایط من که طبق معیارهای اجتماعی آمادگی ازدواج را نداشتم موافق نبود اما هم با نقشی که داریوش و مادر داشتند و هم از ان مهمتر خواست خودمان و البته قبول شرایط روز من توسط پدرت این لحظه رسید و ما نامزد کردیم. مراسم خیلی خیلی مفصلی بود. مراسم در خانه ی درندشت شما برگزار شد و البته از طرف من به غیر از مامان و داریوش، امیرحسین و مادر از خانواده هیچ کس نبود. همگی خارج بودند و هستند. از دوستانم هم فقط سام را که با ساناز ان موقع ها بود دعوت کرده بودم. خودم قصد داشتم تا حد امکان خیلی از طرف من شلوغ نباشه. با این حال بالای صد یا دویست نفر شدیم. شب خیلی مفصلی بود. البته من خیلی استرس داشتم نه به خاطر مراسم، بخاطر اینکه نمی دانستم آیا واقعا می توانم حالا که با هیچ شرایط خاصی رضایت خانواده ات را گرفته ام پشیمانشان نکنم. چیزی که نداشتم هیچ، تازه برای بار چندم رشته ی دانشگاهیم را عوض کرده بودم و تازه دو هفته بود که فلسفه را شروع کرده بودم.

خدا را شکر با اینکه از خودم راضی نیستم و واقعا هم نباید باشم. اما خانواده ها از انتخاب ما خیلی راضی به نظر می رسند. هنوز هم دانشجوییم و در مسیر ساختن زندگی. نه سال با همه ی فراز و نشیب هایش گذشت. به پشت سر که نگاه می کنم لحظه ای را نمی یابم که از این مسیر و راه پشیمان و دلسرد شده باشم. اینها فقط به خاطر توست. بخاطر تمام عشقی که تو بی وفقه و بی منت به من روا داشتی و در زندگیمان دمیده ای.

نه سال گذشت. واقعا سراسر با خوشی و سعادت بود. هر چند سختی هایی هم داشته، اما در کنار تو و با استقامتی و صبری که از تو آموختم زیباترین روزهای زندگی را داشته ام. شاهدم نه تنها خودم، که تمام اطرافیانم هستند. خدا را شاکرم. و دربرابر عشقی که در زندگیمان جاریست زانو خواهم زد.

من منتظر نودمین سال ایستاده ام.

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

کسل کننده


تاریخ امروز جالبه: 11.10.09. ساعت 5 عصره و من دانشگاه هستم. یکشنبه هست و تو با مامانت خانه اید. مثل اینکه مامانت بنا به هوس تو مانده خانه و از استخر زدنش صرف نظر کرده تا برامون آبگوشت درست کنه.منم که امده ام اینجا تا بتونم یک طرحی برای نوشتن مقاله ام پیدا کنم. باید بنویسمش تا حداقل احساس بی فایده بودنم کمتر بشه.

جمعه شب رفتیم خانه ی ناصر و بیتا. من از داشنگاه آمدم و با تو مامانت در اتوبوسی که به مسیرمان می خورد قرار گذاشتیم. اول قرار بود همدیگر را سر خیابان "کلیولند" و دم سمیور سنتر ببینیم که تو بهم زنگ زدی که شماها سوار اتوبوسی شده اید که درست میره در خانه ی آنها و تو هم بیا در ایستگاه تا سوار همین اتوبوس بشی. نم بارانی که میزد وقتی رسیدیم خانه ی آنها به یک باران شدید تبدیل شد. و البته تا آخر شب هم بارید و آنقدر هوا سر شده بود و هنوز هم هست که باور کردنی نیست ماه اول بهار هم تمام شده. ساعت 12 بود که کمی پیاده رفتیم تا تاکسی گیر آوردیم و خودمون را به خانه رساندیم.

من با ناصر وقتی که داشت جوجه کباب درست می کرد در تراس نشسته بودم و قرار شد تا مقاله ای تا آخر این ماه برای مجله ی "فیوچر استادیز" در مورد پرونده ی ویژه ی این شماره اش که راجع به ایرانه بنویسیم. در واقع از ناصر خواسته بودند که این کار را بکنه اما اون ترجیح داده که بخش تئوریکش را به من بسپاره. باید این دو تا مقاله را بنویسم تا بلکه بتونم تا پایان تزم چیزی درست و حسابی چاپ کنم.

شنبه مثال این چند ویکند دم ظهر بود که با مامانت سه نفری رفتیم صبحانه. البته قبلش به اصرار تو که چند هفته ی پیش با جن و مامانت رفته بودید شنبه بازار نزدیک خانه و تو خیلی خوشت آمده بود رفتیم آنجا. تو گفتی همنجا هم صبحانه ای خواهیم خورد. اما راستش را بخواهی من خیلی نه از بازارش خوشم آمد و نه از صبحانه اش. مامانت هم گفت ترجیح میده صبحانه ی مفصلی شامل تخم مرغ و بیکن بخوره. این شد که پیاده از انجا رفتیم کافه ی یکی از کتابفروشیها در گلیب. غذای بسیار مزخرفی بهمون داد که بیا و ببین. باز مال تو خیلی بد نبود اما فرنچ تست من که قابل خوردن نبود. صبحانه ی مامانت هم تعریفی نداشت. بعدش رفتیم در کافه ی اسپانیایی آنجا تا من یک شیر کاکائو بگیرم و شما هم یکی از این ظرفهای شکلات گرمش را گرفتید با چیزی شبیه شیرینی بامیه که در ان باید زد و خورد. از آنجا به برادوی رفتیم تا ببینم عکاسی آنجا بهتره یا این یکی که تو خیابان خودمونه. باید برای ویزای نیوزلند عکس بگیریم. خلاصه که آنقدر گران گفت که تصمیم گرفتیم اول با عکاسی محل خودمون مقایسه کنیم.

شما دو تا رفتید "تارگت" تا "تاپر ور" شیشه ای که ناصر اینها گفتند داره بگیرید. من هم رفتم و نیم ساعتی در کتابفروشی "دیمکس" کتابهای جدید را دیدی زدم تا شما برگشتید و قرار شد من بیام دانشگاه و شما برید خانه. تو صبق روال این مدت خیلی خسته شده بودی و من نگرانت هستم. نمی دانم چی کار باید کرد که حالت بهتر بشه واقعیتش اینه که خوابمون کم نیست شاید کمی عصبی بودن و خستگی باعثش باشه، اما نباید اینقدر تاثیر گذار باشه.

در PGARC که رسیدم دیدم کیف پولم و کارت دانشجوییم که در را باز می کنه در کیف تو مانده. مارک را از دور دیدم که داره میره تو کتابخونه اون هم تا من را دید امد و گفت می تونی برام در را باز کنی کارت من امروز شکست! گفتم که من هم به این امید بودم که تو در را برام باز کنی. خلاصه کمی ایستادیم تا یکی آمد بیرون و در باز شد و ما رفتیم تو. اما چون کارت نداشتم و تو هم منتظرم بودی بعد از نیم ساعتی آمدم خانه.

تا آخر شب مامانت با تلفن و شرکت در ایران حرف زد و تو نشستی کمی تست ایلتس زدی برای امتحان دو هفته ی دیگه ات که پنج شنبه ثبت نام کردی برای پرونده ی مهاجرت و من هم نشستم و کتاب بکت را خوانم. خلاصه اینکه باید یا می موندم دانشگاه درسم را می خواندم یا می رفتم بیرون چون خانه کوچک است و با تلفن حرف زدن اجازه ی کتابخواندن و درس خواندن را به آدم نمیده. از ان طرف هم مامانت مجبور بود به کارهاش برسه. خلاصه اینکه حوصله ی هر دومون سر رفت، اما چاره ای هم نبود. در یکی از فواصلی که تلفن برای نیم ساعتی قطع بود من دیدم بهترین کار جارو زدن هفتگی خانه است و بعد از اینکه این کار را کردم و تو هم گردگیریت تمام شد با خودم فکر کردم خب واقعیتش اینه که بخصوص تو هیچ تفریحی نداری. یا میری سر کار و یا نمیری. یعنی این روزها داستان زندگیت بر این اساسه و چیز دیگه ای در حاشیه نداری مگر کارهای ما، مثل فرم مهاجرت مامان و بابات، کارهای من و ... .


امروز هم تقریبا ظهر شده بود که رفتیم کافه ی دم در خانه "کوردیال". به نسبت دیروز که خیلی بهتر بود اما من بابت رفتار مامانت کمی شاکی شده بودم و این را علیرغم میلم به تو هم انتقال دادم. البته تو دلیلش را نمی دانی اما به هر حال حالت گرفته شد. نمی دانم در این سفر بخصوص مامانت اکثر چیزهاش تغییر کرده و از همه مهمتر غذا خوردنشه. خیلی سریع و بی ملاحظه غذا می خوره و به نظرم عصبی. در حالیکه مامانت قبلا با غذا خوردن خیلی لذت می برد و هم آدابش را دوست داشت و هم خود غذا خوردن را. اینبار اگر کسی کنارش نشسته باشه واقعا عصبی و متعجب میشه. این مثال خوبیه برای کسی که تازه هیچگونه مشارکت اجتماعیی هم در مسایل جاری جامعه اش به غیر از کار کردن تو شرکت بابات نداره و از دنیا بی خبره. ببین چه به سر بقیه آمده.

خلاصه اینکه ناراحتت کردم. مثل احمقها. البته بعدش سعی کردم با کمی شوخی و لودگی تو عکس گرفتن با مامانت از دل تو در آورم. اما خیلی هم موفق نشدم. به هر حال بعد از صبحانه به دانشگاه آمدم تا ببینم می تونم استارت این مقاله را بزنم یا نه. فعلا که یک کارهایی کردم اما هنوز سنگش راه نیافتاده.

تو از طریق لپ تاب خانه تلفن مامانم را گرفتی و نیم ساعتی جلوی کتابخانه ایستادم و باهاش حرف زدم. بد نبود. بعد از چند ماه با بابک حرف زده بود و خلاصه بخشیده بودش. البته داستان به بازی احمقانه ای برمی گرده که زن بابک سر من در آورد و باعث ناراحتی همه شد. اما خوشحالم که حالا مسایل بین آنها بهتر شده. امیر حسین هم که هنوز بیکاره و گویا چندان هم دنبال کار نمی گرده. فعلا که زندگی به دوش مامانم در این سن و ساله. خیلی خاطرم برایش در آتش است. به عنوان پسرش هیچکاری هیچ وقت نتونسته ام براش بکنم. همین یکی دو تا کار کوچک هم به دست تو و با تلاش تو شده.

بهتره جمع کنم و بیام خانه تا پیش تو باشم این چند ساعت باقی مانده از ویکند را بلکه هم حال تو بهتر بشه هم من.

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

منتظر God-ot


اتفاقی که ازش می ترسیدم این بود که نتونم مقاله ی دانشگاه ملبورن را تمام کنم. خب! همین اتفاق هم افتاد. باز هم تجربه ی یک شکست دیگه بخاطر بی برنامگی و از دست دادن وقت. دیروز که پنج شنبه بود به تو گفتم که بعید می دونم برسونمش. تو هم با خاطری گشاده بهم گفتی که این نکته مهم نیست. وقتی که تزت را بنویسی از کنارش یکی دوتا مقاله ی خوب در میاری. البته اگه تز خوبی بنویسی.

اما امروز یا شاید هم همون دیشب تصمیم گرفتم هر طور شده تلاش کنم تا مقاله ام را تمام کنم و به این شماره ی مجله برسونم. با اینکه ایده ی خوبی براش داشتم اما نتونستم و کارم تمام نمیشه. دلیلش هم طولانی بودن و پیچیدگی زبانی است که باید براش به کار ببرم. فرق تو با من همینه. تو در شش هفته تزت را تمام می کنی و من جرات تمام کردن کارم در به همان نسبت که ندارم هیچ پیشاپیش هم اعلام انصرف می کنم.

خسته شدم از اینکه نمی تونم کارهام را درست جلو ببرم. امیدوارم بعدا که فرصتی دست داد و این روزها را دوره کردم از این روحیه و اشتباهاتم فاصله گرفته باشم. واقعیتش اینکه که امیدی نیست اگه که بطور بنیادین تغییر نکنم.

مامانت رفته QVB تا برای ناصر اینها که امشب قراره بریم خونه شون هدیه ای بگیره. دو سه روزیه که هوا بس ناجوانمردانه سر شده و زمستون برگشته. بارندگی و سوز هم مزید بر علت شده که مامانت کمتر از قبل تمایلی برای بیرون رفتن داشته باشه. البته واقعا هوا زمستونی شده و دایما هم همه اظهار تعجب می کنن.

به قول تو باید بجای مطالعات پراکنده و دلخواه تنها روی تزم و آن هم قسمتهایی از اندیشه های فیلسوفان کار کنم که ارتباط مستقیم با کارم داشته باشه. اگه می بینم که مثلا مارک آن چیزهایی را می خواند که دوست دارد بخاطر اینکه که کارهاش را به موقع پیش میبره. آن موقع که همه دارن درس می خونن من نشستم و دارم بکت، بنیامین، بدیو و ... می خوانم و بعد که نوبت کارهام میشه مجبورم در فیسبوک بنویسم: Wating for 'God'ot

دیروز باز هم داستان کانادا برامون نگران کننده شد. یک بابایی برات پیغام گذاشته بود که چون نزدیک سه ماهه از مصاحبه ی من گذشته و هنوز جواب ندادن احتمالا کارمون درست نمیشه. بعد از اینکه باهات صحبت کردم به این نتیجه رسیدیم که ما اصل داستان را داریم و اون عشق به همدیگه و زندگیمونه. پس واقعا چه فرقی می کنه که کجا. البته که محیط خیلی مهمه اما بدون عشق بهشت هم جهنم و سعادت هم مشقته.

هر چی خیر و صلاح باشه امیدوارم نه فقط برای ما که برای همه همون پیش بیاد. بابات هم رفته دبی تا به کارهاش برسه، اما مثل اینکه اوضاع خیلی خرابتر از حد انتظاره. ما که با این ریخت و پاشهایی که هم برای خودمون هم برای فامیل کردیم نه تنها پول خودمون را تمام کردیم که داریم از پولی که دندی برای کار کانادا بهمون قرض داده میزنیم. حالا هم که داستان یک ترم اضافه تحصیل من تنبل پیش اومده.

آره تو درست میگی چهچیزی بهتر از اینکه آدم پولش را در این راه خرج کنه. اما نه برای اینکه دوباره و دوباره اشتباهات مکرر گذشته را تکرار و تکرار کنه. خلاصه اینکه بعد از تغییر مقطع از آنرز به MA و بعد اضافه کردن یک ترم و حالا ننوشتن این مقاله خیلی از خودم نا امید شده ام. دیگه فرصتی برای از دست دادن که ندارم هیچ، دیگه هم به خودم فرصت دوباره نمی دم. اشکال کار من اینه که خودم را بیشتر از همیشه دارم فریب میدم.

ناصر بهم پیشنهاد کرد که حالا که این مدت به نسبت خوب خوندم و کمی برای این کقاله کار کرده ام، تنبلی نکنم و بنویسمش حداقل برای جای دیگه و بعدا برای چاپ. پیشنهاد خیلی خوبیه. هم کمی بهم روجیه میده و هم فرصت این را که بدم سر فرصت چند نفری بخوننش. شاید با این کار فرصت شروع دوباره ای به خودم بدم.

الان هم می خوام اگه بارون نیاد پاشم و بیام پیش تو با هم قهوه ای در کافه ی تازه باز شده ی دانشگاه "پارما" بنوشیم.

من ایستاده ام اینجا منتظر 'God'ot با اینکه شاید هرگز نیاد.

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

لنی


سه شنبه 6 اکتبر یک روز زیبا و البته برای این موقع سال کمی سردهست و من تازه الان که ساعت تقریبا از 10 صبح گذشته رسیده ام اینجا. تو هم الان رفتی سر کار. با اتوبوس آمدیم بخاطر اینکه دیرمون شده بود و البته برای صبحانه رفتیم "کمپس" تا هم مامانت بیدار نشه و هم ما زودتر بزنیم بیرون.

دیشب ساعت از یک بامداد گذشته بود که خوابیدیم. دلیلش هم مهمانداری بود. پروفسور "لنی ماز" که از آمریکا آمده برای دیداری علمی از گروه فلسفه دانشگاه مهمان مون بود و شب جالبی بود. البته دیکه آخرش به زور بیرونش کردیم و وقتی رفت گفت من پیاده میرم خانه که حداقل یک ساعتی زیر باران باید راه می رفت. پروژه ی جالبی داره. خودش دو تا دکترا داره در بیولوژی و فلسفه. شاگرد تامس مکارتی، هیوبرت دریفوس و خود هابرماس بوده و داره سعی می کنه پیوندی میان فلسفه ی قاره ای و فلسفه ی بیولوژی بوجود بیاره. البته وقتی مقاله اش را ارایه داد پل، جان و مویرا خیلی سخت نقدش کردند اما اون هم دست از موضعش نکشید. به هر حال آمد و خیلی ما را تشویق کرد که برای ادامه ی تحصیل به دانشگاه تورنتو در کانادا یا نیویورک و نیوسکول در آمریکا بریم. گفت که دوستان خیلی خوبی آنجا داره که می تونن به هر دانشجوی مشتاقی کمک کنند. نکته ای که در حرفهاش من را خیلی درگیر کرد استدلالی بود که در مورد برتری سیستم درسی و نظام آموزشی آمریکا و به طبعش کانادا برامون آورد. و بخصوص وقتی که گفت اگر کسی می خواد که در این راه باریک و کم آتیه به لحاظ مالی خودش را صرف و وقف کنه چرا بهترین و بیشترین تلاشش را نکنه. اگه می خواهی چیزی بشی باید به بهترین شکل و احتمالا به سختی تلاش کنی. پس نتیجه ی کار در آنجا به دلیل تفاوت نظام درسی بهتر نمایان میشه. جالبته که خودش پنج سال پیش و بخاطر انتخاب مجدد بوش تدریس در آمریکا را به نفع انگلیس - و دانشگاه اکستر - ترک کرده و البته معتقده که نظام آموزشی انگلیس نسبت به رشد علمی دانشجویان در قیاس با آمریکا افتضاحه. به هر حال هشدار و نکته ی خوبی را بهمون گوشزد کرد.

دیروز به دلیل روز کارگر اینجا تعطیل بود و دوشنبه ی دلپذیری شد. از آنجایی که ساعتها رفته بودند جلو و ما دقیقا نمی دانستیم یه یک ساعتی را از دست دادیم و بعد از اینکه آرام آرام رفتیم گلیب برای صبحانه و با آرامش صبحانه مون را خوردیم و من به کتابفروشی سر زدم و ... به خودم که آمدم ساعت 3 بود که به دانشگاه رسیده بودم برای درس خواندن. خلاصه اینکه برای منی که باید ساعت 6 هم بخاطر اینکه مهمان داشتیم می آمدم خانه اصلا به لحاظ درسی روز مفیدی نبود اما خوش گذشت. راستش در این "لانگ ویکند" کار خاصی نکردیم. صبحها دیرتر بیدار شدیم و برای صبحانه بیرون رفتیم. البته شنبه رفتیم دندی و بعدش من آمدم دانشگاه کمی درس خواندم تو با مامانت هم رفتید کمی چرخیدید و خرید مایحتاج خانه کردید.

یکشنبه صبحانه را خانه خوردیم و وقتی من خواستم بیام دانشگاه تو گفتی داری میری و تنهام میذاری، یادت باشه. من هم که دلم نمی آمد برم و دوست داشتم بمانم با تو بهانه کردم که بریم یه کافه ای جایی بشینیم و من آنجا درس مس خوانم. خلاصه رفتیم سر کوچه ی خودمون کتابفروشی "برکلو" که کافه هم داره. میز و جاش عالیه اما امان از آشعالی که به اسم قهوه میده. دو سه ساعتی را نشستیم و من کتاب آرنت را تمام کردم و تو هم فورمهای ویزای نیوزلند را پر کردی. بعد به اصرار تلفنی به مامانت گفتیم بیاد پیش ما. آمد و همان موقع بابات زنگ زد و یه یک شاعتی اون با بابات حرف زد و بعدش هم ما و خلاصه وقتی بهت گفتم بریم گفتی مامانت رفته خانه خوراکی برداره و بره استخر. بیشتر از یک ساعت وعطل شدیم تا مامانت آمد. من هم قبلش شروع کردم غرولند کردن که هیچ وقت برنامه را با مامانت تنظیم نکن از بس که بی خیاله و هرگز آدم سر وقتی نیست. خلاصه با اینکه این هر دوی شما فکر می کردید که من حالا حالاها نشستم و دارم درس می خوانم و البته هم قاعدتا باید این طور می بود، من بعد از چند ساعت خسته شده بودم و گفتم بریم. خلاصه از بس نق زدم که حالت را گرفتم و تو هم وقتی مامانت آمد بهش گفتی چرا اینقدر ما را معطل می کنی و خلاصه اینکه باعث ناراحتی همه شدم. با اشتباه خودم بیشتر از همه.

بلافاصله برای اینکه روزمون که البته رسیده بود به 4 بعد از ظهر خراب نشه گفتم بریم "ایتالین بول" و پاستا بخوریم. اول تو فکر کردی دارم شوخی می کنم اما وقتی دیدی پریدم اون ور خیابون و یک بطری شراب سفید "استر بی" هم گرفتم دیدی که نه، خیلی هم جدی ام. خلاصه سه تایی نهار خوردیم و خندیدیم و برگشتیم خانه. مامانت استراحت کرد و ما هم که به تولد تئو در بار هتل رز دعوت شده بودیم رفتیم آنجا. تو برایش روز قبل یک قوری زیبا از QVB خریده بودی و از T2 هم چای گرفتی و یک توری لیپتونی که با بهار نارنج پر کرده بودی. آن شبی هم که آمده بود خانه ی ما و با بچه های دیگه بودیم، گفت اهل قهوه نیست و جای صبحگاهی برایش مراسم داره و ... . یک جورهایی هم خودش با تاکید و هم در رفتارش سعی داره نشان بده که اصالتا خیلی انگلیسی مآب و البته از طبقه ی بالاتر از متوسط هست. این را در طرز گفتار و رفتارش که البته زننده نبود با بچه های اینجا دیدیم. به هر حال رفتیم و چند ساعتی نشستیم. بار خیلی شلوغ بود چون بازی فینال راگبی بین پاراماتا از سیدنی و ملبورن بود و ملبرن هم برنده شد و اکثر آدمهایی که در بار بودند سرگرم داد و قال راجع به بازی بودند و برای ما بخصوص تو که این فضا را حتی در فوتبال هم تجربه نکرده بودی جالب بود.

با جند نفری سر یکی از میزها که نشسته بودیم آشنا شدیم که از دوستان مدرسه، دانشگاه و کلاس موسیقی و ارکستر تئو بودند. با اینکه خیلی سر و صدا بود اما خوش گذشت و کمی از کانبرا شنیدیم و کمی از گروه حقوق دانشگاه خودمون. از آنجایی که در اینجا مثل ایران رسم نیست که میزبان هزینه ی غذا و نوشیدنی مهمانهایش را بده و البته تئو قبلا در ایمیلش نوشته بود که همگی مهمان او و در واقع پدرش هستند جالب بود که تفاوت سفارش دادنها و انتخاب ها را ببینی. برای اکثریت خیلی فرقی نمی کرد اما بودند آدمهایی که به نظر می خواستند تا تو گوششون هم پر کنند. به هر حال ما زودتر پاشدیم چون من گفتم مامانت تنهاست و بیا بریم پیشش. البته وقتی رسیدیم اون هم متعجب شد که چرا تا دیرتر نماندیم و گفت اینطوری من را معذب می کنین.

آخرین حرف هم اینکه بهت خیلی اصرار دارم که مامانت تا مراسم فارع التحصیلیت یعنی یک ماه و نیم بیشتر از برنامه ی قبلیش بمونه. شاید که بابات هم آمد و بهشون خوش گذشت. تو می گفتی نه و البته بیشتر برای درس من. امروز در کافه کمپس قانعت کردم که از نظر من و برای کار من مشکلی نیست و می دانم که علاوه بر اینکه خودت هم خیلی دوست داری این شاید بهترین کمکی باشه که می تونی بهشون بکنی و از شر گرفتاریهای شخصی و غیر شخصی در ایران دور نگه شون داری. بخصوص اگر بابات هم بیاد - که امیدوارم- خیلی برای روحیه و خوشحالیشون مهمه. بودن در مراسم فارع التحصیلی دخترشون که بهش افتخار می کنن و باید هم بکنن. چه چیز بهتر برای پدر و مادری که به داشتن فرزندشون افتخار بکنن. امیدوارم بابات هم بتونه بیاد. به هر حال مامانت را که به اصرار من نگه می داریم. به همگی خوش می گذره. دیشب وقتی مامانت دست و پا شکسته به لنی گفت که من در همه چیز(!) بهترینم - نحوه ی تعریف و کلی گویی ایرانی وار - اما با خلوص اصرار داشت که آ بی نظیره و ... - مثل همیشه که همه جا این را گفته و میگه. لنی جواب جالبی داد. گفت این نکته را خودم در همین چند ساعت حرف زدن باهاش فهمیدم اما اینکه مادر زن آدم اینطوری راجع به دامادش بگه یک "لول" و ساحت دیگه است.

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

این روزها و آن کارها


نمی دونم چطوری شد که تونست پست دو روز قبل را بعد از نوشته ی امروز منتشر کنم. اما از اون جالبتر اینکه در صفحه ی اصلی نمایش داده نمیشه!

به هر حال با این کامپوتر های "مک" در PGARC میشه پست جدیدها را دید اما با لپ تاب خودم نه. حالا که باز هم آمدم اینجا در یک روز تا چیزی بنویسم این را بگم که برای خودم خیلی جالب بود. دیشب قبل از خواب من گفتم که دیگه نمی بینم در دفتر یادداشتهای روزمره ات چیزی بنویسی و تو گفتی از اینکه باز هم هر از گاهی من چیزی می نویسم و تو هیچی از این روزها و زندگیمون نمی نویسی بهتره، نه؟

خب! من دارم اینجا روزها و کارها مون را می نویسم تنها و تنها به این امید که یک روز و روزگاری به عنوان شاید بهتریم هدیه ام بتوانم به تو تقدیم کنم و بعد با هم بشینیم آن روزها را به خواندن این کارها سپری کنیم. عجب گذشت زمان عجیبه، نه؟

واسه ی همین هم هست که باز هم این روزها درگیر "بکت" شده ام. شاید هم جدی تر از هر زمان دیگه.

دیشب خواب زیبایی هم دیدم که صبح برات تعریفش کردم. خواب دیدم که خانه ی ما اتاقهای بیشتر و بزرگتری داشته و ما در این جند سال اصلا آنها را کشف نکرده بودیم. تنها از یکیشون به عنوان انبار استفاده می کردیم و ان هم نه اینکه درست از تمام ظرفیت اتاق. در واقع اساسا متوجه ی امکانات در و برمون نشده بودیم علیرغم اینکه داشتیم هزینه هایش را تحمل می کردیم. اتاقهایی بزرگ و زیبا و رو به پنجره ی باغ با بالکنی پر از شاخه های درخت و کوسن هایی برای نشستن و از منظره لذت بردن.
خواب قشنگی بود و پر از امکان برای تفسیر، نه؟

پست جابجا شده به اسم "چت"


با اینکه این دو روز گذشته در دانشگاه بودم و کمی درس خواندم و کمی هم اینترنت چرخی دلیل اینکه نیامد اینجا چیزی بنویسم این بود که بیشتر از هر چیز هر دومون از رفتار و بی حوصله بودن مامانت جا خورده ایم و هم من بخصوص نگران سلامتی تو شده ام و فکرم درگیر این داستانه. تو جواب آزمایش خونت را گرفتی و آهن بدنت کم شده. البته خدار را شکر دکتر گفت که باید با سبزیجات و لبنیات جبران کنی و احتیاج به خوردن قرص جداگانه نداری. اما به هر حال من را نگران کرده چون تو به خودت نمی رسی.

مامانت هم خیلی بی حوصله و گوشه گیر شده. به زور از خانه بیرون میره و هیچ کاری نمی کنه. البته آن طور که می خواد هم پول تو دستش نداره. و گرنه هر روز به "شاپینگ" و "ویندو واچینگ" بود. به هر حال این روزها دایما تو خونه پای تلویزیونه و اینترنت. من هم از امروز تصمیم گرفته ام کمی شروع به درس خواندن کنم.

فردا هم قراره به دیدن پروفسوری بروم که از شاگردان هابرماس هست و تازه از نیویورک و کنفرانس با هابرماس برگشته. قراره بریم با هم قهوه ای بخوریم و گپی بزنیم. واسطه ی آشناییمون هم دختری ایرانی به اسم "مه گل" شده که در کنفرانسی در دانشگاه خودمون دیدمش. لنی استادش بوده و داره در حوزه ی فلسفه ی ذهن کار می کنه.

امروز برنامه ی کنفرانس دانشگاه نیوساوت ویلز برامون آمد. اولش تو روز پنج شنبه بودی و من جمعه که روز فارغ التحصیلی توئه. خلاصه ایمیل زدیم و برنامه را تغییر دادیم. البته به مقاله ی مارک نمی رسم اما در عوضش با یک دختر ایرانی دیگه که قراره اون هم مقاله ای ارائه بده آشنا میشیم که گویا فیلمساز و شاعره. اسم کنفرانسش "بحران" هست و مقالات ما هم در پنل سیاسی جا داره.

مثل اینکه این کنفرانس "آپ سا" که تو همین هفته رفتیم خیلی کنفرانس مهمیه. هر کسی بهمون رسید تبریک گفت که مقالاتمون پذیرفته شده بود. البته از تعداد استادان و شرکت کنندگان دانشگاههای خارجیش میشد حدس زد اما برای خودشون خیلی اهمیت داره.

قبل از اینکه این نوشته را تا فردا تمام کنم. دوست داشتم این نکته را هم یاد آوری کنم که من و تو هر روز دقایقی را هم با هم از طریق "جی میل" چت می کنیم. بعضی اوقات برای هماهنگی و بعضی اوقات فقط احوالپرسی. این نمونه ی آخر را کپی کردم که اینجا بذارم برای بعدها و یادآوری این روزهای خوش. به امید زیستن در همین سرخوشی و طرب با هم تا به ابد.

me: ن هستی؟ ن جونم

فقط خواستم بهت بگم بدونی چقدر با تو خوشبختم

من خیلی به تو مدیونم

و می دونم که هرچز نمی توانم جبران کنم

n: بس کن عشق من

me: اما بدون که می دونم

خیلی خیلی دوستت دارم

بیا زودتر بریم تو دل هم

بیا

بریم

n: آ خیلی ناراحتم

me: با هم عشق بازی کنیم

n: احساس می کنم ناخواسته تو رو ناراحت می کنم

me: نرد مهر بورزیم و تا سحرگه عاشقانه بخندیم

n: من عاشق توام

me: تو اصلا من رو ناراحت نکردی

n: من برات می میرم

me: چی داری میگی

دیونه نشو

عشقم

عزیزم

یذار برات بمیرم

بذار فدات شم

تپل من

عزیز من

بهترین

نازترین

مهربون ترین

n: بس کن منم که برات می میرم

me: خیلی می خوامت

خیلی دلم برات تنگ شد

بیا بریم تو دل هم

دلم پاهات رو می خواد

دستتات

لبات

من عاشقترینم

خودت رو از من دریغ نکن

مگه دهنم بو میده

آره؟

n: بس کن لعنتی

me: بو گندو ام؟

n: تو گل یاس تپل منی

me: از این یاس شاشو ها

حتما

من که هر روز حموم میرم

دوستت هم دارم

میای بریم تو دل هم

ن می خوام ازت خواستگاری کنم

دوباره

صد باره

باید یادم باشه که چه گوهری را دارم

چه جواهری را

می خوامت

می دونی؟

بدون که خیلی مدیونتم

عاشقانه برات فدام

تپل من

کار داری جوابم رو نمی دی؟

یا حوصلم را نداری؟

مزاحمم؟

n: آ من

عزیزترینم

من برات هلاکم

me: جون؟

n: تو بهترینی

me: من برات هلاکم

n: تو بی نظیری

me: تو بهترینی

n: همه حسرت چنین دوست و همراهی رو دارن

عشق من

me: باید قدر زندگیمون رو خیلی بیشتر بدونیم

n: آره عشق من

آره همه کس من

ما همه چیز داریم

me: بیا باز هم عاشقانه از عشق برای هم یاد آوری کنیم

n: هی میگیم ولی من بازم قدر نمی دونم

آره

موافقم

me: ببین حرف من و تو نیست

n: این لحظه های با تو بودن سرودنیست

me: اینقدر هم به خودت فشار الکی نیار

تو مدتیه خسته شدی

کار و کار و تز و مهمانداری

داستانهای ایران

کارهای عقب افتاده

نگرانی برای تز من

اینها از هر کسی باشه انرژی میگیره

نگران نباش

n: نه آ به نظرم خستگی درسته ولی کلا قدرناشناس شدم

me: بعد هم من داشتم یک قسمت از خاطرات همینگوی را می خواندم پیش خودم گفتم ببین من چقدر خوشبختم

نه این حرفها رو نزن

n: هر کس همسری مثل تو داشته باشه باید خیلی شاداب باشه

me: هر دو هستیم و باید شادابتر هم بشیم

n: من خیلی خوشحالم

me: با برنامه و نظم و خوشبینی

با دیدن امکانت و استفاده ازشون

دوستت دارم

n: از امروز هم تصمیم گرفتم هی بخندم و از زندگی لذت ببرم

me: آره

n: کی می دونه عمر آدم چقدره

me: باید

بس کن این حرفها را نزن

n: باید لذت برد

me: منو عصبی می کنه

باید قدر لحظه و روز را دانست

دوستت دارم

عاشقانه

n: نه منظور بدی ندارم ولی میگم آدم باید قدر لحظاتشو بدونه

me: آره

مواظب خودت باش بهترینم

دوستت دارم

میمیرم برات

همه ی زندگی و نور وجود و گرمای قلبم

تو شیرین منی

n: آ عشق ورزیدن لازمترین چیزه برای من و تو که هر روز عاشقتریم

me: تو دلیل حیاتمی

آره

n: آخ فدات شم من

me: واسه ی همینه که باید خوش و خرم و طربناک

عاشقانه بهم عشق بورزیم

عاشقانه جلو بریم

عاشقانه و شاعرانه زندگی کنیم

n: آره دقیقا

بازم برام شعر بخون

بیا بازم هی غش خنده بزنیم

me: زیستن چون شعر هر جند کوتاه اما پر معنا و جاودان

فقط با عشق می توان

n: آره عشق من

me: دوستت دارم

n: آره یکتای من

me: برو گلم

برو به کارت برس

n: دوستت دارم نفس من

me: یکتا و یگانه ی من

مواظب خودت باش

n: ببین اصلا حالم عوض شد

جون گرفتم انگار

me: می دونم خودم هم همینطور

n: وای که چقدر من به تو وابسته ام

me: یادت نره هر لحظه امکان تازه ای برای شروع و آعاز تازه ای هست

n: به نگاهت به عشقت به صدات به دستات به همه وجودت

me: من هم من هم

n: آره قربونت برم من

me: قربونت من برم

n: روز پرباری داشته باشی نفس من

me: دوست داشتنی ترین موجود عالم

n: دوستت دارم و بهت می بالم

me: من هم

تا بعد

n: تویی بهترین عالم

me: لاو

n: بوس فراوون

لاو

me: لاو و لوو

n: عاشقتم

me: می تو

me: بای

me: تا بعد

n: سی یو عشقم

Sent at 2:19 PM on Thursday